۱۳۹۳ آبان ۲۰, سهشنبه
ریحانه ی زمانه ی بیداد ! زیباییِ زنانه ، ترا آه....می کشید.
رضا مقصدی:شعری برای ریحانه ...
ریحانه ی زمانه ی بیداد !
زیباییِ زنانه ، ترا آه....می کشید.
ریحانه ی زمانه ی بیداد !
زیباییِ زنانه ، ترا آه....می کشید.
در جستجوی عاطفه ی ناب بوده است .
در جستجوی خاطره ی آب وُ آفتاب.
با "نوزده"، ترانه ی پَرپَر،به سینه اش.
بیدار، از کنارِ سپیدارها گذشت.
با دستی از سپیده وُ با چشمی از بهار-
سرشار، با سپید ترین آرزو نشست.
دنیا درون ِچشمه ی جانش شکفته بود.
حتا برای تازه ترین آرزوی آب
شعری به روشنایی ِ یک عشق، گفته بود.
جانی، شکفته داشت.
یعنی: برای هرتپش ِشاد وُ مهربان
شعری نگفته داشت.
یک شب که آسمان ِ سحرگاهی
باچشم ِ سوگوار
گُل را به سوی عاطفه ی ماه، می کشید
سر را به روی سینه ی سردش نهاد وُ گفت:
ریحانه ی زمانه ی بیداد !
زیبایی ِ زنانه، ترا آه...می کشید.
Reza.maghsadi1@gmail.com
هر نظام توتالیتر، نیازی حیاتی دارد که زنهای آن جامعه را مرعوب و تسلیم نماید
هر نظام توتالیتر، نیازی حیاتی دارد که زنهای آن جامعه را مرعوب و تسلیم نماید. اگر زن تسلیم شود، شوهر تسلیم میشود.... اگر زن تسلیم شود، پدر تسلیم میشود....اگر زن تسلیم شود، پسر تسلیم میشود... اگر زن تسلیم شود، برادر تسلیم میشود، . بالاخره اگر زن تسلیم شود.... جامعه تسلیم و مرعوب و کارپذیر و اسباب دست رژیم و منفعل وووو... میگردد.
زن تسلیم شده، سانسور و مغزشوئی دستگاه تمامت خواه را میپذیرد و به خودسانسوری و دیگرسانسوری میپردازد. و در این صورت است که جامعه، ناخواسته و نادانسته و غیرمستقیم، به بقای رژیم مدد میرساند.
با تحقیقاتی که در زمینۀ حجاب شده است، کاملا روشن است که مساله حجاب برای رژیم ولایت مطلقه، فقط یک ابزار برای سرکوب و ادامۀ بقاست. از آن جمله میتوان به نوشتۀ آقای امیرحسین ترکاشوند و آقای بنی صدر و یا آقای احمد قابل. با این گونه استنادات، حتی میتوان جوانهای خشک مذهبی را هم از اعمال خشونت بر علیه زنان منصرف کرد و آنها را از تبعات شوم اینگونه خشونت پروریها و خشونت گستریها آگاه نمود و در نتیجه از عیار خشونت در آلیاژ جامعه کاست. با کاسته شدن میزان خشونت در جامعه، زنان و کل جامعه امکان تنفس پیدا میکنند تعداد بیشتری ازهسته های حقوقمند و همۀ ما، در درون و در بیرون کشور، نقش موثرتر و بیشتری در مهندسی سرنوشت بهتری برای ایران و ایرانی ایفا خواهیم کرد.
ضمن حمایت نویسندگان متن، در انتشار مطلب آنها تلاش خواهم نمود.
با سپاس و آرزوی خوشوقتی
-علی صدارت
این هم کصاحبۀ جالبی است که دوستی گرامی برایم ارسال داشت:
شما با آیتالله خمینی به تهران رفتید. من روایتهای آن را خواندهام، اما شما همه آن تاریخ را از نزدیک دیدهاید. آیتالله خمینی کاریزما داشت، حمایت مردمی داشت، طیف وسیعی از مردم مؤمن و غیرمؤمن آن دوره را با خود داشت. چطور انتظار داشتید با این همه محبوبیت، کاریزما و قدرت، وقتی به تهران برمیگردید، آیتالله خمینی به قم برود و در آنجا بماند؟
عهد، عهد است جانم! اگر او آیتالله بود و طبق گفته قران به عهداش وفا میکرد باید به قم میرفت.
آیا ایشان در این مورد هیچوقت تعهدی کرده بودند؟
بله، صریح گفت: «ما به قم میرویم، به طلبگی مشغول میشویم. دخالتی در امور دولت نمیکنیم، بلکه نظارت خواهیم کرد».
در نوفل لوشاتو در مصاحبه با اشپیگل گفت: «ولایت با جمهور مردم است». بعد هم تکرار کرد: «میزان رأی مردم است».
یعنی یک رهبری در برابر دنیا متعهد شده که بعد از پیروزی انقلاب ، راهحلهایی که ایشان در پاریس میفرمایند، به اجرا درخواهد آمد: «برای اولین بار در تاریخ ایران، حاکمیت از آن مردم خواهد شد، آزادیها برقرار خواهند شد و…». تعهد کرده بود و حق نداشت عهدش را بشکند.
بار اول درقم در مورد حجاب زنان با ایشان بحث کردم که: «مگر شما در پاریس نگفتید پوشش زنان آزاد است». گفت: «آنجا، از باب مصلحت حرفی زدهام. اگر لازم باشد، امروز یک حرف میزنم، فردا عکس آن را میگویم». در جواب گفتم: «هذا ماکیاول! این که شما میگویید، ماکیاول هم به این گل و گشادی نگفته. مردم شما را مرجع میدانند، حرف مرجع هم دوتا نمیشود. اگر اسلام به زن اجازه میدهد که در پوشش آزاد باشد و شما هم آنجا گفتید، این که الان میگویید، خلاف اسلام است. اگر نه، آن چه آنجا گفتید خلاف اسلام بوده، چرا گفتهاید؟ اینجا ایران است. اینجا حرف شاه هم نمیتوانست دوتا بشود. اگر حتی میگفت بیگناهی را بکشند، باید میکشتند و بابت آن به خانوادهاش خونبها میدادند که حرف اعلیحضرت دوتا نشود و نظام کشور بههم نخورد. حرف مرجع که اصلا! کجا میشد یک ایرانی فکر کند امروز به نام دین میشود حرفی زد و فردا عکس آن را».
قبول کرد. گفت: «خیلی خُب». این بحث مربوط به بار اولی است که به خیابانها ریختند و گفتند «یا روسری، یا توسری». اما ول نکرد، بار دوم هم بر سر قانون اساسی که مجلس موسسان بشود یا مجلس خبرگان، باز هم همین حرف را تکرار کرد. آن موقع حزب جمهوری اسلامی نظرش این بود که این مساله به رفراندم گذاشته شود که ایکاش همین کار را کرده بودیم.
مردم ایران هم انقلاب نکرده بودند که این آقا بر آنها حکومت کند. امید مردم ایران این بود که ایشان به قم میرود، نظارتی دارد که ثباتی میدهد. مصدقیها و کسانی که در خط استقلال و آزادی هستند و مردم آنها را میشناسند و به آنها اعتماد دارند، کشور را اداره میکنند.
این اعلامیه توسط زنانی منتشر شده است که دغدغهشان آگاهی و رهایی زنان است. خصوصیت ویژهی نوشتههای این زنان شاید این باشد که از دیدگاههای متفاوت به مسائل زنان میپردازند، چرا که تکصدایی را برنمیتابند و آن را در جوامع دیکتاتورزده و قدرتمداری چون ایران، چالش عمدهی مبارزان راه آزادی و برابری میدانند.
|
آمرین و عاملین اسیدپاشی
اعمال خشونت و جنایت بر زنان در ٣٥ سال اخیر بدون توجه به سلطه دین و سرمایه و جامعه پدر/ مردسالار قابل بررسی نیست. با نگاهی به نظرات و نوشتههای منتشر شده چندین ساله مقامات حکومتی خواهیم دید که نگاه مرد/ پدرسالار حاکم و اقتدار شریعت و دین حکومتی از ابتدای «انقلاب» چگونه با اِعمال حجاب اجباری و انواع قوانین زنستیز همواره در پی انقیاد زنان بودهاست.
- اواسط دههی هفتاد در افشاگری بیسابقهی حجتالاسلام پروازی، از روحانیون نزدیک به انصار حزبالله: «در روزهای آغازین استقرار حکومت، فردی به نام عبدالهی از سران حزبالله به روی زنان اسید میپاشید. در همان سالها ما با بچههای سپاه بحث میکردیم، آقا هم با ما همعقیده بود و نظرشان این بود که راز بقای نظام، در ایجاد رعب و وحشت میان مردم است. ما باید مردم را با توسری به سوی اسلام ببریم. در فقه هم داریم که حرکت به سوی معرفت «قسری است» با زور اسلحه و پسگردنی و زندان، امکانپذیر است.»
- مصاحبه اخیر موسوی تبریزی، دادستان کل انقلاب در گفتگویی به روند اجباری شدن حجاب: « در سال ١٣٥٩ عدهای از جوانان تبریز با اجازهی لفظی از شهید مدنی اقدامات و تحرکاتی را علیه بیحجابی زنان انجام دادند و گاهی به روی آنان رنگ میپاشیدند. همچنین اواخر سال ١٣٦٠ پیشنهادی در مورد حجاب بین آقای رفسنجانی و من و میرحسین موسوی و مسئولان سپاه مطرح و بررسی شد و قرار شد آقای رفسنجانی در نماز جمعه صحبت کند و بنده هم اطلاعیه بدهم مبنی بر اینکه چون بیحجابی مظهری رضاشاهی است، افراد حجاب را رعایت کنند. البته آقای لاجوردی، دادستان انقلاب تهران، گشت مبارزه با منکرات به راه انداخت که تنها به تذکر ختم میشد.»
در اوایل سال ١٣٦٢، مطابق تبصره ماده١٠ تعزیرات قانون مجازات اسلامی، قانونی تصویب شد مبنی بر اینکه زنانی که بدون حجاب شرعی در معابر و انظار عمومی ظاهر شوند به تعزیر تا ٧٥ ضربه شلاق محکوم میشوند.
- سال ١٣٨٥، حجتالاسلام سید مهدی طباطبایی، عضو فراکسیون اصولگرایان مجلس هشتم: «کسانی که حاضر نیستند حجاب اجباری را رعایت کنند از کشور بیرون بروند، چون در کشور اسلامی جایی برای آنها نیست.»
- اردیبهشت سال ١٣٩٠، آیتالله احمد خاتمی، امام جمعه تهران در جلسهای با طلاب قم: «به نظر میرسد دیگر با کار فرهنگی نمیتوان جلو بدحجابی را گرفت و فکر میکنم برای حل این مسئله باید خونهای پاکی ریخته شود تا معضل از جامعه ما ریشهکن شود.»
- آذر سال ١٣٩٢، سرلشکر فیروزآبادی در مراسم هفتهی بسیج: «حجاب و عفاف از عنوانِ صرفا پوشش زنان مسلمان خارج شده و به صورت یک سمبل اسلامخواهی و مقابله با غرب درآمده است. اگر بیحجابی با هدایت شبکههای ماهوارهای و ضدانقلاب به صورت سازمان یافته برای مخدوش نمودن چهره انقلاب صورت گیرد، موضوع امنیتی میشود و باید نهادهای امنیتی به وظیفهی خود عمل کنند.»
- آذرسال ١٣٩٢، سرلشکر محمدعلی جعفری فرمانده سپاه: «رهبر برخورد با بدحجابی را به نیروهای انتظامی سپرده است. البته حضرت آقا نظرات جزئی و ریزی دارند که در قالب طرح صالحین و طرح امر به معروف و نهی از منکر زیر نظر حضرت آقا پیش میرود.»
- بهمن ماه ١٣٩٢ گروهی از مراجع مذهبی در پاسخ به استفتای یکی از سایتهای محافظهکار در ایران: «حکومت میتواند زنان را مجبور به رعایت حجاب بکند و اگر حاضر به رعایت حجاب نشدند میتوان آنها را تعذیر کرد.»
- اواخر شهریور ١٣٩٣، حجتالاسلام قائم مقامی در جلسه انصارحزبالله: (نقل به مضمون): فرد میتواند در خانهاش به حجاب مقید نباشد که البته معصیت کرده است، اصرار این افراد به بیحجابی در جامعه به معنی ظاهر کردن پدیدهای برای دعوت به تبلیغ و سیاست است. یعنی با حالات و رفتارشان با عرف و دین مخالفت میکنند و میخواهند فضای جامعه و حکومت مال آنها باشد. به دلیل همین نگرانیهاست که باید فشار بر زنان را هر روز گستردهتر کنیم.
9. مهر ١٣٩٣، حجتالاسلام سید یوسف طباطبایینژاد،امام جمعه اصفهان: «برای مقابله با بدحجابی باید چوب تر را بالا برد و از نیروی قهریه استفاده کرد. امر به معروف و نهی از منکر در زمان قدیم به دست افرادی به نام محتسب بوده که شلاق به دست داشته است.»
10. ٥ آبان ١٣٩٣ ( پس از وقوع اسیدپاشیهای زنجیرهای) آیتالله لاریجانی رئیس قوه قضائیه در همایش ملی قانون و امر به معروف و نهی از منکر: «اِشکالی در ضرب و جرح، هنگام امر به معروف و نهی از منکر نیست. حداقل دو آیه در سورهی آل عمران وجود دارد که به امر به معروف و نهی از منکر که از فرایض الهی است تصریح میکند. این امر از مباحث روشن در دین است که کسی نمیتواند در آن تردید کند و اگر کسی امر به معروف و نهی از منکر را انکار کند، و به این انکار ملتزم باشد، طبق این روایات از کافرین است.» و کافر هم که خونش حلال است!
همچنین بررسی در پروندهی قتلهای زنجیرهای زنان در سالهای ١٣٨٠-١٣٧٩در مشهد توسط سعید حنایی، و در شهریور ١٣٨١ در کرمان به دست چندتن از اعضای پاسگاه بسیج «علی اصغر مولا» که به صورت سازماندهی شده و با اعتقاد به مهدورالدم بودن یا به عنوان ماموریت مقدس اتفاق افتاده، نشان میدهد، این جنایتها، بدون حمایت و پشتیبانی، امکانپذیر نبود. به همین علت نیز طبق تبصره ٢ ماده ٢٩٥ قانون مجازات اسلامی و تحریرالوسیلهی حضرت امام که میگوید: همین قدر که قاتل اعتقاد به مهدورالدم بودن مقتول داشته باشد کافی است و لازم نیست این موضوع را نزد حاکم ثابت کنند، محاکمه شدند و با استناد به همین قانون پس از ١٢ سال از تشکیل پرونده، خبری از اجرای حکم منتشر نشده است و فقط سعید حنایی ظاهرا اعدام شده است.
در حملهی گروهی اوباش به مجلس عروسی در خرداد سال ١٣٩٠ که به صورت گروهی به زنان تجاوز کردند، محسنی اژهای سخنگوی قوه قضائیه: «به خانوادهها سفارش میکنیم تا اقداماتی که موجب خدشهدار شدن عفت عمومی میشود انجام ندهند.»
رئیس پلیس آگاهی اصفهان: «اگر مهمانان لباس مناسب داشتند این اتفاق نمیافتاد.»
همهی این اظهار نظرها و مصوبات نشان میدهد که این مسئله و مسایل مشابه در جمهوری اسلامی حادثه و تصادف نیست بلکه پدیدهای نهادی، اعتقادی و بنیادی است. این رفتارهای غیر انسانی اولین نبوده و آخرین هم نخواهد بود، شکی نیست که حکومت اینبار هم همچون دفعات پیش روند پیگیری و برخورد با مسببان را از مسیر اصلی منحرف کرده و نیروهای خودسر و یا عوامل بیگانه را مقصر جلوه خواهد داد.
(اخبار به نقل از اینترنت)
یورش ارتجاعی را با شورش انقلابی پاسخ گوئیم
اسيدپاشي هاي اخير بر خلاف ادعاهاي رژيم كه آن را عملي فردي و انتقامجويانه نشان داده و يا به عوامل بيگانه نسبت ميدهد تعرضاتي سياسي و حكومتي است كه به صورت برنامهريزي شده در جهت تشديد اختناق و ايجاد رعب و وحشت صورت میگیرد. اقداماتی همچون پونز زدن به پيشاني زنان در سال هاي پس از ٥٧ سیاستهایی است جهت وحشتافرینی و برقراری خشونتي كه ريشه در افكار پوسيده و به شدت مردسالارانه دارد. این اقدامات یک نوع تروريسم هدفمند حكومتي است همراستا با حكومت اسلامي داعش و حتي فاجعه بارتر از آن، در جهت توليد و باز توليد سيستماتيك خشونت بر عليه تمامی آحاد جامعه که با زنان آغاز کرده است، چرا كه تشديد خشونت و سركوب در حكومت هاي ديني همواره از زنان آغاز می شود .
در شرايطي كه نمودهاي بحران سرمايهداري در كل جهان به چشم ميخورد ، همزمان سياست راست افراطي نیز همه جا در حال پيشروي است، در انتخابات اروپايي و امریکایی پيروز ميدان ميشود، در قالب بنيادگرايي در خاورميانه به كشتار ميپردازد و امثال طالبان، داعش، بوكوحرام را راه اندازي ميكند، سياستهاي نژادپرستي، مهاجرستيزي و بهويژه زنستيزي را شدت ميبخشد . در اين راستا برنامهی خاورميانه جديد آمريكا با تكه تكه شدن عراق و سوريه و به هم ريختگي ساير كشورهاي منطقه به اجرا در ميآيد و در اين ميان جمهوري اسلامي نيز با نرمشي قهرمانانه در مذاكرات هستهاي جام شوكراني ديگر مينوشد، در اين شرايط رژيم در پي حاكم كردن جو فشار و سركوب بر فضاي سياسي كشوراست: رشد سرسام آوراعدامها، دستگيري خبرنگاران، دستگيري و تشديد فشار بر فعالان كارگري، دستگيري فعالان مجازي، دراويش، اقليتهاي قومي، مذهبي و... درچنين شرايطي است كه حملات زن ستيزانه و سازمان يافته عليه زنان روز به روز افزايش يافته و دامنه وسيعي را در بر ميگيرد از رفتارهاي حقارت آميز ومردسالارانه عادي روزمره تا لطیفههاي تحقير آميز ضد زن، ازقوانين تبعيضآميز بر عليه زنان تا قتلهاي ناموسي، تجاوز و اخيرا نيز اسيد پاشي . در اين رابطه كافي است نگاهي به طرحهاي اخيرحكومتي بيندازيم: طرح ايجاد محدوديت در اشتغال زنان، طرح تعالي خانواده، طرح حمايت از آمران به معروف و ناهيان از منكر، طرحهایي براي داغ كردن بحث حجاب و عفاف. طرحهايي كه به صورت برنامهريزي شده و با هدف سركوب و خانه نشين كردن زنان طرح و تصويب شدهاند. از طرفي آخوندهاي جمعه با گفتارهاي كينهتوزانه خود بر عليه زنان سم پاشي مي كنند، امام جمعه اصفهان قبل از شروع عمليات اسيد پاشي ميگويد براي مقابله با بدحجابي وقت آن است كه چوب تر بالا رود و از قوه قهريه استفاده شود. در اصفهان شايع ميكنند كه براي پر آب شدن زاينده رود بايد بي حجابي ريشه كن شود و پس از آن اسيد پاشيهاي سريالي شروع ميشود.
حاكميت که در تمام برنامههاي اقتصادي شكست خورده و اجبار در عقبنشيني در زمينه هستهاي و سياست خارجي دارد، از ظرفيتهاي انفجاري مردم ميترسد، حاكميت ميداند كه زنان آگاه شدهاند و در حال تغيير نقشهاي سنتي خود هستند، ميبيند تحولات زيادي در كليشههاي جنسيتي در حال صورت گرفتن است، ميبيند كه زنان كوباني چه سان مبارزه ميكنند و توانمندي زنان رابه رخ جهانيان ميكشند و از اين همه وحشت ميكند. حاكميت همانطور كه پس از قطعنامه ٥٩٥ دست به قتلعام زندانيان سياسي زد اكنون نيزكه درحال كرنش در برابر غرب است و ديگر نميتواند با شعار مرگ بر آمريكا و وجهه کاذب آمريكا ستيزي بقاي ديكتاتوري خود را تضمین كند شمشير را براي مردم از رو ميبندد. خامنهاي سكوت ميكند، از عاملان اسيد پاشي به اشكال مختلف حمايت ميشود تا آنجا كه حتي چند نفري را كه در اصفهان در اين ارتباط دستگير شده اندآزاد كرده و منكر قضيه ميشوند. سران رژيم حتی حفظ ظاهر نمیکنند و به جاي محكوم كردن اين اعمال وحشيانه، افشاكنندگان آن را محكوم ميكنند. روزنامه نگاران تهديد ميشوند كه در بارهی اسيدپاشي ننويسند و در اين رابطه چند نفر دستگير ميشوند. اسيدپاشان خياباني، طرح دهندگان مجلسي، فتوادهندگان روحاني، در پي عادي سازي خشونت بر عليه زنانند. در پي فشار بيشتر، تثبيت و قانوني كردن اين خشونتها ونهايتا در پي خانه نشين كردن زنانند. اما برخورد به موقع و تاثيرگذار مردم و بويژه زنان در جريان اسيدپاشيها مانع آنان شده و رژيم مجبوربه واكنش میشود، هرچند به صورت ياوهگويي كه اين كار، كار صهيونيستها و عوامل بيگانه است. رژيم با به هم زدن تظاهرات اعتراضي، كتك كاري و دستگيري مردم، سعي میکند آنان را ساكت نگه دارد اما مردم با حضور خود نشان دادند كه ميتوان با اين تعرضات مقابله كرد. مردم با حضور خود توانستند مانع گسترش اين خشونتها گردند و توجه جهان را به فاجعه اسيدپاشي زنان ايران جلب كنند.
مقابله با اسيدپاشي به عنوان نمونهاي از خشونتهاي وحشيانه بر عليه زنان ميتواند در سطوح مختلفي انجام گيرد، مقابله ريشهاي با مرد سالاري در همهی عرصههاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي تا محو سيستمهاي طبقاتي و مردسالار، موثرترين و درازمدتترين راه حل اين معضل است. اقدامات اعتراضي را به اشكال مختلف میتوان انجام داد: گردهمايي، تجمعات اعتراضي، حتي اعتراضات به صورت فردي و موقعيتي، قرار گرفتن در كنار خانوادههاي قربانيان، آگاهي از چگونگي حفاظت فردي و انتقال آن به زنان ديگر، افشاگري و دادن آگاهي كه اين اسيد پاشيها كار خود رژيم است ودر نهايت اينكه: نگذاريم اين اعمال باعث تضعيف روحيه زنان شده و يا عاملي براي كنار كشيدن و عدم حضورآنان در فعاليت هاي اجتماعيشان شود. ما زنان با حضور آگاهانه و جسورانهي خود در همهی عرصههاي اجتماعي میتوانیم بار ديگر قدرت و توانايي خود را به متحجرين حكومتي نشان داده و بر ترس و وحشت آنان از رشد و بالندگي زنان یيافزاييم .
١٥ آبان ١٣٩٣
روزنامه جمهوری اسلامی روز ۱۹ آبان سال ۱۳۵۸ بنی صدر وزیر امور خارجه شد دنیا در تب و تاب کشمکش ایران و آمریکا دستگاه های عریض و طویل در سفارتخانه ها برای چیست؟
--
روزنامه جمهوری اسلامی روز ۱۹ آبان سال ۱۳۵۸
بنی صدر وزیر امور خارجه شد
دنیا در تب و تاب کشمکش ایران و آمریکا
دستگاه های عریض و طویل در سفارتخانه ها برای چیست؟
دنیا در تب و تاب کشمکش ایران و آمریکا
دستگاه های عریض و طویل در سفارتخانه ها برای چیست؟
فردی که در پی سخنرانی خمینی در مقابل سفارت آمریکا خودش را آتش زد
فرستاده پاپ برای میانجیگری و نجات گروگان های آمریکایی به تهران آمد
تحولات سیاسی وسیع در سیستم سیاسی ایران
محمد علی کلی خواستار تعویض با گروگان های آمریکایی در تهران شد
اخطار به کم کاران ادارات و کارخانجات
میدان آزادی شیراز به جای مجسمه طاغوت
برنامه های تلویزیون
ساواکی ها و چپ نماها در رادیو و تلویزیون گیلان
تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد ? (بخش اول):(بخش دوّم)(بخش سوّم)
تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد
(بخش دوّم)
لینک ها برای مطالعه (بخش اول):
محمد حسیبی
17 آبانماه 1393 برابر با 8 نوامبر 2014 میلادی
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
در پایان بخش اول به نقل از شماره 6 نشریه EIR چنین آمد:
اخوان المسلمین:
شاکتروپ لندن برای
New Dark Ages
سرایت آشوب و خونریزیِ رژیمِ " انقلابیِاسلامی " خمینی مرزهای ایران با ترکیه، عراق، عربستان سعودی، و افغانستان را تهدید می کند. اما، گسترش جنگ های فرقه ای حاصل پدیده جامعه شناختی در خاورمیانه نیست. این فرایندی است که به دقت توسط سرویس اطلاعاتی بریتانیا، همکاران صهیونیستی آنها و جهانگردهای آنها نظیر برنارد لوئیس در دانشگاه پرینستون هدایت می شود. ابزار اصلی این پروژه برای New Dark Ages فرقه متعصب و عقب افتاده اِخوان المسلمین است که نه تنها رژیم خمینی را، بلکه حکومت مرگبار و نظامی ضیاءالحق و سران ضد دولتی ترکیه، عراق، و عربستان سعودی را نیز در کنترل خود دارد. گزارشگر اطلاعاتی ویژه از اِخوان المسلمین و دست نشانده قدرتمند آن ابراهیم یزدی در ایران سخن می گوید. هدف آنها: 50 درصد کاهش جمعیت جهان اسلام و تسخیر نسلی از دانشمندان و رهبران باالقوه خاورمیانه با جنون ملوک الطوایفی است. بقیه در صفحه 14
توضیح: منظور از جنون ملوک الطوایفی جنون قبیله گرائی است.
چنانچه اطلاعات مندرج در کادر بالا را با تکیه بر دانسته های امروزی خود بنگریم به اهمیت آن در روزی که برای اولین بار منتشر شده بود پی نخواهیم برد. این موضوعی است که در ماه مه سال 1979 یعنی همان سال انقلاب مردم ایران برعلیه ظلم و ستم آریامهری که به بیغوله انقلاب اسلامی در افتاد منتشر شده است. به این دلیل تقاضای نگارنده از خوانندگان متنی که پیش رو دارند این است که در صورت امکان موقتا قفلی بر گنجینه اطلاعات و دانسته های کنونی خود که در راستای 35 سال گذشته به دست آورده اند زده تا به اهمیت مطلب بالا در سال و ماهی که انتشار یافته بود پی ببرند.
با خواندن مطالب شماره 6 EIR تمام خاطرات تلخ جریان فدائیان اسلام که بازوی اجرائی اخوان المسلمین در ایران بود و رهبرانی مثل نواب صفوی و آیت الله کاشانی در سالهای بین 1324 تا 1332 داشت در ذهنم زنده شد. به یاد تلاش های ضد بشری آنها برای برقراری حکومت اسلامی در ایران در همان سالها و از جمله قتل های سیاسی از سوی آنها مثل قتل هژیر و رزم آرا و زنده یاد کسروی، ترور نافرجام زنده یاد دکتر حسین فاطمی و دیگران افتادم. در آن سالها حتا در تلاش برای ترور زنده یاد دکتر محمد مصدق نیز بودند. من که از 13 سالگی شیفته خلق و خوی مصدق بزرگ و پیرو راه و رسم سیاسی او بودم حالا باردیگر سایه سیاه آنها را با خواندن گزارش EIRبه رهبری خمینی بر سر خود و مردم ستمدیده ایران حس می کردم. جوانی سی و چند ساله و کم تجربه بودم. از دکتر مصدق و دکتر فاطمی گذشت از مال و منال و فداکاری در راه نجات ایران را آموخته بودم. از اینروی وظیفه خود دانستم که بر علیه خمینی و آنچه در ایران در حال شکل پذیری بود به سهم خود برخیزم. اما برای اینکه در مورد خمینی و اطلاعاتی که در گزارش نشریه EIR آمده بود کاملا مطمئن شوم باید با دست اندرکاران این نشریه و بخصوص تیم گزارش دهندگان مطلب مربوط به خمینی و اخوان المسلمین تماس می گرفتم. به دنبال یافتن اسرار و رموز روی کار آمدن اخوان المسلمین به رهبری خمینی بودم.
در آن دوران هنوز کامپیوتر و اینترنت برای استفاده عموم وجود نداشت، بنابراین یافتن افرادِ کلیدی در گزارش EIR چندان آسان به نظر نمی رسید. اما خوشبختانه در صفحه14 این نشریه به نام افرادی که نیاز به تماس با آنها داشتم دست یافتم که رابرت دریفوس Robert Dreyfuss در رآس تیم محقق ویژه درباره اخوان المسلمین و خمینی و انقلاب ایران یکی از آنان بود.
به درستی در خاطرم نیست که چرا نتوانستم شماره تلفنی از رابرت دریفوس در آن روزگار به دست آورم، اما خوب به خاطر دارم که نامه کوتاهی به آدرس دفتر نیویورک EIR نوشتم که پس از چند روز آقای لیندون لاروش Lyndon LaRoucheکه بعدا درباره او خواهم نوشت به من تلفن زد. آن روز قریب نیم ساعت صحبت کردیم و فردای آن روز رابرت دریفوس به من تلفن نمود و کم کم ظرف قریب یک هفته کار به آنجا کشید که از لیندون لاروش و رابرت دریفوس برای ایراد یک سخنرانی در حومه شهر لوس آنجلس که در آنجا سکونت داشتم دعوت به عمل آوردم. آنها پیشنهاد کردند که از فرد سومی هم بنام کرایتون زواکوس Criton Zoakos دعوت نمایم. قبول کردم. بلیط رفت و برگشتشان از نیویورک به لوس آنجلس و باالعکس را به انضمام سه روز اقامت در هتل و غیره را برایشان تهیه کردم. در نتیجه سه هفته بعد در فرودگاه لوس آنجلس به آنها خوش آمد گفتم و آنها با اتوموبیلی که برایشان اجاره کرده بودم به هتل محل اقامتشان رفتند تا به استراحت پردازند.
ناگفته نماند که افراد حزبی هم مأمور شده بودند که از ایرانیان دوست و آشنای خود برای شرکت در سخنرانی دعوت نمایند. سخنرانی در روز شنبه یعنی فردای روزی که از آنها در فرودگاه استقبال نموده بودم با حضور چهارصد و اندی ایرانیان مقیم لوس آنجلس در آن روزها انجام شد. نمی دانم چند تن از حاضران ایرانی در آن سخنرانی به دلیل ندانستن زبان انگلیسی مطلبی دستگیرشان نشد، اما به دلیل سوآل جواب هایی که بین سخنرانان و جمعی از ایرانیان ردّ و بدل می شد می توانم بگویم که قریب یکصد و پنجاه تن به زبان انگلیسی آشنائی داشتند و به میزان مصیبتی که قرار است با روی کار آمدن خمینی و گسترش سایه سیاه او و اسلامش بر منطقه از طریق اخوان المسلمین وارد آید بخوبی اطلاع یافتند.
طی مدت سه شبانه روزی که با سه مهمان خود نشست و برخاست نمودم به اطلاعات وسیعی بیش از آنچه در نشریه EIR خوانده بودم دست یافتم، منجمله به من که قادر به پنهان کردن پریشانحالی خود در حضور آنها نبودم دلداری می دادند که دارای تشکیلات مفصلی هستند و قرار است بر علیه این جریان در امریکا و جهان قد علم کنند. به من گفتند قرار است از هم اکنون آقای لیندون لاروش را برای انتخابات ریاست جمهوری پس از دوران ریاست جمهوری پرزیدنت جیمی کارتر در امریکا آماده نمایند. برای آنها مسلم بود که لیندون لاروش رئیس جمهور آینده امریکا خواهد شد و بلافاصله افسار را بر گردن سیاستمداران اسرائیلی که حامیان درجه اول خمینی و اخوان المسلمین بودند در اسرائیل و در امریکا بر گردنشان تنگ و تنگ و تنگ و تنگتر خواهد نمود. من نیز قول همکاری همه جانبه را با آنها دادم. هنگام بازگشت به نیویورک از من دعوت نمودند تا به نیویورک سفر کرده و از نزدیک با تشکیلات مفصل و تیم 250 نفره تشکیلاتی آنها آشنا شوم. من نیز بدون تعیین روز معینی برای ملاقات مجدد در نیویورک پیشنهادشان را پذیرفتم.
تا چشم به هم بزنم هزینه دعوت از این سه تن و مخارج دیگری نظیر هتل و اتوموبیل اجاره ای برای رفت و آمدشان در شهر و هزینه سالن سخنرانی و غذای عصرانه برای چهارصد تن پس از سخنرانی و غیره که برایم بار آمده بود از مرز 12000 دلار در آن زمان که پول کمی نبود گذشت. با وجود براین به این گمان که به پیروی از راه مصدق موظف هستم از هست و نیست خود در راه نجات ایران بگذرم نه تنها در آن گیر و دار خوشحال بودم بلکه امروز نیز بسی خوشحالم که در آن مورد کوتاهی نکرده بودم.
مدتی بعد رابرت دریفوس دستنویسی از ترجمه کتاب خود "گروگان خمینی"Hostage to Khomeniرا برایم فرستاد و تقاضا نمود آن را با متن انگلیسی آن مقایسه کنم تا اشتباه مهم و یا عمدی در متن دستنویس ترجمه فارسی نباشد. این کار برای من قریب شش ماه به طول انجامید و ترجمه فارسی کتاب با عنوان روی جلد "گروگان خمینی" به ویترین کتابفروشی های فارسی لوس آنجلس و دیگر شهرهای امریکاره یافت.
چندی گذشت، به یاد ندارم چه مدتی، شاید دوسه سالی بعد بود که به رغم صحبت های مکرر تلفنی هر چند روز یکباری که باهم داشتیم، تماس رابرت دریفوس با من به طرزی غیرعادی و ناگهانی قطع شد. تلفن او، لیندون لاروش و اصولا دفتر EIR در نیویورک قطع بود و تماس من با همه آنها یکباره غیرممکن شد. تا اینکه مناسبتی خصوصی و غیر سیاسی پیش آمد و مجبور به سفری چهار روزه به نیویورک شدم. در چهار روزی که در نیویورک اقامت داشتم توانستم یک روز با استفاده از یک تاکسی به آدرس اداره و تشکیلات EIR و لیندون لاروش و رابرت دریفوس و بقیه سری بزنم. به یاد ندارم در طبقه چندم آن ساختمان بلند بودند، ولی هرچه می کردم آسانسور در دو طبقه پشت سرهم که متعلق به تشکیلات لاروش بود توقف نمی کرد و محال بود کسی بتواند با آسانسور در آن دو طبقه پیاده شود. گرچه آسان نبود، ولی تصمیم گرفتم برای رسیدن به آن دو طبقه از پله های پیچ در پیچ بسیار زیادی عبور کنم. وقتییکه به طبقه مورد نظر رسیدم با یک نوار نارنجی رنگ که معمولا پلیس از آن در سراسر امریکا برای ایزوله کردن محل جرم یا جنایتی مثل قتل استفاده می کند روبرو شدم، ولی از تابلو و یا علامتی که معنای عدم ورود به آن طبقه را داشته باشد خبری نبود. منظورم از اشاره به رنگ نارنجی نوار این نیت که به راستی جرمی یا جنایتی در آن طبقه اتفاق افتاده بود. با خود گفتم هرچه بادابادو از روی نوار یا شاید از زیر آن عبور کردم و خود را به درب ورودی شیشه ای رساندم که گرچه قفل بود، اما نه اینکه تمامی اطاق های آن طبقه قابل دید باشد، ولی یک اطاق نسبتا بزرگ که گویا اطاق ورود ارباب رجوع بود کاملا پیدا بود. وضعیت چنان بود که گوئی طوفانی سهمگین از آن اطاق عبور نموده است. کاغذها و پرونده ها همه جا پخش و کشو بعضی از کابینت های فلزی ویژه بایگانی در اطراف اطاق باز بود، بعضی هم نیمه باز و تعداد بیشتری هم بسته بود.
تاکسی در پایین معطل بود. بی نتیجه به پایین ساختمان بازگشته و سوار بر تاکسی به سوی مقصد روانه شدم. از آن لحظه به بعد شروع به تحقیق درباره سرنوشت این افراد و تشکیلات مفصلی که داشتند نمودم. تا اینکه، گرچه دقیقا به یاد ندارم از کدام منبع، ولی از هر منبعی که بود به اطلاعات بسیار منفی و مهمی در باره آنها دست یافتم. اطلاعات بر این مبنا بود که لیندون لاروش و بعضی از همکاران وی به خاطر یک سری نادرستی های مالی از جمله چارج کردن کردیت کاردهای مردم بدون اجازه آنها و دریافت وام هایی که بازپرداخت آن وام ها برای او و تشکیلات سیاسی وی غیر ممکن بوده است در دادگاهی محکوم به 15 سال زندان شده است.
این اطلاعات نه در این روزها، بلکه از همان روزها هم بسیارغیرعادی به نظرم رسید. مثلا آنها شماره کردیت کارد مرا که چندین بار مبالغی کم تر از 500 دلار به آنها کمک مالی کرده بودم در اختیار داشتند، اما یکبار هم بدون اجازه من پولی از آن کردیت کارد بر نداشته بودند. دو یا سه تن از دوستان مبارز من نیز که این تشکیلات را به آنها معرفی کرده بودم تجربه ای مشابه من داشتند. یکی از اتهامات همانطور که اشاره کردم دریافت وام هایی بوده که از همان لحظه دریافت وام قابل بازپرداخت نبوده است!. چگونه است که بانکی که میدانسته آن وام ها هیچگاه قابل پرداخت نبوده اند آنها را تصویب و در اختیارشان قرار داده بوده است؟
طی سال 1976 میلادی که برای اولین بار قدم به خاک امریکا نهاده بودم تا سال 1985 که توانستم از محیط مغشوش و ناسالم لوس آنجلس، بخصوص محیط ناسالم و پرفساد ایرانیان فراری بعد از انقلاب به این شهر نجات یابم و به مرکز استان تکزاس یعنی شهر آستین نقل مکان نمایم قریب 9 سال به طول انجامید. تا اینجا هنوز شاید کم تر از ده درصد از فعالیت های سیاسی خود در لوس آنجلس و حوادث ناگواری که در اثر این فعالیت ها برایم پیش آمد با شما عزیزانی که این مطلب را می خوانید سخن گفته ام. برای مثال در (بخش اول) از شخصی بنام پرویز شهنواز که به محافظ من در حزب، در برابر تهدیدهای دانشجویان خط امام تبدیل شده بود سخن گفته بودم. اما تعریف نکردم که عاقبت کار من با این "محافظ جانم!" به کجا کشید؟. یا اینکه اشاره ای تاکنون به بقیه افراد عضو حزب و هیأت اجرائی آن که از چه قماش آدمیانی بودند و به چه طرز تفکری تعلق داشتند نکرده ام. یا اینکه تاکنون اشاره ای به منبع پرداخت هزینه های مربوط به حزب و دیگر فعالیت های سیاسی و اینکه بالاخره بر سر این حزب چه آمد و چرا از لوس آنجلس به تکزاس نقل مکان نمودم و غیره سخنی به میان نیاورده ام. راستش را بخواهید مطالب این بخش را دیشب (هفتم ماه نوامبر) به پایان رسانده بودم و باید آن را منتشر می ساختم، اما با خود گفتم بهتر است فردا صبح یکبار دیگر آن را خوانده سپس منتشر نمایم. ساعت پنج و نیم صبح (شنبه) مطابق عادت همیشگی بیدار شدم و پس از صرف صبحانه نان و پنیر و چای در پشت کامپیوتر نشستم. آن را یکبار دیگر خواندم و ناگاه با خود گفتم مردم از خواندن اینگونه مسائل ممکن است خسته شوند، بهتر است از شرح بسیاری از مطالب که در بالا بدان ها اشاره نمودم صرفنظر نمایم. آنگاه، آنچه را تا دیشب نوشته بودم بدون اینکه آنها را از بین ببرم کنار نهادم و بار دیگر به نوشتن متنی که پیش رو دارید پرداختم.
به پیروی از مصدق بزرگ و دکتر فاطمی مظلوم و فداکار هیچ امری اعم از خوب یا بد، مناسب یا نامناسب در زندگی سراسر پرتلاطمم وجود ندارد که بخواهم آن را از دیگران محفوظ نگاه دارم. قدر مسلم من نیز مثل دیگران و شاید بیش از دیگران مرتکب اشتباهاتی در عمر خود شده و خواهم شد. یکی از بزرگ ترین اشتباهاتم قدم نهادن به خاک امریکا بوده است که ایکاش قلمم می شکست و چنین نمی کردم.
یکی از افراد فامیل سببی مناز ایران می گفت باید در شرح دادن این ماجراها بجای عنوان تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد از عنوان دیگری مثل "دردنامه یا رنجنامه محمد حسیبی"استفاده کنی.نمی خواهم این سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه ای خسته کننده و "ننه غریبم بازی" برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ استدعا می کنم به من بگویید یا از طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه درجه ای از توضیحات می خواهید بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان پیش می آید از من بپرسید، با خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.
آدرس ای میل مستقیم: mike.hassibi@gmail.com
شماره تلفن در امریکا: 512-850-0070
و آدرس پستی نیز به ترتیب زیر است:
M. Hassibi
P. O. Box 1222
Salado, Texas 76571
زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی
***************************************************************
(بخش سوّم)
بخش های پیشین در http://www.hafteh.de و http://eshtrak.wordpress.com/ قابل دسترسی است.
محمد حسیبی
19 آبانماه 1393 برابر با 10 نوامبر 2014 میلادی
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـ
در پایان (بخش دوم) نوشته بودم:
. . . نمی خواهم این سلسله نوشتار واقعا به دردنامه و رنجنامه ای خسته کننده و "ننه من غریبم بازی" برای همگان تبدیل شود، بدین لحاظ استدعا می کنم به من بگویید یا از طریق ای میل اطلاع دهید که شرح حال مرا تا چه درجه ای از توضیحات می خواهید بدانید؟ یا اینکه چنانچه سوآلی در نوشته ها برایتان پیش می آید از من بپرسید، با خلوص نیت و با بی پروائی کامل جواب خواهم داد.
و شما عزیزان با تلفن ها و ای میل هایتان مرا موظف به تداوم در نوشتن با جزئیات بیشتری در رابطه بازندگی توأم با مبارزه سیاسی در راستای سالهای اقامت ناخواسته خود در غربت غرب کرده اید. از جمله سرکار خانم منیرِطه اولین ترانه سرای زن در ایران که ترانه "مرا عاشقی شیدا توکردی" نه تنها شاهکاریست در میان ترانه هایی که ایشان سروده اند بلکه زنده یاد بنان نیز آن را در زمره بهترین ترانه هایی دانسته که خود آن را با صدای مخملین خود خوانده استhttps://www.youtube.com/ watch?v=fQUzPcZNI40از طریق ای میل نظر خود را بیان نمودند. اگر قرار باشد در وصف معلومات، هنر و خدمات منیر طه بنویسم از انجام وظیفه ای کهایشان و شما عزیزان مرا بدان موظف ساخته اید در این بخش دور می مانم، بنابراین در اینجا فقط به اشاراتی درباره ایشان بسنده می کنم که:
منیر طه، ترانه سرا،پیرو راه زنده یاد دکتر محمد مصدق، شاعر، ادیب، نقد نویس، استاد دانشگاه در درون و برون ایران و سخنران قابل در آن ای میل چنین نگاشته اند:
آقای حسیبی، عزیز و ارجمند
بسته شدن سایتِ ارزشمند چه باید کرد غیر منتظره بود. میخواستم شعری را که به مناسبت نوزده آبان ( دهم نوامبر) نوشتهام برایتان بفرستم که پیام بسته شدن سایت را دریافت کردم و بسی افسوس خوردم و با خود گفتم: این دیگر چرا؟ ولی با باز کردن و خواندنِ مطالب ضمیمهها
از شدت و حدت دریغ و تأسفم کاسته شد زیرا که هرچه بیشتر میخواندم شوق و اشتیاقم برای خواندن بیشترمیشد. با خود گفتم چه جانشین بجایی برای چه باید کرد برگزیده شده.
آقای حسیبی، من با اشتیاق فراوان منتظر ادامۀ مطالب و بخشهای پی درپی دیگری خواهم بود.
نوشتن و خواندن خاطرات آزادگان در مسیر تاریخ پرتلاطم ایران که زندگی و عمرگرانقدرشان را با هدف در استقرارِ استقلال و آزادی آن سرزمین صرف کرده و میکنند نیروبخش و دِلیریآموز است.
به ضمیمه شعری را که به مناسبت نوزده آبان روزی از یاد نرفتنی در تاریخ ایران و روزی روشن از نمادِ پایمردی و تاریک از نمایش نامردی، تقدیم میکنم. جایی در کنار و تودرتویِ نوشتههایتان برایش باز کنید تا دوباره و دوباره و .... خوانده شود و یادش تا تاریخ میماند و نمیماند، گرامی بماناد.
با محبتهایم،
منیر طه
منیر طه
به ياد و در سوكِ دكتر حسين فاطمی
اي سرورِ آزادگان، يادتگرامي باد
وقتي كه آن ابله به اعدامِ تو فرمان داد،
وقتي هزاران جان كنارِ جانِ تو جان داد،
وقتي سرودِ «زنده بادت» بر لبت غلتيد،[1]
خونخواهيَت را اي به خون آغشته، فرمان داد
نامِ بلندت اينچُنين ورد زبانها شد
راه و رَوندت رهنمايِ رفتنِ ما شد
ديدي چسان در دامِ خودگسترده درافتاد؟
ديديكه آن بيماية ابله چه رسوا شد؟
امروز چون ديروز باز از هولِ جان بگريخت
امروز چون ديروز در بيگانگان آويخت
بارِ دگر اين بيخرد با خفّت و خواري
آن آبروي رفته را بر رويِ نامش ريخت
آخر به دامان كه ريزم اشك اين غم را
آخر كرا گويم غمِ اين درد و ماتم را
آوخ كه ميسوزد هنوز آن خانه از بيداد
شادا كه رفتي و نديدي اين جهنم را
هرگز مپنداري كه يادت ميرود از ياد
هرگز مپنداري كه خاموش است اين فريادآزادگي با يادِ هر آزاده، ميبالد
اي سرورِ آزادگان، يادت گرامي باد
[1]- «پاينده ايران، زنده باد دكتر مصدق»آخرينكلامش دركشتارگاه.
من که امروز به یاد دکتر حسین فاطمی به شدت کلافه بودم و بخصوص بعد از دریافت ای میل منیر طه خود را سرزنش می کردم که چرا تارنمای "چه بایدکرد" را بسته ام که نتوانم دست کم یک برنامه تلویزیونی در رابطه با دکتر حسین فاطمی یکی از عاشق ترینِ عاشقانِ خدمت صادقانه به مردم ایران و نیز مظلوم ترینمظلومان تیرباران شدهدر ایران داشته باشم بی اختیار باخود می گفتم عجب روزگاریست!، اما یکباره به خاطرم آمد که آقای بهرام مشیری امروز در تلویزیون پارس برنامه دارد و در مورد دکتر فاطمی حق مطلب را به مراتب بهتر از من ادا خواهد کرد. بنابراین کانالهای تلویزیونهای 24 ساعته لوس آنجلس را بالا و پائین کرده و روی تلویزیون پارس برای شنیدن سخنان ایشان ایستادم. دقایقی بعد برنامه با تصویر زنده یاد مصدق بزرگ روی میز آغاز شد و یک ساعتی بعد به پایان آمد، اما کلامی در برنامه "ایران جاوید" درباره "شهید جاوید در راه مردم" که دراین روز تیرباران شده بود گفته نشد که نشد. بعدا یک بار دیگر به سخنان ایشان در آرشیو تلویزیون پارس گوش دادم و بی اختیار به یاد زنده یاد احمد شاملو زیر لب زمزمه کردم "روزگار غریبی است نازنین" انگاه از آرشیو ویژه ای که از اشعار شاملو در اختیار دارم این شعر را از زبان وی چندین بار گوش دادم. شما نیز بشنوید:
ایکاش اقای بهرام مشیری تصویر قاب کرده مصدق بزرگ را از روی میز خود بر می داشت و بجای آن تصویر قوام و شاه می گذاشت تا صورت ظاهر برنامه هایش با محتوای آن برنامه ها بخواند که دائم داد از استبداد سر می دهد. تو گوئی مردم ستمدیده ایران خود در به در به دنبال دیکتاتور قابلی می گردند تا بر گردن خویش سوار کنند!. ایشان در برنامه امروز خود از جمله چنین فرمودند که:
"ما از انتقاد چیزی می آموزیم، اما از تعریف و اینها چیزی نمی آموزیم". . . "مردم ما در ایران تشنه حال و هوای گذشته هستند". منظور ایشان از"گذشته" دوران ظلم همان شاهی است که استعمار انگلیس و امریکا که مصدق را به زندان افکند و فاطمی را با تب بالای 40 درجه که توان ایستادن روی پای خویش را نداشت و او را با برانکار به میدان تیر برده بودند بر سرمردم سوار کردند! آیا این مردم ایران بودند که او را بر سر خود سوار کرده بودند؟ . . . کسی چه می داند، شاید آقای مشیری هم به خیل بقیه برنامه سازان تلویزیون پارس پیوسته اند که کودتای 28 مرداد را قیام مردم قلمداد می کنند!. ایشان از جمله داد سخن می دادند که "مردم در زمان شاه آزاد بودند و محترم بودند، اگر یک پاسبانی یک سیلی می زد به یک شهروند جاش دادرسی ارتش بود، قانونی بود، ایرانی محترم بود آقا . . . اما متأسفانه و متأسفانه و متأسفانه طرز مدیریت کشور به وجهی بود که ما به دهان این اژدها افتادیم" . . .
نخیر آقای بهرام مشیری اینگونه نبود که شما می فرمایید. شاه بخاطر مدیریت بد کشور سرنگون نشد. اگرچه خوب می دانید که جریان از چه قرار بود اما بد نیست که به این سلسله از نوشتار اینجانب از اولین بخش تا بحال توجه فرمایید. روی (اولین بخش) درمورد نوشته های نشریه EIR تکیه بیشتری بکنید.
شرح این هجران و این خون جگر ــــــــاین زمان بگذار تا وقت دگر
در (بخش اول) به شخصی با نام "پرویز شهنواز" اشاره کرده بودم که ادعا می کرد از افسران گارد شاهنشاهی بوده و می خواهد از جان من در برابر تهدیدهای بسیار جدی "دانشجویان خط امام" محافظت کند و من نیز فکر کرده بودم که به قول معروف "سنگ
مفت، گنجشک مفت" و پیشنهادش را پذیرفته بودم. ولی بعدا ثابت شد که نه سنگ مفت بوده و نه گنجشک!. جریان از این قرار بود که؛
یک روز صبح به محض اینکه از آسانسور ساختمان Century Plaza در طبقه 21 بیرون آمدم تا به سوی دفتر حزب بروم او را دیدم که در راهرو مرتب قدم می زند و بسیار ناراحت و پریشان است. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟. گفت هیچّی. مهم نیست! گفتم اگر مهم نیست پس چرا اینچنین پریشانی؟ . . . از من اصرار و از او ابرام، ولی بالاخره چنین گفت که چندی پیش یک رستورانی را از یک یهودی در لوس آنجلس خریده و بر اساس قرارداد باید فردا آخرین قسط خرید خود را به فروشنده به مبلغ 40000 (چهل هزار) دلار پرداخت نماید و اگر نتواند بپردازد رستوران و محل کسب و کارش را از دست خواهد داد. گفتم من نمی دانستم که تو صاحب یک رستوران هستی، آیا ممکن است باهم به محل رستوران برویم تا من از نزدیک آن را ببینم؟. گفت آری و بلافاصله بدانجا که در محله معروف برنتوودBrentwood بود رفتیم. دیدم همسرش که تا آن روز وی را ملاقات نکرده بودم به سختی می کوشد تا رستوران را که ساعت 11 صبح باز می شد برای پذیرائی از مشتریان آماده کند. زن بسیار خوب و زحمتکشی به نظرم آمد و بلافاصله این سوآل در ذهنم نقش بست که چرا شوهرش بجای محافظت از جان من! به او کمک نمی کند؟. با احتیاطی که به او برنخورد به نحوی این سوآل را با وی در میان گذاشتم. جواب داد کارها را بین یکدیگر تقسیم کرده ایم. مسئولیت خرید مواد غذائی، تمیز کردن رستوران در آخر شب و آماده نمودن غذاها برای روز بعد و خلاصه امور حسابداری به عهده اوست و بقیه امور را همسرش انجام می دهد. به نظر می رسید رستوران بسیار خوبی است و حیف است آن را از دست بدهد. توضیحآنکه در آن روزها ارسال پول از ایران از طریق بانک ممنوع بود. او به من گفت پدر همسرش این مبلغ را از طریق یک دلال ارز از ایران فرستاده، ولی حداکثر تا ده روز دیگر به دستش خواهد رسید. به او (محافظ جانم!) گفتم تمام موجودی من در بانک 45000 (چهل و پنج هزار) دلار است، چنانچه مطمئن است که این پول تا ده روز دیگر به دستش خواهد رسید می توانم چهل هزار دلارِ آن را به وی پرداخت کنم و خود با پنجهزار دلار باقیمانده که فقط یکهزار و هشتصد دلار آن را باید تا سه روز دیگر بابت اجاره دفتر حزب پرداخت می کردم بسازم.
او به من قول جدی و حتمی داد که حتا ده روز هم طول نخواهد کشید که این وجه به دستش خواهد رسید و ظرف چند روز آینده به من مسترد خواهد نمود. او چکی به تاریخ ده روز بعد به من داد و چهل هزار دلار وجهی که شدیدا بدان نیازمند بودم دریافت کرد. فراموش نمی کنم آن روز جمعه بود و من سفری پنج روزه با اتوموبیل در پیش داشتم. پس از پرداخت آن پول بی زبان به محافظ جانم! با او دست دادم و او با من روبوسی کرد و روانه سفر شدم. سفرم برخلاف انتظار به 6 روز انجامید. وقتی برگشتم عصرپنجشنبه هفته بعد بود. جمعه راهم به حزب نرفتم. شنبه و یکشنبه نیز تعطلیل آخر هفته بود. صبح دوشنبه روانه دفتر حزب شدم. وقتی از آسانسور پیاده شدم محافظ خود را مطابق معمول ندیدم. با خود گفتم لابد چون نمی دانسته است که آیا از سفر بازگشته ام یا نه امروز دیرتر می آید.
تا ساعت یک بعد از ظهر نیز خبری از او نشد. ساعت یک تصمیم گرفتم برای ناهار بجای رستورانهایی که در طبقه هم کف بود و نیازی به رانندگی کردن نداشت اتوموبیلم را از پارکینگ ساختمان تحویل بگیرم و به رستوران پرویز برای صرف ناهار رفته، سپس به منزل برگردم زیرا در دفتر حزب هم با هیچکس قراری نداشتم. 15 دقیقه ای راه بود. وقتی جلوی رستوران حافظ جانم! رسیدم درها را قفل و مهروموم شده یافتم. از یکی دو همسایه پرسیدم چرا رستوران باز نیست؟ اما آنها نیز اظهار بی اطلاعی نمودند. حیران و سرگردان به سوی خانه که قریب یک ساعت و نیم راه بود روانه شدم. آن روز به هرکسی که ممکن بود از وی خبری داشته باشد تلفن زدم، اما هیچکس از او خبر نداشت. آنشب تا ساعت 2 بعد از نیمه شب خوابم نبرد. ساعت 6 صبح، صبحانه نخورده به سوی دفتر حزب رفتم. آنها که در شهر لوس آنجلس زندگی می کنند می دانند کدام جاده را می گویم. از جاده 101 وارد جاده 405 به سوی مرکز شهرشدم و پس از چندین مایل رانندگی مثل اینکه با اتوموبیل به دیواری بتونی خورده باشم از خواب پریدم.بلی درست می شنوید، پشت فرمان اتوموبیل خوابم برده بود و با توقف اتوموبیل جلو به دلیل بند آمدن جاده تصادف کرده بودم. پلیس و آمبولانس طبق معمول از راه رسیدند. مرا به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند. عجبا که بجز ضربه پیشانی که به شیشه جلو یا جای دیگری از اتوموبیل خورده بود و سیاه شده بود عیب و ایراد دیگری نداشتم. باوجود براین تا چهار یا پنج بعد از ظهر کیسه های یخ روی پیشانی و سرم نگاهم داشتند و پس از اینکه مطمئن شدند خونریزی مغزی نکرده ام اجازه دادند مرخص شوم. با تاکسی به منزل بازگشتم. فردای آن روز به سراغ اتوموبیلم در یک جای پرت و دور افتاده رفتم.وقتی آن را دیدم تعجب کردم که چگونه با آن وضع صحیح و سالم از آن بیرون آمده بودم. اتوموبیل غیر قابل تعمیر بود. اتوموبیل طرف مقابل نیز خسارت زیاد دیده بود آن را هیچگاه ندیدم. . .
حالا داستان چهل هزار دلار یکباره به چیزی معادل 70 یا 80 هزار دلار تبدیل شده بود. قسط خانه مسکونی، قسط اتوموبیل همسرم، اجاره دفتر حزب و دیگر مخارج زندگی دائم مثل یک هیولا پیش رویم دهان باز می کرد و نمی دانستم چگونه از چنگش رها شوم.
پرویز شهنواز آن محافظ جانم! را به هر دری که زدم نتوانستم بیابم. افراد اعضای حزب هم به غیر از یک تن به نام کیقباد ظفر، پسرعموی ثریا اسفندیاری(همسر پیشین شاه)، اولین مهندس آرشیتکت ایران، طراح و سازنده ساختمان بانک ملی ایران که مرد شریفی بود و درباره وی نیز در آتیه خواهم نوشت همه یکسره کم و بیش از همان قماشی بودند که پرویز شهنواز بود. در اینباره در بخش چهارم با شما عزیزان صحبت خواهم کرد و در اینجا این بخش را به پایان می رسانم، زیرا نمی خواهم طولانی شود و حوصله تان به سر رود. از این گذشته هر موضوع تازه ای پس از این را آغاز کنم خود به تنهائی به قریب 5 یا 6 صفحه نوشتن نیاز دارد که نباید به آنچه در بالا آمده است افزوده گردد.بنابراین تا بخش چهارم که به زودی منتشر خواهد شد با شما بدرود می گویم.
زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی
Attachments area
اشتراک در:
پستها (Atom)