نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

کارشناس روسی: اسرائیل به هر حال به ایران حمله خواهد کرد

parsdailynews.com
"گئورگی میرسکی" کارشناس ارشد "انستیتو اقتصاد جهانی و روابط بین الملل" آکادمی علوم روسیه در مصاحبه ای با مجله "اکو" در خصوص مسائل پیرامون ایران نظرات خود را بیان کرده است. وی در این خصوص این چنین می گوید:
حمایت مسکو از تحریم های بین المللی شورای امنیت سازمان ملل علیه جمهوری اسلامی قابل انتظار بود. فرمان رئیس جمهور به طور نمادین به عنوان "اقداماتی برای اجرای قطعنامه شماره 1929 مورخ 9 ژوئن 2010 شورای امنیت سازمان ملل" خوانده شد. این سند ممنوعیت تحویل سیستم پدافند موشکی اس-300 و کلیه تسلیحات سنگین جنگی به رژیم ایران را پیش بینی نموده است. هرچند که به عقیده من ممنوعیت تحویل تسلیحات به تهران شدیدترین اقدام ممکن نیست. در حال حاضر کشنده ترین چیز برای جمهوری اسلامی فقط دو نوع تحریم است: تحریم صادرات نفت از ایران و ممنوعیت واردات بنزین (به این کشور). به همین دلیل آمریکا و اتحادیه اروپا به صورت یک جانبه اقدامات تکمیلی را علیه تهران اتخاذ کردند. تحریم های آمریکا بخش نفت و گاز ایران و همچنین کمپانی های ایرانی که به ظن دولت آمریکا درتوسعه برنامه موشکی مشارکت دارند را شامل می شود.
به عقیده کارشناس در این رابطه از جامعه جهانی مشارکتی حاصل نشد. مسکو و پکن این اقدام شرکای غربی خود را محکوم کردند. ژاپن و کره جنوبی به اقدام یک جانبه آمریکا و اتحادیه اروپا ملحق شدند، تحریم های آنها توقف فعالیت افراد حقیقی و حقوقی را پیش بینی می کرد. سئول و توکیو انجام عملیات ارزی سازمان ها و افرادی که با برنامه هسته ای رژیم ایران در ارتباط هستند را محدود کردند.
در مورد سیستم اس-300 و تصمیم عدم تحویل آن به تهران، مسکو (با این کار) موقعیت پیرامون ایران را تسهیل کرد و به اسرائیل برای حمله پیش گیرانه به مراکز هسته ای جمهوری اسلامی بهانه نداد. (در صورت تحویل سیستم اس-300 به جمهوری اسلامی اسرائیل ممکن بود قبل از استقرار این سیستم در مراکز هسته ای و سایر مراکز نظامی حمله کند- «ریانووستی»).
به گفته میرسکی فعلا خطر ایجاد درگیری مسلحانه بین جمهوری اسلامی و اسرائیل کاهش یافته، اما از بین نرفته است. بر کسی پوشیده نیست که برنامه هسته ای رژیم ایران، اسرائیل را به حمله ای تحریک می کند که می تواند برای کل منطقه خاورمیانه فاجعه آمیز باشد.
کارشناس ارشد "انستیتو اقتصاد جهانی و روابط بین الملل" آکادمی علوم روسیه می گوید :"اسرائیل به هر حال به ایران حمله خواهد کرد. نه الان، شاید یک یا دو سال دیگر. پس از آن دیگر دیر خواهد بود زیرا بر اساس برخی اطلاعات جمهوری اسلامی تا "6 سال" دیگر موشک های بالستیک مجهز به کلاهک هسته ای خود را می سازد. اسرائیل این همه صبر نخواهد کرد. میرسکی می افزاید : مطلب دیگر این است که حمله نظامی به مراکز هسته ای جمهوری اسلامی می تواند برنامه هسته ای رژیم ایران را فقط برای چند سال به تاخیر بیندازد، اما مطمئنا احمدی نژاد را برای دست یابی به سلاح هسته ای راسخ تر خواهد کرد. در هر صورت دولت اسرائیل باز هم رژیم ایران را تهدیدی برای خود تلقی خواهد کرد که باید آن را با استفاده از تمام سلاح های موجود از جمله سلاح هسته ای دفع کرد.

اجرای ۲۹۰ مورد اعدام در سال ۱۳۸۸ و ۱۴۷ مورد اعدام در سال ۱۳۸۹شنبه

, ۱۷ مهر , ۱۳۸۹ @ ۵:۱۳ ب.ظ کد خبر: 1027187
نسخه مناسب چاپ خبرگزاری حقوق بشر ایران - رهانا
در سال گذشته در ایران دست کم ۲۹۰ مورد اجرای حکم اعدام و در نیمه نخست سال ۱۳۸۹ دست کم ۱۴۷ مورد اعدام در زندان‌ها و شهرهای مختلف ایران صورت گرفته است.

از هشت سال پیش روز دهم اکتبر روز جهانی مبارزه با مجازات اعدام نام گرفته است. ایران یکی از کشورهایی است که بالاترین آمار اجرای حکم اعدام را داشته و تنها کشوری است که اعدام‌هایش را در ملا عام انجام می‌دهد. این مساله نگرانی جدی خانه حقوق بشر ایران را به عنوان یک نهاد مدافع حقوق بشر به دنبال دارد.

بر اساس گزارش‌های گردآوری شده در خبرگزاری رهانا، سامانه خبری خانه حقوق بشر ایران، در طول سال ۱۳۸۸ دست کم ۲۹۰ نفر در شهرها و زندان‌های مختلف ایران به پای چوبه‌های دار رفته و حکم آنان اجرا شده است. این آمار نه تنها در طول سال ۱۳۸۹ کاهش پیدا نکرده است، بلکه با صدور پی در پی اجرای حکم اعدام در شهرهای مختلف ایران و اجرای احکام اعدام در زندان‌ها و ملاء عام و دور نگاه داشتن رسانه‌ها و گروه‌های مدافع حقوق بشر از اخبار، روند صعودی را در پی گرفته است.

گزارش‌های موثقی در رابطه با اجرای اعدام‌های گسترده در زندان‌های مختلف کشور از جمله زندان وکیل‌آباد مشهد و دیگر زندان‌ها در رابطه با اعدام‌هایی که رسانه‌ای نمی‌شوند منتشر شده است.

از ابتدای سال ۱۳۸۹ تا کنون بر اساس گزارش‌های منتشره در زندان‌ها و شهرهای مختلف ایران ۱۴۷ نفر پای چوبه‌های دار رفته‌ و حکم خشونت‌آمیز اعدام در مورد آنان اجرا شده است.

جرائم مربوط به مواد مخدر مانند حمل، نگهداری، خرید و فروش و … بیش‌ترین عنوان جرمی هستند که شهروندان را به کام مرگ می‌کشند. از ابتدای سال جاری ۱۰۶ نفر در این رابطه اعدام شدند. تجاوز به عنف ۱۶ مورد اجرای حکم اعدام، قتل ۸ مورد، آدم‌ربایی ۷، محاربه ۶ و اتهامات سیاسی ۴ مورد دلیل اجرای حکم اعدام از ابتدای سال جاری بوده است.

استان تهران با ۲۷ مورد اجرای حکم اعدام بالاترین میزان اعدام را در بین استان‌های ایران در اختیار دارد. این زندانیان در زندان‌های اوین، رجایی‌شهر و قزل‌حصار کرج اعدام شده‌اند.

خوزستان با ۲۳ مورد، اصفهان با ۲۱ مورد، کرمان با ۱۷ مورد، خراسان شمالی با ۱۵ مورد،، یزد با ۷ مورد، زاهدان با ۸ مورد،آذربایجان شرقی با ۱۰ مورد،گیلان و قم هر کدام با ۵ مورد، خرسانان جنوبی، مازندران و لرستان هر کدام با ۳ مورد و قزوین با ۱ مورد اعدام در رتبه‌های بعدی قرار دارند.

از ۱۴۷ مورد اعدام اجرا شده در سال ۱۳۸۹ در ایران ۱۸ مورد اجرای حکم در ملاء عام و در برابر انظار عمومی صورت گرفته است.

هم اکنون دو سوم کشورهای عضو سازمان ملل، یعنی ۱۳۰ کشور، دیگر به اعدام دست نمی‌زنند، ولی در ۶۲ کشور همچنان مجازات اعدام صورت می‌گیرد که جمهوری اسلامی ایران یکی از این کشورها است.

یکی از دلائل اجرای حکم اعدام در ایران نبود مجازات‌های عادلانه به ویژه در مورد قصاص است که خانواده‌های مقتولان به خاطر عدم وجود مجازات متناسب مجبور به تن دادن به قصاص می‌شوند، قوه قضاییه ایران در این زمینه چه در اجرای قوانین و دستور العمل‌ها و چه در خود مواد قانونی دچار تبعیض و رفتارهای غیرقانونی و خودسرانه و اشکالات بی‌شمار است که به اجرای هر چه بیش‌تر این حکم دامن می‌زند.

خانه حقوق بشر ایران با ابراز نگرانی از اعدام‌های مخفیانه که در رسانه‌های عمومی منعکس نمی‌شوند، این تعداد اجرای حکم خشونت‌آمیز اعدام را نقض آشکار و بنیادین حقوق بشر می‌داند و از دستگاه قضایی جمهوری اسلامی می‌خواهد که به اجرای احکام ناعادلانه‌ی اعدام در ایران پایان دهد. خانه حقوق بشر ایران خواستار توقف قانونی اجرای حکم اعدام در ایران است.

خانه حقوق بشر ایران

مهر ماه ۱۳۸۹


بر پایه گزارش خانه حقوق بشر ایران در فروردین ماه ۱۳۸۹ اجرای حکم اعدام ۴۰ مورد بوده است.

بر پایه گزارش خانه حقوق بشر ایران در اردیبهشت ماه ۱۳۸۹ اجرای حکم اعدام ۱۸ مورد بوده است.

بر پایه گزارش خرداد ماه خانه حقوق بشر ایران در خرداد ماه ۱۳۸۹ اجرای حکم اعدام ۴۰ مورد بوده است.

بر پایه گزارش خانه حقوق بشر ایران در تیر ماه ۱۳۸۹ اجرای حکم اعدام ۱۹ مورد بوده است.

بر پایه گزارش خانه حقوق بشر ایران در مرداد ماه ۱۳۸۹ اجرای حکم اعدام ۲۱ مورد بوده است.

بر پایه گزارش خانه حقوق بشر ایران در شهریور ماه ۱۳۸۹ اجرای حکم اعدام ۲۱ مورد بوده است.

تا تاریخ ۱۵ مهر ماه ۱۳۸۸ دست کم ۱۲ مورد اجرای حکم اعدام صورت گرفته است.

شرح زندگی ناظم حكمت و معرفی آثار او

از سلسله گفتارهای راديويی "صدای سربداران" (1370-1368

نام ناظم حكمت برای كارگران و زحمتكشان بسياری از نقاط جهان آشناست. اشعار ناظم حكمت بزبانهای گوناگون از جمله فارسی برگردانده شده، هرچند مانند ديگر اشعار ترجمه شده نتوانسته با توده هاى كارگر و دهقان در ايران نزديك شود. بهرحال، پيوند درونی محكمی ميان رود خروشان و زيباى شعر ناظم حكمت با طبقه كارگر جهانى و خلقهاى ستمديده وجود دارد. ايده های روشن انقلابی و آرمانهاى والاى كمونيستي، راهنماى آثار اوست. قلب اشعار وى براى رهايى بشريت ميتپد؛ و اين تپش پرطنين، محصول و نمودار زندگی پرتحرك، مبارزات پرفراز و نشيب و مملو از پيروزيها و شكستهای شاعر، برمتن جنبش كمونيستی در تركيه و سراسر جهان است.

ناظم حكمت بسال 1902، در "سلانيك" ـ شهرى بر خط مرزى يونان و تركيه ـ چشم به جهان گشود. پس از اتمام دوره متوسطه وارد ارتش شد و از مدرسه افسرى نيروى دريايى تركيه فارغ التحصيل گشت. در سال 1920 از ارتش اخراج شد و همانسال به كشور شوراها سفر كرد. در يكى از دانشگاههاى مسكو، در رشته اقتصاد سياسى به تحصيل پرداخت و بعد از خاتمه تحصيلات راهى تركيه شد. بين سالهاى 36ـ1931 مشاغل گوناگونى را تجربه كرد و در عين حال بكار در دفتر روزنامه و نشريات مشغول گشت. در سالهاى 38ـ1936، كه فاشيسم در تركيه، تحت تاثير رشد اين جريان در كل اروپا قدرتى گرفت، ناظم حكمت بر مبناى خط عمومى آندوره جنبش بين المللى كمونيستى و حزب كمونيست تركيه به سرودن اشعار انقلابى و ضد فاشيستى پرداخت. اين اشعار در ميان روشنفكران كشور و بسيارى از افسران جوان ارتش تركيه طرفداران بسيارى يافت و همين امر باعث شد كه حكومت وى را شديداً تحت نظر قرار دهد.

در سال 1938، گروهی از همين افسران جوان و ترقيخواه در جريان تماسهائی كه با ناظم حكمت و در واقع حزب كمونيست تركيه داشتند، فكر انجام شورش در ارتش را در سر پروراندند. اما پيش از آنكه اقدامى از جانب آنان صورت گيرد، رژيم تركيه آنها را بهمراه ناظم دستگير كرد. ناظم حكمت در دادگاه به 28 سال و چهار ماه زندان محكوم شد. او دوازده سال از عمرش را در زندانهاى استانبول، آنكارا، چانكرى و بورسا گذراند. سپس قانون عفو عمومى تصويب شد و ناظم آزاد گشت. اما از آنجا كه عوامل حكومت لحظه اى از تعقيبش دست نميكشيدند، و حتى دسيسه اى براى كشتن وى طراحى كردند، مخفيانه تركيه را ترك گفت. نخست به روماني، سپس لهستان و دست آخر به ديار بلغار رفت. بعد از مدتى راهى مسكو شد و در آنجا سكنى گزيد. در همين دوره دولت تركيه وى را از حق تابعيت كشور محروم ساخت و خائن به وطنش ناميد. بقيه عمر ناظم حكمت در شوروى و چند كشور ديگر گذشت و سرانجام بسال 1963، بعلت بيماری قلبی در مسكو درگذشت.

او علاوه بر مجموعه هاى مختلف شعر، 11 رمان و نمايشنامه نيز نوشته كه تمامى اين آثار تا وقتيكه در قيد حيات بود، در تركيه اجازه انتشار نيافت.

شعر ناظم حكمت نيز مانند زندگيش، پرفراز و نشيب و سرشار از تحول است. او از 12 سالگى به سرودن شعر روى آورد. در سال 1914، نخستين مجموعه شعرش را كه در قالب كهن و با وزن و قافيه مرسوم نوشته شده بود، با امضاء "محمد ناظم" منتشر ساخت. اما زمانيكه براى تحصيل به مسكو رفت، انقلابى واقعى در زبان و قالب شعريش رخ داد. و اين امر بدون شك تحت تاثير شاعر بزرگ شوروى سوسياليستى آنزمان، ولاديمير ماياكوفسكى صورت گرفت. ناظم حكمت مضمون انقلابى و سركش شعر خود را از بند قوافى رهانيد و وزنى نوين بدان بخشيد. او با اينكار يك سبك نو و دگرگونى بنيادى در شعر معاصر تركيه بوجود آورد كه نقطه عزيمت بخش عمده شعرائى شد كه پس از وى در عرصه ادبيات تركيه بظهور رسيدند.

كلمات در شعر ناظم حكمت سخت آهنگين است و موسيقى خاصى به شعر ميبخشد. جاى تاسف است كه اين جنبه از شعر وى در ترجمه آن منعكس نميشود. ناظم حكمت، پيچيده سخن نميگويد؛ اشعارش ساده و روان است و از اشكال روشنفكرانه بدور. هرچند گاه تشبيهاتى را بكار ميگيرد كه براى فهم درست آن ميبايد برويش تامل كرد.

تا آنجا كه به مضمون آثار ناظم حكمت برميگردد، بايد ضمن تاكيد بر جهتگيرى انقلابى اكثر آنها، به يك نكته مهم اشاره كنيم؛ اينكه درك وى از انترناسيوناليسم و همبستگى بين المللى چيزى جدا از درك رايج در جنبش بين المللى كمونيستى آنزمان نبود. ناظم حكمت نيز مانند اكثريت قريب به اتفاق كمونيستهاى آنروز جهان، خود را نماينده خلق خود و در عين حال انترناسيوناليست ميدانست و از اين موضع حركت نميكرد كه پرولتاريا از لحاظ ايدئولوژيك ميهن و ملت ندارد. اين ديدگاه در اشعار وي، آنجا كه در تبعيد، از تركيه سخن ميگويد، نمايان است. آنجا كه غريبانه ميسرايد:

وطنم را دوست دارم

و هيچ چيز اندوه از دلم برنميگيرد

جز توتون كشورم و آوازهاى محليش

يا آنجا كه در مقدمه اى بر يكى از كتابهايش، پيوند خود با مبارزات ساير خلقها را از دريچه مبارزات خلق خود مورد تاكيد قرار ميدهد و مينويسد: "نويسنده اين كتاب قلبش را، قلمش را، انديشه و سراسر زندگيش را به خلق كشور خود بخشيده است. اما در عين حال، وراى حد مرز و بوم، اسم و مكان جغرافيايي، نژاد و مليت، مبارزه همه خلقها را در راه كسب آزادي، استقلال، عدالت اجتماعى و صلح در اشعار خود ستوده است. پيروزى آنان را پيروزى خلق خود و شكستشان را، شكست مردم خود ميداند."

اما اين گرايش نادرست رايج، مانع از آن نميشود كه ناظم حكمت را با معيار و محك كمونيستى در موقعيت مشخص جنبش در آندوره، يك انترناسيوناليست بحساب آوريم. ببينيد كه چگونه در يكى از اشعارش به زبانى ساده پيوندهاى طبقاتى را وراى مرزها و محدوده هاى ملى برجسته ميسازد.

من و بقال سرگذرمان را

در آمريكا هيچكس نميشناسد

با اين وجود،از چين گرفته تا اسپانيا، از دماغه اميد نيك تا آلاسكا،

در هر گام از خشكى و آب، دوستانى دارم و دشمنانى

دوستانى دارم، كه هم را نديده ايم حتى يكبار

اما حاضريم بميريم باهم براى نان مشترك،

آزادى مشترك و روياى مشترك

و دشمنانى دارم تشنه بخون من، و من تشنه بخونشان

ناظم حكمت، مخاطبانش را بر بالهاى شعر خود مينشاند و از صحراهاى آفريقا به شهرهاى شلوغ آمريكا، يا از گندابهاى بورژوايى اروپا به دوردست ترين نقاط آسيا ميبرد؛ تا در هر كجا عملكرد سيستم ستم و استثمار امپرياليستي، و نيز نبرد دورانساز توده هاى پرولتر و خلقهاى ستمديده را نشانشان دهد. منظومه هاى "ژوكوند و سى يا او" و "نامه هائى براى تارانتا ـ بابو" نمونه هاى درخشانى از اين ايجاد ارتباط جهانى در اشعار حكمت است. در "نامه هائى براى تارانتا ـ بابو"، ناظم حكمت، دهشت جنگ تجاوزكارانه در آفريقا و منطق جنايتبار امپرياليسم را از زبان يك جوان حبشى به همسرش چنين تصوير ميكند:

براى كشتن تو

راه ديارت را در پيش گرفته اند

تارانتا ـ بابو

براى دريدن شكمت

و ديدن روده هايت

كه چون ماران گرسنه و پيچان بر شنها ولو خواهند شد

راه ديارت را در پيش گرفته اند

گو اينكه

نه آنها هرگز تو را ديده اند

نه تو آنها را

و نه بزى از بزهاى تو هرگز پريده

از پرچين آنها



شعر ناظم حكمت، ادعانامه كوبنده اى عليه مناسبات جنون آسا و مبتنى بر قانون ارزش و سود است، وقتى كه مينويسد:

پس اين چه حكمتى است،

تارانتا ـ بابو

كه در اينجا كارها وارونه است؟

چنان دنياى حيرت آوريست اين دنيا،

كه با قحط زنده است

و مرده است در فراوانى.

و در شعرى ديگر ميبينيم كه چگونه ناظم حكمت با شعرش، راه سلطه امپرياليسم را سد ميكند و با نظرات تسليم طلبانه اى كه رابطه با جهان امپرياليستى را يك ضرورت عينى قلمداد كرده، رفع عقب ماندگى و معضلات جوامع تحت سلطه را در برقرارى چنين رابطه اى ميجويند، به جنگ برميخيزد. ناظم حكمت به جهان امپرياليستى نهيب ميزند:

كسى از جمع شما

اگر بورژوا باشد

حق نزديك شدن بما را ندارد

حتى اگر بخواهد و بتواند

به گاو نرمان كه جان داده از گرسنگى

دوباره جان بخشد.



طی دهها سال پيكر جنبش كمونيستى تركيه زير سرنيزه ارتجاع حاكم و امپرياليسم، مداوماً مجروح گشته است. اين جراحت را بخوبى ميتوان در اشعار مختلف ناظم حكمت، طى دوره هاى مختلف حيات مبارزاتيش ديد، وقتى كه "با ريشه هاى تناور در خون شناور" سخن ميگويد و فرياد ميزند:خيزيد و بنگريد كه چه سان خصم را پذيرايندو چه سان ما را بر سر بازارها ميفروشنديا وقتي، از آنان ميگويد كه:

پيراهنشان پاكيزه بود و خم بر ابرو نداشتند

اما در شقيقه شان جاى زخمى تازه بود

يكی از مشهورترين شعرهای ناظم حكمت در رثای جانباختگان كمونيست؛ "قلب من" نام دارد كه به ياد مصطفى صبحي، رهبر حزب كمونيست تركيه و چهارده تن از يارانش سروده شده است. كشتى آنها توسط عوامل حكومتى نزديك بندر ترابوزان گلوله باران شد. ناظم حكمت چنين به سوگ رفقايش مينشيند:

15 زخم بر سينه دارم

آبهاى تيره چون مارهاى سياه و لغزان

بر زخم هاى سينه ام پيچيده استو درياى تيره، اين آبهاى تيره خون آلود

قصد جانم را دارد

قصد جانم را دارد اين آبهاى تيره خون آلود

دلم باز ميتپد

دلم باز خواهد تپيد

15 زخم بر سينه دارم

از 15 نقطه سينه ام را شكافتند

به اميد آنكه در پى اين اندوه

دلم ديگر، هرگز نخواهد تپيد

دلم باز ميتپد

دلم باز خواهد تپيد

اگرچه آخر اشعار ناظم حكمت سرشار از ايمان به پيروزى و اميدوارى انقلابيست، اما هنگاميكه طاعون رويزيونيسم بعد از جنگ دوم جهاني، بعد از مرگ رفيق استالين و قدرت يابى بورژوازى نوخاسته برهبرى خروشچف و شركاء در حزب كمونيست اتحاد شوروى بر بخش بزرگى از جنبش كمونيستى غلبه يافت؛ ناظم حكمت نيز همانند بسيارى از كمونيستهاى صادق دچار سردرگمى و رخوت و نوميدى شد. آرمانهاى والا و روح سركش وى با موعظات خائنانه و تسليم طلبانه رويزيونيستهاى غالب بر دولتها و احزاب اروپاى شرقى خوانائى نداشت. سنگينى دستگاه بوروكراتيك دولت بورژوايى بر پيكر اين جوامع، جو خفقان آلودى براى پرولترها و توده اهالى و عناصر صادق كمونيست بوجود آورده بود. ناظم حكمت كه براى اين سقوط و دگرگونى توضيحى علمى و راهگشا نيافته و لاجرم راه خلاصى از آنرا نميديد؛ و در سالهاى بيمارى و پيرى از دستيابى به جمعبندى هاى كمونيستى ـ انقلابى حزب كمونيست چين تحت رهبرى رفيق مائوتسه دون از پديده رويزيونيسم خروشچفى دور مانده بود، روحيات آن دوره خود را بسال 1959 در شهر لايپزيگ آلمان شرقى چنين بيان نمود:

درها همه، برويم بسته

پنجره ها همه محكم

نه يك دستمال آسمان، نه يك مشت ستاره!

گل من

مرگ ما را دفن خواهد كرد

رهائى از اين شهر محال است

بدون شك، ناظم حكمت بواسطه اكثريت قريب به اتفاق آثارش در تاريخ، بعنوان يك شاعر سترگ انقلابي، يك هواخواه پرشور كمونيسم كه شعرش را به فراخوان پيوستن به ارتش عظيم پرولتارياى آگاه بدل ساخته بود؛ ثبت گشته است. همو بود كه حقيقت جهانشمول ماركسيسم ـ لنينيسم را به آفتابى تشبيه كرد كه توده هاى محروم، همانها كه كاسه هايشان سفالين است، بايد براى رهايى و فتح، آنرا جرعه جرعه، دوشادوش يكديگر بنوشند. همو بود كه سرود:

اين سروديست،

سرود كسانى كه

در كاسه هاى سفالين

آفتاب را مينوشند،

هموبود كه عاشقانه كمونيسم را برگزيد و اعلام كرد كه:

من هم با آنان گذشتم

از پلى كه به خورشيد ميپيوست

من هم در كاسه هاى سفالين

نوشيدم آفتاب را

من هم خواندم آن سرود را

و سپس پيام داد:

دلت را به دلهاى ما بيافزاى

حمله اى در كار است

حمله بر خورشيد

خورشيد را تسخير خواهيم كرد

اين فتح، نزديكست

اينك شعر زيبايى را از ناظم حكمت ميشنويد كه "از زبان يك هندى" نام دارد:

از شرق ميآيم،

از آستانه عصيان شرق ميآيم

با بادهاى شمالى پيمودم

راه هاى آسيا را

تا رسيدم به تو

چرا ايستاده اى

بازوانت را برويم بگشا

من از شرق ميآيم

از آستانه عصيان شرق ميآيم

شرقيم

كه عصيان حق منست

فتيله كجاست؟

نشانم بده تا آنرا برافروزم

من فرزند ميليونهايى هستم كه در شبانه روز

بيست و چهار ساعت كار ميكنند

و داغ تازيانه ها

پينه بسته بر شانه هاى زرد استخوانيشان

من اوج فرياد آنانم

آسيا را مردابهائيست بى پايان

كه كارخانه هائى همه از آهن

سر بركشيده در فضاى سبز مسمومشان

و شب و روز

بر اين فضاى سبز هموار

انبوه دودهاست كه چون كوه هاى تيره فرو ميريزد

مردابها نفس ميكشد

چرخها ميچرخند و ميچرخند و ميچرخند

و زندگى در ديدگان خاموش ميشود و خاموش ميشود

آنجا خونابه هاى تب نوبه دار ما

به شمش هاى درخشان طلا تبديل ميشود

در افق هاى تيره آسيا

بانكهاى هفتاد و هفت طبقه

چون غول قصه ها نفس ميكشد

آنجا

در آن مردابه

اشكم برادران وبا گرفته ام

چون لاشه هاى مگس گرفته ميخزد

و اينهمه در چشم دهقانان

چون رويايى از جهنم است

در چنين هنگامى

اشتياق ديدارت

چون روياى زيارتى در دلم ريشه دوانده

و مپندار كه چون سگى گرسنه ناليدم آنجا

نه

با بادهاى شمالى پيمودم راههاى آسيا را

تا به تو رسيدم

چرا ايستاده اى

بازوانت را بگشاى بسويم

به ديدگانم ببخش روشنايى را

و در انديشه ام برافروز آگاهى را

آنها، آنجا، مرا منتظرند.

طبقه كارگر جهانى در نبرد عليه نظم حاكم، به كاركنان ادبى و هنرى خويش نياز دارد. كاركنانى چون ناظم حكمت كه ضرورتاً از دل مبارزه طبقاتى همواره زاده ميشوند. شاعرانى كه محدوده هاى شخصى و مرزهاى روشنفكرانه خرده بورژوايى را بهم ميريزند و به صداى رساى يك طبقه بين المللى تبديل ميگردند. هستند بسيارى از هنرمندان خرده بورژوا كه آگاهانه با خصلت ها و منافع طبقاتى خويش به ستيز برميخيزند و راه كمونيسم را در پيش ميگيرند. اينان هنرمندان طبقه ما هستند. هستند كارگرانى كه خلاقيت طبقاتى خويش را در عرصه آفرينش هنرى بكار مى اندازند و سلاح ضرورى نبرد در اين حيطه ايدئولوژيك را براى توده هاى ستمديده توليد ميكنند. طبقه كارگر و جنبش كمونيستى در ايران نيز به كاركنان ادبى و هنرى خود دست مى يابد؛ هرچند، صحنه ادبيات و هنر امروز ايران جولانگاه دمكراتهاى انقلابى خرده بورژوا، ناسيوناليستها، و ليبرال هاى محافظه كار و ارتجاعى گشته باشد. بايد جرات كرد و پاى بميدان گذاشت، و پيگيرانه در اين عرصه تلاش نمود.



از سلسله گفتارهای راديويی "صدای سربداران" (1370-1368 www.sarbedaran.org




**********************************
«حكمت» ۲۷ ساله با دو حبس ۲۰ و ۱۵ ساله به ۳۵ سال زندان محكوم مى شود. بدون جرم قطعى و معلوم! سرانجام با تغييرات در حكم و جابه جايى قوانين اين احكام تا ۲۸ سال تقليل مى يابد و ناظم حكمت شاعر آزادى به زندان مى رود. او در اين ايام روزگار سختى را مى گذراند اما چاره اى نيست پس جهان رؤياهايش را از زندان و ديوارهاى بلندش به بيرون مى فرستد و آزادانه در جهان خارج به كند و كاو و زيستن ادامه مى دهد. پس از مدتى اما با به پايان رسيدن جنگ جهانى دوم كه دنيا شكل ديگر مى يابد و فاشيزم در دنيا به نابودى كشيده مى شود در حالى كه ديگر دشمنان «ناظم حكمت» از مرده متحرك شدن او يقين حاصل كرده اند و در جهان خارج هم به ظاهر نامى از او نيست.گروه هاى مختلفى تلاش مى كنند تا پرونده او را دوباره به جريان بيندازند و اين اتفاق هم مى افتد. سرانجام با اتفاق هايى كه در مجلس تركيه رخ مى دهد، لايحه اى تصويب مى شود كه به همه مجرمان عفو عمومى بخورد و واضح است كه ناظم حكمت هم شامل اين عفو خواهد شد، با اين كه دشمنان شوكه شده او مشكلاتى بر سر تصويب اين لايحه ايجاد كردند اما سرانجام «ناظم حكمت» پس از ۱۳ سال از زندان آزاد شد همراه با بيمارى قلبى و ذات الريه اى كه سال ها او را عذاب مى داد

*******************************

«ناظم حکمت» را به جرأت مي‌توان پدر شعر نو ترکيه دانست. او در فضاى نوسرايى شعر ترکيه از «ماياکوفسکى» شاعر درام‌نويس روسى تأثير پذيرفت و آن را در کشور خود رواج داد. محتواى انسانى و آزادي‌خواهانه‌ى اشعارش و سبک و زبانى را که براى سرودن برگزيده بود، شعر او را به فراسوى مرزهاى ترکيه کشاند و محبوبيت او را دوچندان ساخت.


آنچه که شخصيت او را در نزد ديگر مردم جهان برجسته مي‌ساخت، باور به اصل آزادي، حرمت و ارزش انسانى بود که او آن را به عنوان يک اصل خدشه‌ناپذير در زندگي، حق هر فرد و امرى ضرورى براى زيستن مي‌دانست. او بر اين باور بود که با نبود چنين اصلى در زندگى ، در آن سوى ميله‌هاى زندان که آزاديش مي‌نامند، باز هم بند است و قفس. اما بند و قفسى از نوع ديگر.

ما را به بند کشيده‌اند

زنداني‌مان کرده‌اند

مرا در اين درون

و تو را در آن بيرون

اما چيزى نيست اين

ناگوار هنگامي‌ست که برخى

دانسته يا ندانسته

زندان را در درون خود مي‌پرورانند
*****************************************

قصه تلخ آزادی

قدرت چشم هايت را هدر می دهی

توان بی نظير دست هايت را

و خميری که برای ده ها نان کافی است

ورز می دهي،

آز آن تو در نهايت مزه چشکی است نه لقمه ای.

تو آزادی که برده ديگران باشی-

تو آزادی که ديگران را ثروتمندتر کنی.

از لحظه ميلادت

آسيابهايی برافراشتند

آسيابهايی که دروغ می سايند.

دروغ هايی که برای تو همه عمر می مانند.

در آزادی بزرگ ات،

انگشت بر شقيقه،

مدام فکر می کنی

تو آزادي، که وجدان آزاد داشته باشی.

سرت در گريبان،

چنان که گويی از قفا بريده شده

دست ها دراز و آويزان،

در آزادی بزرگ ات،

ويران و سرگردان،

تو آزادي، که بيکار باشی.

وطنت را دوست داري،

چنان چون عزيزترين چيز.

اما يک روز؛ مثلا

سندش را به قباله آمريکا می زنند.

و تو همچنان

در آزادی بزرگ ات

تو آزادي، که يک پايگاه هوايی شوی.

شايد معتقد باشي،

آدم بايد زندگی کند،

نه مثل ابزار نه مثل شماره، يا يک پيوند

بلکه بعنوان يک انسان.

بعد يک دفعه به دستهات دستبند می زنند.

تو آزادی که دستگير ، زندانی يا حتی اعدام بشی.

در اين دنيا

هيچ پرده آهنی نيست ، يا پرده چوبی يا حايل ابريشمي،

لازم نداری آزادی را انتخاب کنی.

تو آزادی.

اما اين نوع آزادی

********************************

پس از آزادى اش به او گفتند بايد به خدمت نظام وظيفه برود و او كه حدود پنجاه سال داشت، دانست كه اين دسيسه اى است براى از بين بردنش و چون در آن سن و سال نه توان مقابله داشت نه حوصله درگيرى، تصميم گرفت از سرزمين اش كوچ كند. دسيسه دشمنانش اين بود كه او را به خدمت سربازى در منطقه اى بد آب و هوا ببرند و در آنجا او را از بين ببرند يا شايد او خود به خود به دليل بيمارى هايش از بين برود. ناظم حكمت كه در پليس دريايى تركيه خدمت كرده بود و ديگر خدمت سربازى براى او قانونى نبود از همسر و پسرش - محمد - خداحافظى كرد و از تركيه مهاجرت كرد. سفر او سيزده سال به طول انجاميد، سفرى كه از دريا شروع شده بود و سپس با يك كشتى رومانيايى به روسيه ختم شده بود. ناظم حكمت در اين ۱۳ سال به كشورهاى زيادى رفت، شعر خواند و سخنرانى كرد در همين ايام بود كه در فستيوال جوانان برلين با «پابلو نرودا» شاعر شيليايى آشنا شد همو كه پس از مرگ ناظم حكمت مرثيه اى دردناك براى او سرود، سرانجام شاعر آزادى سرزمين تركيه در سال ۱۹۶۳ در مسكو درگذشت و شعرش سرود جاودانگى او را تا هميشه در جان ها خواهد دميد

ناظم حکمت» در سحرگاه روز سوم ژوئيه 1963 در مسکو، در سن 61 سالگى چشم از جهان فرو بست، او را در قبرستان "مشاهير تاريخ"، در مسکو به خاک می سپارند

16 مهر 1389 02:20

CAUTION GRAPHIC VIDEO - New Video Footage of the Death of Neda Agha-Solt...

جاودان باد ياد و خاطره ی گروه آرمان خلق!

سعيد آرمان

برفی سنگين تمام شهر خفته را به رنگ لباس عروس سفيد کرده بود. ولی از شادی و نشاط خبری نبود. نکبت ترس و خفقان بر گستره خانه بزرگ ما خيمه زده بود.
هيچ صدای اعتراضی نبود. روحيه ی بی اعتمادی در فضا موج ميزد. چاپلوسی و ريا به بقا و دوام استبداد ياری ميرساند. زندگی يکنواخت و تکراری مردم، بی حرکت و خاموش زير سلطه فقر و سرکوب جريان داشت. اين سيمای جامعه ما در سالهای دهه 40 بود. شرايطی که سرکوبگری های ديکتاتوری شاه و شکست مبارزات پيشين رکود و خمود را بر جامعه حاکم کرده بود.
در چنين شرايطی بود که رفقای "آرمان خلق" تلاش خود را آغاز کردند، آموختند، خروشيدند و جان بر سر آرمانشان که رهايی "خلق" در بند بود نهادند.
پس از آشنائی برادرم ناصر کريمی با همايون اين دوستی به رفاقتی جاودانه منجر شد. يکی ديگر از رفقای اين گروه هوشنگ تر گل بود که در همسايگی ما در يک مغازه ی سلمانی کار می کرد. او آرايش گر بود و بعدها سر بچه ها را هم هميشه وی اصلاح می کرد. هوشنگ از نوجوانی به کار مشغول شده بود و در غياب پدر تلاش می کرد بخشی از هزينه خانواده را برای کمک به مادرش تامين کند.
ناصر کريمی به علت وضع بد مالی اجبارا ترک تحصيل کرده و مغازه بلور فروشی پدرم را اداره ميکرد. خانه ما و مغازه که در کنار هم بودند، عملا پاتوق بچه هايی شد که به قول آن دوره ای ها کله شان بوی قورمه سبزی می داد! در چند صد متری خانه ی ما باشگاه جوشن، ميعادگاه ديگری برای اين جوانان پُر شور و شر بود که در آن جا کشتی می گرفتند، واليبال بازی می کردند و گاهی سر کوچه باشگاه با جنگ و دعوا از حريم محيط سالم شان دفاع و روی لات و لوت های شهر را کم می کردند. که در اين عرصه برادر ديگرم حسين هميشه پيش قدم بود و سر نترس اش زبانزد عام و خاص، و در دفاع از بچه های ديگر لحظه ای ترديد نمی کرد. که اين خود حکايت ديگری دارد.
تا جائی که من می دانم بهرام طاهرزاده و بعدا ناصر مدنی از طريق همايون، به اين جمع پيوستند. در ضمن نمی توان از بچه های آرمان خلق گفت و نوشت و از معلم آن ها زنده ياد غلامرضا اُشترانی يادی نکرد. انسانی که بسياری از او درس شهامت و فداکاری آموختند. همانگونه که ضرورت مبارزه با ديکتاتوری وگرايش به آرمانهای چپ را از وی فرا گرفتند .
غلام رضا اُشترانی که خيلی از ما وی را عمو خطاب می کرديم، شهامت و شجاعت اش زبانزد همگان بود و به همين خاطر بارها به زندان افتاد و آخرين بار تا سال 57 در اسارت ماند و در جريان انقلاب همراه ديگر زندانيان سياسی آزاد شد. عمو اُشترانی از مقاوم ترين زندانيان سياسی ايران بود که مقاومت اش در زير وحشيانه ترين شکنجه ها زبانزد عام و خاص بود. يادش جاودان باد.
در فصل پائيز و زمستان که روزها کوتاه بود و شب ها بلند، اين بچه ها در خانه ما جمع می شدند، شطرنج بازی می کردند و چنجه(تخمه) می شکستند و يادم است که همايون با پوست تخمه کدو چيزی شبيه نخل خرما درست می کردکه برای من با توجه به سن کمی که داشتم خيلی جالب بود. يکبار بازی شطرنج بين ناصر و همايون بيش از سه روز طول کشيد. البته همراه بازی بحث و گفتگو هم جريان داشت.
در آن سالها که با رفرم های سال 41 چهره جامعه داشت عوض می شد و کارخانجات مونتاژ از گوشه و کنار سر بر می کشيدند تازه ماشين پيکان وارد بازار شده بود و به گمانم قيمت اش سيزده هزار تومان بود. حسين پيشنهاد کرد که بيائيد به طور جمعی به اسم يکی از بچه ها که معلم است و احتمالا می تواند وام بگيرد يک ماشين بخريم. حسين به تازگی گواهينامه رانندگی گرفته بود. و به همين خاطر همه را به کبابی غلامعلی - که در بروجرد خيلی معروف بود- دعوت کرد.
حسين تيپ ورزيده و ورزشکاری بود و در واليبال خبره . به همين دليل هم در تابستان، زمين واليبال باشگاه جوشن در قُرق حسين و دوستانش بود. و بازی واليبال آنها تماشاچی بسياری داشت، گهگاه شرط بندی ناچيزی هم صورت می گرفت که جدی بودن بازی را دو چندان می کرد. يکی ديگر از تفريحات آنها رفتن به سينما بود. در سينمای شهر گاهی اوقات فيلم خوبی هم می آوردند که بچه ها به ديدنش می رفتند. از جمله فيلم هائی که در خاطرم هست که با آنها ديده ام فيلم"زنگ ها برای که به صدا در می آيد" می باشد . بيشه ی کبيری و بيشه قوام و تک درخت، محل آب تنی و به قول ما مَلُونی اين بچه ها بود. و از صدای دلکش، ويگن، مرضيه، ناهيد و بنان لذت می بردند، و بعدها تئودوراکيس يونانی... به اين ليست اضافه شدند.
به مرور زمان بچه ها تحت تاثير بيعدالتی ها و زورگوئی هائی که در سطح جامعه می ديدند به مخالفت با وضع ناعادلانه موجود برخاسته و گرايشات سياسی ضد رژيمی پيدا کردند به همين دليل هم کتاب های خانه ی ما هم زياد و زيادتر شد تا جايی که گاهی فرياد پدرم در می آمد و منزل مادر بزرگم به مخفيگاه کتاب های اين جمع تبديل شده بود. در کنار خواندن اين کتاب ها، گوش دادن به راديوهای خارجی و ضبط بخش هايی از آن ها و سپس بازنويسی آنها به صورت جزوه های کوچک قابل حمل از کارهای ثابت اين جمع شد.
چون هدف از اين نوشته گرامی داشت خاطره رفقائی است که با خون خود راه سرنگونی رژيم وابسته به امپرياليسم شاه را هموار کردند پس ضروری می دانم از رفيق ناصر مدنی به خصوص ياد کنم که اولين بار کتاب های صمد بهرنگی را برای من و ديگر بچه ها قرائت کرد و جالب بود که هيچ کدام از ما در آن زمان نمی توانستيم نام "کوراوغلو" را درست تلفظ کنيم. به خاطر می آورم که ناصر مدنی زمانی که لوزه چرکی اش را عمل کرده بود همراه با برادربزرگم ناصر به خانه ما آمدند و برادرم به من گفت که هر دوساعت يکبار برای ناصر از مش قاسم - که يکی از بستنی فروشی های معروف بروجرد بود- بستنی بخرم و خودش تا جائی که يادم است حتی برای ناهار هم نماند. آنروز برای من و بچه های ديگر روز خاطره انگيری بود چون ضمن خريد بستنی برای ناصر که واقعا دوست اش داشتيم حسابی هم بستنی خورديم، به خصوص که ناصر تمايلی به خوردن بستنی نداشت و ما بايد وظيفه او را هم انجام می داديم!
از آنجا که خانه ما عملا پاتوق اين بچه ها شده بود بنابراين رفت و آمد مداوم اين بچه ها به خانه ما و منش و رفتار اخلاقی شان باعث شکل گيری روابط عاطفی بين افراد خانواده ما با آنها شده بود. مهربانی و صفا و صميميت اين بچه ها آن قدر زياد بود که مادرم هميشه می گفت شما خيلی خوش شانس هستيد که اين همه داداش داريد.آخه مادرم خيلی دوست داشت که ما بچه ها،برادر بزرگم ناصر را داداش صدا کنيم. همانطور که ما تک تک آنها را می شناختيم و دوست داشتيم مادرم هم همه آنها را می شناخت به همين دليل هم گاه سر به سر هوشنگ می گذاشت و می گفت که ديگر وقتت رسيده، بايد دستی برات بالا بزنيم و ازدواج کنی. و هوشنگ با خنده به مادرم پاسخ می داد که مادر، ما پنج تايی با هم داماد خواهيم شد و با گفتن اين جمله غش غش می خنديد.
کوهنوردي، ورزش و مطالعه به صورت جدی که به معنی گرايشات سياسی و ضدرژيمی تلقی می شد، عده ای را به اين جمع اضافه و عده ای را از آن ها دور می کرد. يکی از اولين حرکات اعتراضی که اين جمع در آن شرکت کرد، اعتراض شاگردان کلاس ششم متوسطه دبيرستان های بروجرد به آموزش و پرورش بود که گويا اين اعتراض سراسری بود و منجر به درگيری با ماموران شهربانی شد. در اين اعتراض کاپشن يکی از بچه ها همراه با کارت شناسايی اش به دست ماموران شهربانی افتاد و بر سر اين غفلت چه بحث ها که در نگرفت.
تابستان که ايام تعطيلات بود، تعدادی از اين جمع چه به دليل افکار جديدی که پيدا کرده بودند و چه به دليل نياز مالى شان به صورت موقت در کارخانه قند چالان چولان از توابع بروجرد به اسم کارگر ساده، شروع به کار کردند. در همين دوران بود که آنها اولين اعتصاب کارگری خود را سازمان دادند که منجر به بيکاری تعدادی از خودشان شد.
ساواک که تازه در بروجرد مستقر شده بود به اين مجموعه که بيش تر مواقع با هم بودند مشکوک می شود و يکی از جوان ترين اعضاء اين جمع، يعنی ناصر مدنی را شبانه در منزلش بازداشت و به مدت چند روز مورد بازجويی قرار ميدهد، که با هوشياری ناصر، چيزی در رابطه با روابط بچه ها با همديگر به دست ساواک نمی افتد. ولی از آن موقع به بعد مسايل امنيتی بيش تر و بيش تر رعايت می شود. مدتی بعد بهرام طاهرزاده که رفاقتی ديرينه با زنده ياد دکترهوشنگ اعظمی لرستانی داشت و "گويا به خاطر علاقه وافری که هوشنگ به بهرام داشت بعدها اسم پسرش را بهرام گذاشت" دستگير و چند ماهی در زندان قزل قلعه در تهران زندانی می شود. او در آن جا پيوند نزديکی با ديگر زندانيان سياسی خصوصا زنده ياد بيژن جزنی برقرار کرده بود. اين پيوند به سبب رابطه ديرينه هوشنگ اعظمی و بيژن سريعتر صورت ميگيرد و به رفاقتی منجر می شود. بهرام با کوله باری از تجربه و نظرات جديد از زندان آزاد شد.
در اين فاصله اين جمع با مطالعاتی که کرده بود و آگاهی هائی که به دست آورده بود و همچنين تجربياتی که از زندان و کار مبارزاتی کسب نموده بود قادر گشت کم کم روابط محفلی فی مابين خود را منسجم تر نموده و در جهت شکل دادن به يک گروه گام بردارد . در آن زمان گروه کار سياسی ميان دهقانان را در دستور کار گذاشته و حول عملی کردن آن اقدام می کند. فعاليت در روستا و کار بين دهقانان، نشان از گرايش اين بچه ها به نظرات مائو و انقلاب چين داشت. کشاکش و اختلاف دو بلوک سوسياليستی آن زمان يعنی چين و شوروی منجر به انشعابات بسياری در بين گروه ها، سازمان ها و احزاب چپ در عرصه جهانی شده بود. اين انشعاب، در رابطه با جريان های مبارز ايرانی نيز بی تاثير نبود. مواضع "راديکال تر" چينی ها در عرصه سياست جهانی و حمايت بدون قيد و شرط آن ها از مبارزه عليه امپرياليسم و از سوی ديگر نقش مخرب حزب توده در ايران که مورد تاييد شوروی ها بود در مجموع گرايش به انديشه های مائو را در جنبش کمونيستی آن زمان تقويت کرده بود. اعضای گروه آرمان خلق مارکسيست-لنينيست بودند و رهايی و نفی سلطه امپرياليسم و طبقه حاکمه را- تا حدود زيادی مستقل از دو بلوک سوسياليستی جهانی آن زمان- عمدتا کار "خلق" يعنی کارگران ،دهقانان و اقشار مختلف خرده بورژواری می دانستند.
از آنجا که اين رفقا بر اين باور بودند که به هر چيز که اعتقاد دارند بايد عمل کنند پس با پذيرش ضرورت کار سياسی در روستا هوشنگ تر گل زير پوشش کار آرايش گری به روستاهای اطراف بروجرد می رود و ناصر کريمی هم چند ماهی در روستای چمن سلطان از توابع اليگودرز لرستان کار می کند. در جريان اين تجربه است که هوشنگ توسط ماموران ژاندارمری بازداشت می شود و رفقا با جمع بندی از اين حرکت خود، عملا کار سياسی در روستاها را کنار گذاشته و راهی محيط کار و کارخانه می شوند.
يکی ديگر از تجربيات گروه در برخورد با دستگاه سرکوب دشمن در همين زمان پيش می آيد. در شبی سرد پائيزی هوشنگ که داشته از منزل دايی اش -که کارگر نانوايی بود- خارج می شده به وسيله ماموران آگاهی اشتباها به جای کسی ديگر که گويا قاچاقچی بوده است دستگير می شود، و جزوه ی دست نوشته همراه او، به دست ماموران آگاهی می افتد.
مقاومت هوشنگ در زير شکنجه باعث می شود که گروه زير ضرب قرار نگيرد و تا جائی که به خاطر دارم هوشنگ نزديک به يک سال را در زندان های بروجرد و خرم آباد و اهواز سپری می کند. دوران اسارتی که تجربه مبارزاتی وی را فزونی بخشيده و عزم اش را برای مبارزه عليه سلطه ی امپرياليسم دو چندان می کند. وی اجحافاتی را که در زندانهای های خرم آباد و اهواز به چشم ديده و از آنها رنج برده بود را در آخرين دفاعش، که بعد ها منتشر شد، مطرح کرده است. او نوشته است ما برای نفی استثمار انسان از انسان احتياج به يک سازمان انقلابی منضبط و پولادين داريم که تئوری مارکسيسم �لنينيسم را مبنای کار خود قرار دهد و خود را سربازی از لشکر زحمتکشان ستم ديده ی ايران می نامد. با دستگيری هوشنگ و تشديد حساسيت های ساواک بچه ها حالا فضای شهر را برای فعاليت خويش نامساعد می بينند. ناصر مدنی زير پوشش، گرفتن ديپلم خانه ای در تهران اجاره می کند. و ناصر کريمی در کارخانه شير پاستوريزه تهران به عنوان کارگر ساده، استخدام می شود.
بهرام طاهرزاده معلم يکی از دور افتاده ترين روستاهای آذربايجان و همايون کتيرائی دانشجوی دانشگاه تبريز می شوند. رابطه بچه ها بتدريج و عليرغم فواصل جغرافيائی محکم و فعاليت سياسی شان ديگر از چهارچوب محفلی خارج شده است. و ارتباطات فردی و گسترده با اعضای ديگر گروه ها برقرار می کنند.
برای تامين امکانات جهت گسترش فعاليتهای گروه بهرام طاهرزاده به صورت مخفی و با پای پياده از آذربايجان به يکی از شهرهای ترکيه می رود و در آنجا با يکی از افسران سابق توده ای ملاقات کرده، تقاضای کمک برای پيشبرد امر مبارزه را مطرح می کند که با پاسخ منفی نامبرده مواجه می گردد از قرار حزب توده فقط به کسانی کمک می کند که در چارچوب نظرات حزب عمل کنند و بهرام دست خالی برمی گردد. ناصر کريمی که در کارخانه نورد اهواز مشغول به کار شده بود در آنجا با مهندس عباسی که در آن کارخانه کار می کرد و اتفاقا همشهری اش از آب در آمده بود، آشنا می شود. اين رابطه کم کم بار سياسی هر چه بيشتری پيدا کرده و به سطحی می رسد که ناصر بعد از مدتی وی را به گروه معرفی می کند. بعد ها آموزش سياسی بچه های جديد به نامبرده واگذار می شود. مهندس عباسی که در آلمان تحصيل کرده بود، بعدا در جريان اقدامات عملی گروه، علايمی از تزلزل و ترديد به مبارزه را به نمايش می گذارد، به گونه ای که بچه ها ديگر او را در جريان خيلی از مسايل قرار نمی دهند. البته شبيه به اين فرد کم نبودند که از مبارزه و انقلاب سخن می گفتند ولی در زمان عمل جا خالی می کردند.
يادم می آيد شبی همايون داستان مکالمه خودش با يکی از اين افراد را برای جمع تعريف می کرد. اينقدر توصيف های همايون از آن فرد و برخورد ها و واکنشهايش عينی و جالب بود که بچه ها تمام مدت می خنديدند. آخر همايون به قول بچه ها خيلی محجوب بود و آرام و خونسرد. اون فرد به همايون گفته بود که "خر ما از کُره گی دُم نداشت" . همه می خنديدند و هوشنگ و بهرام مدام می گفتند که کاش ما آن جا بوديم، چون همگی او را می شناختند. البته خشم بچه ها آنجا فزونی می گرفت که بعضی از اين افراد عجز و ترس خود را با رنگ و لعاب اختلاف نظری همراه می کردند وگرنه انسان های شريفی بودند که رک و راست می گفتند که اين وظايف از عهده ما بر نمی آيد. و هيچ مشکلی هم با بچه ها پيدا نمی کردند چون صداقت مهم ترين معيار رفاقت آن ها به شمار می رفت.
يکی از ايده هايی که شنيدم در ميان بچه ها طرح شده بوده نقشه فرار ی دادن پرويز نيکخواه بود که به زندان بروجرد تبعيد شده بود. قرار بود که ناصر و هوشنگ و بهرام و چند نفر ديگر در يک نزاع دسته جمعی يک ديگر را مضروب سازند و با سر و صورت زخمی و عدم رضايت اجبارا راهی زندان شهربانی شوند. اين که اين طرح چرا اجرا نشد و يا از امکانات لازم برخوردار نبودند من از آن بی اطلاع هستم ولی هستند کسانی که از اين قضيه مطلع اند و احتمالا اطلاعات بيش تری در اين زمينه دارند. که اميدوارم داده های خود را زودتر در اختيار جنبش قرار دهند. ناصر کريمی همراه با هوشنگ در راستای تامين مالی گروه، موجودی بانک ملی شعبه سرسبيل- خوش را مصادره ميکنند که موجودی آن حدود سيزده هزار تومان بوده است.
همايون از طريق يکی از همشهری هايش که او نيز دانشجو بود با زنده ياد اسدالله مفتاحی در تبريز ملاقات می کند و از اين طريق، نظرات جريانی که بعدها به چريکهای فدايی خلق معروف شدند به درون گروه آورده می شود. با تعميق روابط رفقا با گروهی که از طريق رفيق اسدالله مفتاحی با آن آشنا شده بودند جزوه ای از چه گوارا يکی از رهبران انقلاب کوبا از طرف آنها در اختيار رفقا قرار می گيرد. که بچه های آرمان خلق در نوشته ای شخص چه گوارا و انقلاب کوبا را به شکل تند و تيز مورد نقد قرار می دهند. آن ها با مقايسه انقلاب چين و کوبا نقدی از ديدگاه مائو بر جزوه مزبور ارائه می کنند. گويا بعد از اين نوشته با بحث های نظری بين طرفين اين نگاه و چنين نگرشی به انقلاب کوبا و انديشه چه گوارا کم رنگ می شود. و بيشتر تئورى و برنامه ی عملی چريکها در گروه غالب ميشود. اميدوارم افرادی که از اين موضوع اطلاعات بيشتری دارند برای شناخت چارچوب نظری گروه آن را مکتوب و به جنبش ارائه کنند.
روشن است که فضای سياسی حاکم بر جامعه در آن سالها و بن بست مبارزاتی که گريبان جنبش را فرا گرفته بود، همه نيرو های انقلابی را به تکاپوی پيدا کردن راهی انداخته بود که بشود با پيشبرد آن بر بن بست موجود غلبه کرده و راه پيوند با توده ها و آزاد کردن انرژی انقلابی و تشکيل سازمان انقلابی طبقه کارگر را هموار نمود. در تکاپو برای اين راهگشائی بود که غالب رزمندگان انقلابی جنبش کمونيستی به ضرورت اعمال قهر انقلابی رسيدند. اين نياز از دل واقعيات جامعه خود را به نيرو های انقلابی تحميل می کرد به همين دليل هم بود که در آن زمان دهها محفل و گروه کوچک بدون ارتباطی ارگانيک با هم جهت پاسخ گوئی به ضرورت زمان بسوی مبارزه مسلحانه روی آوردند. و خيلی از انقلابيون آن زمان همه وجود خود را وقف اعتلای اين راه نمودند. اما آن چه مشهود است بچه های آرمان خلق مبارزه عليه رژيم وابسته شاه و تغيير شرايط جامعه را مقدم بر توافق روی چارچوب های شسته و رفته نظری حول يک برنامه تدوين شده ميدانستند.
صبحی مه آلود که هوا آبستن باران بود، ناصر و هوشنگ و بهرام به قصد مصادره بانک ملی شعبه آرامگاه حرکت می کنند. اينکه آنجا چه گذشت را ما از طريق روزنامه های رژيم فهميديم گويا بعد از مصادره ی پول موقعی که سوار موتور می شوند به علت لغزندگی زمين و شتاب در فرار، زمين می خورند و با سر و صدای کارمندان بانک که فرياد می زدند آی دزد و غيره، به وسيله عده ايی از مردم محاصره می شوند. که هوشنگ با شليک چند تير هوايی سعی می کند آن ها را متفرق کند تا شايد راه گريزی بيابند. در اين رابطه ناصر دستگير و هوشنگ و بهرام موفق به فرار می شوند. اما بهرام اشتباها سوار اتوبوس تهران بروجرد می شود که در بين راه شناسايی و دستگير می شود.
فردای آن روز با آمدن روزنامه کيهان به شهر همگی از دستگيری ناصر و بهرام با خبر می شوند. شايان ذکر است که ناصر با کلاه گيس و تغيير چهره خود را به اسم رضا رضايی معرفی کرده بود.
رضا مامی روزنامه فروش محل ما، عکس ناصر و بهرام را بر دکه اش چسبانده بود و فرياد می زد سارقان بانک دستگير شدند. نمی دانم قصدش از اين کار چه بود. حسين در موقعيت سخت و وحشتناکی قرار داشت و فکر می کنم زود تر در جريان ضربه قرار گرفته بود.
ناصر و بهرام ابتدا ماموران آگاهی را گمراه می کنند و می گويند که به خاطر يک هنرپيشه زيبا دست به اين اقدام زده اند و خانواده ناصر و بهرام به اصرار حسين منتظر می مانند تا اطلاعات بيشتری از آنها بدست آيد. مدتی بعد حسين و هوشنگ در بيشه ی کبيری حوالی بروجرد هم ديگر را می بينند. اين قرار به اصرار حسين صورت می گيرد و حسين و هوشنگ برای آزادی بچه ها به توافق می رسند که سفير اسرائيل را گروگان بگيرند ،شايد هم از قبل چنين نقشه ای در سر داشتند. با توجه به شروع مبارزه مسلحانه در سطح جامعه و بانکهائی که مصادره شده بود، ساواک به حرکت ناصر و بهرام مشکوک شده و پرونده سياسی سابق بهرام سر نخی به دست ساواک ميدهد؛ آنها را از اداره اطلاعات شهربانی تحويل گرفته و به اوين منتقل می کند. از اين رو ناصر و بهرام در اوين تحت شديدترين شکنجه ها قرار می گيرند.
در شب دوم فروردين سال 50 در خيابان پنجم نيروی هوايي، حسين همراه با هوشنگ و همايون سوار ماشين يک شخصی می شوند. گويا با راننده بر سر اين که ماشين را به مدت يک روز احتياج دارند، بحث می کنند و با او از هدف های خود سخن می گويند، اما صاحب ماشين تن به همکاری نمی دهد و در حين جر و بحث ماشين به جوی آب می افتد و در همين گيرودار گشت ژاندارمری سر می رسد. هوشنگ و همايون می گريزند و حسين کريمی که تلاش می کرده، ماشين را از جوی آب خارج کند به محاصره ژاندارم ها می افتد، بچه ها چون موقعيت خطرناکی که حسين در آن گير کرده بود را می بينند، بر می گردند و درگيری مسلحانه بين بچه ها و افراد ژاندارمری شروع می شود، که حسين تير خورده و دستگير می شود. در رابطه با اين درگيری کيهان نوشت جوانی ناشناس به وسيله افراد مسلح کشته شد. در جيب های او فقط يک بليط اتوبوس و يک چاقو همراه با ساعت مچی اش به دست ماموران می افتد. بعد از قيام 57 عمو اشترانی تعريف کرد که حسين را زير شکنجه کشته اند. شايد روزی اسناد ساواک، در دسترس همگان قرار گيرد و اندکی از اين مسايل روشن شود.
حدودا يک يا دو هفته بعد پدرم در بروجرد توسط ساواک بازداشت و به تهران منتقل می شود. همزمان با آن برادر کوچک تر هوشنگ تر گل و عده ای ديگر از بچه ها در بروجرد بازداشت می شوند. ساواک با گرفتن تعهد که جسد حسين را به بروجرد منتقل نکنيم و مراسمی رسمی برای او نگيريم جسد را به خانواده ما تحويل می دهد که اجبارا او را در قطعه 33 بهشت زهرا تهران دفن کرديم.
حکايت شناسايی افراد بقيه گروه در ابهام است. اما احتمال دارد که اسم واقعی بچه ها را پدر من و يا ديگر خويشان گروه بدون در نظر گرفتن بار امنيتی گفته باشند. اما با اطمينان می توان گفت که خانه های امن اين بچه ها در تهران و تبريز را خيلی از سمپات های خودشان هم نمی دانستند. هوشنگ و ناصر مدنی حدودا 50 روز پس از بازداشت ناصر و بهرام، در تبريز دستگير می شوند. که هوشنگ با شکستن شيشه پنجره و بريدن شاهرگ گردنش اقدام به خودکشی می کند که زخمی و خونين همراه با ناصر مدنی به اوين منتقل ميشوند. گفته می شود که يکی از دوستان نزديک حسين را در اوين به شدت زده بودند. و خانه همايون را از او می خواستند. عاقبت او را با ناصر کريمی رو به رو می کنند و ناصر که فکر می کرده اين فرد از چيزی اطلاع ندارد برای نجات او به وی می گويد تو که کاری نکرده ايی هرچه ميدانی بگو، غافل از اينکه يک بار موقع جدا شدن حسين از فرد مزبور و قتيکه حسين سوار تاکسی می شده و به راننده آدرس می داده نامبرده اسم خيابان نظام آباد را شنيده است و آنرا مطرح می کند و ساواک با در دست داشتن عکس همايون محل را می گردد و گويا از طريق يک يخ فروش منزل همايون شناسايی و همراه او ح. د. دانشجو نيز دستگير می شود. اين بچه ها بعدها در زندان قزل قلعه با خشايار سنجری که در تظاهرات دانشجويی دستگير و يک سالی را در زندان بود، آشنا می شوند و بقول معروف خيلی اُخت می شوند و احتمالا بعد از آزادی خشايار و پيوستن اش به چريک های فدايي، گروه جاويد آرمان خلق به سردار فدايی حميد اشراف معرفی ميشود. سرود آرمان خلق با صدای حميد اشرف به خاطر تجليل از اين مبارزان ايران زمين در "خاطره ها ماندگار" می ماند. بعد از اعدام اين بچه ها و چريک های فدايي، شهر خفته بروجرد به کلی تغيير کرد و بيش ترين زندانيان سياسی و اعدامی را نسبت به جمعيت خود در تاريخ مبارزاتی ايران به ثبت رساند.
از زندانيان سياسی نمی شود سخن گفت اما از مادرانی ياد نکرد که هر روز مقابل در زندان ها گرد آمده و رفته رفته مخل آسايش "جزيره ثبات" ساواک ساخته می شدند. البته بودند مادرانی که در شرايط سختی قرار می گرفتند و در ناآگاهی خويش به دنبال مقصر می گشتند.
روزی در زندان قزل قلعه همراه با پدر و مادرم در انتظار ملاقات ناصر بوديم. بيش تر مواقع ملاقات نمی دادند. يادم نيست پدرم کجا رفته بود من هم رفته بودم که برای مادران زندانيان سياسی که تشنه بودند از چند خانه نوساز که آن اطراف بودند آب خوردن بگيرم و بياورم وقتی برگشتم چشمان مادرم اشکبار و غمگين بودند با اصرار پرسيدم که چه شده است او با آه گفت که بعضی از اين مادرها می گويند که بچه ی تو بچه ما را از راه بدر کرده است و.....
اگر سخنان عزت غروی (رفيق مادر) نبود- او بعد ها به چريکهای فدائی پيوست و در جريان يک درگيری دلاورانه در ارديبهشت سال 55 جان باخت- که هم زمان به اميد ملاقات پسرش احمد خرم آبادی از رفقای سياهکل در آن جا حضور داشت؛ فضا همچنان مسموم گفته های مادران دردمند ولی بی اطلاع باقی می ماند. صحبت های رفيق مادر فضا را دگرگون کرد و بذر همدلي، دوستي، پايداری و مقاومت را بين مادران افشاند که هنوز هم سبز و سربلند جلوه های آن را در گلزار خاوران مشاهده ميکنيم؛ و مادر هوشنگ تر گل نيز نظير رفيق مادر نمادهای اين مادران مبارز اند.
بعد از دستگير شدن رفقا برخورد های انقلابی آنها در بازداشتگاه و زندان نشان داد که آنها در هيچ شرايطی امر مبارزه برای آزادی کارگران و زحمتکشان و رهائی خلقهای زير ستم را فراموش نمی کنند. و به همين دليل هم زندان را به عنوان عرصه جديدی از مبارزه برای آزادی و سوسياليسم در نظر گرفته و با مقاومت های قهرمانانه شان در زير شديد ترين شکنجه ها چهره دژخيمان حاکم را هر چه بيشتر افشاء نمودند. زندانيان سياسی آن سالها شهادت می دهند که بعد از کشته شدن حسين کريمي، ساواک ناصر کريمی و همايون کتيرائی را با هم روبه رو می کند و شکنجه گر ساواک خطاب به ناصر می گويد که اين قاتل برادرات است و کابل را به دستش می دهد و می گويد بيا و وی را بزن... که ناصر ضمن حمله و پرخاش به شکنجه گران، فرياد می زند که اين هم برادر من است و همايون را صميمانه در آغوش گرفته و می بوسد.
از آنجا که مقاومت های اين رفقا در زير شکنجه های ددمنشانه ساواک زبانزد عام و خاص است پس در اينجا تنها به يکی از نمونه های آن اشاره می کنم . بعد از اينکه جلادان ساواک همايون را به شدت شکنجه می کنند و تا جائی که می توانسته اند با کابل و شلاق و شوک الکتريکی وی را آزار می دهند يکی از سر بازجو های ساواک به نام حسين زاده يک اجاق برقی به اتاق شکنجه آورده و برای در هم شکستن همايون می گويد يا بايد همه اطلاعات خود را بدهی و با ما همکاری کنی يا تو را با اين اجاق می سوزانيم. در پاسخ به اين جسارت بيشرمانه همايون خود بر خاسته و روی صندلی ای می نشيند که اجاق زير آن قرار داشت. اين عکس العمل جسورانه همايون باعث می شود که به جای وي، حسين زاده دژخيم ساواک درهم شکسته و اتاق بازجوئی را با بد و بيراه به خود ترک کند. پايداری و ايستادگی همايون در برابر تمامی شکنجه های وحشيانه ساواک، او را به يکی از سمبل های مقاومت مبارزان در سراسر زندانها تبديل کرد از همين رو زندانيان سياسی آن سالها، هر روز در ورزشهای جمعی خود، يکی از حرکات ابتکاری همايون را به نام او ثبت کرده و به يادش انجام می دادند.
از مبارزان قديمی زندان شنيده ام که زندانيان قديمی نزد همايون می روند و می گويند اگر اين بچه ها از خود دفاع سياسی نکنند فقط تو اعدام خواهی شد و بهتر است که بقيه گروه حفظ شود. در اينجا کاری به درست بودن و يا نادرست بودن اين نظر ندارم؛ اما جدا از فعاليتهای انقلابی اين رفقا و شرکت شان در جنبش مسلحانه و مصادره بانک- که با واکنش وحشيانه رژيم شاه مواجه ميشد - و پايداری آنها بر آرمان کمونيستی و عزم ستودنی شان در مبارزه آنها را وامی داشت که جدا از هر گونه مصلحت طلبی صحنه به اصطلاح دادگاه را نيز به محلی برای افشای جنايات استبداد حاکم تبديل نمايند. بنابراين رفقای فراموش نشدنی آرمان خلق در آخرين عمل انقلابی خود بيدادگاه نظامی شاه را به سخره گرفتند و سرود خوانان نمايش دلقکهای دادگاه نظامی را بر هم زدند. و به قول لرها "چول" کردند. به اين ترتيب پنج رفيق از هم جدانشدنی "آرمان خلق"به قول هوشنگ تر گل به جای اين که با هم داماد شوند، در سحرگاه 17 مهر سال 50 اعدام شدند.
واقعيت اين است که جان باختگان سال 50 زندگی بهتر و انسانی را برای همگان آرزو می کردند و سوسياليسم را خوشبختی تبار آدمی می دانستند. و به قول شاعر محبوب شان شاملوی بزرگ "مرده گان اين سال عاشق ترين زنده گان بودند".
ياد و خاطره ی آنان جاودان باد.
مهر ماه 1389


* اميدوارم که اين نوشته به وسيله دوستان ديگر تکميل و تصحيح شود


17 مهر

«حاج محمد شانه‌چی» بخشی از تاریخ معاصر ایران بود.


«حاج محمد شانه‌چی» بخشی از تاریخ معاصر ایران بود.

همنشین بهار

اواخر آذر سال ۱۳۵۷ که طوفانِ انقلابِ بزرگِ ضد سلطنتی درهایِ زندان را جاکَن کرد، گذرَم به بیمارستان امام رضایِ مشهد افتاد و در یک غروب شاد و غمگین که صدای گلوله قطع نمی‌شد در میان مردم، زنده یاد «محمد کاظم شانه‌چی» و خیلی های دیگر (از جمله شیخ علی تهرانی) را دیدم که دوان دوان این سو و آن سو می‌رفتند. یادم می‌آید عده ای آنها را پشت صحنه می‌فرستادند مبادا آسیب ببینند.

«شیخ علی تهرانی» گوش‌ش بدهکار نبود، آن دیگری هم می‌گفت: «خون ما از شما رنگین تر نیست.»، آن روزها همه از خود «بی‌خود» بودیم و سر از پا نمی شناختیم.

استاد محمد کاظم شانه‌چی نویسندهِ «علم الحدیث» و «مزارات خراسان»... را از پیش می‌شناختم.

شنیده بودم در شمارِ نخستین طلابِ جدید پس از دورهِ رضاخانی است.

می‌گفتند به این دلیل که پدرش در کار خرید و فروش «شانه» بوده، فامیل «شانه‌چی» رویشان مانده است.

نیاکانش در اصل، «کرمان»ی و زردشتی بودند و با کردار و پندار نیک همنشین...

آن مردِ نیک، پیش تر مرا از شرِ ساواک پناه داده و در کنارِ صدها رفیقِ شفیق، یعنی کتبِ کتابخانه اش جا داده بود.

***

برادرش «حاج محمد شانه‌چی»، زندانیِ زمانِ شاه بود. یکبار هفت ماه و هشت روز و بار دیگر حدود یک‌سال زندانی کشید. گویا علاوه بر آیه‌الله طالقانی با محمد حنیف نژاد، حاج محمود مانیان، دکتر شیبانی، داریوش فروهر و خیلی های دیگر «هم‌بند» بوده است.

صفای باطن و صراحت او را زنده یاد «شکرالله پاک نژاد» می‌ستود...

***

می‌گفتند هر تاسوعا عاشورا دستهِ مخصوصی راه می‌اندازد و با دوستانش با بالا بردن پرچمی که بر آن نوشته شده بود: «مرگ سرخ به از زندگی ننگین است...»، سکوتِ پُرحرفِ خود را نمایش می‌دهد.

خانه‌اش در تهران (خیابان ایران کوچه مظاهر) سال‌ها پناهگاه مبارزان بوده است.

حاجی گاه و بیگاه در مشهد هم نزدیکِ محل قدیمیِ دانشکدهِ پزشکی (کوچه ای که گرمابه سلسبیل در آن واقع بود)، دیده می‌شد. می‌گفتند پیش از آنکه به قالی فروشی و آهن فروشی بپردازد همچون پدر کار و کاسبی اش شانه سازی بود.

***

می‌دانستم که در کفن و دفن جانباختگان ۱۷ شهریور سال ۵۷ (در میدان ژاله) حاضر بوده و از بزرگنمایی تعداد قربانیان حادثه انتقاد کرده و گفته است:

«باباجان چرا یک کلاغ چهل کلاغ می‌کنید؟ تعداد شهدا این اندازه نیست که جار می‌زنید، بد را بدتر نبینید.»

بعدها روایت او را از «داستان انقلاب» در «بی بی سی» و نیز گفتگویش را پیرامون کردستان و... در خانه زنده‌یاد «ماه منیر فرزانه» (مادر سنجری) شنیدم، همچنین ازعرض حالش به مجامع حقوق بشر، (در مورد ستم ساواک) باخبر گشتم.

***
در «جمعیت اقامه» که بعدها با مجاهدین مُماس شد نام وی نیز به میان آمد وپسین تر شنیدم یکی از اعضای شورای ملی مقاومت است...

فاطمه (زهره) شانه‌چی که ساواک تیربارانش کرد، محسن شانه‌چی که او هم زندانی زمان شاه بود، همچنین حسین و شهره (که هر سه بعد از انقلاب به خاک و خون افتادند) فرزندان او هستند. یادش بخیر و راهش سفید.

هنوز هم نمی‌توانم آنچه را در مورد آن انسان نیک، خوانده بودم فراموش کنم.

سال ۱۳۷۲ نشریه مجاهد (در شماره ۳۰۶ و ۳۲۱ ) او را با عنوان «تفاله سیاسیِ َمّدِ نظر ساواكِ آخوندی»، «میانه باز»، «معلوم الحال»، «مزدور»، «خبرچین» و «اجیر شده سفارت رژیم در فرانسه»... وصف کرده بود...

بگذریم...

***

اَجَل مُهلت نداد و شُترِ مرگ درِ خانهِ «محمد شانه‌چی» را کوبید و اورا هم که بخشی از تاریخ معاصر ایران بود، با خود به میهمانیِ خاک بُرد... و «خاک» این میزبانِ گویا و خموش، مهمانِ خود خوانده را با خشونت و مهربانی، به کامِ خویش کشید و در بَدوِ ورود بر سر و روی‌ش کوهی از آوار ریخت...

***

زندگی، تلاش‌ها، داغ‌ها و رنج‌هایش کم و بیش گفته شده و آنچه اینجا می‌بینید جز اینکه خودِ ما را که دیر یا زود به خاک می‌افتیم در خود فرو بَرد ـ ارزشی ندارد و مگر نه اینکه آدمی، «آه» است و «دَم»ی ؟ کیست که بداند کِی و کجا خواهد افتاد؟

زنده‌یاد شانه‌چی تابستان سال ۱۹۹۴ در خانه اش در پاریس با کلام خویش آخرین شب زندگیِ آیه‌الله طالقانی را به تصویر کشیده است.

فیلم در خانه‌اش (در اتاقی زیر شیروانی) گرفته شده، گوشهِ اتاقِ کوچکش، تخت خواب و میز کوجکی است. روی دیوارها دو «چُرتکه» است و عکس‌هایی از مصدق و شریعتی و طالقانی که آنهمه دوست‌شان می‌داشت... او نیز نتوانسته از خاطرات‌ش بگریزد.

***

مخالف و حتی دشمن فكریِ خویش را بخاطر تقدس آزادی تحمل می‌کرد.

نیك را همچو بد، فاش می‌گفت. چه بسا آن چه را که احتمالى بیش نبوده، واقعیت پنداشته‌، اما هرگز آن چه را كه ناراست مى‌دانست، راست جلوه نداد و خود را چنان نشان می‌داد كه رفتار می‌کرد.

این تاجر و توانگر پیشین که به یک معنا «ابن السبیل» و بی‌پناه هم بود، در شرایط بی پولی و بی کِسی همانند دوران گذشته همنشین‌ی جز عصا و عزت نفس نداشت...

رنج پدر داغدیده ای چون او ریشه در ستم دوران ما و این دنیای بی وفا و «گربه صفت» دارد.

راستی آیا در گرد و غبار زمانه ما، یاد نیک امثال وی به تدریج گم و گور می‌شود ؟

***

به دلیل دوری از میهن‌م و واقعیت های جامعهِ پیچیده و هزارتویِ ایران، درک و برداشت‌م ذهنی است و صادقانه می‌گویم هیچ صلاحیتی برای داوری در مورد سخنانِ آقای شانه‌چی (و دیگران)، ندارم.

سخنان حاج محمد شانه‌چی در فیلم

(پاسخ به پرسشی در مورد مرگ آیه‌الله طالقانی)

قبل از آنکه شرح جریان را بگویم... در حدود چهار ماه قبل ما یک مهمانی داشتیم که از مشهد آمده بود اینجا، یک آقای مهندسی هست با خانمش و دو تا از پسرهاش، آمدند چهار پنج روز مهمان ما.

صحبت از احضار ارواح شد. البته خود من اعتقادی به احضار ارواح ندارم، نمی دونم روح چیه. قرآن هم میگه خدا می‌دونه و ما نمی دونیم، من واقعا نمی دونم احضار ارواح چیه، ولی بعضی ها معتقدند منجمله استاد شریعتی و خود دکتر شریعتی خیلی معتقد بودند به احضار ارواح و خود دکتر شریعتی احضار ارواح می‌کرد.

این خانم می‌گفت یک جایی ما بودیم و آنجا [صحبت از] احضار ارواح شد...گفتند خب احضار کنیم. این خانم گفت به من گفتند تو کی را می‌خوای احضار بشه من گفتم آقای طالقانی را.

این خانم گفت آقای طالقانی را احضار کردند، آمد و من چند تا سئوال کردم منجمله سئوال کردم آقا شما خودتان مُردید یا شما را کشتند ؟ آقا فرمودند که مرا کشتند. گفتم چه جوری شما را کشتند؟ گفت آنها یک روغن زهرآلودی مالیدند به بدن من به سینه من و پهلوی من و اون باعث مرگ من شد.

این خانم تا این را گفت من گریه‌ام گرفت. بدون اراده گریه‌ام گرفت. چون اون شبی که...

حالا جریان کار این بود. عصر از دفتر می‌رفتم دفتر آقای طالقانی.

آن شب هم سفیر شوروی (ولادیمر میخائیلوویج وینوگرادف) اومده بود با آقا کار داشت. صحبت کردند تا ساعت حدود نه و نیم صحبت می‌کردند.

آقای گلزاده غفوری و آقای مجتهد شبستری می‌خواستند بروند شوروی. آقای طالقانی گفته بودند بیآیند تا معرفی شون کنند به سفیر که سفیر سفارش‌شون بکنه تا اونجا چیز [مشکلی] نداشته باشند. خیلی آقایون اصرار می‌کردند به آقای طالقانی که شما باید به مجلسی که جای مجلس مؤسسان بود یعنی خبرگان، بروید.

آقای طالقانی نمی‌رفت و آنها می‌گفتند آقا حتما بروید.

آقای غفوری و شبستری سفارش می‌کردند به آقای طالقانی که شما حتما بروید مجلس خبرگان. می‌گفتند بحث ولایت فقیه است و اگر شما نروید اینها بدتر می‌کنند، شاید اگر شما بروید در رودربایستی قوانین بهتری بگذرانند. آقای طالقانی فرمودند حالا ببینیم چی میشه.

بعد سفیر شوروی رفت و اون آقایون هم رفتند و من رفتم گزارش دفتر را دادم منجمله یک افسری آمده بود از افسران ارشد ارتش [آن افسر] شاغل نبود.

او تقاضای ملاقات کرد و گفتم آقا وقت نیست. آقای طالقانی فرمودند چون افسر است و شاید مطلب مهمی داشته باشد، بین ملاقاتی ها، ده دقیقه، یک ربعی وقت بدید...

من آمدم و تا دم در حیاط هم مارا مشایعت کردند آقای طالقانی، هیچوقت همچین کاری نمی کردند تا دمِ اتاق می‌آمدند پا می‌شدند ما هم خدا حافظی می‌کردیم. آن شب آمدند تا دم در حیاط و یه قدری هم به من دعا کردند که خدا توفیق بده به شما و...

پسر آقای طالقانی هم آنجا بود. پسر کوچک‌شان که داماد آقای شهپور [چهپور] است.

شهپور [چهپور] که پدر زن پسر کوچک آقای طالقانی [است]، صاحب خانه بود

[آن شب] ایشون داشت می‌رفت من بهش گفتم محمدرضا مگر دیوانه شده ای، این وقت شب ساعت دوازده، خانه به این بزرگی، یک حیاط بزرگی بود. گفتم اینجا بخواب صبح برو.

صاحب خانه گفت: چکارش داری آقای شانه‌چی، خانه خودشان راحت ترند. بگذارید بروند. من تعجب کردم آخر یک پدر زن به دخترش میگه ساعت ۱۲ شب که برو خانه خودت! خانه اش هم دور بود، خیلی دور بود. خب رفتند گفتم حالا راحت ترند.

خانم آقای طالقانی هم آن شب نبود. دو روز قبل فرستاده بودند مشهد، زیارت امام رضا.

پاسدار نگهبان آقای طالقانی هم آن شب در منزل نبود. مرخصش کرده بودند.

من رفتم منزل، ساعت ۱۲ شب بود. توی راه که داشتم می‌رفتم اخبار ساعت ۱۲ [شب] را داشتند می‌گفتند. رفتم منزل نماز خواندم و نماز نخوانده بودم و یک شامی نمی‌دونم چی بود خوردم و ساعت نزدیک ۲ شد می‌خواستم بخوابم، یک شَمَدی چیزی رویم بِکشم و بخوابم، تلفن زنگ زد، تلفن را برداشتم یکنفری گفت من در مورد آقای طالقانی یک خبر بدی شنیدم، گفتم اشتباه می‌کنی آقای طالقانی سلامت بودند و حالشان خوب بود و من آمدم خانه.

تلفن را گذاشتم زمین، دومرتبه می‌خواستم بخوابم یک نفر دیگر زنگ زد او هم همین را گفت. وقتی گفت من یه قدری ناراحت شدم .گفتم خانه ما نزدیکه دیگه، من فوری آمدم. حسین پسر کوچکم صدای ما را می‌شنید گفت آقاجان من هم میام گفتم بیا . من همین جوری با پیراهن و زیر شلواری که می‌خواستم بخوابم رفتیم.

در خونه را که باز کردم بیام بیرون سر کوچه یک ماشین پاسدار ایست داد من خودم را معرفی کردم، آن رئیس‌شان آمد منو بغل کرد و روبوسی کرد و شروع کرد به گریه کردن. ما فهمیدیم خبر راست است.

با عجله رفتم دیدم که آقای طالقانی را خواباندند رو به قبله و بستند، شکمش را بستند، چشمانش را بسته و رو به قبله خوابانده اند و صاحب خانه نیست اما دختر بزرگ‌شان وحیده خانم و مخلصی دامادشان آنجا ایستاده بودند و جنازه هم اون وسط، گفتم صاحب خانه کو؟ گفتند رفته دنبال دکتر شیبانی.

حالا دکتر شیبانی پل چوبی است خانه اشان، تا اینجا [یعنی تا منزل آقای طالقانی] فاصله اش خیلی زیاد است. منزل آیه‌الله طالقانی سر چهار راه آب سردار بود. سرِ چهار راه آب سردار شش تا بیمارستان اون اطراف است. بیمارستان طرفه، بیمارستان شفا یحیایان، بیمارستان سوانح سوختگان، بیمارستان... سه چهار شش بیمارستان است اون اطراف که اگر فریاد می‌کشیدند پرستارا می‌اومدند. ایشون رفته اونجا تا [شیبانی] را بیآورد ؟

بعدگفتم تلفن، گفتند تلفن قطع است. تلفن قطع است و تلفن همسایه حاج مرتضی نامی را...

گفتم سر شب که تلفن قطع نبود حالا چطور تلفن قطع شده ؟...

این جریان گذشت و کم کم نفرات اومدند. شاید، شاید اولین نفر دکتر [یدالله] سحابی بود، بعد صباغیان آمد یه قدری بعدتر آقای مهندس بازرگان آمدند. سایرین آمدند و جمعیت زیاد شد.

جمعیت زیاد شد و بعد تازه صاحب خانه آمد. وقتی آمد گفتم:

حاجی من که رفتم که آقا حالشون خوب بود چطور شد ؟ گفت بله بعد از آنکه تو رفتی آقا شام خوردند و رفتند بالا بخوابند من دیدم صدای آب ریختن میاد و صدای دستشویی میاد و... رفتم بالا ببینم چه خبره، دیدم آقا حالت استفراغ دارند...گفتم چه‌تون شده ؟ گفت نمیدونم گفتم شاید سرما خوردین. بخوابین تا براتون روغن بزنم.

یک روغنی آوردم و پهلوشون مالیدم و شال گرمی هم به پهلوشون بستم و رفتم شیبانی را بیارم...

گفتم خب این بیمارستان‌ها این بغل بود. گفت نه من دیگه گفتم شال را بستم و برم شیبانی را بیارم شیبانی از خودمونه رفتم دنبال شیبانی. گفتم پس چرا شیبانی را نیاوردی که نمی دونم دیگه چی جواب داد که من الآن یادم نیست. اینا گفت و کم کم جمعیت آمدند و جمعیت خیلی زیاد شد...

گفتند تشییع جنازه اینجا خیلی مشکله، با شُورِ مهندس بازرگان که به اصطلاح نخست وزیر وقت بودند گفتند خب می‌ریم دانشگاه در مسجد دانشگاه تهران.

جنازه را بلند کردند...

زیرنویس:

اشاره به دیدار سفیر شوروی با آیه‌الله طالقانی و نیز مرگ مشکوک وی در برخی روزنامه ها

Sep 11, 1979 - Ayatollah Taleghani, a moderate who was second only to Ayatollah Ruhollah Khomeini in power in Iran, died in his sleep only hours after a long meeting with the Soviet Ambassador, Vladimir M. Vinogradov…

Taleghani died under rather strange circumstances in the beginning of September 1979 right after the meeting with Vinogradov

***

Владимир ВиноградовСоветский посол с пониманием относится к одному из духовных лидеров революции, Махмуд Taleghani, (для его ориентации левых, он был по кличке "Красный мулла"). Кстати, Taleghani погибли при странных обстоятельствах, а в начале сентября 1979 года сразу после встречи с Виноградовым .

آخرین لحظات زندگی آیتالله طالقانی به روایت حاج ولی الله چهپور, پدر عروس وی در مصاحبه با روزنامه کیهان

کیهان, ۳۱شهریور ۱۳۵۸

«ما آن روز کرج بودیم. ساعت ۵ بعد از ظهر که از کرج حرکت کردیم. آقا به من گفت: مرا به مجلس خبرگان برسان... حدود ساعت شش و نیم بود که ایشان را دم در مجلس خبرگان پیاده کردم. گفت مثل این که امشب وعده ملاقات به سفیر شوروی داده ام. برو منزل وسایل را آماده کن و ساعت ۸ بیا و مرا ببر. حدود ساعت هشت و ربع ایشان را به منزل بردم... تقریباً ساعت نه و ربع بود که سفیر شوروی با مترجم‌ش آمد. آقا به آقایان علی غفوری و مجتهد شبستری هم, چون عازم شوروی بودند, گفت که بیایند. آنها ساعت نه و نیم آمدند. صحبت‌ها تا ساعت ۱۲, به صورت سؤال و جواب, ادامه داشت. مذاکرات ... پیرامون اسلام و کمونیسم دور می‌زد. بعد از رفتن سفیر شوروی, آقا شام خورد و گفت: می‌خواهم بخوابم... یک ربعی نگذشته بود که آقا ابتدا خانمِ بنده را صدازد که من حالم به هم خورده و غذایم را استفراغ کردم... روی پله‌ها نشسته بود. بعد همسرم مرا صدازد و من بالا رفتم. آقا رفت روی تختش نشست و گفت مثل این که سرما خوردم, قفسة سینه ام, خیلی شدید, درد می‌کند و از من خواست که روغن یا پمادی بیاورم و سینه اش را ماساژ بدهم. من تمام سینه و شکمش را ماساژ دادم. مخصوصاً می‌گفت زیر قفسه سینه ا ش را محکم‌تر ماساژ بدهم ... بعد از ماساژ, شالی را که آقا به دور سرش می‌بست, به تقاضای خود وی, محکم, دور قفسة سینه اش بستم و سپس, پارچه گرمی خواست که من دو نوبت حوله را داغ کردم و روی قفسه سینه اش گذاشتم. سپس, قرص سرماخوردگی خواست, که به ایشان دادم و با دو نعلبکی آب گرم خورد و روی پهلوی راست دراز کشید و به من گفت چراغ را خاموش کن و برو بخواب... امّا, من چون وضع را غیرعادی دیدم و خصوصاً به خاطر عرق سردی که بر بدن ایشان نشسته بود, همانطور ایستادم. دیدم تنفّس ایشان غیرعادی است. آقا را صدا کردم و گفتم اگر طاقباز بخوابید راحت تر است. جوابی نداد. خودم ایشان را به صورت طاقباز خواباندم و نفس ایشان آرام تر و بهتر شد. دیگر هرچه حرف می‌زدم, جواب نمی داد, و در لبش آثار کبودی پیدا بود. چون دیدم جواب نمی دهد, به همسرم گفتم تا آقا محمدرضا (داماد ما و پسر آقا) دکتر را بیاورد, من می‌روم از بیمارستان شفا یحیائیان دکتر و دستگاه اکسیژن بیاورم. بعد از برگشتن, دکتر هم آمده بود و گفت کار از کار گذشته و تمام است! ...»

آیت الله طالقانی انقلاب و پس از انقلاب گفتگو با ولی الله چمپور

شاهد یاران دوره جدید شماره ۲۲ شهریور ۱۳۸۶ ص ۹۳

***

بخشی از نوشته دكتر احمد جلالى، مجری برنامه «قرآن در صحنه»

(روزنامه ایران چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶)

آیت الله طالقانى در آخرین خطبه نماز جمعه خود در بهشت زهرا، سه روز قبل از رفتن‌شان از این دنیا... غسالخانه جدید بهشت زهرا را افتتاح كردند. پس از احوالپرسى با غسال تنومند آن جا، به او گفتند: « مرا كه این جا مى آورند، خوب بشویى!» سه روز بعد، پیكر پاك آن افسانه اخلاص و صفا، با بدرقه و اشك میلیونى مردم به بهشت زهرا رسید. همان غسال تنومند جلوى در غسالخانه ایستاده بود و بشدت گریه مى‌كرد. ... شب قبل كه سینه اش ناگهان درد گرفته بود، به آقاى چهپور گفته بودند كه عمامه‌شان را دور سینه‌شان بپیچند به خیال این كه ممكن است سرما خورده باشند...

***

بخشی از کتاب «طالقانی و تاریخ» نوشتة بهرام افراسیابی و سعید دهقان

پدر در پی انجام نماز جمعه در بهشت زهرا به منزل بازگشت قرار بود به‌مناسبت ۱۷ شهریور در ترمینال خزانه در میانِ توده‌های محروم جنوب شهر سخنرانی کند ولی بر اثر ناراحتی‌های روحی و جسمی برنامة خود را لغو نمود و به کرج رفت. سخنرانی در بهشت زهرا مثل این بود که بار سنگینی را از دوش پدر برداشته‌اند. به همراهان گفته بود حرف‌هایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعة آینده خواهم گفت. همراهان پدر را به شمال بردند ولی روزِ بعد به کرج برمی‌گردد. صبح آن روز مجلس خبرگان جلسه داشت ولی پدر آمادة شرکت در آن نبود و همانجا استراحت کرد. بعد از ظهر به مجلس خبرگان می‌رود و ساعت ۸ به منزل باز می‌گردد. حدودِ ساعت ۹ سفیر شوروی همراه با مترجمش به منزل می‌آید. صحبت‌های آنها تا ساعت ۱۲ شب طول می‌کشد. آقای چه‌پور تنها کسی بود که با پدر بود. به‌اتفاق پدر شام می‌خورند. بعد از شام پدر به رختخواب می‌رود ولی پس از کمی استراحت ناگهان از ناحیة دنده‌ها و پشتش احساس ناراحتی شدید می‌کند و بعداً حالت تهوع به آن افزوده می‌شود ولی برای اینکه مزاحم صاحبخانه نشود آنها را صدا نمی‌کند به دستشویی می‌رود. در اثر صدا صاحبخانه متوجه شده و برای کمک به ایشان به دستشویی می‌رود و پدر را در بازگشت به بستر کمک می‌کند. پدر از او پمادی می‌خواهد تا پشتش را ماساژ دهند. دائم به صاحبخانه می‌گوید شما بروید مسئله‌ای نیست. حاج چه‌پور با مومیایی پشت پدر را ماساژ می‌دهد ولی هرلحظه متوجه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش می‌گردد. بالاخره مسئله را جدی گرفته و می‌خواهد به دکتر تلفن کند ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه رفته و به دکتری تلفن می‌زند. به محمدرضا (فرزند پدر) هم خبر می‌دهد. که هرچه زودتر خودش را برساند. بعد از مدتی به منزل باز می‌گردد و ناگهان با بدنِ سرد و بی‌روح پدر مواجه می‌شود… آری پدر تنهای‌تنها دق کرده بود.

***

یادداشت مرحوم «خلیل‌الله رضایی» (پدر رضایی‌ها).

... روز نوزده شهریور من تازه از سفر آمریکا برگشته بودم. در بازگشت به دلیل علاقه زیاد و رفاقتی که از سال‌های قبل ایجاد شده و در جریان مبارزات علیه شاه و شهادت فرزندان مجاهدم بسیار محکم شده بود، از همان فرودگاه به منزل آقای طالقانی زنگ زدم که سلامی گفته و احوالی بپرسم که جواب دادند خانه نیستند و مهمانند. از فرودگاه به خانه رفتم ولی به دلیل اختلاف ساعت آمریکا و ایران و عادت نکردن به وقت خواب در ایران خوابم نمی‌برد. در همین هنگام آقای «اصغر محکمی» زنگ زد و با ناراحتی گفت آقای طالقانی در مهمانی منزل چه‌پور (پدر یکی از عروس‌های آقای طالقانی) فوت کرده است. ا

جریان به این صورت بود که آقای طالقانی طلب آب می‌کنند و چه‌پور می‌رود و لیوانی آب می‌آورد و به دست آقا می‌دهد. آقا آب را می‌خورد و بعد از دو سه دقیقه می‌گوید «سوختم» و از حال می‌رود. افراد حاضر می‌روند تلفن بزنند به بیمارستان «طرفه» که می‌بینند هر دو تلفن خانه چه‌پور قطع است. ا

من به اصغر محکمی گفتم تو از کجا متوجه شدی ؟ او جواب داد منزل پدر من کنار منزل چه‌پور است و می‌آیند و از خانه پدر من تلفن می‌کنند، ولی کار از کار گذشته است. در این‌جا بجا است اشاره کنم آقای اصغر محکمی مجاهد رشید و شریفی بود که در سال شصت توسط پاسداران خمینی به شهادت رسید.ا

در هر حال من پس از باخبر شدن از ماجرا با حالی پریشان به مهندس بازرگان، آقای صدر حاج‌سیدجوادی، دکتر سامی و دکتر مبشیری تلفن کردم و قضیه را گفتم و بعد به وزارت کشور رفتم تا ته و توی قضیه را بیشتر در بیاورم. قطع بودن بی‌دلیل هر دو تلفن خانه چه‌پور بیشتر قضیه را مرموز می‌کرد و احتمال اینکه جنایتی اتفاق افتاده باشد را بیشتر می‌کرد. به خصوص که همزمان تلفن منزل دیگر آقای طالقانی که طبقه چهارم آپارتمانی در خیابان تخت جمشید بود نیز قطع شده بود و عده‌ای که هیچ گاه معلوم نشد از کجا آمده بودند، تمام اثاث خانه را زیر و رو کرده و به طور دقیق گشته بودند که به تصور من برای آن بود که اگر نوشته‌ای از آقای طالقانی علیه آن‌ها وجود دارد از بین ببرند.ا

در وزارت کشور وقتی با آقای صدرحاج‌سیدجوادی صحبت کردم، ایشان گفتند خودت به شهربانی کل برو و قضیه را دنبال کن که ماجرا چه بوده است. من به عنوان بازرس مخصوص وزارت کشور به شهربانی رفتم و مشغول پیگیری قضایا شدم. یک تیم ورزیده برای دنبال کردن قضیه بلافاصله تشکیل شد. سه روز بعد از شهربانی تلفن زدند که به آنجا بروم. وقتی رفتم معلوم شد بهشتی تلفن زده و گفته است که خمینی دستور داده هر نوع تعقیب ماجرا ممنوع است و لاجرم قضیه معلق ماند.ا

دکتر سامی خیلی تلاش کرد که اجازه کالبد شکافی بگیرد، ولی باز از سوی خمینی به او خبر دادند کالبد شکافی ممنوع است و لاجرم دکتر سامی نتوانست کاری بکند. فی‌الواقع در آن وقت هم در برابر قدرت وحشتناک خمینی نمی‌شد کاری کرد.ا

در هر حال این بزرگ‌مرد اینچنین در میان اشک و آه مردم به خاک سپرده شد و این معضل باقی ماند، اما شم مردم کم‌تر اشتباه می‌کند. از فردای به خاک‌سپاری مرحوم طالقانی این شعار که «بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی» بر سر زبان مردم افتاد و این شعار بیهوده نبود.ا

من به عنوان کسی که مدت کوتاهی در اوایل انقلاب مسئولیت‌های حساسی به عهده داشتم بارها شاهد این بودم که خمینی و امثال بهشتی و رفسنجانی چقدر طالقانی را مانع خود می‌دانستند و همان اوایل انقلاب وقتی شادروان طالقانی اعتراض خود را در مجلس خبرگان با روی زمین نشستن نشان می‌داد، شبی بهشتی در صحبت با خمینی گفته بود «تا طالقانی زنده است مانع کار ما است» و این قضیه را یکی از نزدیکان بیت خمینی که از نام بردن آن عجالتا معذورم برای من تعریف کرد.ا

قضیه قتل آن‌قدر بر زبان‌ها شایع بود و آخوندها از آن خبر داشتند که وقتی با هم درگیر می‌شدند آن را به عنوان چماق بر سر هم می‌کوبیدند. از جمله در مجلسی، شیخ جعفر شجونی با چه‌پور بر سر این قضیه درگیر می‌شود و او را متهم به قتل آقای طالقانی به دستور بهشتی می‌کند.ا

***

بخشی از نوشته آقای محمد مهدی اسلامی

(نوه محمد صادق اسلامی معاون هماهنگی و پارلمانی وزارت بازرگانی که در ماجرای انفجار حزب جمهوری جان داد.)

چندی پیش در یک جستجوی اینترنتی به عبارت عجیبی از قول یکی از اعضای سرشناس منافقین برخوردم که گفته بود آقای شجونی در مراسم ختم همسر آیت الله طالقانی گفته است که شهید مظلوم دکتر بهشتی آیت الله طالقانی را به قتل رسانده است. این ادعا آنقدر مضحک و عجیب بود که آنرا با این روحانی پیشرو در دوران مبارزه مطرح کردم. حجت الاسلام و المسلمین شجونی گفت: "اخیرا من در مسجد هدایت درباره ایشان ‌سخنرانی کردم که آنها را عصبانی کرده و به این دروغ پردازی‌ها انداخته است. گفتم واقعا طالقانی حرمت امام را حفظ کرد و این بچه‌های منافق را که به طالقانی «پدر طالقانی» می‌گفتند سرکوب کرد و به آنها گفت شما وکیل مدافع ملت نیستید و نباید در این مسائل دخالت کنید. لذا در آخرین نماز جمعه آبروی منافقین را برد و منافقین که راه را بر خود بسته دیدند، طالقانی را مسموم کردند که فردا پای جنازه او این شعار را سر دهند که «بهشتی، بهشتی، طالقانی رو تو کشتی» با این حساب هم آقای طالقانی نبود که مخالفت کند و با عنوان پدر طالقانی حفظ می‌شد و هم آقای بهشتی را ترور شخصیت کرده بودند."...

عرض حال به مجامع حقوق بشر

پسرم گفت: ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفته ام.

... بعد از گرفتاریهای قبلی در نیمه شب نوزدهم خردادماه ۱۳۵۲ که همه مردم در خواب بودند و ما بعلت داشتن مریض بدحال که قصد بردن به بیمارستان داشتم در را زدند و عده ای با هجوم و اسلحه بدست وارد منزل شدند و به بازرسی و بازپرسی پرداختند وهمان نیمه شب دخترم فاطمه (زهره) مدیر شانه‌چی دانشجوی سال دو حقوق و قضائی قم را بازداشت و بردند و به بازرسی ادامه دادند وقتی که چیزی پیدا نکردند حدود پانصد جلد کتاب که از اول عمر تدریجاٌ تهیه کرده بودم به انضمام عکسی از مرحوم دکتر محمد مصدق در دو ماشین ریخته و بردند و صبح ساعت شش خودم و فرزندم محسن فارغ التحصیل رشته آزمایشگاهی و خانمی مریض که از زادگاهم مشهد برای معالجه آمده بود بردند با چشم بسته و تا غروب زیر یک پله بدون غذا رو به دیوار نگاه داشتند و غروب که اظهار داشتم میخواهم ادای فریضه مذهبی نمایم هدایتم کردند به اطاقی که شش نفر دیگر با حالاتی که شرح آن مفصل است.

فردای آن روز در پشت دری که دخترم را شکنجه می‌دادند و صدای ناله او را می‌شنیدم مدتی گذراندم و بعد از دو روز از زندان شهربانی به زندان اوین منتقل شدم در بین راه توانستم با پسرم مختصر گفتگوئی داشته باشم ایشان می‌گفت که در ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفته‌ام چه کنم و در زندان اوین بعد از بازجوئی مفصلی که حدود ۵/۵ ساعت طول کشید با تهدید و تحقیر و به سلول انفرادی که بسیار جای بدی بود و از اول در آنجا بودم مراجعتم دادند و بعد از جند روز به شدتی مریض شدم که در زندان مداوا نشدم به بیمارستان شهربانی منتقلم کردند و در آنجا بعد از معاینات مفصل که اطباء نظر خوبی درباره ام ندادند مرخص شدم و بعد فهمیدم که بعد از رفتن و بردن ما فرزند مریضم حسین را با مادرش توقیف و با پافشاری مادرش که گفته بود تا مرا نکشید نمی‌گذارم بجه مریضم را به زندان ببرید ایشان را بردند بیمارستان تحت نظر مامورین ساواک ۴٨ ساعت بودند و بعد از ۴٨ ساعت و بازجوئیهایی اجازه برگشتن بخانه را به ایشان می‌دهند و دخترم را بعد از شش ماه مرخص می‌کنند و دو ماه بعد از مرخصی یکروز صبح که بقصد دانشکده ازمنزل خارج میشود دیگر ما او را ندیدیم تا خبر شهادت او را در روزنامه خواندم و تا بحال نه اثاثیه و لباس و لوازم او را و نه قبر او را بما نشان نداده اند و خفقان بقدری زیاد بود که اقوام و دوستانم جرات آمدن به خانه ام را تا چند روز نداشتند و اینک از محل دفن او و از نوع کشتن او خبری ندارم ولی پسرم ر ابعداز ٨ ماه ملاقات دادند در حالی که در برخورد اول او را نشناختم ازشدت ضعف و پریدگی رنگ و خلاصه او را به سه سال زندان محکوم کردند.

در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ مدت زندانی او تمام می‌شود و او تا بحال درزندان بسر می‌برد و بعد از انقضاء مدت زندان ایشان بعد از مراجعه به همه مقامات مجدداٌ ایشانرا بردند محاکمه که تو در زندان تبلیغ کرده و کتاب خوانده ای در صورتی که با ضوابط زندان چگونه ممکن است کسی تبلیغ کند مضافاٌ اینکه ایشان متهم است که در تاریخ ۵/۲/۵۶ تو درزندان تبلیغ کرده ای و ایشان طی دفاعیه که نوشته و الان در پرونده ایشان موجود است می‌گوید من طبق دفاتر زندان در تاریخ ۲۹/۱/۵۶ اززندان اوین که شما مدعی هستید مدت چهار مرتبه با بستگانم ملاقات داشته‌ام و همه اینها را دفتر زندان گواهی می‌دهد و نتیجتاٌ در تاریخ ۵/۲/۵۶ در زندان اوین نبوده‌ام که تبلیغ بکنم یا کتابی بخوانم و تازه اگر کتابی خوانده‌ام کتابی بوده که درکتابخانه زندان بوده است کتابی که خواندن آن چهار سال زندان دارد چرا در کتابخانه نگاه می‌دارید در هرصورت ایشان را به چهار سال دیگر محکوم میکنند و فعلاٌ در زندان بسر میبرد و مطلب مهمتر که باز در پرونده منعکس است اینکه من که مدت قانونی زندانم در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ تمام میشود چرا بدون هیچ مجوزی تا تاریخ ۲۵/۲/۵۶ دو سال تمام مرا در زندان نگاه داشته اید که من مرتکب چنین گناهی بشوم زیاده بر این مزاحم نمیشوم و همین قدر بدانید وضع حقوق بشر بدست حکومت ایران این چنین است و مطلب دیگر از حقوق بشر در ایران اینکه من الان نمی دانم با این شرحی که به شما دادم سرنوشتم چه خواهد شد چون ممکن است برای همین مطالب مرا تحت بازجوئی قرار دهند و زندانم کنند.

با تقدیم احترامات محمد مدیر شانه‌چی

===========================================

گفتگوی ۴ ساعته دکتر حبیب لاجوردی با زنده‌یاد شانه‌چی در پاریس (چهارم مارس سال ۱۹۸۳ )

در این مصاحبه زنده یاد شانه‌چی از جمله به موارد زیر اشاره می‌کنند:

شیخ محمد تقی بهلول و واقعه مسجد گوهر شاد، زندانی شدن بهلول و نقش داش‌مشدی‌های آنزمان در آزادیش، حکومت نظامی و کشته شدن مردم، داستان کشف حجاب توسط رضا شاه، تفاوت حجاب و استتار، حضور قوای شوروی در ایران، کانون نشر حقایق اسلامی و نقش استاد محمد تقی شریعتی، ابتکار انگلیسی‌ها برای مقابله با حزب توده، بازگرداندن آیه‌الله قمی به ایران توسط انگلیسی‌ها، رشد روزافزون هیئات مذهبی در خراسان، فعالیت بهائیان و تلاش‌های دکتر مصدق و کوته بینی‌های کاشانی، کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، فدائیان اسلام و دست‌های پشت پرده، واقعه ۱۵ خرداد ۴۲، نامه ای که در زندان از جیب دکتر یدالله سحابی در می‌آورند و بازجویی‌های تازه، کمیته بازار جبهه ملی، بحث با دکتر سنجابی، دکتر صدیقی و دکتر بختیار، دستگیری و جانباختن چهار فرزندش، ویژگی‌های آیه‌الله طالقانی و اشاره به شبی که ایشان جان داد، تفاوت آیه‌الله خمینی با دیگران، برخورد تند آیه‌الله طالقانیی با آیه‌الله بهشتی و آیه‌الله موسوی اردبیلی، تیرباران‌های آغاز انقلاب، سخنرانی‌های ابوالحسن بنی صدر، حمله تیمسار نصیری در توالت زندان به یکی از نگهبانان زندان برای گرفتن اسلحه، گفتگوی شانه‌چی با تیمسار مقدم لحظاتی پیش از اعدام، تکذیب این شایعه که گویا فلسطینی‌ها محافظ خمینی بودند یا در حوادث انقلاب نقش داشته اند... و تآکید روی این نکته که رژیم می‌خواهد مرا ضایع کند و بگویند فلانی هم با ما همکاری می‌کند...

گفتگو با حاج محمد شانه‌چی ــ بخش نخست (حدود یک ساعت)

گفتگو با حاج محمد شانه‌چی ــ بخش دوم (حدود یک ساعت)

گفتگو با حاج محمد شانه‌چی ــ بخش سوم (حدود یک ساعت)

گفتگو با حاج محمد شانه‌چی ــ بخش پایانی (حدود یک ساعت)