نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

امان از امام زمان

امان از امام زمان
شاهین مهران

کاری ندارم که امام زمان چیست یا کیست. کاری هم ندارم که تاریخ پیدایش او در بین ایرانیان از کجاشروع شده. امام شناس و اسلام شناس هم نیستم . این گونه عناوین و این قبیل اراجیف باشد برای همان مارگیرهای ایرانی که فراوان بوده اند و هستند و خواهند بود.
 میدانیم که رهبران احزاب امروزی برای امید دادن به افراد حزبی و دیگر مردم، مطالب یا خزعبلاتی سرهم می کنند و تحویل عوام میدهند.  اگر درصد کمی از آنها هم درست درآید خود را موفق میشمارند.  در قدیم نیز ادیان و فرقه ها برای طولانی کردن عمر دین و فرقه ی خود امیدهای واهی و خیالی به عوام الناس میدادند.  مثلا در دین زردشت یا مسیحیت می بینیم که به موعودی باور دارند.  مذهب شیعه چون از همان آغاز ظهور، شکست خود را محتوم میدانست همان مسیر را رفت و موعودی را برای آینده ی خود ذخیره کرد.
 اکنون جوامع زنده از همان اعتقادات پوشالی گذشته ی خود جشن و سرور برای امروز خود دست و پا میکنند.  مثلا مسیحیت از آسمان رفتن وزمین آمدن عیسی – یعنی شکست او – اکنون جشنی ترتیب میدهد و بآن مناسبت بیشتر می خورند و می نوشند.  زردشتی ها هم که همیشه زندگی آرام خود را داشته اند و آزارشان به کسی نیز نمیرسد،  موعودشان بیاید یا نیاید فرقی بحالشان نمیکند.  اما شیعه داستانش جور دیگری است.
در تاریخ سرزمینهای اسلامی بارها شده که مدعیانی بنام مهدی و امام زمان – که همه شارلاتان بوده اند – ظهور کرده اند، اما گاه ایشان خاصیتی هم داشته اند،  ودر بعضی از این قیامها بهر حال وضع اقتصادی بهتری، محرومان برای چندگاهی بدست آورده اند.  در آفریقا چند نمونه را دیده ایم.  در زمان تسلط مغول در پیرامون عراق عرب و شرق ترکیه ی فعلی چند قیام بنام امام زمان برای خلاصی از فقر و ظلم و ستم مغول روی داد،  وگرچه به نتیجه ای جدی نرسید اما شاید مردم نفسی کشیدند
 در زمان ظهور حسن صباح، گرچه صباح خود هیچگاه ادعای امامت نکرد و ادعایش  نمایندگی از سوی خلیفه ی فاطمی مصر بود، اما زندگی بهتری برای کشاورزان سرزمین خود (یعنی الموت  و قلعه های دیگر اسماعیلی) به ارمغان آورد و رفاه و تساوی بیشتری به جامعه عرضه کرد.

امام زمان در عهد صفویه و بعد

   در  روزگار  صوفیان صفوی، امام زمان هیچگاه جرأت نکرد به ایران وارد شود .
 شاه اسماعیل مرد جنگ بود و در هنگام فراغت مرد شراب،  و سرانجام جان بر سر جام نهاد.  او خدای قزلباشان بود و نیازی  نداشت خود را به امام زمان بند کند.  بزرگان قبایل دوازده گانه ی قزلباش – بیشتر – بدنبال آخوند بودند،  و شاه طهماسب را می توان کاشف آخوندهای شیعی شمرد.  یکی از بازیهای ما در زمان کودکی پیدا کردن عقرب از زیر آجرهای مرطوب زیرزمین خانه ی مان بود.  شاه طهماسب نیز آخوندهای شیعی را همچون عقربها از گوشه و کنار ممالک عربی می یافت و به ایران می آورد.
 شاه عباسِ اول  آخوند باز کبیر صفویان بود. او خود را «کلب آستان علی» می نامید،  و آخوند را که میرزا بنویس امام زمان میشمرد،  مأمور میدانست که مهر تأیید برای حکومتِ «کلب آستان علی» بزند،  و نه بیشتر.  تا آخر حکومت صفوی آخوندها شاهان صفوی را اصحاب امام زمان میدانستند،  و به این ترتیب امام زمان هرگز جرأت نکرد که پا به ایران  بگذارد.  زیرا که کشور شاه داشت و لابد حساب و کتابی داشت و نیازی به امام زمان نبود.
از زمان قاجار بود که با ورود انگلیسیها به ایران،  سر و کله ی امام زمان نیز در ایران پیدا
 شد.  باب و بهاء (رییس بابیان و بهاییان) هر دو باب و نایب امام زمان بودند و بعد خود امام زمان شدند.  مادر دلسوز هردوهم انگلیس بود.  بهاییان به نوعی نیز خود را به شیخیّه مرتبط میکردند.  همزمان انگلیس مادر مهربان اسماعیلیه (آقاخانیه) نیز بود و ایشان را برکشید. انگلیس در ایران سیاست دوگانه ای را بازی میکرد،  از یک سو در تضعیف دولت قاجار میکوشید و از سویی دیگر انواع امام زمان (از جمله آخوند شیعی را در رابطه با او) تقویت میکرد. داستان زیر جالب توجه است
   پس از دوره ی اول جنگهای ایران و روس،  فتحعلیشاه به ولیعهد دستور داد که به عثمانی حمله کند،  زیرا عثمانی مرتبا در مرزهای ایران اخلال میکرد. عباس میرزا ولیعهد،  لشکر جنگ آزموده ی خود را به عثمانی کشید و در مدتی اندک پیشروی سریع کرد.  دولت عثمانی که در جاهای دیگر گرفتاریهای  دیگر داشت، غافلگیر شده از در عذر خواهی درآمد و فورا قرارداد صلح را امضا کرد .
 آنچه پس از این جنگ جالب بود،  اینکه یک امام جمعه ی مشهور از آذربایجان خود را به ولیعهد رساند و به او خبر داد که چند شب پیش امام زمان را در خواب دیده که خبر فتح قشون عباس میرزا را به او داده،  و سربازان قشون ولیعهد را سربازان خود خوانده است.  در این داستان آنچه برای ولیعهد عجیب بوده اینکه،  به امام جمعه گفته سربازان من معمولا اهل فسق و فجورند!  عجیب که امام زمان ایشان را سربازان خود خوانده است.
عبرت آور آنکه دولت انگلیس با وجود القای این گونه اراجیف به شاه و ولیعهد،  چند سال بعد، عباس میرزا را در راه فتح افغانستان توسط جاسوس خود (پزشک انگلیسی ولیعهد) مسموم کرد.

امام زمان در دوران پهلوی

در دوره ی رضا خان،  امام زمان دیگر در ایران جا خوش کرده  و رحل اقامت افکنده بود. داستانهای او درآن زمان فراوان است،  بعلاوه  جنّی ها هم وارد ایران شده اند.  دو تن از مشاهیر جنیّان «زعفر جنّی»  و «جعفر جنّی »  را که در آن عهد نامدار شدند،  احمد کسروی گزارش کرده است.  در همین حدود است که آخوندهای قم نیز صاحب کرامت شده اند.  یکبار  که در قم  سیل آمده،  و نزدیک بوده آب از رودخانه سرریز کند،  و باران قطع نمیشده آیت الله بروجردی با درشکه در کنار رودخانه ظاهر شده  و یک کف خاک به رودخانه پاشیده و سیل فروکش کرده است!  در همین زمان است که قدّاره بندی و ترورهای فداییان اسلام درایران افزون شده.  احمد کسروی را ناجوانمردانه در خود دادگستری ترور کردند،  و به ترور چند نفر دیگر دست یازیدند  که بعضی نافرجام ماند. این ترورها با تأیید آخوندهای قم و نیز با تأیید حزب توده انجام میگرفته، عجیب آنکه چندی بعد نیز حزب توده خود زیر ضرب پلیس شاه و بختیار رفته و بساطش را در هم ریخته اند.
روضه خوانی بنام کافی بعدها ظهور میکند که در مسجدها و حسینیه ها از فراز منبر یکراست به امام زمان تلفن میکند و چه شیونی از امّت مستضعف بر می انگیزد.  در این بین خود شاه در خواب بارها حضرت علی و حضرت عباس و امام زمان را می بیند که کمکش می کنند. علی شریعتی که «چه گوارا»   را امام حسین میدید  در باب انتظار (امام زمان) نیز منبرها می رود.
 مقصودم پر نوشتن نیست،  میخواهم خاطرات مشترکی را بیاد خوانندگان بیاورم.  یقینا شما مطالب بیشتری را بخاطر دارید،  و غرضم آنکه داستان امام زمان را خواننده سیاسی ببیند و سطحی از کنار آن نگذرد.
در حاشیه ی داستان امام زمان،  دو سرگذشت دیگر را متذکر میشوم،  یکی کهن و دیگری جدید.  حلّاج (مقتول در ۳۰۹  هجری) با ادعاهای عجیب قیام کرد.  در هرجا مطابق اقتضای زمان و مکان حرفی میزد.  در محافل سنّی حرفهایی بیشتر صوفیانه داشت.  در مجامع شیعی ادعا کرد که باب امام زمان است.  و خلافت بغداد از او بسیار ترسان بود.  زیرا دشمنانی صعب از هر سو برای ریشه کن کردن آن صف کشیده بودند.  قیام مسلحانه ی زنگیان، خطر روز افزون فاطمیان مصر،  ناامنی و گرسنگی و قحطی، و اینک حلاج.  دستگاه خلافت از یک سو و آخوندهای بیشتر مذاهب اسلامی از سوی دیگر او را محاصره کرده،  پس از دستگیری و حبس به  دارش آویختند.  دولت بغداد خطر او را سیاسی تلقی میکرد،  اما در بین مردم او را بد دین جار میزد،  که از یک طرف ادعای خدایی میکند «أنا الحق» و از طرف دیگر باب امام زمان است.
داستان دوم داستان احمد کسروی است. کسروی با آنکه در روزگار ما بود اما شاید سرگذشتش مرموزتر از حلاج ماند.  ترور کسروی را بعنوان کیفر دینی در بین مردم جا انداختند،  اما من ترور او را سیاسی می بینم و نه مربوط به ایدیولوژی یا دین یا بی دینی.
کسروی دشمن درجه ی یک دیکتاتوری زمان بود و آدمی درستکار بود. کسروی یک تنه بر ضد شاه حکم صادر کرد. عاشق وابستگان مسکو نیز نبود.  دشمن درجه ی یک انگلیس هم بود.  پس گمان می کنید حلوا به او میدادند؟  سیاست و جناحهای مختلفِ آن  او را به نام دین زدند،  تا خونش را لوث کنند.  حتی بی اعتقادیش را به بعضی مسایل ادبی و شاعران گذشته، حد اقل گاه می توان سیاسی دانست.  اگر به حافظ حمله میکرد، نمی بینید که چاپ دیوان حافظ را توسط قاسم غنی (وابسته ی  دربار و رابط ازدواج شاهزاده ی ایران با شاهزاده ی مصر) سیاسی  و برای تحمیق مردم میدید؟

دو امام  در زمان ما

می گفتند پیش از تشکیل جمهوری اسلامی در ایران، سه دوره ی لیسانس شیعه شناسی (جمعاً ۱۲ سال)  در دانشگاه لندن دایر شده بود.  و محصولش همین حکومت خمینی شد.
و ما در عمر کوتاه خود توفیق یافتیم که دو امام را ببینیم.  یکی موسی صدر بود. او با آنکه ایرانی و آخوندی از قم بود اما در بیروت امام شد. او در عرض چند سالِ معدود  شهرت عظیمی کسب کرد.  حتی با سیاستمداران دنیا و شاه ایران نیز روابط دیپلماتیک داشت. در بیروت مثل یک شاه زندگی میکرد.  تظاهرات بزرگ راه می انداخت،  با مطبوعات مصاحبه ها میکرد و در روزنامه ها گرد و خاک بر می انگیخت.  با نویسندگان و روشنفکران بیروت و تهران نیز دوستی و آمد و شد داشت.  گرچه از نظر دیگران یک شخصیت سیاسی بود، اما عوام بیروت او را رهبر مذهبی میدانستند.  پیش از آنکه خمینی وارد ایران شود او بطور مرموزی ناپدید شد. خمینی که در ایران بر تخت نشست، آخوندها چو انداختند که قذافی او را به لیبی برده و ناپدید کرده است.  (لابد در خمره ی ترشی انداخته بوده  که بادمجان ترشی درست کند.  و لابد آمریکاییها پس از فتح لیبی و قتل قذافی، آن بادمجان ترشی را با کله پاچه نوش جان کردند!  و به احترام جمهوری اسلامی خبر آن را پوشیده  و مخفی نگه داشتند تا سی سال بعد در اسناد پنتاگون گوشه ای از آن را فاش کنند).  تردیدی نیست که سرانجامِ او مرموز بوده است. طبیعتاً وجود او با ظهور خمینی در تناقض آشکار بود، و دست اندرکاران جمهوری اسلامی میبایست او را نابود کرده باشند، وگرنه هرگز یخ خمینی در ایران نمی گرفت.
چنانکه میدانیم در بین شیعه، امام فقط به ۱۲ شخص معین گفته میشود، نه به هر آخوندی. اما در بین اهل سنت به هر آخوند مشهور یا بزرگی امام میگویند.  لقب امام برای موسی صدر به شیوه ی اهل سنّت بود، گرچه او رهبر شیعیان لبنان شده بود.
بعداً همان لقب امام را در مورد خمینی نیز بکار بردند، زیرا که غربی ها و همه ی مسلمانان دنیا با آن لقب آشنایی داشتند و کاربرد آن در ایران ارعاب کننده و هم تحمیق کننده بود.  زیرا یک ایرانی در حافظه ی تاریخی ۱۴۰۰ ساله ی خود، کلمه ی امام را ناخود آگاه بمعنی امام معصوم و الهی تداعی میکند.
اطرافیان خمینی می خواستند کلمه ی امام را در مورد او بمعنی امام زمان جا بیندازند، اما بنظر میرسد که خود خمینی به هیچ وجه آن را نمی پسندیده.  در سخنرانی های رادیویی خود یک بار گفت که علی بن ابی طالب هم نتوانست اسلام را پیاده کند و ما کردیم (با همین لفظ). یک بار دیگر گفت که اگر امام زمان هم بیاید باید جمهوری اسلامی را تأیید کند (یعنی اگر نکرد، گردنش را میزنیم).  یک بار که یک شارلاتان مشهدی بنام فخرالدین حجازی به او گفت پرده ها را برانداز و بگو که هستی (یعنی بگو که امام زمانی) او خوشش نیامد و آن شارلاتان را انکار کرد.  این نمونه ها  نشان میدهد که گرچه خمینی نان دین را می خورد و بنام دین قدرت یافته بود، اما اصرار داشت که خود را سیاسی بداند و مأموریت خود را فقط سیاسی.
بنمایاند (لا اقل در این نمونه ها).   بهر حال او نخواست کسی او را امام زمان بشناسد.  پس از او خامنه ای خود را نایب امام زمان می شمرد. آخوندهای قالتاق شیعه نیز همین عنوان را برای خود قایلند، بنابر این تعجبی ندارد. اما همزمان دکانهای دیگری بنام امام زمان در ایران باز شد، که غالباً اقتصادی بوده است.  مثل همین چاه جمکران که معنی پول سازی آن برای گردانندگانش مهّم است،  و بعد جنبه ی تحمیقی آن. اینها همه مربوط به داخل ایران و امّت حزب الله بود.
از همه عجیب تر امام زمان دیگری است که مدتی است که در خارج ایران ظهور کرده.  می گویند کیانوری دوباره زنده شده و این بار در نزدیکی کربلا بساط پهن کرده و برای یک مشت ایرانی مستضعفِ درمانده در گِل،  خود را امام زمان میداند!  منتها تا وقتی رئیس حزب توده بود خالصانه برای مسکو کار میکرد. اکنون که دوباره زنده شده  و امام زمان شده،  دربست برای واشنگتن کار میکند
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد

همه میدانیم که چرا خمینی و خامنه ای نخواستند امام زمان باشند.  زیرا که بر عرشه ی حکومت سوارند، و مطلوب حاصل است.
اگر تشنگان قدرت ادعا میکنند که امام زمانند برای آن است که خود را به آن تخت برسانند، وگرنه که مردم کمبود امام ندارند،  و نان و آب و زندگی و حقوق خود را مطالبه می کنند و بس.
این همه تلاش که مارگیران و شعبده بازانِ تاریخ ما داشته اند که خود را امام و پیغمبر و خدا بدانند،  اگر ما مردم یک در صد همت ایشان را میداشتیم،  تا کنون توانسته بودیم که همه ی این شارلاتانها را به زباله دان تاریخ بتپانیم،  و بعد زباله دان را یکجا آتش بزنیم، و خاکستر آن را بر کوهها و دشتهای ایران بپاشیم،  تا گل و درختِ آگاهی بروید و ما هم زندگی سرسبزی داشته باشیم.
مقاله را با غزلی از دیوان خواجه حافظ شیراز به پایان می برم. امید که دم گرم خواجه،  ما را سودمند افتد.

داشت شهر ما آخوندی مؤمن و خوب و متین
حق مردم خورد و کشت و شد امام المتقین

مارگیری در پس کوهی برون آمد ز غار
با لباس خلق و ناگه شد عمود المسلمین

هر دو عالم در فنونِ سحر و تحمیق و ریا
در کمینِ خلق و بر لب، آیه های پر طنین

آن یکی نوشید هردم ساغری از خون خلق
وان دگر رقص رهایی با بتان نازنین

  مرحبا پاریس و شادا خاک مشک آسای او
کز هبوبش بس امام  آید به دار المومنین

گر پسند من چنین و گر رضای تو چنان
دو امام اندر زمانه!  به به  از ایران زمین

اصغر قاتل  برون آمد ز قعر گور خویش
گفت تنها من بُدم  یا رب  رئیس الفاسقین؟

در قیاس این امامان  گر بسنجی کار من
بیگمان گردم  پیمبر یا اله العالمین

حافظا  می  خور که سهم مردم رهبر پرست
از ازل  پاچه خوریّ  و فقر و زندان  و اوین

شاهین مهران
17 / 5 - 2014






منبع: پژواک ایران

کتاب مستطاب معراجنامه /دهقان مردمزاد خراسانی شاهکاری از طنز سیاسی و اجتماعی كتاب مستطاب معــــراجنــــامــــه دال ــ خراساني.مردمزاد

کتاب مستطاب معراجنامه /دهقان مردمزاد خراسانی




شاهکاری از طنز سیاسی و اجتماعی
كتاب مستطاب معــــراجنــــامــــه
دال ــ خراساني.مردمزاد


چو شاعر برنجد بگويد هجا
بمانــد هــجا تــا قيامت بجا
كتاب مستطاب
معــــراجنــــامــــه
دال ــ خراساني(مردمزاد)

* نام اثر: معراجنامه
* مؤلف : دال خراساني (مردمزاد)
* مقدمه : هـ ـ معتضدي
* نشر: امدا
* تيراژ: نشريكم 1200نسخه
مقدمه
به قلم دكتر هـ . معتضدى
***
بنام خـــداونــد جـان و خرد
كز او برتر انديشه برنگذرد
خدايا جهان پادشاهى تراست
زما گر كژآيد خدائى تراست

از زمره پديده ها، و في ا لحقيقه وجودهائي كه با ظهور حكومت پر شنايع و فضايح ملايان، در ابتداي امر آرام آرام و سپس به سرعت و نيز بساطت، خود را آشكار و عيان نموده ، وجود ادبياتي مخفي در ميان مردم است كه شدت و حدت حملات آن قوياً و عميقاً متوجّه شناعت اعمال و گفتار ملايان است.اين ادبيات مخفي كه در اين مرز و بوم سابقه اي طولاني دارد و علت وجودي آن نيز وجود حكـّامي بوده و هست كه پاسخ هرگونه اعتراض را با كشتن و به حبس كشاندن مخالفان ميدهند، در بنيان و پهنه و صحنهء بساطت خود توسط مردمان به وجود آمده است. يعني كسان و افرادي كه كرسي و نشان نامي ندارند. امروزه روز اگر بخواهيم نمونه و مستوره اي را در مورد فوق الذكر نشان دهيم، اشارت به في الواقع هزاران لطيفه هاي به‌واقع گستاخ و عجين با فراست ،و بسيار دقيقي است كه هر روز در ميان مردم عليه اعمال و رفتار ُحـّكام وامر بران رژيم ولايت فقيه وسردمداران جمهوري اسلامي ساخته ميشود و پرده ازاعمال درون و بيرون آنان برميدارد و آشكار و عيان ميكند كه ذخائر عظيم روحي ملت كهن سال و شريف و مبارزه جوي ايران هرگز پايان نيافته و اين ملـّت بزرگوار و شريف كه عليرغم اين همه آلام و مصايب هايل ،در طي اين سالها، اينگونه و با هزاران تك بيتي، ضرب المثل ها، حكايات كوتاه ولطيفه ها دشمن را به سُخره ميگيرد. دير يا زود در ميدان مبارزت و مجاهدت چنانكه در طول تاريخ بارها نشان داده ،اين ذخيره روحي را درمبارزه نهائى بر دشمن بر خواهد كشيد و حاكمان ولايت جنايت و خباثت و شناعت و رذالت را معدوم خواهد نمود.
في الواقع وقتي اين نوع ادبيات مورد بررسي قرار ميگيرد، ديده ميشود كه خالقان آن يعني مردم بي نام و نشان تا چه حد و اندازه دشمن را شناخته واصلي ترين و اساسي ترين خصايص دشمن را به سُخره و استهزاء گرفته اند. وقتي اصليترين خصايص و ماهيّات دشمن آنهم دشمني چون ملاّيان مورد حمله قرار مي گيرد. طلايه هاي عساكر «هَجو»، «ذم»، «هزل» و«طنز» با ابزارها و آلات خاص جنگي شان پديدار ميشود.
بايد باور داشت اگر در ميان عموم ملل عالم، براي عوالم عشق ورزي ناسوتي و راز و نياز با معشوق و محبوب زميني غزلهاي عاشقانه شورانگيز توسط شاعران بر صحائف نقش شده اند، و براي محبوب آسماني شعرهاي عرفاني، و براي مقاصد مربوط به جامعه ،قصايد نوشته آمده اند ،براي حمله به برج ها و باروهاي درون روح دشمن و آشكار ساختن روح و روحيه مستحكم ملـّي و ابراز نفرت از دشمن جبّار، «هجو» و «هزل» پديدار شده اند، بر اهل بصيرت روشن است كه فاصله ميان قصص جنسي معمول و حكايات بي ارزش كه براي به تمسخر گرفتن اين يا آن هموطن تعريف ميشود يا آن نوع حكايتي كه براي دقايقي كسي را ميخنداند، با «هزل» و «هجو» و «طنز» واقعي چه فاصله عظيم و بعيدي دارد.
هزل و هجو واقعي، در مملكت ما مثل تمام ممالك عالم در اولين قدم دشمن ملت را مورد حمله قرار ميدهد و براي حمله به دشمنِ ملت بي پرواست وبراي حمله به دشمنِ ملت گستاخ است و به همين علت در اخلاق و خلق و خويِ عالَم «هجو» و «هزل»، بايد عالَم اخلاق و خلق و خوي آنرا در نظر داشت.
«هزل» و«هجو» واقعي بسيار بسيار صريح است ،از آنرو كه در حمله به دشمن بايد صريح بود. «هزل» و «هجو» واقعي از جوهره درد و رنج و دانايي و معرفت وادراكات اجتماعي و انساني پر است ،در قلب القلب «هجو» و «هزل» واقعي ــ با تمام پرده دري ها، دشنام ها، صريح بودن ها و پشت پا زدن و پشت كردن ظاهري به اخلاقيات معمول اجتماع ــ صورت و سيماي شاعر هجوسرا و هزل سرا بسي معصوم مينمايد.در «هجو» و «هزل» واقعي، شاعر يا كاتب، در قلب القلب اثر خود، از بيان يك درد و يك اندوه و يك مصيبت اجتماعي دفاع مينمايد،و نه از اين دشنام يا آن حكايت يا آن بيان به ظاهر غيراخلاقي، و دشمن وقتي ملايان بزرگ شكمي باشند كه جز اكل وبلع ونوم و جـِماع در زندگي شخصي ،و جز جنايت و خباثت و به خاك تيره نشاندن مردم در زندگي غيرشخصي كار ديگر نداشته باشند،هجوسرا بايد بر صراحت و جسارت و گستاخي خود بيفزايد.
علي ايّحال در طول سنوات سپري شدهٌ بيست سالهٌ حكومت ولايت فقيه، گنجي بزرگ از حاصل ذوق مردم در دست است. در ميان اين گنج، در موارد و نمونه هائي به رشته هائي گوهرين و ثمين برخورد ميشود كه نشان ميدهد، هستند دل سوخته كساني كه از زمره صاحبان ذوقند و نيز از رندان سوخته جاني هستند كه در حكومت جبّاران خون خوار، تيغ «هجو» بر كشيده و بر دشمن مردم تاخته اند. از نمونه هاي با ارزش هجو واقعي كه در اين ايام در محافل و مجالس اُنس صاحبدلان بازخواني ميشود، هجويه با ارزش و استادانه و شجاعانه «معراجنامه »است.
براي بار اول كه در محفل انسي از دوستان موافق و صاحبدل اين هجونامه را به گوش جان استماع كردم ،تا ساعتي پس از پايان قرائت اين هجويه چنان در فكر غرق بودم كه به واقع از اطراف خود غافل مانده بودم و در الوان گوناگون و اصوات مختلف و تصاوير شگفت و موضوعات متعدّد و متنوّعي كه اين اثر در مُخيّلهٌ من ايجاد و ابداع ميكرد در حيرت مانده بودم و بي اختيار به سرايندهٌ آن و اين همه صراحت و فـراست او آفــرين مـي گفتم و نيز مسّرت خاطر غريبي در دل احساس مي كردم كه به فرجام، سرانجام صاحب ذوقي از اهل ادب نيز از خلوت تحقيقات و تتبعات ادبي به غوغاي زندگي مردمان شتافته و از درد ومحن بي پايان مردمان به خروش و به جوش آمده و تازيانه هجو را با قدرت بر گرده ملايان خونخوار به جولان درآورده كه آفرين بر آن قلم و بر آن دست باد كه اينگونه از درد و مَحَن مردم ياد نموده و در حقايق كنكاش و جستجو نموده است.
هجونامه « معراجنامه» في الواقع اثر غريب و قابل تأمّلي است كه از يك طرف خواننده را در دنياي خيالات و داستانها و عوالم مخصوص به شعر و مربوط به عرفان به سير و سياحت ميبردو از طرف ديگر خواننده را به عالم علم الاجتماع و حقايق متعدّده تاريخي و موارد فرهنگ و سًنن ايراني به مسافرت ميبردو چون خواننده از اين سفر باز مي گردد، انگار قواي باصره و سامعه و شامّه قويتري پيدا نموده و طعم حقايق مختلفه را بهتر مي فهمد و زبري و نرمي وقايع اجتماع و تاريخ را بهتر لمس مينمايد و تمام اين خواص است كه«معراجنامه» را در جايگاه عالي مرتبه اثري ادبي و ماندگار قرار ميدهد.
«معراجنامه» چون يك حكايت مربوط به عوالم عشق شروع مي شود. انگار ما درتياتري نشسته ايم و پرده كنار رود و حكايت شروع شود.
شاعر در غروب بهار تنها و در عوالم خود غرقه است،كه اندك اندك با پلك هاي برهم نهاده به معراج روحاني ميرود، معراجي كه خاصّ شاعران است و در عوالم خواب و بيداري نوائي مي شنود و در گفتگو با فلوت زن آسماني از عوالم مذهب سخن ميگويد و نشان ميدهد كه چگونه مذهب دگرگوني منفي پذيرفته و ناگهان از ميان معراجگاه چونان شهاب ثاقب به جامعه خويش باز گشته و با تمام سپاهيان «هجو» و «هزل »به ملايان و آيين ملايان حمله ميبرد و معجوني از دانش تاريخي، فرهنگي، فلسفي و ادبي را در گره گشايي از مسايل به نمايش ميگذارد و در اين باب بسيار صريح وبي پرواست آنچنانكه در اين ميان حتـّي نگران رنجش دوستان خواننده هم نيست. علت اين عدم نگراني آن نيست كه سراينده متعهّد به خوانندهٌ اثر نيست،بلكه حقيقتاً اين است كه سراينده در قدم آغاز و نخست خود را به حقايق متعهّد ميداند و از همين طريق است كه نهايت تعهّدات مستحكم خويش را به خواننده ابراز ميدارد و در گوش جان خوانندهٌ اثر با زبان دل زمزمه مي نمايد كه غفلت و مسامحه و غمض عين در امور اساسي ومقدّرات اجتماعي كافي است و هنگام آن رسيده كه شهامت و شجاعت را در خود ايجاد نموده و به كُنه مسايل توجه كنيم. از همين روست كه تيغ آخته «هزل »و «هجو» بر فرق ملايان فرود مي آيد و لبهٌ طنز در برخي موارد خواننده را كه من و شما باشيم، بي نصيب نمي گذارد و ما را با درد آشنا ميكند كه درد در برخي مواقع و موارد ما را متوجه خطاها و خطرات مينمايد و به ما هوشياري لازمه را ميدهد.
«معراجنامه» بر شيوه انديشه عارفان سروده شده است و در آن دنيا، دنياي عارفان است كه خداوند «رفيق الاعلي» است و در طرف و جهت مردمان است و همان درياي بيكران محبت و رحمت و عشق و بي نيازي است كه ميتوان با او با زباني دوستانه و رفيقانه، چون زبان «موسي و شبان»و مجذوبينِ «مصيبت نامه» عطار سخن سر نمود.
صحنه هاي جشن اهل زمين و آسمان از تابلوهايي است كه في الواقع دلها را از شادي لبريز ميكند. در اين تابلوها مردم مصيبت زده، تمام اولياء و انبياء و ملائك و پروردگار در يكسو و آخوندهاي خبيث در سوي ديگر قرار ميگيرند. پسِ ازاين صحنه هاست كه پس از مجازات ملايان ناگهان خود را از اوج آسمانها و افلاك و كواكب در زمين باز مي يابيم و «معراجنامه» ما را به درون حقايق دردناك ميبرد.
شب شبِ تاريك حكومت ملايان در سالهاي هفتاد و چهار است و اشقيا حاكمند. بايد خرافه ها و اميدهاي عبث را به كنار نهاد. شاعر معراجنامه، حقايق مربوط به دنياي مخفي در درون انسان و عالم اعــلي را نفي نمي كند، بلكه در وهله اول آنها را ( حقايق با ارج و قدر مذهب را ) از خرافات و ياوه ها جدا مي نمايدو نيز بر اين حقيقت پا مي فشارد كه راه و منهاج روشن براي نجات از چنگال حكومت ملايان نه ورد و دعا بلكه راهي است كه مبارزان و مجاهدان پيموده اند، يعني برخاستن و قيام بر عليه ملاياني كه با سلاح ملتي را به خاك و خون كشيده اند،و آنگاه برقراري اجتماعي كه در آن قانون مدافع منافع عموم ملت باشد و مذاهب و آئين ها كار واقعي خود يعني تهذيب وجدان افراد و مسايل فلسفي مخصوص به خود را به عهده داشته باشند. اين غور و تأملي بود درباره معراجنامه كه في الواقع نكات و دقايق معراجنامه بسا بيش از اينهاست كه طبعا خواننده هوشمند و دقيقه شناس آنها را ادراك خواهد نمود . هـ - معتضدي


*معراجنامه، بند اول*
آغاز ماجرا، بزم شاعر سوخته دل به تنهايي و فرا رسيدن شب وسوسو زدن ستارگان در فلك هاي دور
شــام بهار هست و مُـهيّا شرابكي
بــر منقل شكفته ز آتش كبابكي
باز است شير آب و روانست نرم نرم
در حوضك قديمي و فرسوده آبــكي
زير درخت توت فتاده ست فرشكي
بر آن يكي دو دفتر شعروكتابكي
بــاد بـهـار ميوزد و ميزنــد ورق
اوراق آن كتاب و نــــواي ربـابكي
از دور دست ميوزد و پلكهاي مــن
نــزديك ميشوند و تمناي خوابكي
آرام و نرم وگرم وسبك ميربايدم
آنگاه ميبرد به كجا تا سرابكي
پائين ترك رود ز سر بام كم كمك
خورشيد شام اول نوروز و نم نمك
پيدا شود ستاره زافلاك تا سَمَك

*معراجنامه، بند دوم*
توصيف شب و آغاز معراج روحاني شاعر به مدد رؤياي صادقه و بال هاي خيال و آرزو

اول تر از تمامي آنهـــا كشَد سَرك
از دوردست دور يكي خُرده اخترك
انگار بــاز از لب ديــوار بــام مــا
سر ميكشد به شرم يكي تازه دخترك
انگار كه ،تمــامي ديــوار سرد شب
از شرق تا به غرب همي شد تَرَك تَرَك
و ز هر شكاف غرقه به انوار مختلف
بگشوده انــد بــال و پـر انواع شاپرك
وزبعــد آن تمامي عالم به ناگهان
پــر ميشود ز ثابت و ســـيار اخترك
كمتر ز صدهزار گمانم كه نيستند
شايد ز صدهــزار وز آنهم فزونترك
با پلك هاي بسته بگويم به خويشتن:
زين بيشمارهست كدامين از آن من؟
از من ،منِ غريب اگــر چند در وطن

*معراجنامه ،بند سوم *
معراج آسماني شاعردر عوالم خواب و رؤياى صادقه و عروج به عالم عجائب و اسرار

در خواب و عابرم به مكانهاي بي نشان
بالاتر از ستاره ، فراتر ز كهكشان
در زير پا مدام شودطي ،‌يكي يكي
هي آسمان و در پي آن باز آسمان
بالاي سر مدام گذر ميكند ز نو
هي كهكشان و در پي آن باز بيكران
آنقدر مي پرم كه سرانجام ميشود
رود زمان خموش به شنزار لامكان
جز هيچ، هيچ نيست پديدار و بنده نيز
يك قــطره از تمامي هيچم در اين ميان!
وز شش جهت، به رهگذر بادهاي سرد
انگار در احاطه ى چشمان مرد گان
از دوردسـت دور كسي با نُتِ سكوت
در دستگاه راز همي ميــزند فلوت
بي لب ،بدون پنـجه وبي درفلوت فوت

* معراجنامه ،بند چهارم *
نجواي شاعردربي مكان وبي زمان بافلوت زن آسماني و تاسف او از اوضاع حال

اي جان من فداي فلوتت فلوتكي
در آن فلوت خويش نما بــاز فوتكي
كايندم در اين كرانه ى خاموش بهتر است
آواز اين فلوت ز هر سوت سوتكي!
من فكر ميكنم كه در اينجا شنيده است
بودا»هزار راز، زبـانگ سـكوتكي
من فكر ميكنم كه رسولان نامدار
در اين عروجگاه گرفتند قوتـْكي‌ــ
از رازها، و بعد نمودند بر زمين
با شوق و ذوق سوي خلائق هُبوطكي
افسوس زآنكه زآنهمه پيغام، بهر ما
تنها طنين مانده بجا، هست :آي زكي!
زآنها مگر حكايت مشتي مـزخـرفات
چون سنگ خاره ، منـجمد و سخت و باثبات
باقي نماند وريد به سر تا سر حيات

*معراجنامه، بند پنجم*
آغاز تامل و تدبر درباره ابتداي مذهب و سير آن
در طول زمان

گفتم كه سنگ خاره و مذهب جز اين نبود
هر چند زابتدا ره مذهب چنين نبود
انبوه بحث و فحص پي كيـ ...و كو...و ك..
كار فقيه هست ولي كار ديـن نبود
جــان خود خدا، كه خدا نيز در فلك
چــون گرگ بهر آدميان در كمين نبود
زاينده بود مذهب چون ذات زندگي
مانند روزگارمن و تــو عنين نبود
در كل خود حكايت نوعي شناخت بود
وين معرفت خميره اينــقدر كيـن نبود
بي آبرو نبود زمين و بشر در آن
هــر چند اصيل در آن، هرگز زمين نبود
من در چنين خيال ،كه ناگه به زمــزمه
بــرخيــزد از تمامي آفـاق همهمه
وآنگه غريو خنده صد فوج جمجمه

*بند ششم معراجنامه*
روايت سروش آسماني درباره حقايق مذهب در آغاز و انبعاث
پيامبران و رسولان

گويد در اين ميانه سروشي خموشوار
افسانه حقيقت مذهب به روزگار
كز ضربه كلنگ خيال و خرد ز كوه
باري روانه گشت يكي تازه جويبار
در ابتدا زلال چنان اشك عاشقان
يا گريه ى غريب جدا مانده از ديار
خلوتگهي بنا شده از ابر آرزو
آنجا خداي بنده خود را در انتظار
سامان ده حكايت انسان به زاد و مرگ
مجموعه عنايت مخصوص كردگار
جائي كه آدمي ز سر غربت و نياز
سر ميكشد به جيب تفكر غريب وار
اين بود داستان نه حديث عبا و ريش
يا قصه ى تغَوّط آخوند يا كشيش
يامخزني لبالب آب دهان وجيش

*معراجنامه،بند هفتم *
ادامه روايت سروش و آنكه ملايان با مذهب چه كردند و چه بلاياى هايل بر سر مردمان نازل نمودند

اين جويبار آمد و در هر قدم در آن
بنـــد اِزار باز نمودند شيخكان
وز قطره هاي مانده ى ادرار تا كه بود
يك قطره نيز مانده به ژرفاي شا شدان
وز تكـّه هاي گـُنده ترين سِنده هاي شيخ
آنـــرا تو علم فقه و اصول فقيه خوان
وز خِلط سينه هاي فقيهان نامدار
آميخته به آب دهانهاي طالبان
برگشت جويبار و ز كف داد شيخ شهر
از بهر امر ريدن و تجديد آن توان
وين فاضلاب مانده زصد قرن تيره را
اي چاكرتو،بنده ،دگر دين حق مخوان
اي بولعجب كه جمعيتي مذهبي مآب
بي پــا و سر به غلغله ى دور انتــخاب
ره برده اند تا به چنين كهنه فاضلاب


*معراجنامه، بند هشتم *
نغمه ى مشترك سروش آسماني و شاعر، ادامه ماجرا و هشدار دادن به خرافه پرستان جاهل

اي سنده ى تفكـّر ملا تـرا طريق!
دنيا و عقبي ات همه سرشار شاش و ريق
دل را نموده خوش به سرابي تهي ز آب
در اين سراب سهم حيات تو در حريق
اندر فراخناي جهان انتخاب تو
بيغوله اي چو مقعد سگ، پر ز گند و ضيق
دور از زلال دريا، وآن موجهاي پاك
در فاضلاب هاي شريعت شده غريق
چونان الاغ بسته بر آخور، به‌دست شيخ
وز دست او گرفته يكي مشت جو عليق
تا چند همچو قاطر ترسان ز گردبا د
گه سوي اين طريق گهي سوي آن فريق
مقصود من ز تو، ما باشد اي عزيز
از مـــا و مـــن حديث شما باشد اي عزيز
ورنـــه مرا نه قصد هجـــا باشد اي عزيز

*معراجنامه ، بند نهم*
اندر عبرت از گذشته و حال و تجربه اندوختن از بلايائى كه بر سر ما ملت آوار شده است

آئينه اي كجاست كه تا ما به ريش خويش
خنديم و نيز بر لب و دنـدان نيش خويش
زيرا كه قرنها پــدر انــدر پسر، ز جهل
جاي گلاب بوي نموديـم جيش خويش
پرسي حديث جيش چه باشد ؟نگاه كن!
بر مذهب وطريقت وآيين و كيش خويش !
اين سنده اي كه از سرايمان ،به شوق و ذوق
ماليده ايم بر سر و بر چشم و ريش خويش
اين خرزه‌اي كه رفته فــرو تا به انتها
با دست من ،و نيز تو، در پشت و پيشِ خويش
جا دارد اي عزيز بباريم زيــن حديث
خون از دو چشم خويش به حال پريش خويش
خون از دو چشم خويش نه بر حال خويشتن
بل بر هر آنكه گشت مقلد در اين وطن !
اكنون شنو، ادامه اين غصه را ز مـن

*معراجنامه ،بند دهم *
انــدر عــلاقــه عــموم مــلايان بــه كـُـ... و بحث و فحص دائمي آنان درباره اهميت كـُـ...

زد خيمه فكر شيخ در آغاز روي كـُـ...
شد برترين تفحّص او جستجوي كــُ...
فقه و حديث و علم اصولِ فقيه نيز
دارد نظر به طلعت وسيما و روي كـُـ...
در نزد شيخ و عالم و ملاي اين ديار
بهتر ز عطر و بوي گلاب است بوي كـُـ...
چون نيك بنگري به خدا هاي وهوي شيخ
در پايه و اساس بُـوَد هاي وهوي كـُـ...
گاهي مباحث اش زبرون ـ‌جايِ كُـ...بُوََد
بحثي ز شكل و هيئت و مقدار موي كـُـ...
گاهي‌ست بحثِ شيخ دروني و ميكند
فحصي ز عمق و تنگي و حالات تويِ كــُـ....
جز اين حديث شيخ مگر از اساس چيست؟
اين حرف حيض و بحثِ نفيسِ نفاس چيست؟
اينقدر در مقابل كـُـ...التمــاس چيست؟

*معراجنامه ، بند يازدهم*
دربــاره عــلايــق مــلايان بــه كــو... و بـحث و فحـص دايـمي آنـان دربـاره اهميت كو...

بعد از كـُ... است نوبت كو...در كتاب ِشيخ
يعني رسي به خدمت كو...در كتابِ شيخ
شيرين چو شهد بحث فقيه است ،چونكه هست
طعم خوش حلاوت كو...در كتاب شيخ
خوش ميبري ز بعدِ قُبُل ،ره سويِ دُبرُ
يعني بسوي خلوتِ كو...در كتاب شيخ
صدها حديثِ نادره مسطور گشته است
از بهر استمالت كو... در كتاب شيــــخ
خاتون خويش را ز دُبُر، شيخ در سپوخت
ناديده كس ملامتِ كو...در كتاب شيــــخ
ابتر نمـــانده بحث دُبُر هيچ لحظه اي
ره ميبرد مقالتِ كو.....در كتاب شيــخ
تا مبحث خجسته و طولانـي ذَكَر
آنجا كه دين پناهان، همريش و سر به سر
بهر ذَكـر، نموده همـــآهنگ صد نظر

*بند دوازدهم معراجنامه*
اندر علائق ملايان به كيـ... و بحث و فحص دائمي آنان در اين موضوع مهم و خطير

آخوند شهر نيست به غير از سفيرِكيـ...
شاه است كيـ... و حضرت ملا وزيركيـ...
گوشي بنه رساله شيخ كبير را
در آن شنو تو بانگ شهيق و زفيركيـ...
در هر حديث كز لب ملا برون جهد
بي شك در آن نهان شده بانگ صفيركيـ...
از اتحاد كيـ...وكـُ....وكو...، و آنچه را
ربطي بُوَد به كار مهم و خطيرِكيـ...
درزيرچاپ رفته تمام رساله ها
يعني رساله ها همه منـّت پذيركيـ...
پس لايق تمامي شيخان روزگار
كيـ...است‌وكيـ...ودر پي‌آن بازكيـ...وكيـ...
كيـ...ي چو ريش و گردن آخوند، پر ز پشم
بر فرق شيخ شهر چنان گرز پر ز خشم
وز ديدنش مُدوّر، آخوند را دو چشم!

*معراجنامه، بند سيزدهم *
اندر تفاوت نهادن ميان شريعت مردمان با شريعت شيخان و فقيهان وملايان

گفتم ز شيخ و فتنهٌ ى اين مشتِ پشم و ريش
اين ريش و پشم لايق صد آفتابه جيش
گفتم ز شيخ ،آنكه به تقدير ملتي
چسبيده است چون كنه ،با هفت مـن سريش
اما گمان مبر كه چنان جاهلان زنم
شمشير كورِِ نفرت ،بر ريشه هاي خويش
خاص است اين سخن ،كه به فرهنگ عام خلق
نز بــهرشخم ،بسته ام از خشم خويش‌، خيش
ني ني، كه بنده سخت بر اين راي و باورم
آنجا كه هست حرفِ ذَواتِ عبا و ريش
با صد هزار لعنت و از صد هزار بيش
بر ريش و پشم و هيكلشان گوزِ گاوميش
اما نثار ملت و آئين و باورش
يا تربت و مزار امام و پيمبرش
از ما درود و نيز به هر چيز ديگرش

*معراجنامه، بند چهاردهم *
اندر عرض ادب در آستان اوليا اللّه و نيكان و پاكان و عارفان و عياران و جوانمردان حقيقي

من اهل شور و عشق و صفايم به حقِ حق
درويش آستان ولايم بـه حقِّ حق
مولا علي ( ع ) كه حرف ندارد ،اگر چه من
ديگر ز هر چه خرقه رهايم به حقِّ حق
پيش خودت بماند، گاهي هنوز هم
با عشق او تـرانه سـرايم به حقِّ حق
گاهي هنوز درد چو من را دهد عذاب
با نام او به فكر ِشفايم به حقِّ حق
آقام رضا ( ع ) رو مخلصم و از سر رضا
مفتون گنبداي طلايم به حقِّ حق
از قيد و بندِ دين شدن آزاد ،سخت نيست
اما هنوز اهل خدايم به حقِّ حق
دين خدا فقط كه ميـــان رساله نيست
بيم از شرار دوزخ و فكر نواله نيست
بين دو لنگِ حورِ ده و چار ساله نيست !

*معراجنامه، بند پانزدهم*
اندر ادامه عرض ادب در آستان روندگان طريقِ حقيقت و عشق و محبت


«ملاّي روم »ما مگر اهل خدا نبود
«حافظ »مگر مريد طريق صفانبــود
«عين القضاه» ،«شِبلي »،«حلاّج »،«بــايزيد
در حلقه ارادت اهل وفا نبود
اينها و بيشمار دگر اهل مذهب‌اند
فريادشان ز بود و نبود خدا نبود
هر كس به راه حق، خرِ خود راند، بي ريا
در راه حق نياز به ريش و عبا نبود
بيچارگي شروع شد از آنزمان كه دين
ا ز زيركيـ... و خايه ى ملا رها نبود
وين مرهم قديمي ومرغوب بعد از آن
گرديد زهر قاتل و ديگر دوا نبود
با شيخ شهر، خاست هزاران خطرزدين
شد اجتماع در هم و زيروزِبـر ز دين
آمد يكي ندا كه : فرار الحذر زدين

*معراجنامه بند شانزدهم *
اندر تامل درباره اهميت مذهب و ادراك اين ظرافت در ايران و روزگاراكنون

بد يا كه خوب ، مذهب اُسّ و اساس ماست
همچون كلاه بر سر بي موي طاس ماست
آدم چـــو اعتقاد ندارد بـــرهنه است
ما كون برهنه ايم و شريعت لباس ماست
در فتنه هاي خوني تاريخ هم به حق
گهگاه مذهب است كه تكخال و آس ماست
جبرست و اختيار بـه تاريخ ولاجََرم
در جبر و اختيار همين اقتباس ماست
لُنگي به دورِ عورت و سقفي بــه زيــر سر
در زير پا حصير و گليم وپلاس ماست
چون پيچكي به باغچه و باغ اين وطن
پيچيده بر صنوبر و همراه ياس ماست
اينك گمان مبر كه شدستم فريبكار
گاهي زنم به نعل و گهي ميخ اين حمار !
پس باقي حكايت دين را تو گوش دار

*معراجنامه، بند هفدهم*
اندر بيان تاريكي ها و روشنائي هاي مذهب و رازها و شگفتي هاي آن

مذهب حكايتي ست شگفت آور وعجيب !
سرشار رازها وروايات بس غريب
همشيره يا برادر ديرينه هنر
از دير و دور قصه ي گندم، حديث سيب
آميزه با هوا ، و پراكنده در زمين
با صد هزار روشني و صد هزار ريب
زهري كشنده ! قاتل انديشه و خرد !
گاهي به دردهاي نهاني ولي طبيب
زائيده نياز بشر در زمان عجز
سرشار از حقيقت و لبريز از فريب
گه در شرار ديــر مغان گشته مُستَتِر
گاهي نهان به صومعه و مسجد و صليب
مذهب حكايت ايست فراتر ز ذات خويش
بيرون ز خويش عرضه نمايد نكات خويش
چون كشوري نشسته به قلب فلات خويش


* معراجنامه، بند هجدهم *
اندر بيان و اهميت نفوذ مذهب در همه چيز وهمه كار ونيز همه چيز وهمه كار در مذهب

مذهب به طرح قالي كرمان نشسته است
در تيغه هاي چاقوي زنجان نشسته است
در سايه هاي پير و كهنسال ارگ بم
يا در گلاب قمصر كاشان نشسته است
در يزد ،طعم پشمك و قطاب مذهبي ست
در طرح چارباغ سپاهان نشسته است
در خاك و در غبار تمامي كوچه ها
از شرق تا به غرب خراسان نشسته است
در حالت نگاه زن و مرد پارسي
در طُرّه هاي زلف پريشان نشسته است
در شعر و در ترانه و در نوحه هاي تلخ
درقصه و روايت و رمان نشستـه اســت
مذهب محيط امر سِماع و جماع ما
روح قديم ملّت ما، اجتماع ما
ايـن يك حقيقت است نما استماع ما !

*معراجنامه، بند نوزدهم*
ياد آوردن شاعر از يار در خاك آرميده و اشاره اي مكرر به عجائب مذهب

يادش بــــــه خيــــــر چشــم سياه نــگـــار من
كــــز آن سياه شــــد، همــــه ى روزگـــــــار من
چيزي ز ديـــن بــه ني ني خود داشت مُستَتِز
كـــز مـــن ربــوده بـــود سراسر، قـــــرار من
ابهـــام، ســـايـــه، راز، تمـــنا، هــراس، مرگ
يـــا چيزكي دگر، كـــه از آن پـــود و تار من
با بوسه اي به ورطه ي پر موج شور و مرگ
گــم ميشد و ز هســتي و مســتي بهـــــار من
يكســر شكـفتـــه ميشــد و نــاگـــاه ميشكفت
شعـــري بــــه شعلـــه هـــاي دل پــرشرار من
اين‌را ز خويش گفتم، ز آنــرو كــه بهــر تو
روشن شود به قصـــــه ديـــــــن اعتبـــار من
آن يـــار رفت و خـــاك شـــد از او گذر كنم
تـــا بـــاقــــي حكايت مــــذهــب ســــفر كنم
از كيســه بـــاز قـــافيـــه اي نـــو به در كنم


* معراجنامه، بند بيستم *
اندر شناخت ملايان از قدرت و اهميت مذهب و به ورطه فساد كشاندن ونابود نمودن انقلاب يك ملت شريف و ستمديده

مذهب نشسته در همـــه چــيز و جناب شيخ
ديد اين چنين، كه‌هست از آن فتحِ بابِ شيخ
پس شــانـــه زد بـــه ريش مبــارك در آينــــه !
شــد انـــقلاب مـــــلّي مـــــــا انقــــــلاب شيخ !!
آغاز كـــار دست خــــر از پــاي راست كـــــرد
شـــد پــاره كـــو... مذهب ، زيـــر ركاب شيخ
بــا مذهبــي كــه پــاره شده كـــــو...آن بدان
در تــوي روغــن است دگــر نــان و آب شيخ
هـــرچند هـــزل، شعر مـــن، اما حقيقت است
انـــدر كـــدام خِـــــــطّه بــجــز منــجلاب شيخ
بي آبــروست مــذهب، اينسان كـه اين زمان
در گـُه كشيده گشته، بــه لطف جنــاب شيخ
بــا مذهبـــي كــه پـــاره شـده پيش و پشت او
سهم تـــــو چيست غيــــر فــــــــلان درشت او؟
يـــــا بيضـــــه اي كه له شده در بين مشت او؟

*معراجنامه، بند بيست و يكم *
اندر تفكّـر و تدبـّر درباره مذهب پس از تجربه حكومت پر وحشت ونكبت ملايان

بايد كـــه كو... مذهب خــود را رفـــو كنيم
بهـــــــرش اعــــاده حيثيت و آبـــــرو كنيم
يـــا بـــا رفـــورم ديــن قــديمي شود درست
يــا مــــذهبي بــه درد بخــورجستجو كنيم
باري حساب مـــذهب مــلا كــه روشن است
بيهوده، تا كــجا ،و چــرا هــاي وهـــو كنيم
آن بــه كــه مـــا تمـــامي‌آنــرا ز روي لطف
در كو...ِ شيخ شهــــر سراپا فـــــــرو كنيم !
وآنگـــه ز روي شوق بــــه رســـــم كليميان
شـــكر خــــــدا نمـــــوده بسي« هَـلَـّــلو »كنيم
جــاي اذان صبــح، از آن پس رهـــــا زديـــن
هــرروز صبح «قـوقـولــيقو قـوقـوقـو »كنيم
در زيـــر كيـِ ...مــــلا شد پـــاره كـــــو...دين
در زير كيـِ...دين تــــو كنون جمله را ببين
در ايـــــن ميان كـــه باشد مفـــــعول آخرين ؟


*معراجنامه، بند بيست و دوم*
اندر باب اوضاع مردمان در زيرسلطه حكومت ملايان
و مذهب سياهكار ملايان

در زيــرِ تيغِ مذهب‌، جــاريست خـــون خلق

اين دستِ بُــــز فــــرو شده تا اندرون خلق
هفـــده بهار رفت وبــه فتـــواي شيخ رفت
در جويبار فــاجعه چـــون شاش‌، خون خلق
بر خاك ريــخت خــون سياوش هـــزاربــار
درهرشبي‌وهر شب‌، شد «سووشونِ »خلق
«ضحاكِ مــار دوش »بگــريد، چـــو بشنود
شرح غـــــم و مصائبِ ازحـــد بـــرونِ خلق
چون خايه‌ي غريبِ جـــدا مـــــانــده ازديار
آويزو واژگــــون شده ،بخت نگـــونِ خلق
اين گـــونـــه با عنايت مـــذهـب سياهتر
از قير گشته ،طالع وبخت و شگون خلق
خود را دگـــر ز قيــدِ خــريّت رهــــا كنيم
چشمان بسته را كمي اي دوست وا كنيم
شايد كــــه دردِ كهنه‌ي خـــودرا دوا كنيم

* معراجنامه، بند بيست و سوم *
اندر فساد مذهب پليد آخوند و ملا در منجلاب هاي مكرر جنايات و ريا كشاندن آن

در گـُـــه كشيده گشته صَـلـــــوه و صيـــــام ما
غــــرقِ ريـــا و ريب قـــــــعود و قيــــــــام ما
حرف از خــدا و ديــنِ خـــدا نيست، لب ببند
شيطان فــــراري است ز ديـــن و مَــــــرام ما
شد سِنده مــــالِ شيـــخ تمـــــامِ مقـــدّســــــات
بـــويِ خـَــــــلا گـــــــرفته درود و ســـــــلام ما
در آن وطــــن كـــــه دختر ده ساله جنـــده شد
لال اســـت در بيـــــــــان حقيقت كـــــــــلام ما
گر ميهن است مـــــادر مـــــا و تـــــــو، همتي
زير فــــلانِ شيخ بـــه خــــون خفت مــــــام ما
اي كيـ...ِ شيخ كوب فرود آ به فـــــرقِ شيخ
از شيخِ كــــو... دريــــده بگـــير انتــــقام ما
منعم مــــــكن عــزيــز، چــــرا بد زبان شدم
كــــز بسكه در نـــظــاره ايـــن جانيان شدم
از سوزكينه يكسره آتش بـــه جــــان شدم


* معراجنامه، بند بيست و چهارم *
اندر باب اين كه هجو و طعن و تشنيع ملايان محض ادب و ادب محض است

تـــا چنــــد پنــــد و پنـــــد، خدايا ولـــــم كنيد
آقـــــا بـــه حـــــق حــــــرمت مولا ولـــــم كنيد
هتـّاك نيستم مـــــــن و فـــــحّــــاش نيســـتم
امــــــا بـــــه وصف حضرت مـــلا ولـــم كنيد
غيــر از حقيقت است هــرآنـــي كه گفته ام؟
فــريــاد و داد ، امــان و فغـــان ، وا ،ولم كنيد
در ايـــن نــــظام هستي مــــا را نمــــوده انـــد
با زور و جبــــر، يكســــــره دولاّ ولــــــم كنيد
ريــــدم بـــه تربيت، بـــه ادب، در حـريم شيخ
دارم دوبــــاره بـــــــاز تمنـــــا ، ولــــــــم كنيد
جــــان كــــلام شير دلِ «ايــــرج »و«عُبـــــيد»
يــــا شــــعرهــــاي شــــرزه‌ي «يغـما »ولم كنيد
در ميهــــني كـــــه يكسره آمــــاج تــــيرِ هـــزل
بــــايـــد كه شاعـــران همه چونان بشير هـــزل
انــــدر دهـــــان شيخ بكــــوبند كيـ ...ِ هـــــزل

*معراجنامه، بند بيست و پنجم*
اندر دخالت دائمي ملايان و رؤساي مذهب در امور شخصي و خصوصي مردم

ربــــطِ فــــلان نقــــــاطِ خـــــلائق به شيخ چه؟
يــا حـــــالتِ بساطِ خــــــلائق بــــــه شيخ چه ؟
دست خــــر‌از فضولي ،دركـــــــار خــــــلق دور
يــــعني كــــه ارتباطِ خـــــــلائق به شيخ چه ؟
آخــــــــوند و ايـــن فضولي در كار و بار خلق
فـــريــــــاد ! اختلاطِ خــــــلايق بـــه شيخ چه؟
كونيسـ...شيــخ و رهبــــــراخـلاق گشته است
اخــــــلاق وانظباط خـــــــلائـــق به شيخ چه؟
گــــــر كاكلي ز مقنعه بيــــرون فتــاده است
از بـــــــهر انبساط خـــــلائــــق به شيخ چه؟
جزكيـ...و كو....وكـُسـ...سخن آيا نداشت شيخ ؟
ربــــطِ فــــلان نقـــــاطِ خــــلائق بـــه شيخ چه؟
مـــلا وكــــيلِ كيـ...وكـُسـ...وكو... مــــردم است !
مـــولا و صاحبِ نَفَس و خـــون مــــــــردم است !
ايـــن گــــــونه دين و مذهب، افيون مردم است !

* معراجنامه،بند بيست و ششم *
اندر باب مفاسد و ضايعات مذهب فاسد
و ولايت مذهب در ايران

دردِ بــــــزرگ ملت مــــــا درد مــــــذهب است
سرمــــاي ايـــن وطــن ز دمِ ســــردِ مذهب است
ايــن گــــردِ مـــاتمــي كه بــــه دلها نشسته است
جـــان خـــدا و خـــــلق خــدا، گردِ مذهب است
بـــازنـــده‌ايــم يكسره بـــر تـــخته نـــردِ بخت
تـــا تـــاس مـــا رهــا شده بر نردِ مذهب است
« تـــاريـــخ »ما كــه قفــل و گــم و پرتناقض است
خوارو ذليل و عَبـــــدِ عمـــــــلكردِ مــذهب است
ويـــن نـــوبــــهـارهـــاي سراسر خـــــــزانِ زرد
آفت گـــرفتـــــه از نــفــس زردِ مـــــذهب است
« علم »وعــلي الخصوص «هنر»، قـــرنهاي قرن
يـــا در قيود مــــــذهب و يـــا طردِ مذهب است
مُشتي فقـــــــــيه و سيد و رمــــــال زن جَــــــلَب
اين يك ز« قـُــــم »در آمده، آن ديگر از «حَــــلَب »
كــــــردنــــــد روز مــلت مــــــا را بَـــــــتَر ز شب

* معراجنامه، بند بيست و هفتم *
اندر ادامه و توضيح و تفسير بيشتر مباحث قبل
و تاملات بيشتر

گيجـــم ز جـــام و بــاده ي مذهب به حقّ حق
وز انـــدك و زيـــاده‌ي مـــذهب بـه حقّ حق
مـــذهب اگرچه زاده ي آخوند نيست، هست
آخــوند و شيـــخ زاده‌ي مـــذهب به حقّ حق
با ايـــن شريعتي كــه عـــلم كــرده شيخ شهر
يك مـــلت است گــاده‌ي مــذهب به حقّ حق
از مــــا گــــرفته حــق تنفس ،‌ولي كجاست
بهـــر مـــــن و تــو‌داده ي مــذهب به حقّ حق
بــالله هــزارتــويِ غريبـــي است پيچ و كج
حتــي پــيـام ساده‌ي مــــــذهب بـــه حقّ حق
بــــايــد كـه تــــرك «عقل »نمــــائي و «اختيار»
در حيطــــه‌ي اراده‌ي مــــذهب بــــه حقّ حق
حيرت مكن ز تجربه ي مــــــخلص اين چنين
يــــا عــــقل يــــا اطــاعــــت اين مذهب مبين
اين است عــرض مـخــلص، در مـــــطلقِ يقين

* معراجنامه ، بند بيست و هشتم *
اندر باب مدارج در مذهب و وضع قرار گرفتن ملا به عنوان آيت الله در جانشيني خدا بر زمين و قدرت مطلقه او

«اوّل »خــــدا، رسول خـــــدا هست «دوّمــين»
« سوّم »امــــام باشد و «چــــــــارم »ولــيّ دين
ايـــن است پلّـــه‌كان و مـــدارج بــــــه مذهبي
كـــانــــرا به نــــزد تــــوست مقـــامات برترين
حرف از خـــــدا ،‌و نيز رسول و امـــــام نيست
كانان بــــه عــــــرش خــــانــــه و در جنـّت بَرين
دارنـــــد جــــايـــــگاه و نـــــگشتند هيـــــچگاه
پيــــــدا ز بهـــــــر اذيــــت و آزار بـــــر زمين
امــــا «ولــــــيّ امــــــر امــــــامت »،فـــقيه شهر
در هـــــــــر دقيقــــــه ،هـــــر جا با گرز آتشين
اِستاده است حـــــاضـــــر و ناظــــــر به كار ما
مــــا را نبــــود و نيست رهــــائي ز دستِ اين
فرمــــــوده است حضـــــرت حـــــق در كتاب ما
آقــــــا سهـــــيم هست به نـــان و بـــــــه آب ما !
حــــــتي امـــــــور داخــــــــله ي رختــــخواب ما !

* معراجنامه، بند بيست و نهم *
اندر باب اينكه در زير قدرت مطلقه فقيه حتي رها كردن باد وجماع حلال‌بدون اجازه ولي فقيه جايز نيست
بـــي اِذن شيــــخ ، گر كه مسلمان بـِگوزَدا
بـــايـــد همـــي بــــــه آتش دوزخ بسوزدا
بــي اذن او اجـــــازه آورد و بُـــرد نيست
واي ار كـــه بـــي اجازه، كسي در سُپوزدا
لـــرزد چهـــار ركن فلك ،وز زمين و عرش
ناگـــه كسي چـــو گــرگ گــرسنـه بزوزَدا
بـــاري بـــــه حـــكم شرع ببريد كيـ...ِ اين
خـــــــــــياط نيـــز درزِ كـُـ...ِ آن بـــدوزدا !
اين است قصه، وآنكه بخواهد ز نور عقل
شمعـــــــــي به راه ملت خـــود بــرفروزدا
بايد نخست بـــر دهـــن و ريش شيخ شهر
با منتــــهاي حـــــدّت و شــــدّت بگـــوزدا
ورنـــه دوبـــــاره بـــــاز حكايت مقرّر است
تا روز حشر شيخ به محراب و منبر است
ويــــن گونــــه «اقتـدارِ ولايت »مكرّر است

* معراجنامه، بند سي ام *
در سرنوشت جماعتي كه فريب ملايان را خورده و سخن آنان باورنمايند

مرگ است و مرگ در همه عــالـــم خداي شيخ
ز آغـــاز كــــــــار شيخ الــــي انتــــــهاي شيخ
در چارركن «جهل»و«گناه»و «فريب»و«ترس»
در خـــــاره رفـــته است فـــرو پايه هاي شيخ
«كـــــر باش و كـــور باش» نـدائي مكرّر است
در چـــاووشي ممـــــتد و بــــي انتـــــهاي شيخ
بعد از هـــــــزار تجــــــربــــه، ديــگر مكن سرا
بـــــــهر خــــدا بـــه زيـــر قـــبا و عــباي شيخ
زيـــــــر عــــــبا چـــه سود ز فرياد، چون شود
بــــر پـــا چـــنان مناره ز بهرت عصاي شيخ !
آنجـــا توئي و نعره ي « اي داد ! واي واي »
همراهِ زوزه هاي خوش « هاي هاي » شيخ
آنجــــا دگـــــر تــــرا بـــه رهائي مجال نيست
جـــــائي بــــراي آنــكه كني قيل و قال نيست
مـــا كـــــرده ايــم تجــربه!! جايِ سئوال نيست

* معراجنامه، بند سي و يكم*
اندر باب اينكه راه حضرت حق و راه مذهب در موارد كثيره يگانه و واحد نيست

گر مذهب است اين!،‌ به خدا مذهبي خــر است
با عـــرض معذرت ز خــر، از گـاو بـدتر است
ونـــدر پـــي مـــراجع تقليد هـــر كــــه رفت
از تيـــره و قبيلـــه‌ي ميمـــون و عنتر است
تــــو در پـــي خـــــدائي امـــــا عــــزيـــز مـــن
مـــــلا در ايـــن ميانه، پـــي كـــار ديگر است !
خــــم مي‌شوي بـــه سجده ولي بي هوا مشو !
زيــــرا فقيه شهر كمين كـــرده بـر در است
بـــا اشك چشم ميكند او كـــار خـــود ،نــه تُف
مـــاتحتِ مومنين هــمه از اشك او تـر است !
در كـــار شيخ و حضـــرت حـــق اتحـاد نيست
در ايـــن ميانــه يك تن از اين دو مـظفر است
دور از خداست ــ جان خدا ــ كـار و بـار شيخ
با حــق نبــود و نيست به يكـجا مـــدارِ شيخ
همكوك نيست ضرب خـــدا سه تار شيخ

* معراجنامه، بند سي و دوم*
اندر ظهور و مرئي شدن جماعت ملايان در هياكل و هيئت ها و
هيبت هاي گوناگون و متفاوت.

مـــن انــــدكــــي ز قــــصه ي بسيار گفـــتمت
وز داســـــتان عـــــقرب جَــــــّرار گفـــتمت
ملاست هـمچو مار و مرامش چو زهرِ مار
مــن ِشمّه اي ز زهـــر چنين مـــار گفـتمت
مـــــلا تجسّمى ‌ست ز يك فـكر و راه و رسم
اين راز اوست، بــاش خــــبردار! گفــتمت
گاهي بـــه زيــر سِنده‌ي عـــمّامه ميشــود
پيدا بــــه صـــحن مسجد و بـــازار، گفتمت
گاهــــي بــــدون ريش كـــراوات مــــــيزند
ايـــــن هفت خـــــطّ نــاكــــس طرّار، گفتمت
بايـــد كه تيشه ها بــزند ريشه را، نه ريش
ايـــــن را هـــــزار بــــار به تكـــرار گفتمت
ورنـــه دوبــاره ايـن سگ ،‌با هفت جان خود
بهـــِرمــــن و تـــو بـــاز نمـــايد دهـــــان خود
وز استــــخوان مــــا طلـــــبد استخوان ِخود

*معراجنامه، بند سي و سوم *
اندر باب خطر مهيب و هائل ظهور مجدد ملايان در آتيه و هوش ورزي اهل خرد در اين باره
ورنـــه دوبـــاره بيني ،فــــردا يكــــي دگـــــر
اِســــتاده است بــــر در مـــا بـــا بساطِ نــر
آمــــاده گشته تـــا بنمايـــــد بساط خـــــود
تــــا دسته در فــــلان تــــو و بنـده مُستَقر
مــــا هر چه جيغ و داد نمائيم : كاي اما م!!
اي مـــا تـــو را و جـــدّ تـــرا نــــوكر پـدر
باللّه هنــــوز پــــارگيِ پـــارســـال مــــــا
ناگشته خــوب و بـــر دل مـــا ميزند شرر
از ما بــدار دست طلب ،گويد او :خموش !
ويـــن فـــكر ياوه را بــكن از كله ات به د
تا محتواي بجاست، فــلانت بما هَـــباست
خم شو! ،كه راست گشت تــرا مرجعي دگر!!
در ديــــن مـــا اگـــرچـــه تناسخ بود حرام
گــــويا كـــه اهـــل دورِِ تنـــاسخ بود امام
اين است راز جـــاودانگيِ مكتب و مــرام !

* معراجنامه، بند سي و چهارم*
اندر باب اينكه شاعر اهل خدا و آستان پاك حضرت حق است و
بي مرام نيست.

بــا ايـــن هـــمه اگـــر چـــه زنم گاه جــامكي
دارم بـــــه رســــم خويـــش خدا و مــرامكي
خصــم شريعتـــم مــــن و لاطائــــــلات آن
ضـــد هــــر آنـــــكه هست فقيه و امامكي
گــــويم به شيخ : رو درِ مــاتحت خود بگير
رو احــــمقي بـــجوي و بزن راه خــــامكي
من كو...ِ شــــيخ را بـــدرم با مـــنار عقل
در هـــر لباس و شكل و مـرامي و نامكي
مـــن اقـــتدا بــــه «حافظ شيراز»كـرده ام
روي نــــگار قــــبله‌ي مــــن ،‌مُــهر جامكي
جـــز بــــر در حــــقيقت تـــسليم نيـــستم
در ايـــن طـــريق گوش كــن از من كلامكي
تـــا روز حشر هـــــر چه منار است يا چنار
در مــــقعدِ دريــــده ي آخــــوند، پـــايـــــدار!
با من بخوان بلند ،كه مــــلي ست اين شعار!

* معراجنامه، بند سي و پنجم *
اندر نماز خالصانه و رفيقانه شاعر به درگاهِ حضرت حق و گلايه از شدائد روزگار.

اما بــه رغـــــم ايـــن هــمه ، گـــه سوزوسازكي
ريــــزد بــــه سينه شور و هــــوايِ نيازكي
آهـــــي كشم ز سينه و فــــارغ ز چشم شيخ
گــــيرم وضـــو بـــه اشك و بــــخوانم نمازكي
تــنها، غــريب، غــمگين، بــعد از نماز خويش
بــــندم دو گـــوشِ خسته بــــه آواز ســازكي
با نـــغمه هــــاي زيـــر و بَم اَش با خداي خود
گـــــويم ز ژرف سينه‌ي پـــر شعــله رازكي
: كـــاي راز نــــاگشوده، تـــا كـــي ز بـــهر ما
هـــــي پشت هم فــــراز و ز بعدش فراز كي؟
تــــا كــــي ز مـــا دعــــا، و ز تـــــقدير ناروا
نـــازي ز بــــعدِ عشوه و بـــا عـــشوه نــازَكي؟
آه اي خــــدا، تـــاكي، ايـــــن تيره سرنوشت؟
اين سرنوشتِ يكسره خونين و تـــار وزشت؟
ويـــن سرنوشت را چــه كسي بهر ما نوشت؟

*معراجنامه، بند سي و ششم *
اندر ادامه ي دعا و نيايش شاعر سوخته جان به درگاه حضرت حق و پرسش درباره ي اوضاع آينده

كـــي مـــيرسد خــــداي مــــن ازتو نـــويدكي؟
از قلب ايـــن ســـياهي ، ســـرخ و سپيدكي
كــــي مـــيرسد ز بـــعدِ زمستان بــهاركـي؟
بــــوي خوش بنـــفشـــه اي و بـرگِ بيدكي
مـــــن گــــرچــــه نــاامـــيدم‌، اما مرا بگو
آهـــــسته در تــــرنم گفــــت و شــــنيد كي
آيـــا بــــه پشت پـــنجره اي در كــرانه اي
پت پت كـــــند هـــــنوز چـــــراغِ اميدكي؟
ونـــــدر مخازنِ ســحر و صبح باقي است
آيــــا هــــنوز اخــــتر صـــبحي و شيدكي؟
آيـــا تــــرا بـــــه جيب شود يافت اي خدا
از بــــهر قـــفل بـــخت مـــن و ما كليدكي؟
ناگــه ز هـــر كـــرانه بر آيد يكي خروش
گــوئــي كه خون هفت فلك آمده به جوش
وآنـــگاه نعره اي ز جگر بر كشد سروش !

* معراجنامه ، بند سي و هفتم *
اندر بشارت سروش غيبي ازلعنت و غضب الهي نسبت به ملايان
و نابودي آنان

اَز ما بــگو تــو شيخك چـوچـولــه بــاز را
شــانه مــزن بــه پنجه تـــو ريش دراز را
فـــردا چــــو بـــادِ مـــهر وزد مــيكنم جــدا
بـــا دست خـــلق تــــخم شترمرغ و غاز را
مـــي افـــكنم تـــرا دَمَـــرو مـــيكنم فــــرو
انــدر دهــان و كو...ِتــو مـــن جــانمــاز را
چندان فشارمت كه نه بشناسي اي فقيه
در زيـــر تخـــمِ خـــلق تو از گوز، گاز را
چـــندان فشارمت كــه بريني ز بيني ات
يك ســنده‌ي بزرگِ چــــو ريشت دراز را
چندان فشارمت كه بگوزي‌به ‌ريش خويش
يـــعني كـــه از فـــرود بگـــوزي فـــراز را
فـــرياد مــيزنم :سر و جــــانم فــــداي تــو
بـــر چشمــهاي مــن همه شب جاي پاي تو
ديـــگر چـــه گــــويـــدم به بشارت نواي تو

* معراجنامه، بند سي و هشتم *
درباره ي نهضت آتيه ملت و كيـ...كوب شدن عموم ملايان جباروستمكار در سراسر ايران

گــويد ســـروش غــيبي بـــا نــــغمه اي بــــلند :
روزي رســـد كه كــــيـ...ِخــــلائــــــق شود بلند
ازمــــوجــــهاي آبي عــــمان» اِلــي«خـــــزر»
از «رشت» تا «گواتر»، و بالعكس تا «مرند»
از سنگ سخت و تــيره «تفتان »الي «اَرَس»
از «ماشكيد» و «خاش» الـــي قله‌ي «سهند»
روزي بـــه زيـــر سايه‌ي كيـ...ِ رشــــيدِ خلق
لــــرزد ز كـــو...ِ پـــاره ي آخـــونــد بند بند
هـــر منبر و مناره شود زيــــر ضـــرب كيـ...
چـــون خاك و چون‌غبار وشود خاك آن سَرند
خوش حـــــالتي‌ست ديــــدن خـــلقي كه متحد
يــكجا به ريـــش حـــضرت آخوند گشته بند
بــــا آن ســـروش اينك، صـــــدها گـــــروهِ كُر
تــــكرار مــــيكنند هــــمه ، گـُــرّ و گـُــرّ و گـُـرّ
ايــــنك تــــرانــــه‌اي هــــــمه ابـــيات آن ز دُر

* معراجنامه، بند سي و نهم *
ادامه بشارت سروش غيبي و فرا رسيدن عجائب الحوادث قريب الوقوع وتغيير مشيت حضرت حق

روزي كـــتابِ مــلــت مــــا مـــــيخورد ورق
گــــردد دوبــــاره آلــتِ تـــاريــخ شق و رق
ناگـــه صـــــداي ضــربــه‌ي صــدها هزار كيـ...
بـــر فـــرق شيــخ شهر بر آيد، شَرَق شَرَق
از هــر گــــذر صـــداي تـــفنگ و غريو بمب
خيـــزد قــرُمب قــرُمب و بــر آيد تَرَق تَرَق
در هـــر گـــذر ســـواري ، از راه مـــــيرسد
در كــوچه هــا تَـــلَق تَــتَــلَق ، تَـق تَلق تَلَق
فــرمان دهــد سوار، كه بــــر ريش هر فقيه
ملت بُــــوَد بــــه ريـــدنِ بسيار مــــــستحق!
آنــــگه بـــــراي ثبت بـــه تــــاريخ مــيبرند
مــــلت در امـــر خـــير به هر جا ز هم سَبَق!
گــويـــد مـــرا سروش كه : ديگر تو غم مدار
آمــاده كـــن تــــو كــــاغــــذ و با آن قلم بر آر
اُكتب !، هـــر آنــــچه بنده بگـــــويم ،به يادگار

*معراجنامه، بند چهلم *
ادامه پيام سروش غيبي كه ملت دليرايران فلان جاي ملايان راچون فلان جاي سكندريان و مغوليان و تيموريان به حول وقوه حضرت حق يك لا خواهد كرد

آن ملــتي كه كو...ِ «ســـكندر» ز هـــــــم دريد
پــــايِ «عــرب »ز خِــــطّه‌ي ايرانزمين بُريد
آن ملــــتي كـــه «بـابــك »و «يعقوب ليث »او
بر هــــيكل خـــــليفه‌ي بــــغداد رفـــــت و ريد
آن ملــــتي كــه تف به سبيل«مــــغول» فكند
آن ملــــــتي كه خشتك «تــــــــيمور» را دريد
بـــاور مــكن كــه زيــــر ســــــتمكاريِ دو تـــا ــ
ــ آخـــــوندِ كـــــو...گشاد بــــه حــــال رضا لميد
ديرست و دور نيست كه بيني ز كيـ...ِ خـلق
بر كو...ِشيخ صــــاعقــــــه‌اي شعله ور جهيد
مــــرغ وطــــن نه خانگي است اي فقيه شهر!
زودا كــــــه ايــــن عـــقاب تــرا از قفس پريد
وآنگــــه گروه موزيك ، در اوج شـــر و شـور
بــر‌طبل مـــيزنند و به شــــــيپور چند جور
بانغــمه هاي دام دارا رام، دام دادام دو دور!

*معراجنامه، بند چهل ويكم *
ادامه ي مجلس سرور و كنسرت آسماني پس از بشارتهاي سروش غيبي از جانب حضرت حق

يـــكساعتي بـــكــوب و بــــــزن هـــست مستــمر
هـــي نــــغمـه‌ي جـــــديـــــد پس از نـــغمــــه دگـــر
وزبانگ پرتوانِ«ني»و «چنگ» و «تار»و«دف»
بـــــــرجـــا نمـــانـــده است كســـي را ره مَـــــفَر
در«بـــوق‌»هـــا چـــنان بدمند و بــه «طـبل‌»ها ــ
ــ كوبـــــند آنـــچنان ، كـــه شــــود هردو گوش كر
«شيپور»و«هــــورن» با «قـره ني» همنوا شده
«سنتور»بـــا نــواي «فــلوت»ست هــم نـــــظر!
شرقي و غربي ،آنچه كه ساز است نغمـــــه ها
افــــ كـــنده اند در هــــم ، گـــه زيـــر و گـــه ِزبَر
در ايـــــن مـــــيانه ،بـــــعد اُورتــــور نـــــاگهان
آواز يــــك پــــــيام بـــــر آيـــــد ز هـــــر گـــذر
ايـــــنك ســــــرود مـــــلي مــــاهـــــا عليه شيخ!
قــــــد قــــامت الــــــقيام ،و بــــر پا عليه شيخ!
هـــــــمدوش، هـــــمترانه، يــــك جا، عليه شيخ!

*معراجنامه، بند چهل و دوم *
سرود خواندن دسته جمعي وملى اهل مجلس هماهنگ با نواي اركستر آسماني عليه ملايان

دُمــــبِ نــــهنگ، گـــــردنِ زرافه، پــــاي ِفــــيل
شاخ گوزن و كرگدن و هــــر چــــه زيـــن قبيل
ساقِ چــــنار و آنــــچه درخــــت ِقــــطور هست
درسرزمــــينِ «ديــــلم»و در كوهــــسارِ «گـــيل»
از دســـــته‌ي كـــلنگ گـــــرفته الـــــي تـــــــبر
ويـــــن گــونه، ازتبر تو برو تـــا بـه دسته بيل
وز بـــوتـــه هـــاي خار مغيلان، هر آنچه هست
از خِــــــطّه‌ي جـــــنوب الـــــي شـــــهر «اردبيل»
وزنـــــخل هــــا هـــــر آنـــچه كه باشد قطورتر
نــــر يــــا كه مـــاده، آنـــــچه كه كوتاه يا طويل
بــــرمــــقعدِ دريـــــده‌ي آخــــوندِ بـــــي پــــــدر
تا روز حشـــــر و نــــــشر، ز مــلّت بُوَد سَبيل
تـــا اين زمين بـــه چـــرخه‌ي گردون رونده باد
بر كلـــه‌ي فــــقيهان ،عـــــمّامه ســــنده بـــــاد !
وين سنده‌ي سپيد و سيه، ســـــخت گند ه باد !


* معراجنامه، بند چهل و سوم*
پايان سرود خواني اهل زمين و آسمان، سكوت مجلس و بشارت سروش غيبي درباره ي تصويب قانوني جديد توسط حضرت حق و جميع انبيا عليه ملايان

آنـــگه دوبـــاره بــانگ سروش آيدم به گوش :
كــزروي عــقل بــاز نمـــائيد گـــوش ِهـــــوش
كــــز چـــند روز قـــبل، گــــروهي زانـــــبياء
با زُبــــده اي ز زُمره‌ي اهــــــل شـعوروهــوش
كردنـــد مــــجمعي و درآن قــــــطعنامـــــه‌اي
تــــصويب گــــشت دمــــدمه ي شامگاهِ دوش
كــــزايــــن سپس روابـــــطِ جـــمهور مردمان
بــــا مــذهب است اين ، كه فقيهانِ خرقه پوش
ديـــگر زخــــون خــــلق ننوشند صبح و شام
چونــــان شــــغالِ مست ، به فريادِ نوش نوش
ايــــنك زبـــــهرِ آنـــــكه نمـــــائيد اســــتماع
اي ساكنان عرش و زمـــين، ساكت و خموش!
كـــايــن قطعنامه گشته ، ممهورِ مُـــهر حــــق
پرتوفكـــنده است بــرآن نـــورِ مُـــهر حــــق
يعني كـــه هست ضامن آن ، زورِ مهر حــــق

*معراجنامه، بند چهل و چهارم*
سكوتِ اهل آسمان و زمين براي شنيدن قانون
و قطعنامه جديد

در عَرش و فَرش گشته خَمُش فِس فِس نَفس !
حــــــتي صــــــداي پـــــر زدن و ِوِز ِوِز مــگس !
شوخـــي كــــه نيست ، بـــــعدِ خدا سال، آخدا
فرموده شيخ را كه : قـــرمـــساق! ظلـــم بس !
يعني كه‌ بعد ازاين به سر انگشتِ لطفِ شيخ
آزار واذيـــتي بـــــــنـــــــبيناد كــــــو...ِ كـَس
شوخي كه نيست ، بـــــعد خــــدا سال ، انبياء
تــــا جـــــنگل وحـــــوش شــــود انــدكي هرس
كـــــج كـــــرده‌انــــد عــــاقبت الامـــــر از وفــا
تا سرزمين ديـــــن زده‌ي مــــا ســـر فـَـــــَرس
وز قـــــعر دل ز ژرف جــــــگر با صـــــداي كـُر
ســــرداده انــــد نغمه كـــــــه : يا ايّها العسس !
اينك پـــــيام رســــــمي و مـــخصوص كردگار
در زيــــــرآن نـشان صد و بيست و چار هزار ــ
ــ پيــــغمبر و نـــبي و رســـــولانِ نــــامــــــدار


* معراجنامه، بند چهل و پنجم *
قرائت بند اول قطعنامه و عزل و بركناري جماعت ملايان توسط حضرت حق براي هميشه.

بـــسم تمــــــامِ مــــــلتِ مُــــستضعفِ زمـــــين
خاصــــه هـــر آنكه هست عليل و ذليلِ دين !
از سوي مـــن ــ كه حضرت حق باشم و خدا ــ
اعــــلام ميشـــــود بــــه هـــــمه اُمّــت زمــين
گُــــه خوردنِ زيــــاديِ مــــلا بــــه نـــــام دين
ممنوعِ مطلق است بـــه هر گوشه بـعد از اين
يعني كه هــست«واجب عيني »به مرد و زن
خاصــــه به ايـــن جـــماعتِ شيعه ز مسلمين
كانــــدر فـــلان شيخ رســــالاتِ شــــــيخ را
هــــمراه نيمسوزي، پُـــــر قُـــــطروآتـــشين
درهــــــرمــــحله اي بـِـسُپوزَند تــــا شــود
بــــا شيعيان نــــهايتِ الـــطاف مــــا قرين
برخيزد ايـــــن نـــــدا كه : خـــــدا! بـر تو صد درود !
همراه‌ِآن صداي «دف»و «چنگ»و «طــبل»و «رود»
ســـــر ميــــــكنند شادي مـــــلت، يـــــكي ســــــرود

*معراجنامه، بند چهل و ششم *
قرائت بند دوم قطعنامه و اعلام ارتباط مستقيم و بدون واسطه‌ي مردمان باحضرت حق.

از بـــعدِ عَــــزل مــــلا ،بــــار دگـــر نـــــدا
بــرخيزدا زعــــرش بـــه فـــرمان كبريا:
كــاي بندگـانِ بــنده سپاريد گوشِ هوش
فــرمــايشاتِ مـــــختصر شخص بنده را
ازبـــعد ايـــن‌، اگـــر كسي از جانبِ شما
ايـــن را زبـــهر مسئله از مـــا بــپرسدا
فارغ زشيخ ِجــاكش ِجـــلادِ جُــــبّه‌پــوش
بــاشد چـه‌سان چـــگونگي ارتـــباطِ مــا؟
ايـــن است حـــكم! آهِ سحر، ذكـر ِشامگاه
بـــا هــرزبان وشكل ومُـــصفّا ِزهَــر ريا
خوابـيده، ايــستاده ، نــشسته ،‌ به حال دو
درآب و زيـــرآب ‌،‌ وبرخاك و در هـــوا
بـــاشد مـــيان مـــا و شمـــا بهترين بَريد
زيــراكه نَــحنُ واقربُ مِن رشته‌ي وريد
ويــن آيــــتي ست محكم از حضرتِ فريد



* معراجنامه، بند چهل و هفتم*
شادي اهل زمين و آسمان پس از شنيدن بند دوم قطعنامه و آسوده شدن از دست ملايان پس از ساليان دراز

زيــــن حُـــكم تازه، شاد بكوبند بر دُهُـل ــ
اهــل زمـــين ونـيزبپاشند، نُقل و گل ــ
اهـــل فلك ز عــرش و زنـــد بعدِ قرنها
مــهروصــفا مـــيان زمـــين و سماء پُل
زيـــراكــه حَـدّ حـــائلِ بـــين خدا و خلق
از دست داده نقش ورها كرده‌است رُل!
زيــن مـژده اهل باده، بدون حيا و شرم
در سايه‌ي مــحبّت حـــق مـــيزنند مُل!
وزآسمان تمــام مـــلائك بـــه اين بساط
با ديــده گانِ گِــــرد شده مـــيزنند زُل!
ايــنك تو نــيز شادي اهل سماء و خاك
با شــعر نغز«حافظ»‌، بگشا لبان‌وقـُل!
»ساقي به نـور باده، برافروز جـــــام ما
مطرب بزن كه كار جهان شد به كام ما»
زيــرا بــــه لطف حق، كمدي شد درام ما

* معراجنامه، بند چهل و هشتم *
قرائت بند سوم قطعنامه و اعلام ممنوعيت دخالت مذهب در كار حكومت و تساوي عموم در برابر قانون.

پيچد دوباره در همه جــا‌بانگ پيك حق
ازخاك تــا ستاره واز شــرق تا شــــفق:
ــ زيـــن بـــعد تــــا ابد شود از يكدگر جدا
مـــذهب زكــاردولت ودولت زديــنِ حـق
كوتاه دست دين! زدخــالت بـــه كار خلق
قانون دراين ميان به‌دُخولست مُستحق!
قانون ولي كدام؟ كه جـــمهورمـــردمان
آنرا ز روي عـــقل وبلا عَـــطفِ ماسَبَق
با راي مشترك بنويسند، ســطرســطر
تــدوين كنند زآن سپس آنرا ورق ورق
تدوين كنند و در همه جا بر اساس آن
يــاري كــنند وصــلت حق دار را به حق
تدوين به سود آنكه بود اهل اين وطـــن
كرد و بلوچ وفارس، لر و ترك و تركمن
با هر مرام و مسلك‌، از مــرد يا كه زن

* معراجنامه، بند چهل و نهم*
شادي و طرب مجدد اهل زمين و آسمان از الطاف حضرت حق و
فراغت به علت فراغت مذهب از حكومت و بالعكس

از حُـــكم حَــق زنند هــــمه سوتِ بُلبُلي
زيرا به سر رسيده دگرعهدِ كـُس خـُــلي
عهدي كه زير كيـ...ِقوانينِ عــهد بُــوق
بــوديم مـا ،به حالتِ كونفَنگ ‌و ُقنبلي!
از دوره شباب الـــي آنــزمان كـــــه آه!
ريش من و شما نمــــكي گشت و فلفلي
در اين مــداررفت بسي ســــالها و بود
مذهب هميشه سيّد و سالار و ما ُقـــلي
اينك گذشت ورفت‌،بــده‌ســاغرشـراب
لبريــز بـــاده اي كه بُوَد رَنگِ آن گـُلي
در ضبط صوت نيز توبگذار كــاستي
از«دلكش»و«الهه»و«مرضيه»و«سُلي»
تا بــانــواي خــوبِ فــلوتِ «عماد رام»
گيريم جام وباده بنوشيم صبح و شام
فارغ ز عَر و تيزِ فتاوايِ هـــر امـــام

*معراجنامه، بند پنجاهم *
فرمان حضرت حق ،در آوردن خميني خون آشام و مجازات او در برابد اهل زمين و اهل آسمان

گــويــد خـــداي قــادرِِقاهـــر: بــــر ايـن نشان
ايــنك بــه ‌يُـــمن شـــادي انـــبوهِ سرخوشان
پيـش آوريـــد ريش كشان آنكه را كه هست
شــيخ وامــام وســرور و ســــالار جــاكشان
آنـــرا كـــه هست پـــهنه ى ايــــرانزمين از او
غـــرق عـــزا و مــــاتم و هـــمواره خونفشان
آن شيخ كو...دريده كــز او گشت غرق اشك
درخــاكِ پارس ،‌ديــــده‌ي‌شــهلاي مـــه وشان
آنـــرا كه گشت آب وضويش به صبح و شب
ازخـــون پــاكِ نــــسلِ رشـــيدِ ســياوشـــان
اورا بـــرون كـــشيد و به خـاكش در افكنيد
در پيش پـــاي امـــت خــــندان كشان كشان
در ابـــتداي كـــار، فـــلانـــش رفـــو كـــنيد!
آنـــگه بــــه امــر بنده ورا پشت و رو كنيد!
چوبي بـــه كو...ِ حـــضرت آقـــا فــرو كنيد!


* معراجنامه، بند پنجاه و يكم*
آوردن خميني خون آشام و شادي و سرود خواندن اهل زمين و آسمان و زدن اركستر آهنگ « خميني اي امام » را

اركستر مــيزند دارا‌رام،رام،دارام دارام
هـــمراه آن ،ســـرودِ خميني تواي امام!
اي رهـــبرِ هـــر آنـكه شقاوت ورا مرام
گــوزتمام خــلق به ريش تو صبح و شام
نــزد تو خوك و كركس و كفتار، بولبشر
پيش تو گاو و استر و گوساله بـولكلام
از تــو گرفــت ظلم و توحش قوام و نام
وز تـــو گرفت رحم و مروت زوالِ تــا م
در جاكشي چنان مُتكاثف توئي كه نيست
جنس تــرا نظير به عـــالم، عــــلي الدوام
اين كاش جاي كيـ... در آن شرمگاه شوم
بنشسته بـــود بـــادِ هــــلاك آفرينِ سام!
يا خــرزه ي الاغ بــر آن َفــرجِ بى هنر
تا چون توئي نــــكردي از آن كله را بدر
وز آن برون ميامد‌، يــك راس كره خر!


*معراجنامه، بند پنجاه و دوم *
ادامه ي سرود خواني اهل زمين و آسمان پيش از مجازات خميني خون آشام

اي شيخ پُــــر شــــقاوتِ بـــــيرحمِ ديــو سار
ســـامان دهِ شــــكنجه و اعـــدام و سنگسار
مــردم فـــريب تـــر زتـــو اي ديــــو سنگدل
انـــدر جــــهان نـــــيافته چـــــشمان روزگار
عــالِم بـــه هر چه جهل و جنايت، به هركجا
يــــاور به هر چه خـُبث و خيانت به هر مدار
لـــبّاده‌اي فـــكنده بـــه‌دوش ازشــب سيـــاه
از آن ســـياهتر بـــه سر عــــمّامه اســـتوار
كبر است و كينه،آنچه درخشد ترا به چشم
رحــم است و رقــّت، آنچه از آنها كني فرار
مرگ است و مكر،‌آنچه ترا هست راه و رسم
انــدوه و سو گ ، آنــچه ز تــو خلـق را نثار
ميلاد تـــوســت مُقــتَرَن ســـوگ ايــــن وطـن
يعني كـــــه روز مــــرگ تـــو با سور مقترن
« روح اللهي» بـه لفظ و بــــه معنا‌چواهرمن


*معراجنامه، بند پنجاه و سوم *
آوردن خميني خون آشام به محل مجازات، فرار خميني و دستگيري ومجازات او

آرنـــد امـام راحل و افـــتد بـــــه عـَـرو گــوز
افـــتد چو چشم او بــــه سرِ سرخِ نيمسوز!
خــواهد بـــدر رود ز مــجازات ، كــــز فــلك
آيــد نــدا بــه مــالكِ دوزخ كه : درســـپوز!
در پــيش رو امــام چـــو خرگوش در فــرار
مالك ز پشت ســر بــه تعاقب چنانكه يوز
در گيردش به چنگ و چنان كوبدش به خا ك
كــــز مــــقعد امــــام بـــرآيـــد نــــفيرِ گـوز
وآنــــگه چـــنان بــــه مــــقعد او درسپوزدا
كايـــد بــــرون شــــراره آتـــش وِرا ز پوز!
از حـــــضرت امـــام تمــــنا :دگـــر بَـــــسَه
امـــا ز سوي حـــضرت باري كه :ني هنوز
درانـــتهاي كـــار،‌خــــودِ حـــضرت امــــام
در كو...خــــود سپوخته گــــردد تمام و تام
وز او بــــجا نمــــانـَــد، ديــگر نشان و نــام!

* معراجنامه، بند پنجاه و چهارم *
شادي و هلهله اهل زمين و اهل آسمان از به مجازات رسيدن خميني و فناي خميني در درون خميني

ازعـــرش و فـــرش‌، «تنبك »و «تنبور» ميزنند
«شور» و «بيات»و«دشتي» و «ماهور» ميزنند
دربــــــارگاه حـــضرتِ حـــق نــــــيز گــــوئــــــيا
شــــد موســــم قــــيامت، چــــون صـــور ميزنند
دور از نــــگاه حـــــضرت مـــــلا، مـــسيحـــــيان
ديــنگ دنـــگ دلــنگ دلــنگ ،همه نا قور ميزنند
هـــرجـــا مـــناره‌ايست ،‌بــر آنـــها مـــؤذنـــــان
اســــتاده‌انـــد ونــــعره نــــاجـــــور مــــيزنــند
جـــــمعي گـــــرفته‌اند بـــه كـــف جام و عده اي
بــــنشسته‌اند وتـــخته و پـــــا سور مـــيزنــند
در ايـــن مـــيان، جــــماعت ِرنـــدانِ حــــور باز
سوت از بــــراي تــــور يــــكي حـــــــور ميزنند!!
از پــــاي خـــــلق پــــاره شده بــــند و ســلــسله
آزادي اســـت فـــاتح و شــــادي چـــو زلـــزلــــه
افــــكـــــنده‌است در هــــمه آفـــــاق ولــــولـــــه

*معراجنامه،بند پنجاه و پنجم *
ادامه مجلس جشن و سرور اهل زمين و آسمان و يگانگي جهان خاك وجهان آخرت و رفاقت انس و ملك با يكديگر
از لطف و مهر حـــق همـگان شا دمانه اند
سرمست ‌ِشور و گرم ـ دل و پُــر زبانه اند
ممـــنوع نـيــــست ‌رابـــــطه‌ي آدم و مَـــلك
اِنـــس و ملك‌بــــه زمزمه اي عاشقانه اند
عــــالم يــــكي شده ست كــه دنيا و آخرت
يـــكسر‌، ‌تمـــام مـــــلك خــداي يــــگانه اند
لـــفظي دوگانه انـــد كــه گر خوب بنگري
انــدر مــسير و مقصد وا حـــد روانـه اند
كـون ومكان فـــكنده ز رخ پــرده هاي راز
رقـــصنده درحـــريم خــيال و فــسانه اند
مستور و مست، هـر دو به درگاه مغفرت
از پــاي تا به سرگل و غــــرق جـــوانه اند
مهراست‌و مهر،آنچه ‌كه پيداست هر كران
يــار است و يـــار، آنچه كه بينند عاشقان
راح است و راحت، هـديه آن روح بي مكان

*معراجنامه، بند پنجاه و ششم *
ادامه مجلس سرور و مجلس رقص مشترك اهل زمين و حوران آسماني

اينك رسيده است گــــــهِ آخــــريــــن ســــــــيانس
اركستر مـــيــــنوازد، آهـــــــنگ بــــهرِ دانــــس
هركس بـــــه بــــر گـــرفته يــكي حـــــــور قِلقِلي!
از بس لـَـــوند و نــــاز تو گوئي مـــادين فـرانس
پــــوشيده از بــــرهـــــنگي و نــــاز جـــامـــه‌اي
وز بــــهترين‌عُـــطُور زده بـــر بــــــدن اِســـانس
آيـــد نــــــــدا ز ســـوي خـــــــدا وز مــــــقربان :
شب خوش‌!جهان بكام و قرين باد بخت و شانس !
مـــا بـــــهرِ رَتـــق و فَـــــتق امــــورات مـيرويم
امـــا شب است بـــاقي و مَــتنانت ووو ُكــومانس
آنـــــــگه چـــــنان حـــــكايتي آغـــــاز مــــيشود
كـــــــز مــــــن جــــهد جرقه و سوزد مرا تِرانس
هــــركس ســــري بـــه شانه يـــاري نــهاده است
گوشي بـــه بـــانگ تـــار و سه تاري نهاده است
دل در هــــــــواي تــــازه ـ‌بـــهاري نــــهاده است

* معراجنامه، بند پنجاه و هفتم *
روبرو شدن شاعر با واقعيات زميني و باز آمدن ازمعراج آسماني

مـــن نـــيز سر بـــه شانه يـــــاري نــهاده ام
خــــود را در اخـــتيار نـــــگاري نـــهاده ام
چـــون پيچكي خـزان زده، در برف ‌ــ ‌ريز عمر
دســـتي بـــه دوش تـــازه بــــهاري نــهاده ام
بــــا چـــشم بسته غـــــرق تمـــاشـــاي عــالمم
انــــگار پـــــا بـــه تــازه ‌ــ‌ مــــداري نـــهاده ام
با خـــود دمــي بگويم‌:‌آيا كه خواب نيست؟
يـــا در ســـراب رو بـــه ديــاري نـــهاده ام؟
مـن كيستم؟ كجايم؟ اي مـــن در ايـــن كجا!
درايـــن دقيقه رو بــه چــه كــاري نـهاده ام؟
آيـــا شب است تــيره تـــر از عــقرب سياه
يا رو بــــه صـــبحِ شام ـ ‌ـ‌شـــكاري نـهاده ام؟
از هم دو چشم باز ميكنم! اي واي خواب بود!
ويـــن نقش پُـــرنگار ســـراسر بــر آب بــود
ويــــن چشمه خــــيال ســـراســر سراب بود

*معراجنامه، بند پنجاه و هشتم*
وصف اين شب هولناك حكومت ملايان و افسوس و اندوه شاعر از اين شب خونين

بگذشته شــب ز نــيمه و انــبوه اخـــتران
سـوســو زنـنـد درشــب تــاريكِ بــي نـشا ن
منقل خموش و باد خموش است و بـرگـها،
وزشير آب‌،‌آب به حــوضـك چــكان چــكان
هــفده بــهار رفــته ز پنجاه و هـفت و من
زيــردرخــتِ تـوت بـــه كــابـوسكي گــران
افتاده ام بــه ورطــه و درآن ز هـــر طرف
در جستجوي راه مــفر، دســت و پــا زنان
در دوردستِ شــب‌، ‌ولي اما هــنوز هـــم
بــانــگ گلـــوله قـــصه بگويد كه شيخكان
بر مـــنبرند وخــلق ‌به ‌زنجير مــانده است
در اشك ســالخــورده ودر خــونِ نـــوجوان
اي كاش واقــــعيت هـــستي خــــيال بـود
حتي اگـــر كه بــود ‌خــيال مـــحال بــــود
اين روزگار تـــيره كــــمي هــــم زلال بود

*معراجنامه، بند پنجاه و نهم*
ادراك اين حقيقت تلخ كه واقعيت وجود خواب و خيال نيست
و بايد با چشم بصيرت به آن نظر كرد

امـــا دريـــغ و درد كــــــه هستي خيال نيست
گيرم خـــيال‌، ‌لــيك خــــيال مـــحال نيست
قــانـــون آن ز خـــاره بُوَد سفت و ســخت تر
زيـــن بيشتر مپرس كه جاي سئوال نيست
تـــاريخ را نــگاه كـــن از فــرق تــا بـــه مُچ
ايــن پيره زا ل‌، جان همه‌، اهــل حال نيست
قـــوَتش بــه غيرِ خونِ جــوان اشك سالخورد
هرلحـــظه و دقيقه ،‌الـــي ماه و سال نيست
گـــويند: «دست حق زده سيرش رقم »ولي
جان خودش‌،‌درآن اثـــر از ذوالجــلال نيست
زآغـــاز تــا به حال ،‌در آن هــيچ مُـــعجزي ـ
ناداده است رخ ،‌كه جُـز اينش روال نيست
يــك مــشت خر، زعجزوجــهالت چــنان خزه!
چسبيده انـــد بــــــر درمـــاتحت مــــعـــجزه!
بــــر لـــب ســــرود اَنجـــزَه از بــعد اَنجَـــزه!

*معراجنامه، بند شصتم*
پند و اندرز و نكوهش خريت ونكوهش استمرارومداومت
در امر خطيرخريت

بهرِخدا بس است خـــريت‌، تــــوخــــر مبا ش
خــــرباش گاهــگــاه ،‌ولــــي مستـمر مبا ش!
گــيرم كـــه بــوده‌اي پــدر انــدر پــدر تو خر
خــربعد از اين دگــــر، پسر اندر پسر مباش
زيـــرالاغ مــستِ خــــرافـــات ،‌ايـــن چـــنين
يـــا هـــر دو لِــنگ رو به‌هوا ،‌يا دَمَر مباش
قاطـــــر فــــراري است ز افــــكار تخمي ات
اي ظاهرا بـــشر ،‌تـــو كــــم از جانور مباش
در عـــالمي كــــه ارزش انــسان ز گــــوِزِ بُـــز
كمـــــتر بُوَد‌، تـــو در پــــي آه ســحر مباش
يك عـــمراشك و آه ! خـــدايت جــــزا دهـــــا د!
امـــا در ايـــن خـــيال، ازاين بيــشتر مبا ش
آقــا بس است تجــــربه ،‌تـــا چند اشك و آه
از مــــا ولــــي جـــوابِ تــــو و بنده قاه قاه
گاهــــي ز سوي حـــــضرت مــــلا و گاه شاه

*معراجنامه، بند شصت و يكم *
نكوهش جاهلان و خوش خيالاني كه بهبود كار اجتماع را در امدادهاي‌غيى و معجزات آسماني ميطلبند

تــا كـــي شما و بـنده، بدين گونه كــُ...مشنگ
بــــاحـــرفـــهاي عـــــــاليِ تـــوخــــالي قشنگ
هـــي جــــلقِ ‌فــكري از پــس جـــلق دگـــر زدن
با اين طريقه راضي و اشباع و شوخ و شنگ
عيبي نــــدارد ‌اركـــه بـــه دنياي شخصي اش
دارد بــــه مــــعجزات عــــقيده فـــــلان دَبَنگ
امــــا بــــه كـــار جـــامعه وقتي ز مــــعجزات
گـــوئــــي سخن بــــه نــعره درآيد هزار زنگ ـ
ازچـــارسوي و بـــرق زنــد چشم ببر و خرس
هـــم نيش مــــار و قــهقهــه زن كژدم و نهنگ
وز آســــمان ببـــارد‌، بــــاران زهـــر و خـــون
در ايـــن مـــيانـه لـــيك بـــرآيـــــد شميم بنگ
از خــــانـــه‌ي كسي كــــه بـــــه امــــيد معجزات
بــــرصـــفحه‌ي حــقايقِ ســـــرسخت گشته ما ت
پيـــش از وفــات خـــويش نمــوده ست او وفات

*معراجنامه، بند شصت و دوم *
ادامه ي نكوهش جاهلان معجزه طلب و توجه دادن به معجزات
وارونه در ايران

آقــا فـــداي ريــش تو! ايـــن وضع مــعجز است
وقـــتي حيات خــــلق مـــيان پــــرانـــــتز است
آقـــا فــــداي ريش تو! ايــــن وضع معجز است
وقـــتي كــه قلــبها همــــه درحـال جـزجـز است
آقـــا فــــداي ريش تو! ايــــن وضع معجز است
وقـتــي وطن ز نوحه پر از بانگ «فايز»است
آقـــا فــــداي ريش تـو! ايـــن وضع معجز است
وقتــي روانــــه‌ خــــونِ هـــرآ نـــكو مبارز است
آقـــا فــــداي‌ريش تــو !ايـــن وضع معجز است
وضعي‌كه شعروقصه هم از وصفش عاجز است
پــرســــيده ام مــكـرّر و پــرسم دوبـــاره نيـــز
آقـــا فــــداي ريش تــو، اين وضع معجز است
اقــــرار ميــــكنم كــــه بـــزرگ است كــــردگار
«حيّ» و «قديم» و صـــاحب هـــر گونه اقتدار
امـــا از او تــــو معــــجزه ديگـــر گمــــان مدار

* معراجنامه، بند شصت و سوم *
نكوهش جاهلاني كه وجود معجزات در عهد انبياء قديم را دليل
امكان معجزه در حال ميدانند

گــــويند : حــــق ،شـــــكافته دريـــــاي «نيــــل »را
داده نشان بـــــه حضـــــرت «مـــوسي» سَبيل را
گويــــند :حــــق ز بهــــرمـــجازات «اَبــــرَهَه»
بنـــــهاده لاي تخـــــته دوتــــا تخـــــم فيل را
گويند :حــــــق ز بهــــرمجازات قــوم «لوط»
جـــــا داده بر فــــــلانِ همـــــه، دستـه بيل را
گوينـــــــد :حــق ز بهر مــجازات قوم «نوح»
بــــــرده بـــــه زيــــر آب‌ جـــبالِ جــلــيــل را
گوينـــــد: حــــق زكلهٌ«نمـــــرود »و مـــغز او
داده طـــعام پــــــشــــــه‌ي لـــنگ ذلــيـــل را
گوينــــد :حـــــق به لحــظهٌ «معراج »داده است
بــــــرآخــــرين پيـــــمبر خــــــود «سلسبيل» را
گوينـــــد :حــــق نموده چنين كـــارهـــاي شا ق
بــــا ماست در رفـــاقت و در شدت وفــــــا ق
زيــــن بعد نـــيز اوفتد اينــــــگونـــــه اتـّفا ق

* معراجنامه، بند شصت و چهارم *
توجه به واقعيات و حقايق زمانه و رها شدن از خرافات
و قيود خطير خريت

مــــن نــــوكر خــــــدا ورســـولان او، ولـي
انــــگار اي رفيـــــق تــــو در پــايِ منــقلي!
از رفتـــه‌ها تو بُگذر و بنگر به ايــن زمان
تأكيـــد بنــــده اينـــكه :به اين روزها، بلي!
كانـــدر سر اسرش همـــه فـــرعون هاي قرن
خــــوانند يـَـلّـَـلي وبخـــــواننــــد تـَــلّـَــلــي
منــــكر نميـــشوم كـــه شِفا يـــافت اي بسا
در قــــرنهاي قبـــــل چـُـــلاقي، شَـــلي، كري
منـــكر نميـــــشوم كــــه يكــــي از هــزارها
بــــرده ست ره ز گمــشده راهي به منزلي
امـــا كجــــاست معـــجزه درروزگــار مــا؟
يا مصــطفي محـــــمّد و يـــا مـــرتضي علي
يـــكسرخـــــزان و يــخ زده، فــــصل بهار ما
آنقــدر يــخ ، كـــه يــخ زده حتــي منـــار ما !
وارون شـــده چــــو معــــجزه در روزگار ما!

*معراجنامه، بند شصت و پنجم*
نكوهش و دوري از راههاي خرافه پرستان براي كمك گرفتن
از غيب و جلب نيروهاي آسماني

امـــــا تــو بـــاز منـــقل اسپـــــــند دود كن
آهنـــــگِ چشمــــهاي هــــر آنكو حسود كن
محـــكم تــراست از زره، اين دودِ پر زراز
آنـــرا ز بهـــر كلـــه مهـــيا چـــو خــود كن
وردي بـخوان وچرخ بزن، فوت كن ! سپس
خم گرد و راست گرد و ركوع و سجود كن
از «جــامِ چــل كليد» بـــخور شــربتِ شِفا
ول كن تــرانــه را و دعـــا را ســـــرود كن!
تمـــثالي از طـــلا و ا گـــر نيست نقره فام
آويـــزكن بـــه گــــردن و زين كار سود كن
در زيــــر آسمـــــانِ خــــــدا بـا يقينِ ناب
انـــدر كنـــار منـــقل، هـــي يـــا «ودود »كن
يعـــني چه معــجزات بپايان رسيده است!؟
شــايد خــلل بــــه قلعهٌ ايمان رسيده است؟
يا صـــدْمه اي به قومِ مسلمان رسيده است؟

*معراجنامه، بند شصت و ششم *
در اين باره كه مذهب وآئين وراه ورسم ملايان در خرافات و با خرافات زنده است

مـــذهب اگـــر شـــود زخـــرافـــات خــود جـــــــدا
لِنـــگش رود چـــو لِنـــگِ زن شيـــخ بـــر هــوا!
خـوب وقشنگ ‌وروشن ونيك ودرست وراســت
بــا هـــرچـــه زشت و تيره و نـــاجور و نــاروا
پيــغمبر وامــــام و خــــــدا و پيـــــام ِوحــــــــي
با جـــــن و غــــــول و ديـــــوِ سياه و دَوالــــــــپا
آن مــــــژده هــــاي روشن لطــف و صفــــاي حق
بـــــا مــــــار شـــــا خدار عظـــــيم چــــو اژدهـــــا
نــــــوعــــي نگاه مـــــرتفـــــع بـــــازِ بيــــــكران
همـــسايه ليك ، بــــا همــــــه نــوع از خرافه ها
ممــــــزوج گشته انـــــــد و مهـــــــيا نمــــــوده اند
ايـــــن آش كـــــم نظـــــير پُر از كشـــك خــاله را
امــــا درايـــن ميانه حقـــــيقت ببين كه چيست؟
بـــالاتـــراز رســــولِ خــــدا و ائمـــــــــه كيـست؟
جز اين دو شا خصي كه به دست مـن و تو نيست!

*معراجنامه، بند شصت و هفتم*
توجه به اين نكته كه پيامبر، و امامان شيعه به اميد معجزه
و امداد از غيب در خانه ننشستند.

مولا عــلي ( ع ) بـــه تيغ خوارج شهــــيد شد
آقا حسن ( ع ) بـــه زهـــر شهيد سعــــيد شد
آن سومي كـــه ســـرور مـــردان عـــالم است
مقـــتول تيــــغ جـــور«يـــزيــــد» پليــــد شد
بيـــــمار كـــــربلا كـه امـــــام چهــارم است
تـــــــا آخـــــري كه غايب و مخفي ز ديد شد
با تيغ و زهــــر يا كه به زندان و قيد و بند
مــــردند و قـــــوم شيعه، از آن روسپيد شد
كـــــاندر كشــــاكشِ ستــــم وجــــور راهشان
بهــــر هــــر آنــــكه تحت ستم چون نويد شد
اينـــــك تو اي فـــلك زده ! بـــا ذكر نامشان !!
بنشسته‌اي كــــه معـــــــجزه شا يد پديد شد
رؤيـــــاي تـــو ز معجزه، معناي عجز توست
سوداي تو‌به معجزه ،‌معـــناي عجــــز توست
غوغاي تو ز معـجزه، معــناي عجـــــز توست

*معراجنامه، بند شصت و هشتم *
نكوهش مجدد خرافه پرستان و توجه به معجزات وارونه
در دوران حكومت ملايان

سوراخ معــــجزات شــده تنگ و تار و ضيق
بن بست گشـــته بهـــر تو‌ و بند ه،اين طريق
ايــن گــاري شــكسته وآن قـــاطرِ عـــلـــــيل
افتـــاده‌اند هــردو بــه ريق و زِلِــق و زيــق
گر معجزي به صحنهٌ اين دوره هست، نيست
غيــراز بــــراي حضـــرت مـــلا وايـــن فـريق!
معـــجز چه معـــــجزي؟ كه به يكباره ملتي
از پــــاي تا بــــه سر شده در چاه گه غريق
معجز چه معجزي ؟كــه زاعجـــــاز يك «امـــام»
يــك مملكت نشسته ســـراپــاي درحــــريـــــق
معجز چه معجزي؟ كـــه به تــــاريخ زد شـَتـَك
زيـــن انقلاب معـــجزه گون قطره‌هـــــاي ريق
مــا عــــا جـــزيم جمــله ،‌زتفســـــير معــجزات
خــــوارو ذليـل و پـــــير و زمينگير معجزات
بــا ايــــن هـــــمه فـــــدا شده كيـ...ِمعــــجزات

*معراجنامه، بند شصت و نهم*
در اين باره كه معجزه واقعي تمامت هستي و خلقت است و معجزهدرتما ميت هستي قابل تأمل ميباشد.

امــا مُــــقرَّم آنـــكـــه گل و لالـــــه معــــجزه ست
ابـــرونسيم و خــــــاك و مِـه و ژاله، معجزه ست
چشمم كه كـــــور نيست، بــــزرگ است كـــردگار
آن يـــار با لـــــبانِ چــــنان لالــــه معــــجزه ست !
تنــــها نــــه آن نگــــــار كـــه در چشمــــهاي مــن
حــــتي دو چشمِ خوشگل گوســــاله معـــجزه ست
بــــر خــــــــاكِ خشك‌،‌رويـــش زيــــبائي علــــف
در كوهـــسار، بـــع بــــعِ بزغاله، معــــجزه ست
آواي«تار»و«چنگ»و«فلوت»و«سه تار»و«دف»
در«ناي» هفــت بند شبان نـــاله، معـــجزه ست
كيـــفــيتي كــــــــه در زنِ عـــاشق نهـــاده‌انــــد
از نُــــه بگـــير تــــا به نود ســـاله معــجزه ست
اي صــــاحب دو ديــــدهٌ بيــــناي ژرف بــــــــــين
من معـــــتقد به معـــجزه ام، ليك اين چنـــــــين!
ما را مــــخوان تــــو كافر و عاري ز هر چه دين

*معراجنامه، بند هفتاد م *
ادامه ي تدبر و تأمل در معجزات حقيقي در پهنهٌ هستى و وجود وتوجه به معجزات حقيقى

اقـــرار ميــــكنم گـــــــــذر رودخـــــــــانه را
اعـــــــجاز رودِ پـُــــر زســـرودِ روانــــــــه را
اقــــــرار ميـــــكنم بــــــه بهـــــاران پر ز راز
بر شاخ خشك معــــــجزه هـــــر جـــــــوانه را
خاك است و خاك و اين همه اعجاز، ميكنم ــ
ــ اقــــرار،‌بنــــــده ‌معـــــجزه هنـــــدوانــــه را
شوخـــــي نميـــــكنم بخـــــدا، خــوب بشنويد
ايـــن اعترافِ ‌روشـــن‌بس ‌خــــالـــــــصانه را
منهاي اِي‌ ى ى.. ســـه چــار تناقض كه كرده است
غـــرقِ ســـــرشك دامــــــنِ ذكــــرشـــــبانه را
مائــــيم واعتـــقاد ِســــراپا ، ‌كه مـــعجزه ست
هر ذره خـــاك و هشته ز كـــف هــر بهانه را
اما به جــان معجزه ، جز آنـــچه گفـــــته شد
از صــــحن ذهـــن بنده بــه جاروب رفته شد
از معـــجزات آنـــچه كــــه مـا را شنفته شد

*معراجنامه، بند هفتاد و يكم *
گوشمالي دوبارهٌ سفها و حمقا و فلك گرايان و كاهلانى كه به خرافات دل خوش داشته اند

كافيــست كــو...گشادي وبيغيـــرتي يَــرَه
چون روزگــار داره همـــش كلـــه پا مِــــرِه
با اين همه تجارب‌، هـــركس كــه بسته دل
بــرمعــجزات !قــــدّ هـــزارتا الاغ خـــــره!
صـــدها هـزارسال گـــذشته ،‌وايـــــن فلك
داده نشان كــه يكسره هــم كوره هم كَـــَرِه
ارج مـــن و تــو هرچه كه باشيم نـــزد او
از كاه و گـــوزِ گــرگ وُچــسِ موش كمتره
اينـــقدر جنگ، زلــزله، قحـطي، نگاه كــن!
انگار بر زمــين و زمـــان باد صَـــرصَــــره
امــا در اين ميانه، يكـــي دفـــعه هـــم نكرد
خـُرد اين خــرِ پدربه خــطا‌بهر مـــا تـــــــره!
حالا تـــــو هــــــي تَــَرصّـد ماه و ستاره كن
پائين خويش را ز پــس و پيــش پــاره كن
تفـــسيري ازمسائل هـــستي دوبـــاره كن

*معراجنامه، بند هفتاد و دوم *
درباره انواع فرقه هاي خرافه پرست درونِ ملايان و اعوان و
انصار فكري ملايان

يك دســـته‌اي مُـــدبّــــروتـــد بــــير ميـكنند!!
يك دســــــته‌اي مُـــعبّرو تعـــــبير ميــكنند!!
يك دســـته‌اي مُحـــلّل و تحـليل هاي خويش
احــلــــيل ‌وار يــــكــسره تحــــريـــر ميـكنند!!
يك دسته‌اي گــرفته بــه كـف ظرف نوره را
افكارعـام و خــاص جامـــعه‌تــــنويرميكنند!!
يك دســته‌اي حـــكايت دنـــيا و آنــــــچه را
در آن وجــــــــود دارد، تـــفـــسير ميــكنند!!
وز اين ستون به آن يك‌، چونان كاميليون
هـــــرلحـــظه و دقيـــقه تغــــيير ميـــكنند!!
اما نـــهايـــتاً چـــو خـــر مـــــانده در وَحَل
عــرعــركنان به لوش و لجن گير ميكنند!!
بــا ايــن نــدا كه جــمله‌ي اينها مشيّت است
از سوي حـــــق ز بـهر من و ما مشيّت است
از حــال تـــا بـه عرصه‌ي فردا مشيّت است

* معراجنامه، بند هفتاد و سوم*
در ذمّ اصحاب مشيت كه وجود تمام جنايات و بدبختي ها را
مشيّت الهي ميدانند
اين تحــــفه را بـــه ريش و سبيل خدا مبند
بستي اگـــر،‌ بـــه‌ريش خـود و آن خدا بخند
مــرد حسابي، ايــن چــه خدا و مشيّتي است
تــا كــي روانــه درپــي ايــن تـُـرّهات و چند
چــندين هــزارسال گــذركـــرد و بـــاز نيــز
بـــايد گـــذر نمـــا يد، چـــندين هــــزار و اند
در ظــــلم ودر سياهي و درياي اشكِ و خون
تــا سربـــرآوريم دمــــي از خــــمِ كمـــــــند
عــــادت نمـــوده ايم بــه ايـن‌زا د و رود ‌گـُـــه
عـــــادت نمــــوده ايم بـــــه اين روزگارِ گند
زيـــرا مـــــدام از لـب مــــــــلا شنــــيده‌ايم
با وعده و وعيد و بسي مـــكر و فند و پند
از آنــچه بود و هست مشيّت، مـــتاب ســر
خـــم كـــن به احــترام سر و بعد از آن كمر
آنـــگه بيـــفت گــــر كــــه ضروري بُوَد دَمَر!

*معراجنامه، بند هفتاد و چهارم*
تأمل درباره چند واقعه و ارتباط آنها با آن مشيّت كه
ملايان به آن عقيده مندند

آقـــا فــــــداي ريــش تــــــو، بــاردگـــر مگير
بــر مــن‌، توخـُــــرده‌اي وگــرفتي اگر بگير
رسواي عالمم مــــــن و درشيب عـمرِ خويش
بــاكي نمـــانده است مـــــرا از گرفت و گير
آخـــر مشيّت اســـت كــــــه آحــــاد مــــلتي
ز آخوند كيـ...خـواره شود اينچنين اسير؟
آخــــر مشـــيّت اســـت كـــه افسار مملكت
ازدست ايـــن دبـــنگ به دستان آن شرير؟
گــــيرم كـــه شاه رفت ولي از چه رو فقيه
بـــوزينه وار بـــر شــــده بـــــر مسند امير؟
گــــر ايــــن مشيّت است، فــــلان تمـــام خلق
بــــا ايــــن چـــنين مشيّت ،‌تا جاودان مُشير
گــــرايـــن بود مــشيّت، بايد بر آن گريست
يا بهـــتر آنــكه رفت و تغوّط نمود و ريست
تــا كي‌ هراس‌زآنكه‌حقيقت‌ چه ‌بود وچيست؟

*معراجنامه، بند هفتاد و پنجم *
ادامه موعظه درباره دوري جستن از جهالت ها و خرافات آخوندي

تا كي ز تـــرس خــايه‌ي مــاها هميشه جفت؟
تا كي اسيرايــــن همـــــه حرفِ چرند و مفت؟
تا كي مـــــيان مَـــــزَبــــله‌هـــــاي گذشته ها
دنبال اين‌كه شيخ چه گـُه خورده و چه گفت؟
تا كي خـُــرافه‌هاي بــه اين طــول وقــطر را
در كو...ِ مــغزخـــويش تــــپانيم جفت جفت؟
تا كـــي چرند ،‌جهل ،‌مزخرف ،‌كـُـــني قـبول
زيرا امــام و شيخ وفــــــقيه ‌ِوقـــــيح گفت؟
از بــــعد قـــــرنـــــها نـــــرسيده زمــــان آن
تا بـــــردهــــــان جــهل بكوبيم بست و چفت؟
آنــــگه كـُنــــــيم ازپـــــس ايــــن كـــار كلّه را
زيـن مايه گرد وخاك وخــرافات روب و رفت؟
اين حرف آخر است، در اين خانه گر كس است
اين است حـــرف آخـر، درمــــــاندگي بس است
زيرا كـــه وضع ســخت خراب و هوا پس است





* معراجنامه، بند هفتاد و ششم*
درباره اينكه عليرغم گمان باطل خرافه پرستان ،انسان با اتحاد و دانش خـود ميتواند مشيت خويشتن و جامعه را رقم زند

بـــرخيزوخـــود مـــشيّت خـــود را رقــم بزن
بـــرحـــرفِ شــــيخ وشحنهٌ جاكش قــــلم بزن
ســـاغـــرپُــــراز شـــراب كـــن و گلفشان نما
اُردنـــگييي بـــه كلـــه‌ي انـــدوه وغـــــم بزن
يامـــرگ يــارهــــائـــي از قـــعرايـــن مبــا ل
در زيـــر ايــن شــــعاربــپا شو، عــــــلم بزن
بـــرگير هيمه‌اي بـــه كــــف و شعله ور نما
آتـــش بــــرايـــن طويله‌ي بس محتشم بزن
گرشيخ بُــــرد ،مَــــجدِ شــــهادت از آن تــــو
گر شــيخ مُـــرد‌، قـــدر مـُــــقدّررقــــــم بزن
اين زندگي نشد كه تــو داري ،‌و بنــــده نيز
آن را بــــه جـــان بنــــده بيـــا وبــه‌هم بزن
اعـــــجاز كن كه معجزه اينك به دست توست
يـعني : تفنگ در كــــفِ دستان مست توست
وين ابـــــتداي خـــــلقت و روزِ الست توست


*معراجنامه ، بند هفتاد و هفتم*
بشارت آتيه و قيام و نهضت ملت بزرگ ايران و نابودي ملايان
ضحاك صفت و يزيد سيرت و پايان حكومت فساد و نكبت

روزي‌دوبـــــاره معــــجزه‌هـــــا ميشود عيان
آيـــــد‌بـــــرون ســــتاره‌اي‌از پــــرده‌ي نهان
وزمـــــوجِ خشمِ خـــــلق يــــكي رودِ آتـــشين
انـــــدربسيطِ كشــــورايــــران شــــود‌روان
«آرش» بــــرآيد از افـــــق و بركشد خدنگ
از تيـــــردان خــــويش و نــــهد در دل كمان
«بابك »ز «اردبيل» و ز «تبريز» بــر كشد ـ
فريــاد رزم و «رستم دستان» ز «سيستان»
«يعقوب ليث»‌پتك برآرد، كــــشد به دوش
«كاوه»‌دوباره پرچمِ مــــغرور كـــــاويــــان
وآنگه زنــــاي شيــــخ قـُــرُمساق بشنويم :
در زير تـــخمِ خلق : كه گـُه خــوردم الامان !
مي‌بينم آن ستـــاره و آن روز ديـر نيست
روزي كه غير شيخ ،دگر كس اسير نيست
روزي كه غير بوسه كسي را سفير نيست

* معراجنامه، بند هفتاد و هشتم*
دردعا و نيايش به درگاه حضرت حق براي آزادي خاك پاك ايران
از نجــاست و رجــاست حــكومت پليدملايان و ختم كتاب مستطاب معراجنامه
چــــون لنــــگ شيـــــخ ميرود آخر همي هــــوا
دســــتي بــــــــرآوريم كنــــون از ســــــر دعــــا
يا حـــق !بـــــه حــــــق حـــــرمتِ مــجموع انبياء
از «آدم صـــــــــفي» و زنـــــــش حـــضرتِ «اِوا»
تا خاتم رسولان يعني كــــه «مــــصطفي »( ص)
وآنگه «عـــلي » (ع )كه ســــــيد و سالار اولـــيا
يارب بــه حق «فاطمه»(ع) و پور او «حسن»(ع )
وآنـــگه به حق «زينب »(ع)و مـــــظلوم كــــربلا
آنــــگه امــــام چـــــارم و تـــــا آخرين كه هست
تا روز حـــشر مــــخفيِ مــــــطلق ز چـــــشم ما
اي حـــــضرت خـــــدا ز ســــر لطف و مرحمت
شـــــــام سياه ميــــهن مــــــــا را ســــــحر نمـــا
بر درگـــــــــهت دعـــــــاي مـــــــرا مستجاب كن
بـــــردار چـــفت و بـــست ز در، فتــــح ،‌باب كن
مـــا چــــاكر تــــوايـــــم خــــــدايا شتاب كــــــن

( پايان كتاب مستطاب معراجنامه)
***
به لطف حق بپايان رسيد كتاب مستطاب« معراجنامه » دريكهزار وصد و هفتاد مصراع ،مساوي با پانصد و هشتاد و هفت بيت در وزنِ«مفعول و فاعلات و مفاعيل وفاعلن» از بحر «مضارع مُثمّن اخرَبِ مكفوفِ مخدوف » در روز بيست و نهم ارديبهشت ماه سال يكهزار و سيصد و هفتاد و چهار هجري شمسي در قصبه...از قصبات دهستان ...مشهد مقدس پس از پنجاه و نه روز كه از آغازبه ابتداي آن گذشته است.
اميد به اينكه روايتي باشد از دوران حكومت پر جنايت و خونريز ملايان يزيد صفت و در دوران حاضر باعث و باني تشفـّي قلوب خواننده گاني بشود كه كام جان و روحشان از شرنگ اعمال و كردار ملايان ،دايم الاوقات تلخ و زهر آگين است.
خواننده در هر كجا كه باشد، كاتب معراجنامه را به دعاي خير ياد كند كه در نزد حق تعالي هيچ امري پسنديده تر از دعاي مردم مظلوم نيست كه حضرت مولانا جامى فرموده است:
ترسم كه در دلهاى شب از سينه آهى سر زند
برقى ز دل بيرون جهد آتش به جائى در زند
و گفته اند:
خانمانسوز بود آتش آهى گاهى
ناله اى مى شكند پشت سپاهى گاهى
خواننده بايد بداند سرنوشت ملت ايران به همت مردم بدون شك و شبهه تعويض خواهد شد و اين كثافات زايل خواهند شد و دوران اخوّت وحريّت وعدالت به يمن يك نهضت وقيام و جنبش مسلّح و مكمّل،‌به دست ملت شريف ايران و فرزندان رشيد اين ملت كه در يمين و يسار اين مرز و بوم خون خود را نثار كرده اند، فرا خواهد رسيد.
دال خراسانى (مردمزاد)




لغات ، مشكلات و توضيحات معراجنامه

مشكلات بند اول
رباب :( هم وزن با واژه حباب )از آلات موسيقي ايراني.
سمك : ( هم وزن با واژه نمك ) بمعناي ماهي و نيز اصطلاحي است در شعر قديم پارسي به معناي پائين ترين نقطه ...از ثريا تا سمك يعني از بالاترين نقطه ، ستاره ثريا تا پايين ترين نقطه زيرادر قديم بر اين باور بوده اند كه زمين بر روي شاخ گاو وگاو بر پشت ماهي قراردارد پس سمك ،يعني ماهي پايين ترين نقطه است.
مشكلات بند دوم
شاپرك: ( شب پره )به معني پروانه يا خفاش
مشكلات بند چهارم
بودا:حضرت بودا پيامبروآموزگاربزرگ .
هبوط:
( هم وزن با واژه فرود ) به معناي فرود آمدن مخالف عروج به معناى بالا رفتن.
مشكلات بند پنجم
عنين :( هم وزن با واژه يقين )فاقد قدرت بارآور كردن، فاقد نيروي جنسي.
مشكلات بند ششم
تغوّط :( هم وزن با واژه تفّرج يا تبسّم ) ريدن.
جيب: (هم وزن با واژه غيب) گريبان ، يقه لباس
اِزار : ( هم وزن با واژه نزار ) شلوار
مشكلات بند هشتم
ضيق :( هم وزن با واژه تيغ) ، تنگ.
فريق :( هم وزن با واژه رفيق) ، فرقه.
عليق : خوراك حيوانات.
هجا: ذم و بد كسي را گفتن.
مشكلات بند نهم
خرزه: (هم وزن با واژه هرزه يا شرزه) آلت تناسلي بزرگ
مشكلات بند يازدهم
قُبُل:( هم وزن با شتر) به معناي جلو ،در فقه به معناي آلت تناسلى زنان به كار ميرود.دُبُرــ به معناي عقب ،در فقه به معناي كون به كار ميرود .سُپوختن : ارتباط خشن جنسي ، در لغت به معناى فرو كردن چىزى به خشونت و سختى.
ذكر: ( هم وزن با سحر ) آلت جنسي مرد و نيز به معناي مطلق جنس نر( مرد ) در فقه.
مشكلات بند دوازدهم
شهيق و زفير: صداى خارج و داخل شدن هوا به ريه، نفس نفس زدن
مشكلات بند سيزدهم
ذوات : (هم وزن با كلمه دوات ، جمع كلمه ذات) صاحبان
مشكلات بند پانزدهم
ملاّي روم : حضرت مولوي ، مولانا جلال الدين عارف بزرگوارمسلمان و افتخارابدي عالم شعر وعرفان و انسانيت .
عين القضات همداني : فيلسوف و عارف بزرگ مسلمان مقتول ومحروق درعنفوان جواني به فتواي ملايان پليد .
شبلي : عارف بزرگ ومسلمان.
حلاّج : حسين ابن منصورحلاج عارف و شاعر بزرگ و عظيم الشان مسلمان مقتول ومحروق به فتواي ملايان پليدوبه دستور خليفه وقت . بايزيد بسطامي : سلطان العارفين سر خيل عارفان بزرگوار و انساندوست مسلمان و مقتداي عظيم الشأن عارفان حقيقي.
مشكلات بند بيست و يكم
هَلَلو :( با تشديد لام اول)، مخففِ « هلـّلوياه » تكبير يهوديان و مسيحيان بمعناي خدا بزرگ است
مشكلات بند بيست و دوم
سووشون - سياوشون ، عزاداري براي سياوش قهرمان يكي از حكايات شاهنامه حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي شاعر بزرگ و ملي ايرانيان ، مراد عزاداري براي جوانان شهيد آزادي خواه و مردم دوست .
مشكلات بند بيست و سوم
صلوه و صيام: ( هم وزن با واژه هاي قنات و قيام) نماز و روزه
مشكلات بند سي و دوم
طَرّار : ( هم وزن با واژه نجّار) دزد ، راهزن ، جيب بر
مشكلات بند سي و سوم
هبا : ( هم وزن با واژه قبا) حلال و آزاد و بدون اشكال .
تناسخ : از شكلي به شكل ديگر در آمدن، ‌فلسفه اي كه در آن اعتقاد بر اين است انسان را رستاخيزها و مرگهاي مكرر است.
مشكلات بند سي و هشتم
گواتر: از بنادر جنوبي ايران .
ماشكيد :رودخانه اي در بلوچستان .
مشكلات بند چهل و يكم
اُورتور: پيش در آمد در موسيقي، قطعه اى كه اركستر پيش از شروع قسمت اصلى اجرا مى كند.
مشكلات بند چهل و دوم
ديلم و گيل : اسامي قديمي‌نواحي جنگلي و كوهستاني شمال ايران ، گيلان و مازندران و حوالي قزوين.
روز حَشر و نَشر: روز قيامت و پايان جهان ، ( حَشر و محشور شدن )گرد آمدن تمام جهانيان و( نَشر ) باز شدن نامه اعمال براي رسيدگي به گناه و ثواب.
مشكلات بند چهل و چهارم
عرش و فرش : زمين و آسمان .
فـَرَس :اسب تيزرو.
عـَسس :مامورين اجراي امر به معروف و نهي از منكر، نگهبان و پليس با رنگ مذهبي.
مشكلات بند چهل و پنجم
واجب عيني : كاري‌كه‌اجراي آن واجب است ، در فقه دو نوع واجب وجود دارد، واجب كفائي و واجب عيني ، اجراي واجب كفائي بر همگان واجب نيست مثل شركت در نماز براي مردگان ، وقتي عده اي شركت كردند همين كفايت ميكند، ولي اجراي واجبات عيني مثل نماز و روزه و... بر تك تك مسلمانان ضروريست.
مشكلات چهل و ششم
وريد : به معناي رگ گردن، اشاره به آيه قرآن «نَحُن اقرَبُ ِمن حَبلِ الوَريد...من به شما از رگ گردن نزديكترم .
فريد : يكتا ،از اسامي پروردگار.
مشكلات بند چهل و هفتم
مُل :(هم وزن با واژه گـُل) شراب
مشكلات بند چهل و نهم
قلي:(واژه تركي) نوكر ، غلام، مثلا عليقلى يعنى نوكر على
مشكلات بند پنجاه و يكم
بولبشر: (مخفف ابوالبشر) پدرانسان . بولكلام ــ (مخفف ابوالكلام) پدر كلام و سخن ، پدرسخن وسخنوري .
متكاثف : در هم فشرده( جسمي يا ماده اي كه به دليل در هم فشردگيِ اتمهايش ،بسيار سنگين وزن باشد .
فرج: ( هم وزن با واژه خرج) آلت تناسلي جنس ماده ، واژه عربى
باد سام : باديست مرگبار و زيان آور
مشكلات بند پنجاه و دوم
مقترن : ( هم وزن با واژه محترم ) همزمان
مشكلات بند پنجاه و سوم
يوز: يوز پلنگ .
حضرت باري‌: باريتعالي، خداوند
مشكلات بند پنجاه و چهارم
شور ، دشتي ، بيات(ترك) ، مــاهــور: نام چـــهار دستگاه ازدستگاههاي هفتگانه ‌موسيقي ايراني.
صور: صور اسرافيل كه با دميدن در آن شروع قيامت اعلام ميشود.
ناقور:ناقوس .
مشكلات بند پنجاه و ششم
دانس : رقص .
مادين فرانس :ساخت فرانسه .
متنانت ووو كومانس : در زبان فرانسه، حالا شما شروع كنيد .
ترانس: ترانسفور موتور.
مشكلات بند پنجاه و هشتم
راه مفر: راه گريز ، راه فرار.
در بيت پنجم بند پنجاه و هشتم ياد غلامحسين ساعدي زنده باشد كه در سال 1360وقتي در خانه اي حوالي زندان قصر مخفي بود در نيمه شبي با احساس سكوت شبانه سرود كه:
رگــبار ژـ س امشب از «قــــصر» بر نيامد
شايد كه «لاجوردي »در خــــواب رفته باشد
مشكلات بند پنجاه و نهم
ذوالجلال : صاحب جلال و شكوه ، از القاب پروردگار.
انجزه از بعد انجزه: اشاره به بخشي از نخستين سرود رسمي جمهوري اسلامي « ما مسلح به الله و اكبريم ، بر صف دشمنان حمله ميبريم الخ
مشكلات بند شصت و يكم
شميم:( هم وزن با واژه رحيم ) بو ، عطر.
بنگ: نوعي ماده مخدر
مشكلات بند شصت و دوم
فايز : فايز دشتستاني، شاعرمشهور خِطّه ي جنوب ايران كه دوبيتي هاي غم انگيزوساده و مؤثر او و طرز خواندن آنها ــ فايز خواني ــ معروف است.
حي ، قديم: (دو صفت از صفات ثبوتي پروردگار) زنده وازلي .
مشكلات بند شصت و سوم
شكافتن درياي نيل : اشاره به سفر خروج بني اسراييل از مصر به رهبري موسي و شكافته شدن رود نيل براي عبور بني اسراييل، رود نيل را به دليل عظمت و پر آبي آن ،‌درمتون ادبي ـ ازجمله در شاهنامه‌ـ درياي نيل هم مي خوانند .
مجازات ابرهه‌: اشاره به لشكر كشي ابرهه پادشاه حبشه براي خراب كردن كعبه، و سنگباران سپاهيان و فيلهاي اوتوسط پرندگان(ابابيل) و نابودي لشكريان ابرهه .
لوط : از پيامبران بزرگ كه قوم اوبه دليل همجنس بازي مورد خشم الهي قرار گرفتند ونابود شدند.
نوح :از پيامبران بزرگ كه قوم اوبه دليل كثرت گناهان مورد خشم خدا قرار گرفته و در آب غرق شدند .
نمرود: از پادشاهان قدرتمند كه به دليل كثرت غرور وادعاي برابري با خدا مورد خشم خدا قرار گرفت وبه دست پشه اي لنگ كه وارد سر او شد و مغزاو را خورد مجازات شد .
معراج :سفرآسماني پيامبر اسلام با كمك اسبي به نام «بُراق» تا حوالي سراپرده خدا .
سلسبيل: چشمه اي گوارا در بهشت كه اهل بهشت از آن مينوشند .
وفاق: ( هم وزن با واژه نفاق)، دوستي .
مشكلات بند شصت و چهارم
يَلَلي و تَلَلي خواندن: ( هم وزن با واژه جنگلي و با تشد يد روي حرف لام اول) رجز خواندن و خود ستايي كردن
مشكلات بند شصت و پنجم
اسپند دود كردن : چون دانه هاي اسپند در آتش بتركد گويند چشم حسودان خواهد تركيد وگويند دود اسپند چون زره وكلاهخود آدمي را حفظ خواهد كرد .
جام چل كليد : جامي كه در آن آيه ها و و دعاها خوانند و در آن آب يا شربت ريخته و به بيمار بخورانند .
وَدود: از اسامي پروردگار
مشكلات بند شصت و ششم
دوالپا : دوال به معني تكه چرم و تازيانه است ، دوالپا موجوديست افسانه اي به شكل انسان با پاهايي به شكل دو تازيانه ، كه چون بر شانه آدمي سوار شود پاهايش را بر دور گردن آدمي بپيچاند و ديگر از دست او رهايي ممكن نيست ، درقصه هاي كهن خاورميانه از دوالپا ياد شده است ، همچنين به اختاپوس ، هشت پاي دريايي نيز گفته ميشود .
مشكلات بند شصت و هشتم
ضيق: -تنگ
فريق: فرقه ، گروه ، دار ودسته
مشكلات بند شصت و نهم
مـُقِّرم :اقرار ميكنم

مشكلات بندهفتاد و يكم
باد صَرصَر: باد بسيار تند .
تَــَرصُّد : رَصَد كردن ستارگان ، در كمين بودن
مشكلات بند هفتاد و دوم
مُعبّر: (هم وزن با واژه معلّم) تعبيركننده خواب.
احليل: ( هم وزن با واژه بلقيس )يكي از اسامي ديگرآلت تناسلي مرد. نوره: (هم وزن با واژه غوره) داروي نظافت ، واجبي .
تنوير: نوره كشيدن ‌واز بين بردن موهاي زائد ونيز به معني نوراني و روشن كردن افكار.
كاميليون :جانوري كه با محيط رنگ عوض ميكند .
وَحَل: گِل ولاي .
مشيّت :خط مشي واستراتژي تغييرنا پذير و از پيش تعيين شده خداوند در مورد جهان و پديده ها .
مشكلات بند هفتاد و سوم
تـُرّهات: ( مزخرفات ، حرفهاي بي پايه
مشكلات بند هفتاد و چهارم
تَغوّط : (هم وزن با واژه تفرّج) دفع مدفوع . ريستن ــ ريدن .
مشكلات بند هفتاد و پنجم
مَـْزبـَله: ( هم وزن با واژه مرحله ) آشغال ، كثافت ، زباله
مشكلات بند هفتاد و ششم
مبال : (هم وزن با واژه زوال) مستراح .
روز الست : روز آغاز خلقت ، نخستين روزي كه جهان آغاز شد نقطه مقابل روز قيامت
مشكلات بند هفتاد و هفتم
آرش : آرش كمانگير قهرمان كهن ترين قصه‌هاي ايراني و نگهبان مرزهاي ايران .
بابك : بابك خرمدين از قهرمانان استقلال طلب ايران در قرن دوم هجري او نزديك به بيست و پنج سال با ميهن پرستان تحت فرمان خودعليه اشغالگران ايران جنگيد و سرانجام در دوران خليفه المعتصم‌ گردن زده شد . شجاعت او در هنگام مرگ و وفاداري اش به مردم از او چهره اي فنا ناپذير خلق كرده است .
رستم : پهلوان بزرگ سيستاني و بزرگترين قهرمان شاهنامه فردوسي ، سمبل نيروي بدني و ميهن پرستي كه در عمر ششصد ساله اش محافظ ايران بود .
يعقوب ليث : از سرداران سيستاني‌استقلال طلب ايران در قرن سوم هجري و از نخستين كساني كه پس ازسالها به استقلال ايران و زبان پارسي رسميت داد .
كاوه : كاوه آهنگر از قهرمانان شاهنامه فردوسي كه عليه ضحاك مار دوش شورشي بزرگ بر پا كرد .
پايان كتاب مستطاب معراجنامه