نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

34 (Il y a 13 minutes)

جنایات هولناکی که در سلولهای انفرادی (سگدونی) علیه زندانیان روی میدهد

بنابه گزارشات رسیده به "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" پرده برداشتن ازجنایاتی هولناک و غیر قابل تصور که علیه زندانیان بی دفاع در سلولهای انفرادی معروف به سگدونی در بند 1 زندان گوهردشت بطور سازمان یافته و سیستماتیک روی میدهد.

زندانیان بی دفاع و اسیر که اکثر آنها جوانان هستند بدلیل اعتراض به برخوردها و رفتار های قرون وسطائی رئیس بند حسن آخریان که شکنجه گری بی رحم و جلادی به تمام معنا و همدستان او در این بند و در کل در زندان صورت می گیرد به شکنجه گاه منتقل می شوند. زندانیان بی دفاع به سلولها انفرادی معروف به سگدونی انتقال داده می شوند.آنها را تحت شکنجه های وحشیانه قرار می دهند که منجر به شکسته شدن دست و پاهایشان می شود که تا به حال چند مورد آن گزارش شده است و در حال حاضر 2 نفر از آنها در بهداری زندان گوهردشت کرج بستری هستند که به نام های سامان محمدیان و محسن بیگوند می باشند.عمل ضد بشری و جنایتکارانه که علیه تعداد زیادی از زندانیان بکار برده شده است تجاوز جنسی و یا استعمال باتون به زندانی بی دفاع در حالی که به آنها دست بند،پابند و چشم بند زده شده است و پس از شکنجه طولانی و شکستن پا و دستان آنها این شکنجه جنایتکارانه صورت می گیرد. تماس حسن آخریان با مادر یکی از زندانیان و اعلام فوت فرزندش و اینکه می تواند جسد وی را از بیمارستان تحویل بگیرید منجر به سکته قلبی و انتقال این مادر به بیمارستان شد. زندانیان در سلولهایی نگهداری می شوند که فاقد سرویس بهداشتی است و به آنها اجازه استفاده از سرویس بهداشتی داده نمی شود.آنها برای مدتی طولانی گاها تا چند هفته با این وضعیت مواجه هستند/عریان کردن زندانی و گرفتن پتو و تمام امکانات پوششی و مرطوب نگه داشتن کف سلول که سیمانی است و باید زندانی بر روی آن استراحت کند /قطع کامل داروهای زندانی برای مدت طولانی/به صورت روزانه مورد شکنجه قرار دادن زندانی با باتون و پاشیدن گاز فلفل و اشک آورد به درون سلول/پاشیدن محتویان کپسول آتش نشانی به صورت زندانی / توهین خانوادگی به زندانی/ زندانیانی که دست و پای انها شکسته شده است برای مدتی طولانی نگه داشتن در سلول تا دچار عفونت شدید شوند و حتی در آستانه مرگ قرار گیرند/قطع ارتباط کامل زندانی با خانواده و جهان خارج از سلول/ غذا دادن به زندانی در حد زنده ماندن/شکنجه زندانی بدلیل شکایت وی و یا خانواده اتش از شکنجه گران و گرفتن رضایت اجباری از او / قتل زندانیان در زیر شکنجه و اعلام علت آن بعنوان خودکشی و یا مصرف بیش از حد مواد مخدر و موارد متعدد دیگر.

یکی از ده ها زندانی که دچار چنین شرایط هولناکی در سلولهای انفرادی معروف به سگدونی شده است آقای بهرام تصویری 30 ساله و 6 سال است که در زندان در حالت بلاتکلیف بسر می برد. او در حدود 6 هفته پیش به دلیل اعتراض به توهینهای خانوادگی پاسداربندی بنام یوسفی برای 5 روز به سلول انفرادی منتقل می شود.آقای تصویری از آنها می خواهد که به او اجازه بدهند که با خانواده اش تماس بگیرد.اما آنها به او اجازه تماس با خانواده اش نمی دهند . حسن آخریان با خانواده این زندانی تماس می گیرد و به مادر آقای تصویری اطلاع میدهد که فرزندش فوت کرده است و جسد او در بیمارستان است و می تواند جسد او را تحویل بگیرید.مادرآقای تصویری وقتی این خبر را می شنود دچار سکته قلبی می شود و به بیمارستان انتقال می یابد.حسن آخریان بعد از اینکه متوجه می شود که مادر آقای تصویری دچار سکته قلبی شده است و در بیمارستا بستری می باشد به بهرام تصویری خبر سکته و بستری شدن ماردش را می دهد. آقای تصویر خواهان تماس با خانواده می شود و از طرفی 5 روز سلول انفرادی او پایان یافته و به روز هفتم کشیده شده است اما از خارج کردن او از سلول انفرادی خوداری می کنند.او خواستار ملاقات با رئیس زندان می شود ولی به حرفهای او گوش فرا داده نمی شود. تا اینکه برای پایان دادن به شرایط سخت و طاقت فرسا اقدام به خودسوزی می کند.پاسداربندها به سلول او یورش می برند به چشمانش گاز فلفل و اشک آور می زنند و با باتون به سر و صورت او می کوبند .

زندانی بهرام تصویری بابدنی سوخته به سلولی که محل شکنجه زندانیان است برده می شود و به او دست بند،پابند و چشم بند می زنند و برای مدت طولانی اورا با باتون شکنجه می کنند در اثر این شکنجه ها دست و پای او را شکستند و سپس لباسهای او را از تنش خارج کردند. افسر کشیک فردی بنام میرزا آقایی و دو پاسداربند به نام های یوسفی و شیرخوانی باتون را به او استعمال می کنند. این زندانی بی دفاع در اثر این شکنجه بیهوش می شود و با ریختن آب بر روی او،وی را دوباره بهوش می آورند و شکنجه جنسی دوبار تکرار می شود.تمامی این شکنجه ها با حضور و شرکت حسن آخریان رئیس بند 1 صورت می گیرد.

سپس زندانی بهرام تصویری به سلول انفرادی بازگردانده می شود.او را عریان می کنند و بدون داشتن پتو و یا هر پوشش دیگری بر روی کف سیمانی سلول رها می کنند و هر از چند گاهی کف سلول آب می ریزند.این زندانی بی دفاع در حالی که پاها و دستانش شکسته شده بود و بدنش مجروح و خونین بود به مدت یک ماه در آن شرایط به حال خود رها شده بود .شکستگی پای او دچار عفونت می شود و او به اغما فرو می رود و ناچارا وی را به بهداری زندان منتقل می کنند. بهداری زندان از تحویل گرفتن او برای مدتی خوداری می کند چونکه در آستانه مرگ قرار داشت و نمی خواست مسئولیت او را بپذیرد. نهایتا فردی بنام دکتر رضوی او را بستری می کند و پس از بهوش آمدن به آنها می گوید باید تحت عمل جراحی فوری قرار گیرد ولی حسن آخریان با عمل جراحی وی مخالفت می کند و او را به سلولهای انفرادی بازمی گرداند که با فشار پزشکان بهداری او بعد از دو روز تحت عمل جراحی قرار می گیرد.

خانواده آقای تصویری برای رسیدگی به جنایتی که علیه فرزندشان روا داشته شده شکایتی را تنظیم کرده اند و همچنین خود آقای بهرام تصویری به بازرسی زندان شکایت کرده است. فردی بنام رضا ترابیان او را تهدید کرده است که در صورت عدم رضایت عواقب وخیم آن را خواهد دید .و حتی احتمال قتل او در زندان وجود دارد.ترابیان می گوید پزشک قانونی به حرفهای تو و خانواده ات گوش نخواهد کرد و به حرفهای زندان گوش می دهد تو کی طی این مدت موارد زیادی را دیده ای.

در طی روزهای شنبه و یکشنبه حسن آخریان بدلیل شکایت کردن آقای تصویری و خانواده اش در مقابل چشمان سایر زندانیان او را برای مدت طولانی با باتون مورد شکنجه قرار داد. آخریان این زندانی را با شکنجه تحت فشار قرار داده است که باید رضایت بدهد و از شکایت خود منصرف شود.

زندانیان بی دفاع دیگری که با چنین شرایط مواجه شده اند و تعدادی از آنها هنوز در سلولهای انفرادی بسر می برند عبارتند از؛ احمد اشکان،رضا جلاله ،مجید افشار،محسن بیگوند ،نقی نظری،مهدی سورانی (در اثر شکنجه فکش را شکسته شده و در سلولهای انفرادی است)، قیصر اسماعیلی ،مجید محمودی،ناصر قوچان لو ،حسین کریمی،حمید اشکی ،شیر محمد محمدی،حسن شریفی،6 ماه که بی جهت در سلولها انفرادی است و بصورت روزانه تحت شکنجه قرار دارد.

فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران،بکار بردن شکنجه های قرون وسطائی و جنایتکارانه علیه زندانیان بی دفاع و اسیر را به عنوان جنایت علیه بشریت محکوم می کند و از دبیر کل،کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد و سایر مراجع بین المللی خواستار ارجاع پرونده جنایت علیه بشریت این رژیم به شورای امنیت سازمان ملل متحد جهت گرفت تصمیمات لازم اجرا است.

فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران

4 خرداد 1389 برابر با 25 می 2010

گزارش فوق را به سازمانهای زیر ارسال گردید:

دبیر کل سازمان ملل متحد

کمیساریای عالی حقوق بشر

کمسیون حقوق بشر اتحادیه اروپا

سازمان عفو بین الملل

گزارشگران ویژه دستگیریهای خودسرانه،شکنجه سازمان ملل متحد


http://pejvakzendanyan.blogfa.com

pejvak_zendanyan10@yahoo.com

pejvakzendanyan@gmail.com

Tel.:0031620720193

تجاوز با باتوم به یک زندانی در زندان رجایی شهر کرج

میهن : بهرام تصویری خیابانی زندانی محبوس در زندان رجایی شهر از سوی دو تن از پاسداران بند مورد تجاوز با باتوم قرار گرفت

به نقل از هرانا، یک زندانی عادی محبوس در زندان رجایی شهر به نام بهرام تصویری خیابانی که به دلیل نامعلومی جهت تنبیه به سلول انفرادی این زندان منتقل شده بود در اثر نگهداری طولانی در سلول انفرادی و عدم اجازه تماس با منزل، اقدام به خودسوزی در داخل سلول انفرادی نمود.

نگهبانان و پاسداران پس از مشاهده خودسوزی توسط دوربین های مدار بسته وی را از مرگ نجات داده و سپس با کپسول ضد حریق اقدام به شکستن دست و پای وی نمودند و پس از انتقال به سلول دیگر به وی با باتوم تجاوز می کنند.

نامبرده پس از تحمل یک ماه سلول انفرادی جهت درمان شکستگی پا که به شدت عفونت کرده بود به بهداری زندان منتقل می شود و پس از درمان سطحی و تراش استخوان پایش به بند عمومی منتقل می شود.

شکایت خانواده نامبرده از مسببین امر باعث شده است که فشار و تهدید بر این زندانی از سوی آمرین در این زندان افزایش یابد

عدام بهنام ع. الف در ملأعام در شهر اهواز / شمار اعدامهاى اعلام شده در ارديبهشت ماه به ۱۹تن رسيد!

حكومت ديكتاتوري به منظور تشديد فضاى رعب و وحشت وجلوگيري از اعتراضات مردمي روز پنجشنبه۳۰ارديبهشت يک زندانى بهنام ع. الف را در ملأعام در شهر اهواز به دار آويخت و از اعدام زندانى ديگرى بهنام ص. ر در هفته آينده خبر دادند.
در روز ۲۸ارديبهشت ، دو زندانى ديگر به نامهاى عزيزالله، ۳۵ساله و مرتضى در زندان مرکزى اصفهان به دار آويخته شدند.
به اين ترتيب شمار اعدامهاى اعلام شده در ارديبهشت ماه به ddd۱۹تن;رسيد .

میهن : حکومت ديكتاتوري به منظور تشديد فضاى رعب و وحشت وجلوگيري از اعتراضات مردمي روز پنجشنبه۳۰ارديبهشت يک زندانى بهنام ع. الف را در ملأعام در شهر اهواز به دار آويخت و از اعدام زندانى ديگرى بهنام ص. ر در هفته آينده خبر دادند.

در روز ۲۸ارديبهشت ، دو زندانى ديگر به نامهاى عزيزالله، ۳۵ساله و مرتضى در زندان مرکزى اصفهان به دار آويخته شدند.

عکسی از اعدام ها در جمهوری اسلامی

به اين ترتيب شمار

اعدامهاى اعلام شده در ارديبهشت ماه به ۱۹تن رسيد

*********************************************

کاوه قاسمی کرمانشاهی پس از آزادی: ۸۰ روز در انفرادی بودم

میهن : کاوه قاسمی کرمانشاهی، روزنامه نگار و فعال حقوق بشر بعد از بیش از 100 روز بازداشت موقت روز گذشته یکشنبه دوم خردادماه، با تودیع وثیقه ۱۰۰ میلیون تومانی آزاد شد. این فعال حقوق بشر لحظاتی پس از آزادی در مصاحبه با “روز” از اعتصاب غذا و شرایط نگهداری اش در طول مدت بازداشتش سخن گفت.

kaveh kermanshahi_www.mihan-news.com

کاوه قاسمی کرمانشاهی در اولین مصاحبه اش با رسانه ها پس از آزادی، ضمن قدردانی از تلاشها و زحمات اشخاص، سازمان ها و نهاد های حقوق بشری به “روز” گفت: “در مجموع 80 روز از کل مدت بازداشتم را در انفرادی گذراندم. بعد از آن نیز به بند عمومی عمومی سه نفره منتقل شدم”.

این فعال حقوق بشر در ادامه می گوید: “اصلی ترین نکته ای که در طول مدت زمان بازداشتم قابل اشاره است، موضوع نگهداری بی مورد من پس از اتمام بازجویی ها و سپری شدن مراحل حقوقی است. این موضوع در حالی است که بر اساس قوانین بعد از اتمام مراحل بازجویی هیچ زندانی ای نباید بدون دلیل و بدون حکم در زندان باقی ماند”.

به گفته کاوه قاسمی کرمانشاهی وی در اعتراض به نگهداری غیر قانونی و بلا تکلیفی در زندان اقدام به اعتصاب غدا کرده است: “پس از آنکه بارها نسبت به بلاتکلیفی خود اعتراض نمودم و این اعتراض ها بی نتیجه ماند، بالاخره هفته گذشته به مدت یک هفته اقدام به اعتصاب غذا نمودم که خوشبختانه نتیجه داد و مسئولان به خواسته هایم رسیدگی کردند”.

کاوه کرمانشاهی در مورد برخورد مسئولین زندان در زندان در طول مدت بازداشت هم گفت: “از برخوردها راضی بودم، برخوردهای مسئولین نسبتا خوب بود، به ویژه برخورد فیزیکی نداشتند”.

این روزنامه نگار دربند قرار بود روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت با تودیع وثیقه آزاد شود که با دستور وزارت اطلاعات از آزادی وی ممانعت به عمل آمد.

آزادی کاوه قاسمی کرمانشاهی در حالی صورت می گیرد که روز شنبه اول خرداد با حکم بازپرس پرونده، قرار بازداشت وی به قرار وثیقه 100 میلیون تومانی تغییر پیدا کرد.

کاوه قاسمی کرمانشاهی از جمله فعالان با سابقه ی حقوق بشر است که در کمپین یک میلیون امضا، سازمان حقوق بشر کردستان، انجمن منحل شده ژیار و همینطور سازمان ادوار تحکیم وحدت عضویت دارد.در هفته های گذشته چندین مرتبه از جانب بازپرس پرونده و نیز مسئولان امنیتی به وی و خانواده اش وعده تبدیل قرار بازداشت به قرار وثیقه داده شده بود؛امری که تا روز گذشته میسر نگردید. در طول مدت بازداشت، وی اجازه تماس با خانواده اش را نداشت و تنها 2 بار ملاقات حضوری داشت. وضعیت پرونده و موارد اتهامی کاوه هنوز در ابهام قرار دارد و به وکلای وی اجازه ورود به پرونده داده نشده است.

فرنگیس داودی مادر این روزنامه نگار و فعال حقوق بشر در دوران بازداشت کاوه قاسمی کرمانشاهی در نامه ای به رئیس قوه قضائیه خواستار آزادی هرچه سریعتر فرزندش شده بود.

پیشتر نیز ۱۶۰ وبلاگ نویس، روزنامه نگار و فعال مدنی در نامه ای سرگشاده خطاب به رییس قوه قضائیه در اعتراض به ادامه بازداشت و تحت فشار قرار دادن کاوه کرمانشاهی خواستار آزادی فوری و بی قید و شرط وی و توقف فشارهای امنیتی بر این فعال مدنی شده بودند.

در ادامه حمایت ها از این فعال حقوق بشر سازمان عفو بین الملل، کمپین دفاع از حقوق بشر در ایران، برنامه نظارت برای محافظت از مدافعان حقوق بشر، سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان، سازمان حقوق بشری «خط مقدم»، خبرگزاری دیده بان حقوق بشر کردستان و شعبه کرمانشاه ادوار تحکیم وحدت در بیانیه هایی خواستار آزادی سریع و بی قید وشرط کاوه قاسمی کرمانشاهی شده بودند.

سه روز پیش از آزادی این عضو سازمان دفاع از حقوق بشر کردستان،اجلال قوامی، سخنگوی این سازمان که روز پنجشنبه 23 اردیبهشت ماه در سنندج بازداشت شده بود، آزاد شد.

گفتنی است که محمد صدیق کبود وند، بنیان گذار سازمان حقوق بشر کردستان سال هاست به دلیل فعالیتهای حقوق بشری، در زندان به سر می برد


بيست و هشت سال پس از اين جنگ ۸ ساله هنوز آثار ويراني پا بر جاست! اين رژيم با تمامي جنا ح هايش در اين جنگ نقش داشتند!


در امتداد این کوچه


(يادداشت حميده بانو عنقا، همسر اكبر رادي)


آن روز از دانشگاه كه برمي‌گشتم خيلي پكر بودم، ظاهراً مردود شدن در امتحان ورودي فوق‌ ليسانس علوم اجتماعي برايم سنگين بود. به سر يكي از كوچه‌هاي نزديكي دانشگاه كه رسيدم صدايي آرام مرا به خود جلب كرد:«خانم عنقا ...»
برگشتم، رادي بود. همان دانشجوي محجوب هم رشته‌ام كه هميشه او را از دور مي‌ديدم. گفت:«من واقعاً متاسفم، تنها فقط نيم نمره كم داشتيد، انشا‌ء‌الله سال بعد دوباره هم رشته مي‌شويم.» آن سال فقط شش نفر در دوره فوق‌ليسانس قبول شده بودند و مي‌دانستم كه او هم قبول شده است.
هميشه كيف چرمي سياهي به دست مي‌گرفت. متين، مطمئن. اما هيچ وقت او را به اين نزديكي نديده‌ بودم. با تعجب پرسيدم:«شما از كجا مي‌دانيد؟»
گفت:«من حتي مي‌دانم شما هم مثل من معلميد.» و لبخند زد و ادامه داد:«بچه‌ها در دانشكده‌ همه همديگر را مي‌شناسند.»
كوچه را نشان دادم و گفتم:«معذرت مي‌خواهم، راه من از اين طرف است.»
گفت:«اتفاقاً مسير من هم با شما يكي است.»
گفتم:«اين كوچه خيلي طولاني است.»
گفت:«بهتر از اين نمي‌شود.»
وارد كوچه شديم. چند قدمي كه رفتيم كتابي از كيفش بيرون آورد و گفت:«اين تازه درآمده است، بد نيست بخوانيد.»
گفتم:«چيست؟»
با خنده خوشايندي جواب داد:«تبرك است! اگر اين را بخواني سال آينده حتماً قبول مي‌شويد. به شرط اين كه نظر شما را بدانم.»
به روي جلد نگاره كردم و ديدم افول است.
گفتم:«اين دومين نمايشنامه شماست؟»
گفت:«بله، مشق‌هايي هم به اسم داستان نوشته‌ام.»
كه البته شكسته نفسي مي‌كرد. چون از دوستان دانشكده شنيده بودم يكي از داستان‌هاي او”باران”، در مسابقه اطلاعات جوانان سال 1338 شمسي رتبه اول را كسب كرده بود.
گفت:«خوانديد؟»
گفتم:«بله! ولي خواندن نمايشنامه مثل اين كه مشكل‌تر است.»
با درايت دريافت كه در اين مورد سر به سرم نگذارد. فقط گفت:«مشكلي نيست كه آسان نشود.»
و بعد از كمي سكوت ادامه داد:«دوست دارم در اين باره فكر كنيد.»
مي‌دانستم زندگي با يك هنرمند بايد متمايز از زندگي‌هاي ديگر باشد، بايد امكان نوشتن داشته باشد، به گذشت و قدرت درك بيشتري نيازد دارد. بايد مسئوليت‌هاي بيشتري را پذيرفت. آيا توانش را دارم يا در نيمه راه مي‌مانم؟
گفت:«وقتي حالت غمگين شما را از پشت سر ديدم، يك نيروي دروني مرا به طرف شما كشاند. مثل اين كه فرمان سرنوشت بود كه بي‌اختيار و با اشتياق قدم‌هايم را كمي تند كردم.»
گفتم:«خوشحالم كه راهمان يكي است.»
و بدين گونه سال بعد زندگي مشترك ما از سي‌ام تير ماه 1344 با يك جشن كوچك دانشجويي در باشگاه دانشگاه تهران آغاز شد.
يادشان گرامي باد، بزرگان و دوستاني كه محفل را گرمي بخشيدند، استاد حسين بهزاد كه پسرخاله پدرم بود و بالاتر از خويشاوندي و دوستان بسيار صميمي خانواده و غالباً هفته‌اي يك بار به منزل ما مي‌آمد و آن روز هم حضورش براي مجلس ما افتخاري بود.
دوستان”طرفه” رادي، هنرمنداني همچون سپانلو، ابراهيمي، طاهباز، نوري‌علاء و ... كه رادي هميشه احترام و محبت خاص نسبت به ايشان دارد، آن شب جمع ما را مزين كردند.
آل‌احمد و خانم دانشور گويا در آن موقع مسافرت بودند و رادي جاي آن‌ها را چند بار خالي كرد. اگر چه كمي بعد لطف كردند و يك شب به ديدار ما آمدند. بدين ترتيب آپارتمان كوچكي در سه راه زندان اجاره كرديم كه حقوق يكي از ما صرف آن مي‌شد.
رادي وقتي”از پشت شيشه‌ها” را نوشت در اين آپارتمان سكونت داشتيم و در واقع پاشنه كفش‌هاي مريم همان جا گوش صاحبخانه را آزار مي‌داد. احساس مي‌كنم نسبت به اين نمايشنامه تعصب خاصي دارم كه گاه مرا به شدت منقلب مي‌كند، بگذريم. من در حالي كه اثاث محدودمان را مي‌چيدم و رادي انبوه كتاب‌هايش را، عكس‌هايي به دستم داد و گفت:«دلم مي‌خواهد اين‌ها را تو به ديوار اطاقم نصب كني. چخوف، ايبسن و صادق هدايت، هر چند بدون اين عكس‌ها هم در فضاي آن‌ها شناورم.»
بعدها كه”دايي وانيا”، ”مرغ دريايي” و ... خواندم متوجه شدم كه آن روح شاعرانه و ظرايف و ريزه‌كاري‌هاي نمايشنامه‌هاي رادي نمي‌توانسته الگويي جز چخوف داشته باشد و سرمشق اين سختكوشي و انضباط بي‌وقفه، اين ساختار، قدرت كلام و انسجام صحنه، همه و همه مدلي چون ايبسن بايد باشد كه توانسته تا اين اندازه روي او اثر بگذارد و شايد به همين علت است كه بعضي‌ها او را به چخوف نزديك مي‌بينند و بعضي‌ها به ايبسن. ولي من معتقدم كه رادي تبلوري از هر دوي اين بزرگان است، يعني به هر دوي آن‌ها شبيه است و اما سرانجام خودش است.
رادي”مرگ در پاييز” و طرح”ارثيه ايراني” را هم در همين آپارتمان نوشت و هم در همين جا اولين فرزند ما به دنيا آمد و زبان صاحبخانه به اعتراض بلند شد كه من خانه را به دو نفر اجاره داده بودم. چه و چه و چه، بگذريم. موقعي كه از پشت شيشه‌ها و مرگ در پاييز براي چاپ فرستاده شدند، مدير چاپخانه گفت:«حروفچيني اين نمايشنامه‌ها بسيار مشكل است و خط آقاي رادي را با ذره‌بين هم نمي‌شود خواند.» راست مي‌گفتند. رادي آن وقت‌ها، هم خيلي ريز مي‌نوشت و هم با خطوط نزديك به هم اما خوانا و به خط نسخ و من براي سهولت‌ كار مجبور مي‌شدم دست نوشته‌هاي او را رونويسي كنم. البته گذشت ايام و عينك‌هاي دور و نزديك اين مشكل را حل كرد. ولي ياد آن روزها با همه مشغله‌اي كه داشتم، برايم هميشه پاك و باشكوه خواهد ماند. گاهي روزي چند بار به اتاق رادي سر مي‌زنم به قصد اين كه بنشينم گپي و فنجان چايي، ولي وقتي در را باز مي‌كنم، آن قدر مشغول است كه گاه باز شدن گاه زماني كه در آشپزخانه مشغول پخت و پز هستم، با اشتياق مي‌آيد و مي‌گويد:” مي‌خواهم آخرين صفحه‌اي را كه نوشته‌ام داغ داغ برايت بخوانم. “( ناگفته نماند كه هر صفحه دست نويس او هنوز هم سه تا چهار صفحه چاپي است.) و من مي‌فهمم كه بايد صفحه دلخواهي شده باشد كه براي خواندن آن اين طور با هيجان به سوي من آمده است و آن وقت سراپاگوش مي‌شوم. زيرا مي‌دانم نظرم برايش بسيار مهم است و غالباً نكته‌هايي را كه اشاره مي‌كنم يادداشت مي‌كند و به كار مي‌گيرد.
گاه ساعت‌ها مي‌نشينيم و او پيش نويس كاري را كه تمام كرده است، برايم مي‌خواند و من به طور عجيبي مي‌بينم خيلي از آدم‌هايش را مي‌شناسم. وقتي مي‌گويم:” منظورت فلان كس است؟ “مي‌گويد:” همين طور است. “ولي وقتي كار به قول خودش پخته شد و به قوام آمد، هر چه جست‌‌و‌جو مي‌كنم آن آدم‌هاي آشنا را ديگر نمي‌يابم و هنگامي كه سراغشان را مي‌گيرم مي‌گويد:” كار هنر در همين جاست، نويسنده الگوبرداري نمي‌كند، كه در آن صورت مي‌شود عكاسي. نويسنده تيپ‌هايي را كه مي‌بيند با تراوش‌هاي ذهني خود مي‌آميزد و آدم جديدي خلق مي‌كند كه ديگر تو او را نمي‌شناسي. “
اين جاست كه پي مي‌برم به اينكه هيچ يك از شخصيت‌هاي رادي واقعي نيستند. پس به نظر من گفتن اينكه فلان شخصيت خود رادي است، يا نويسنده خواسته زندگي خودش را بنويسد، يا فلان كاراكتر حتماً آقاي ايكس يا خانم ايگرگ است و امثالهم، اساساً‌ اشتباه است. البته ما هر كدام شايد شبيه يكي از نقش آفرينان او باشيم، ولي عين آنان نه.
براي من بسيار جالب است كه هر نويسنده شاهكاري دارد كه بيشتر به آن معروف مي‌شود. مثلاً مي‌گويند” بوف كور صادق هدايت “يا ” سووشون خانم دانشور “و يا ” شازده احتجاب گلشيري “ و..... ولي در مورد كارهاي رادي اين طور نيست، من بارها شنيده‌ام و خوانده‌ام كه گروهي لبخند با شكوه آقاي گيل، گروهي ديگر پلكان يا آهسته با گل سرخ و يا مرگ در پاييز و يا آخرين نمايشنامه‌اش، شب روي سنگفرش خيس را بهترين نمايشنامه او مي‌دانند و خلاصه اينكه هر يك از كارهاي رادي براي عده‌اي بهترين محسوب مي‌شود. من تصور مي‌كنم علت اين امر آن است كه رادي در تمام اين 40 سال هيچ يك از كارهايش را كنار نگذاشته، دائماً به آن‌ها فكر مي‌كند. به پرداخت شخصيت‌ها، زبان، تركيب عناصر و اجزا و ساعت و شايد هم بيشتر كار و مطالعه مي‌كني. آيا بهتر نيست وقتي را كه صرف مرور و بازنويسي كارهاي گذشته‌ات مي‌كني براي آثار جديد مصرف داري؟ “
مي‌گويد:” اولاً بيست و چند كتاب براي مدت 40 سال خيلي كم نيست و نمايشنامه‌نويسان جدي قرن ما هم بيشتر از اين‌ها ننوشته‌اند، و ثانياً من حافظ را پيش روي خود دارم، فلوبر وايبسن را كه در بند حجم و تعداد و اين طور چيزها نبودند، به كامل بودن و يكپارچه بودن مي‌انديشيدند. “
مي‌گويم:” اين همه تقاضاي مصاحبه، تدريس، سخنراني و..... همه را رد مي‌كني، براي مردم سئوال برانگيز شده كه چرا؟‌“
مي‌گويد:«يك نويسنده اصيل بايد با اثرش حضور داشته باشد، نظر خودم را هم درباره هنر و ادبيات معاصر طي يك مصاحبه سه ماهه در 21 نوار كاست گفته‌ام، باقي حرف‌ها زيادي و تكرار با كلمات ديگر است. سخنراني و تدريس در دانشگاه هم مربوط به دوران جوانيم بود و في‌الحال جاذبه‌اي برايم ندارد. پس اگر حضوري هست، اجازه بده با كارهايم حضور داشته باشم. اما از همه اين حرف‌ها كه بگذريم، يك نكته براي من روشن نيست، بعد از اين سال‌ها تو كدام يك از كارهاي مرا بهتر مي‌داني؟»
مي‌گويم:«من چطور مي‌توانم يكي را انتخاب كنم در حالي كه زندگي خود را لاي برگ برگ همه كتاب‌هايت به يادگار گذاشته‌ام؟»
مي‌گويد:«و من به پشتوانه همين يادگارهاست كه مي‌نويسم.»
به رادي مي‌گويم:«تو هم صدايي مي‌شنوي؟»
برمي‌گردد به پشت سرش به ابتداي كوچه نگاه مي‌كند، مي‌گويد:«بله، صدا خيلي دور است. بايد مربوط به زن و شوهر جواني باشد كه دارند با كمبودها و مشكلات ابتداي زندگي دست و پنجه نرم مي‌كنند. نگران نباش، كمي جلوتر كه بيايند آرام مي‌گيرند، عشق لبه‌هاي تيز و برنده را صيقل مي‌دهد. همه ما كمتر يا بيشتر به نوعي اين مراحل را گذرانده‌ايم.»
مي‌گويم:«امروز مجالي براي خريد ماهانه داري؟»
مي‌گويد:«اگر به فردا يا پس فردا موكول كني بهتر است. مي‌داني، مطلب يكي از دانشجويان را هنوز نخوانده‌ام. فردا قرار است بيايد.»
آن‌ها را مي‌خواني، علامت مي‌گذاري، يادداشت مي‌كني و گاه ساعت‌ها در اين اتاق كوچك با گرمي و تواضع آن‌ها را مي‌پذيري و به گفت‌وگو مي‌نشيني؟ آيا فكر مي‌كني اين اندازه توجه و تواضع منطقي است؟»
با مهرباني و صداقتي كه از ويژگي‌هاي اوست جواب مي‌دهد:«من در بعضي از آن‌ها استعدادي مي‌بينم كه در نسل ما وجود نداشته است. اگر اين استعدادهاي ناشناخته و بي‌پناه درست حمايت يا لااقل هدايت شوند، مي‌توانند نسل درخشاني براي ادبيات آينده ما بشوند و براي ما هم في‌الواقع تكيه‌گاه محكمي خواهند شد. ولي اگر در ميانه راه گير كنند يا به فكر آب و نان چرب‌تري بيفتند و هدر بروند كه ... چه بگويم!»
مي‌گويم:«تو نسبت به دوستانت هم همين قدر با علاقه و حساس هستي. زماني كه نمايشنامه جديدي را برايم مي‌خواني، چهره‌ات را همان قدر پرشور و مسرور مي‌بينم كه دوستي كار تازه‌اش را مي‌آورد و برايت مي‌خواند.»
مي‌گويد:«فقط در اين مواقع است كه احساس مي‌كنم تنها نيستم، يكي هستم در ميان اين جمع. اين دست‌هاي قوي به من گرمي مي‌دهند و شوق مرا براي نوشتن بيشتر مي‌كنند... از اين حرف‌ها كه بگذريم، با اين پياز داغ‌هاي شيشه‌اي كه توي دهان من آب مي‌شود چه برنامه‌اي داري؟»
به شوخي مي‌گويم:«اگر چيزي از آن باقي بماند خيال دارم براي ناهار چخرتمه درست كنم!»
مي‌گويد:«اگر يك نعلبكي كوچك كنار بگذاري محشر مي‌شود. فكر مي‌كنم به مذاق ... كه امشب مهمان ماست خوش بيايد.» و سيگاري روشن مي‌كند و فكورانه ادامه مي‌دهد:«تو اين جا و من چند متر آن طرف‌تر، هر دو كار مي‌كنيم به نحوي، حتي عملاً مي‌بينيم كار تو دشوارتر و مهم‌تر است. در حالي كه من اجر بيشتري برده‌ام. آيا اين بي‌انصافي نيست كه ...»
سيگار را از دستش مي‌گيرم و خاموش مي‌كنم:«رفيق عزيز! من كه غبني ندارم، نگران من نباش همين كه تو آن جا نشسته‌اي و كار مي‌كني، مايه دلگرمي و رضايت من است.»
مي‌گويد:«اين گام شصتم است كه برداشته‌ام. نمي‌دانم چه مقدار از اين كوچه باريك باقي مانده، آيا وقتي هست؟»
آزرده انگشت روي لب مي‌گذرام و مي‌گويم:«هيس.... در اين باره حرفي نزن، بگذار همين طور به راهمان ادامه بدهيم. همه ما سرانجام به انتهاي كوچه مي‌رسيم. زود يا دير، مهم اين است كه تا هستم تو را همچنان گرم و پربار ببينم. حالا با يك فنجان قهوه موافقي؟»
مي‌گويد:«اگر توي ايوان باشد خيلي خوب است. طرحي براي يك نمايشنامه دارم، مي‌خواهم برايت بخوانم و اتفاقاً با يك قهوه هيچ بد نيست.»
مي‌گويم:«بهتر از اين نمي‌شود.»
نيسم ملايمي روي شاخه‌هاي بيد مجنون حياط مي‌رقصند و آفتاب طلايي رنگي آهسته از پياده رو كوچه عبور مي‌كند. من فنجان را برمي‌دارم و رادي مي‌خواند.


29/1/78

برداشت از كتاب «شناختنامه اكبررادي» به كوشش فرامرز طالبي

http://www.theater.ir/article.aspx?id=14022

جشن قهرمانی تیم نوجوانان والیبال ایران








به ياد لبخندِ براستی با شکوهِ اکبر رادی

من امروز خود را صاحب عزای رفيقی می بينم که 40 سال است ديداری با او نداشته ام اما در همهء آن حضورهای جوانی و اين غياب های طولانی محبت و احترام او در دلم شعله ور بوده است. امروز اکبر رادی، در 68 سالگی از جهان ما رفت. من از اين رو خود را در اين مصيبت عظمی صاحب عزا می يابم که زندگی ادبی و روشنفکری خود را در کنار او و با او شروع کرده ام. هنوز خاطرهء آن جوان ساکت و محجوب اما صريح الهجه و روشن بين، که به سال 1341 از در آپارتمان کوچک و تنگ شاهين سرکيسيان در سه راه زندان قصر به درون آمد و کنارم روی زمين نشست، در ذهنم به روشنی آفتاب است. شاهين، پير تئاتر ايران آن روز، مرد متواضعی که تئاتر ملی ايران هميشه وام دار او خواهد بود، حتی اگر فقط گفته بوده باشد که ايران به يک «تئاتر ملی» نياز دارد، اکبر رادی را چنين معرفی کرد: «آقای رادی، يکی از اميدهای ما برای ايجاد تئاتر ملی ايران است. نمايشنامهء "روزنهء آبی" او نويد يک حرکت نو را می دهد که از استقلال و ويژگی های ملی ما برخوردار است. شبيه کارهای فرنگی ها نيست اما شانه به شانهء آنها می ايستد».

خانهء پدری من هم در سه راه زندان واقع بود. جلسهء خانه شاهين که تمام شد من و رادی قدم زنان تا خيابان قديم شميران آمديم و بطرف باغ ملک پيچيديم. جلوی خانه مان تعارفش کردم که عصر را با هم باشيم. آمد. نشستيم، در اطاق کوچکی که داشتم، با تختی و ميزی و قفسهء کتابی. کتاب هايم را نگاه کرد و وقتی دانست که در رشتهء ادبيات انگليسی دانشگاه تهران درس می خوانم گل از گلش شکفته شد. او هم در همان دانشکده مشغول بود، اما در رشتهء علوم اجتماعی و همدرس محمدعلی سپانلو، ناصر شاهين پر و ميهن بهرامی بود. گفت شايد بتوانيم برخی از نمايشنامه های انگليسی را با هم بخوانيم. «جوليوس قيصر» شکسپير را با هم خوانديم و ساعت ها درباره اش به گفتگو نشستيم. هر دو می پذيرفتيم که اين کار بايد جزو کتاب های درسی رشتهء علوم اجتماعی باشد. من خود، وقتی 6 سال بعد پايان نامهء فوق ليسانس علوم اجتماعی ام را دربارهء «جامعه شناسی افکار عمومی»، زير نظر دکتر غلامحسين صديقی، می نوشتم، با کسب اجازه از استاد بزگوارم، تکه ای از همين نمايشنامه را بعنوان مقدمه آوردم. چند کار ديگر را هم از نويسندگانی ديگر با هم خوانديم که نامشان از ذهنم گريخته است.

آن روز وقت رفتن کتاب «روزنهء آبی» اش را برايم امضاء کرد در حاليکه بنظرم آمد يکی از لبخندهای نجيب و مهربانش را هم برايم لای کتاب برای هميشه باقی گذاشته. و آن کتاب اکنون کجاست؟ 15 سال پيش صاحب فعلی اش را در لندن ملاقات کردم. گفت آن را از يک کتاب فروشی در ميدان محسنی خريده که کتابخانهء شخصی اسماعيل نوری علا را بفروش گذاشته بوده است. معلوم شد نارفيقی که کتاب هايم را در غيبت بلندم از ايران نگاه داری می کرد همه را يکجا فروخته است. گويندهء خبر می گفت که همهء نمايشنامه هائی را که دوستانم برايم امضاء کرده بوده اند يکجا از دستفروش خريده است. هم او گفت که کتاب اکبر رادی هم ميان کتاب هائی است که اکنون کتابخانهء او را زينت داده اند.

باری، کتاب رادی هيچ شباهتی با نويسنده اش نداشت. انگار مردی سالخورده آن را نوشته باشد؛ آدمی با شناختی شگرف از کاراکترهائی دو دوزه باز و هردمبيل که باد حوادث آنها را با خود می برد و هيچ ارزشی در زندگی شان ارزشمند نيست! اکنون که فکر می کنم می بينم که، در آن 45 سال پيش، رادی جوانسال از روزگاری سخن می گفته است که کاراکترهای واقعی اش قرار بوده در آن بدنيا بيايند و تکثير شوند. اين خاصيت تعميم پذيری هنر است که چهارتا و نصفی کاراکتر رادی را در جان گروه بزرگی از مردم زمانهء آينده زنده می کند و گسترش می دهد. تماشاگر امروز، به گمان من، رادی را بهتر از تماشاگر عهد جوانی ما درک می کند.

يک سال بعد، در 1342، من و نادر ابراهيمی و محمدعلی سپانلو و مهرداد صمدی و احمد رضا احمدی مقدمات ايجاد «سازمان انتشارات طرفه» را فراهم کرديم. اساسنامه اش را من نوشتم. قرار شد ما و ديگرانی که به ما خواهند پيوست، در راستای ايجاد يک جنبش ادبی ـ فرهنگی و تقويت نوآوری های هنری، هر کدام ماهی صد تومان به صندوق «طرفه» بپردازيم تا از محل آن کتاب هائی که ناشر معتبری نمی يافتند به چاپ رسند. نسبت به درآمدهای ما، صد تومان پول زيادی بود اما هر جور بود فراهمش می کرديم. بعنوان يک سنجه بگويم که در آن سال من در فرودگاه مهرآباد کار می کردم و ماهی پانصد تومان حقوقم بود.

اکبر رادی و بهرام بيضائی در دههء 1340

اولين جلسهء «طرفه» در خانهء سه راه زندان ما برگزار شد و در آن دو نمايشنامه نويس نيز به جمع ما پيوسته بودند: بهرام بيضائی، رفيق دوران دبيرستانم، و اکبر رادی، رفيقی که به تازگی در زندگی ام طلوع کرده بود. در همان جلسه تصميم گرفتيم که چند کتاب را به زير چاپ ببريم: «روزنامهء شيشه ای» از احمد رضا احمدی، «چهار کوارتت»، شعر بلند تی.اس. اليوت به ترجمه مهرداد صمدی، «خانه ای برای شب» از نادر ابراهيمی، «آه... بيابان» از محمدعلی سپانلو، «اطاق های دربسته» از من و «افول» از اکبر رادی. اين کتاب ها در فاصله دو سال همگی بچاپ رسيدند.

عباس پهلوان که به تازگی سردبير «فردوسی» شده بود خبر ايجاد يک سازمان فرهنگی به نام «طرفه» را داد که بوسيلهء «دوازده تن آل کتاب!» ايجاد شده بود. پيدايش «سازمان طرفه» از نظر خود من آغاز «موج نو» ی ادبی و هنری ايران بود و اگرچه امروزه نام «موج نو» فقط به نوع شعری که با احمد رضا احمدی آغاز شد اطلاق می شود اما در واقعيت اين موج همهء رشته های ادبی و هنری ايران را در خود داشت. مثلاً اسفنديار منفرد زاده در موسيقی و مسعود کيميائی در سينما از پاهای ثابت جمع ما بودند.

رادی در اواخر دههء 1340

رادی دبير بود. می گفت قصد داشته پزشک شود و در کنکور موفق نشده. علوم اجتماعی را دوست داشت و برای معلم بزرگ اين رشته، دکتر غلامحسين صديقی، احترامی خاص قائل بود. وقتی با حميده خانم عنقا، آن دختر جوان و محترم که براستی زيبندهء شخصيت رادی بود، ازدواج کرد دامنهء معاشرت هايش کمتر شد. با اين همه، هميشه در خانه شان بروی دوستانشان گشوده بود. اهل شوخی نبود. اغلب ساکت می نشست و به حرف ها گوش می داد و از اين لحاظ در بين اعضاء سازمان طرفه، که همگی شلوغ و بذله گوی و پر سر و صدا بودند، کمی غريبه می نمود. با اين همه گهگاه می شد ديد که، بجای خنده، آهی کوتاه دهانش را می گشايد و به لبخند می نشاندش.

دربارهء اين «آه» خاطرهء شيرينی به يادم مانده است. کتاب «افول» رادی را، با نقاشی حسين زنده رودی، احمد رضا احمدی و من در چاپخانه ای زير منار مسجد پامنار چاپ کرديم. يادم هست که وقتی ورقهء کاغذ مرکب خورده ای، که حاوی 16 صفحهء کتاب بود، از ماشين چاپ بيرون می آمد برای آنکه مرکب خيس و تازه بر روی کاغذ پخش نشود بايد از يک دستگاه پودر زنی رد می شد تا پودرها مرکب را خشک کرده و از نشت آن به کاغذهای ديگر جلوگيری کنند. روزی با احمد رضا به چاپخانه رفته بوديم و معلوم شد دستگاه پودر زنی خراب شده است و نمی توانند آن روز به چاپ کتاب ادامه دهند. احمد رضا به من گفت: «چطور است برويم خود رادی بياوريم تا کنار ماشين چاپ بايستد و بر روی هر کاغذی که از ماشين بيرون می آيد آه بکشد تا جوهرش بخشکد؟»

در اين چهل ساله هميشه در جريان کارهايش بوده ام بی آنکه ارتباطی با هم داشته باشيم. ديدم که چگونه قد کشيد و غول شد و بخصوص پس از انقلاب بعنوان «استاد مسلم تئاتر ملی ايران» مورد احترام قرار گرفت. از همين دور دلم در شب بزرگداشتش با او بود.

و اکنون، در اين روز پس از کريسمسی که سر از خواب برداشته ام می شنوم که او ساعتی پيش در وطنش خرقه تهی کرده است. عکس حميده خانم را می بينم که در ظاهر زنی پا به سالخوردگی نهاده و سياهپوش در راهروی بيمارستانی که رادی چراغ عمرش را در آن بدست باد سپرده، راه می رود؛ و در اينترنت می خوانم که گفته است: «من تنها همسرم را از دست ندادم زيرا كه تئاتر ايران هرگز مثل او را به خودش نديده است. او عاشق تئاتر بود و اى كاش من مى‌توانستم راه او را ادامه بدهم زيرا كه مى‌خواستم شكوه را در كنار او بدست آورم».

نمی دانم چرا رادی «آقای گيل» را آفريد و بر لبانش آن «لبخند به طنز با شکوه خوانده شده» را قلم زد. اما او خود گيله مردی نجيب و درستکار بود که جز به عشق ميهن و مردمش، و برای اعتلای هنر تئاتر کشورش قلم نزد و هم از اين روست که هر که در اين چند ساعته درباره اش سخنی گفته بر اين نکته تأکيد داشته است که او به تئاتر ملی ايران جان داده است و در کنار زنده ياد دکتر غلامحسين ساعدی و بهرام بيضائی ـ که عمرش دراز باد ـ بر تارک اين هنر بزرگ کشورمان ايستاده است.

گفته باشم که، به نظر من، يادواره نويسی در مرگ عزيزان برای ذکر مصيبت نيست، بلکه بيشتر برای تجديد ياد و خاطره و عهد است، برای اينکه به کسی که 45 سال پيش با تو در پياده روهای جوانی عصری تازه قدم زده «خسته نباشید» کوچکی بگوئيم و بگذريم.

نامهء تسليت بهرام بيضائی

بهرام بيضائی نمايش «افرا» يش را که يک هفته پس از رفتن رادی به روی صحنه آمد

به او تقديم کرده است:

==============================

در آدرس زير می توانيد فيلم گفتگوی محمد محمدعلی با اکبر رادی را که توسط محسن هرندی، داستان نويس ايرانی ساکن کانادا، تهيه شده است، ببينيد:
http://www.youtube.com/results?search_query=akbar+radi

==============================