نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

فروش مواد زیرپوشش دستفروشی/خیابانهایی که علنی درآن هروئین می‌کشند

بازدید اعضای شورای شهر از محله هرندی و‌گرمخانه خاوران
 
بوستان هرندی بر اساس وعده‌های مسئولان شهری از وجود معتادان پاک شده و لاله‌های رنگارنگ، خاطرات سیاه این بوستان را پنهان کرده است، اما حکایت همچنان باقی است.
به گزارش خبرنگار مهر، دور تا دور بوستان هرندی، که زمانی پاتوق جماعت ۲ و ۳ هزار نفری معتادان و کارتن خواب‌ها بود، نرده‌ای کشیدند که از گل‌کاری‌ها و زیبایی‌های تازه متولد شده آن حفاظت کند.
بوستان هرندی آنقدر به آرامش رسیده و لباس جدید چنان برازنده آن است که باورت نمی‌شود زمانی همین بوستان چه خاطرات سیاهی را به خودش دیده است.
اما چسبیده به نرده‌های بیرونی بوستان، حکایت چیز دیگری است. در تقاطع خیابان هرندی و خزانه و کوچه‌های اطراف اولین چیزی که توی تاریکی شب جلوه می‌کند، رقص شعله‌هاست.
بار دیگر خیره بوستانی می‌شوم که طبق وعده مسئولان واقعا محافظت شده است. لاله کاری شده است و هیچ معتادی امکان نفوذ به داخل آن را ندارد؛ دست‌مریزاد.
وعده مسئولان اما انگار برش لازم برای دیوارهای بیرونی بوستان و خیابان‌های اطراف را نداشته است. صدای ناگهانی ترقه‌هایی که به استقبال چهارشنبه سوری رفته‌اند، بلند می‌شود و شادی و شعف مثل موج پخش می‌شود لابه‌لای جماعت معتادی که بی‌هیچ واهمه و نگرانی یک دستشان ختم می‌شود به پایپ و دست دیگرشان شعله گردان شیشه و هروئین شده است.
سراغ هرکدامشان که می‌روی، حجمی از لباس‌های زهوار دررفته و بی‌مصرف جلوشان پهن زمین کرده‌اند که مثلا به شغل شریف دست فروشی مشغولند. اما حتی محض رضای خدا، کسی یک بار هم لباس‌ها را ورانداز نمی‌کند؛ اینجا جنس تجارت، چیز دیگری است.
نورهای آبی بی‌فروغی که روی شعله‌ فندک‌ها خودنمایی می‌کند، به حدی است که شوکه‌ات می‌کند. یک کلونی بزرگ از فروشندگان و مصرف کنندگان مواد مخدر در خیابان‌های اصلی جنوب شهر تهران.
این روزها خانه تکانی تکراری‌ترین تصویر محله‌های شهر تهران است، اما به نظر می‌رسد هرندی و اطراف آن نیاز به محله تکانی اساسی دارد. معتادانی که این بار نه بوستان که خیابان‌ها و کوچه‌های اصلی را قرق کرده‌اند.
صورت‌هایی که سیاهی به آن‌ها ماسیده است، گونی‌های بزرگ زباله، نشئگی، خستگی و چشم‌هایی که بی‌هدف این سو و آن سو، دو دو می‌زند، به تصویر غالب محله‌های اطراف میدان شوش بدل شده است و لابد مردم این محلات باید دلخوش بوستانی باشند که توی آن لاله کاری شده است.
اما سیاه‌ترین تصویری که می‌شود در لابه‌لای این‌همه معتاد مشاهده کرد، جوان‌هایی هستند که از تصویر ژولیده پیرمردان گونی به دوش و آواره چسبیده به خود، نمی‌لرزند و عبرت نمی‌گیرند.
خیره جوانی می‌شوم که خودش را تورج معرفی می‌کند و عینکی که زده و مدل لباسی که پوشیده، فقط تیپ نوستالژی دانشجویی را تداعی می‌کند. هروئین می‌کشد.
۲۶ ساله است و اولین بار تریاک را در جشن فارغ التحصیلی با دوستانش تجربه کرده است؛ آن موقعی که به قول خودش مدرک مهندسی معدن را به دیوار زد.
هنوز بزرگترین نگرانی‌اش این است که پدر و مادرش اعتیاد او را کشف کنند. می‌گوید: چند سال قبل حتی از شنیدن اسم هروئین وحشت داشتم، اما حالا گرفتار آن شده‌ام.
تورج تنها یکی از جوان‌های این جماعت نشئه است. آن قدر جوان لابه‌لای معتادها زیاد است که هر اسمی را صدا کنی، یکی سر بلند می‌کند. کافی است فقط امتحان کنید.

عزاداری ایام فاطمیه در منچستر - انگلیس

عزاداری ایام فاطمیه در منچستر - انگلیس








نوری زاد: ده سال دیگه، ولایتِ فقیه کیلویی چنده!



یک: گفت: ده سال دیگر که تمامیِ منابعِ آبیِ کشور تمام شد، حالا هی بگو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. گفت: ولایت فقیه یعنی قحطی. یعنی تحقیر. یعنی به زانو در انداختن ملتی پیشِ پایِ بی خردی. گفتم: درست می گویید: ذره ای اگر خردمندی در این بختک های اساطیری بود، لااقل مثل یوسف پیامبر که خوابِ شاه را به قحطیِ هفت ساله تعبیر کرد، برای آینده ی آب و آبروی کشور آستین بالا زده بودند از سالها پیش. دریغ اما که آستینِ اینان برای دریدنِ آبروها و ریختنِ خونِ مردم و بالا کشیدن هست و نیست شان بالاست از سی و هفت سال پیش.
دو: جوانی آمد نفس زنان. با دو پرسشی که بر برگه ای زرد رنگ نوشته بود. دانشجوی علوم سیاسیِ دانشگاه تهران بود. می گفت: پرسیدنِ این پرسشها در دانشگاه و اصرار به پاسخ گرفتن از استاد همیشه برای من با هراس همراه بوده. آنهم جلوی چشم دانشجویانی که زل زده اند به تو و تو می دانی که عده ای از آنها بسیجی اند و به این دلیل به دانشگاه راه یافته اند که گزارش کنند آدم های مسئله داری چون مرا. گفتم: بپرس. پرسید:
چرا توهین به رهبری زندان و شکنجه دارد در این نظام؟ و حال آنکه در غرب، انتقاد و حتی نثارِ بد و بیراه به پادشاه و رییس جمهور و مسئولانِ رده بالای کشور از بدیهیات است. گفتم: در اینجا نه که رهبر را در صف پیامبران و خدا جا داده اند و حتی مقام عظمایِ وی را از خود خدا نیز برتری تفسیر فرموده اند، لاجرم توهین به رهبر را در همان امتداد قانونی کرده اند. با این اغماض که: اگر توهین به رهبری جرم است، نیز خسارت هایی که شخص رهبر به کشور وارد آورده باید جرم تلقی کرد. و گفتم: مگر می شود یکطرفِ دعوا را قضاوت کنیم و تحقیرها و غارت ها و سرشکستگی های ملی ای را که مستقیماً از جانب رهبر به ریختِ کلیِ کشور و به ریختِ کیِ اخلاقِ مردم تزریق شده، نادیده بگیریم و هیچ از رهبر نپرسیم: این آیا کشوری بود که شما از شاه تحویلش گرفتید؟
پرسش دوم؟ پرسید: چرا امامان شیعه هیچ اختراعی و اکتشافی نداشته اند؟ مثلاً علاجِ یک بیماری را کشف می کردند و ما به زخم معده که بر می خوردیم، با غرور می گفتیم: مردمِ دنیا علاج زخم معده را از امام علی دارند. و یا ادامه ی فرمول های فیثاغورث را از امام حسن و فلان ماده ی حقوق بشری در باره ی زنان را از فاطمه ی زهراء و علاج تراخم و طاعون و آب مروارید را از امام حسین و همینطور تا به آخر؟ گفتم: پسرم، این سخن را مسکوت بگذار و سرِ این رشته را وا بِنِه که مرا تابِ پاسخ گفتن به این پرسشِ تو نیست.
سه: تصمیم داشتم وسایل نقاشی ام با خود ببرم و در همان پای دیوار زندان اوین شروع کنم به نقاشی. همین کار را هم کردم. تکه تکه در فرصت هایی که پیش می آمد کار می کردم. اما آمدن دوستان مرا از فرو شدن به حس و حال نقاشی باز می داشت. با این همه، نیمی از یک تابلو را کار کردم. مابقی اش ماند برای فرصتی و روزی دیگر. رفت و آمد به دادسرا مثل روزهای دیگر با سرگردانیِ مردم در پشتِ در دادسرا همراه است. مردم باید از یک دریچه ی کف دستی خواسته ی خود را به سربازی در آنسوی دریچه بگویند تا اگر بصلاح بود و قاضیِ مربوطه پشت میزش حضور داشت و منشیِ فلان شعبه سرِ حال بود به داخل روند و چند ساعتی را نیز در سالن انتظار منتظر بمانند. عهد بوقی ترین شکلِ پاسخگویی به ارباب رجوعِ نگران و سرگردان و مستأصل را همینجا می شود بچشم دید هر روز.
چهار: همان مأموری که نشانی منزل و حتی شماره ی زنگ درِ خانه ی مرا می دانست، آمد و گفت: من از بچگی مشتاق بودم به مزار مصدق سربزنم هرساله. این مأمور لباسِ شخصی، که سیاهپوش ایام فاطمیه بود، احتمالاً نوشته ها و عکس های مرا تعقیب می کند و از سفرِ ما به احمدآباد مصدق با خبر بود. عجبا که حرف های درستی می زد این مأمور. مثلاً من وقتی گفتم: مأموران اطلاعات، احمد آباد را پر کرده بودند تا مبادا یکی دو نفر دست به دیوار باغ مصدق بسایند، در آمد که: گاه یک تصمیم غلط از جانب یک احمق، آنقدر ماندگاری پیدا می کند که بصورتِ یک اصل قانونی در می آید. و گفت: این منم که باید به میزم شخصیت بدهم نه این که میز به من. و پرسید: پس تا فردا صبح هستی؟ گفتم: بله. پرسید: مطالبت را همینجا می نویسی یا در خانه؟ گفتم: در خانه. و ادامه دادم: همان خانه ای که شما نشانی کوچه و پلاک و شماره ی زنگ درش را می دانید. دست داد و تشکر کرد و رفت. شاید خواسته بود بداند: جرمِ نوشتن های روز به روزِ من، در بیخِ دیوار زندان اوین – که مسئولیتش با اوست – انجام می پذیرد یا محلِ وقوعِ جرم، جای دیگر است!؟
پنج: قدم می زدم که از بالا دیدم آرش صادقی با جوانی مثل خود از شیب راه بالا می آیند. گمانم بر این رفت که به دادسرا می روند یا ای بسا برای ورود به زندان، فراخوانده شده اند. آرش صادقی بابت جرم های خنده داری که برایش پرونده کرده اند، نوزده سال باید در زندان باشد. و همسرش: شش سال. بالاتر که آمدند به استقبالشان رفتم. دانستم نه، برای دیدن من آمده اند. کمی که صحبت کردیم گفت: برادران اطلاعات، دوسال است که اموال شخصیِ مرا و دوستم را برده اند و نداده اند. ترغیب شان کردم که نامه ای بنویسند و تحویل دادسرا بدهند. گرچه این نامه ها تیری است در تاریکی اما برای حالی کردنِ اطلاعات و سپاه به این که: بردن و پس ندادن اموال مردم، همجنس دزدی است، قدمی رو به جلو محسوب می شود.
شش: دوستی آمد که نمی شناختمش. دست داد و گفت: به من نگاه کن ببین مرا می شناسی؟ هرچه خیره نگریستمش، دیدم نه، نمی شناسمش. گفت: من و شما سی و چهار پنج پیش با هم در یک مدرسه ی جنوب شهری همکار بودیم. اوه بله، مدرسه ی راهنمایی ارمغان دانش. عجب دوران مزخرفی بود سالهای پس از انقلاب. که با هر انگِ برخاسته، دودمان ها به باد داده می شد و آبروها فرو می ریخت. در همان مدرسه، من دیوانه وارغوغایی از تلاش و ابتکار را بکار بستم و در گوشه ی حیاطِ همان مدرسه ی محقر یک کارگاه متنوع فنی برای ساعت های حرفه و فنِ دانش آموزان دایر کردم. سه ماه نگذشته بود که: با این انگِ " تو خیلی فعالیت می کنی پس مشکوکی" عذرم را خواستند.
هفت: خانم شکوفه آذر که چند شب پیش آزاد شده بود، آمد و به جمع ما پیوست. او نیز برای پس گرفتنِ اموال شخصی اش آمده بود. عجب حکایتی است این اموال شخصی. که آیا بدهند یا ندهند!؟ زن و شوهری که هر دو وکیل اند، نرم نرم و ترسان ترسان به دیدنم آمدند. مرد گفت که من سال هشتاد و یک بخاطر نگارش یک مطلب در باره ی ولایت مطلقه ی فقیه همینجا زندانی بودم. چه نوشته بودی مگر؟ نوشته بودم اگر ولایت فقیه، مطلقه و بی قید و شرط است، پس مجلس خبرگان این وسط چکاره است. خب این که حرف درست و محکمه پسندی است. نخیر، تعرض به ساحت مطلقه، جرمی است انکار ناپذیر! آقای موسوی آمد. همو که در رودبار طلبه بوده و بچشم خود حضرت استاد حوزه را می بیند که در حجره ای با طلبه ای جوان جفت شده و حجره را به آتش می کشد و باقی ماجراها. در میان صحبت هایش گفت: در سال 73 تعداد پرونده های لواط در دادگاه ویژه ی روحانیت شهرستان قم، از کل پرونده های لواط در کل کشور افزون تر بوده است. بقول جوونا چی؟
هشت: جوانی کمی تپل و سیاهپوش و ریش به صورت آنچنان نفس نفس می زد که من نشاندمش بر بساط خود تا کمی آرام بگیرد. کمی که آرام گرفت گفت: من تا سطح چهارِ حوزه که معادل دکتری است درس خوانده ام و در کلاس های خودِ آقای خامنه ای داشته ام. و فوق لیسانس دارم از دانشگاه معارف. این جوان، برای استحکام سخنش هراز گاه به آیه های حک شده بر نگینِ انگشترش سوگند می خورد. چه می گفت مگر؟ من و یکی از دوستانم از شمال برمی گشتیم. رسیدیم قزوین. رفتیم پمپ گاز که گاز بزنیم. ناگهان مأموران اطلاعات ریختند وهمه ی کسانی را که آنجا بودند بازداشت کردند. مرا در یک دخمه سه روز می زدند که بگو چرا گفته ای: آقا مجتبی خامنه ای به کار زیر خاکی مشغول است. من روحم از این گفته خبر نداشت.
بعد از سه روز متوجه شدند که من کاره ای نیستم در این میان. اما ای بدا که همان بازداشتِ سه روزه و کتک خوردن های سه روزه، مثل سایه مرا تعقیب کرده و می کند بی آنکه جرم و خطایی مرتکب شده باشم. گفت: از درسِ آقای خامنه ای اخراجم کردند به این بهانه که: همسرت مانتویی است. گفتم: من که هنوز ازدواج نکرده ام. گفتند: این مانتویی بودنِ همسر، تخفیفی است برای تو. اما یک به یکِ راهها را بر من بستند و من امروز هر چه را که ریز ریز فراهم آورده بودم، از دست داده ام. به گندمزاری می مانم که ملخ بر او نشسته. این گندمزار چرا باید از داس بترسد؟ آمده بود وکیلی به وی معرفی کنم دقیق و پیگیر و ارزان. که چه بکنی؟ می خواهم از اطلاعات قزوین و آقا مجتبی خامنه ای و بیت رهبری شکایت کنم.
نه: آسو رستمی که چند وقتی است از زندان به مرخصی آمده، آمد و سلام و علیکی کرد و به دادسرا رفت. این جوان آنقدر فهمیده و دوست داشتنی و زلال است که من هم لذت می برم از فشردگی فهمش و افسوس می خورم که چرا همچو اویی باید در زندان باشد بجرم کمک به کودکان کار و .... ؟ می گفت: آمده ام ببینم برای فلان زندانی می شود آیا کاری کرد و وثیقه ای نهاد و خلاصش کرد موقتاً؟ آسو دستبندهای دست بافی را که "علی زاهد" در زندان بافته بود، به یک یکِ ما هدیه داد. این دستبندها شکلی از پرچم ایران داشت. و خود، یکی از آنها را به دست مادر سعید زینالی بست که برایمان غذا آورده بود. این علی زاهد به جرم توهین به مقدسات اکنون به اعدام محکوم شده و در بند 350 زندان اوین چشم به راه روزِ اعدام خویش است. توهین به چی و کی؟ به پیغمبر. کجا؟ در یکی از نوشته هایش. می گویم: عجب حکایتی شده این توهین به مقدسات! یکی را به جرم توهین به یونس پیامبر اعدام می کنند و دیگری را به جرم توهین به پیغمبر. توهین های خودشان را به هست و نیست بشریت هیچ نمی بینند اما فلان ناسزای یکی را که از فساد ملایان به ستوه آمده بهانه ی اعدام او می کنند.
ده: هرچه به مادر سعید زینالی گفتم: خواهر من، شما را بخدا رها کنید این غذا پختن ها و کشاندنِ این همه ظرف و ظروف و سبزی و ترشی و نوشابه و چای و استکان و قند به اینجا را. گفت: چه کنم؟ دوست دارم. مثل همیشه، خودش هیچ نخورد. کناری ایستاد و همه را به تناول دستپختش تشویق کرد. استانبولی پلو پخته بود. دید همه با اشتها می خورند، یکی دو بار گفت: کمی برای نعمتی باقی بگذارید. کمی بعد نعمتی آمد. نعمتی با خشم آمد. نرسیده به سربازی غرید که ارشدِ شما کیست؟ این روزها نامه هایی را که به دادسرا می نویسند، تحویل نمی گیرند. بایکوتش کرده اند. همین است که دم به ساعت، پوستر شاه و فرح را بیرون می کشد که بیایید و مرا اعدام کنید.
یازده: ساعت دو بود که دیدم دمِ درِ بزرگ زندان شلوغ شد. گویا مراسمی در داخل بر پا بود و میهمانان یک به یک می آمدند و به داخل می رفتند. یکی از میهمانان را شناختم. آقای طالقانی، رییس فدراسیون اسبق کشتی بود. سوار بر یک اتومبیل شاسی بلند سفید آمد و به داخل رفت. دو مأمور لباس شخصی فهرستی از اسامی میهمانان را در دست داشتند و یکی یکی راه می گشودند.
در همین شلوغی بود که مردی مرا شناخت و جلو آمد. پرونده ای داشت در دادسرا. مهندس آب بود. می گفت: پرونده ای برایم ساخته اند به این قطر. و دستهایش را از هم گشود تا قطر پرونده را برایم مشخص کند. گفت: ده سال دیگر که تمامیِ منابعِ آبیِ کشور تمام شد، حالا هی بگو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. گفت: ولایت فقیه یعنی قحطی. یعنی تحقیر. یعنی به زانو در انداختن ملتی پیشِ پایِ بی خردی. گفتم: درست می گویید: ذره ای اگر خردمندی در این بختک های اساطیری بود، لااقل مثل یوسف پیامبر که خوابِ شاه را به قحطیِ هفت ساله تعبیر کرد، برای آینده ی آب و آبروی کشور آستین بالا زده بودند از سالها پیش. دریغ اما که آستینِ اینان برای دریدنِ آبروها و ریختنِ خونِ مردم و بالا کشیدن هست و نیست شان بالاست از سی و هفت سال پیش.
دوازده: دکتر ملکی و یکی از دوستان آمدند با غذا. گفتم: ما که خورده ایم. خودتان مشغول شوید. نشستند به خوردن. دکتر ملکی گفت: دیروز ( سه شنبه 18 اسفند) شانزده نفر از دوستان دنایی دادگاه داشتند. من رفتم و پیش ازشروع دادگاه به قاضی پرونده گفتم: من دکتر محمد ملکی هستم. خب؟ من و نوری زاد بساط دنا و اوین را بپا کردیم. این ها که شما امروز دادگاهی شان می کنید، اشخاصِ جانبی اند. اگر جرمی هست، من و نوری زاد باید پیش از همه مجازات شویم. قاضی چه گفت؟ گفت: بیرون!
سیزده: دوست خندانی که من همیشه او را با چهره ای گشاده دیده ام از فسادِ جاری در بنیاد شهید گفت. این که: من گزارشی از فساد در بنیاد شهید را به کمیسیون اصل نود مجلس و به دفتر مراجع و به چند شخصیت دادم. که: خودتان ببینید و قضاوت کنید. دست برپشت دست زدند که ای وای از این همه مفسده. چند روز بعد ناگهان دیدم چند نفر بطرف من می آیند با شتاب. مرا داخل گونی کردند و در صندوق عقب ماشین شان جای دادند و رفتند و رفتند و رفتند. مرا در دخمه ای تاریکی از گونی بدر آوردند بی آنکه مرا حمامی باشد و حتی ناخنگیری برای ناخن هایی که روز به روز بلند و بلندتر می شدند. سه ماه مرا شکنجه کردند و بر من سخت گرفتند که این آمار و ارقام را از کجا گیر آورده ای و اساساً تو کیستی و از کجا خط می گیری؟ نه خودم می دانستم کجایم نه بستگانم. بعد از سه ماه با سر و روی و لباس آشفته و ناخن های بلند، مرا در یک بیابان رها کردند و رفتند. نیمه شب بود و من سویِ کورسوی چند چراغ را گرفتم و پیش رفتم. رسیدم به رهگذری. پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند: قزوین.
چهارده: شب آمد. شب با نسیمی خنک آمد. بانویی آمد با چهره ای خندان. این بانو را یکبار در نمایشگاه نقاشی هایم دیده بودم. پسرعمه ی این بانو را که چهارده ساله بوده، بجرم هواداری یکی از این گروه ها و گرایش ها دستگیر و زندانی می کنند در همان دهه ی شصت. این پسر عمه، از چهارده سالگی تا بیست و یک سالگی را در زندان می گذراند. و بعد، اعدامش می کنند. به همین راحتی. می گویم: عجب اعجوبه ای است این نظام مقدس به ابوالفضل العباس قسم! دوستی با دسته ای گل آمد. با اجازه ی او، دسته گلش را تقدیم این بانو کردم.
پانزده: حسین رونقی ملکی را که با یک پراید سفید بیرون برده بودند، حالا با همان پراید آوردند که به داخل ببرند. باز من بودم و حسین و نگاههای مهربان. مأموران احاطه اش کرده بودند. مثل همیشه با صدای بلند گفتمش: حسین، دوستت داریم. خنده های صورتش را به من هدیه داد و به سمت درِ کوچکِ زندان رفت. می رفت و بر می گشت و تتمه ی تبسمش را به من می بخشود. می خواست بداند من نیز چشم به او دارم هنوز؟ آنقدر ایستادم و نگاهش کردم که در وا شد و او رفت. بی آنکه لبخندی به لب داشته باشد. همه را به من داده بود پیش از رفتن.
شانزده: کارگری آمد از جنوبی ترین نقطه ی تهران. با همان لباس کار و کارگری اش. از سرما می لرزید. گمان نمی کرده لابد که اینجا سرد باشد اینگونه. پتوی خود را از کوله پشتی بیرون کشیدم و پشتش را سپردم به پتوی خویش. شاید یک ساعتِ تمام از ناروهایی گفت که از جماعتِ رفیق بر او باریده بود. همه ی درها به رویش بسته شده بود از بیچارگی. تا این که یکی به او پیشنهاد داده بود که: بیا برو سوریه. اگر زنده برگشتی چهل پنجاه میلیون کاسب شده ای و اگر کشته شدی اسمت می رود توی لیست بنیاد شهیدی ها و کمِ کم دویست میلیون می دهند به خانواده ات. همسری و دو فرزند کوچک داشت. کارش؟ برق اتومبیل. در کارش استاد بود. اما بدهی ها و ناروهای دوستان زمینگرش کرده بود سخت.
هفده: داشتم آماده می شدم که بخوابم دیدم سه جوان داش مشتی از شیب راه بالا می آیند. آمدند و حالی گرفتند و کلی به من حال دادند و رفتند. با این وعده که: باز هم می آییم و تنهایت نمی گذاریم به مولا. آنها که رفتند، نرم نرم به داخل کیسه خواب خزیدم. هوا سرد بود و من باید از تمامی استعداد لباس هایم استفاده می کردم. کم کم داخل کیسه خواب گرم شد و بر چشمانم خواب نشست. در خواب بودم که بوسه ی یکی را بر پیشانی ام حس کردم. بلند شدم. ساعت دوازده نیمه شب بود. جوانی بود از راهی دور آمده. هر چه نگهبان گفته بود فلانی خواب است التماس کرده بود که یک تک پا می روم و می بینمش و باز می آیم. بلند شدم و نشستم و در همان حس و حال خواب و بیداری کمی با وی گپ زدم. براستی من برای این همه محبت، چقدر قیمت بگذارم خوب است؟
سایت: nurizad.info
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
روزهای زوج هستم!!

محمد نوری زاد

يكشنبه 23 اسفند 1394

از اینجا و آنجا در تهران، پرستو فروهر


پرستو فروهر
پسر جوانی با شور و شوق یک برگه‌ی تبلیغاتی به دستم داد که بالای آن نوشته بود "ائتلاف امید: ۱۶+۳۰". جوانک نورسیده چیزهایی می‌گفت که مثل همهمه‌ای در گوشم می‌پیچید؛ حق رأی، لزوم مشارکت، اصلاحات، خاتمی، ما، امید، امید … من به نام دری نجف آبادی خیره مانده بودم که حالا لابلای نام‌هایی که بسیاری‌شان را نمی‌شناختم، نماینده‌ی این واژه‌ها شده بود، در حرف‌های پسر جوانی که شبیه پسرهایم بود. سرم را پایین انداختم تا اشک‌هایم را نبیند، تا از من چیزی نپرسد
«گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا به‌خود آیی که کجا زندگی می‌کنی.»ساعدی

روز پنجم بهمن بود.
به در آهنی خانه از بیرون فقل یغوری آویزان بود، که به سفارش خاله‌هایم برای محکم‌کاری به آن جوش داده بودند. رنگ در زیر ضربه‌های پتک جابجا ترک خورده و ریخته بود؛ شبیه آن درهایی که انگار پشت‌شان متروکه‌ای‌ست که هیچ‌کس تعلقی به آن ندارد و روی دست شهر مانده‌اند تا به‌مرور تخریب و محو شوند. از حیاط که می‌گذشتیم خاله‌ام گفت پس از دستبرد که به خانه آمده‌اند، چیزهای زیادی روی زمین حیاط پخش بوده است:‌ «لباس، کیف، رادیو … آن گلیمی که خون مادرت رویش ریخته است را هم گوشه‌ی باغچه انداخته بودند.»
درون ساختمان اسباب و اثاث پخش‌وپلا بود. و بازهم جابه‌جا تل کاغذهای این خانه که لابلای آشفتگی‌شان تکه‌پاره‌هایی از جنس تاریخ سوسو می‌زد؛ اعلامیه‌ها و نشریه‌ها و کاغذهایی با سربرگ حزب و جبهه ملی یا دفتر وکالت پدرم؛ کاغذهایی که نسخه‌هایی از آنان در جای دیگر محفوظ‌اند اما هنوز هم برگ‌هایی در این خانه مانده‌اند تا یادآور هویت این مکان باشند. یک‌یک شیرهای آب را از جا درآورده بودند و درون آبکشی ریخته بودند، اف‌اف و چند چراغ‌ را از دیوارها کنده بودند و تلفن را برده بودند. سیم‌های لخت از دیوارها بیرون زده بود. غارت‌زدگی بر چهره‌ی خانه ماسیده بود و جای خالی اشیاء «دزدی‌شده» مثل حفره‌های حسرت شده بود.

آن روز یکی از هم‌حزبی‌های قدیمی پدرومادرم که با احتیاط از لابلای کاغذها می‌گذشت روایت دیدارش از غلامحسین ساعدی در بیمارستان را بازگفت که در طول این سفر بارها به‌یادم آمد. می‌گفت عده‌ای «ناشناس» در جاده‌ای دورافتاده ساعدی را کتک‌ زده بودند، زیر چشم‌هایش کبود بود و صورتش ورم کرده. می‌گفت همان‌طور که با آن هیکل درشت و کوفته از درد روی تخت بیمارستان افتاده بود، مشتش را گره کرد و با شدتی تا صورت خود برد و گفت: «گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا به‌خود آیی که کجا زندگی می‌کنی.»
چند روزی تنها برای جمع‌وجور کردن به آن خانه می‌رفتم. نمی‌شد آنجا ساکن شد؛ آب و برق و تلفن هم که وصل شده بود، وسعت آشفتگی و ویرانی چنان بود که انگار در تلی از خرابه گیر کرده باشی. بازیابی شریان حرمت و زندگی در مکانی یورش‌زده صبر و محبت می‌طلبد، ذره ذره پیشروی می‌کند. هفته‌ی اول سفرم تنها در رسیدگی به اشیاء باقی‌مانده و فهرست‌نویسی از اشیاء ربوده‌شده گذشت، که حالا بیش از صد قلم شده است.
پنج‌شنبه عصر که به روال معمولْ درِ خانه به روی مهمانان گشوده بود، بحث‌های تندی درگرفت. مهمانان هم به روال معمول زیاد نبودند. نمی‌دانم ممنوعیت‌ها و کنترل‌های امنیتی‌ست که انگیزه‌ی آمدن به این خانه را سلب می‌کند یا اولویت‌هایی که این مکان از دایره‌شان بیرون افتاده است. دلیل هرچه باشد آن خانه در انزوایی فرو رفته که این‌بار بسیار ملموس و سنگین بود. دوستی از راه دور می‌گفت «آدم‌ها را هم مثل اشیاء از تن این خانه کنده‌اند.»
از میان مهمانان آن عصر پنجشنبه، برخی با چشم‌های پراشک می‌گفتند «پس از دستبرد اول باید اشیاء آن را به جای امنی می‌بردی تا شرایط بهتر فرارسد.»، می‌گفتند «دست بردار، خودت و این خانه را در معرض این زخم‌پذیری و غارت تدریجی نگذار. خالی‌اش کن یا اجاره‌اش بده تا بماند برای روزگاری که دوباره بتوان آن را آنگونه برپا کرد که بوده است.»

اما آیا می‌توان قتلگاهی را اجاره داد؟ آیا برای حفظش، باید کاری کرد که روزمره‌ی عادی و فراموشکاری در آن رسوخ کند، تا حال‌وهوای دیگری بگیرد و از گذشته‌اش ببرد؟ و آیا آنوقت هنوز می‌توان بر لزوم دادخواهی آن جنایت سیاسی که در آن مکان رخ داده است، پافشاری کرد؟ اصلاً آن شرایط بهتر و «آن روز موعود» را چگونه می‌توان باور کرد اگر در امروز ما هیچ نمودی از پایبندی به آن نمانده باشد؟ اگر آن صندلی چوبی پدرم را، که به هنگام قتل روی آن نشسته بود و قاتلانش رو به قبله چرخانده‌ بودند، در پستویی میان دیگر صندلی‌های چوبی مخفی کنم، آیا رسالت یادآوری این شئ را انکار نکرده‌ام؟ آیا مجرایی از یادآوری را کور نکرده‌ام؟ اگر آن صندلی دیگر در آن نقطه از نقشه‌ی شهر، که قتلگاهی رو به قبله است، نباشد، آیا روایت آن قتل بی‌مکان نمی‌شود؟ برخی می‌گفتند این سماجت من بوده است که چنین پی‌آمدی برای این خانه داشته است. اما آیا «سماجت» من تنها یادآور حق حضور آنانی نبوده است، که در این خانه و این شهر کشته شده‌اند؟ حالا آیا حضور آنهاست که نباید تداوم یابد؟ آیا تاریخ آنهاست که روی دست ما مانده است و غارت تدریجی یادواره‌هایش را تاب نمی‌آوریم؟ چه تفاوتی‌ست میان غارتی که متجاوزان می‌کنند و مخفی‌کاری و سهل‌گیری که بستگان قربانیان می‌کنند، اگر پی‌آمد هردو محو و حذف نشانه‌های یادآوری باشد؟
***
شنبه‌ای بود که برای بار نخست به کلانتری میدان بهارستان رفتم به قصد پیگیری شکایتی که خاله‌ام پس از دستبرد به خانه کرده بود. سنگفرش حیاط و روبنای ساختمان کلانتری نونوار شده بود و هنوز داربست‌ها به‌پا بود. میدان بهارستان هم از آن بافت‌های قدیمی شهر است که حالا کم‌کم «بازسازی» می‌شوند. مدتی ست که اینجا و آنجای شهر، که هنوز از بناهای قدیمی چیزی باقی‌مانده است، داربست زده‌اند و کارگرانی که اغلب افغان هستند، آجرهای قدیمی را می‌سابند و لای درزهایشان گل زردرنگی می‌مالند. بسیج ساب‌زنی آجرها به پا کرده‌اند تا در پازل عجیب‌وغریب نماهای این شهر تکه‌های باقی‌مانده از گذشته چشم‌گیر و فاخر بشوند. تاریخ تا آنجا که اسباب تزئین و تفاخر باشد مجاز و محترم شده است.

پا به درون ساختمان کلانتری که بگذاری اما همان حال‌وهوای قدیمی را بازمی‌یابی، همان همهمه‌ی پرتنش، همان صداهای پرپرخاش و همان اصطکاک انسانی که براده‌های خشم و لابه از آن می‌ریزد. شکایت خاله‌ام و گزارش مأمور پیگیری مفقود شده بود. تنها شماره‌ی ثبتی در کامپیوتر باقی بود. باید سر از نو شکایت می‌نوشتم و در دادسرا ثبت می‌کردم، در این دفتر و آن دفتر شرح ماجرا می‌گفتم و چند پرسش تکراری را بارها پاسخ می‌نوشتم و از این اداره به آن اداره می‌رفتم تا پرونده‌ای تشکیل شود. چندبار هم به اداره‌ی آگاهی رفتم تا «سماجت»ام پشت‌بند شکایت شود و مطمئن شوم که پرونده به جریان افتاده و رسیدگی خواهد شد.
اداره‌ی آگاهی و دادسرا هم یادآور همان جمله‌ی درخشان ساعدی‌ست. آنچه آنجا می‌بینی حکم همان مشتی را دارد که می‌خوری تا به خود آیی که در این شهر چه روال‌هایی «عادی» هستند. آنجا مجرمان اغلب مردانی مفلوک‌اند در لباس‌های پیژامه‌مانند زندان، که به دست و پایشان زنجیر بسته‌اند. گاهی هم چند نفرشان را به هم زنجیر کرده‌اند. از راهروها که رد می‌شوند، پاها و زنجیرهایشان روی زمین کشیده می‌شود. وقتی پشت دری منتظرند حق نشستن ندارند و اگر به سالن بزرگی که محل کار افسران پیگیری‌ در اداره‌ی آگاهی‌ست و دورتادور آن میزهایی چیده شده که پشت هریک افسری نشسته، خوانده شوند، باید در برابر این میزها دوزانو روی زمین بنشینند. برای دیگر مراجعان صندلی‌های زواردرفته‌ای جلوی هر میز گذاشته شده که مجرمان حق نشستن روی آنها را ندارند. برای نامیدن این موقعیت نمی‌دانم چه واژه‌ای جز آپارتاید می‌توان یافت.
یکی از این روزها پس از مراجعه به اداره آگاهی به یک دفتر هواپیمایی رفتم تا تاریخ بازگشتم را به عقب بیاندازم و بلیت نو بگیرم. هوا بارانی بود و خیابان‌ها خلوت. بیست دقیقه بعد در یکی از خیابان‌های مرکزی شهر جلوی برج بلند و تازه‌سازی از تاکسی پیاده شدم. در مجلل شیشه‌ای باز شد و من به تالار مرمرینی وارد شدم. یک دربان خوش‌زبان که اونیفورم‌ شیکی به تن داشت دوان دوان سر رسید تا خوش‌آمد بگوید و مرا به آسانسور پر چراغ و آینه‌ای راهنمایی کند و دگمه را هم برایم بزند. روز خوش هم برایم آرزو کرد. آسانسور مجلل و سخنگو هر طبقه را اعلام می‌کرد و همزمان موسیقی متن می‌زد. در دفتر هواپیمایی خانم‌های جوان و بسیار خوش‌آب‌ورنگی، با اونیفورم‌های خوش‌دوخت و چارقدهای ریز ابریشمی پشت کامپیوترهایشان نشسته بودند و با خوشرویی و دلبری به کار اندک مراجعان آن دفتر می‌رسیدند و البته قهوه هم تعارف می‌کردند. گیج شده بودم و بازهم جمله‌ی ساعدی در گوشم زنگ می‌زد، اگرچه مشت این‌بار به انواع زیورآلات آراسته بود.
واژه‌های تفاوت و اختلاف و … در توصیف و درک دنیاهایی که در جغرافیای شهر تهران کنارهم و بی‌هیچ همگونی و بده‌بستانی باهم زیست و رشد می‌کنند، تهی و بی‌مصرف شده‌اند. انگار زبان نه ابزار بیان که ابزار تقلیل واقعیت شده باشد.
(عکاسی در اداره‌ی آگاهی ممنوع است)
***
همان روزها بود که هیاهوی «انتخابات» هم به پا شد. در خیابان سهروردی از مسیر شمال به جنوب در تاکسی نشسته بودم که بنر تبلیغاتی عظیم‌الجثه‌ای از علی فلاحیان دیدم. نمی‌دانم چرا اما بی‌اختیار از تاکسی پیاده شدم. فرد مزبور تمام‌قد و بر پس‌زمینه‌ای از رنگ‌های باز و روشن تصویر شده بود. لبخند می‌زد، روی گشاده داشت و دستش را به حرکتی شبیه دعوت به سوی بیننده دراز کرده بود. عناصر تصویر از نورپردازی و رنگ‌ها تا حالت پیکر و چهره آن‌گونه انتخاب شده بود که سوژه عادی و تعویض‌پذیر بازنمایی شود. کنار صورتش نوشته بود: مجلس کارآمد، اتحاد و همبستگی.

به آن شمایل خیره مانده بودم که بالای سر خیابان در اهتزاز بود و مردم بی‌توجه از زیر سایه‌ی آن می‌گذشتند، که پسر جوانی با شور و شوق یک برگه‌ی تبلیغاتی به دستم داد که بالای آن نوشته بود «ائتلاف امید: ۱۶+۳۰». جوانک نورسیده چیزهایی می‌گفت که مثل همهمه‌ای در گوشم می‌پیچید؛ حق رأی، لزوم مشارکت، اصلاحات، خاتمی، ما، امید، امید … من به نام دری نجف آبادی خیره مانده بودم که حالا لابلای نام‌هایی که بسیاری‌شان را نمی‌شناختم، نماینده‌ی این واژه‌ها شده بود، در حرف‌های پسر جوانی که شبیه پسرهایم بود. سرم را پایین انداختم تا اشک‌هایم را نبیند، تا از من چیزی نپرسد.
چه ارتباطی میان فرزند مقتول و آن‌کس که با «امید» به قاتل رأی می‌دهد ممکن است؟

اگر به جای واژه‌ی شریف و رهایی‌بخش امید، در این جمله واژه‌ی ترس بود، یا واژه‌ی استیصال می‌توانستم سرم را بلند کنم تا آن پسر نورسیده اشک‌هایم را ببیند، می‌توانستم سعی کنم تا او را بفهمم، تا با او حرف بزنم تا مرا بفهمد.

اگر آنها که زدوبند کرده‌اند و فهرست سرهم کرده‌اند و انشاء نوشته‌اند و دکلمه کرده‌اند، این واژه‌های شریف را این‌گونه بی‌پشتوانه از معیار و ضابطه و این‌گونه تهی از معنا به کار خود نمی‌بستند، آن‌وقت شاید امکان گفتگوی آن پسر جوان و من هم این‌چنین مسدود نبود. شاید واقعیتی در این میان باقی می‌ماند تا بتوان دستمایه‌ی ادراک و اندکی تفاهم کرد. پسر جوان با شور و حرارت برگه‌هایش را پخش می‌کرد و من به برگه‌های بازجویی در پرونده‌ی قتل فکر می‌کردم و آن نام، که مشترک میان این برگه‌ها بود.
حالا دیگر رأی‌ها ریخته شده و نه تنها آن جوان نورسیده، که برخی از دوستان و آشنایان من، گروهی از تلاشگران سیاسی و دگراندیش هم به آن «ائتلاف» جمع‌بندی‌شده در اعداد رأی داده‌اند. در میان آنان هستند کسانی که سال‌هاست با پیگیری در دادخواهی قتل‌های سیاسی مشارکت کرده‌اند، بر لزوم دادرسی جنایت‌های سیاسی پافشاری کرده‌اند و حالا به آن کسانی رأی داده‌اند، آنانی را به نمایندگی خویش برگزیده‌اند، که دستور قتل دگراندیشان را داده‌اند.

من این رأی را هم‌سنگ برائت نخواهم گرفت و همچنان بر لزوم دادخواهی قتل‌های سیاسی پافشاری خواهم کرد، بر لزوم دادرسی عادلانه‌ی قتل سیاسی داریوش و پروانه فروهر، پدرومادرم، که به استناد بازجویی‌های متهمان پرونده‌ی قتل، دستور اجرای آن از سوی آیت‌الله دری نجف‌آبادی، وزیر وقت اطلاعات، کاندیدای «ائتلاف امید» و عضو فعلی مجلس خبرگان صادر شده است. و من از خود می‌پرسم آیا این رأی برای آنها که به صندوق ریختندش هم‌سنگ برائت خواهد بود؟ و اگر نه چگونه رأی خود به او و پافشاری بر دادرسی عادلانه‌ی این پرونده را در یک دل با خود حمل خواهند کرد؟ و مهم‌تر آنکه چگونه میان رأی خود و رأی برائت فاصله‌ای مشهود می‌سازند که نمایانگر پایبندی واقعی آنان به دادخواهی باشد؟
روز جمعه، همان روز که رأی‌ها به صندوق‌ها ریخته شد، خانواده‌های خاوران به سنت دیرین‌شان در جمعه‌های اول ماه، به این گورستان ممنوعه می‌رفتند. من هم همراه دوستی رفتم تا خود را به عریانی واقعیت این مکان بسپارم. در چشم‌انداز آن زمین بایر که در آغوشش هزاران جان خفته است، زنانی آهسته راه می‌رفتند و شاخه‌های گل را در بوته‌های خار فرو می‌کردند. اینجا و آنجا زنانی روی خاک نشسته بودند و گل و سنگریزه و کاج کنار هم می‌چیدند. همیشه از این نشانه‌گذاری‌های پرمهر و مخفیانه یاد آشیانه‌ی پرندگان می‌افتم که ساقه‌ها و خاشاک را به نوک می‌گیرند و با دقت و محبت روی‌هم می‌چینند تا زندگی را تداوم بخشند. یکی از آنها سه میوه‌ی کاج به من داد که از روی آن خاک برداشته بود و برایم تعریف کرد که هرسال پیش از عید از این کاج‌ها با خود به خانه می‌برد تا لابلای پره‌هایشان سبزه سبز کند.

«تو هم این‌ها را با خودت ببر و سبزه‌ات را امسال در این کاج‌ها سبز کن. عدس بهتر از گندم سبز می‌شود.»

کاش سبزه‌ی من هم بگیرد، کاج‌ها سبز و شاداب شوند به یاد خاوران، کنار آن قاب عکسی که هر سال پدر و مادرم از درون آن به سفره‌ی هفت‌سین لبخند می‌زنند.
***
سه‌شنبه‌ای بود که برای بار آخر به اداره‌ی آگاهی رفتم. پرونده تشکیل شده بود و به واحد مربوطه ارجاع شده بود و من آن روز می‌رفتم که افسر پیگیری را ببینم و با او گفتگو کنم تا دست‌آخر تمامی اطلاعات لازم را به وکیل‌ام بسپارم که در نبود من پیگیری را دنبال کند. برگه‌ای که شماره‌ی پرونده روی آن نوشته بود را در دست داشتم و کنار میز افسر ناآشنایی، که حالا پرونده به او ارجاع شده بود، ایستاده بودم که با لحن تندی، بی‌آنکه سرش را از روی برگه‌هایی که می‌خواند بلند کند، پرسید:

«چه کار داری؟ سرقت کجا بوده؟ کی بوده؟ چی بردن؟…»
همان پرسش‌های تکراری که بارها پاسخ داده بودم و روی برگه‌های رسمی با دقت پاسخ‌شان را نوشته بودم و ضمیمه‌ی آن پرونده بود، که کنار دستش روی میز قرار داشت. به او گفتم که همه‌ی پاسخ‌ها در پرونده موجود است.
«وقتی من می‌پرسم فقط جواب بده». به لحن بی‌ادب و پرسش‌های بی‌معنی‌اش که اعتراض کردم همانطور که سرش پایین بود، دستش را دراز کرد به سوی در و داد زد: « بیرون بشین تا صدات کنم.» باز هم اعتراض کردم و او تندتر شد و چندبار داد زد: «برو بیرون تا صدا کنم»
تحمل من هم حدی دارد. با پرخاش گفتم: «آنقدر داد بزن و صدا کن تا سقف روی سرت بریزد. وکیلم را می‌فرستم.» از آنجا بیرون آمدم، با حسی از شرم در برابر تمام آن مراجعانی که نه وکیل داشتند و نه می‌توانستند وکیل بگیرند و بسیاری‌شان با فروخوردن خشم همان می‌کردند که به آنان گفته می‌شد.

اداره‌ی آگاهی مربوطه نزدیک بازار است. سوار تاکسی شده بودم. هنوز به میدان توپخانه نرسیده تلفن همراهم زنگ زد و همان افسر با لحن متعجب و دلجویانه‌ای پرسید که چرا رفته‌ام. «من با شما کار دارم سرکار خانم فروهر، گفتم بیرون صبر کنید، پس چرا صبر نکردید، حالا هم برگردید، همین الان برگردید، خواهش می‌کنم.»
راستش از سر لج گذاشتم چندبار اصرار کند تا سرانجام از تاکسی پیاده شدم و برگشتم. افسر مربوطه انگار آدم دیگری شده بود. با اینکه از من کم‌سن‌‌وسال‌تر بود لحن برادرهای بزرگ را گرفته بود و در مخلوطی از توجه و حمایت و دلسوزی با من حرف می‌زد. پرگویی می‌کرد و می‌خواست هرجور شده به من بقبولاند که تندی از جانب من بوده نه او. آنقدر جا خورده بودم که حتی نمی‌توانستم ژست معلم‌های اخلاق را بگیرم. به او گفتم شاید به داروی حافظه نیاز دارد و البته شاید کم‌حافظه‌گی بیماری واگیرداری در شهر شده باشد. او با حالت اغراق‌‌آمیزی از توجه پرونده را می‌خواند، پرسش‌هایی می‌کرد که پاسخ‌شان واضح و بدیهی بود و من مبهوت شرایطی بودم که در آن گیر افتاده بودم. چه آن‌هنگامی که تندی می‌کرد و چه حالا که ژست مؤدب و مسئول گرفته بود مبنای واکنش‌هایش نه ربطی به قانون داشت و نه تعهد به وظیفه و مراجعان و البته نه صداقت و اخلاق. یاد ساعدی گرامی!
***
سال‌ها پیش، پس از پایان تحصیل‌ام در آلمان در نیمه‌ی دهه‌ی هفتاد، یک مجموعه طراحی دیجیتال کار کرده بودم که بسیار دوستشان داشتم. آن سال‌ها هر هفته از خانه‌مان در تهران «گزارش‌های خبری» برایم فکس می‌شد؛ نشریه‌های زیرزمینی حزب ملت ایران که راوی خبرهای سانسورشده بود. سال ۱۳۷۵ تکرار خبر خودکشی زنان در این گزارش‌ها آنچنان ذهن مرا مشغول به خود کرد که مجموعه‌ای با این مضمون کار کردم؛ زنانی که در پس‌زمینه‌ی خوش‌آب‌ورنگ و پرنقش‌ونگاری، که الهام‌گرفته از مینیاتورهای سنتی بودند، پر از درخت و پرنده و ابر و ماه و دیوارهای کاشی‌کاری‌شده‌ی بناها، هریک به شیوه‌ای خود را می‌کشتند. در قاب زیبای پنجره‌ای نشسته بودند و رگ خود را می‌زدند، خود را از بلندی پرتاب می‌کردند و مثل برگی به زمین می‌افتادند، سر خود را در حوضی فروکرده بودند، در شعله‌های آتشی وسط حیاطی سرسبز نشسته بودند و غیره. تصویرها دوگانه‌ای می‌ساختند از بازنمایی و استتار خودکشی در فضایی سنتی و زیبا. سال ۱۳۷۸ هم این مجموعه را در گالری گلستان در تهران به نمایش گذاشته بودم. همه فکر می‌کردند که این طراحی‌ها واکنشی به قتل پدرومادرم بوده است. هرچه هم توضیح دادم که تاریخ خلق آن‌ها به پیش از قتل پدرومادرم برمی‌گردد تأثیری در برداشت غالب، که البته در جامعه‌ی ما اغلب پرزورتر از واقعیت می‌شود، نکرد.

مدتی پیش از سفر اخیرم به تهران دوباره روی این مجموعه کار کرده بودم و حاصلش دوازده تصویر شده بود که می‌خواستم برای سال نو در قالب یک تقویم منتشرشان کنم. تقویمی که سال نداشت اما روز و ماه داشت. تقویم بدون سال هم، چون برابر استانداردها اصلاً تقویم محسوب نمی‌شود، در زمره‌ی بروشور هنری تعریف می‌شود و نیاز به مجوز رسمی ندارد. قصد داشتم این تقویم‌ها را در تعداد زیاد چاپ و با قیمتی پایین عرضه کنم تا واکنشی باشد به قیمت‌های سرسام‌آور و اداهای فاخری که به نظر من آفت کارهای هنری در ایران شده است. نام اثر هم بود: «تقویم خودکشی خانگی برای همه‌ی سال‌ها»
قرار بود تقویم‌ها یک بعدازظهر در یک گالری، که تا کنون چند نمایشگاه از من داشته، عرضه شود؛ یک کار ساده و بی‌هیچ منع قانونی و بدون تبلیغات و سروصدای گسترده. اما تنها چند ساعت پس از دعوت محدود گالری از طریق اینترنت، «اداره‌ی اماکن» بسیج شد و با احضار مسئول چاپخانه و مراجعه به گالری و تهدید به پلمپ هردو مکان و بازداشت «متصدی»‌ها دستور اکید به منع انتشار و برگزاری داد. از قرار در پی شکایتی که دادسرای اوین کرده بود. همه‌ی این روند هم در زمانی کمتر از دو روز اتفاق افتاد و فیصله یافت. از آنجا که هیچگونه بازجویی و احضار و ابلاغی متوجه من نشد حتی امکان اعتراض به این حق‌کشی را هم نیافتم. «تقویم خودکشی خانگی برای همه‌ی سال‌ها» هم مثل بسیاری طرح‌ها روانه‌ی اتاق انتظار شد تا آن «روز موعود».
در همان چند ساعتی که دعوت پخش شده و هنوز لغو آن منتشر نشده بود، خبرنگار جوانی از یک روزنامه‌ی خط «اعتدال» با من تماس گرفت تا مطلبی درباره‌ی کارهایم تهیه کند. با شوروشوق پرسش‌هایی کرد. وقتی به او خبر ممنوعیت و لغو را دادم ابراز تأسف و بلافاصله خداحافظی کرد، بدون هیچ پرسشی. می‌توان نتیجه گرفت که در عصر اعتدال «خبر» لابد آن چیزی‌ست که در حوزه‌ی مجاز اتفاق می‌افتد. برای دیگر چیزها هم هنوز نامی ساخته نشده، پس در محدوده‌ی سکوت می‌مانند.

***
از وقت اضافی که از برکت ممنوعیت رونمایی تقویم نصیبم شد استفاده کردم و به بازدید «باغ‌موزه قصر» رفتم. منظور البته همان زندان قصر است که پدرم سال‌ها در آن حبس بوده و بخشی از کودکی و نوجوانی من آنجا گذشته است. اگر می‌خواهید بدانید «تاریخ» در نظام حاکم چه بازنمایی و کارکردی پیدا کرده است، به این مکان بروید که حاوی دیوارهای فراخی از آجرهای ساب‌خورده، پارک‌های تزئینی و مفرح با نیمکت‌های فراوان، فضاهایی شبیه دکور تأتر و مناسب برای لوکیشن سریال‌های تلویزیونی باسمه‌ای، اطلاعاتی ناقص و جهت‌دار در متن‌هایی اطواری و البته عکس‌ها و نام‌هایی از زندانیان «پرسابقه و نامدار» است، که دست بر قضا همگی یا از قدرتمندان حاکم هستند یا مورد تأیید آنها، حتی اگر دوره‌ی حبسشان چند روز بیشتر نبوده باشد. البته برای حفظ «اعتدال» یکی‌دو اشانتیون «غیرخودی» هم منظور شده‌اند، از جمله آقای عمویی. پدر من هم به روال معمول، بدبختانه یا خوشبختانه، جزء این اشانتیون‌ها محسوب نشده، هیچ‌جا! اصلاً انگار هیچ‌گاه زندانی نبوده است. آن چهارده سال را که در زندگینامه‌اش دوره‌ی زندان خوانده‌اند، لابد خواب دیده است یا به سفر رفته بوده و ما نمی‌دانستیم. هرجا هم که به راهنماها و مسئولان این باغ‌موزه‌ی پرطمطراق اعتراض کردم با لحنی مهربان و پرمماشات از من دلجویی کردند، که «مچکر» آنها هستم.
بر دروازه‌ی این «باغ»، که با تخریبِ در معروف زندان جایگزین آن شده است، و البته از شدت تفاخر باد کرده است، یک اثر هنری تعبیه شده که بسیار گویاست. از دوستی شنیده‌ام که در ابتدا هنرمند قصد داشته نام تمامی زندانیان سیاسی را در حروف برنجی بر این دیوار نصب کند. از همان ابتدا اما مسئولان نام‌های بسیاری را حذف کرده‌اند. شنیده‌ام که این سانسور در چند نوبت هم تکرار شده است. نمی‌دانم نام پدر من از ابتدا سانسور شده بوده یا بعداً از دیوار کنده شده است. اما نام او هم مثل نام بسیاری از زندانیان دیگر تنها در سوراخ‌های کوچک و نامحسوسی تجلی یافته‌ است که جابه‌جا بر دیوار آجری به چشم می‌خورند اما به‌ندرت کسی متوجه آنها می‌شود. این سوراخ‌ها جای نصب نام‌ها بوده‌اند. و حالا هم البته معلوم نیست که جای خالی نام‌ها روی این دیوار پی‌آمد یک «دزدی ساده»ی حروف برنجی‌ست یا یک حذف حساب‌شده‌ و سیاسی. اما برای بازدیدکنندگان علاقه‌مند به تاریخ همان سوراخ باقی مانده است و بس.

تنها نشانه‌ی یادآوری که در این مکان مرا به خاطره‌های کودکی‌ام وصل می‌کرد، و به واقعیت تاریخی این مکان و آن زندانی که سال‌ها پدرم ساکن آن بود، آن درخت‌های کاجی بودند که در حاشیه‌ی راهی که می‌رفتیم تا به او برسیم کاشته شده بود. حالا حتی آن راه هم باقی نیست و درختان در یک «فضای سبز» بی‌هویت پراکنده‌اند. اما به آسمان که نگاه کنی، تصویر پنجه‌های تیره و تیز کاج در آن آبی بیکران همچنان تداوم گذشته است، همچنان باقی‌ست. عمرشان دراز باد!
***
سال‌ها بود که دلم می‌خواست دوباره به احمدآباد بروم، مکانی که در سنت سیاسی خانه‌ی ما بی‌بدیل بوده است. مادرم روزی در رثای احمدآباد سروده است:
«این زیارتگه رندان جهان،
که صدای حلاج بر سر چوبه‌ی دار
که خروش آرش
رستخیز کاوه
همه در آن جاری‌ست»
امسال که در سال‌روز مرگ مصدق در تهران بودم فرصتی شد تا این آرزوی دیرین را برآورم. صبح زود روز پنج‌شنبه سیزدهم اسفند سر قراری در پیچ خیابانی حاضر شدم تا در جمع کوچکی به تعداد انگشتان دو دست روانه‌ی احمدآباد شوم. البته تاریخ مرگ مصدق همچنان همان چهاردهم اسفند است و دستخوش «اصلاح» نشده، اما ورود به احمدآباد در این روز چند سالی‌ست که اکیداً ممنوع شده است و آن جمع کوچک، که به یمن همراهی نوه‌ی مصدق، دکتر محمود مصدق، امکان ورود به احمدآباد را یافت، یک روز زودتر از سال‌روز واقعی به زیارت آن مزار شریف می‌رفت. به نزدیک احمدآباد هم که رسیدیم ماشین راهش را کج کرد تا از بیراهه به قلعه برویم، مبادا مأموران پیش‌دستی کنند و راه بر ما ببندند!

یاد پدرومادرم و تمامی آن مبارزان درگذشته گرامی که سال ها، و حتی در اوج سرکوب‌های دهه‌ی شصت، «سماجت» و پایداری کردند و نگذاشتند در قلعه‌ی احمدآباد در روزهای مرگ و زادروز مصدق بسته بماند.
در آن قلعه‌ی کوچک که مصدق سال‌ها به تبعید زیست، کنار دیوارهایش راه رفت، با آن عبا بر منظره‌‌اش نقش بست و در شعرها سروده شد، تا روزی سرانجام در مقبره‌ی باریکی در اتاقی ساده دفن شود، آنجا، در آن قلعه‌ی قدیمی انگار هنوز زمان ایستاده است به احترام او و پایداری او بر حق مردم، و صداقت و شهامت او در سیاست. آنجا بیش از هرجای دیگر خلاء جسارت و اعتراض، خلاء حق‌گویی و ایستادگی بر حق در گلویم بغض شده بود. و من از خود می‌پرسم در شرایطی که دگراندیشان، نه در فاصله‌گذاری از قدرت سرکوبگر و نقد و اعتراض به آن، که در مماشات و شاید حتی زدوبند با آن، سیاست‌گذاری و زیست می‌کنند به چه چشم‌اندازی می‌توان دل بست؟ آنجا که پایداری‌های پرهزینه بر حقوق انسانی، اندوخته‌ی سال‌ها تلاش و مبارزه‌ی سیاسی و مدنی، در بده‌بستانی واهی با قدرت‌مدارانی بی‌اخلاق و بدسابقه بر سر «بد و بدتر» قمار می‌شود، چگونه می‌توان به توانمند شدن مردم در برابر سلطه امید بست؟
«گاهی باید ضرب محکم مشت را بخوری تا به‌خود آیی که کجا زندگی می‌کنی.»
پرستو فروهر
۲۳ اسفند ۱۳۹۴


در حالی در آستانه ۲۳ اسفند قرار داریم که احکام صادرشده برای همکاران ما در طی روزهای اخیر این مسئله را برای ذهن تداعی می‌کند که به‌رغم تغییر دولت‌ها نگاه امنیتی به فعالیت صنفی، همچنان نگاهی مسلط است. برخورد خشن و دستگیری معلمان در مقابل پاستور در سال ۱۳۸۰، دستگیری و بازداشت گسترده اعضای کانون‌های صنفی در سراسر کشور در سال ۱۳۸۵ و برخوردهای اخیر بخصوص بازداشت دست جمعی فعالین در ۳۱ تیر ۹۴ و صدور احکام سنگین برای اعضای کانون در همین سال، بخصوص صدور احکام جدید برای اسماعیل عبدی، محمود بهشتی لنگرودی، مهدی بهلولی و محمدرضا نیک نژاد و رسول بداقی و ادامه حبس علی‌اکبر باغانی هریک مصداقی از این مدعا است که فرارستان در قدرت و حاکمیت هیچ‌گاه فعالیت صنفی مستقل را 
سرگذشت فلسطین
تهیه و تنظیم: محسن نجات حسینی
اکنون دونیرو یکی جنگ طلب و زورگو ودیگری آزادی خواه وعدالت جو،
باهم درستیزند.جنگ طلبان به پول وقدرتِ نظامی استوارند وآزادی خواهان
براراده آهنین خویش وپشتیبانیِ من وتو.بکوشیم که ازآزادی حمایت کنیم.
این برنامه ی تصویری،نوشتاری وگویا شما را با سرگذشت فلسطین ازدیرایام تا به امروزآشنا خواهد کرد.
فلسطین کشوری ست اشغال شده و هر کسی که در مناطق اشغالی زندگی می کند (خواه صهیونیست باشد، خواه نباشد) در درجه اول اشغالگر است و حق مسلم مردم سرکوب شده و تحت اشغال است که با هر وسیله علیه نقض حقوقشان دست به شورش بزنند. این ترفند که تمام مقاومت را به حماس نسبت بدهند، کلکی ست که دولت اسراییل از روزی که لازم داشت به کار برد تا هر صدای مخالفی را خفه کند.
دولت های اروپایی به گونه ای اخبار و تفسیراتشان را سرهم می کنند که گویی جنگ میان دو دولت متعارف در جریان است و این جنگ ربطی به توده های مردم ندارد.اگر به هر کدام از برنامه های خبری ارتباط همگانی رجوع کنید همین را می شنوید: جنگ اسراییل علیه حماس! هرچه مقاومت است به حماس می چسبانند تا عملا از اسراییل حمایت کنند. 
آقای محسن حکیمی انسان را به یاد افسانه تخت پروکروست Prokrustes می اندازد وقتی برای سنجش هر جنبشی درسطح جهان معیار را تئوری خویش می داند و اگر جنبشی در آن  نگنجید آن قدر سر و ته آن را می زند تا به قامت آن در آید. در چنین روندی ست که از یاد می برد که اسراییل جز لاینفک سیستم جهانی سرمایه داری ست. به همین علت هرگز سرمایه داری جهانی از دفاع از اسراییل دست بر نخواهد کشید. ضد یهود ترین جریانات و احزاب اروپایی در مقابل فلسطینیان  از اسراییل حمایت می کنند. امروز فلسطین مظهر پرولتاریاست. مبارزه برای سوسیالیسم، با مبارزه برای آزادی فلسطین گره خورده است و بدون مبارزه با اسراییل هیچ مبارزه ای علیه سرمایه داری معنی ندارد.
تاملی اندر مبارزهء آقای محسن حکیمی با بنیادگرایی حماس
نگارش : بهرام قدیمی
زنده باد مقاومت مسلحانه خلق فلسطین
متن کامل را درلینک ذیل جستجوکنید
سکوت درمقابل جنایتی این چنین فاحش و بی پرده از سوی صهیونیزم اسرائیل بر مردم بی پناه وبی دفاع غزه خود یک جرم اخلاقی است
 اگر 66 سال زورگوئی و تجاوز اسرائیل صهیونیست به مردم فلسطین و 47 سال اشغال نظامی سرزمین فلسطین در کرانه باختری و نوار غزه با تمام ضربه های روحی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی آن از مصادیق تروریسم دولت به اصطلاح دموکرات اسرائیل نیست، پس حق با اسرائیل و طرفداران اوست که حماس و راکت های آنرا تروریست و عمل تروریستی می نامند.
از تجاوز دائمی این نیروی ویرانگر صهیونیستی به جان و هستی مردم فلسطین است که تخم مقاومت و مبارزه مردم بی پناه و بی دفاع فلسطین کاشته می شود؛ این مقاومت و مبارزه مشروع و نابرابر است که به وسیله تبلیغات وقفه ناپذیر سازمان های صهیونیستی پرنفوذ اروپا و آمریکا به وجدان شرم زده مردم آن به نام تروریسم با صیغه عربی-اسلامی تلقین می شود؛ و این پرسش در آن وجدان شرم زده بی پاسخ می ماند که چگونه از مقابله سنگ با گلوله و مقابله راکت با موشک و بمب، سنگ اندازها و راکت پران ها تروریست می شوند؟
اما مبارزان فلسطینی عموما و حماس خصوصا بر خلاف تبلیغات مداوم وسایل ارتباط جمعی آمریکا و اروپا و اسرائیل تروریست نیستند، به این دلیل که در بند سوم از مقدمه اعلامیه جهانی حقوق بشر جواز مشروعیت حقیقی و حقوقی مقابله سنگ و راکت فلسطینی ها با بمب و موشک زمینی و هوائی و دریائی صهیونیست ها صادرشده است. به این ترتیب: «از آن جا که اساس حقوق انسانی را باید با اجرای قانون حمایت کرد تا بشر به عنوان آخرین علاج به قیام بر ضد ظلم و فشار مجبور نگردد.»
ما اکنون در یکی از زشت ترین و مهوع ترین دوران تمدن بشری زندگی می کنیم، در دورانی که در مولداوی شرق اروپا زاده می شویم و به زبان روسی سخن می گوئیم و درخاک فلسطین پیاده می شویم و حزب «خانه ما» می سازیم که نه فقط اسرائیل بلکه تمامی سرزمین فلسطین است و وزیر خارجه می شویم در دولت یک امریکائی تبار دیگر، که نامم لیبرمن است و او نامش نتانیاهو! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
تعظیم در برابر حماسه آفرینان غزه
نگارش:علی اصغرحاج سید جوادی
متن کامل را درلینک ذیل ملاحظه فرمائید
سمفونی برای فلسطین
تکثیراز جهانگیر محبی  
نشریه مصری ام الدنیا کاریکاتوری درباره ملک سلمان پادشاه عربستان  کرده استمصر وعربستان