نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ دی ۲۷, یکشنبه

Ebrahim Mohammad Rahimi iran tribunal


درسوگ عباس فریاد مشترکم! 
کریم قصیم

 عباس محمدرحیمی
عباس محمد رحیمی، مبارز رنج کشیده و پایدار راه آزادی و بهروزی ایران، پهلوان جوانمردی که در تخت بیماری مرگبار نیز استوار به جبّاران و شیّادان نه گفت... مردی که خود نماد عشق و پایداری، مهر و شادمانی بود، درگذشت.
شگفتا که پیکار انسانی ماههای آخرحیاتش بازکننده مشت دروغگویان و افشاءکننده ترفندهای زندگی سوزان شد. یاد عباس و خاطره پیکارش ماندگار و آموزنده است.
به خانواده ارجمند محمد رحیمی به ویژه به مادر دردمند و فرزند و برادرش، به یاران باوفا - پروانه های شمع وجودش- صمیمانه تسلیّت می گویم.
درسوگ عباس فریاد مشترکم.
17 ام ژانویه 2016   آلمان                   کریم قصیم

به بچه‌های دروازه غار بگین «داش‌عباس» مُرد 
مهدی اصلانی

 عباس محمدرحیمی
در سکانس پایانی‌ی فیلم «رضا موتوری» وقتی رضا زخمی و خسته و تنها سر بر کفِ خیابانِ شاهرضا پل می‌زند و خون‌اش با آسفالتِ خیابان یکی می‌شود از تمامی‌ی تنهایی و جهانِ تنهایش تنها یک‌تن را فرا می‌خواند. آخرین کلامی که از حنجره‌ی خونینِ رضا پژواک می‌شود آن است: به عباس قراضه بگین رضا موتوری مُرد!
  و صدای خسته‌ی فرهاد با کلام شهیار قنبری و موسیقی‌ی ویران‌گر اسفندیار منفردزاده بر رگ و پی آدمی آوار می‌شود: شب با تابوت سیاه/ نشست توی چشم‌هاش/ خاموش شد ستاره/ افتاد روی خاک/ یه مرد بود یه مرد.
رضا موتوری تنها مُرد و تنها رفت اما عباس رحیمی با رفتارش پس‌اندازی رشک‌برانگیز از شبکه‌ی دوستی برای خود فراهم ساخت که در تمامِ دورانِ بیماری‌ و اقامتش در بیمارستان با هجومِ دیدار مواجهه بود.
سرش آن‌قدر شلوغ بود که فرصت تنفر‌ورزی نداشته باشد. همه‌ی عمر درگير دوست داشتن ماند. با ترجیع‌بند مهرورزانه‌اش: می‌خوامت با همه‌ی دردسرات.
حرمتِ راه می‌دانست و قیمتِ یار می‌فهمید.
وقتی بهش می‌گفتی عباس یه دهن بخون جواب می‌داد: خوندن همین‌طوری یلخی که نمی‌شه. اول بایس منطقه رو شناسایی کرد و بدونی کجای تهرونی بعد بخونی.
 از راه‌آهن شروع می‌کرد می‌رسید به گمرک، بعد امیریه و پهلوی بالا تا خودِ تجریش. تیکه به تیکه نوار عوض می‌کرد. از داوود مقامی و یساری و عباس قادری و سوسن شروع می‌کرد تا می‌رسید به سوگلی ترانه‌هاش با صدای پروا:
طوطی جون می‌خوام برات قصه بگم/ قصه از این دل پر غصه بگم
منم مثل تو به دامی اسیرم/ تو باغ آرزو دارم می‌میرم
طوطی جون نمیری الهی/ دوباره پر بگیری الهی
تا واپسینِ دمِ حیات و از لابه‌لای پلک‌های سنگين و لبانش سرودِ عشق و عدالت سر داد. صدای‌اش آلوده به نکبت قدرت نشد. فهمِ دردِ دیگری داشت و دل‌گشودن‌اش هم‌‌نوایی انسان معنا می‌کرد.
کزکرده در گوشه‌ای از غربت چوب‌خطش پرشد. عباس مجازاتِ بدخاطر‌خواهی پرداخت کرد. ساخته شده بود تا پشت حبس بر تشک بدوزد و شیرین‌کِشی کند.
که حبس هم انتهایی دارد آخر!
آن‌گاه که مرگ در کمین عباس بو می‌کشید، کسانی که فهم معرفت نداشتند گریبان چاک دادند و سهمی از حقارت بر ته‌مانده‌ی زنده‌گی‌‌شان سقف زدند و چه ارزان فروختند حرمت را. و چه ارزان‌فروش آنانی که عباس را مهره‌ی اطلاعات خواندند. به فرموده عمل کردند و برای ارضای خویش روی زخم‌‌های عباس رژه رفتند. چه خوب که نشنید و ندید آن‌چه بارش کردند، ورنه وسعتِ بی‌مروتی‌شان به سخره می‌گرفت.
نام شناسنامه‌ای‌اش ابراهیم محمد‌رحیمی بود. اهل بند و دوستان نزدیک‌اش به مهر وی را «عباس نرگدا» می‌خواندند. به قاعده در محلات جنوب شهر تهران القاب تا دمِ واپسین بر سینه‌ی آدمی سنجاق می‌شود. رسم است که لقب را دیگران می‌بخشند. اما عباس بر مبنای بیتی از مولانا این لقب را خود گزیده بود. لقب چنان چسب‌خور عباس شد که "عموجلیل" پدر عباس که خود نیز زندانی بود وی را همین‌گونه خطاب می‌کرد.
 در سیاه‌ترین دوران زندان به هنگامِ فرمانروایی جنون، و در معرکه‌گردانی حاج‌داوود رحمانی در قزل‌حصار از جمله باروحیه‌ترین‌ها بود. بارها به همین علت دم چک حاجی رفت که: سگ‌منافقِ پدر سوخته به منافقا روحیه می‌دی؟
در همین ایام 18 ماه را در مجرد‌های قزل‌حصار سر می‌کند. جایی که بسیارانی «چو بید بر سرِ ایمان خویش» لرزیدند. عباس می‌گفت: خیلی‌ها که رفتن اون تو مجنون اومدن بیرون.
در جوان‌کُشی 30 خرداد 60 هم‌راه با هم‌سرش پروین فیروزان ده‌سالی به حبس می‌شود. در همه‌کشی 67 بر اثر اتفاقی از مرگ می‌جهد. برادر از دست داده بود و این نوبت جگر‌سوز نبود دو خواهر می‌شود.
در اولین ملاقات عمومی پس از اسیرکشی 67 وقتی از مادر سونا(مادرش) سرنوشتِ خواهرانش مهری و سهیلا را جویا می‌شود، مادر سونا با نشان دادن دو انگشت دستش می‌گوید: ایکی باجی‌لارین‌دا ووردولار( هردو خواهرت را زدند)
-خیلی سختم بود. مهری و سهیلا رفته بودن، اما من و هوشنگ زنده بودیم. تو فکر بچه‌های دروازه غار بودم که چی فکر می‌کنن. دو تا خواهر اعدامی دو تا داداش سُر‌و‌مُر‌گنده و زنده.
پس از گذراندن 10 سال حبس در سال 1370 با پذیرش شرایط آزادی به اتفاق هم‌سرش از مرز گریخته و راهی پادگان اشرف در عراق می‌شوند تا به «مقاومت» بپیوندند. اقامتی 8 ساله که جوانی عباس می‌رباید. اقامتی با ترجیع‌بند:«امسال سال خون است یزید سرنگون است» پس از سقوط صدام و تبدیل شدن «پادگان اشرف» به «شهر اشرف» عباس «مسئله‌دار» شده و خواهان خروج از عراق می‌شود.
-میلیشیا کیلویی چنده؟ رستمِ بی‌اسلحه یعنی زرشک. دیگه موندن نداشت اونجا!
چهارسالی ساکن "اردوگاه تیف" می‌شود. با این حال تا واپسین دمِ حیات بدِ دوستانِ مجاهدش نگفت. فهمِ معرفت داشت و حرمت‌دار مرام بود. تنها گفت: از این‌جا به بعد دیگه نیستم.
-مگه آقا منتظری نبود. یه‌جا به خمینی گفت دیگه باهات نیستم. تا پای جهنم باهات اومدم اما تو جهنم نه!
با هر جان‌کندنی بود مسیر اربیل و دوهوک و ترکیه و یونان را پشت‌سر می‌نهد و سر‌آخر قایقِ بچه‌ی هشت متری ادیب در کنار رود تایمزِ لندن به گِل می‌نشیند: «منتظرم منتظرِ شادی‌ام. مسافرِ یه قایقِ بادی‌ام»
پیش‌تر پهلوان‌کُش‌ها با شلیکی بر پایش حرکت برایش دشوار ساخته بودند. یال و کوپال و پشت‌بازویش را هماره برای رفیق و برادر خرج کرد. هیچ‌گاه از بدنش برای خود خرج نکرد، همه‌ی عمر بالای بچه‌محل‌هاش دراومد.
-واسه پهلوون ننگه برا این‌و‌اون عضله به رخ بکشه
 پهلوان‌ِ دروازه‌غار این‌بار به جای میل و کباده، عصا در دست خیابان‌های لندن را گز می‌کند. از تمامی‌ی لندن تنها اتوبوس‌های دوطبقه‌ی قرمز‌رنگ برایش شکلی از میدان غار و وطن داشت و خاطره. سرزمینی همیشه ابری و مه‌آلود با کوچه‌هایی که با آفتاب و گرمای "صابون‌پزخونه" غریبه بود. اقلیمی که متعلق به عباس نبود، و او به اجبار هر کله‌ی سحر به رفتگر محله‌شان در لندن به جای  گفتنِ«چاکرِ مش‌قربان» می‌گفت: هلو! مستر؛ پیلیز.
از خیس‌‌چشمی‌ی مختار و ایرج و حمید نمی‌گویم که تا شعله‌ی واپسین بر بالین‌اش پروانه‌‌گی کردند.
هرگاه چشم باز می‌کرد و ایرج و حمید و مختار بر بالای سر می‌دید با صدایی از بنِ غار برآمده می‌پرسید: هستید؟ می‌خوامتون با همه‌ی دردسراتون.
آیا پاره‌ای بروبچه‌های لیبرتی و آلبانی که هنوز شیرین‌کِشی عباس و فهمِ معرفت فراموش‌شان نشده در نبودِ عباس چشم خیس خواهند کرد؟
با رفتنِ عباس رحیمی بخشی از حیثیتِ حبس و بندیان به امانت خاک سپرده شد.
و در سرمای تلخِ غربت، هنوز چه برف‌ها بايد پيرانه‌سر تکاند و چه بغض‌ها برای عباس ترکاند.

عباس رحیمی آن «جان شیفته»
ایرج مصداقی


ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
در کمای مطلق بود اما پیش از آن که برود برای آخرین بار دست فرزندش سپهر را محکم فشرد. چشم هایش که بسته شد در گوشش برای آخرین بار خواندم:
«چه ساده، توفان
در دست های تو رام می شد
چه آسان باران
گر  می گرفت بر گونه هایت»
نیمه شب سپهر با محبت و اعتماد به نفسی شگرف همچون مادری که کودکش را می شوید روی تخت بیمارستان تن اش را پیش از آن که به سردخانه برده شود شست. پرستار بخش به احترام در حالی که قطرات اشک در چشمانش موج می زد به احترام گوشه ای ایستاده بود.
برای توصیف عباس کافیست بگویم:
«به تیزی تیغ و آرامی کبوتر بود
با ما و ماه
با سپیده و آه نسبت داشت
و اشکش را می شد مثل آب یک چاه نوشید»
اشک اش را برای آخرین بار وقتی نام نصیر نصیری (1) را بردم، دیدم. بایستی با عباس زندگی میکردی تا با روح بزرگ او آشنا می شدی.
***
یکی از شانس های زندگی من، آشنایی نزدیک با عباس بود. برای آن هایی که عباس را نمی شناسند شاید باورش سخت باشد اما در هولناک ترین لحظات زندگی، یک بار نشنیدم که او شکوه کند. پیش از آن که به کمای کامل برود از او پرسیدم: عباس خوبی؟ او مثل همیشه اما این بار با تکان دادن پلک چشمانش گفت : خوبم! گفتم : خوب خوب؟ دوباره پلک هایش را تکان داد و برای همیشه چشم بست.
پیش تر با صدایی لرزان بارها و بارها گفته بود خوبم ، خوب خوب.  گویی غیر از  این جمله ای نمی دانست! یک بار خندیدم و به او گفتم عباس! سوزن ات گیر کرده یا خوبی؟ خندید و گفت:  خوب خوبم.
5 سال پیش بعد از عمل جراحی  مغز، دچار سکته و فلج کامل شد اما در همان شرایط هم در مقابل پرسش مشابه ام ، باز همین پاسخ را داد. از «سی سی یو» که خارج شد نصف حرف هایش را متوجه نمی شدم اما آنقدر سر به سر هم  گذاشتیم و خندیدیم  که پس کله ام درد گرفت.  نزدیک به هفت ماه در بیمارستان بستری بود هر بار که از او پرسیدم عباس خسته نمی شوی؟ حوصله ات سر نمی رود؟ او خندید و گفت: نه! چرا خسته شوم؟
خستگی و بی حوصلگی را شرمنده خود کرده بود. همه ی بخش از بیمار گرفته تا کادر پزشکی او را می شناختند. با آن که زبان نمی دانست و ارتباط گرفتن برای او سخت بود اما همه شیفته اش بودند. فیزیوتراپ ها با زبان فارسی حرکات بدنی را با او مرور می کردند!
5 سال با تومور مغزی دست به گریبان بود. از آن جایی که پزشکان قادر به برداشتن کامل تومور نبودند پیش بینی می کردند که پس از دو سال بازگردد اما عباس 5 سال دوام آورد. با وجودی که طی چند ماه گذشته تومور مغزی او پیشرفت کرده بود و از ماه پیش حافظه اش را از دست داده بود اما عشق به زندگی همچنان در او موج می زد.
چندی پیش در حالی که لوله تنفسی او را در بینی اش تنظیم می کردم، با صدایی آهسته و لرزان در حالی که لبخند بی رمقی بر لب داشت در چشمانم نگاه کرد و گفت: «زندگی زیباست، نفس باید کشید.»
همان شب وقتی می خواستم بیمارستان را ترک کنم به فرزندش سپهر گفتم سبیل عباس را کوتاه کنیم که بهتر بتواند نفس بکشد. عباس صدایم را شنید اما به خاطر پیشرفت تومور متوجه گفتگوی ما نشد. ظاهرا کلمه «کوتاه» و «کشیدن» برایش مهم بود. رویش را به من کرد و گفت: «کوتاه نمیام، می کشم». عباس هیچ وقت «کوتاه نیامد» و برای همین خار چشم دشمنانش بود.  
در طول یک هفته گذشته از آن جایی که در کما به سر می برد برخلاف همیشه سکوتی عجیب در اتاقش حاکم بود. هر بار که بر بالین اش می نشستم بی اختیار زیر لب زمزمه میکردم:
«اگر پرنده نبود
آسمان مرداب تیره ای میشد
قرن ها پیش
عاشقی می گفت
زندگی بی تو
جنگل سوخته ایست».
عباس حیات و مرگش تفسیر «زندگی» بود. 
یک هفته بود که پزشکان حتی تزریق سرم او را قطع کرده بودند و می کوشیدند در آرامش برود. اما با کمال تعجب او همچنان مقاومت میکرد. 4 روز پیش بود که سر پرستار بخش سراسیمه تماس گرفت و گفت او آخرین ساعات عمر خود را طی می کند و روز بعد عذرخواهی کرد و گفت من بر اساس تجربه کاری ام تماس گرفتم ، نمی خواستم آخرین لحظات زندگی او از شما دریغ شود.
به جز آنان که انسانیت را فراموش کرده اند، کسی را ندیدم که یک لحظه فقط یک لحظه با عباس باشد و شیفته ی او نشود. مرزبندی او با افراد، انسانی بود و نه سیاسی. همین ویژگی عباس، او را محبوب عام و خاص میکرد.
تراژدی های زندگی او مکرر است. اما بزرگترین اش در هفته های گذشته شکل گرفت. در حالی که عباس با مقاومتی سترگ مرگ را شرمنده خود کرده بود و مادر پیر و سوگوارش با چشم هایی خونبار نظاره گر خاموشی او بود، «جماعت رجوی» با هدایت خود وی، کارزار کثیفی را علیه اش سازمان دادند. آن ها به منظور شکنجه ی عباس روی تخت بیمارستان، در حالی که امکان پاسخگویی نداشت از انجام هیچ زشتی و پلیدی ای فروگذار نکردند. 
ابتدا در نامه ای که به امضای همسر او منتشر کردند عباس را که قدرت حرکت نداشت و حافظه اش را از دست داده بود همراه با پسرش به اجرای طرح های وزارت اطلاعات و زمینه سازی برای حمله به «لیبرتی» متهم کردند و فاقد «صلاحیت اخلاقی و مبارزاتی» اش خواندند.
به همین نیز بسنده نکرده و تحت نام «اتحاد زندانیان سیاسی متعهد به سرنگونی» با بیشرمی وصف ناشدنی «مادر صونا» زندانی سیاسی سابق و مادر 5 جاودانه و خانواده شریف محمدرحیمی را «فامیل الدنگ» نامیدند.
حتی با مسخرگی و لودگی در هیئت پزشکی حاذق! منکر بیماری هولناک و کشنده ی او شدند.
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-75264.html
و عاقبت در هرزه نامه ای به قلم یکی از مسئولان مجاهدین که پشت نام «اسماعیل هاشم زاده ثابت» یکی از جانباختگان دهه شصت پنهان شده، او و فرزندش را با  محمدی گیلانی جنایت کار مقایسه کردند.
گناه عباس همه این بود که به رجوی و فرقه او «نه» گفته بود و در آخرین روزهای حیات در نامه ای چند خطی به اصرار فرزندش، خواستار دیدار همسرش شده و رجوی را همسنگ خمینی خوانده بود.
***
در طول روزهای گذشته وقتی عباس را روی تخت بیمارستان بی حرکت و بی صدا می دیدم بی اختیار با خودم می گفتم:
«در این فریب
کجا می شود
با چشمان  تو
کمی برای مرگ عاشقان گریست؟»
برای عباس چنانکه خواسته بود گریه نخواهم کرد. او همیشه برای من زنده است.
***
«از گلوی تو فریادی به پا میکنم
فریادی مثل خرمن های سوخته در باد
یا جنگلی در حریق طوفان
یا شاید
چون آشوب اندیشه من
که با  ترنم تو مواج گشته است
و با این آواز گسسته  بند
چند لبخند ، چند لبخند را
بر لبان مردگان  می نشانم»

ایرج مصداقی
17 ژانویه 2016
اشعار این نوشته از سروده های نصیر نصیری است که عباس به جان دوستش داشت. داستان زندگی نصیر را پیش تر در دو مقاله آورده ام.
http://news.gooya.com/politics/archives/2015/09/201726.php



نماز برای عباس محمد رحیمی