نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

فيلمسازان خانه نشين! چماقداران فيلمساز


زنان 'در بند' یهودی گرفتار ازدواج‌های ناکام

زنان 'در بند' یهودی گرفتار ازدواج‌های ناکام

- دوشنبه 05 مه 2014 - 15 اردیبهشت 1393

شوشانا: من در تمام پانزده سال گذشته هیچ تماس فیزیکی با یک مرد نداشته‌ام
برآوردها نشان می دهد که در جوامع یهودی چندین هزار زن در ازدواج های ناکام گرفتار مانده‌اند و همسرانشان مجوز دینی لازم برای طلاق را به آنها نمی دهند. در برخی موارد این زنان سالهای سال در چنین شرایطی باقی می مانند و حق جدایی و شروع یک زندگی جدید از آنها سلب می شود.

یکی از این زنان شوشانا است. زنی تنها که پانزده سال گذشته خود را صرف بزرگ کردن فرزندانش کرده است. او یک زن بیوه و یا مطلقه نیست. در زبان عبری شرایط زناشویی زنانی مثل او آگونا و یا "زن در بند" نامیده می‌شود. با وجودی که به عنوان یک زن یهودی معتقد می خواهد طبق عرف مذهبی از همسرش طلاق بگیرد ولی موانعی که به همین عرف مربوط می شود به او اجازه چنین کاری را نمی دهد.
در آئین یهود برای طلاق، زن باید از شوهر خود طلاق را تقاضا کند و توافق او را بگیرد. ولی برخی از مردان از دادن این اجازه امتناع می کنند.
شوشانا در اسرائیل و شوهر او در آمریکا زندگی می کند و با وجودی که یک دادگاه یهودی محلی از او خواسته تا اجازه طلاق را صادر کند ولی همسر شوشانا از این کار سر باز می زند.
شوشانا به عنوان یک یهودی مومن تا زمان طلاق حق ندارد با مرد دیگری آشنا شده و یا مجددا ازدواج کند.
او می گوید:"زنی که شوهرش به او اجازه طلاق نمی دهد شرایط یک گروگان را دارد. این بدترین شکل آزار روحی و روانی است. چون آن مرد می تواند زن خود را به تنهایی مطلق محکوم و گرفتار کند."


طبق قوانین و عرف یهودی برای قانونی شدن طلاق شوهر باید با این کار موافقت کند
آرون همسر شوشانا می گوید که دلیل او برای امتناع از دادن اجازه طلاق اعمال فشار برای کسب حق سرپرستی مشترک و دیدار با سه فرزند نوجوان آنها است.
او در یک ایمیل نوشت که شوشانا با هرگونه توافقی که براساس آن حق دیدار با فرزندان و سرپرستی مشترک آنها تضمین شده باشد، مخالفت می کند. آرون می افزاید که در صورت پذیرش خواست های او حاضر است اجازه طلاق را صادر کند. به گفته او دلیل ادامه این شرایط این است که شوشانا یک توافق مناسب و تضمین شده برای ادامه رابطه او با فرزندانشان را نپذیرفته است.

توافق دو طرفه

طبق عرف رایج در میان یهودیان معتقد همانطور که یک مرد باید حق طلاق را بدهد در مقابل یک زن نیز باید طلاق را بپذیرد. اما امروزه در اسرائیل در مقایسه با هزاران زنی که اصطلاحا "در بند" قلمداد می شوند فقط یک یا دو مرد در شرایط مشابهی قرار دارد که زن آنها طلاق را نپذیرفته است.
خاخام الیاهو مایمون مسئول بخش آگنوت یا زوج های "در بند" در دادگاه های یهودی اسرائیل می گوید :"در عرف یهودی دو طرف براساس توافق کامل ازدواج می کنند بنابراین در زمان طلاق نیز دو طرف باید توافق کامل داشته باشند. ازدواج یک شرایط معنوی و پیوندی بین زن، مرد و خداوند است. این پیوند مقدس است و زمانی که قرار است این پیمان شکسته شود باید به شکل درستی انجام شود."
در دوران قدیم مفهوم آگونا یا "در بند" به زنی اطلاق می شد که شوهرش به جنگ رفته و بازنگشته است. مشخص نبود که آن مرد زنده است و یا نه. و زن او بدون شواهد و مدارک قانع کننده در تایید فوت همسرش هیچگاه نمی توانست ازدواج کند.
امروز چنین مواردی به ندرت پیدا می شوند و اکثریت مطلق زنانی که در این شرایط گرفتار شده اند کسانی هستند که شوهران آنها حاضر نیستند در یک دادگاه دینی به آنها حق طلاق را بدهند.
در یک چنین شرایطی زنانی مثل شوشانا عملا در یک ازدواج ناکام و شکست خورده اسیرند. او اکنون ۴۳ ساله است و فکر می کند که با بالارفتن سنش شانس ازدواج مجدد و یک زندگی جدید را از دست خواهد داد.


فعالان حقوق زن می گویند که چندین هزاران زن در شرایطی گرفتار هستند که اصطلاحا به آن "زن در بند" می‌گویند
او می گوید:"من اجازه ندارم با مرد دیگری آشنا شوم، من حق ندارم به هیچ وجه با یک مرد اوقاتی را سپری کنم. اگر چنین کاری بکنم یک زن زناکار تلقی می شوم."

اصلاح قوانین

خانم تهیلا کوهن وکیل پرونده طلاق شوشانا از مشاوران قضایی محاکم مذهبی است و در مورد قوانین یهودی آموزش دیده است. او جزو وکلایی است که از حقوق "در بند" در محاکم مذهبی دفاع می کند.
شوشانا و وکیلش منتظر تصمیم این دادگاه هستند. دادگاه ممکن است شوهر شوشانا را مجبور کند که اجازه طلاق او را بدهد. یک چنین احکامی در خود اسرائیل تاثیر گذار هستند ولی در مورد فردی که در یک کشور دیگر زندگی می کند تاثیر چندانی ندارد.
در خود اسرائیل اگر مردی در مقابل حکم این دادگاه ها برای طلاق دادن زنش مقاومت کند از طریق محدود کردن حقوق مدنی و مجازات هایی مثل جریمه های نقدی، باطل کردن کارت های اعتباری و گواهینامه رانندگی، مسدود کردن حسابهای بانکی و حتی اعمال مجازات زندان می توان او را به پذیرش این حکم مجبور ساخت.
معمولا یک چنین روش هایی برای مجبور کردن مردها به پذیرش طلاق کافی است. ولی برخی از آنها هیچگاه حکم دادگاه را نپذیرفته و به همین خاطر در حال حاضر تعدادی از این افراد در زندانهای اسرائیل زندانی هستند.
در مورد شوشانا که شوهرش ساکن یک کشور خارجی است اگر او با حکم دادگاه دینی مخالفت کند تنها پیامد عملی برای او طرد شدن از سوی جامعه یهودی است که در حال حاضر در آنجا زندگی می کند.
خاخام مایمون می گوید که در حال حاضر مشغول کار در مورد دو قانون جدیدی است که در صورت تصویب می تواند به حل مواردی مثل این کمک کند.
قانون اول به دادگاه های مذهبی اجازه خواهد داد که در مورد زندگی مردهایی که با طلاق مخالفت می کنند محدودیت های شدیدتری اعمال کنند و حتی در زندان هم برخی از امکانات آنها را محدود کنند.
قانون بعدی مخالفت هر فرد با دادن طلاق را یک جرم تلقی خواهد کرد و بر آن اساس به مراجع قضایی اجازه می دهد که در مورد افرادی که ساکن خارج هستند حکم استرداد را صادر کنند. با توسل به این قانون می توان با مردهای اسرائیلی که به خارج می گریزند برخورد موثرتری کرد.

کارزار روی شبکه فیسبوک

یاد لاایشا و ماوئی ساتوم دو فعال حقوق زنان معتقدند که تعداد زنان آگونوت یا اصطلاحا "در بند" در جوامع یهودی سراسر جهان به چندین هزار نفر می رسد. علاوه بر این تعداد بیشتری از زنان یهودی برای کسب طلاق مجبور می شوند به زورگویی و اجحاف شوهران خود در مورد سرپرسی کودکان و یا تقسیم دارایی های خانواده تن بدهند.
این گروه از فعالان حقوق زن در اسرائیل هر ساله کارزار بین المللی خود در دفاع از حقوق زنان "در بند" را در یک روز مشخص جشن می گیرند که امسال برابر بود با روز سیزدهم ماه مارس.
با وجودی که شوشانا مطمئن نیست که هیچگاه امکان ازدواج مجدد را خواهد یافت ولی هنوز هم امیدوار است که یک روز از این قید و بند رها شده و خودش بتواند در این مورد آزادانه تصمیم بگیرد.
او می گوید:"کسی در شرایط خاص من همیشه این امید را دارد که شاید یک روزی همسرم نظرش را عوض کند، شاید یک اتفاقی بیافتد و بالاخره او قانع شود و بگذارد که این ماجرای چندین ساله خاتمه یابد."

آموزش خودمختار زاپاتیستی: مدرسه‌های کوچک از پایین

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
پروژه‌ی "مدرسه کوچک زاپاتیستی" آنقدر مهم است که می‌توان از دوره پیش از آن و پس از آن سخن گفت؛  یعنی مدرسه ای که اخیرا برپا شده و مدارسی که برپا خواهند شد. این تجربه تاثیراتی تدریجی و گسترده خواهد داشت که در سال‌های آتی به نحوی ملموس آشکار خواهد شد و مسیر زندگی بسیاری از فرودستان را برای دهه‌ها شکل خواهد داد. آنچه ما تجربه کردیم آموزشی غیرنهادینه و غیررسمی بود، که جمعیت روستایی [ روستاهای زاپاتیستی] در آن موضوع آموزش است. خودآموزیِ چهره به چهره، یا به بیانی شاعرانه، یادگیری با روح و جسم.
این پروژه‌ای ست بر سر آموزش غیرپداگوژیک، که از سیستم زراعتی کهن الهام می گیرد: انتخاب بهترین بذرها، افشاندن آنها بر زمینی حاصلخیز و آبیاری زمین، به گونه ای که معجزه‌ی رویش تحقق یابد، امری که نه هرگز حتمی ست و نه هرگز می‌تواند برنامه ریزی شود.
مدرسه‌ی کوچک زاپاتیستی که بیش از هزار دانش‌آموز به خاطر آن رهسپار روستاهای خودمختار شدند، مسیر متفاوتی بود از یادگیری و یاددادن، بدون کلاس درس یا تخته‌سیاه، بدون معلم یا استاد، بدون برنامه  تحصیلی و کارنامه؛ آموزشی حقیقی با ایجاد فضایی از رفاقت بین طیفی از کسانی که موضوع آموزش‌اند، و پیش از این آنها دو دسته مقابل یکدیگر تلقی می شدند، یعنی از یک طرف معلم بود با قدرت و دانش و از طرف دیگر شاگردانی آموزش نیافته که باید دانش به آنان القاء می شد.
از بین کارآموزی‌های فراوانی که غیر‌ممکن است بتوان در چند سطر آن را خلاصه کرد، می خواهم روی پنج نکته تاکید کنم که چه بسا تحت تاثیر شرایط گوناگونی باشند که هم اکنون در جنوب قاره (آمریکای لاتین) حکمفرماست.
 

نکته اول اینکه زاپاتیست‌ها سیاست‌های اجتماعی ضد شورشگری را شکست دادند. این سیاست‌ها را فرادستان حاکم برگزیده اند تا توده‌های شورشی را دچار تفرقه کنند، آنها را در برابر عمل انجام شده قرار دهند و نابود کنند. در کنار هر روستای زاپاتیستی و همراه با آن، روستاهایی وجود دارند وابسته به دولت بد [دولت رسمی] با خانه‌های بلوک سیمانی‌شان و ساکنینی که کمک‌های نقدی دریافت می کنند و به ندرت روی زمین کار می‌کنند. در همه جا هزاران خانواده تسلیم شدند و مرحمت بالایی ها را پذیرفتند. اما نکته‌ی قابل توجه و استثنایی این است که هزاران خانواده دیگر به راه خود ادامه می دهند، بدون اینکه چیزی از کسی بپذیرند.
من هیچ تجربه دیگری در سراسر آمریکای لاتین نمی‌شناسم که توانسته باشد سیاست‌های اجتماعی دولت را خنثی کند. این برتری عمده‌ی جنبش زاپاتیستی ست که از طریق قاطعیت مبارزاتی، وضوح سیاسی و ظرفیت پایان‌ناپذیر فداکاری به دست آمده است. پس درس اول این است: که می توان سیاست های اجتماعی دولت را شکست داد.
درس دوم خودمختاری است. سال ها پیش به سخنانی در باره خودمختاری  در درون جنبش‌های گوناگون گوش سپردیم که قطعا  بسیار ارزشمند بود. در بخشداری های خودمختار و در روستاهایی که هیئتی به نام «حلزون مورلیا» را تشکیل می‌دهند، می‌توانم شهادت بدهم که آنها اقتصاد، بهداشت، آموزش و قدرتی خودمختار را بنا نهادند؛ به بیان دیگر، یک خودمختاری کامل که همه جنبه‌های زندگی را شامل می‌شود. من هیچ تردیدی ندارم که همین امر در چهار حلزون دیگر نیز برقرار است.
چند کلمه هم درباره‌ی اقتصاد یا زندگی مادی: خانواده‌های این روستاها، اقتصاد سرمایه‌دارانه را "لمس" نمی‌کنند. آنها را به راحتی نمی توان در اقتصاد بازار جا داد. آنها همه‌ی مواد غذایی خود را که شامل مقدار مناسبی از پروتئین هم هست تولید می‌کنند. آنها چیزهایی را که خود تولید نمی‌کنند (نمک، روغن، صابون و شکر) از فروشگاه‌های زاپاتیستی می‌خرند. آنها بر اساس فروش قهوه در مقابل احشام، مازاد نیاز خانواده و روستا را به صورت احشام ذخیره م‌یکنند و به وقت نیاز، برای بهداشت یا مبارزه، یکی از دام‌ها را می‌فروشند.
خودمختاری در آموزش و بهداشت در کنترل روستا قرار دارد. روستا کسانی را که پسران و دخترانشان را آموزش خواهند داد و آنهایی را که مسئولیت حفظ بهداشت آنها را به عهده خواهند داشت انتخاب می‌کند. در هر روستایی مدرسه‌ای هست و محلی که برای بهداشت در نظر گرفته شده. در اینجا کسانی که در مامایی، شکسته‌بندی و کاربرد گیاهان دارویی سررشته دارند با هم کار می‌کنند. روستا از آنها و اختیاراتشان حمایت می کند.
درس سوم مربوط به کار جمعی است. همان‌طور که یکی از چهره‌های اسطوره‌ای مایاها گفته است: "کار جمعی عامل محرک پیشرفت تدریجی و مداوم است". روستاها به برکت مصادره‌ی زمین از مصادره کنندگان، خود صاحب زمین اند، مصادره‌ای که برای آفرینش دنیای جدید، گام نخستین و گریزناپذیر است. مردان و زنان شغل و فضای  جمعی خود را دارند.
کار جمعی یکی از مصالح بنیادیِ خودمختاری است، که دستاوردهای آن معمولا به سود بیمارستانها، کلینیک‌ها، دبستان و دبیرستان‌ها و در تقویت وضع بخشداری‌ها و دولت خوب به کار گرفته می شود.  بدون کار جمعیِ زنان، مردان، دختران،  پسران و بزرگترها، بخش بزرگی از آنچه ساخته شده ممکن نبود.
نکته چهارم فرهنگ سیاسی نوین است که در روابط خانوادگی ریشه دارد و به کل "جامعه" زاپاتیستی نفوذ می‌کند. مردان در کار خانگی که همچنان بر دوش زنان است همکاری می‌کنند؛ وقتی زنان برای انجام کارهای رسمی شان روستا را ترک می‌کنند، مردان از کودکان نگهداری می‌کنند. روابط پدر- فرزندی در فضایی از هماهنگی و خوش‌خلقی،  با مهر و احترام همراه است. من شاهد هیچ موردی از خشونت و پرخاشگری خانگی نبودم.
اکثریت عظیمی از زاپاتیست‌ها جوانند یا خیلی جوان، با تعداد برابر زنان و مردان. انقلاب بدون افراد بسیار جوان سر نمی گیرد و در این حرفی نیست. در روستاها کسانی که فرمان می‌رانند، خود مطیع اند و این فقط یک شعار نیست. آنها بدن را به کار می‌گیرند که خود کلید دیگری ست برای فرهنگ سیاسی نوین.
پنجمین نکته، آئینه است. روستاها آئینه‌های متقابلی هستند که در آنها قادریم به خود نگاه کنیم و آنها را ببینیم. اما نه یکی از طرفین، بلکه هر دوی ما همزمان، با نگریستن به هم، یکدیگر را می‌بینیم. در این آمد و شد، ما کار کردن با یکدیگر، خوردن و زیر یک سقف خوابیدن، استفاده از مستراح‌های مشترک، وارد شدن توامان به یک لجنزار و خیس شدن در زیر یک باران را می‌آموزیم.

این نخستین بار است که یک جنبش انقلابی، آزمونی از این گونه را انجام می‌دهد. تاکنون یادگیری در میان انقلابیون، مبتنی بر الگوهای روشنفکری آکادمیک، با یک لایه‌بندی منجمد بالا و پایین بوده است. اما این چیز دیگری است. ما با پوست و گوشت‌مان می‌آموزیم.
سرانجام پرسش در مورد روش کار مطرح می‌شود. جنبش زاپاتیستی (EZLN) در نواحی روستایی زاده شد، با تمرکزی که مهر مناسبات عمودی و خشونت آمیز برخود داشت؛ مناسباتی که مالکان مزارع تحمیل کرده بودند. افراد درگیر در این جنبش آموختند که خانواده به خانواده و در خفا کار کنند و شیوه‌ای از کار را ابداع کنند که از آنِ جنبش‌های ضد سیستمی ست. حال که جهان هر روز بیش از پیش مانند یک اردوگاه کار اجباری به نظر می‌رسد، شیوه‌های آنها می‌تواند برای  کسانی از ما که همچنان خود را به آفرینش دنیایی نوین متعهد می دانند بسیار مفید باشد.
ترجمه: امین حصوری
  

توضیح: متن فوق ترجمه‌ایست از مقاله‌ای که در نشریه اینترنتی زیر انتشار یافته است:
Autonomous Zapatista Education: The Little Schools of Below
از رائول سیبه چی،  نویسنده‌ی مقاله، چندین کتاب منتشر شده است. خلاصه ای از کتاب "پراکندن قدرت" را در نشانی زیر می‌یابید:
http://peykar.org/articles/26-raul-zibechi-dispersar-el-poder.html

اعدام حداقل ۲ زندانی در زندانهای مرکزی زاهدان و گنبد

مه 5, 2014
images (24)حداقل ۲ زندانی در زندانهای مرکزی زاهدان و گنبد به دار آویخته شدند.
بنابه  گزارش « فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» روز پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ماه زندانی نوید فیروزیان ۲۵ ساله که نزدیک به ۷ سال در بند ۲ زندان مرکزی زاهدان زندانی بود به دار آویخته شد .
از طرفی دیگر زندانی حمید نوهتانی حدودا ۳۷ ساله یک هفته پیش پس از ۲ سال زندانی بودن در زندان گنبد به دار آویخته شد .
قوه قضاییه رژیم ایران هنوز خبر اعدام این ۲ زندانی را منتشر نکرده است . بنابه به آمار موجود بیش از ۷۰ درصد اعدام ها بصورت مخفیانه صورت می گیرد .
*************************************************************************************

 

سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود و جنگ نوین او

سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود و جنگ نوین او

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
[یادداشت مترجم: به مناسبت انتشار کتاب "چگونه سرزمین اسرائیل اختراع شد؟" اثر شلومو ساند، ترجمه بهروز عارفی و ویراستاری تقی تام، با تبریک به هردو، و آرزوی نفسی بلند برای آنان در خدمت به حقیقت و ترجمه دو کتاب دیگر وی.
مؤلف کتاب، شلومو ساند، یکی از مورخین جدید اسرائیلی ست که افسانه های توراتی بنیانی صهیونیسم را با متدولوژی علمی نقد می کند. کتاب پیشین او "چگونه ملت یهود اختراع شد؟" و کتاب جدیدترش "چگونه من از یهودی بودن دست برداشتم؟" هنوز به فارسی ترجمه نشده است حال آنکه هر کدام از کتاب های فوق دست کم به 20 زبان ترجمه شده. درباره دو کتاب اخیر رک. به :
http://www.peykarandeesh.org/felestin/170-melate-yahood.html
 http://www.peykarandeesh.org/felestin/798-shlomosand.html
   شلومو ساند در سال 1967 سرباز بوده و در جنگ اسرائیل برای اشغال بیت المقدس شرقی شرکت کرده است. وی در همان زمان، دوستی و دیداری با محمود درویش شاعر بزرگ فلسطین داشته؛ دیداری که شعری بلند و زیبا از دیوان درویش بدان اختصاص یافته است. نویسنده و نمایشنامه نویس لبنانی، الیاس خوری از آن دیدار و نیز دیدار خود با شلومو ساند روایتی خواندنی دارد که ترجمه آن را ملاحظه می کنید و سپس ترجمه شعر "سربازی در رؤیای زنبق های سفید".  تراب حق شناس]
 آیا  کسی هرگز سربازی را دیده است که با خروج از میدان نبرد در رؤیای زنبق های سفید باشد؟ محمود درویش او را دیده و برایش شعر بلندی سروده است. اما من باید 40 سال صبر میکردم تا با این مرد ملاقات کنم که پس از کندن لباس سربازی به لباس یک مورخ در آمده است. من زنبق های سفید را دیدم و دیدم که چطور این سرباز سابق در دفاع از حقیقت می رزمد. و باز اینکه چطور مردی در سنین 60 سالگی هنوز توان آن را دارد که معجزه دوستی را بیافریند. در بروکسل بودیم. شبانگاه دوشنبه 7 دسامبر 2009. شلومو ساند، مورخ، به سالن اسکاربک آمده بود تا کتاب خود را تحت عنوان "ملت یهود چگونه اختراع شد؟" معرفی کند. زنبق های محمود درویش هم حاضر بود و فضا را انباشته بود.
دو سال پیش با خانم لیلا شهید در باره مقاله کوتاهی حرف میزدم که تام سگف، از مورخین جدید اسرائیلی، در بخش انگلیسی روزنامه هاآرتز نوشته بود. موضوع مقاله کتابی بود از شلومو ساند مورخ دیگر اسرائیلی  پیرامون اختراع ملت یهود.
سفیر فلسطین در بروکسل با شنیدن این نام از جا پرید و با صدای بلند گفت "شلومو! دوست محمود! و قهرمان شعر سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود". او برایم از گفتگوی تلفنی بین درویش و ساند حکایت کرد که با تلفن همراه خودش صورت گرفته بود. لیلا شهید گفت که چقدر تعجب کرده وقتی از درویش داستان این شعر را که در 1967 سروده شده شنیده است.
در نیویورک، کارگردان اسرائیلی ایلان زیف به من گفت که به شلومو تلفن زده و قصد دارد برای تهیه فیلمی بر اساس کتاب او با وی دیدار کند. من از زیف خواستم که از ساند در باره واقعیت رابطه اش با محمود درویش و داستان آن شعر پرسش کند. وقتی به نیویورک بر گشتم کارگردان نسخه فرانسوی کتاب ساند را به من هدیه کرد. من پیشگفتار کتاب را خواندم که حاوی فرازهای زیبا و بسیار شاعرانه ای ست از زندگینامه خودنوشت او، از تاریخ زندگی پدرش به نام چولک متولد شهر لودتس در لهستان که در اسرائیل در حالی که سرود انترناسیونا طنین انداز بوده به خاک سپرده شده، و همچنین از تاریخ زندگی پدر همسرش به نام برناردو اهل کاتالان که در بارسلون زاده شده و طی جنگ داخلی اسپانیا در صفوف جمهوری خواهان و آنارشیستها جنگیده و سپس در اسرائیل در گذشته و همواره تا آخرین دم حاضر نشده یهودیت خود را به رسمیت بشناسد.
ساند همچنین از دو دوست فلسطینی یاد میکند یکی به نام محمود اهل یافا که سرانجام مقیم سوئد شده و دومی باز هم به نام محمود که جوانی است شاعر و بعدها شاعر ملی فلسطین شد.
ساند روایت میکند که به عنوان یک سرباز اسرائیلی در اشغال بخش شرقی بیت المقدس شرکت داشته و چگونه روی غیر نظامیان شلیک کرده و آنها را تحقیر نموده است. وی همچنین می نویسد که می خواسته پیش از آنکه اسرائیل را برای همیشه ترک کند به دیدار دوست شاعرش برود و سر انحام پس از آنکه درویش بعد از ماه ژوئن  67 از زندان آزاد شده با او در حیفا دیدار کرده است.

 

وی دیدار را چنین شرح میدهد: "با هم شب تا صبح بیدار ماندند. بخار الکل و دود سیگار دریچه ها را تیره می کرد. شاعر می کوشید جوان ستایشگرش را قانع کند که بماند، مقاومت کند، به خارج نرود و کشور مشترکشان را ترک نکند. سرباز نفرت خود را از غرور ناشی از پیروزی بیان کرد، نیز ناامیدی اش، احساس از خود بیگانگی اش در قبال این سرزمین که خون بر آن جاری ست سخن گفت و سر انجام در آخر شب هر چه داشت بالا آورد. فردا صبح نزدیکی های ظهر میزبانش او را بیدار کرد در حالی که شعری را برای او ترجمه میکرد که بامداد همان روز سروده بود در باره "سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود":
".... به من گفت: می فهمم که وطن
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
و شب به خانه بازگردم.
از او پرسیدم : سرزمین چی؟
گفت: آن را نمی شناسم ..."
پیشگفتار با داستان دو دختر دانشجو به پایان میرسد یکی ژیزل که تصمیم گرفته از فرانسه به اسرائیل برود در حالی که حاضر نیست از طریق تغییر دین یهودی شود. آخر مادرش یهودی نبوده. و دیگری لاریسا زن اسرائیلی جوانی که روی شناسنامه اش واژه "روس" قید شده است. داستان هایی که در این پیشگفتار روایت شده برای منتقل کردن جو تراژیکی که کتاب در آن تدوین گردیده ظرفیت سحر انگیزی دارند.
در این کتاب می توان فهمید که بازبینی رادیکال روایت صهیونیستی میتواند به فهمی نوین از کشمکش جاری در سرزمین فلسطین راه برد و افقی ممکن برای صلحی که عدالت را نابود نکند ترسیم نماید.
وقتی با ساند دیدار کردم مشتاق آن بودم که قصه تولد شعر درویش را از او بشنوم، ولی به جای آن، به این نکته بسنده کرد که  محمود درویش در گوشه ای از کتابش حاضر است و اینکه "می خواستم به درویش بگویم که من او را رها نکرده ام".
نویسنده دست کم دو بار داستان را روایت کرده است و من به چشم دیدم که قهرمانان تاریخ چگونه از خود سخن میگویند، تو گوئی آنچه را که درباره شان نوشته شده یا آنچه را که خود در باره خویش نوشته اند تقلید میکنند.
می خواستم از او بپرسم که آیا حرف هایی که در آن شب کذائی در حیفا گفته، همان است که درویش در شعر خود آورده است، ولی جرئت نکردم، مبادا در نتیجه احساسات به ساده لوحی بیفتم. دیگر اینکه میدانم که حافظه فردی تحت تاثیر آشوب و مرور زمان قرار میگیرد و این چیزی است که خود ساند وقتی دیدار خودش را با محمود درویش در محله عود نسناس در آن شب تعریف میکرد تأیید می نمود و دیگر به یاد نداشت که آیا دوست دخترش را در آن شب همراه  داشته یا نه، زیرا آن شب برای او، به عنوان یک سرباز، شب دراز خوشگذرانی نیز بوده است.
ساند روی سن سالن اسکاربک ایستاده بود و از کتابش به بهترین نحوی دفاع  کرد؛ کتابی که روایت افسانه ای بنیان گذاران صهیونیسسم را همگی به لرزه در می آورد و با بطلان ایده "خروج" ایده وجود ملت یهود را در هم میشکند. او ثابت میکند که "خروج" هیچ مبنای تاریخی نداشته و لذا قابل اتکا نیست. او نتیجه می گیرد که یهودیان هرگز سرزمین کنعان را ترک نکردند بلکه در همانجا به مسیحیت یا اسلام گرویدند، حال آنکه جماعت های یهودی در یمن، آفریقای شمالی و اروپای مرکزی در نتیجه تغیییر دین جمعیت های محلی به وجود آمدند، برای مثال یهودیان پادشاهی حمیر یا خزر یا قبایل بربر مراکش.
ساند به جریانی تعلق دارد که در اسرائیل به "کنعانی" موسوم است که معتقدند صهیونیسم یک ایدئولوژی ناسیونالیستی است که از ناسیونالیسم اروپائی مایه میگیرد و لذا در نظر این جریان، قانون بازگشت [یهودیان به اسرائیل] هیچ پایه تاریخی ندارد. آراء ساند تابو را در هم می شکند. این آراء  بحث تاریخی اسرائیل را (که مورخین جدید با کشف فاجعه 1948 و اخراج فلسطینی ها تغذیه اش میکنند) به سوی افق های نوینی رهنمون می شوند و با سپردن مبانی اولیه صهیونیستی به بوته داوری رادیکال تاریخی، آن ها را زیر سؤال می برند.
شلوموساند، شاگرد و دوست "پی یر ویدال ناکه" [مورخ، یونان شناس فرانسوی و مبارز معروف ضد شکنجه و دیکتاتوری و جانبدار حقوق فلسطین]، که شهامت آن را داشته که از فیلم "شوا" اثر کلود لانزمن که همچون تمثال مقدس صهیونیستی بدان می نگرند، انتقاد کند، گفت که به پاریس برخواهد گشت و سال آینده در مونترلاق مشغول به کار خواهد شد. او از بایکوت دانشگاهی که علیه او اعمال میشود نیز سخن گفت و افزود که از این وضع نا امید است؛ اما کسی که روزی رؤیای زنبق های سفید در سر داشته به نظر من حق نا امیدی ندارد.
خندید مرا در آغوش گرفت تا خداحافظی کند اما من آنقدر دچار احساسات شده بودم که فراموش کردم از او بپرسم که طی 40 سال پس ازنگارش آن شعر، برآن  سرباز چه گذشته است که خود داستان دیگری است. منبع:
http://www.tlaxcala.es/pp.asp?lg=fr&reference=9619

محمود درویش:
سربازی در رؤیای زنبق های سفید
در رؤیای زنبق های سفید است
در رؤیای شاخه زیتون
در رؤیای سینه پر سخاوت دلبرش در شب
گفت: در رؤیای پرنده ای ست
در رؤیای گل لیمو
رؤیایش را با فلسفه در نمی آمیزد
و اشیاء را نمی فهمد مگر آنطور که حس شان می کند و می بوید
به من گفت: می فهمم که وطن
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
و شب به خانه بازگردم.
از او پرسیدم : سرزمین چی؟
گفت: آن را نمی شناسم
و حس نمی کنم که پوست و نبض من است
آنطور که در شعرها میگویند
ناگهان، سرزمین را دیدم
آنطور که مغازه، خیابان و روزنامه ها را می بینند
پرسیدم آن را دوست داری؟
گفت عشقم همچون گشت و گذار کوتاهی ست
یا جامی از شراب
یا لحظه ای عشق بازی.
حاضری به خاطر آن بمیری؟
هرگز!
کل پیوندهایی که مرا با سرزمین ربط میدهد
مقاله آتشینی است ... یا یک سخنرانی!
به من آموخته اند که به عشق آن عشق بورزم
و هرگز احساس نکرده ام که قلب آن قلب من است
هرگز گیاه و ریشه های گیاه و شاخه ها را نبوییده ام
-- پس چگونه بود عشق آن؟
آیا سوزان بود مثل خورشیدها، مثل حسرت؟
رو در روی من ایستاد و گفت:
وسیله من برای عشق تفنگ است
و بازگشت اعیاد از خرابه های کهن
و سکوت مجسمه ای باستانی
که زمان و هویتش گم شده!
از لحظه وداع مادرش سخن گفت که
چگونه در سکوت می گریسته
آنگاه که او را به جیهه جنگ می برده اند
گفت که صدای سوزناک مادرش
آرزوی نوینی زیر پوستش حک می کند:
ای کاش کبوتر در وزارت دفاع بزرگ شود...
ای کاش کبوتربزرگ شود!
پکی به سیگار زد و سپس
چونان که گویی از باتلاق خون می گریزد گفت:
در رؤیای زنبق های سفید بودم
در رؤیای شاخه زیتون ...
در رؤیای پرنده ای
که بامداد را در آغوش می گیرد
روی شاخه  لیمو...
-- و چه دیدی؟
-- دیدم نتیجه کارم را
خاربنی سرخ
آن را منفجر کردم در ماسه ها... در شکمها... در سینه ها...
-- و چند نفر کشتی؟
-- سخت است بشمارم
اما به من تنها یک مدال دادند
با لحنی خشن، از او پرسیدم
خب، دست کم یکی از کشته ها را برایم توصیف کن
کمی جا به جا شد، به روزنامه تا شده اش دستی کشید و
آنطور که گویی به ترانه ای گوش می دهد گفت:
همچون خیمه ای بر ریگزار فرو افتاد
و با ستاره در هم شکسته همآغوش شد
بر پیشانی گسترده اش تاجی از خون بود
بر سینه اش مدالی نبود
زیرا جنگیدن نمی دانست
به نظر می رسد یا کشاورز بود یا کارگر یا فروشنده ای دوره گرد
همچون خیمه ای بر ریگزار فرو افتاد ... و مرد...
بازوهایش مثل دو جدول خشک از هم باز بودند
و وقتی در جیب هایش گشتم
تا اسمش را بیابم دو عکس دیدم
یکی از ... همسرش
یکی از ... بچه اش...
پرسیدم غمگین شدی؟
در حرفم دوید و گفت: محمود دوست من،
غم پرنده سفیدی ست
و به میدان جنگ ... و سربازان نزدیک نمی شود
سربازان اگر غمگین شوند گنهکارند
من آنجا ابزار پراکندن آتش و مرگ بودم
که فضا را به پرنده ای سیاه بدل می کرد
از عشق اولش برایم گفت
و سپس
از خیابانهای دوردست
و از واکنش های پس از جنگ
از عربده کشی بلندگوها و روزنامه ها
و درحالی که سرفه اش را در دستمالش پنهان می کرد
از او پرسیدم: آیا همدیگر را خواهیم دید؟
گفت: در شهری دوردست
و وقتی چهارمین جامش را پر کردم
به شوخی گفتم ... می روی. .. وطن چی؟
گفت: ولم کن...
من در رؤیای زنبق های سفیدم
در رؤیای  خیابانی طرب انگیز و منزلی روشن
من خواهان قلبی پاکم نه باروت تفنگ
من خواستار روزی آفتابی ام ... نه لحظه پیروزی
دیوانه وار ... فاشیستی
من خواستار کودکی خندانم که به روز لبخند می زند
نه قطعه ای از ماشین جنگی
آمدم طلوع خورشید ها را ببینم
نه غروب آنها را
با من خدا حافظی کرد زیرا ... در جستجوی زنبق های سفید است
در جستجوی پرنده ای که بامداد را در آغوش می گیرد
بر فراز شاخه زیتون
زیرا اشیاء را نمی فهمد
مگر آنطور که حسشان می کند ... و می بوید شان
گفت: می فهمد که وطن
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
و شب در امنیت کامل به خانه بازگردم.
(ترجمه از متن عربی: جندی یحلم بالزنابق البیضاء)

چهار ساعت در شتیلا نویسنده: ژان ژنه جمعه ، ۸ آذر ۱۳۹۲

چهار ساعت در شتیلا

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید.

چهار ساعت در شتیلا
ادامه
تمام صفحات
ژان ژنه به گفتهء سارتر یکی از بزرگترین شاعران قرن بیستم فرانسه است.
سارتر در باره او کتابی زیر عنوان «ژان قدیس» نوشت. ژنه از مدافعان سرسخت حقوق سیاهان آمریکا و مبارزهء مردم فلسطین بود. آخرین اثر او کتابی ست تحت عنوان «اسیر عاشق» که اندیشه های خود را در باره فدائیان فلسطینی بازتاب می دهد. او یک سفر شش ماهه به اردن داشت و سفر دیگری در سال ۱۹۸۲ به بیروت که شاهد کشتار صبرا و شتیلا بود.
ما در اندیشه و پیکار شماره ۳ در باره شخصیت، افکار و سطح والای هنری و ادبی ژنه مطالب کوتاهی آورده و آرزو کرده بودیم که نوشته او تحت عنوان «چهار ساعت در شتیلا» را ترجمه کنیم. اگر ما به وعدهء خود نتوانستیم عمل کنیم، اینک متن را به فارسی، به ترجمهء مرتضی حیدری از سایت «مایند موتور» نقل می کنیم. با سپاس از گردانندگان سایت و مترجم که به این اثر بسیار مهم توجه کرده اند. کوتاه سخن این که اگر تابلو گرنیگا جنایات فاشیستها را در بمباران شهر گرنیکا جاودانه کرد، نوشته ژان ژنه، جنایات اسرائیل و فالانژیستهای لبنان را علیه مردم فلسطین برای همیشه در خاطره ها ثبت کرد...
اندیشه و پیکار، نوامبر ۲۰۱۳
http://mindmotor.info/Mind/?p=3420

 
کشتار صبرا و شتیلا : اثر ضیاء العزاوی 

چهار ساعت در شتیلا
ژان ژنه
مقدمه
اگر «چهار ساعت در شتیلا» ارزشمندترین متنِ ادبی و سیاسیِ این مجموعه در نظر گرفته شود، به این خاطر است که از قلمروهای ادبی و سیاسی میگریزد. در واقع، ژنه همهی سرمایههای هنریاش را با مهارت و جسارتی که پیشگمانهی اسلیمیهایِ عظیمِ زندانی عشق بود برای آن به کار گرفت—امّا واضح است که این مقاله، ”رپُرتاژ“ی واقعی دربارهی قتلِ عامهای شتیلا ست که با دقّت و جدیّتِ یک اتهامِ رسمی ارائه شده است.
امّا در حقیقت این متن از حد-و-مرزهای خودش فراتر میرود. به تنهایی میانِ نوشتارهای مؤلف میایستد و نشانِ تجربهای را بر پیشانی دارد که آنقدر لُخت و خام است که متن را از هر ژانرِ دیگری مجزّا میسازد. بنا بر این، همچنانکه چارچوب تاریخی و محیطی متنِ نگاشته شده در آن را جایمند میکنیم، مهم است فراموش نکنیم گواهی که متن پیشنهاد میکند نه به تاریخ و نه به محیط تقلیلپذیر نمیباشد.
در آگوستِ ۱۹۸۲، پس از غیبتی ده ساله، ژنه تصمیم گرفت به همراهیِ لیلا شهید (Layla Shahid)، که در راهِ بیروت بود، به خاورمیانه بازگردد. سلامتِ جسمانیاش در پایینترین میزانِ ممکن بود. کُبالتی که برای درمانِ سرطان دریافت میکرد نیرویش را کاملاً تحلیل برده و او را بهشدت افسرده کرده بود: میگفت شوق به نوشتن در او از میان رفته است؛ به جز چند مصاحبه، از سال ۱۹۷۷ به این سو چیزی منتشر نکرد، و از بیشترِ پروژههایش دست کشید—پروژههایی شاملِ سفارشِ نگاشتِ اُپرانامهای برای بولز (Boulez) و فیلمِ در بارهی مترای ([زبانِ دیوار] Le Langage du muraille) که طرحِ فیلمنامهی بلندی را برای آن در سر داشت. او همچنین امیدِ به اتمام رساندنِ کتابِ بلندی در بارهی فلسطینیان را از دست داد، کتابی که سالها روی آن کار کرده بود.
دوستاش لیلا شهید، ویراستارِ Revue d’etude palestiniennes، که بعدها به یکی از ”قهرمانانِ دوآتشه“ی زندانی عشق تبدیل شد (ص. ۲۲۸)، نگرانیهایش را پیرامون ازکارافتادگیِ ژنه بیان کرد؛ پاسخِ ژنه، بازگشت به فلسطین بود.
ژنه بدونِ اینکه خبر داشته باشد در لحظهای بحرانی در جنگِ لبنان (۱۲ سپتامبرِ ۱۹۸۲) در راهِ بیروت بود، این وضعیت آرام به نظر میرسید. در پایانِ یک حملهی سه-ماهه—ارتشِ اسرائیل درست بیرونِ شهر بود—جنگجویانِ فلسطینی، که در قسمتهای غربیِ بیروت پناه گرفته بودند، تحتِ حفاظت یک نیروی مداخلهجویِ چندملیّتی (امریکاییها، فرانسویها، و ایتالیاییها)، که بیشترِ آنها به تازگی تونس، الجزایر، یا یمن را ترک کرده بودند، موافقتِ خود را به ترکِ شهر اعلام داشتند. اردوگاههای فلسطینی خلعِ سلاح شده بودند، و از ۲۳ آگوست، جمهوریِ لبنان رئیس جمهوری جدید به نامِ بشیر جمیل داشت.
امّا یک روز پس از رسیدنِ ژنه، وقایع آهنگِ شتاب به خود گرفتند. در ۱۳ سپتامبرِ، از بالکنِ آپارتمانِ لیلا شهید، ژنه عزیمتِ نیروهای مداخلهجو را به نظاره ایستاد. هنوز کشتیها به دریا نیافتاده بودند که در ۱۴ سپتامبر، رئیسجمهور—که رهبرِ احزابِ راستِ مسیحی نیز بود—در ستادهای حزباش موردِ حمله قرار گرفت و ترور شد. در سحرگاهِ ۱۵ سپتامبر، ارتش اسرائیل، با نقضِ همهی پیماننامههای قبلیاش، به منظورِ ”نگاهداشتِ نظم“ و دستگیریِ آخرین بازماندههای جنگجویانِ فلسطینی در شهر، واردِ پایتختِ لبنان شد. در بعد-از-ظهرِ همان روز، ارتشِ اسرائیل اردوگاههای فلسطینیِ صبرا و شتیلا در مرزِ بیروت را محاصره کرد و ستادش را در یک ساختمانِ هشت طبقهای به فاصلهی دویست متر از ورودیِ اردوگاهها برپا ساخت.
در ۱۶ سپتامبر، جوخههای مسلّح یونیفورمهای گوناگونِ ارتشهای چریکی از لبنانیهای مسیحی به تن کردند، و با حمایتِ نیروهای اسرائیلی، واردِ اردوگاهها شدند، و به ”پاکسازیِ آنها از تروریستها“ پرداختند. احتمالاً مست، و خشمگین از مرگِ ”رهبر“شان، بشیر جمیل، آنها به مدّتِ دو روز و سه شب غرشکنان، به قتلِ عامی دست زدند که نه کودکان و زنان، و نه سالمندان (شمارِ قربانیان از هزار و پانصد نفر تا پنج هزار نفر گذشت) هیچ یک از آن جانِ سالم به در نبردند؛ سربازانِ اسرائیلی، که از ساختمانهای بلندِ اقامتشان در آن ناحیه نظارهگرِ فاجعه بودند، نه آژیرِ خطری به صدا درآوردند و نه سعی در جلوگیری از آن به عمل آوردند.
در ۱۷ سپتامبر، هنگامیکه یک پرستارِ نروژیِ مشغول-به-کار در شتیلا از آپارتمانِ لیلا شهید دیدار کرد، ژنه پی برد که در اردوگاههایی که دسترسیاش به آنها محدود شده بود، اتفاقی در حالِ روی دادن است. روزِ بعد، او به اردوگاهها رفت امّا با تانکهای اسرائیلی مواجه شد که مانعِ ورودش شدند. یکشنبه، ۱۹ سپتامبر، حوالیِ ساعتِ ده صبح، ژنه به عنوانِ یک خبرنگارِ دغلی، نهایتاً موفق شد واردِ اردوگاه شتیلا شود. ارتشِ لبنان کنترلِ اوضاع را در دست داشت، و بولدوزرها به سرعت مشغولِ حفرِ گورهای جمعی شدند، امّا هنوز اجساد را دفن نکرده بودند. ژنه چهار ساعت را به زیرِ آفتابِ شدید در تنهایی گذراند و خیابانهای باریکِ اردوگاه را دور زد. هنگامیکه به آپارتمانی که در آن اقامت داشت بازگشت، بیست و چهار ساعت درِ اتاق را بر روی خودش قفل کرد: وقتی از اتاق بیرون آمد، گفت میخواهد هر چه زودتر آنجا را ترک کند. در ۲۲ سپتامبر، با پروازی از دمشق آنجا را ترک گفت، و در طولِ ماه اکتبرِ اقامتاش در پاریس، مقالهای نوشت که در اول ژانویه ۱۹۸۳، در(شمارهی ۶) Revue d’etude palestiniennes، به چاپ رسید.
شاید آن سی روزی که ژنه برای نوشتنِ مقاله سپری کرد، فاصلهای بهوجود آورد که به ژنه اجازه داد—احتمالاً به عنوانِ راهی برای فروکاستن از خشونتِ رخدادهایی که در حالِ بازسازیشان بود—که آنها را درون چارچوب خاطراتاش از فلسطینیان قرار دهد و متن را از لحاظ روابط میان دو دوره ساختبندی کند: دورهی نخست اقامتاش در اردن (۷۱-۱۹۷۰) بود و دورهی دوم واپسین سفرش در سال ۱۹۸۲٫ بدین طریق، با بازی گرفتنِ دو لحظهی گوناگون به طور همزمان، با در تماس قرار دادنِ دو لایهی گوناگون از خاطره با همدیگر، او رپرتاژ را با ساختاری زمانمند، و نامتفاوت از رمانهایش، به تحریر درآورد. پس دریافتِ این مهم تعجبآور نیست که نگارشِ این متن برای ژنه آغازِ بازگشتی بود به ”کارِ نوشتن“ (ب. زندانی عشق، ص. ۳۳۷، ۳۸-۳۳۷).
دستنویس «چهار ساعت در شتیلا»، بر روی بیست و هشت صفحه کاغذِ مجزا، رونوشت قدیمیتر از متنی را ارائه میکند که ژنه به یاری مستندات بازخوانی و تصحیح کرد. این در رابطه با عنوانِ مقاله، درنگی را پدید میآورَد: بالای عنوانِ انتخابی، ژنه عنوانی که ابتدا در نظر گرفته بود را خط زده است: ”چهار ساعت تنها در شتیلا و صبرا.“ شمارهگذاریِ صفحات ترتیبِ متفاوتی از متن را نشان میدهند: دو صفحهی نخست، در پایان افزوده شدهاند (بنا بر این مقاله از اینجا آغاز میشد: ”یک عکس دو بُعد دارد . . .“)، همان طور که دو صفحهی پایانیِ شمارهگذاری نشده افزوده شدند (متن با این جملات پایان مییابد: ”مردمِ بسیاری در شتیلا مردند، و دوستیِ من به آنها، علاقهی من به کالبدهای در حالِ گندیدنشان نیز فراوان بود چون که آنها را شناخته بودم. چرکین، بادکرده، فاسد به زیر آفتاب، آنها فدایین باقی ماندند“). این انتهای آغازین با رجوع به نخستین متنِ تایپشده، که امضای ژنه را بر خود دارد، تأییدپذیر است.
ورای این نشانگریها در رابطه با ساختار متن، دستنویس حاوی دگرگونههایی بسیار ریز، و تعدادی چند از افزودهها و بریدهها نیز میباشد. سه قطعهی طولانیتر، روی هم رفته حدودِ بیست سطر، با همراییِ ژنه از نسخهی منتشر شده برداشته شدند. اینجا، در یادداشتی که مکانِ ارجاعِ آن در متن آمده است، آنها ذکر شدهاند. یکی از آنها مربوط به سردستهی حزبِ اصلی مسیحیان در لبنان، پیر جمیل (Pierre Gemayel)، ”رهبرِ“ پیشینِ فالانژها بود؛ دو قطعهی دیگر بازتابی از مردمانِ یهودی را نشان میدهد، که دمادمِ وقوعِ حادثه در بیروت نگاشته شدند؛ ژنه با برداشتنِ آنها از نسخهی نهایی متن موافقت کرده بود.
:: از مجموعه مصاحبهها و مقالات ::
 چهار ساعت در شتیلا
هیچ کس، هیچچیز، هیچ فنِّ روایی، هرگز نخواهد توانست آن شش ماه، و بهخصوص آن هفتههای نخست، که فدایین (Fedayeen) در کوههای جِرَش و عجلون، در اردن۲، سپری کردند را در واژهها جای دهد. دیگران پیش از من به صورت گاهشمار، روایتی از رخدادها را بازگفتهاند که به شرحِ پیروزیها و شکستهای سازمان آزادیبخش فلسطین (Palestine Liberation Organization) پرداخته است. احساسی که در هوا جریان دارد، رنگ آسمان، زمین، درختان، اینها گفتپذیر اند؛ اما سرمستیِ سبُک، حسِّ غلتخوردن بر روی زمین، برقِ نهفته در آن همه چشم، آشکارگیِ روابط نهتنها میان فدایین بلکه میان آنها و پیشواهایشان، هرگز.
آنجا به زیرِ درختان، همهچیز و همهکس بهخود میلرزیدند، سبُکدل، لبریز از حیرت بر یک زندگانیِ بس نو برای همه، و در این لرزانشها چیزی عجیب ناجُنبا وجود داشت، هشیار، پرواگر، و ایمن، بهسان کسی که با لبانِ خموش به دعا نشسته است. همهچیز به همهکس تعلّق داشت. هر کسی در تنهاییِ خود بود. و شاید نبود. در یک کلام، لبخند بر لبان و پریشان. آن منطقه از اردن که آنها به دلایلِ سیاسی بدان کناره گرفته بودند، از مرزِ سوریه تا السلط درازا داشت و با رودِ اردن و جادهی جِرَش تا اربد احاطه میشد. حدود ۶۰ کیلومتر مطول و ۲۰ کیلومتر وسیع، منطقهای کوهستانی بود که با بلوطهای همیشه سبز، روستاهای کوچک اردنی و محصولات کمتراکم پوشانده شده بود. آنجا به زیر درختان و چادرهای استتار شده، فدایین اردوگاههای منوّر و مجهز به جنگافزارهای نیمهسنگین برای واحدهای رزمی برپا کرده بودند. تا زمان آمادگریِ توپخانه—دراصل به منظورِ مقابله با عملیّاتِ اردنیها موردِ استفاده قرار میگرفت—سربازان جوان از سلاحهایشان نگاهداری میکنند، آنها را بهمنظور تمیزکردن و روغنکاری از هم باز میکردند، و در کمترین زمان روی هم سوار میکردند. حتی تعدادی بودند که چشمبسته در از-هم-بازکردن و سوارکردن سلاحهایشان ماهر شده بودند، تا بتوانند این کار را در شب نیز انجام دهند. هر سرباز پیوندی عاشقانه و سِحرآمیز با سلاحاش پرورده بود. از آنجا که فدایین بهتازگی نوجوانی را پشت سر گذاشته بودند، تفنگ بهعنوان یک سلاح نشانی از مردانگیِ پیروزگر بود، و همراه با آن، یقینِ باشندگی را میآورد. پرخاشگری از میان رفته بود: پشت هر لبخند دندانها خود را نمایان میساختند.۳
باقیِ روز، فلسطینیان چای مینوشیدند، ثروتمندان—فلسطینی یا غیره—و رهبرانشان را به باد انتقاد میگرفتند، و اسرائیل را خوار میشمرند، امّا بالاخص در بارهی انقلاب صحبت میکردند، انقلابی که درگیرِ آن بودند و انقلابی که عهدهدارش بودند.
اگر واژهی «فلسطینیان» در سرعنوان، در متنِ مقاله یا رسالهای به چشمام بیافتد، بلافاصله فدایینِ مکانی بخصوص—اردن—در خاطرم زنده میشود، در زمانی که به راحتی تعیّنپذیر است: اکتبر، نوامبر و دسامبرِ ۱۹۷۰، ژانویه، فوریه، مارس و آوریلِ ۱۹۷۱٫ آن هنگام، و آنجا بود که شاهدِ انقلابِ فلسطینیان بودم. گواهِ برجستهی آنچه در حال روی دادن بود، شدّت این خوشحالی در زنده بودن، «زیبایی» نیز خوانده میشود.
ده سال گذشت و چیزی از فدایین به گوشام نخورد، جز اینکه آنها در لبنان بودند. مطبوعات اروپایی با بیاعتنایی و حتی موهنانه دربارهی مردمِ فلسطین واژهسازی میکردند. سپس بهناگاه در بیروتِ غربی.۴

 ***
یک عکس دو بُعد دارد، صفحهی یک تلویزیون نیز همینطور؛ گذر از میان هر یک از آنها ناممکن است. از یک دیوارِ خیابان به دیوار دیگر، خمیده یا قوسیده، پاهایی اوفتاده بر یک دیوار و سرهایی لمیده بر دیوار دیگر، مجبور بودم برروی جنازههای چرکین و بادکردهای گام بردارم که همگی فلسطینی و لبنانی بودند. برای من، همچون دیگر ساکنانِ بازمانده، عبور از شتیلا و صبرا به یک بازی جفتک چهارکش میمانست.۵ گهگاهی کودکی مُرده خیابانهایی که خیلی باریک بودند و به نازکی کاغذ میمانستند را مسدود میکرد، و شمارِ مُردهها بسیار انبوه بودند. بدون شک بوی آن به مشام مردمانِ پیر آشنا بود: من را نیز نمیآزرد. امّا همه جا را مگس فرا گرفته بود. اگر دستمال یا روزنامهای عربی که برای پوشاندنِ سر آنجا بود را برمیداشتم، آنها را مغشوش میکردم. خشمگین از کردهی من، آنها به پشتِ دستام هجوم میآوردند و سعی در تغذیه از آن داشتند. نخستین جسدی که دیدم جسدِ پیرمردی پنجاه-شصت ساله بود. اگر زخم جمجمهاش را نشکافته بود (به نظرم، با ضربتِ تبر)، موهای سپیدش شکلی دایرهوار به خود میگرفتند. قسمتی از مغزِ چرکین نزدیک سر پخشِ بر زمین بود. تمامی بدن در دریایی از خون سیاه و لختهشده والمیده بود. سگک کمربند باز بود، و تنها یک دکمه از شلوارش بسته مانده بود. پایینتنه و پاهای مرد مُرده لخت، سیاه، بنفش و آبی بود: شاید شبهنگام یا سحرگاه به ناگاه غافلگیر شده بود؟ آیا در حال فرار بوده است؟ او در کوچهای کوچک نزدیک ورودی اردوگاه، مقابل سفارت کویت نقش بر زمین شده بود. آیا کشتار شتیلا بیسر-و-صدا اتفاق افتاده بود یا در سکوتِ کامل؟ در نهایت، سربازها و افسرانِ اسرائیلی ادّعا میکنند چیزی نشنیدهاند، به چیزی مشکوک نشدهاند، با وجودِ اینکه از بعد-از-ظهرِ چهارشنبه این مکان را در اشغالِ خود داشتهاند.
عکاسی در شکار مگسها، یا ضبطِ بوی سفید و سنگینِ مرگ ناتوان است. و نیز جست و خیزهای گامبرداشتن از جسدی به جسدِ دیگر از دید-اش پنهان میماند.
اگر بادقّت به بدنی مُرده نگاه کنی، پدیدهای غریب حادث میشود: نبودِ زندگی در کالبد به نبودِ تمامی کالبد، یا به پسرویِ بیوقفهی ناشی از نگاهات منجر میشود. حتی اگر دقیقتر شوی، آنگونه که فکر میکنی، هرگز قادر به لمس آن نخواهی بود. آن، تنها زمانی اتفاق میافتد که بر جسد درنگ کنی. امّا اگر حرکتی در جهتِ آن انجام دهی، نزدیک به آن خم شوی، دست یا انگشتی را به حرکت درآوری، (جسد) به ناگاه همانجا حاضر و صمیمی میشود.
عشق [l’amour] و مرگ [la’mort]: هنگامی که یکی از این دو واژه نوشته میشود، واژهی دیگر بهسرعت همراه با آن می آید. برای دریافتِ هرزگیِ عشق و هرزگی مرگ بایستی به شتیلا بروم. در هر دو مورد، بدن چیزی برای پنهان ساختن در خود ندارد: حالات، پیچ-و-تابها، ژستها، نشانهها، حتی سکوتها به هر دو دنیا تعلق دارند. کالبد مردی سی-سیوپنج ساله با شکم بر زمین افتاده بود. انگاری که همهی بدن چیزی جز مثانهای انسان-شکل نبود، آنقدر در مقابل آفتاب و بهواسطهی فرایندِ شیمیاییِ واگسست باد کرده بود که شلوارش بهشدت تنگ شده بود انگاری داشت در نشیمنگاه و رانها از هم دریده میشد. تنها قسمتِ پیدای صورت بنفش و سیاه شده بود. کمی بالاتر از زانو، رانِ ورآمده جراحتی سرگشاده را به زیرِ بافتِ دریده مینمایاند. این جراحت چگونه ایجاد شده بود: سرنیزه، چاقو، خنجر؟ مگسها همگی اطراف و روی آن را پوشانده بودند. سری که بزرگتر از یک هندوانه بود—هندوانهای سیاه. از اسماش پرسیدم؛ او یک مسلمان بود.
”این کیه؟“
”یک فلسطینی،“ مردی حدوداً چهلساله به فرانسه جواب داد. ”ببین چی به روزش آوردن.“
پتو را دوباره بر روی جسد کشید و پایینتنه و پاهایش را پوشاند. ساقها لخت بودند، سیاه و متورّم. پاها را چکمههای سیاه بدون بند در خود داشت، و پاشنهها را طنابی مقاوم—استحکامِ طناب کاملاً مشهود بود—به طول تقریبی سه متر، بهشدت به هم بسته بود. که ترتیبی دادم خانم اس. (یک امریکایی) بتواند عکسی واضح از آن بگیرد۶. از مردِ چهلساله سؤال کردم میتوانم چهرهی جسد را بببینم.
”اگر میخواهید، ولی باید خودتان نگاه کنید.“
”کمکام میکنید سرش را برگردانم؟“
”نه.“
”با همین طناب از خیابان کشیدنداش تا اینجاشاش؟“
”نمیدونم، آقا.“
”آدمای حدّاد بودند؟“۷
”نمیدونم، آقا.“
”اسرائیلیها؟“
”نمیدونم.“
”کتائب؟“۸
”نمیدونم.“
”میشناختینش؟“
”بله.“
”وقتی داشت میمرد شما دیدینش؟“
”بله.“
”چه کسی کُشتش؟“
”نمیدونم.“
او بهسرعت از من و مردِ مُرده دور شد. از دور نگاهاش را به سمت من برگرداند و در خیابان کناری کوچکی ناپدید شد.
حالا باید از کدام کوچه بروم؟ مردانِ پنجاه ساله، جوانانِ بیست ساله، دو پیرزنِ عرب من را به سمت خود میکشیدند، و احساس کردم انگاری در مرکز یک قطبنما قرار گرفتهام که هر شعاعاش به سوی صدها مُرده اشاره میکند.
همینجا اضافه خواهم کرد، بدون اینکه واقعاً بدانم چرا در این نقطه از داستانام به آن اشاره میکنم: ”فرانسویها عادت دارند از گونه-گفتارِ بیروحِ ’کارِ کثیف‘ استفاده کنند؛ خوب، از آنجا که ارتش اسرائیل دستور ’کثیف کاری‘ به کتائب یا حدّادیها داده بود، حزب کارگر ’کارِ کثیف‘اش را بهواسطهی لیکود (Likud)، بِگین (Begin)، شارون (Sharon)، شامیر (Shamir) انجام داد.“۹ این گفتآوردی از آر. بود، یک روزنامهنگارِ فلسطینی که ۱۹ سپتامبر هنوز در بیروت بود.
میانِ آنها یا در امتدادِ آنها—همگی قربانیانی شکنجه شده—نمیتوانم این ”دیدارِ ناپدیدار“ را از سرم بیرون کنم: شکنجهگر چه شکلی بوده است؟ چه کسی بوده است؟ هم او را میبینم و هم نمیبینم. به هر کجا نگاه میکنم او را میبینم و تنها شکلی که تا همیشه خواهد داشت شکلی ست که با نمودهای گروتسک، حالات، و ژستهای بیجان پیراکِش شده است، و ابری از مگس به زیرِ آفتاب احاطهاش کرده است.
از آنجا که دریانوردان امریکایی، هوانوردان فرانسوی، و تفنگبهدستهای (bersagliers) ایتالیایی که نیرویی مداخلهجو در لبنان پیاده کردند بهسرعت منطقه را ترک کردند (ایتالیاییها با دو روز دیرکرد با کشتی رسیدند و با هواپیماهای هرکولی فرار کردند!)،۱۰ از آنجا که آنها یک روز یا سی-و-شش ساعت قبل از زمانِ قانونی عزیمتشان رفتند، انگاری در حال فرار بودند، و در شب ترورِ بشیر جمیل—آیا واقعاً فلسطینیان در اشتباه بودند که تعجب نکنند چرا امریکاییها، فرانسویها و ایتالیاییها بدونِ هشدار سریعاً گورشان را گم کردند، اگر نمیخواستند دستشان در بمبگذاریِ ستادِ کتائب رو شود؟۱۱
حقیقت این است که آنها خیلی زود و سریع منطقه را ترک کردند. اسرائیل دربارهی کارامدیاش در جنگ، آمادگیاش برای نبرد، تواناییاش در منفعت بردن از شرایط و تغییرِ شرایط به منظور منفعت بردن از آن بهخود میبالد. ماجرا از این قرار بود: سازمان آزادیبخش فلسطین بیروت را پیروزمندانه با یک کشتیِ یونانی و اسکورت دریایی ترک میکند. بشیر پنهانی با بگین در اسرائیل دیدار میکند. دخالت سه نیروی (امریکایی، فرانسوی،ایتالیایی) روز دوشنبه به پایان میرسد. بشیر سهشنبه ترور میشود. نیروی دفاعِ اسرائیل (Tsahal)12چهارشنبه صبح وارد بیروتِ غربی میشود.
سربازان اسرائیلی صبح روز خاکسپاریِ بشیر به سمت بیروت پیش میرفتند، انگاری تازه از بندرگاه رسیده باشند. با دوربین از طبقهی هشتمِ خانهام نزدیکشدنِ همهی آنها را در یک ستون میدیدم. از این که اتفاقی نیافتاد شگفتزده شدم، زیرا با یک تفنگ و دیدی مناسب میشد تک تکِ آنها را شکار کرد. درندگیشان قبل از آنها رسیده بود.
و تانکها به دنبالشان آمدند. و پس از آن جیپها.
آنها خسته از چنین راهپیمایی طولانی زودهنگامی، نزدیک سفارت فرانسه توقف کردند، و اجازه دادند تانکها از آنها پیشی بگیرند، و یکراست وارد حمرا (Hamra)13 شوند. سربازها، هر ده متر یک سرباز، با تفنگهایی نشانه رفته، پشتهای لمیده بر دیوارِ سفارت، بر پیادهروها نشسته بودند. با تَنِهدیسهای بلندشان، از چشم من به مارهای بوآیی میمانستند که دو پایشان را دراز کرده باشند.
«اسرائیل به حبیب، نمایندهی امریکایی، قول داده بود که پا در بیروتِ غربی نگذارد و مهمتر از همه به جمعیّت غیرنظامی اردوگاههای فلسطینی احترام بگذارد. عرفات هنوز نامهای را که در آن رونالد ریگان قول مشابهی را داده بود در دست دارد. از قرار معلوم حبیب قول آزادیِ نُه هزار زندانی را در اسرائیل به عرفات داده بود. پنجشنبه قتلِ عامهای شتیلا و صبرا شروع شد. ’کُشت-و-کشتاری‘ که اسرائیل ادّعا کرد با بازگردانیِ نظم به اردوگاهها مانعِ آن میشود! . . . » این همان چیزی است که یک نویسندهی لبنانی به من گفت.
«کژروی از تمامی اتّهامات برای اسرائیل بسیار ساده خواهد بود. روزنامهنگاران مطبوعات اروپایی همگی برای اثباتِ بیگناهیاش سخت مشغول شدهاند: هیچ یک از آنها نخواهند گفت که از شبِ پنجشنبه تا جمعه، و جمعه تا شنبه، کلمهای عبری در شتیلا شنیده شده است.» این چیزی است که لبنانیِ دیگری به من گفت.
زنِ فلسطینی—چون نمیتوانم شتیلا را بدونِ رفتن از جسدی به جسدِ دیگر ترک گویم و این بازی مار-و-پله بهحتم به این معجزه ختم میشود: شتیلا و صبرا با خاک یکسان شد، مؤسساتِ ملکی بر سرِ بازسازی بر این گورستانِ یکدست میجنگیدند—زنِ فلسطینی احتمالاً از وقتی موهایش خاکستری شده بود به پیرزنی بدل شده بود. او به پشت افتاده بود، آنجا بر خردهسنگها، آجرها، میلههای آهنی خمیده، ناراحت، اوفتاده یا انداخته شده بود. نخست، از دیدن ریسمانِ بافتهشدهی عجیبی از طناب و پارچه که مچ دستی را تا دیگری درمینوردید و دو بازو را بهطور افقی از هم باز میکرد بسیار شگفتزده شدم، انگاری به صلیب کشیده شده بود. صورتِ سیاه و بادکرده رو به آسمان بود، سیاه از انبوهِ مگسها، با دندانهایی که در نظرم سفیدی زنندهای داشتند، چهرهای که بهنظر بدون هیچ حرکتی، شکلک درمیآورد یا لبخند میزد یا جیغی ممتد و خاموش را فریاد میکشید. جورابهایش از نوعی پشمِ سیاهرنگ بودند، و لباسِ مزیّن به گلهای صورتی و خاکستریاش اندکی بالا رفته یا بیش از اندازه به تناش کوتاه بود، نمیدانم کدام یک، بالای ساقها، سیاه و متورّم، خود را نشان میدادند، بارِ دیگر با سایههایی ملایم از ارغوانیِ روشن که با بنفش و ارغوانیِ مشابه گونهها همسان بود. آیا اینها کوفتگی بودند، یا نتیجهی طبیعیِ گندیدن به زیرِ آفتاب؟
”با قنداقِ تفنگ اینطوری داغوناش کردند؟“
”نگاه کنید، آقا، به دستهایش نگاه کنید.“
متوجه آن نشده بودم. انگشتانِ هر دو دست مانند بادبزن از هم باز شده بود و انگاری ده انگشت با قیچی باغبانی بریده شده بودند. سربازان، مانند کودکان میخندیدند و آواز میخواندند، احتمالاً از پیدا کردن و استفادهی از این قیچیها بهوجد آمده بودند.
”نگاه کنید، آقا.“
قسمت انتهاییِ انگشتاناش، مفصلهای بالایی، با ناخنها، در خاک غلتیده بودند. مرد جوان که، خیلی خونسرد، بدونِ هیچ فشاری، چگونگیِ شکنجهی مُردهها را نشانام میداد، به آرامی پارچهای را بر روی صورت و دستها، و تکهای مقوا بر روی پاهای زن فلسطینی کشید. همهی آنچه که هماکنون میتوانستم بازشناسم، کپهای از لباسهای خاکستری و صورتیرنگ بود که مگسها بر روی آن بالبال میزدند.
سه مردِ جوان من را به کوچهای کشاندند.
”بروید داخل، آقا، ما بیرون منتظر خواهیم ماند.“
اتاقِ نخست برجای مانده از یک خانهی دوطبقه بود. اتاق کاملاً آرام، و حتی پذیرا به نظر میرسید؛ تلاشی برای شادمانی، شاید حتی تلاشی موفقیتآمیز در جهت استفاده از باقیماندههای گوناگون، با اسفنجهایی که به درونِ تکه خرابهای از یک دیوار انباشته شده بودند، با آنچه ابتدا در نظرم سه صندلی آمد در واقع سه صندلی اتومبیلی بودند (احتمالاً از یک مرسدسِ اوراقی)، تختی با بالشهای پوشیده با گلهای زننده و طرحهای سَبکدار، یک رادیوی کوچک خاموش، دو شمعدانی خاموش. اتاقی کاملاً آرام، حتی با وجود فرشی از پوکه فشنگهای خالی که کف زمین را پوشانده بود. . . . درب انگاری با جریان هوا به هم کوبیده شد. بر روی پوکههای خالی فشنگ گام برداشتم و دری را که به اتاق کناری باز میشد هُل دادم، امّا مجبور بودم فشار بیشتری وارد کنم: پاشنه چکمهای راه ورودم را بند آورده بود، پاشنهی جسدی افتاده به پشت، کنار جسدِ دو مردِ دیگر که بر شکمهایشان افتاده بودند، همگی بر فرشی دیگر از پوکه فشنگهای خالی آرمیده بودند. به خاطر همین پوکهها چندین بار نزدیک بود زمین بیافتم.
در انتهای دیگر این اتاق درب دیگری، بدون هیچ قفل و چفتی، باز بود. بر روی اجساد گام برداشتم بهسان کسی که از مغاکهای تنگ میگذرد. جسد چهار مرد در این اتاق روی هم بر یک تخت انباشته شده بود، هر یک بر روی دیگری، انگاری هر کدام از نفر زیریناش مراقبت میکرد، یا انگاری آنها را یک شهوت ارُتیکِ در-حالِ-فروپاشی فرا گرفته بود. این کپه از پوششها بوی تندی میداد، با این حال بوی بدی نبود. انگاری مگسها و بو با من خو گرفته بودند. بیش از این چیزی را در این ویرانهها، در این آرامش، نیازردم.
با خود فکر کردم ”در طولِ شبهای پنجشنبه تا جمعه، و سپس از جمعه تا شنبه و شنبه تا یکشنبه، هیچ کس با آنها بیدارمانی (vigil) نگُزیده بود.“
با این حال، به نظرم رسید کسی قبل از من و پس از مرگشان به این مُردهها سر زده بود. آن سه مردِ جوان کمی آن طرفتر بیرون از خانه با دستمالهای کشیده بر بینیهایشان انتظار من را میکشیدند.
آن هنگاهم بود، که وقتی داشتم از خانه بیرون میآمدم، نوعی تکانهی ضعیف از دیوانگی من را به لبخندزدن واداشت. با خود فکر کردم هرگز تخته یا درودگرِ کافی برای ساختِ تابوت پیدا نمیکنند. امّا چه نیازی به تابوت داشتند؟ مردان و زنانِ مُرده همگی مسلمان بودند که (به جای تابوت) کفنپوش میشوند. چند متر برای کفنپوش کردنِ این همه جسد کفایت میکند؟ و چه تعداد دعا گوی؟ به باور من، ریتمِ دعاگویی، همان چیزی بود که در این میان گم شده بود.
”بیایید، آقا، سریعتر بیایید.“
این همان لحظهای ست که باید بنویسم که این دیوانهگیِ ناگاه و آنی که من را به متر کردنِ پارچهی سفید واداشت، سرزندگیِ انرژیداری به گامهایم بخشید، و شاید دلیلِ آن چیزی بود که یک زنِ فلسطینی، از دوستانام، روزِ قبل به من گفته بود.
«منتظر کسی بودم کلیدها را برایم بیاورد (کدام کلیدها: کلید اتومبیل، کلید خانه، همهی آنچه به خاطر دارم واژهی است بهنام کلید)، که پیرمردی دواندوان از کنارم گذشت. ’کجا؟‘—’کمک بیاورم. من گورکَنَم. آنها گورستان را بمباران کردهاند. استخوان همهی مردهها از خاک بیرون زده است. برای جمع کردنِ استخوانها به کمک نیاز دارم.‘»
این دوست، به گمانام، مسیحی است. او (زن) همچنین به من گفت: «وقتی بمبِ خلأ—بمبِ  درونکافت هم میگویند—دویست و پنجاه نفر را از پای درآورد، همهی آن چیزی که داشتیم تنها یک صندوق بود. مردها یک گورِ جمعی در گورستانِ کلیسای ارتدکس حفر کردند. صندوق را پُر میکردیم، و آنجا خالی میکردیم. ما به زیرِ بمبها اینطرف آنطرف میشدیم، تا جایی که میتوانستیم تکههای بدن و کالبدها را بیرون میکشیدیم.»
به مدّتِ سه ماه، مردم از دستهایشان برای دو کارکردِ گوناگون استفاده میکردند: در طولِ روز برای چنگزدن و لمس کردن، در شب، برای دیدن. خاموشیِ الکتریسیته این آموزشِ کور-مَردی را ضروری ساخته بود، همچنان که دو-سه بار در روز بالارفتن از آن صخرهی مرمرین و راهپلهی هشتطبقه را تکرار میکرد. همهی ظروفِ موجود در خانه را بایستی از آب پُر میکردیم. هنگامیکه سربازان اسرائیلی همراه با کتیبههای عبریشان وارد بیروت غربی شدند، خطوط تلفن قطع شد. جادههای اطراف بیروت نیز بسته شدند. تانکهای مِرکاوای (Merkava) دائماً-در-حرکت به ما ثابت کردند که همهی شهر را زیرِ نظر دارند، هرچند در آن لحظه فکر میکردیم ساکنانِ آن (تانکها) از این که به آماجی ثابت بدل شوند وحشت کرده بودند۱۵. شکّی نیست که آنها از فعالیّتِ مرابطون (Murabitoun) و فدایینی که توانسته بودند در قسمتهایی از بیروت غربی ماندگار شوند، وحشت کرده بودند.۱۶
روزِ بعد از ورودِ ارتشِ اسرائیل به شهر، ما زندانی بودیم، امّا بهنظرم آمد که متجاوزان بیش از اینکه وحشت کرده باشند موردِ نفرت واقع شده بودند؛ آنها بیشتر ایجادِ نفرت میکردند تا ترس و وحشت. هیچ اثری از خندیدن و لبخند زدن در سربازان نبود. یقیناً زمان زمانِ پرتاب برنج یا گُل به هوا نبود.۱۷
پس از اینکه جادهها مسدود و خطوط تلفن مسکوت شده بودند، ناتوان از هر گونه ارتباط با باقی دنیا، برای نخستین بار در زندگیام احساس کردم در حال تبدیل شدن به یک فلسطینیام و از اسرائیل متنفر شدم.
در استادیوم ورزشی، نزدیک بزرگراهِ بیروت-دمشق، استادیومی که با بمباران هوایی کاملاً تخریب شده بود، لبنانیها انباشتی از سلاحها را تحویل افسران اسرائیلی دادند، که ظاهراً همهی آن عمداً خراب شده بود.
در آپارتمانی که ساکن هستم، هر یک از ما رادیویی داریم. ما به رادیو کتائب، رادیو مُرابطون، رادیو عمّان، رادیو اورشلیم (به زبان فرانسه)، رادیو لبنان گوش میدهیم. احتمالاً همه در آپارتمانهاشان همین کار را انجام میدهند.
«ما از طریق جریانهای بسیاری با اسرائیل در ارتباط هستیم که برای ما بمب، تانک، سرباز، میوه، سبزیجات میآورند؛ آنها سربازان ما، فرزندان ما را، در آمد-و-شدی بیوقفه و دائمی، به فلسطین میبَرَند، آنها میگویند چنانکه از زمان ابراهیم—در اصل-و-نسباش، در زباناش، در همان خاستگاههای مشترکمان . . . به آنها پیوند خوردهایم.» (از یک فدایی فلسطینی). او اضافه کرد، «خلاصه، آنها به ما حمله میکنند، ما را آزار میدهند، ما را خفه میکنند و دوست دارند ما را با هر دو دست در آغوش بکشند. آنها میگویند خویشاوند خونی ما هستند. آنها از عزیمت ما از سوی خود بسیار اندوهگین هستند. آنها یقیناً از دست ما و خودشان خشمگین شدهاند.»
***

محمود درویش در کتابِ شعرِ خود "در محاصره" چه می گوید؟ در ژانویه سالِ ۲۰۰۲، او در رام الله، به سر می بُرد.

در محاصره اثر محمود درویش

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
محمود درویش در کتابِ شعرِ خود "در محاصره" چه می گوید؟ در ژانویه سالِ ۲۰۰۲، او در رام الله، به سر می بُرد.
شهر در محاصره ی نیروهای اسرائیلی است. اسرائیل برای فلسطینی ها یعنی مرگ، یعنی تحقیر، یعنی آوارگی و سر به کوه و بیابان گذاشتن. این داغِ ننگی است که از دیرباز به پیشانی جهان خورده است. شاعر نیز از سالیان سال پیش، راوی راستین این ددمنشی، این خطِ بطلان کشیدن بر سیمای هستی ملّتِ خویش است. و باز هم در دامِ توطئه و تهدیدِ مرگ، همراه کودک و زن و مردانی بی دفاع محاصره شده است. آنچه در دفترِ حاضر رقم خورده است؛ اثرِ افسوسِ آمیخته با حس و تفکّراتِ شاعرانه با جانمایه های فلسفی شاعر است. آه، شاعر، برآن نیست که مرگ کودکان را دستمایه ی نفرتی جاودانی نسبت به دژخویان آدمکش کند. سرِ سازگاری هم ندارد. پس، با نگرشی عمیق بر آنچه که حوادث بر اشیا و پدیده ها منعکس می کنند، و اندیشیدن در مرگ و زندگی و راز تداوم آن در غوغای جنگ نیز، ناقوس معبد شعر را به صدا درمی آورد. این صدایی است که به دلیل ویژگی اش، صفا و سادگی اش و مهر بی پایانی که در هر رگه ی آن موج میزند؛ برای نسل های جوان آینده ی جهان، روشنگر سره از ناسره در انتخاب راه و روش زیستن و حتّی گزینش کار در زمینه های فکری، اجتماعی و تحقیقی خواهد بود. این ادامه ی آن صدایی است که حتّی زمانی که سرهنگان خودباخته ی یونانی آتن را به اشغال خود درآورده بودند، شنیده شده است. این صدایی است که یک طرفِ چهره ی کلامِ آن تصویرِ مرگ و طرفِ دیگرش زندگی است. در این صدا، که از میانِ آوار استخوان و گوشت و دریای خونِ انسانی برآمده است، قباحتی نیست، نفرت موهنی نیست، شعاری له یا علیه هیچ نیرویی نیست، امّا فراخوانی به ضیافتی است که با حضور هومرِ وجدانی فراخور انسان، برگزار می شود.
این جا هیچ چیز پژواکِ هومری ندارد
اساطیر، آنگاه بر درها می کوبند
که ما را بدانها نیاز است
هیچ چیز پژواکِ هومری ندارد...
این جا، سرهنگی در جستجوی دولتی است،
خفته زیرِ آوار ترُوای آینده.   
(قطعه ۱۲ ص. ۱۲)
در تاریکنایی که شرایط محاصره برای محاصره  شدگان فراهم آورده، در وضعیتی که چشم و نگاهِ قربانیان در کارگاه فکر زندگان گسترده است، هیچ چیزی حکایت از تسلیم و به زانودرآمدن ندارد. در این منظومه دیو بر علیه انسان می جنگد. انسان تنها خواهان بازگشت او به مرزهای قرار و خاطره است. این از فرزانگی شاعر در عصر "مدرنیته" خبر می دهد؛ در عصری که "شتر کاروان را با هواپیمای شکاری" تاخت می زنند!
بیست سطر در باره ی عشق سرودم
و به خیالم رسید که این دیوار محاصره
بیست متر عقب تر نشسته است...  
(قط. ۶۶، ص. ۴۳)
روزی اونوره دو بالزاک در مقابل مجسمه ی ناپلئون ایستاده و می گوید: تاریخ نشان خواهد داد که اسلحه ی تو قوی تر است یا قلم من! محمود درویش نیز، شاعری است که از قلمرو جنگ به تنگناهای احساس و فکر و زندگی و لابیرنت های پرپیچ وخم و پرنقش ونگار آن گریز می زند و از هر گوشه ای هرآن خوشه ای را که درخورِ ترُوای آینده می یابد، برای ویراستن اندامِ الهه ی شعر خود برمی چیند. می خواهم بگویم؛ این شعر یادگاری حسی، عاطفی و فکری فرزندانِ داغدیده ی "آدم" در قرنِ تکنیکی و فنّی و  دانشی شدنِ فاجعه و جنایت علیه بشریت است. نوای آهنگین سوگواری های خاموش مادران بر سرِ بالین کودکانِ تکّه پاره شده است، که از دیرباز هر نوازنده ی دردآشنایی – در هرکجای جهان- که سازِ خود را به سینه می فشرد و سرانگشت می لغزاند بر تارهای آن، خودبه خود، ساری و جاری می شود.
"اگر باران نیستی، محبوب من درخت باش،
 سرشار از باروری... درخت باش!
و اگر درخت نیستی، محبوب من!
سنگ باش،
سرشار از رطوبت... سنگ باش!
و اگر سنگ نیستی، محبوبِ من!
ماه باش، در رؤیای عروست...
ماه باش!"
چنین می گفت زنی، در تشییع جنازه ی فرزندش.
(قط. ۴۴ ص. ۳۰)
سعدی شیرازی جایی در بوستان نوشته است:
به مردی که ملکِ سراسر زمین
نیارزد که خونی چکد بر زمین.
ژان پل سارتر، در اوج فعالیت های فکری خود نوشت: هر قطره خونی که بر زمین می ریزد، تمام بشریت مسئول آن است.
سعدی شاعر بلندآوازه ی  ایران در قرنِ هفتم هجری و ژان پل سارتر در قرن بیستم میلادی یک حرف را می زنند. هردو متفکر بر سرِ آنند که انسان را با آینه ی وجدان خود روبرو سازند. این دو در دادگاهِ  افکار و وجدانِ خود به این نتیجه رسیده اند. می دانند که انسان بدون پناه جستن در سایه ی وجدان خود دست به هر کاری تواند زد. در برادران کارامازوف، داستایوفسکی از زبان یکی از کاراکترهای خود گفته است که اگر خدا نیست، هر کاری مجاز است. در قرنی که پشتِ سر گذاشته شده و قرنی که در دهه ی دوّم آن هستیم، صاحبان قدرت و ثروت در هر کجای دنیا، دست به هر جنایتی زده و می زنند. آیا برای اینان بود که فردریش نیچه، نوشت که خدا مرده است؟ فراموش نکنیم که خدا در این سخن همانا وجدان است که سعدی و ژان پل سارتر به آن اشاره دارند. باری، انگار چنین است که برای اینان و به موازات آن برای قربانیان شان هم که مردم فاقد قدرت و ثروت و منزلت و موقعیت هستند، خدا مرده است! و شگفتا که تمام جنایت ها و کشتارها هنوز هم به نامِ خدا صورت می گیرد!
محمود درویش در تمام دوران شاعری خود شاهد این داستان؛ یعنی شاهد طغیان خدایان زمینی بر علیه انسان، در سرزمین مادری خود بوده است. در دفتر حاضر نیز تصاویر عینی و حسی او از رهگذر محاصره در میان نیروهای اهریمنی اسرائیل، بُهت انگیز و یک سره دهان و چشم و گوش و زبانِ فغان و اعتراض و فراخوانِ انسان به اندیشیدن به انسان است. نگاهی می اندزیم به این تصاویر:
سربازان فاصله ی بینِ وجود و/ عدم را/ با دوربین تانک می سنجند.
قط. ۱۳ص. ۱۳
ما فاصله بینِ جسم مان/ و خمپاره را/ با حس ششم می سنجیم.
قط. ۱۴ص. ۱۳
به یک قاتل:
اگر در چهره ی قربانی دقت می کردی
و بدان می اندیشیدی*
به یاد می آوردی مادرت را در اتاق گاز
و رها می شدی از فلسفه ی تفنگ
و نظرت را تغییر می دادی:
این چنین نمی توان هویّت را باز یافت.
قط.۲۷ ص.۲۰
خدایا... خدایا
چرا به حالِ خود رهایم کردی؟
من هنوز کودکم...
چرا مرا نیازمودی؟
قط. ۴۸ ص. ۳۲
صلح اعترافِ آشکار به حقیقت است:
با شبحِ قربانی چه کردید؟
قط.۱۱۹ ص. ۷۲
مجموعه ی "در محاصره" تصویر سوگنامه ی مادران و پدران برای فرزندان، عکس برداشتن های نگاهِ شاعر از جنونِ آدمکشی در یک سوی و تباهی انسان در سویی دیگر و عصاره ی اندیشیدن های شاعر در باره  جنگ و صلح، عشق و دوستی، مرگ و زندگی و امروز و آینده ی انسان در موقعیتِ دشوار محاصره است. بر این تصاویر و اشیا و پدیده ها پرتو قلب شاعری فرزانه و مهربان می تابد و چنین است که می توان گفت که او در این کتاب، سرودی می سراید که همسرایانی فراوان همراهی اش می کنند. یک دسته از آن ها کاراکترهای شعری هستند که هم اسم دارند، هم تصویر دارند هم در حرکت هستند و هم در هماوازی با همنوع خود التهابی نشان می دهند که سخت شگفت-انگیز است. دسته ای دیگر معناها و پدیده های حسی و فکری هستند که اگر اسم هستند هزاران معنا دارند و بار ارزشی فکری و فرهنگی در تمامی جوامع بشری...
بازتابِ طنین صدای شاعر عرب در زبانِ فارسی که به سعی و کوشش تراب حق شناس ممکن شده است، در عینِ حال که ترجمه است، اثر و انعکاسی ژرف می تواند برجای بگذارد. این شعرها را باید در مدارس و دانشگاه ها برای جوانانی که به سوی آینده خیز برداشته اند، بازخوانی کرد. چرا که جلوه و جمال صاحبان قدرت و ثروت و خدایگانی که برای افزودنِ به عظمتِ غثیان انگیز خود به هستی و ناموس بشریت امروز چنگ انداخته اند، فردا یعنی در آینده ی همین نسل های دانشگاهی امروز نیز حضور به هم خواهند رسانید. در برابرِ این شعرها، آن ها با ده ها پرسش سرنوشت ساز در کارگاهِ اندیشه ی خود روبرو خواهند شد. در سایه ی آن اندیشه  ها به کنه این اشعار پی خواهند برد، اشعاری که می گویند...


 

این کتاب همراه است با سی دی صدا، و ترجمه ای ست از متنِ عربی محمود درویش حالهً حصار، نشر لبنان سال ۲۰۰۲ م. با توجّه به ترجمه ی فرانسوی آن
* به اشتباه می اندیشی، تایپ شده است.

 چاپ اول سوئد: آلفابت ماکزیما – استکهلم-
www. Agfabetmaxima.com
  و خانه ی هنر و ادبیات – گوتنبرگ
bokartus@hotmail.com
    ۱۳۸۵تابستان
ویراست و چاپ دوم: انتشارات اندیشه و پیکار اوتِ ۲۰۱۳
ضبط صدا با همکاری جمشید گلمکانی

سرنوشت تلخ ایرانیان مهاجر در شوروی - محسن حیدریان

سرنوشت تلخ ایرانیان مهاجر در شوروی - محسن حیدریان


پژوهشگر علوم سیاسی و مسائل چپ ایران

این چهار نسل ایرانی آرمانگرا، خواسته یا ناخواسته از زادگاه خود به امید بهشت آرمانی به شوروی پرتاب شدند
مهاجرت سیاسی ایرانیان، در تاریخ معاصر، بیش از یک سده پیشینه دارد. اما مهاجرت چپ گرایان ایرانی به شوروی سابق به طور بنیادی از دیگر مهاجرت های ایرانیان متفاوت است.
مروری بر زندگی و سرنوشت چهار نسل ایرانیان در شوروی سابق، صاف و ساده "یکی داستانی است پر آب چشم...".
موضوعات مرتبط
·         گزیده ها
این چهار نسل سرنشین کشتی ای بودند که با آن از جهنمی فرارکردند با امید پیوستن به بهشتی که در واقع دوزخی بود بدتر از آن جهنم اولیه. در یک نگاه کلی می توان گفت که هر چهار نسل، آرمانگرایانی بودند که در ‌جمهوری‌های ‌شوروی ‌سابق، به اسیران از یاد رفته ای مبدل شدند. گرچه هر نسل از نظر ذهنیت، سیر و سلوک و بویژه بنا بر سیاستی که بر کشور میزبان حاکم بود، سرنوشت مخصوص به خود را یافت.
این چهار نسل ایرانی آرمانگرا، خواسته یا ناخواسته از زادگاه خود به امید بهشت آرمانی به شوروی پرتاب شدند. جایی که نه آبی برای شنا کردن داشتند، نه کسی سخن شان را می فهمید و نه ستاره ای در هفت آسمان داشتند و همزمان از همه حقوق انسانی خود همچون پناهنده یا مهاجر سیاسی بی بهره بودند. اما در دنیای ذهنی و آرمانی شان رسالت بزرگی برای خود قائل بودند. آنچه که این چهار نسل را به هم پیوند می داد، تنها باور ایدئولوژیک و تفکر لنینی و باور به "پرولتاری جهان" که قلب آن در نماد صلح و سوسیالیسم یعنی مسکو می تپید، نبود.
آنها از نظر احساسات رمانتیک و جستجوی رهایی از طریق آرمانگرایی، رادیکالیسم، احساسات تند و بلند پروازی سیاسی نیز سیر و سلوک مشترکی داشتند. همین خصوصیت مشترک ذهنی است که "مهاجرت سوسیالیستی" را به یک تراژدی تبدیل می کند. دگرگونی از یک دنیای ذهنی رمانتیک به سرزمینی که "قهرمان" را به اسیری از یاد رفته، فرو می کاهد، یک عذاب جانکاه در جهنم واقعی این دنیاست. همین واقعیت است که شرح تجربه این چهار نسل را به یک تراژدی دردناک تبدیل می کند.
نسل اول
نسل اول کمونیست‌های ایرانی که به شوروی رفتند در سالهای اولیه پیروزی انقلاب بلشویکی مشکلی نداشتند
این نسل گروهی‌اند که پس از کودتای سال ۱۲۹۹ و سرکوب جنبش‌های آذربایجان و گیلان و استقرار رژیم رضا شاه و یورش به حزب کمونیست ایران به شوروی پناهنده شدند. جامعه پناهندگان سیاسی کمونیست ایران از اوایل دهه ۱۹۲۰ به تدریج به کشور شوراها روی آوردند و برخی نیز قبلا ساکن شوروی بودند.
عده ای نظیر آوتیس سلطانزاده از مسئولان عالی رتبه کمینترن و ساکن مسکو بودند. برخی نیز در سازماندهی جامعه شوروی مشارکت فعال داشتند و از اعضای رهبری حزب کمونیست آذربایجان بودند. اما تعداد دقیق این نسل از ایرانیان در شوروی معلوم نیست. سلطانزاده در گزارشی به نخستین کنگره حزب کمونیست ایران در سال ۱۹۲۰ معروف به "کنگره انزلی" به وجود "عده بسیار کثیر ایرانیان گرسنه" اشاره می کند و از اینکه در "میان آنها حدود صد هزار کارگری که باید به دور حزب کمونیست عدالت مجتمع گردند"، سخن می گوید.
وی در گزارشی به نخستین کنفرانس حزبی تاشکند در اوایل همان سال از "حدود هفت هزار کمونیست ایرانی سازمان داده شده" سخن می گوید. فاجعه آنجاست که بسیاری از این ایرانیان در تصفیه های خونین دوران استالین و در اردوگاه‌ها از میان رفتند.
نسل اول کمونیست‌های ایرانی در سالهای اولیه پیروزی انقلاب بلشویکی روسیه به شوروی پناه بردند. پس از انقلاب اکتبر تا دوران مخوف استالین، کمونیست‌های ایرانی در شوروی مشکلی نداشتند. افزون بر آن تعدادی از کمونیست‌های ایرانی نظیر اردشیر آوانسیان و رضا روستا توسط کمینترن به ایران فرستاده شدند. اما با روی کار آمدن استالین، اکثریت کمونیست‌های ایرانی در اردوگاه ها و زندان‌ها نابود شدند. از این نسل ایرانیان کمونیست کسی زنده نماند، تقریبا همه را کشتند.
"در دهه ۳۰ سیل اخبار و گزارشات تراژیک دائمی از سرکوب و کشتار رژیم استالینی در کشوری که "مهد آزادی و سوسیالیسم" خوانده می شد، ضربه های پی درپی ایدئولوژیک و روانی مهلکی بر هواداران جنبش چپ در سراسر اروپا وارد کرد"
افراد بسیاری هم بودند که پس از شکنجه‌های وحشتناک به عنوان جاسوس به ۱۵ ،۲۰ یا ۲۵ سال کار اجباری در سیبری تبعید شدند. اما ترور و سرکوب روانی و فیزیکی در طول تاریخ ۷۰ ساله شوروی همیشه به یک شکل نبود. سرکوب و کشتارها در سال های ۱۹۳۶ تا ۱۹۵۰ در دوران زمامداری مطلق استالین به اوج رسید. پس از مرگ استالین این رفتارهای وحشیانه فروکش کرد. اما بطور کلی، تا اواخر دوران برژنف، مجازات عبور غیرمجاز از مرز و نیز دیگر اشکال رفتار غیر انسانی با پناهندگان سیاسی ادامه داشت.
در دهه ۳۰ سیل اخبار و گزارشات تراژیک دائمی از سرکوب و کشتار رژیم استالینی در کشوری که "مهد آزادی و سوسیالیسم" خوانده می شد، ضربه های پی درپی ایدئولوژیک و روانی مهلکی بر هواداران جنبش چپ در سراسر اروپا وارد کرد. سیل توقف ناپذیر تصفیه های استالینی که روشنفکران، نویسندگان و هنرمندان شوروی و کشورهای دیگر، قربانیان اصلی آن بودند، حکومت سوسیالیستی را در میان روشنفکران غرب به سرابی ترسناک تبدیل کرد.
بسیاری از متفکران و روشنفکران غرب شروع به مقایسه میان هیتلر، موسولینی و استالین و روش‌های دیکتاتورمآبانه آنها علیه دگراندیشان کردند. به ویژه پس از امضای قرارداد مشترک میان استالین و آلمان نازی در پاییز سال ۱۹۳۹ بقایای هرگونه خوش بینی نسبت به سوسیالیسم شوروی زیر سوال رفت. طبق این قرارداد میان کشورهای محور با اتحاد جماهیر شوروی، جهان به مناطق تحت تقسیم طرفین برای دوران پس از جنگ قرار می گیرد.
چون در آغاز آلمان نمی خواست در چند جبهه وارد جنگ شود. در این تقسیم بندی قراردادی، بنا به خواست استالین، ایران، جزو کشورهای تحت نفوذ اتحاد شوروی قرار گرفته بود. استالین آشکارا در این رویا بود که بتواند دریای عمان و خلیج فارس و پایین تر را تحت نفوذ بگیرد و سرتاسر ایران روی نقشه و با امضای استالین به عنوان منطقه نفوذ شوروی مشخص شده بود.
اما دوستی آلمان و شوروی هم دیری نپایید و هیتلر تصمیم حمله به شوروی گرفت و این قرارداد هم از میان رفت. به هر رو درباره جنایات استالین، در غرب صدها کتاب، هزاران مقاله و سند تاریخی منتشر و صدها فیلم مستند ساخته شد. اما در ایران به خاطر بسته بودن فضای سیاسی، توهمات بخش مهمی از روشنفکران ایرانی تداوم یافت و تفکر لنینیستی در بین روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی همچنان ریشه دار باقی ماند.
نسل دوم و سوم
تبعیدگاه‌های سیبری و مجمع الجزایر گولاگ بر سرنوشت تراژیک و دردناک ایرانیان مهاجر سایه انداخت
نسل دوم، مهاجرت های سیاسی و فرار وحشت زده هزاران نفر را در می گیرد که پس از فروپاشی دستگاه فرقه دموکرات آذربایجان در سال ۱۳۲۵ و پناه بردن ۶ ماه بعد کردهای عراقی به رهبری ملامصطفی بارزانی، صورت گرفت. این دوران مصادف با سالهای واپسین زمامداری استالین است. این نسل با اینکه از تصفیه‌های خونین نسل اول ایرانیان بطور نسبی در امان ماند، اما قربانی انگیزه های سیاسی و اقتصادی دستگاه استالینی شد.
تبعیدگاه‌های سیبری و مجمع الجزایر گولاگ بر سرنوشت تراژیک و دردناک آنها سایه انداخت و لحظه ای آنها را در کشاکش سرنوشت و آزادی اراده، رها نکرد.
اما به فاصله چند سال بعد، گروههای پرشمار تازه ای ناگزیر به ترک وطن شدند، که به لحاظ ذهنی و پیش زمینه های تحصیلی و حزبی تفاوتهایی با نسل دوم داشتند. اینها نسل سومی هستند که تقریبا همزمان با افول استالین و فروکش کردن موج تصفیه ها و قتل‌های نسل اول، گام در" دژ پرولتاریای پیروزِجهانی" نهادند. این نسل، مهاجرت کادرها و رهبران حزب توده ایران طی چند سال پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را در بر گرفت که به دنبال سرکوب خشونت بار این حزب و سازمان افسری و کشتار عده‌ای و زندانی شدن صدها نفر دیگر به راه افتاد.
این دو نسل دارای ناهمگونی‌های سنی، ذهنی و موقعیت‌های حزبی اند. ولی هر دونسل این بخت را یافتند که تغییرات شوروی با روی کار آمدن و افشاگری‌های خروشچف از جنایت‌های دوران استالین را ناظر باشند و بطور کلی زندگی و سرنوشت مشابهی از سر گذراندند.
البته تعدادی از سران و کادرها و نیز افسران حزب توده ایران که به این دونسل تعلق داشتند، از نظر معیشتی از رفاه بیشتری برخوردار شدند. تعدادی از آنها نیز سالها بعد به دلایلی به پکن و لایپزیک مهاجرت کردند. اما درباره وضع رهبران حزب در شوروی، خاطره دکتر کشاورز، در جلسه‌ای با حضور افسران جوان و ناراضی توده‌ای از جمله یوسف حمزه لو، بسیار گویاست.
"رهبران حزب توده شناخت درستی از ماهیت نظام شوروی و جنایات استالینی نداشتند. آنها حتی در برابر افشاگری های خروشچف نسبت به دوران استالین اصلا "آچمز" شده بودند."
او می گوید: "در دوره استالین نفس نمی شد کشید. ما در دوره خروشچف به همت ایرج اسکندری از حزب کمونیست شوروی تقاضا کردیم اجازه دهید جلسات کمیته مرکزی حزب توده ایران در مسکو تشکیل شود. وقتی جلسات کمیته مرکزی تشکیل شد، دیدیم یک مرد روس که فارسی را بسیار خوب می دانست، در جلسات ما شرکت دارد. ماه‌ها طول کشید تا این مرد را از جلسات کمیته مرکزی دکش کنیم. اعضای کمیته مرکزی در مسکو برای اینکه بدانند در کشورمان ایران چه می گذرد، از حزب برادر بزرگ تقاضای روزنامه‌های ایران را کردند. سرانجام پس از دو ماه موافقت شد. وقتی روزنامه‌های ایرانی در اختیار ما گذاشته شد، ما خشکمان زد. دیدیم بخش‌های مهمی از روزنامه‌ها از وسط قیچی شده است."
رهبران حزب توده ایران، لنینیست و انترناسیوناسیونالیست بودند و بر این باور بودند که قلب پرولتاری جهان و نماد صلح و سوسیالیسم در مسکو می تپد و وظیفه اصلی آنها نیز دفاع از این دژ مقدس است. با این وجود همواره در معرض انگ "ضدشوروی" خوردن بودند. باید تصریح کرد که رهبران حزب توده شناخت درستی از ماهیت نظام شوروی و جنایات استالینی نداشتند. آنها حتی در برابر افشاگری های خروشچف نسبت به دوران استالین اصلا "آچمز" شده بودند.
نسل دوم و سوم ایرانیان در شوروی، گرچه قربانی قتل و کشتار جمعی نسل اولی ها نشدند، اما به "بردگان کمونیسم" تبدیل شدند. این دونسل در نبرد بر سر زندگی در بهشت رویایی خود "نظام کمونیستی شوروی" با دردناک ترین بلاهایی که هر انسان می تواند از سر گذراند، دست و پنجه نرم کردند.تعداد زیادی از آنها گذارشان به اردوگاه‌های کار اجباری، تحقیرهای دائمی، بازجویی‌های ک.گ. ب.، مجازات‌های غیر انسانی و پرتگاه های مرگ و زندگی حیوانی افتاد.
اما اکثر افراد این دو نسل سالهای زیادی را به دلیل "عبور غیر مجاز از مرز" در زندانها و سیاهچال های مخوف شوروی، دادگاههای نظامی ک. گ. ب و اردوگاه های کار اجباری گذراندند. بسیاری از آنها در این اردوگاه ها از پای در آمدند و آنها که بارها تا آستانه مرگی مخوف پیش رفتند، از روی اقبال یا به کار گیری نیروی درونی خارق العاده ای، جان به در بردند.
این جان به در بردگان با مشاهده مرگ روزانه هم زنجیران، گرسنگی دائم و گورهای بی نشان ، تا پایان زندگی، اسیر زنجیره بلاها و دردهای زندگی در" مهد سوسیالیسم" ماندند. بخش گسترده ای از روشنفکران تبریزی نیز به اجبار به آلماتی و قزاقستان تبعید شدند.
بطور کلی دوران چند ساله کار در اعماق معادن زغال سنگ، گرسنگی، سرما، تحقیر و شکنجه‌های روحی جان هزاران تن از افراد این دو نسل را گرفت. سرمای زیر ٦٠ درجه اردوگاه‌های سیبری یا زندان‌های انفرادی مخوف عشق آباد در گرمای بالای ٤٠ درجه، تحقیر دائمی شخصیت و جباریت یک نظام ضد انسانی، همه سال‌های جوانی و میانسالی آنها را بلعید. به قول دکتر صفوی که زندگی خود را "برده کمونیسم" توصیف کرده، این دو نسل در غربت هر روز آرزو می کردند که: "ای کاش بدبخت ترین سگ ایران بودم، اما گذارم به اینجا نمی افتاد."
"من ماهی یک بار به قبرستان ایرانی ها سر می زنم. سر قبر دوستان می نشینم. سنگ قبرشان را تمیز می کنم و به روزگار و سرنوشت آن‌ها در مهاجرت می اندیشم و به مسببان وطنی و غیر وطنی این مهاجرت لعنت می فرستم. "
عطالله صفوی
او در کتاب "در ماداگان کسی پیر نمی شود" روایت می کند که: "وای بر ما که چه فکر می کردیم و در عوض چه دیدیم. بسیاری از ایرانیان با شیفتگی به شوروی آمده بودند، حتی بدون این که رهسپار اردوگاه‌های سیبری شوند، پس از چندی چنان دچار تناقض و بحران روحی وحشتناک می شدند که من قادر به وصف آن نیستم. عده ای خودکشی کردند، کسانی الکلی شدند و در سن ٤٥ یا ٥٠ سالگی فوت کردند. افرادی دیگر به همه کس و همه چیز بدبین شدند و هویت انسانی خود را به تمام معنا از دست دادند و حتی دوستان خود را در مقابل اندک امتیازی به ک.گ. ب لو دادند و ....."
دکتر صفوی یکی از روزهای پس از رهایی از کار اجباری را چنین تصویر می کند:"روزی از سر ناامیدی جلو مغازه ای نشستم. خسته و رنجور، غرق در افکار خود بودم، ناگهان متوجه سگ زرد رنگی شدم که در پیاده روی آن طرف خیابان نشسته بود......مردمک چشمانش از یک دنیا احساسات، وفاداری، محبت، عشق و علاقه و فداکاری سخن می گفت. او فهمید که ما سرنوشت مشابهی داریم. غریب، گرسنه، بی خانمان، بی سرپرست و بی آینده. سرش را نزدیک تر آورد. بینی اش را به بینی من چسباند. لحظاتی مرا بویید و آزمود. یواش یواش زبانش را به چانه و صورتم رساند و خیلی آهسته شروع کرد به لیسیدن من. احساساتم به غلیان آمد. دیگر نتوانستم خود را نگه دارم و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد. من هم دستان خود را به سر و صورتش کشیدم.....آخر سر بغلش کردم. به زبان فارسی گفتم: "ها، مثل منی؟کسی نداری؟ حرف بزن! تو ماداگانی هستی، من ایرانی، تو کجا، من کجا؟ ولی سرنوشت هر دوی ما یکی است.....".
نباید فراموش کرد که گروهی از افراد این دو نسل که از درون دالان تنگ انواع بلاها، گذشته و از تباه‌ترین موقعیت‌ها گذر کردند، با پشتکاری تحسین انگیز به تحصیلات دانشگاهی روی آوردند و به مشاغل پزشکی و مهندسی دست یافتند. اما سال‌هاهی طولانی کار و زندگی به آنها این امکان را داد تا زیر و بم و ذهنیت جامعه شوروی را بازهم عمیق تر بازیابند.
صفوی سرنوشت دونسل ایرانیان در شوروی را چنین خلاصه می کند:"من ماهی یک بار به قبرستان ایرانی ها سر می زنم. سر قبر دوستان می نشینم. سنگ قبرشان را تمیز می کنم و به روزگار و سرنوشت آن‌ها در مهاجرت می اندیشم و به مسببان وطنی و غیر وطنی این مهاجرت لعنت می فرستم. آخ اگر بدانید در دل این قطعه خاک چه دردها، آرزوها و اسراری خفته است. افسوس که یک خبرنگار ایرانی نمی آید عکس و گزارش از این قبرستان تهیه کند. سرنوشت هرکدام از کسانی که در این گورستان در کشور شوراهای سابق خفته اند، خود یک تاریخ است.... پس از فروپاشی....شهروندان غیرشوروی از جمله آلمانی‌ها و یونانی‌ها توانستند با کمک دولت‌هایشان به کشورشان برگردند. اکثر روسها به روسیه رفتند. یهودی‌ها توسط دولت اسرائیل به این کشور رفتند. دولت اسرائیل حتی آن افراد ایرانی را که همسران یهودی‌شان سال‌های قبل از فروپاشی شوروی فوت کرده بودند به عنوان مهاجر پذیرفت، اما ..."
نسل چهارم
با فروپاشی شوروی، نسل چهارم این شانس را یافت که برخلاف نسل‌های پیشین از مرگ تدریجی در مدینه فاضله خود رهایی یابد
نسل چهارم یا "آخرین نسل" شامل رهبران و شمار گسترده ای از کادرها و اعضا جان بدر برده حزب توده ایران و سازمان اکثریت بودند که از بهمن ماه ۱۳۶۱ که این سازمانها مورد پیگیرد جمهوری اسلامی قرار گرفتند، تا دو سه سال بعد به شوروی مهاجرت کردند. این موج از چند نظر دارای ویژگی های است که آنها را به معنای واقعی کلمه به "آخرین نسل" تبدیل می کند:
افراد این نسل از بازیگران انقلاب ایران بودند که به هر حال یکی از انقلاب های مهم سرتاسر قرن بیستم است. این انقلابیون چپ گرا وبلند پرواز، اغلب تحصیل کرده و از طبقه متوسط شهری ایران با تحصیلات دانشگاهی یا دانشجو، مهندس و دکتر بودند. اما مهاجرت به شوروی، آنها را وادار کرد که بقول رهبران فرقه دمکرات آذربایجان از طریق کارهای سخت و طاقت فرسا در کارخانه‌ها و فابریک‌ها "پرولتاریزه" شوند. ویژگی دیگر "آخرین نسل" زمان مهاجرت شان به "مهد سوسیالیسم جهانی" بود.
این ها دورانی به آنجا گام نهادند که "سوسیالیسم واقعا موجود" پس از مرگ برژنف و در آغاز زمامداری چرنینکو، ظاهرا در اوج استحکام نظامی، اقتصادی، علمی و با تسلط بر یک ششم کشورهای جهان در حال تبدیل شدن به نظامی فراگیر بود.
از منظر تبلیغات حزب توده و سازمان اکثریت "سوسیالیسم واقعا موجود "به الگوی پر جاذبه ای برای همه مردم دنیا تبدیل شده بود. اما در واقعیت در همان سال‌های نخست ورود "آخرین نسل" با شتابی باورنکردنی بسوی زوال نهایی و فروپاشی کامل می رفت. "آخرین نسل" این بخت را یافت که با یک چشم گریان و یک چشم خندان شاهد زوال نهایی "سوسیالیسم واقعا موجود" باشد و سپس به اروپا مهاجرت کند. این نسل این ویژگی را نیز داشت که عملاً در جریانِ یک مقایسه تجربی و اجتماعی میان نظام‌های سوسیالیستی و سرمایه‌داری غرب قرار گیرد.
این افراد بنا به زمان و نیز مرزی که هنگام ورود به شوروی انتخاب کرده بودند، در شهرهای مینسک، باکو، تاشکند، چارجو و تاشائوز( جمهوری ترکمنستان) اسکان داده شدند. محل‌های مسکونی آنها و نیز همه مکاتبات و زندگی آنها زیر نظر و محاصره کامل ک.گ.ب قرار داشت. هر گونه تماس آنها را با بازماندگان نسل‌های قدیمی ایرانی در شوروری که از نظر میزبانان به افراد "ضدشوروی" و " دشمن طبقه کارگر" و خصم " انترناسیونالیسم پرولتری " تبدیل شده بودند، مورد پیگرد قرار می گرفت.
"از منظر تبلیغات حزب توده و سازمان اکثریت "سوسیالیسم واقعا موجود "به الگوی پر جاذبه ای برای همه مردم دنیا تبدیل شده بود. اما در واقعیت در همان سال‌های نخست ورود "آخرین نسل" با شتابی باورنکردنی بسوی زوال نهایی و فروپاشی کامل می رفت"
همه حقوقِ اولیه اجتماعی آنها و حق تحصیل و مسافرت به نوع موضع گیری سیاسی آنها نسبت به "رهبری" و "ایمان سوسیالیستی" شان بستگی داشت. همان ماه‌های نخست اقامت در شوروی شوک ناشی از شکاف باور نکردنی میان انتظارات آنها و واقعیات تکان دهنده شوروی، عده زیادی را به سرخوردگی، بحران‌های شدید روحی و افسردگی کشاند. تعدادی از آنها دست به خود کشی زدند. ناراضیان از حزب و شوروی و بعضا سازمان اکثریت، نه تنها از همه حقوق اساسی خود محروم، بلکه تعدادی نیز دچار زندان و مجازات‌های غیر انسانی شدند.
اما آنچه که سرنوشت و زندگی این نسل را دگرگون کرد، تحولاتی بود که یکی دوسال بعد با گلاسنوست و روی کار آمدن گارباچف ، آغاز گردید. فراموش نباید کرد که همزمان در اروپا و سپس در شوروی عده ای از معترضان حزبی قبل از روی کار آمدن گورباچف و آشکار شدن نظریات وخط مشی او و فروپاشی دیوار برلین "بی موقع" و " زودرس" نظریات و مواضع خود را در مرزبندی روشن با با نظریه‌های اساسی متداول در جنبش جهانی کمونیستی، از جمله درباره "انترناسیونالیسم پرولتری"، "دیکتاتوری پرولتاریا" و در یک کلام با لنینیسم اعلام کردند.
با فروپاشی شوروی، نسل چهارم این شانس را یافت که برخلاف نسل‌های پیشین از مرگ تدریجی در مدینه فاضله خود رهایی یابد. اما فروپاشی اتحاد شوروی سابق به فروپاشی چپ سنتی ایران منجر شد. چپ‌های ایرانی ابتدا دچار چند پارگی، سرخوردگی و سرگیجی شدند. ولی چندی بعد سرانجام بسیاری از آنان در مسیر این تحول دردناک اما اساسی، یا خانه نشین شدند و یا به فعالیت‌های فرهنگی و اقتصادی روی آوردند. بخشی از آنها نیز در اروپا در یک نگاه مقایسه‌ای تجربی و عملی به مواضع سوسیال دمکراتیک روی آوردند.
سیاوش کسرایی یکی از افراد "آخرین نسل" دو سال پیش از مرگ، در قلب مسکو از دریچه‌به بیرون نگاه می‌کند و تجربه درونی و رنج روحی خود را در سروده "دلم هوای آفتاب می‌کند" می فشرد. این سروده بازتاب روح های عذاب دیده چهار نسل ایرانیان در شوروی است که همواره و در همه لحظات زجر، سرخوردگی و هزار درد بی دوا، دلشان به سوی میهن سرمی‌کشید:
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
دلم هوای آفتاب می کند
خوشا به آب و آسمان آبی ات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت به دره های سایه دار
و مردمان سختکوش توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب می کند
نه آشنا نه همدمی
نه شانه ای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بی پناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانه ها و کوچه ها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بی دوا
تو و هزار حرف بی جواب
کجا روی ؟ به هر که رو کنی تو را جواب می کند
چراغ مرد خسته را
کسی نمی فروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمی دهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب می کند
نشسته ام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام وشیوهای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگی ست
امان ز شبرو خیال
امان
چه ها که با من این شکسته خواب می کند