نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

داستانی خواندنی و کوتاه از زنده یاد سعیدی سیرجانی ( آسد ابول )


خدا بيامرزد اموات شما و همه‌ي رفتگان اسلام را، پدر خدا بيامرز من اولين کسي بود که پاي کتاب و مجلات را به ولايتمان باز کرد . کتاب‌فروشي پيرمرد اگر براي خودش جز دردسر و زيان حاصلي نداشت، براي من که در سال‌هاي دور و بر ده‌سالگي مي‌پلکيدم و حرص سيري‌ناپذيري به خواندن مجلات هفتگي داشتم چيزي‌ از مقوله‌ي خلوت بي‌مدّعي و سفره‌ي بي‌انتظار بود . يکي از هفتگي‌هاي دهاتي‌پسند آن روزگار مجله‌اي بود به نام «ترقي» با سرمقاله‌هايي به قلم مديرش لطف‌الله ترقي که من دلباخته‌ي قلمش بودم .
.
لطفاً تأمل کنيد و محکومم نکنيد که بچه‌ي ده‌دوازده‌ساله را چه به خواندن سرمقاله‌ي مجله که جاي طرح مسايل سياسي و پيچيده‌ي مملکتي است. علت شور و شوق من به خواندن سرمقاله‌هاي ترقي اين بود که نويسنده به‌جاي انشاء عبارات ملقلق و پر طمطراق، در هر شماره با نقل قصه‌ي شيريني مي‌کوشيد حرف‌هايش را با شيوه‌ي تمثيلي به خوانندگاني که غالباً شهرستاني‌هاي از همه‌ جا بي‌خبري بودند منتقل کند.
.
باري، يکي از روزها شماره‌ي تازه‌ي مجله‌ي ترقي از راه رسيده‌ بود و مشغول خواندن سرمقاله‌اش شده بودم که مشتري دايمي کتاب‌فروشي از راه رسيد. آسيد مصطفاي مرحوم را مي‌گويم که ظاهراً بايد معرّف حضور اغلب شما خوانندگان پرت‌وپلا‌هاي بنده باشد. سيد نازنين از نعمت خواندن و نکبت نوشتن بي‌نصيب افتاده‌بود، اما شوق عجيبي داشت به اطلاع از همه‌ي جريان‌هاي روز و شنيدن همه‌ي مقالات و اخبار جرايد. هر وقت از برابر کتاب‌فروشي پدرم مي‌گذشت و مرا مشغول خواندن مي‌ديد، با عبارت هميشگي‌اش به سراغم مي‌آمد که «آميرزا، مگه چي نوشته‌اند که اين جوري شش‌دانگ حواست رفته توي مجله؛ بلند بخوان من هم گوش کنم.» و از آن به بعد وظيفه‌ي همه‌روزه‌ي من شروع مي‌شد: هم خواندن مقاله و هم شنيدن تفسير و تعبير‌ها و گاهي هم اظهارنظر‌هاي فنّي آسيد مصطفي.
.
آن روز هم سيد رسيد و مجبورم کرد سرمقاله‌ي ترقي را برايش بخوانم. مرحوم ترقي به شيوه‌ي معتادش قصه‌اي بافته و چاشني سرمقاله کرده بود، بدين مضمون * :
.
اهالي روستايي در فلان گوشه‌ي خاک پهناور وطن در تنها قهوه‌خانه‌ي ده گِرد آمده و مشغول نوشيدن چاي و کشيدن چپق بودند و  قهوه‌چي هم با حدّت و حرارت مشغول خدمت که در گوشه‌ي نيمه‌تاريکي از قهوه‌خانه چشمش به قيافه‌ي ناآشنايي افتاد؛ مرد جلمبر مفلوکي در زاويه‌اي کز کرده و زانوي چکنم در بغل گرفته و سر بي‌کسي بر زانو نهاده بود. قهوه‌چي به تصور اين‌که مرد ناشناس مسافر راهگذري است که براي نوشيدن پياله‌اي چاي وارد قهوه‌خانه شده است، استکاني پر کرد و به‌جاي دو حبه سه حبه‌ي قند هم پهلويش گذاشت و به شاگردش داد تا ببرد و پيش روي تازه‌وارد بگذارد، شاگرد قهوه‌چي رفت و باز آمد که «نمي‌خواهد».
.
قهوه‌چي به تصور اين‌که مرد گرسنه است و براي خوردن غذايي بدانجا آمده است، شخصاً به سراغش رفت و در پي سرفه‌اي بي‌اثر با «اوقور بخير»ي که بر هياهوي دهاتيان غلبه داشت، مرد را مجبور کرد که سر از زانوي نکبت بردارد و در پاسخ اين که «آبگوشت مي‌خوري يا نيمرو؟» با صدايي که گويي از ته چاه برمي‌آيد بگويد «هيچي». و بار ديگر با شنيدن سؤال خشونت‌آميز قهوه‌چي که «اگر نه چاي مي‌خواهي و نه غذا اين‌جا چرا نشسته‌اي؟» بنالد که غريب بي‌در‌کجايم، گرسنه‌ام، تشنه‌ام، دلم در هواي يک استکان چاي لک زده، اما پول و پله‌اي ندارم».
.
عکس‌العمل قهوه‌چي معلوم است، شاگردش را صدا مي‌زند تا دو نفري همت کنند و زير بغل اين موجود بي‌سود مزاحم را بگيرند و بگذارندش روي سکوي بيرون قهوه‌خانه، که آسيد عبدالله ريش‌سفيد ده به دخالت مي‌پردازد. سيد مهربان که شاهد گفتگوي قهوه‌چي و مرد غريبه بود، هيکل تنومند خود را بين آن‌دو حايل مي‌کند و رو به قهوه‌چي که «آسيد زلفعلي چکارش داري، بگذار اين گوشه بنشيند، هواي بيرون سرده»، و در پي اين وساطت لحنش رنگ ترحّم مي‌گيرد که «به حساب من بريز يک چاي بگذار جلوش».
.
صداي دورگه‌ي آسيد عبدالله توجّه روستاييان را بدين گوشه‌ي قهوه‌خانه جلب مي‌کند، و ريش‌سفيدِ ديگرِ ده –سيد موسي- از سکوي قهوه‌خانه پايين مي‌آيد و به سراغ غريبه‌ي فقير مي‌رود، تا پس از پرس‌و‌جوي دلسوزانه‌اي، پي بَرد که مسافر غريبه درويش دوره‌گردي است که با چنته‌ي گدايي و پاي پياده از اين ده به آن ده مي‌رود تا اگر خدا رحمي به دل روستاييان انداخته باشد لقمه‌ي ناني، پياله‌ي گندمي، مشت جُوي، خوشه‌ي انگوري، چيزي نصيبش شود، اما از بخت بد دو روز است هيچکس به حالش رحمي نکرده و حتي يک پياله‌ي آب داغ هم از گلويش پايين نرفته است.
.
اثر نفس سيد موسی است يا سوز سرگذشت غريبه‌ که بحث پايان‌ناپذير اهل روستا درباره‌ي گرفتاري‌هاي روزانه موقتاً متوقف مي‌شود و يک‌باره هوس خيرات و مبرّات مثل مرضي مسري به جان همه مي‌افتد و صداي آسيد عباس دهقان لوطي‌مسلک ده خطاب به شاگرد قهوه‌چي در فضا مي‌پيچد که «آسيد محمود، برو يک ديزي حسابي براي اين بنده‌ي خدا بيار به حساب من».
.
هنوز آخرين لقمه از گلوي رهگذر فرو نرفته ‌است که آسيد ابوالقاسم هوس بازپرسي‌اش گل مي‌کند و به برکت تحقيقات مفصل او و پاسخ‌هاي مقطّعِ غريبه همه‌ي حاضران قهوه‌خانه و به‌عبارتي کامل‌تر همه‌ي رجال ده مي‌فهمند که رهگذر بي‌پول اصلاً اهل يکي از روستا‌هاي آن طرف کوه است و در اين دنياي ولنگ‌و‌واز خدا نه‌ سرپناهي دارد و نه زن‌و‌بچه‌اي و نه جز گدايي سيار حرفه‌اي. نمي‌دانم مشاهده‌ي اين همه بدبختي‌ است يا گريه‌هاي غريبه که باعث مي‌شود سيد اسدالله چپق تازه‌چاق‌کرده‌اش را به طرف او دراز کند که «بگير و نفسي بزن، دود چپق هر چه باشد تلخي غم و غصه را از ذائقه‌ي آدم مي‌برد». غريبه چپق را از دست سيد مي‌قاپد و با پک‌هاي عميق چشمان گريان و صورت آفتاب‌سوخته‌اش را در پرده‌ي غليظ دود مي‌پوشاند، دقايقي بعد که آتش به زغال ته چپق مي‌رسد، بار ديگر روستاييان ساده‌دل چهره‌ي زمخت او را مي‌بينند و دو رشته‌ي باريک اشکي که بر آب شيب گونه‌اش سرازير است.
.
بار ديگر سيد عبدالله سينه‌اي صاف مي‌کند که «مرد حسابي، چاي و ديزيت را خوردي و شکمت تعمير شد، چپق هم کشيدي و کيفت کوک شد، ديگر گريه‌ات براي چيست؟» غريبه هق‌هق‌کنان مي‌نالد که «گرفتم امشب به دادم رسيديد و ناني في‌سبيل‌الله پيشم گذاشتيد، تکليف فردا شب و شب‌هاي ديگرم چه‌ خواهد شد؟». بار ديگر احساسات دسته‌جمعي روستاييان گل مي‌کند و با ردّوبدل کردن اشارات و عباراتي سيد حسن را که وضع ماليش نسبت به ديگر اهل ده بهتر است وادار مي‌کنند تا زير بار تعهّدي سنگين رود و خرج يک‌ساله‌ي مرد را به گردن گيرد.
.
نقش رضايتي بر چهره‌ي غريبه مي‌نشيند، اما پيش از آن‌که لب به شکر و دعايي بگشايد بار ديگر هجوم اشک راه بر سخنش مي‌بندد که «گيرم خرج قوت و غذاي يک‌ساله‌ام را داديد، اين هم شد زندگي که فقير بدبختي مثل من سرپناهي نداشته باشد». اکنون نوبت سيد ابوالفضل است که مردانه قدم در پيش گذارد و اطاقکي را که قبلاً محل بيتوته‌ي چوپان جوان‌‌مرگش بوده به عنوان مسکن به رهگذر ببخشد. دريغا که باز هم سيل اشک ايستگاهي ندارد، مرد همچنان مي‌گريد و هق‌هق‌کنان مي‌نالد که «گرفتم قوت و غذا و جا و منزلم فراهم شد، تا کي من بدبخت خدازده بايد بي‌سرو‌همسر زندگي کنم». ديگر توقع مرد ناشناس رنگ ناموسي گرفته است و دهاتي‌هاي متعصب حاضر نيستند به‌سادگي دست دختر خود را در دست کسي بگذارند که نه خودش را مي‌شناسند و نه پدر و مادرش را. اما حضور سيد عبدالکريم ملاي مکتب‌خانه‌ي ده با استدلال مفصلي که در شرح تناکحوا تناسلوا مي‌کند و احاديثي که مبني بر اکرام ابن‌سبيل مي‌خواند، گره‌گشاي مشکل است و عامل مؤثري تا سيد گرگعلي قدم جلو گذارد و تنها دختر يازده‌ساله‌اش را در راه خداوند نذر ابن‌سبيل کند و از ملاي ده بخواهد تا في‌المجلس صيغه‌ي عقد را جاري کند.
.
با تأمين وجه معاش و مسکن و زن نقش رضايتي بر پيشاني گره‌خورده‌ي ابن‌سبيل مي‌نشيند و چشمه‌ي آبدار چشمش از فيضان مي‌افتد. روستاييان با هلهله‌ي شادي دامادِ ده را به منزل‌گاهش مي‌رسانند و سرش را بر بالين همسر مي‌نهند و فرداي آن روز هم به عنوان هديه‌ي عروسي هر کس ديگي، تغاري، کاسه‌اي، چمچمه‌اي برايش مي‌برد و زندگي مرد سروساماني پيدا مي‌کند.
.
يکي دو هفته يا يکي دو ماه بعد (ترديد از بنده است، نه نويسنده‌ي اصلي داستان) سرجوخه‌اي از پاسگاه امنيه وارد ده مي‌شود تا در حضور او که مقام رسمي دولتي است مردم ده کدخداي خود را انتخاب کنند. روستاييان به دعوت ملّاي ده بار ديگر در قهوه‌خانه جمع مي‌شوند تا درباره‌ي انتخاب کدخدا گفتگو کنند. ابن‌سبيل هم که ديگر نه غريبه است و نه فقير و فلک‌زده در حلقه‌ي اهل ده حاضر است. گفتگو‌ها دباره‌ي انتخاب کدخدا شروع مي‌شود. چند نفري از ريش‌سفيدان و محترمانِ ده که از لوازم منصب کدخدايي باخبرند و از قبول مظلمه‌ي خلق‌الله گريزان کناره مي‌کشند و حاضر نيستند به عنوان کدخدا وسيله‌ي ظلم ارباب و جور دولتيان شوند، و چند نفري هم که دلشان مي‌خواهد و رويشان نمي‌شود منتظرند تا پاي اصراري در ميان آيد و ايجاد تکليفي و حفظ ظاهري. سرجوخه هم شتابي دارد که هر چه زودتر قضيه را فيصله دهد و گزارش مأموريتش را تسليم رييس پاسگاه کند. فضاي قهوه‌خانه لبريز از دود است و اصرار‌ها و انکار‌ها.
.
در اين اثنا چشم سيد معصومعلي به ابن‌سبيل مي‌افتد که باز هم سرش را بر زانوي غم نهاده و قطرات اشکي در گوشه‌ي چشمانش آماده‌ي فروچکيدن است. سيد که بعد از آن‌همه محبتِ اهل ده توقع ندارد دامادِ ده را باز هم افسرده بنگرد، صدايش را بلند مي‌کند که «ديگر چه مرگت است؟ خرج زندگي مي‌خواستي که داديمت، زن مي‌خواستي که برايت گرفتيم، خانه و سرپناه و لوازم خانه را هم که خدا رساند، ديگر چرا ماتم گرفته‌اي؟» صداي بغض‌آلود ابن‌سبيل در فضا مي‌پيچد که «اجر همه‌ي محبت‌هايتان با خدا، اگر فکر شغل و کاري هم برايم مي‌کرديد ديگر کم و کسري نداشتم، خدا ده در دنيا و صد در آخرت نصيبتان کند».
.
همهمه‌اي در فضاي قهوه‌خانه موج مي‌زد و سرانجام صداي سيد ماشاءالله از گوشه‌اي بلند مي‌شود که «اگر دلت کار مي‌خواهد بيا و بغل دست خودم بيل بزن و علف پرتار کن». دريغا که بنيه‌ي جسمي ابن‌سبيل اجازه‌ي کار سنگين بدو نمي‌دهد، نه مي‌تواند هم‌دوش سيدماشاءالله زمين شخم زند، و نه همراه سيد قربانعلي چوپان گله را به کوه و صحرا برد، و نه زيردست سيد حسن باغبان به آبياري کشتزار پردازد، و نه حتي بغل دل سيد زلفعلي قهوه‌چي بنشيند و چاي در استکان بريزد.
.
همه در جستجوي شغل مناسبي حيران مانده‌اند که ناگهان صداي آسيد عبدالله با همان طنين شوق‌آميزي در فضاي قهوه‌خانه مي‌پيچد که نعره‌ي «يافتم» ارشميدس در خزانه‌ي حمام. سيد عبدالله رو به جماعت مي‌کند که «برادران، نکند اين مرد را خدا برايمان فرستاده‌ است تا به جروبحث‌ها و بلاتکليفي‌هامان خاتمه دهد»، و با ديدن نقش استفهامي بر چهره‌هاي زجر‌کشيده‌ي اهل ده با لحني آزرده از دير انتقالي مردم به توضيح مي‌پردازد که «مگر امشب اين‌جا جمع نشده‌ايم تا کدخدايمان را انتخاب کنيم، مگر همين يک ساعت پيش سرگردان نبوديم که ميان اين سه‌چهار نفر ريش‌سفيد روستايمان کدام‌يک را انتخاب کنيم که ديگران نرنجند، مگر نديديد چطور آسيد پيرعلي و آسيد نورمحمد و آسيد ابوالحسن حاضر به قبول کدخدايي نشدند، خوب، چه عيبي دارد که بياييم و همين باباي ابن‌سبيل خودمان را که در ده ما نه با هيچ‌کس خرده‌حسابي دارد و نه بند‌و‌بستي به کدخدايي انتخاب کنيم. هم او به شغل و کاري مي‌رسد و هم باري از دوش همه‌ي ما برداشته مي‌شود».
.
جرّوبحثي ميان حاضران درمي‌گيرد، اما حرمت ريش‌ سفيد و نفوذ کلام سيد عبدالله، سرانجام بر ترديد‌ها غلبه مي‌کند و مردم ده با نويساندن صورت‌مجلسي به قلم آسيد عبدالکريم ملاي ده و در حضور سرجوخه‌ي امنيه يکايک انگشت خود را روي استامپ مي‌مالند و زير کاغذ مي‌گذارند و کار به مبارکي و ميمنت پايان مي‌گيرد و مرد غريبه‌ي از‌گرد‌راه‌رسيده مي‌شود کدخداي ده و صاحب امر و نهي و نماينده‌ي حکومت قانون. قهوه‌چي موقع‌شناس مشتي نقل از کيسه‌ي به‌ميخ‌آويخته‌اش بيرون مي‌آورد و توي بشقابي مي‌ريزد و به دست شاگردش مي‌دهد تا به شگون حل معماي انتخاب کدخدا همه‌ي اهل ده کامي شيرين کنند و خود او با اين شيرين‌خدمتي تلخي نخستين برخوردش را که احتمالاً غبار کدورتي بر صفحه‌ي ضمير غريبه‌ي به‌کدخدايي‌رسيده نشانده‌ است، جبران کند.
.
دهاتيان ابن‌سبيل به‌کدخدايي‌برگزيده را از صف نعّال به سلام و صلوات بر صدرِ سکّوي قهوه‌خانه مي‌برند و سيد گرگعلي نمد چوپانيش را از دوش برمي‌گيرد و با عزت و احترام تا مي‌زند و زير پاي جناب کدخدا مي‌اندازد تا اسافل اعضايش را از تماس با حصير پاره‌پوره‌ي قهوه‌خانه رنجي نرسد.
.
مرد بر مسند کدخدايي مي‌نشيند و به‌جاي نطق جلوس و ابراز تشکر رو به اهالي روستا مي‌کند که «هر چه فکر مي‌کنم نمي‌شود». سکوت حيرت‌آميزي فضاي قهوه‌خانه را فرا مي‌گيرد، و سرانجام سيد عبدالله جرأتي به خود مي‌دهد که «چي نمي‌شود؟»، و پاسخ مي‌شنود که «همين موضوع کدخدايي من، آخر شما اهل ده همگي از ساداتيد». سيد عبدالله با غروري غبطه‌انگيز بادي در غبغب مي‌افکند که «البته، مردم اين ده صغير و کبير و مرد و زن همه از سادات صحيح‌النسب بني‌فاطمه‌اند»، اما غرورش جاي خود را به حيرت مي‌دهد وقتي که بار ديگر قطرات اشک را در گوشه‌ي چشمان کدخدا آماده‌ي چکيدن مي‌بيند که «خوب، تکليف من ناسيد ميان اين همه سيد چيست، من عام چگونه مي‌توانم به ذريه‌ي فاطمه‌ي زهرا امر و نهي کنم؟، نه، کدخداييتان را نمي‌خواهم». که يکباره همه‌ي سرها روي گردن‌ها مي‌چرخد و همه‌ي چشم‌ها متوجه‌ي گوشه‌اي از قهوه‌خانه مي‌شود که پيرمرد بالابلند محاسن‌سفيدي از جايش برخاسته و درحالي‌که شال سبز دور کمرش را مي‌گشايد به طرف کدخدا مي‌آيد.
.
مرد به کدخدا نزديک مي‌شود، شال سبز از‌دور‌کمرگشوده‌اش را از پهنا به دو نصف مي‌کند، نصفي را روي شانه‌ي خود مي‌اندازد و نيم ديگر را دور کمر کدخدا مي‌پيچد و در‌حالي‌که جماعت هم‌صدا مشغول صلوات فرستادنند مي‌گويد:
«اين که مسأله‌اي نيست، اسم شريفتان؟. کدخداي حيرت‌زده زير لب زمزمه مي‌کند که «نوکر شما ابول». صداي پيرمرد بلند مي‌شود که «شما هم از اين ساعت اسم شريفتان آسيد ابول است و مثل همه‌ي اهل ده از سادات صحيح‌النسبيد و از ذريه‌ي فاطمه‌ي زهرا». با محو شدن طنين صلوات‌هاي درفضاپيچيده، کدخدا سيد ابول رو به جماعت مي‌کند که «نکند سيادت شما هم از نوع سيدي من است» و با شنيدن صداي هماهنگ «البته»‌ي جماعت، بار ديگر مي‌زند زير گريه که «اين بار براي خودم گريه نمي‌کنم، ديگر هيچ کم‌و‌کسري در زندگيم ندارم، گريه‌ي اين بارم به حال فاطمه‌ي زهراست»
.
در اثناي خواندن قصه، آسيد مصطفي سر تا پا گوش بود، بدون اين‌که مطابق معمول در اجزاي داستان دخالتي کند و بر نويسنده ايرادي بگيرد. و من سر خوش از سکوت سيد که آن را حمل بر قبول کرده بودم، وقتي قصه به پايان رسيد، به مصداق لَيطمئِنَّ قَلبي رو به سيد کردم که «خوب، بفرماييد ببينم چطور بود؟». سيد ابروان پرپشتش را بالا برد و چند رديف چروک موازي بر پيشاني‌ آفتاب‌سوخته‌اش نشاند و با جمله‌ي «چه بي‌مزه» توي ذوقم زد. با حالتي رنجيده پرسيدم «کجايش بي‌مزه بود» و شنيدم که «همه‌جايش و از همه بدتر همين قسمت آخرش»، هر که اين قصه را سر هم کرده است ظاهراً اهل جابلقا و جابلسا بوده است نه اهل ولايت خودمان. من که به حکم سوابق ديرينه‌ي آشنايي با سيد مي‌دانستم کلمه‌ي ولايت در دايرﺓ‌المعارف او مفهومي گسترده‌تر از شهر و استان و حتي کشور دارد، با لحن طعن‌آميزي به جوابش آمدم که «چرا بايد اهل جابلقا باشد، مگر ما ايراني‌ها خودمان نمي‌توانيم قصه بسازيم». سيد کلامم را بريد «البته مي‌توانيم، گاهي سرتاپاي زندگيمان قصه و افسانه است. اما اين قصه را اگر کسي از اهل ولايت خودمان سر هم کرده باشد خيلي بي‌ذوق بوده است، ببين پسر جان، اگر آدم مي‌خواهد قصه‌ي خيالي بسازد بايد برود به سراغ جن و پري و دختر شاه پريان و سقنقور جني و الهاک ديو، اما اگر قصه‌اي درباره‌ي مردم مي‌سازد بايد ترکيب قصه‌اش طوري باشد که به دل بنشيند و هر کس مي‌شنود باورش کند، قصه‌اي که الآن خواندي خيلي جاهايش عيب داشت،
.
بخصوص همين تکّه‌ي آخرش، اولاً آدم لات لوت بي‌سروپايي که يک دفعه بختش زده و کدخدا شده، محال است در جواب کسي که مي‌پرسد اسمت چيه، بگويد: نوکر شما ابول. اين شکسته‌نفسي‌ها مخصوص آدم‌هاي حسابي است، حقّش اين است که همچو آدمي اگر نگويد جناب اجلّ کدخدا ابول‌خان دست‌کم بگويد کدخدا ابول، نه اين‌که بعد از کدخدا شدن و بر صدر مجلس نشستن بگويد نوکر شما ابول. ثانياً کدام احمقي باور مي‌کند که غريبه‌ي بي‌سروساماني صاحب زن و خانه و زندگي و از همه بالاتر مقام و منصب بشود و باز هم به ياد خدا و ائمه و پير و پيغمبرها باشد. مگر يارو ديوانه است بعد از اين‌که زندگيش تأمين شد، همه‌ي اهل ده به کدخدايي قبولش کردند، از آن بالاتر تاج سيادتي به عنوان پيشوايي معنوي روي سر بي‌صاحب‌مانده‌اش گذاشتند، به‌جاي آن‌که هارت و هورتي راه بيندازد و جولاني بدهد و انا رجلني بخواند، بيايد و بساط روضه‌اي راه بيندازد که دلم به حال فاطمه‌ي زهرا مي‌سوزد. و با اين حرف بي‌جا اساس قدرت خودش را متزلزل کند. نه پسر جان، اين طرز داستان‌سرايي نيست. تو که کوره‌سوادي داري بردار و کاغذي به اين مدير روزنامه بنويس که باباجان اگر مي‌خواهي قصه‌ات مورد قبول مردم قرار گيرد، قسمت آخرش را بکلي تغيير بده.
.
و در پاسخم که «مثلاً چگونه تغييري بدهد؟» خنده‌اي چهره‌ي تلخ پرچروکش را پوشاند که «چه مي‌دانم، منکه قصه‌ساز نيستم، من که روزنومه‌نويس نيستم، اما اين‌قدر مي‌دانم که اگر به‌جاي اين آسيد ابول هاروت و ماروت را هم مي‌گذاشتند محال بود در هم‌چون وضعي و حالي منکر سيادت خودش و اهل ده شود. جريان طبيعي قصه اين است که غريبه‌ي لات و لوت به‌کدخدايي‌رسيده‌ي سيدشده، به‌جاي ناله و زنجموره شروع کند به هارت و پورت و صدور احکام بگيروببند. اول فرمان دهد که قهوه‌چي کج‌خلق را دراز کنند و چند‌تايي ترکه‌ي انار بر کف پايش خرد کنند، بعد هم آسيد عبدالله را که بار اول به دادش رسيده و شاهد ذلت و مسکنتش بوده به‌نحوي سربه‌نيست کند، بعد هم دار و ندار اهل ده را صاحب شود و به‌جاي دختر گرگعلي همه‌ي زن‌ها و دختر‌هاي بر و رو دار را صيغه کند، و هر کس خواست لب بترکاند و در کارش فضولي کند با يک اشاره‌ حسابش را برسد، و الا فايده‌ي هاله‌ي سيادت و منصب کدخداييش چيست؟
.
کلام سيد را قطع کردم که «جناب آسيد مصطفي، گرفتم اين‌ها را نوشتم و براي مدير مجله فرستادم. اگر در جوابم نوشت که آقاجان کدخداي فلان ده‌کوره غلط مي‌کند که بخواهد همچو شلتاقي راه بيندازد و به شيوه‌ي شاهانه جبّار عمل کند، مگر فراموش کرديد که سرجوخه‌ي امنيه هم در صحنه حضور داشت با تفنگ آماده و سبيل‌هاي تاب‌داده‌اش. گرفتيم روستايي‌ها به عواقب حماقت خود‌کرده تن‌ در دادند. مأمور دولت که بدين سادگي تسليم نمي‌شود و زير بار نمي‌رود».
.
سيد با خونسردي شانه‌اي تکاند که: «تو هم مثل مدير مجله از مرحله پرتي. اولاً سرجوخه سوروساتش را مي‌خواهد، با چهار تا مرغ و يک بار گندم هم چشمانش از ديدن مي‌افتد و هم گوش‌هايش از شنيدن. ثانياً گرفتم سرجوخه رام نشد، يک نفر در مقابل يک ده چه غلطي مي‌تواند بکند، فرض کن به‌جاي تفنگ حسن‌موسي مسلسل هم داشته‌ باشد». خنديدم که «سيد! سرجوخه تنها نيست، مردم ده وقتي ديدند يارو باورش شده و هوا ورش داشته البته زير بارش نمي‌روند، البته به کمک سرجوخه مي‌آيند و دخلش را مي‌آورند».
.
اما سيد در حالي که برخاسته و مشغول تکاندن خاک‌هاي عبايش بود نگاه تحقير‌ تمسخر‌آميزي بر صورتم پاشيد که «نکند، خودت هم اهل جابلقا و جابلسايي؟ تا امروز نمي‌دانستم که اين‌قدر خنگي. پسر جان، گرفتم چهار پنج نفري از اهل ده متوجه‌ي عمل غلط خودشان شدند و خواستند جلو يارو را بگيرند، خدا نگهدار انبوه فعله‌ها و خوش‌نشين‌هايي باشد که هميشه نوکر حاکم منصوبند نه ريش‌سفيد معزول !!