فریبا هادیخانلو «اشرف نشان» یا «تواب اتاق آزادی اوین»
ایرج مصداقی
مقدمه:
لازم میبینم به منظور تنویر افکار عمومی در مورد سوابق کسانی که این روزها در هیئت هواداران «اشرفنشان» مجاهدین، از سوی این سازمان به خدمت گرفته شدهاند، توضیح کوتاهی ارائه دهم تا هواداران این سازمان متوجه شوند چه کسانی به عنوان «مبارز» و «زندانی از بند رسته» و «مقاوم» به آنها قالب میشوند و چه تفسیر وارونهای از زندان و مقاومت ارائه میگردد. پیش تر در مورد علیرضا یعقوبی یکی از همین «اشرفنشان»ها که امروز «تحلیلگر» مجاهدین شده و جای «دوست» و «دشمن» نشان میدهد روشنگری کردم.
فریبا هادیخانلو یکی از عوامل به خدمت گرفته شده از سوی مجاهدین، «شاهد» محمد حسین توتونچیان دیگر مأمور این سازمان برای تولید دورغهای عجیب و غریب علیه من است. او به فرمودهی رهبری مجاهدین، همراه با محمدحسین توتونچیان مدعی شد شهید به خون خفته، فاطمهی کزازی «نامزد» و «معشوق» من بوده است و از آن بدتر این دو با تزویر و پروندهسازی آشکار، مدعی شدند که من برای فرار از مجازات اعدام، جلال و فاطمه کزازی را لو داده بودم. در حالی که جلال دو هفته قبل از من و فاطمه دو سال بعد از من دستگیر شده بودند و من در دوران یاد شده در زندان گوهردشت مشغول تحمل دوران زندانم بودم.
پیش از انتشار مقالهی توتونچیان، مهدی ابریشمچی که هدایت پروژه را در دست داشت، در کال کنفرانسهای برگزار شده برای هواداران مجاهدین در آمریکا و ... خبر از انتشار قریبالوقوع مقالهی توتونچیان داده و از همهی نیروهایشان خواسته بود که در پخش گستردهی این جعلیات بکوشند. ابوالقاسم رضایی نیز توجیه سوژهها را به عهده داشت و پروژه را هدایت میکرد. چنانچه در فیسبوک و مقالات متعددی که از سوی هواداران و مسئولان این سازمان انتشار یافت به جعلیات این دو و تیمی که پشت سر داشتند بارها اشاره شد و همچنان به این کار زشت و غیرانسانی ادامه میدهند. نکتهی حیرتآور آن که برای سرهمکردن این جعلیات با تزویر و فریب خواننده را به کتاب خاطراتم از دوران دهسالهی زندان «نه زیستن نه مرگ»، هم رجوع میدهند!
همسرم راضیهی متینی در مقالهای تحت عنوان «آیا با دروغ و تهمت میتوان از پاسخگویی و مسئولیتپذیری گریخت؟»
و همبندی سابقم حمید آقاغدیر اصفهانی در مقالهای با عنوان «آقای توتونچیان هنوز شاهدان زندهاند»
جوابهای لازم را به مهدی ابریشمچی و ابوالقاسم رضایی گردانندگان این پروژهی غیرانسانی و توتونچیان و هادیخانلو به عنوان عاملان اجرایی آن دادند؛ هرچند همچنان مجاهدین برای آن که خود را از تک و تاب نیاندازند در سایت همبستگی ملی و سایتهای تابعه، با چشمبستن بر وجدان و اخلاق، جعلیات مزبور را تکرار میکنند و بیش از پیش بر طبل رسوایی خود میکوبند.
محمد حسین توتونچیان در مقالهی مزبور فریبا هادیخانلو «شاهد» و «مطلع» خود را که سناریوی غیرانسانی و زشت مجاهدین بر اساس به اصطلاح شهادت او بنا شده این گونه معرفی میکند:
«در بین کسانی که به من زنگ زدند فریبا هادیخانلو زندانی سیاسی دهه ی ۱۳۶۰ بود ، که پدر ۶۲ ساله اش جز شهدای قتل عام ۱۳۶۷ است . »
او در همین مقالهی چهرهی یک زندانی مقاوم و قهرمان از هادیخانلو ارائه میدهد.
چرا مجاهدین تنها در مورد پدر فریبا هادیخانلو صحبت کردهاند و در مورد همسرش چیزی نگفتهاند که او نیز در زمرهی «شهدای قتلعام ۱۳۶۷ است» سؤالی است که بایستی به آن پاسخ دهند. آیا بهتر نبود برای اشک گرفتن از چشم خوانندگان از او هم یادی میکردند تا ذکر مصیبتشان دردناکتر شود و پای «شاهد»شان سفتتر؟
مصطفی ایگهای همسر سانسور شدهی هادیخانلو
فریبا هادیخانلو پس از آزادی از زندان با مصطفی ایگهای که او نیز به تازگی از زندان آزاد شده بود ازدواج کرد. ازدواجی که مصطفی به خاطر سوابق همسرش از سوی تعدادی از زندانیان مجاهد «از بند رسته» مورد انتقاد نیز قرار گرفت.
از قرار معلوم تیغ «انقلاب ایدئولوژیک» و «طلاقهای اجباری» دامان این شهید را پس از مرگ گرفته است و از او حتی در جایی که لازم است هم به فرمودهی مجاهدین ذکری به میان نمیآید.
وقتی فریبا هادیخانلو برای من به دروغ نامزد میتراشد و سپس با چشم بستن بر روی وجدان و شرافت مرا عامل لو دادن وی معرفی میکند بهتر نبود راجع به همسر خودش توضیح میداد؟
هیج عکسی از مصطفی همسر فریبا هادیخانلو که در کشتار ۶۷ جاودانه شد در فیسبوکش نیز وجود ندارد. تاکنون کوچکترین یادی از وی نکرده است! چرا، نمیدانم. حتماً مجاهدین و توتونچیان و هادیخانلو توضیح قانعکنندهای برای خوانندگان دارند.
چگونگی آشنایی من و مصطفی ایگهای
من ساعت ۱۰ صبح ۲۹ دیماه ۱۳۶۰ دستگیر شدم و مصطفی نیز غروب همان روز در مغازهی شیشهفروشی که در شرق تهران داشت با لباس کار دستگیر و به یکی از ستادهای فرعی کمیتهی نازی آباد آورده شد. من که تازه از زیر شکنجه درآمده بودم با او که از روحیهی شوخ و بذلهگویی هم برخوردار بود همسلول شدم. در آن سلول دو تواب معروف زندان اوین به نامهای مجید بسط چی و شاهرضا بابادی هم حضور داشتند که برای دستگیری چند سوژه به آنجا منتقل شده بودند.
به این ترتیب آشنایی من و مصطفی در موقعیتی خطیر شکل گرفت. روز بعد با هم توسط اکبر خوشکوش به زندان اوین منتقل و به شعبات بازجویی متفاوت تحویل داده شدیم. او پس از بازجویی مقدماتی، همان روز به بند منتقل شد ولی من روزها در شعبهی بازجویی و دادسرا و زیر بازجویی ماندم که شرحش را در جلد اول خاطراتم دادهام.
مصطفی پروندهی سبکی داشت و از آنجایی که برادرش محمد در زمان شاه هنگام حمل بمب دست ساز کشته شده بود خانوادهاش به مجاهدین گرایش داشتند. برادر کوچکترش نیز در بند ۲ واحد ۱ زندان قزلحصار تواب بود و مصطفی در سالهای بعد از این بابت رنج میکشید.
در سالهای گذشته من با پیگیری زیاد عکس قبر مصطفی را در بهشتزهرا پیدا کردم و در کتاب «رقص ققنوسها و آواز خاکستر» صفحهی ۱۷۰ انتشار دادم.
(عکس قبر مصطفی ایگهای فرزند سیداسدالله متولد ۱۳۳۷ در قطعهی ۸۷ ردیف ۷۶ شمارهی ۴۶ رژیم تاریخ اعدام او را به دروغ ۸ آبان ۱۳۶۷ اعلام کرده است. )
برحسب وظیفه تلاش زیادی هم کردم تا بلکه عکس قبر هوشنگ هادیخانلو را به دست آورم اما از آنجایی که ظاهراً رژیم هنوز آدرس قبر وی را نداده است کوششهایم به ثمر نرسید.
آیا همین که من برای مستند کردن جنایت رژیم میکوشم و حضرات مدعی، به شکلی پیمارگونه حتی نامی از شهید بخون خفته نمیآورند گویای بسیاری از حقایق نیست؟
آشنایی من با خانواده هادیخانلو و یوسفلی
من در سال ۶۱ و ۶۲ در سالن ۱۹ گوهردشت و بند ۶ مجرد قزلحصار رابطهی بسیار نزدیکی با چنگیز هادیخانلو برادر فریبا داشتم که در جلد اول خاطراتم به آن اشاره کردهام. چنگیز در سال ۶۴ أزاد شد و به مجاهدین پیوست. وی در یکی از کمینهای مزدوران رژیم در عراق همراه با تعدادی دیگر از مجاهدین در سال ۹۷ کشته شد. محمد حسین توتونچیان و فریبا هادیخانلو در مورد چنگیز هم حرفی نزدهاند! البته چنگیز در اشرف مدتی تحت برخورد قرار داشت.
حیدر یوسفلی که امروز در لیبرتی است نیز پس از آزادی از زندان با فریندخت، خواهر بزرگتر فریبا هادیخانلو ازدواج کرد.
در حملهای که نیروهای رژیم در بهار ۶۶ به منزل مسکونی یوسفلی در شرق تهران داشتند، علی فرزند کوچکتر خانواده، هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و درجا کشته شد و حیدر و مصطفی همراه با یکی از پیکهای مجاهدین که اگر اشتباه نکنم رشید نام داشت و تعدادی دیگر در این رابطه دستگیر شدند. چنگیز که عازم خانهی یوسفلی بود سر کوچه از طریق همسایهها در جریان حمله قرار گرفت و از همانجا فراری شد.
حیدر در سال ۶۷ در زندان گوهردشت در برخورد با مسئولان زندان از آنجایی که از جریان کشتار مطلع شده بود با پذیرش شروط آنها نزد هیئت مرگ برده نشد و در دههی هفتاد از زندان آزاد و در دههی هشتاد به مجاهدین پیوست. همسرش فریندخت هم با او دستگیر شد اما بعد از یکی دو ماه از زندان آزاد شد. او باردار بود و نام پسرش را هم به یاد برادر همسرش علی گذاشتند. (وی با همان سابقهی یکی دو ماهه زندان به عنوان زندانی سیاسی از بند رسته علیه من بیانیه امضا کرده است. البته مجاهدین تا دلتان بخواهد از این دست سیاهکاریها کردهاند.)
در زندان گوهردشت، شعری به یاد «علی یوسفلی» به نام «برای درک مرگ» سروده شد که من آن را از حفظ کردم و در مجموعه سرودههای زندان «برساقه تابیده کنف» انتشار دادم. در صفحهی ۲۸۳ این کتاب دلیل سروده شدن آن را به شرح زیر توضیح دادم:
«این شعر در وصف علی یوسفلی سروده شده است. تاریخ سروده شدن آن در پاییز ۶۷ است ولی علی در سال ۶۶ به شهادت رسیده بود. پاسداران هنگام حمله به محل زندگی علی، وی را که کنار پنجره نشسته بود، از روی دیوار به رگبار میبندند. در یک لحظه، برادر و دوستش که در اتاق حضور داشتند با صدای رگبار گلوله متوجه میشوند که سر علی به پایین خم شد و پیراهنش غرق خون. آنجا که شاعر میسراید: «برای درک مرگ ، رگبار پشت پنجره کافیست ، اگر چه آسمان آبیست» در واقع اشاره به این موضوع دارد.»
«برای درک مرگ یک پنجره کافیست
با حوصلهی دریا
با هوش دشت
با حس کوههای دور
آرام و پرغرور
به آن ترنم دیوار بی پنجره گوش کنیم
با قافلهی عشاق
با دستی به نرمی نسیم
و با سینهای لبریز شقایق شوق
بر دیوارهای تاریک
پنجرهای باریک رسم کنیم
قصه آغاز کنیم
سینه به سینهی آفتاب بگیریم
با روحی چو رؤیای آب
گردنآویزمان
رگبار عقیق باشد
و پیراهنی از پولک سرخ ستاره به تن کنیم
تا ابر بارانزای دور
با ما رفیق باشد
برای درک مرگ
رگبار پشت پنجره کافیست
اگرچه، آسمان آبیست»
«برساقهی تابیدهی کنف»، مجموعه سرودههای زندان، به کوشش ایرج مصداقی، انتشارات آلفابت ماکزیما، سوئد ۱۳۸۴
فریبا هادیخانلو و «نشیب و فرازهایش»
مجاهدین و توتونچیان که به خوبی در جریان گذشتهی فریبا هادیخانلو هستند مینویسند:
«فریبا بعد از نشیب و فرازهایی که در زندگیش داشته سر انجام ، چند سال پیش درنروژ مستقر میشه»
البته مجاهدین مانند دیگر موارد مشابه، صلاح نمیبینند راجع به «نشیب و فرازهایی» که وی «در زندگیش داشته» توضیحی دهند. همین «نشیب و فرازها»ست که افراد را به آلت دست مجاهدین تبدیل میکند و به موقع از آنها به عنوان وسیلهای برای باجخواهی استفاده میکنند. اتفاقاً کسانی که امروز بییش از همه در سایتهای این سازمان و فیس بوک به «جوش و خروش» مشغولند از این «نشیب و فرازها» در زندگیشان زیاد دارند.
پس از حملهی نیروهای رژیم به منزل یوسفلی در خیابان دردشت، فریبا هادیخانلو در چابهار توسط رژیم دستگیر اما به سرعت آزاد شد که چگونگی آزادی وی با توجه به سابقهی زندان وی و ... بر من روشن نیست.
فریبا هادیخانلو سپس به عراق رفت و به مجاهدین پیوست و در مناسبات این سازمان به خاطر چاپلوسی که از آن به عنوان «حلشدگی» و «ذوب شدن در رهبری» یاد میشود رشد کرد. او هنگامی که در مناسبات مجاهدین «افتضاحی» را نیز به بار آورد با توسل به همین ویژگی از سر گذراند و پس از مدتی ترفیع هم گرفت. چنانچه وی مایل باشد میتوانم «افتضاح» مربوطه را با جزئیات و با شهادت شهود شرح بدهم.
او بعدها به صورت مأموریتی به اروپا اعزام شد اما به اعتمادی که مجاهدین به او کرده بودند «خیانت» کرده و مناسبات این سازمان را رها کرد و پس از مدتی با ترک آلمان به خانهی علی فراستی در فرانسه پناه آورد. علی فراستی هم در سال ۷۶ کاندیدای ریاست جمهوری در ایران شد و با سلام و صلوات به «امالقرا» بازگشت و در روزنامه کیهان شریعتمداری مشغول کار شد.
فریبا هادیخانلو و همسرش در نروژ
فریبا هادیخانلو حتماً به خاطر دارد که واسطهی ازدواج او با همسرش بهروز قربانی یکی از اعضای سابق مجاهدین که از این سازمان جدا شده بود، علی فراستی بود و مراسم ازدواج این دو در منزل او برگزار شد. این دو بعدها از فرانسه به نروژ رفتند و به زندگی در آنجا مشغول شدند. آیا فریبا هادیخانلو بهتر نبود در مورد این دوران از زندگی خود توضیح میداد؟
فریبا هادیخانلو و «اتاق آزادی» اوین
اکبر پریزانی
اکبر پریزانی یکی از هواداران مجاهدین در سوئد که از قضا نامه «زندانیان سیاسی از بندرسته» علیه من را نیز امضا کرده است پس از مشاهدهی فریبا هادیخانلو به عنوان یکی از مسئولان مجاهدین، بارها به صورت کتبی و شفاهی به مجاهدین اعتراض و نسبت به سابقهی وی افشاگری کرده و مدتها به همین خاطر مسئله دار بود. اکبر پریزانی در موقعیتهای مختلف چندین بار موضوعی را که در پی میآید با خشم برای من تعریف کرد.
پریزانی مدعی بود که فعالیتهایش در ارتباط با مجاهدین پس از سی خرداد ۶۰ لو نرفته و در شرف آزادی از زندان بود که در آخرین لحظه در «اتاق آزادی» اوین از طرف فریبا هادیخانلو که در آن جا به همکاری با بازجویان مشغول بود مورد شناسایی قرار گرفت و دوباره به زیر شکنجه برده شد.
در سالهای اولیه دههی ۶۰ اکثر کسانی که قرار بود آزاد شوند به «اتاق آزادی» برده میشدند و در آنجا به توابین مورد اعتماد بخشهای مختلف مجاهدین که در عمل صداقت خود را اثبات کرده بودند نشان داده میشدند تا مبادا فردی که در شرف آزادی بود فعالیتها و عملیاتهایش ناگفته باقی بماند و آزاد شود.
پریزانی مدعی بود که مسائل ناگفتهی وی راجع به تظاهرات «۵ مهر» ۱۳۶۰ و ماشین حمل سلاحی که هدایتش با او بود توسط فریبا هادیخانلو لو رفت و بخاطر همین تحت فشار و شکنجه قرار گرفت. او میگفت بالاخره با اعمال نفوذ یکی از بازجویان اوین که با برادرش همسایه بود و همچنین به واسطهی آن که خودش در استخر زندان اوین غریق نجات بود و به پاسداران شنا میآموخت بعد از چند سال از مهلکه گریخت و آزاد شد. امیدوارم اکبر پریزانی که بارها این واقعه را برای من تعریف کرده در مورد حادثهی یاد شده و شناختش از فریبا هادیخانلو شخصاً توضیح دهد. در هر صورت پریزانی از افراد مورد اعتماد مجاهدین است.
اکبر پریزانی سمت چپ در مراسم خاکسپاری خانم مرضیه
همچنین فریبا هادیخانلو صحبتی از تاریخ دستگیری خودش نکرده است که میتواند به تاریخ دستگیری فاطمه کزازی در آبان ۶۲ نزدیک باشد و این احتمال هست که وی شخصاً در دستگیری و یا شناسایی فاطمه دخیل بوده باشد و به این ترتیب تلاش میکند مسئولیت آن را به دوشن من بیاندازد که روحم نیز از ماجرا بی خبر بود و در دوران یاد شده در سلول انفرادی زندان گوهردشت بودم و دوسال از دستگیریام میگذشت.
چرا که این دو در دبیرستان «آذر» هممدرسهای بودند. برعکس ادعای وی، مادر کزازی همیشه از دختری که باعث دستگیری فاطمه شده بود با نفرین یاد میکرد.
فریبا هادیخانلو در رابطه با روبرو شدنش با فاطمه کزازی میگوید:
«وارد بند که شدم ، پاهام ، باند پیچی بود . فاطمه ، را از دور دیدم ، او هم مرا دید ، ولی صورتش را بر گرداند. نمی دانم چرا ، بعد از مدتی ، هر دو ، رفتیم دستشویی ، که از چشم توابها ، دور بمانیم . فاطمه ، داستان دستگیریش ، را برایم گفت ، او گفت : ایرج ، همه مان را لو داد ، تا بتواند ، حکم سبکتری ، بگیرد . این ، در حالی بود ، که من ، مدتها بود در بخش دیگری کار میکردم و ایرج به راحتی ، میتوانست ،” اسم من و مخفی گاهم را ندهد ” . ما ، ” اعدامی هستیم ” . اما او ، ” زنده میماند ” . ایرج ، برای زنده ماندنش خیلیها را به اوین آورده . »
بر اساس اعتراف فریبا هادیخانلو وی در دوران مزبور در زیر بازجویی و در اوین بوده در حالی که من برخلاف ادعای او در دیماه ۶۰ یعنی بیست و دوماه قبل از فاطمه کزازی دستگیر شدم و هنگام دستگیری فاطمه ۱۳ ماه از دریافت حکمم که «دهسال قطعی» بود میگذشت.
و البته در اسفند ۶۲ چهارماه پس از دستگیری فاطمه کزازی و سال ۶۳ و ۶۴ دوباره بازجویی و شکنجه شدم و در سال ۶۴ با پرونده و کیفرخواست جدید تجدید محاکمه شدم.
فریبا هادیخانلو پس از انتشار مقالهی من در مورد فاطمه کزازی و انتشار عکس و وصیتنامهی او با دستکاری یکی از عکسهایی که همسرم با زحمت زیاد در فتو شاپ درست کرده بود و حذف عبارت «پژواک ایران» از روی آن
و با استفاده از نام مستعار «فاطی» که «ناهید» بود با نام «ناهید کزازی» پا به صحنهی فیس بوک گذاشت.
عکس اصلی فاطمه در سایت پژواک ایران
باید دید چه چیز باعث شده است که او هیچ نامی و یادی از همسر شهیدش نمیکند و به جای آن عکس دیگری را دستکاری کرده و با آن سوءاستفاده می کند؟ آیا انگیزهی او گرامیداشتن یاد شهداست؟!
عکس فاطمه دستکاریشده توسط هادیخانلو
هادیخانلو و توتونچیان و مجاهدین توضیحی نمیدهند که چه شد «قهرمان» آنها پس از مدت کوتاهی از زندان آزاد شد اما فاطمه کزازی به جوخهی اعدام سپرده شد؟ خوب است این «قهرمان» شکنجهشده توضیح دهد که چند سال در زندان بوده و چه چیز باعث تخفیف در مجازاتش شده است.
هادیخانلو که خود از سابقهی مشعشعی برخوردار است یکی از کسانی است که پس از انتشار مقاله روشنگرانهی من تحت عنوان «علیرضا یعقوبی «اشرفی» امروز و همکار سعید امامی و فلاحیان دیروز» به دفاع از وی برخاسته است .
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-54735.html
البته تعجبآور نیست کسی با این سابقهی «درخشان» امروز به میدان آمده و پلیدی و زشتی خود را به دیگران نسبت میدهد.
در جامعهای که بنا به گزارش های رژیم با اندکی پول میتوان «شاهد» استخدام کرد و از آنها علیه افراد استفاده کرد؛
برای مجاهدین سخت نیست که «شاهدینی» از نوع علیرضا یعقوبی و فریبا هادیخانلو و محمد حسین توتونچیان و ... «استخدام». وجدان و اخلاق یک جامعه به تاراج رفته است و این ها محصولات آن جامعه هستند.
ایرج مصداقی مهر ۱۳۹۲