نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

مصاحبه دکتر حسابی درباره اهمیت پژوهش در ایران

بسیجی علیه کانال یک

چشمهای روشن مادر




«فاطی»


روز بیستم ماه بهمن 1379 خانم شمسی انصاری (پنجه¬شاهی) در سن 69 سالگی در اثر عارضۀ قلبی چشم از جهان فروبست. «مادر» یکی از چهر¬ه¬های به یادماندنی جنبش فدائی است، هم به خاطر فرزندان فدائی که داشت و هم بخاطر شخصیت ویژه و برجسته¬اش. بخشی از سرنوشت او با دوره¬هائی از حیات سازمان آمیخته است*.
عکس: مادر پنجه شاهی (شمسی انصاری)
مادر را در مقاطع مختلف و در فواصل گوناگون دیده بودم و هر بار روشنی چشمها و لبخند نرم و مهربانش آرامم کرده بود. اولین بار، سال 55 و بعد از ضربه¬هائی که سازمان را از هم پاشیده بود. ما را «چشم بسته» به خانه¬اش برده بودند و او در نهایت وسواس مراقب سلامت خانه بود. آنجا از همه چیز حرف می¬زد. البته می¬خواست که رعایت مخفی¬کاری را هم بکند و مثلاً هویت خودش و خانواده¬اش را افشاء نکند، می¬بایست آدرس خانه¬اش را مخفی می¬داشت، می¬بایست ما ندانیم که پسر بزرگش (عبداللـه پنجه شاهی) همرزم ماست و مخفی شده، می¬بایست بچه¬های دیگرش ما را نبینند و ما هم ندانیم که مثلاً نسرین به کدام کلاس خیاطی می¬رود و سیمین چه می¬کند، و بطور خلاصه ما نباید می¬دانستیم خانۀ چه کسی و در کجا هستیم. ولی او آنچنان عاشق و شیفتۀ پسرش بود و با همین عشق آنچنان به درستی انتخاب او و راهی که می¬رفت اعتماد داشت که به هر چیز و هر کس دیگری که با این پسر همراه و نزدیک بود اعتماد می¬کرد و در خلال حرفهای مهربانانه و همراه با لبخندش بسیار چیزها را می¬گفت. از صدا و لحن خاص اذان¬گوی مسجد نزدیک خانه¬شان تا کبوترهای بچۀ کوچکش و اینکه از چه نژادی هستند و چگونه باید مراقبتشان کند؛ راستی هم که چقدر آن کبوتر سفید با آن دُم افراشتۀ چتری زیبا بود. خلاصه اینکه بعد از چند روز که ما را از آن خانه بردند همه چیز را می¬دانستیم و او را می¬شناختیم. مهمتر از همه اعتماد خالص و رفتار نرم و مهربانش در ذهن من حک شده بود.
دو دخترش در همان سال 55، بعد از ضربۀ بزرگ هشت تیر، همراه با پریدخت آیتی، که او هم از خانۀ آنها استفاده می¬کرد، در یک درگیری خیابانی در نارمک ـ تهران ـ جان باختند. این دو دختر همراه پری در خیابان بودند که مأموران ساواک پری را می¬شناسند و او درگیر می¬شود. نسرین و سیمین هم (که اصلاً ارتباط سازمانی نداشتند) در این درگیری کشته می¬شوند. و پسر دیگر او، جعفر پنجه¬شاهی (خشایار)، مجبور می¬شود خانه را ترک کند و مخفی شود.
بعد از این، فشار روی این خانواده بسیار زیاد شد. رفقا «مادر» را همراه با کوچکترین پسرش ـ که آنوقت هفت یا هشت ساله بود و ما به او ناصر می¬گفتیم ـ مخفی کردند. و من برای دومین بار او را در مشهد دیدم.
او و ناصر را به مشهد آوردند و قرار شد در خانه¬ای با هم زندگی کنیم. باز هم من بودم و لبخند همیشگی و چشمهای روشن «مادر». همراه با رفیق علی (کیومرث سنجری) خانه¬ای در یکی از دهات حومۀ مشهد گرفتیم. هنوز کاملاً در آنجا جا نیفتاده بودیم که یک شب علی به خانه (و آنطور که آنموقع در زبان ما مرسوم بود، پایگاه) برنگشت. صبح، وقتی علی بیرون می¬رفت دیده بودم که با «مادر» از رابطه¬ای خاص و مشترک حرف می¬زند. قرار شده بود با جای خاصی تماس بگیرد و من دانسته بودم که این دو، هم را می¬شناسند و «مادر» از هویت واقعی علی باخبر است.
شب شد. ساعتها از هنگام تعیین شدۀ بازگشت علی گذشت و او نیامد. نگرانی من هر دم اوج می¬گرفت. فکر می¬کردم اگر ضربۀ گسترده¬ای خورده باشیم و ضربه به «پایگاه»های دیگر هم سرایت کرده باشد چی؟ اگر ارتباط ما قطع بشود چی؟ من با دو آدم تازه مخفی شده ـ یک زن جاافتاده و یک پسربچه ـ چه باید بکنم.
مقابل خانه¬ای که ما گرفته بودیم، یعنی فاصلۀ جاده تا خانه، بیابان نسبتاً فراخی بود که هر سایه و هر جنبنده¬ای را می¬توانستیم ببینیم. روی در گاراژ هم سوراخ کوچکی بود که ما معمولاً از آنجا بیرون را نگاه می¬کردیم و اطراف خانه را می¬پائیدیم. ساعاتی از شب رفته به «مادر» و ناصر گفتم شما بخوابید، علی حتماً می¬آید. ولی خودم بارها و بارها از پله¬ها پائین رفتم. پشت در گاراژ ایستادم و تمام بیابان سفید را نگاه کردم. برف سنگینی می¬بارید. همه جا یکدست سفید بود. کوچکترین حرکتی بر این زمینۀ سفید به چشم می¬خورد و اگر کسی، حتی از فاصلۀ خیلی دور هم می¬آمد دیده می¬شد. چقدر آرزو می¬کردم رفیق علی بی¬انضباطی کرده باشد و ساعت ورودش را فراموش کرده باشد. می¬گفتم شاید جلسه¬ای داشته و جلسه بطول انجامیده، شاید دیداری خارج از شهر داشته و نتوانسته بموقع به شهر برگردد، شاید رفیق دیگری دچار مسئله شده و او باید به آن رفیق برسد، شاید...، شاید...، و شایدهای بسیار دیگر. شایدهایی که خودم می¬دانستم کمتر ممکن است صورت بگیرد. در زندگی چریک شهری نمی¬بایست از چارچوب نظم و ساعت خارج شد. هر بی نظمی می¬توانست فاجعه¬ای به دنبال داشته باشد. و من اینها را می¬دانستم، ولی آرزو می¬کردم یکی یا حتی همۀ اینها صورت گرفته باشد اما علی برگردد. با خود می¬گفتم اگر علی برگردد بخاطر این بی¬انضباطی از او انتقاد نخواهم کرد، فقط برگردد.
هر بار که سایه¬ای از دور در این زمینۀ سفید پیدا می¬شد می¬گفتم آ... رفیق علی است، آمد. حتی اگر از نظر جثه می¬دیدم که او نیست ولی به خودم امید می¬دادم و وقتی نزدیک می¬شد و می¬دیدم که به طرف خانۀ ما نمی¬آید، دوباره شایدها و بایدها را شروع می¬کردم. و این احساس، همیشگی بود، با دیر کردن هر رفیقی این شرطها را با خود می¬کردیم.
شب گذشت. سفیدی روز روی برفها نشست و علی نیامد. «مادر» هم دیگر مطمئن شده بود که علی برنمی¬گردد و من نگرانی و اندوه را در چشمانش می¬دیدم. همانجا بود که گفت علی با پسر بزرگش ـ که هنوز هم مخفی¬کاری می¬کرد و نامش را بر زبان نمی¬آوردـ دوست قدیمی و هم¬دانشکده¬ای بوده است؛ علی (کیومرث) و برادرش خشایار سنجری (در بهار 54 در درگیری گستردۀ فدائیان با مأموران ساواک در قزوین جان باخته بود) و عبداللـه از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی بودند.
باید از آن خانه می¬رفتیم. ولی این دو را کجا می¬بردم؟ پایگاه دیگری را در ده دیگری می¬شناختم اما اول باید مطمئن می¬شدم که آنجا سالم است. از طرف دیگر، «مادر» هم باید به جائی تلفن می¬کرد.
طبق قرار سازمانی، اسناد و مدارک و پول یا اشیاء گرانبها را هنگام تخلیه¬های فوری خانه باید برمی¬داشتیم. چنین کردیم و از پایگاه خارج شدیم. برای اینکه «مادر» بتواند تلفن کند به شهر و به تلفنخانه رفتیم. همۀ خیابانها و کوچه¬ها یخ بسته بود. روز تعطیل بود و همه جا خلوت. ما ظاهری بسیار طبیعی و معمولی داشتیم: دو زن چادری و یک پسربچه. ترکیبی که در مسافران و زوار مشهد زیاد دیده می¬شود. در تلفنخانه ساک مادر را گرفتم و او وارد باجۀ تلفن شد. من و ناصر منتظر و مراقب بودیم. با ناصر حرف می¬زدم و می¬خندیدیم و سعی می¬کردم همه چیز عادی باشد. ولی می¬دیدم که مردی چندبار از اتاق کارمندان تلفنخانه بیرون آمد و ما را برانداز کرد و دوباره داخل اتاق رفت. بار سوم یا چهارم دیدم همانطور که ما را برانداز می¬کند با کسی هم حرف می¬زند. یکنفر دیگر هم آمد و از فاصلۀ خیلی نزدیک از کنار ما رد شد و بیرون رفت. دلیل این حرکات را فردای آن روز فهمیدم: کیومرث سنجری بعد از ظهر روز قبل، در همانجا درگیر و شهید شده بود. او در حالی که با عجله از پله¬های تلفنخانه بالا می¬رفته تا همان تماسی را انجام بدهد که صبح صحبتش را با «مادر» کرده بود، پایش روی پله¬های یخزده سُر می¬خورد و به زمین می¬افتد. یکنفر اسلحه¬اش را می¬بیند و داد می¬زند «خرابکار» و خود را روی او می¬اندازد و کیومرث با وجود جثۀ درشت و اندام قوی خود نمی¬تواند او را کنار بزند. پاسبانی هم سر می¬رسد و کیومرث که راه فرار نمی¬یابد، کپسول سیانور خود را می¬جود و جان می¬بازد. این شیوۀ ساواک بود که هربار در جائی درگیری یا دستگیری پیش می¬آمد تا چندی آن محوطه را تحت کنترل شدید می¬گرفت تا اگر احیاناً کسی ـ خرابکاری! ـ برای تحقیق و جستجو بیاید، او را بیابد.
به هرحال، فضای تلفنخانه کاملاً مشکوک و غیرعادی شده بود. به «مادر» اشاره¬ای کردم، او هم فوراً حرفش را قطع کرد و بسرعت از آنجا خارج شدیم. کوچه و پسکوچه¬های زیادی را رفتیم. تاکسی نشستیم و پیاده شدیم. اتوبوس گرفتیم و گردش کردیم تا مطمئن شدیم که تحت تعقیب نیستیم. «مادر» و ناصر را در اطراف حرم در جائی نشاندم و خودم به سراغ ارتباط¬گیری و خبرگیری از آن پایگاه دیگر رفتم. از دور و از محل قراردادی، علامت سلامت را دیدم و فهمیدم که آنجا ضربه نخورده است. پس علی کجاست؟ وارد آن خانه شدم. مسئول آنجا، رفیق هادی (احمد غلامی لنگرودی) در را برویم باز کرد و از دیدنم متعجب شد. من می¬پرسیدم رفیق علی اینجاست؟ و او می¬پرسید تو اینجا چه می¬کنی؟ چون در آنموقع قرار نبود من در آن خانه باشم، در آنروز در آنجا کاری نداشتم. گفت که همانروز صبح با علی قرار دیدار داشته و او باید به آنجا می¬آمده است. ماجرا را گفتم. روشن بود که ضربه خورده¬ایم. وضع «مادر» و ناصر را هم گفتم. با هم به شهر برگشتیم. ناصر و «مادر» را که همچنان آرامش و ظاهر خونسرد خود را حفظ کرده بود به خانۀ یکی از اعضای علنی سازمان بردیم و سکنی دادیم و گفتیم که از آنجا خارج نشوند. و خودمان به دنبال بقیۀ کارها رفتیم.

دیگر در مشهد «مادر» را ندیدم. مسایل و حوادث بسیار بر سازمان گذشت. در همین فاصله، عبداللـه، پسر بزرگ مادر و عشق بزرگ او که تأثیر و نفوذ بسیاری روی خانواده و بخصوص مادرش داشت جان باخت.
دو سالی گذشت. این بار در تهران بود که «مادر» و ناصر را به پایگاه ما آوردند. از دیدار مجدد هم خوشحال بودیم. ناصر هم بزرگتر شده بود. و چشمهای مادر همچنان شفاف و روشن و مهربان و لبخندش همچنان باقی بود. چندی را با هم گذراندیم. خانه¬ای داشتیم در نعمت¬آباد، در جنوبی¬ترین نقطۀ تهران، کنار جادۀ خاوران. منطقه¬ای بود کارگرنشین و فقیر که در سالهای گذشته منطقۀ گاوداری بوده است. خانه¬ای بود در محله¬ای نسبتاً نوساز ولی آنقدر مگس داشت که کشتن و شکار آنها یکی از سرگرمیهای ناصر بود که اجازه نداشت از خانه خارج شود. گاه که داروی مگس¬کش می¬زدیم¬، می¬توانستیم کشته¬ها را با جارو و خاک¬انداز جمع کنیم. گاه نیز ناصر وسط اتاق می¬چرخید و پارچه¬ای را دور سرش می¬چرخانید تا مگسها را از اتاق بیرون کند.
آنموقع دیگر دورۀ شلوغی و ناآرامی جامعه بود. بحثها بیشتر و شدیدتر و تندتر از همیشه بود و خبرها داغتر. درست است که «مادر» در پی مسایل عاطفی و عشق شدید به فرزندانش به سازمان و مسایل سیاسی رسیده بود ولی با ظرفیت قابل تحسینی که داشت خود نیز علاقمند شده بود. او مسایل را با دقت و علاقۀ زیاد تعقیب می¬کرد¬، تمام روزنامه¬ها را می¬خواند و به بحثها توجه می¬کرد، سئوال می¬کرد، و در زمان اوجگیری مبارزات و گسترش اعتراضات خوشحالی خود را بروز می¬داد. او همیشه در نهایت آرامش و اطمینان نشان می¬داد که به اطرافیانش و به این راه، مطمئن و معتقد است.
بعد از مدتی باز هم آنها را از خانۀ ما بردند. یکبار که از هادی سراغشان را گرفتم گفت به خانه¬شان برگشته¬اند. آخر، فضا عوض شده بود و «فضای باز سیاسی» داشت حاکم می¬شد. و همین «فضای باز سیاسی» بود که به انقلاب رسید.

ماههای پیش از انقلاب، ماههای پر تب و تاب و تنش و پر ماجرا بود آرزوهایمان داشت صورت تحقق به خود می¬گرفت. حرکات و مبارزات سیاسی اوج می¬گرفت، اعتصابات آغاز می¬شد، تظاهرات هر روز بُعد و دامنۀ وسیعتری می¬گرفت. مردم داشتند انقلاب می¬کردند، و نیروهای سیاسی، هیجان¬زده و سرخوش از رؤیای پیروزی بودند. سرانجام شاه رفت و 22 بهمن رسید. و فکر کردیم که پیروز شدیم.

مسایل، بعد از انقلاب کاملاً متفاوت بود. مردم را که می¬دیدی حس می¬کردی شانه¬هاشان از زیر باری خلاص شده، حس می¬کردی بیشتر لبخند می¬زنند و بهتر نفس می¬کشند. بهار 58 دل¬انگیزترین بهاری بود که در تهران دیده بودم. هنوز هم فکر می¬کنم چرا آن بهار، برای من که در همان شهر بزرگ شده بودم آنهمه متفاوت بود. بهار آزادی بود؟
در همین بهار 58 بود که بار دیگر «مادر» را دیدم. همان چهرۀ لطیف و روشن و چشمهای شفاف مهربان را. ولی این بار دیگر در خانه¬اش مهمان بودیم. و این حس را با هیچ زبانی نمی¬توانم تعریف کنم. با رفیق جوانمان خشایار (جعفر پنجه¬شاهی که در ضربات آخر اسفند سال 60 جان باخت) و اسکندر (سیامک اسدیان) و چندین نفر دیگر، به مهمانی به خانۀ «مادر» می¬رفتیم. مثل هر دوست و آشنا و فامیل دیگری، ما هم به مهمانی می¬رفتیم. فکر می¬کردیم زندگی مخفی چریکی و بدون رابطۀ معمولی را پشت سر گذاشته¬ایم. خشایار در واقع به خانۀ پدریش می¬رفت ولی احساس او هم با ما فرقی نداشت. دیگر اطراف خود را نمی¬پائیدیم و سعی نمی¬کردیم با صدای آهسته و آرام حرف بزنیم و همه¬اش مراقب باشیم که چه می¬گوئیم و چه می¬شنویم. سعی نمی¬کردیم پنهانی از حیاط وارد ساختمان شویم. می¬توانستیم در حیاط خانۀ بزرگ مادر بایستیم و راجع به گلهای باغچه و درخت بزرگ و سایه¬گستر کنار حوض هم حرف بزنیم. مهمان بودیم. در خانه¬ای علنی و در فصلی علنی؛ در بهار آزادی.
دیگر گهگاه که فرصتی دست می¬داد «مادر» را می¬دیدم. پیش می¬آمد که در جشن ازدواج دوست و رفیقی یا مراسم یادبودی هم را می¬دیدیم. حتی گاه به خانه¬اش می¬رفتم و ساعتی را در آرامش رفتارش و مهربانی مادرانه¬اش می¬گذراندم و گاه نیز یاد خاطرات دوران مخفی می¬کردیم و می¬خندیدیم، بخصوص دورۀ مگس¬کشی.
در این دوران، «مادر» در تشکل مادران فدائی شرکت داشت و در حرکات آنها مثل تحصن مادران فدائی در دادگستری، بخاطر آزادی اولین زندانیان سیاسی در رژیم جمهوری اسلامی، بسیار فعال و تأثیرگذار بود. ولی این دوره هم دیری نپائید. باز هم ما از مأمور و پاسدار می¬گریختیم و باز هم «مادر» با ترس و لرز درِ خانۀ خود را می¬گشود. ما هم دیگر به خانۀ او نمی¬رفتیم. می¬توانستیم برایش مسئله¬ساز باشیم.

آخرین بار که دیدمش، سایۀ سیاه سرکوب و خفقان بال گسترده بود. دیگر فقط ترس و احتیاط نبود. خطر واقعی بود. همه را می¬گرفتند و به سینۀ دیوار می¬گذاشتند. تنفس به پایان رسیده بود. حتی بیش از گذشته باید مراقب خود می¬بودیم. چرا که در همان تنفس کوتاه، نوع حرکات و رفت و آمدها و چهره¬هایمان روشنتر و متفاوت با قبل شده بود. دیگر احتیاطهای چریک مخفی شهری را به کار نمی¬بردیم و دوباره از سر گرفتنش، بخصوص در شرایط اجتماعی بعد از انقلاب و با مأموران رسمی و غیررسمی که از دل این انقلاب برآمده بودند، بسیار مشکل و توانفرسا بود. و در این شرایط، یک شب که سرِ خیابانی فرعی از خیابانهای شمیران ایستاده بودم که تاکسی بگیرم، نور چراغی را مستقیماً روی چهرۀ خود حس کردم. راهی نداشتم. باید می¬ایستادم تا ببینم چه می¬شود. خونسرد ـ فکر می¬کنم ـ ایستادم و مثل همۀ آدمهای منتظر تاکسی به داخل ماشینها نگاه می¬کردم و مسیری را می¬گفتم. بعد از یکی دو دقیقه متوجه شدم ماشینی هم که نورش روی چهرۀ من است «کرایه¬کشی» می¬کند و با من کاری ندارد. خم شدم که مسیرم را بگویم، «مادر» را دیدم. او هم مرا دید و پیاده شد. گفت که از داخل ماشین، مرا که روسری به سر داشته¬ام نشناخته است.
پرسیدم اگر وقت دارد کمی با هم باشیم. گفت که می¬تواند. وارد پسکوچه¬های قشنگ شمیران شدیم. راه می¬رفتیم و حرف می¬زدیم. نگران خشایار بود که عضو سازمان بود و فعالیت مستقیم داشت، و همچنین برای بچه¬های دیگرش که فعالیت سیاسی نداشتند. می¬ترسید گرفتار بشوند، که شدند و یکی از پسرانش اسداللـه، به فاصلۀ کمی دستگیر و بعد هم اعدام شد و این پنجمین فرزندی بود که از دست می¬داد. چه تحملی داشت این زن.
آنشب، من نیز از نگرانیهایم می¬گفتم. نگرانی از شکست و به تاراج رفتن انقلاب، نگرانی از شکست سازمان فدائی، نگرانی به خاطر جان رفقائی که زنده بودند، و ترس و وحشت از سایۀ شومی که داشت همه جا را به زیر پَر می¬گرفت؛ سایۀ سیاه حکومت مذهبی. در همان پسکوچه¬ها، یکبار هم به راهبندان برخوردیم، ماشینها را کنترل می¬کردند و چون ما پیاده بودیم توجهی بهمان نکردند و گذشتیم. گذشتیم و نگاهی از سرِ خوشحالی و آسودگی با هم رد و بدل کردیم.
ساعتی راه رفتیم و از هم جدا شدیم. و این آخرین باری بود که او را دیدم. بعد، من به خارج آمدم و او در ایران ماند. گاه خبرش را داشتم ـ غیرمستقیم ـ و می¬دانستم که بیماریهائی را از سر گذرانده و بطورکلی مریض احوال است. تا چند روز پیش که گفتند آخرین بیماری ـ عارضۀ قلبی ـ او را از پای درآورد.
25 بهمن 79

* برگرفته از نشریۀ اتحاد کار، شمارۀ 82، بهمن 1379.

ذهنیت مشروطه،‌ واقعیت استبداد و حقیقت رهایی




عباس منصوران
ذهنیت خیزش اجتماعی در بهمن به واقعیت نپیوسته‌ی سال ۵۷ با گذشت ۳۲ سال نه تنها اکنون در ایران، بلکه در سال ۱۳۸۹/۲۰۱۱ شمال آفریقا و خاور میانه را در بر گرفته است. از ایران و مصر و یمن، تونس گرفته، تا امیرنشین کویت و مراکش و سودان ووو با فرهنگ‌های سیاسی کم وبیش هم‌سان و دگر‌سان، ویژه مناطق پیرامونی سرمایه، بی‌تاب و در تنش خروش و خیزش‌های توده‌ای قرار گرفته‌اند. ذهنیت مشروطه، آنچه که در سال ۱۹۰۶م/ ۱۲۸۵خ در ایران قجری گذشت و هنوز نیز ادامه دارد، در خیابان‌ها و میدان‌‌های آزادی(التحریر) ایران و تونس و مصر، گویی در تکرار و تداوم سال‌های سپری ناشده،‌ چون کارون و نیل، روان است. آرمان و آمانج یک انقلاب سیاسی، سرنگونی استبداد حاکم در یک خیزش تمام خلقی، نقطه مشترک این چالش‌هاست.

رؤسای جمهور همیشه‌ی عمر در مصر و تونس وسوریه، و در ایران در هیکل گجسته و دشنام‌گونه‌ی ولایت فقیه، همانگونه که در یک سده پیش، به‌‌ چالش گرفته ‌شده‌اند، گویی که جامعه منجمد بوده‌ و در سکونی در اعماق، ساکن، به ناگهان بیدار. میان حکومت‌های فئودالیستی- قبیله‌ای قاجار و ملک فاروق و آل هاشم در اردن و شبه‌جزیره و آل‌سعود و سلطان مجید عثمانی، تا خرده‌دولت‌های سرمایه‌ی جهانی در سنخ مبارک و بن‌علی و سید علی- در پیرامون امپراتوری‌های مالی- خواست‌ها همان‌هایی‌اند که بودند: «عدلیه» در ایران، و «برداشتن عسکرگاریچی در جاده شاه عبدالعظیم - قم»، و کمی نان و اجازه نفس کشیدن. در عصر مشروطه، خواست عموم خلقی یک انقلاب بود- انقلاب سیاسی همه باهم. دستاورد آن در پی کودتاهای محمدعلی شاه و سپس رضا شاه و درپی‌‌آمد منطقی آن، محمد رضا شاه، در به خاک و خون کشانیدن مشروطه، برای تضمین حاکمیت مناسبات طبقاتی، گزینه‌ی حاکمیت باندهای خمینی را به‌بار آورد. باند الیگارشی حاکم سپاه و امنیتی‌ها،‌پی‌آمد چنین روند و روی‌کردی است. این یک فرایند منطقی جوامع پیرامونی سرمایه همخوان با جغرافیای سیاسی- اجتماعی خویش است. همان خواست‌های مشروطه اکنون، در هزاره سوم میلادی، زیر نام «حقوق بشر» و «مردم‌سالاری» واگویه می‌‌شود، بااین تفاوت که در برخی کشورها، مشروعه‌ خواهان، به سبب نیازهای سرمایه‌جهانی و خرده‌دولت‌های کارگزار و رانت خوار، با حفظ تشکل‌ها و شبکه‌های مجاز خود، تنها نیروی متشکل برای به‌بیراهه کشانیدن خروش توده‌های به خیابان‌ها سرازیر شده به سوی سلاخ‌‌خانه‌های اسلامی به شمارمی‌آیند. در ایران، خمینی و هم‌قطارانش، در چهره‌ی مخوف‌ترین جنایتکاران تاریخ، در پاکستان روزی در چهره یک ژنرال بنیادگرای مسلمان، در افغانستان به دست طالبان و القاعده ‌و کرزای و روزی در هیکل یک فاسد دیگر، در سودان ابو‌بشیر، در عراق، مالکی، در اسرائيل ناتان یاهو ووو. درکودتاهای یکی در پی دیگری علیه مشروطیت ایرانی، به فرمان محمدعلی شاه، سپس رضا شاه و سرانجام محمدرضا شاه علیه مشروطه‌ خواهی محمد مصدق و رفرمیسم ارتجاعی حزب توده و سازمان‌های سیاسی و صنفی آنروز، و جامعه‌ی سال ۱۳۳۲، انگل روحانیت و بازار و دلالان را در بطن خود پرورانید و به حاکمیت نشانید- پارازیت‌های بیماری‌زایی که دربستر همین مناسبات، زالووار فربه شدند و رشد یافتند، و نه در ژرفا که در همین روی زمین و در برابر چشم و گوش همه‌گان، و نه به دست «انگلیسی‌ها»، بلکه در همین «غیاث‌آباد» خودمان، زیرا که در مغز و ذهن جامعه جایگاه داشتند، عقل، ‌اندیشه،‌ فرهنگ و نگرش جامعه را مدیریت می‌کردند و در قم و مشهد ووو در هزاران هزار حوزه و مسجد وحسینیه‌ و ارشاد پایگاه گرفته و در سیستم حکومت محمدرضا شاهی جایگاهی، در نقش کارگزاران جهل، باهنر و مطهری، مسخ کودکان و دانش اموزان را در آموزش و پرورش شاه وظیفه‌مند بودند تا تعلیمات دینی بنویسند.
 اینان نه انقلابی دزدیدند نه شبانه آمدند، روز روشن دستاورد سال‌های سال تبلیغات و ترویج خود را در کشتزاری به گستره‌ی ایران درو کردند. در چنین مناسبات و فضایی است که دکتر علی شریعتی، درنقش استاد دانشگاه و جامعه شناس، پیوسته در آمد و شد هوایی به مشهد وتهران و در پایگاه حسینیه ارشاد، چاوشگر کاری حسینی و برپایی حکومت اسلامی و ولایت فقیه در حکومت استبدادی شاه، کارسازترین نقش بسیج نیروی حکومت اسلامی را به عهده دارد. کرامت دانشیان و هوشنگ تره‌گل و همایون کتیرایی و احمد زاده‌ها ووو تیرباران می‌شوند، و پویان  به گلوله بسته می‌‌شود. بهرنگی‌ و فروغ‌ها و تختی‌هایش به خودکشی و مرگ نا‌به‌هنگام کشانیده می‌شوند و روشن‌اندیشان‌اش راهی جز برگرفتن مبارزه مسلحانه برای آزادی جامعه در برابر خویش نمی‌یابند. آیت‌الله بهشتی و سید محمد خاتمی‌ها در مسجد هامبورگ زمان شاه در اروپا با برخورداری از یارانه‌های بی دریغ، شبکه‌های «مراکز اسلامی» میدان‌دار هستند. روحانیت به رهبری خمینی، در نجف با مانیفست «این ولایت فقیه» به حکم «یا ایها الذین آمنو اطعیوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم »، در بلندگوها،‌ تریبون‌ها، سکوها، منابر، شبکه‌های سراسری، به‌‌سان ارگان تبلیغاتی، ترویجی، سازمانده، با کادرها وپیک‌های خویش، معاف از سربازی، برخوردار از شهریه‌ (ماهانه)، دستکم سه‌‌ماه (محرم، صفر، رمضان) در سال و هر جمعه و هر مناسبت مذهبی و با هر بهانه‌ی از مرگ و عروسی تا زایش نوزاد ووو چریدن بر سفره‌های مردم،  در سراسر ایران و منطقه، در لبنان و پاکستان و عراق و سوریه، در تلاش است. شبکه تروریستی حزب‌الله در ایران، عراق، لبنان یک شبه زاده نشد، سید حسن نصرالله در سال۱۳۶۰ هنگامی که در بیست‌سالگی بود، به دست خود روح‌الله خمینی، عمامه گذاری می‌شود و با حکم حکومتی و فتوای وی با دریافت سهم امام و خمس از شیعیان لبنان راهی بیروت، تا امل را به حزب‌الله و لبنان را به پیوست حکومت اسلامی گره زند و پایگاهی تروریستی برای حفظ حکومت اسلامی باشد.
در سال ۱۳۵۷ ذهنیت مشروطیت در یک خیزش فراطبقاتی و نفی اهداف و خواست‌ها و سرپوش گذاردن برتمایزهای آشتی ناپذیر طبقاتی و متناقض با هم، نمی‌توانست طبقه کارگر و تهی دستان را در خود ذوب نسازد، نمی‌توانست طبقه‌کارگر و لایه‌‌های عظیم اجتماعی حکومت شونده را به تراموای باری حکومت شوندگان تبدیل نکند. واقعیت استبداد، به این‌گونه خود را بر ذهنیت ساد‌ه‌‌نگر  سراب مشروط، حاکم گردانید. نه جادو بود و نه جنبل و نه «مشیَت الهی». این یک خواست و منطق زمینی، واقعیتی مادی و طبقاتی، که خود را دیکته کرد، قانون شد و مشروعیت گرفت و  سرانجام به قدرت سیاسی- طبقاتی دست یافت.
 آنگاه که بر چشم حقیقت، خاک پاشیده می‌شود، واقعیت بر ذهنیت، چیره می‌‌گردد.
اکنون نیز در خاورمیانه و آفریقا، در هرآنجا که خیزش گرسنگان، کارگران، زنان، جوانان وهمه‌ی حکومت شوندگان در زیر پرچم ضداستبدادی، مشروطه خواه می‌گردد،‌ ذهنیت گمشده، پرچم می‌شود، با غیبت حقیقت جویی و غول استبداد نه افسانه،‌ که واقعیت می‌گردد. اینک، این حقیقت است که نابینا و زیر دست و پا در یک سرزمین لگد کوب می‌شود، واقعیت تلخ حکومت استبدادی، در پوشش حکومت اسلامی خمینی و دنبالچه‌هایش، در ایران، در مصر با ترکیبی از اسلام  اخوان المسلمین و ارتش «وطنی» و کارگزاران نهادهای مالی سرمایه جهانی، به رهبری پرتاب می‌شوند. ذهنیت مشروطه، دیگر هیچگاه و هرگز در چنین جوامعی نمی‌تواند در برابر منطق واقعیت تلخ، عینیت یابد؛ زیرا که عصر مشروطه با انقلاب فرانسه (۱۷۹۹-۱۷۸۹) برای همیشه، به بایگانی تاریخ پیوست. سراب دستیابی به حقوق انسانی در کهریزک ایران، بدون تخریب کهریزک سرمایه، مبارزه و هستی و جانفشانی‌های یک جامعه را به کام گرداب می‌کشاند.
در چنین شرایطی است که در یک از خودبیگانگی همه‌گانی، همیشه در یک چرخشگاه تاریخی، کارآترین عوام‌فریبان و پوپولیست‌ها، در سپهر همه باهم، در مردابی سربرآورده و سرکرده می‌شوند. چنین جوامعی که «امام زمان» و منجی خود را در چاه جستجو می‌کند، فرهنگ خودکامه‌ آفرین، فراورده‌ی هزاران سال ذهنیت خودفراموشی است. به ویژه در سرزمینی که استبداد مضاعف طبقاتی حکومتی، هیچ مجالی برای آزمون و خطای سازمان‌یابی، اندیشه‌ورزی، فرهنگ سازی و تنفس نداده است. به ویژ‌ه در زیر حاکمیت و مناسبات استبداد طبقاتی و حکومتی که با داغ و دار و آتش ایدئولوژی زهرآگین مذهبی و ناسیونالیسم، به ویژه در ایران دستکم از زمان شاه اسماعیل صفوی تا سلاله‌اش نه سایه‌‌های خدا – ظل‌الله- که ولی خدا- آیت‌الله خمینی و خامنه‌ای و آدمکشان‌اشان، قاتلان و به اسارت برندگان خویش را منجیان خود، نامیده‌اند و گردن به زیر ساطورشان سپرده‌اند.ملت، توده،‌ ناس، مردم، خلق، همه با هم، پس از خیزش و سرنگونی استبداد کهنه، امور و سرنوشت خویش را به دست سوم‌شخص‌ها می‌سپارد و خود به خانه می‌رود و سر‌به راه در انتظار سلاخان خویش می‌نشیند. برای تثبت استبداد تازه، و انحراف ذهن توده، جنگ ارتجاعی به سود کمپانی‌های سلاح و رانت‌خواران برپا می‌شود، تا جنبش کارگری و خواست‌های انسانی گروهبندی‌های اجتماعی و طبقاتی سرکوب شود. آنانی که تن نمی‌سپارند، آزادیخواهان،‌ کارگران آگاه، شوراگرایان، سوسیالیست‌ها، کمونیست‌ها، دگراندیشان، پراکنده، ‌نابرخوردار از پشتیبانی و همراهی جامعه و جهان انسانی، سرکوب، در زندان‌‌ها قتل عام و آواره و تبعید می‌شوند.
 واقعیت حکومت اسلامی در ایران، روی دیگر سکه‌ی ذهنیت مشروطه خواهی دیرینه‌ای است که در ذهن نوستالژیک جامعه‌ی سرکوب‌ شده، اما همچنان نهادینه پابرجاست. محلول تثبیت کننده‌ی این ذهنیت کهنه، ترکیب منجمد ساز «همه با هم» و غیرطبقاتی جلوه‌ دادن خیزش و آرمان‌ها وخواست‌ها و تمایزهای طبقاتی‌ است. خواست زنان کارگر اسیر استبداد چندگانه جامعه طبقاتی، بیش و پیش از همه، رهایی از بهره‌کشی و ستم طبقاتی‌است، همانگونه که خواست یک مرد کارگر، شعار کار، نان، آزادی. به این خواست‌ها به هیچ روی اجازه طرح و گسترش داده نشد و پرچم خیزش و قیام مشروطه ۱۲۸۵، بهمن ۱۳۵۷، خرداد ۱۳۸۸ در ایران و در ۲۶ ژ‌انویه مصر و تونس در سال ۲۰۱۱، راهنما و نورافکن جنبش نگردیده است. اما، نیروی گوشت دم توپ حکومت، ارتش انقلاب سیاسی از کارگران، لایه‌های تهی دست و زحمتکشان بوده و هستند. هرچند شعله بر انبارباروت خشم جامعه را کارگری به نام محمد در تونس زده باشد و میلیون‌ها جوان بیکار، بی آینده، فلاکت زده در ایران و مصر و تونس و الجزیره و مراکش و اردن وسوریه و یمن ووو دریای بی پایان اقیانوس خشم حکومت شوندگان، و شورش گرسنگان باشند.[[1]]
 آن گاه که پرده‌ی‌ استتار و پوشش اختلاف‌ها و خواست‌های ناهمسازگار طبقاتی بر خیزش‌های اجتماعی افکنده می‌شود، آنکه به رهبری و میوه‌چینی خون‌های ریخته شده و جانفشانی‌های بی دریغ، پرتاب می‌شود، البته که اخوان المسلمین آزاد در حکومت مبارک و روحانیت و اسلام شیعی در ایران شاهنشاهی‌ست، و چرا که نباید احمد چلبی و مالکی در عراق بی‌صدام، اجیر نشوند، و حزب‌الدعوه و سید نصرالله‌ها برفراز نیایند و البرادعی دلال سیاسی، داعیه‌ی‌ رهبری افزون بر ۸۰ میلیون بشر سرگشته و سازمان‌نایافته و حقیت ناجُسته نداشته باشد؟ و چرا در ایران، سرکوبگران دهه ۶۰، با شال سبز اهل بیت به میدان نیایند، تا با سرپوش گذاردن بر خواست‌های طبقاتی افزون بر ۳۰ میلیون انسان کارگر و میلیون‌های زن، جوان، کودکان کار، گرسنه گان و تهی دستان و اسیران اسلام ناب محمدی و قانون اساسی حکومت اسلامی، خود را منجی یک جامعه طبقاتی ۷۵ میلیون نفره ننامند؟
ذهنیت، مشروطه خواهی، ‌ذهنیتی نوستالژیک و سپری شده‌ی سده‌های گذشته است که در گذشت. شیخ‌فضل‌الله نوری نماز آن را در کنار چکمه‌ی قزاقان لیاخوفی و فوج رضا خان میرپنج، به جای آورد،‌همانگونه که روح‌الله موسوی خمینی در بهشت زهرا فاتحه‌ی انقلاب را خواند. مشروعه بر تارک مشروطه نشست، با طباطبایی و بهبهانی و نظارت علما بر قانون اساسی، متمم[2] ساختند و واقعیتُ شوم جایگرینی استبداد به جای استبداد حاکم، پی آمد چنین ذهنیتی است،
حقیقت روایت‌‌های چندگانه ندارد. واقعیت طبقاتی مناسبات ضد انسانی سرمایه‌داری جهان‌گیر، در بحران جهانسوز سرمایه‌ی مالی، به ضرورت و اورژانس، رفرم در خرده‌دولت‌های خود را گردن می‌سپارد. «ساموئل هانتیگتون» نظریه پرداز دیپلماسی سرمایه در «جدال تمدن‌ها» که خاتمی («گفتگوهای تمدن‌های» خود را از او ربود) در «موج سوم دمکراسی»، سی سال پیش، این ضرورت را برشمرده است. حقیقتِ رهایی، در خودآگاهی، خودرهایی، خودحکومتی شورایی کارگران و تهی‌دستان شهر و روستا و در آگاهی طبقاتی و سازن‌یابی انقلابی، در تداوم انقلاب پی در پی اجتماعی و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است. امید و پویه‌ی پیروزی در خیزش، زمانی به حقیقت رهایی و رهایی حقیقی می‌پیوندد، که در پیوند با نفی شکست‌پذیری دوران رکود سیاسی، با خودآگاهی طبقاتی رهایی‌بخش، در پیوندی سازمان‌یافته، ارگانیک و نهادینه پیوستار یابد.

عباس منصوران
۱۱ فوریه ۲۰۱۱
این نوشتار ویژه دیدگاه است




-[1] افزون بر پنجاه سه میلیون نفر یا دو سوم جمعیت ۸۰ میلیونی مصر را جوانان زیر ۳۰ سال تشکیل می‌دهند، با بیشترین نرخ بیکاری؛ ۴۰ درصد مردم یا فزون بر ۳۰ میلیون نفر در مصر درآمدی کمتر از دو دلار در روز دارند.
[2] - لایحه پیشنهادی شیخ فضل  الله نوری که در آغاز شورای (انجمن) نگهبان قانو ن اساسی را جدا از مجلس شورا و همانند شورای نگهبان کنونی حکومت اسلامی، سرانجام به سان متمم قانون اساسی مشروطه در حکومت محمدعلی شاه در مجلس شورای ملی مشروطه با حضور شیخ فضل‌الله نوری چنین بهتصویب رسید:
«مجلس مقدس شورای ملی که به توجه و تأیید حضرت امام عصر و مراقبت حجج اسلامیه و عامه ی ملت ایران تأسیس شده، باید در هیچ عصری از اعصار مواد قانونیه آن مخالفتی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیر الانام نداشته باشد و معین است که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه بر عهده علمای اعلام ادام الله برکات وجود هم بوده و هست. لهذا رسماً مقرراست در هر عصری از اعصار هیئتی که کمتر از پنج نفر نباشد، از مجتهدین و فقهای متدینین که مطلع از مقتضیات زمان هم باشند به این طریق که علمای اعلام و حجج اسلام مرجع تقلید شیعه بیست نفر از علماء که دارای صفات مذکور باشند معرفی و به مجلس شورای ملی بنمائید. پنج نفر از آنها را یا بیشتر به مقتضای عصر اعضای مجلس شورای ملی با لاتفاق یا به حکم قرعه تعیین نموده، به سمت عضویت بشناسند تا موادی که در مجلسین عنوان می شود، به دقت مذاکره و غور رسی نموده، هریک از آن مواد معنونه که مخالفت با قواعد مقدسه اسلام داشته باشد طرح و رد نمایند که عنوان قانونیت پیدا نکند و رأی این هیأت علما در این باب مطاع و متبع خواهد بود و این ماده تا ظهور حضرت حجة عصر عجل الله فرجه تغییر پذیر نخواهد بود.»

ذهنیت مشروطه،‌ واقعیت استبداد و حقیقت رهایی




عباس منصوران
ذهنیت خیزش اجتماعی در بهمن به واقعیت نپیوسته‌ی سال ۵۷ با گذشت ۳۲ سال نه تنها اکنون در ایران، بلکه در سال ۱۳۸۹/۲۰۱۱ شمال آفریقا و خاور میانه را در بر گرفته است. از ایران و مصر و یمن، تونس گرفته، تا امیرنشین کویت و مراکش و سودان ووو با فرهنگ‌های سیاسی کم وبیش هم‌سان و دگر‌سان، ویژه مناطق پیرامونی سرمایه، بی‌تاب و در تنش خروش و خیزش‌های توده‌ای قرار گرفته‌اند. ذهنیت مشروطه، آنچه که در سال ۱۹۰۶م/ ۱۲۸۵خ در ایران قجری گذشت و هنوز نیز ادامه دارد، در خیابان‌ها و میدان‌‌های آزادی(التحریر) ایران و تونس و مصر، گویی در تکرار و تداوم سال‌های سپری ناشده،‌ چون کارون و نیل، روان است. آرمان و آمانج یک انقلاب سیاسی، سرنگونی استبداد حاکم در یک خیزش تمام خلقی، نقطه مشترک این چالش‌هاست.
رؤسای جمهور همیشه‌ی عمر در مصر و تونس وسوریه، و در ایران در هیکل گجسته و دشنام‌گونه‌ی ولایت فقیه، همانگونه که در یک سده پیش، به‌‌ چالش گرفته ‌شده‌اند، گویی که جامعه منجمد بوده‌ و در سکونی در اعماق، ساکن، به ناگهان بیدار. میان حکومت‌های فئودالیستی- قبیله‌ای قاجار و ملک فاروق و آل هاشم در اردن و شبه‌جزیره و آل‌سعود و سلطان مجید عثمانی، تا خرده‌دولت‌های سرمایه‌ی جهانی در سنخ مبارک و بن‌علی و سید علی- در پیرامون امپراتوری‌های مالی- خواست‌ها همان‌هایی‌اند که بودند: «عدلیه» در ایران، و «برداشتن عسکرگاریچی در جاده شاه عبدالعظیم - قم»، و کمی نان و اجازه نفس کشیدن. در عصر مشروطه، خواست عموم خلقی یک انقلاب بود- انقلاب سیاسی همه باهم. دستاورد آن در پی کودتاهای محمدعلی شاه و سپس رضا شاه و درپی‌‌آمد منطقی آن، محمد رضا شاه، در به خاک و خون کشانیدن مشروطه، برای تضمین حاکمیت مناسبات طبقاتی، گزینه‌ی حاکمیت باندهای خمینی را به‌بار آورد. باند الیگارشی حاکم سپاه و امنیتی‌ها،‌پی‌آمد چنین روند و روی‌کردی است. این یک فرایند منطقی جوامع پیرامونی سرمایه همخوان با جغرافیای سیاسی- اجتماعی خویش است. همان خواست‌های مشروطه اکنون، در هزاره سوم میلادی، زیر نام «حقوق بشر» و «مردم‌سالاری» واگویه می‌‌شود، بااین تفاوت که در برخی کشورها، مشروعه‌ خواهان، به سبب نیازهای سرمایه‌جهانی و خرده‌دولت‌های کارگزار و رانت خوار، با حفظ تشکل‌ها و شبکه‌های مجاز خود، تنها نیروی متشکل برای به‌بیراهه کشانیدن خروش توده‌های به خیابان‌ها سرازیر شده به سوی سلاخ‌‌خانه‌های اسلامی به شمارمی‌آیند. در ایران، خمینی و هم‌قطارانش، در چهره‌ی مخوف‌ترین جنایتکاران تاریخ، در پاکستان روزی در چهره یک ژنرال بنیادگرای مسلمان، در افغانستان به دست طالبان و القاعده ‌و کرزای و روزی در هیکل یک فاسد دیگر، در سودان ابو‌بشیر، در عراق، مالکی، در اسرائيل ناتان یاهو ووو. درکودتاهای یکی در پی دیگری علیه مشروطیت ایرانی، به فرمان محمدعلی شاه، سپس رضا شاه و سرانجام محمدرضا شاه علیه مشروطه‌ خواهی محمد مصدق و رفرمیسم ارتجاعی حزب توده و سازمان‌های سیاسی و صنفی آنروز، و جامعه‌ی سال ۱۳۳۲، انگل روحانیت و بازار و دلالان را در بطن خود پرورانید و به حاکمیت نشانید- پارازیت‌های بیماری‌زایی که دربستر همین مناسبات، زالووار فربه شدند و رشد یافتند، و نه در ژرفا که در همین روی زمین و در برابر چشم و گوش همه‌گان، و نه به دست «انگلیسی‌ها»، بلکه در همین «غیاث‌آباد» خودمان، زیرا که در مغز و ذهن جامعه جایگاه داشتند، عقل، ‌اندیشه،‌ فرهنگ و نگرش جامعه را مدیریت می‌کردند و در قم و مشهد ووو در هزاران هزار حوزه و مسجد وحسینیه‌ و ارشاد پایگاه گرفته و در سیستم حکومت محمدرضا شاهی جایگاهی، در نقش کارگزاران جهل، باهنر و مطهری، مسخ کودکان و دانش اموزان را در آموزش و پرورش شاه وظیفه‌مند بودند تا تعلیمات دینی بنویسند.
 اینان نه انقلابی دزدیدند نه شبانه آمدند، روز روشن دستاورد سال‌های سال تبلیغات و ترویج خود را در کشتزاری به گستره‌ی ایران درو کردند. در چنین مناسبات و فضایی است که دکتر علی شریعتی، درنقش استاد دانشگاه و جامعه شناس، پیوسته در آمد و شد هوایی به مشهد وتهران و در پایگاه حسینیه ارشاد، چاوشگر کاری حسینی و برپایی حکومت اسلامی و ولایت فقیه در حکومت استبدادی شاه، کارسازترین نقش بسیج نیروی حکومت اسلامی را به عهده دارد. کرامت دانشیان و هوشنگ تره‌گل و همایون کتیرایی و احمد زاده‌ها ووو تیرباران می‌شوند، و پویان  به گلوله بسته می‌‌شود. بهرنگی‌ و فروغ‌ها و تختی‌هایش به خودکشی و مرگ نا‌به‌هنگام کشانیده می‌شوند و روشن‌اندیشان‌اش راهی جز برگرفتن مبارزه مسلحانه برای آزادی جامعه در برابر خویش نمی‌یابند. آیت‌الله بهشتی و سید محمد خاتمی‌ها در مسجد هامبورگ زمان شاه در اروپا با برخورداری از یارانه‌های بی دریغ، شبکه‌های «مراکز اسلامی» میدان‌دار هستند. روحانیت به رهبری خمینی، در نجف با مانیفست «این ولایت فقیه» به حکم «یا ایها الذین آمنو اطعیوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم »، در بلندگوها،‌ تریبون‌ها، سکوها، منابر، شبکه‌های سراسری، به‌‌سان ارگان تبلیغاتی، ترویجی، سازمانده، با کادرها وپیک‌های خویش، معاف از سربازی، برخوردار از شهریه‌ (ماهانه)، دستکم سه‌‌ماه (محرم، صفر، رمضان) در سال و هر جمعه و هر مناسبت مذهبی و با هر بهانه‌ی از مرگ و عروسی تا زایش نوزاد ووو چریدن بر سفره‌های مردم،  در سراسر ایران و منطقه، در لبنان و پاکستان و عراق و سوریه، در تلاش است. شبکه تروریستی حزب‌الله در ایران، عراق، لبنان یک شبه زاده نشد، سید حسن نصرالله در سال۱۳۶۰ هنگامی که در بیست‌سالگی بود، به دست خود روح‌الله خمینی، عمامه گذاری می‌شود و با حکم حکومتی و فتوای وی با دریافت سهم امام و خمس از شیعیان لبنان راهی بیروت، تا امل را به حزب‌الله و لبنان را به پیوست حکومت اسلامی گره زند و پایگاهی تروریستی برای حفظ حکومت اسلامی باشد.
در سال ۱۳۵۷ ذهنیت مشروطیت در یک خیزش فراطبقاتی و نفی اهداف و خواست‌ها و سرپوش گذاردن برتمایزهای آشتی ناپذیر طبقاتی و متناقض با هم، نمی‌توانست طبقه کارگر و تهی دستان را در خود ذوب نسازد، نمی‌توانست طبقه‌کارگر و لایه‌‌های عظیم اجتماعی حکومت شونده را به تراموای باری حکومت شوندگان تبدیل نکند. واقعیت استبداد، به این‌گونه خود را بر ذهنیت ساد‌ه‌‌نگر  سراب مشروط، حاکم گردانید. نه جادو بود و نه جنبل و نه «مشیَت الهی». این یک خواست و منطق زمینی، واقعیتی مادی و طبقاتی، که خود را دیکته کرد، قانون شد و مشروعیت گرفت و  سرانجام به قدرت سیاسی- طبقاتی دست یافت.
 آنگاه که بر چشم حقیقت، خاک پاشیده می‌شود، واقعیت بر ذهنیت، چیره می‌‌گردد.
اکنون نیز در خاورمیانه و آفریقا، در هرآنجا که خیزش گرسنگان، کارگران، زنان، جوانان وهمه‌ی حکومت شوندگان در زیر پرچم ضداستبدادی، مشروطه خواه می‌گردد،‌ ذهنیت گمشده، پرچم می‌شود، با غیبت حقیقت جویی و غول استبداد نه افسانه،‌ که واقعیت می‌گردد. اینک، این حقیقت است که نابینا و زیر دست و پا در یک سرزمین لگد کوب می‌شود، واقعیت تلخ حکومت استبدادی، در پوشش حکومت اسلامی خمینی و دنبالچه‌هایش، در ایران، در مصر با ترکیبی از اسلام  اخوان المسلمین و ارتش «وطنی» و کارگزاران نهادهای مالی سرمایه جهانی، به رهبری پرتاب می‌شوند. ذهنیت مشروطه، دیگر هیچگاه و هرگز در چنین جوامعی نمی‌تواند در برابر منطق واقعیت تلخ، عینیت یابد؛ زیرا که عصر مشروطه با انقلاب فرانسه (۱۷۹۹-۱۷۸۹) برای همیشه، به بایگانی تاریخ پیوست. سراب دستیابی به حقوق انسانی در کهریزک ایران، بدون تخریب کهریزک سرمایه، مبارزه و هستی و جانفشانی‌های یک جامعه را به کام گرداب می‌کشاند.
در چنین شرایطی است که در یک از خودبیگانگی همه‌گانی، همیشه در یک چرخشگاه تاریخی، کارآترین عوام‌فریبان و پوپولیست‌ها، در سپهر همه باهم، در مردابی سربرآورده و سرکرده می‌شوند. چنین جوامعی که «امام زمان» و منجی خود را در چاه جستجو می‌کند، فرهنگ خودکامه‌ آفرین، فراورده‌ی هزاران سال ذهنیت خودفراموشی است. به ویژه در سرزمینی که استبداد مضاعف طبقاتی حکومتی، هیچ مجالی برای آزمون و خطای سازمان‌یابی، اندیشه‌ورزی، فرهنگ سازی و تنفس نداده است. به ویژ‌ه در زیر حاکمیت و مناسبات استبداد طبقاتی و حکومتی که با داغ و دار و آتش ایدئولوژی زهرآگین مذهبی و ناسیونالیسم، به ویژه در ایران دستکم از زمان شاه اسماعیل صفوی تا سلاله‌اش نه سایه‌‌های خدا – ظل‌الله- که ولی خدا- آیت‌الله خمینی و خامنه‌ای و آدمکشان‌اشان، قاتلان و به اسارت برندگان خویش را منجیان خود، نامیده‌اند و گردن به زیر ساطورشان سپرده‌اند.ملت، توده،‌ ناس، مردم، خلق، همه با هم، پس از خیزش و سرنگونی استبداد کهنه، امور و سرنوشت خویش را به دست سوم‌شخص‌ها می‌سپارد و خود به خانه می‌رود و سر‌به راه در انتظار سلاخان خویش می‌نشیند. برای تثبت استبداد تازه، و انحراف ذهن توده، جنگ ارتجاعی به سود کمپانی‌های سلاح و رانت‌خواران برپا می‌شود، تا جنبش کارگری و خواست‌های انسانی گروهبندی‌های اجتماعی و طبقاتی سرکوب شود. آنانی که تن نمی‌سپارند، آزادیخواهان،‌ کارگران آگاه، شوراگرایان، سوسیالیست‌ها، کمونیست‌ها، دگراندیشان، پراکنده، ‌نابرخوردار از پشتیبانی و همراهی جامعه و جهان انسانی، سرکوب، در زندان‌‌ها قتل عام و آواره و تبعید می‌شوند.
 واقعیت حکومت اسلامی در ایران، روی دیگر سکه‌ی ذهنیت مشروطه خواهی دیرینه‌ای است که در ذهن نوستالژیک جامعه‌ی سرکوب‌ شده، اما همچنان نهادینه پابرجاست. محلول تثبیت کننده‌ی این ذهنیت کهنه، ترکیب منجمد ساز «همه با هم» و غیرطبقاتی جلوه‌ دادن خیزش و آرمان‌ها وخواست‌ها و تمایزهای طبقاتی‌ است. خواست زنان کارگر اسیر استبداد چندگانه جامعه طبقاتی، بیش و پیش از همه، رهایی از بهره‌کشی و ستم طبقاتی‌است، همانگونه که خواست یک مرد کارگر، شعار کار، نان، آزادی. به این خواست‌ها به هیچ روی اجازه طرح و گسترش داده نشد و پرچم خیزش و قیام مشروطه ۱۲۸۵، بهمن ۱۳۵۷، خرداد ۱۳۸۸ در ایران و در ۲۶ ژ‌انویه مصر و تونس در سال ۲۰۱۱، راهنما و نورافکن جنبش نگردیده است. اما، نیروی گوشت دم توپ حکومت، ارتش انقلاب سیاسی از کارگران، لایه‌های تهی دست و زحمتکشان بوده و هستند. هرچند شعله بر انبارباروت خشم جامعه را کارگری به نام محمد در تونس زده باشد و میلیون‌ها جوان بیکار، بی آینده، فلاکت زده در ایران و مصر و تونس و الجزیره و مراکش و اردن وسوریه و یمن ووو دریای بی پایان اقیانوس خشم حکومت شوندگان، و شورش گرسنگان باشند.[[1]]
 آن گاه که پرده‌ی‌ استتار و پوشش اختلاف‌ها و خواست‌های ناهمسازگار طبقاتی بر خیزش‌های اجتماعی افکنده می‌شود، آنکه به رهبری و میوه‌چینی خون‌های ریخته شده و جانفشانی‌های بی دریغ، پرتاب می‌شود، البته که اخوان المسلمین آزاد در حکومت مبارک و روحانیت و اسلام شیعی در ایران شاهنشاهی‌ست، و چرا که نباید احمد چلبی و مالکی در عراق بی‌صدام، اجیر نشوند، و حزب‌الدعوه و سید نصرالله‌ها برفراز نیایند و البرادعی دلال سیاسی، داعیه‌ی‌ رهبری افزون بر ۸۰ میلیون بشر سرگشته و سازمان‌نایافته و حقیت ناجُسته نداشته باشد؟ و چرا در ایران، سرکوبگران دهه ۶۰، با شال سبز اهل بیت به میدان نیایند، تا با سرپوش گذاردن بر خواست‌های طبقاتی افزون بر ۳۰ میلیون انسان کارگر و میلیون‌های زن، جوان، کودکان کار، گرسنه گان و تهی دستان و اسیران اسلام ناب محمدی و قانون اساسی حکومت اسلامی، خود را منجی یک جامعه طبقاتی ۷۵ میلیون نفره ننامند؟
ذهنیت، مشروطه خواهی، ‌ذهنیتی نوستالژیک و سپری شده‌ی سده‌های گذشته است که در گذشت. شیخ‌فضل‌الله نوری نماز آن را در کنار چکمه‌ی قزاقان لیاخوفی و فوج رضا خان میرپنج، به جای آورد،‌همانگونه که روح‌الله موسوی خمینی در بهشت زهرا فاتحه‌ی انقلاب را خواند. مشروعه بر تارک مشروطه نشست، با طباطبایی و بهبهانی و نظارت علما بر قانون اساسی، متمم[2] ساختند و واقعیتُ شوم جایگرینی استبداد به جای استبداد حاکم، پی آمد چنین ذهنیتی است،
حقیقت روایت‌‌های چندگانه ندارد. واقعیت طبقاتی مناسبات ضد انسانی سرمایه‌داری جهان‌گیر، در بحران جهانسوز سرمایه‌ی مالی، به ضرورت و اورژانس، رفرم در خرده‌دولت‌های خود را گردن می‌سپارد. «ساموئل هانتیگتون» نظریه پرداز دیپلماسی سرمایه در «جدال تمدن‌ها» که خاتمی («گفتگوهای تمدن‌های» خود را از او ربود) در «موج سوم دمکراسی»، سی سال پیش، این ضرورت را برشمرده است. حقیقتِ رهایی، در خودآگاهی، خودرهایی، خودحکومتی شورایی کارگران و تهی‌دستان شهر و روستا و در آگاهی طبقاتی و سازن‌یابی انقلابی، در تداوم انقلاب پی در پی اجتماعی و لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است. امید و پویه‌ی پیروزی در خیزش، زمانی به حقیقت رهایی و رهایی حقیقی می‌پیوندد، که در پیوند با نفی شکست‌پذیری دوران رکود سیاسی، با خودآگاهی طبقاتی رهایی‌بخش، در پیوندی سازمان‌یافته، ارگانیک و نهادینه پیوستار یابد.

عباس منصوران
۱۱ فوریه ۲۰۱۱
این نوشتار ویژه دیدگاه است



-[1] افزون بر پنجاه سه میلیون نفر یا دو سوم جمعیت ۸۰ میلیونی مصر را جوانان زیر ۳۰ سال تشکیل می‌دهند، با بیشترین نرخ بیکاری؛ ۴۰ درصد مردم یا فزون بر ۳۰ میلیون نفر در مصر درآمدی کمتر از دو دلار در روز دارند.
[2] - لایحه پیشنهادی شیخ فضل  الله نوری که در آغاز شورای (انجمن) نگهبان قانو ن اساسی را جدا از مجلس شورا و همانند شورای نگهبان کنونی حکومت اسلامی، سرانجام به سان متمم قانون اساسی مشروطه در حکومت محمدعلی شاه در مجلس شورای ملی مشروطه با حضور شیخ فضل‌الله نوری چنین بهتصویب رسید:
«مجلس مقدس شورای ملی که به توجه و تأیید حضرت امام عصر و مراقبت حجج اسلامیه و عامه ی ملت ایران تأسیس شده، باید در هیچ عصری از اعصار مواد قانونیه آن مخالفتی با قواعد مقدسه اسلام و قوانین موضوعه حضرت خیر الانام نداشته باشد و معین است که تشخیص مخالفت قوانین موضوعه با قواعد اسلامیه بر عهده علمای اعلام ادام الله برکات وجود هم بوده و هست. لهذا رسماً مقرراست در هر عصری از اعصار هیئتی که کمتر از پنج نفر نباشد، از مجتهدین و فقهای متدینین که مطلع از مقتضیات زمان هم باشند به این طریق که علمای اعلام و حجج اسلام مرجع تقلید شیعه بیست نفر از علماء که دارای صفات مذکور باشند معرفی و به مجلس شورای ملی بنمائید. پنج نفر از آنها را یا بیشتر به مقتضای عصر اعضای مجلس شورای ملی با لاتفاق یا به حکم قرعه تعیین نموده، به سمت عضویت بشناسند تا موادی که در مجلسین عنوان می شود، به دقت مذاکره و غور رسی نموده، هریک از آن مواد معنونه که مخالفت با قواعد مقدسه اسلام داشته باشد طرح و رد نمایند که عنوان قانونیت پیدا نکند و رأی این هیأت علما در این باب مطاع و متبع خواهد بود و این ماده تا ظهور حضرت حجة عصر عجل الله فرجه تغییر پذیر نخواهد بود.»

وقت آن است که چشم فتنه کور شود !!


وقت آن است که چشم فتنه کور شود !!
(گرد و خاک در مجلس ایران)

همنشين بهار
 
در فتنه ها، چونان شتر دو ساله باید بود که نه پُشتی دارد سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند.
« كُنْ فِی الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ لاَ ظَهْرٌ فَیرْكَبَ، وَلاَ ضَرْعٌ  فَیحْلَبَ » نهج الباغه، حکمت یکم
***
اگر فتنه با فریب و تیرگی همراه است. اگر چون شبهای ظلمانی سیاه است اما دائم دم از نور می‌زند، اگر حق و باطل را قاطی می‌کند و به باطل لباس حق می‌پوشاند. دقت در معنای لغوی و مفهومی آن نشان می‌دهد فتنه گران واقعی در جامعه ایران آن جریان میرا و واپسگرا ست که انقلاب بزرگ ضدسلطنتی را به محاق برد و بر آن با کشت و کشتار و اسیرکشی سال ۶۷ و با غارت حرث و نسل مردم ستمدیده، لکه پیسی انداخت، بر ذهنیت عاطفی و مذهبی جامعه ما سوار شد و کلمات طیبه را به صلیب جور و جهل کشید و به اعتماد مردم پاک و بپاخاسته که فریاد می‌کشیدند: «زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی»، ترکش‌های هولناک زد.
چشم فتنه، چشمی که باید کور شود، تمامیت نظامی است که حتی از وارونه نمایی و دگرگون جلوه دادن آیات الهی و سخنان انبیاء و اولباء ابایی ندارد و همه چیز برایش نردبان و دکان است.
آنان بودند که «با واژگون نشان دادن مسائل امر را بر دیگران مشتبه كردند تا به مقصود برسند.»
لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِن قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ... سوره توبه آیه ۴۸
***
امروز غلامعلی حداد عادل، روح الله حسینیان و همه کسانیکه برای سر به نیست کردن اعتراضات به حق مردم ایران، علاوه بر بگیر و ببندهایی که روی ناجی و ازهاری و اویسی را هم سفید کرد، چاره را در کورکردن چشم فتنه می‌دانند و مدتها برای این هدف «آتش تهیه ‌ریختند» ــ با لاریجانی رئیس مجلس هم نوا شدند و در مجلس شورای اسلامی شعار «مرگ بر کروبی، موسوی، خاتمی» سردادند.
بعد از خروش جوانان ایران، این گرد وخاک طراز نوین در مجلس، خبر از سرکوب تازه می‌دهد.
***
البته دنیا دار مکافات است و شبیه سازی های کور، خود را مولای متقیان جازدن و همه را خوارج پنداشتن راه به جایی نخواهد بُرد.
اگر بعد از سربرداشتن جاهلیت و اشرافیت قریش و جنگ جمل، علی بن ابیطالب گفت: «من چشم فتنه را کور کردم و کسی جز من جرات این کار را نداشت...» داستان دیگری است.
***
عمله ستم که اینک چونان گورخران، یكدیگر را گاز می‌گیرند، يَتَكَادَمُونَفِيهَا تَكَادُمَ الْحُمُرِ ...
باید مطمئن باشند بار کج به منزل نخواهد رسید و مردم بپاخاسته ایران زمین، خودشان هزاران چشم بینا دارند و با کورکردن آنچه آنان چشم فتنه می‌پندارند، کور نخواهند شد.
 
متاسفانه قدرت تنها چیزی که ندارد  ضوابط اخلاقی است و  برای ستمدیدگان راهی جز فدا و از خودگذشتگی باقی نمی‌گذارد.  
گویی الهه تکامل نیز چاره ای ندارد جز آنکه شراب خود را در کاسه سر شهیدان بنوشد...


پانویس
واژه فتنه و مشتقات آن در آیات قرآن ۶۰ بار دیده می‌شود. ۸ مورد با الف و لام به صورت الفتنه و ۲۲ مورد بدون الف و لام یعنی «فتنه» و در بقیه موارد صیغه های مختلف فعل ماضی «فتن» و مضارع «یفتنُ». یک مورد هم به صورت اسم فاعل «فتن» و اسم مفعول «مفتون» به کار برده شده است.
ریشه لغوی کلمه «فـتـنـه»، مـصـدر عـربـى از مـاده فـَتـَن اسـت و در لغـت به معناى «در آتش انداختن» و «گـداخـتـن سـیـم و زر» جـهـت آزمـایـش و جـدا سـاخـتـن مـواد خـالص آن از نـاخـالصى هاست.
وقتی هدف، وسیله را توجیه کند کلمات نیز به بازی گرفته می‌شوند.
به قول ماکیاول،(در درسهائی برای رافائیلو ـ جیرولامی):
«گاهی باید کلمات در خدمت پوشاندن واقعیات باشد. اما این امر باید به طریقی انجام گیرد که کسی از آن آگاه نگردد، یا اگرباید بدان توجه شود، بهانه موجود بوده، یا بلافاصله خلق گردد.»
***
همنشین بهار
منبع: سايت ديدگاه 

Kharab kardane jashne mozdoorane jomhuri eslami- Otrish(Vienna)-24 bahma...

Kharab kardane jashne mozdoorane jomhuri eslami- Otrish(Vienna)-24 bahma...

Kharab kardane jashne mozdoorane jomhuri eslami- Otrish(Vienna)-24 bahma...

فراخوان دانشجویان برای شرکت در مراسم تشییع جنازه شهید صانع ژاله انتشار جزئیاتی درباره دانشجوی کشته شده در تظاهرات 25 بهمن



فراخوان دانشجویان برای شرکت در مراسم تشییع جنازه شهید صانع ژاله

انتشار جزئیاتی درباره دانشجوی کشته شده در تظاهرات 25 بهمن

سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۵ فوريه ۲۰۱۱



در پی به شهادت رسیدن صانع ژاله، دانشجوی دانشکده هنر تهران که توسط نیروهای حکومتی در تظاهرات اعتراضی دیروز به شهادت رسید، دانشجویان این دانشکده ضمن برگزاری تجمع اعتراضی خواهان محاکمه عوامل واقعی این جنایت شدند.
به گزارش دانشجونیوز در تجمع امروز دانشجویان دانشکده هنر، یکی از دوستان شهید صانع ژاله ضمن رد وابسته بودن این شهید به سازمان های حکومتی، اعلام داشته که وی به عنوان یکی از معترضین به حاکمیت در تجمعات دیروز شرکت داشته است.
بسیج دانشجویی به همراه رسانه های وابسته به حاکمیت با تبلیغات فراوان با سرپوش گذاری به جنایت عوامل حکومتی خود سعی در القای این مطلب دارند که وی از اعضای فعال بسیج دانشجویی بوده که توسط نیروهای مخالف جمهوری اسلامی به قتل رسیده است.
طبق گزارشات اولیه که به دانشجونیوز رسیده است شهید صانع ژاله از اعضای شورای عمومی انجمن اسلامی این دانشگاه بوده و به عنوان یکی از معترضین به حاکمیت در تجمع روز ٢۵ بهمن شرکت داشته است. همچنین خانواده وی برای انجام مصاحبه با رسانه های حکومت و بیان خواسته های آنان در صدا و سیما تحت فشار زیادی قرار گرفته اند.
داستان" اتوبوس" نوشته صانع ژاله ، در شماره ٣۷ نشریه آزما به چاپ رسیده است که بنا برمنابع خبری وابسته به سپاه پاسداران در گروه نشریاتی که در راستای اهداف جنگ نرم فعالیت میکنند قرار دارد.
گروه های مختلف دانشجویی اعلام داشته اند که فردا در مراسم تشییع جنازه این شهید آزادی خواه شرکت خواهند کرد و اجازه برگزاری مراسم تشییع جنازه حکومتی و مصادره این شهید توسط قاتلان وی را نخواهند داد. این مراسم فردا از ساعت ٩ صبح از جلوی دانشگاه هنر، خیابان ولیعصر (بالاتر از چهار راه ولیعصر) روبروی خیابان بزرگمهر، جنب دانشگاه امیرکبیر، برگزار خواهد شد.

‍انتشار جزئیاتی درباره دانشجوی کشته شده در تظاهرات 25 بهمن
بی بی سی: همزمان با انتشار اخبار گوناگون درباره مشخصات صانع ژاله، یکی از کشته شدگان وقایع روز گذشته در تهران، خبرگزاری فارس مصاحبه ای با پدر وی منتشر کرده و سحام نیوز نیز عکسی از او را با آیت الله منتظری چاپ کرده است.
خبرگزاری فارس امروز (26 بهمن) به نقل از پدر صانع ژاله نوشت: "قاتلان از خدا‌ بی خبر پسرم را نمی بخشم چرا كه آنها نگذاشتند ميوه زندگی‌ام ثمر دهد."
این خبرگزاری در رابطه با مشخصات صانع ژاله و نحوه کشته شدن او نوشت: "صانع ژاله متولد سال 63 از هموطنان كرد زبان اهل پاوه و دانشجوی رشته نمايش دانشگاه هنر تهران روز گذشته توسط يكی از گروه‌های تروريستی منافقين در خيابان امير اكرم تهران با تير مستقيم مورد هدف قرار گرفت كه پس از اعزام به بيمارستان به شهادت رسيد."
خبرگزاری فارس همچنین از زخمی شدن چهار نفر دیگر بر اثر "شلیک مستقیم" خبر داده است.
در همین حال و در ادامه واکنش نسبت به تظاهرات 25 بهمن، به گزارش رادیو دولتی ایران، سرتیپ پاسدار احمد رادان، جانشین فرمانده نیروی انتظامی، "از اقدام مسلحانه منافقین" [سازمان مجاهدین خلق]، در روز گذشته خبر داد و گفت :"متاسفانه در این حادثه که در خیابان نواب و توحید روی داد، یک نفر از هموطنان شهید و هشت نفر زخمی شدند."



در عین حال تصاویری از کارت شناسایی بسیج آقای ژاله در خبرگزاری فارس منتشر شده است.
همزمان برخی از وبسایت های نزدیک به مخالفان دولت، با انتشار تصویری از آقای ژاله، او را در زمره معترضان ناآرامی های دیروز تهران معرفی کرده اند.
وبسایت سحام نیوز، نزدیک به مهدی کروبی، از رهبران مخالفان دولت، عکسی از آقای ژاله منتشر کرده که او را در کنار چند نفر دیگر در دفتر آیت الله حسینعلی منتظری، نشان می دهد.
وبسایت سحام نیوز، در شرح این عکس نوشته که این عکس دیدار سال 1387 انجمن اسلامی دانشگاه هنر با آیت الله منتظری است.
وبسایت جنبش راه سبز (جرس) در گزارشی تحت عنوان "چه کسانی به روی معترضان آتش گشودند؟" اعلام تشییع جنازه آقای ژاله توسط دفتر بسیج دانشجویی دانشگاه‌های كشور را به زیر سوال برده است.
هنوز از مشخصات سایر زخمی شدگان و فرد دیگری که به گفته وزیر کشور ایران، در وقایع دیروز تهران کشته شده، گزارشی منتشر نشده است.

Majlis shout : Death to Mousavi karoubi

TEHRAN: Kotak Khordane Yek Basiji :) GRAPHIC +18 Only! Feb 14, 2011

MUST SEE Iran - Tehran 14 Feb 2011 PROTESTERS CHANT "MOBARAK, BEN ALI, ...

Movie_0001.wmv

ایران - تهران ۲۵ بهمن ۸۹ جمیعت چشمگیر معترضین

Tehran, Feb. 14 Demo حکومت اسلامی نمی خواهیم

دانشجوی جانباخته:صانع ژاله دانشجوی کرد رشته هنر،


دانشجوی جانباخته:صانع ژاله دانشجوی کرد رشته هنر،

چه کسانی به روی معترضان آتش گشودند؟ دانشجوی جانباخته:صانع ژاله دانشجوی کرد رشته هنر،
تاریخ انتشار: ۲۶ بهمن ۱۳۸۹, ساعت ۱۳:۵۸جرس: در حالیکه یکی از دانشجویان کرد دانشگاه هنر تهران بنام «صانع ژاله»، روز دوشنبه ٢۵ بهمن در جریان سرکوب تظاهرات جنبش سبز با تیر مستقیم مورد هدف قرار گرفت و پس از اعزام به بیمارستان به شهادت رسید، خبرگزاری های وابسته به نهادهای امنیتی ادعا کردند “عوامل فتنه‌گر و منافقین مزدور در جریان اغتشاشات خیابانی به سوی رهگذران آتش گشودند كه در جریان این تیراندازی یك نفر از هموطنانمان شهید شد.”
همزمان در یک اقدام سوال برانگیز، مسئول روابط عمومی بسیج دانشجویی دانشگاه‌های كشور در گفت‌وگو با خبرگزاری امنیتی فارس اعلام كرد: “مراسم تشییع پیكر شهید صانع ژاله دانشجوی دانشگاه هنر تهران كه روز گذشته در اغتشاشات خیابانی مورد هدف تیر مستقیم گروهك تروریستی منافقین قرار گرفت، بامداد چهارشنبه از مقابل دانشگاه هنر تهران (چهارراه ولیعصر) به سمت دانشگاه تهران برگزار می‌شود.”
گفتنی است منابع مستقل و حقوق بشری، شامگاه دوشنبه ضمن مخابرۀ کشته شدن یک تن و مجروح شدن چند نفر از شهروندان، تیراندازان را نیروهای امنیتی موتور سواری گزارش کرده بودند که مردم آنها را متوقف کرده و موتور سیکلت هایشان را آتش زده بودند.
ارگان خبری فعالان حقوق بشر در ایران نیز به نقل از شاهدان عینی گزارش داده بود که تیراندازی توسط ماموران نیروی انتظامی و نه لباس شخصی و به وسیله سلاح کمری کلت صورت گرفته است.
گفتنی است همزمان و در حالیکه رسانه های امنیتی و در راس آنها فارس و جوان و رجا نیوز و جهان، متفقا عبارت “عوامل فتنه‌گر و منافقین مزدور در جریان اغتشاشات خیابانی در برخی معابر تهران به سوی رهگذران آتش گشودند كه در جریان این تیراندازی یك نفر از هموطنانمان شهید شد” را تکرار می کردند، هر کدام محل گلوله خوردن این دانشجو را متفاوت اعلام کرده اند.
بر این اساس، ابتدا جانشین فرمانده نیروی انتظامی با ادعای اینکه “دست سران فتنه بار دیگر به خون مردم آغشته شده”، گفت “در منطقه نواب – توحید گروهی از منافقان اقدام به تیراندازی به سوی مردم و نیروهای امنیتی کردند که در این جریان نه نفر از ماموران مجروح و متاسفانه یک نفر از مردم کشته شد. “
اما خبرگزاری فارس بعد از آن اعلام کرد : “فرد کشته شده، صانع ژاله متولد سال ۶٣ از هموطنان كردزبان اهل پاوه و دانشجوی رشته نمایش دانشگاه هنر تهران است که توسط منافقین در خیابان امیر اكرم تهران با تیر مستقیم مورد هدف قرار گرفت كه پس از اعزام به بیمارستان به شهادت رسید.”
رسانه های خبری مستقل نیز، به نقل از شاهدان، محل گلوله خوردن مرحوم صانع ژاله را تقاطع خیابان جمال زاده و انقلاب اعلام کرده و گفته اند “به علت اصابت گلوله به یک دانشجوی جوان بنام صانع ژاله، وی زخمی شد که پیش از رسیدن به مراکز درمانی به شهادت رسید. همچنین حال چند تن از زخمیان دیگر این حادثه وخیم گزارش شده است.”
به گزارش آخرین نیوز، یک منبع مطلع خاطرنشان کرده “صانع ژاله ۲۶ ساله، اهل تسنن، متولد پاوه و دانشجوی رشته نمایش دانشگاه هنر تهران بوده است.”
همزمان و به گزارش فارس، هادی قاسمی مسئول روابط عمومی بسیج دانشجویی دانشگاه‌های كشور در گفت‌وگو با این سایت خبری اعلام کرده است که “مراسم تشییع پیكر شهید صانع ژاله دانشجوی دانشگاه هنر تهران كه روز گذشته در اغتشاشات خیابانی مورد هدف تیر مستقیم گروهك تروریستی منافقین قرار گرفت ساعت نه و نیم فردا چهارشنبه از مقابل دانشگاه هنر تهران (چهارراه ولیعصر) به سمت دانشگاه تهران برگزار می‌شود. “
این خبرگزاری در تکمیل اظهارات این مقام لباس شخصی مستقر در دانشگاه، بدون اشاره به تظاهرات حامیان جنبش در پشتیبانی از قیامهای منطقه، ادعا کرد “تجمع غیرقانونی فتنه‌گران، عناصر منافقین، سلطنت‌طلبان و اراذل و اوباش در برخی خیابان‌های شهر تهران موجب بروز اغتشاشاتی شد كه با حضور به‌هنگام مردم، فتنه‌گران و دیگر عوامل مزدور مجبور به ترك صحنه شدند.”
گفتنی است خبرگزاریها و رسانه های حامی دولت و وابسته به حاکمیت، به موضوع بازداشت های فله ای معترضین و همچنین دلیل اینکه با وجود هزاران نیروی یگان ویژه پاسداران و نیروهای انتظامی و امنیتی و همزمان لباس شخصی های مستقر در مسیر و محل های تجمعات – که برای مقابله با راهپیمایی سبزها بسیج شده و به شلیک گاز اشک آور و تیراندازی هوایی نیز روی آورده بودند- توان شناسایی و بازداشت ضاربین را نداشتند، هیچ اشاره ای نکردند.
سال گذشته و در جریان حوادث بعد از انتخابات نیز، گلوله خوردن و شهادت ندا آقا سطان، دانشجوی جوان فلسفه و همچنین برخی مضروبین حوادث را، توطئۀ “منافقین”، “سرویس های جاسوسی غرب و اسراییل”، “فتنه گران” (جهت مظلوم نمایی و کشته سازی)، و “ایادی استکبار” اعلام کرده بودند و زیر گرفتن معترضان توسط خودروهای نیروی انتظامی در حوادث عاشورا را نیز، “دسیسه ای مشکوک توسط منافقان” خوانده بودند.
گفتنی است در جریان حوادث اخیر مصر و تجمعات میدان تحریر نیز، حکومت مصر معترضان را “اوباش” و کشته شدن آنها و مخالفین دولت را “توطئه و توسط اجانب” ذکر کرده بود.

درباره ی «جنبش» سبز: اراده های آزاد و الگوهای انحصاری



حرکت اعتراضی عظیمی که ایرانیان به پیامد انتخابات ریاست جمهوری 1388 به راه انداختند، در افکار عمومی جهانیان به «جنبش سبز» شهره گشت. اطلاق واژه ی «جنبش» به این حرکت های اعتراضی شورانگیز، گرچه شاید اتفاقی بوده باشد، اما نمی توان از کاربست قیاسی – معنایی «جنبش» در زمانه ی کنونی پرهیز کرد. گرچه آنها که ابتدا این واژه را بکار بردند از منظری احساسی بدان می نگریستند، و با آنکه کسی را توان پیش گویی آنچه این موج روان در طلبش به سکوت خود، فریاد می زد نبود؛ اما «جنبش» خواندن آن، در گذر زمان بیش از پیش معنادار آمد. جمعی می خواستند این «جنبش» بدل به انقلابی تام از جنس انقلاب های کلاسیک شود، عده ای آن را تا حد یک دعوای خانوادگی در درون یک نظام سیاسی فرومی کاستند، اما در عمل اینها هیچ یک ترجمان شایسته ای برای آنچه «جنبش» سبز خوانده می شد، نبودند.
در انقلاب 1357، گرچه خشم جمع بزرگی از مردم در خیابانها علیه رژیم محمدرضا پهلوی فوران می کرد، اما آن خشم را نمی شد «جنبش» ولو انقلابی نامید. میان انقلابی گری کلاسیک و جنبش های اعتراضی مدرن به لحاظ ساختار اجتماعی تفاوت های مهمی است. آن انقلاب بیشتر مبتنی بر تشکل انحصاری یک خشم عمومی بود. تشکلی که غایت سیاسی و اخلاقی انقلاب را به سیطره ی خود در می آورد و در پی جانشانی الگویی ابدی بجای الگویی ازلی بود. ابدیت نظام انحصاری نوظهور با ازلیت نظام برانداخته شده ترکیب می شود، چه آنکه در نهایت آنچه از دل این خشم عمومی ساماندهی شده برمی آید، جایگزین نمودن انحصاری با انحصار دیگر است. انقلابیون آن عصر بعدها این چرخه ی انحصاری را بهتر بازشناختند، چه آنکه دریافتند سهم کنشگرانه و خلاقانه شان را در انقلاب، به آسانی به رهبری انحصاری زمانه شان پیشکش کرده اند.
اما جنبش سبز به زعم من حائز آن کیفیتی بود که آلن بدیو متفکر فرانسوی در یکی از گفتارهای خود یادآوری کرده است: «امروزه امکان تجربه ورزی در جنبش هایی وجود دارد که فقط طغیان تهی دستان در اعتراض به وضع فاجعه بارشان نیستند بلکه به صراحت می گویند: ما باید به نحوی غیر از این زندگی کنیم، باید شکل تازه ای از جهان را پیشنهاد کنیم، باید چیز دیگری را تجربه کنیم. تفاوت بین جنبش های ایجابی و جنبش هایی که جز واکنش از آنها سر نمی زند، از زمین تا آسمان است» اما شاید در برابر این مدعا این پرسش مطرح شود که مگر جنبش سبز، خود نوعی حرکت واکنشی نبود؟ مگر در واکنش به آنچه تقلبات انتخاباتی نامیده می شد شکل نگرفت؟ اما منظور بدیو رفتار واکنشی و انفعالی در برابر نهاد قدرت نیست. عمل اعتراضی در ابتدا در برابر کنش سلبی حکومت های خودکامه تعریف می شود و از این روی جنبش اعتراضی، مستقل از اعمال جبری حاکمان نیست، بل منظور بدیو از جنبش های واکنشی، جنبش هایی است که اختیار حضور خود را به رهبران یا احزاب واگذار می کنند. آنچه روزهای نخست در قالب جنبش سبز دیده ایم، به علت آنکه کنش های برانگیخته ی آن مردمان، اصالت یافته و ایده ی «هر شهروند، یک رهبر» عمومیت پیدا کرده بود، نمود بارزی از تعریف «جنبش» های مدرن به شمار می آمد.
این جنبش های مدرن اغلب پندآموخته اند. چه در صحنه ی عمل و چه در حیطه ی پرداخت نظری، از تجربیات ناگوار و ناکام شان بهره می گیرند. به عنوان نمونه، اسکاکپول تاریخدان نئومارکسیست در نقد خود از انقلاب بلشویکی 1917، بر این نکته تاکید می ورزد که رهبران یک حرکت انقلابی، الزاما نه در پی تحقق آرزوهای ایدئولوژیک انقلابی، بل بیش و پیش از هر چیزی در پی دستیابی به قدرت اند. در حقیقت آنچه از دید آن انقلابیون آرمانگرا اما رنج دیده پنهان می ماند، ساختاری است که در پس برانداختن نظام پیشین دوباره مستقر می شود و انقلابیون با تفویض قدرت و اراده ی خویشتن به رهبران حزبی یا ایدئولوژیک، در مستقر شدن این ساختار انحصاری نوپدید سهیم می شوند.
جنبش سبز نیز گرچه در واکنش به انتخابات ریاست جمهوری به خیابانها روانه شد (گرچه ریشه هایی در تاریخ سی ساله ی انقلاب اسلامی داشت)، اما در روزهای نخست تصویری پندآموخته از خود به نمایش گذاشت. اراده ی ناب مردمان طلایه دار شد و
خواست ساده و معصومانه ی آنان معنایی فراتر از منازعات سیاسی ساده یافت. آن روزها گرچه مردم شعارهایی در حمایت از میرحسین موسوی سر می دادند، اما فراتر از آن اراده ی خود را رهیده از هر تشکل انحصاری جلوه گر می ساختند. گرچه موسوی کلیدواژه ی آن جنبش بود، اما چونان انقلاب های کلاسیک، نامش مبنای ازلی-ابدی خواست مردم نبود. چه آنکه همین مردم بارها اراده ی خویش را با سر دادن خواسته هایی پیشروانه تر از آنچه موسوی بدان باور داشته باشد، نمایاندند.
با این حال افول جنبش سبز از روزی آغاز شد که بر خصلت «جنبش» واره ی خود پشت کرد. البته این قهری ناخواسته بود. به تدریج سخنگویان خودخوانده ی این جنبش فزونی یافتند. خواست تشکل یافتگی «جنبش» مکرر شد و افرادی در پی تفسیر به مطلوب اراده ی آزاد و خودانگیخته ی مردم برآمدند. ضربه ی هولناک دوم اما زمانی بر پیکره ی جنبش فرونشست که بخشی از معترضان، با کنار کشیدن از میدان و فرونشاندن اراده ی خویشتن، به این سخنگویان خودخوانده واکنش نشان دادند. این روزها هم هستند جمع بزرگی که می گویند باید از این جنبش برکنار بود، چه آنکه به واسطه ی حضور سخنگویان خودخوانده ای که در پی اهداف خویشتن اند، خون های به زمین ریخته را رویشی نخواهد بود. اما من دوباره تعبیر بدیو را یادآور می شوم که جنبش سبز آن روز که قرائت خویش را آزادانه فریاد زد، آن روز که سبک دیگرگونه ای از زندگی کردن را خواست، آن هنگام که ندا دختر جوانی عاشق رقص و موسیقی در کف خیابان با چشمانی خیره جان داد؛ خود را فراتر از الگوهای انحصاری سیاست پیشگان تعریف کرد. ایرانیان در آستانه ی 25 بهمن 1389، بایستی بار دیگر، خصلت مدرن «جنبش سبز» را در بدو تولدش بیاد آورند.
اراده ی مردم، با عقب نشستن در پیشگاه سخنگویان خودخوانده یا انحصارگرایان حزبی محقق نخواهد شد. حضور مردم بیش از آنکه توصیف «خواسته» های شان باشد، تاکید بر «بودن» آنهاست؛ پیش از آنکه بودگی یک ملت به واسطه ی اراده ی بی واسطه شان به اثبات نرسد، خواسته های شان نیز در هزار تویی مبهم از یاد خواهد رفت!