نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ آبان ۵, جمعه

ادبیات کودکان و ساختارهای اجتماعی : نوشتاری ازعلی اشرف درویشیان

ادبیات کودکان و ساختارهای اجتماعی : نوشتاری ازعلی اشرف درویشیان



سلام و هزاران بار سلام به همه­ی دوستان عزیز و هموطنان گرامی، فارسی­زبانان و همه رفقایی که به هرشکلی آوراه­ی گرد جهان شدند. سلام دارم خدمت همه و تشکرمی­کنم که از راه دور و این مسافت به این جلسه تشریف آورده­اید. در این سرما که مثل تیغ می­برد. خیلی متشکرم. از کسانی که این سمینارها را برگذار می­کنند خیلی متشکرم. اقلا هر چند سال یک بار روی ماه­تان را می­بینیم و مدت­ها در تنهایی با این دیدارها خوشحالم. از دوستان سوئدی هم که در جلسه شرکت کرده­اند بسیار سپاسگذارم. گرچه با زبان الکن من آشنا نیستد. اما همین که من دهنم تکان می­خورد، فکر می­کنند من دارم حرف می­زنم.
باید خدمت­تان عرض کنم این که ما در ایران از شش ساله­گی  کودکان را در مدرسه نام نویسی می­کنیم، از ابتکارات ژان پیاژه است. چرا که ثابت می­کند که قبل از شش ساله­گی کودک بسیاری از مسائل را درک نمی­کند. در شش ساله­گی است که رشد مغزی کودک برای فراگیری بعضی چیزها آماده است، از جمله این که فرق عدد و معدود را بفهمد. کودک قبل از شش ساله­گی عدد، پنج و شش و چهار و سایر اعداد را نمی­تواند درک کند که چه معنایی دارند. یعنی بدون معدود نمی­تواند درک کند بایستی به او بگویی شش سیب، چهارهواپیما، پنج اتوموبیل، باید معدود همراهش باشد. بنابراین قبل ازاین که این ها را درک کند، نمی­تواند آموزش ریاضیات به او داد. این­ها همه ازابتکارات و کشف­های ژان پیاژه است.
متنی دارم که برای شما می خوانم.
وقتی از کودکان حرف می­زنیم نباید از یاد ببریم که آن­ها نوع خاصی از انسان هستند و نه مینیاتوری از آدم­های بزرگ­سال. این رمز ورود به ادبیات کودکان است.
ادبیات کودک بیان هنری دنیای کودکان است. بیان هنری آنچه که در آن و با آن زیست می­کنند و آنچه که باید در آن بزی­اند. برای رسیدن به این منظور لازم است شرایط زیست کودکان را بشناسیم. برای نویسنده­ی کودک شناخت ویژگی­های رشدی کودکان و همچنین شرایط محیطی که در آن زندگی می­کند از ضروریات است. بدون دریافت موقعیت کودک در جهان کنونی و بدون درک دوره­ی سنی آن­ها نمی­توان ادبیاتی در خور برای این گروه از انسان­ها فراهم آورد. روانشناسی رشد کودک نیازها و امکانات حسی، عقلانی و عاطفی کودک، در دوره­های سنی متفاوتی که تا بزرگسالی طی می­کند، را تبیین کرده است. این خود ابزار مهمی برای بهتر نوشتن از کودکان و برای کودکان است. به این معنا کودک از تولد تا هجده سالگی که دوره کودکی نام گرفته مراحل گوناگونی از رشد را پشت سر می­گذارد که هر مرحله ویژگی­ها و نیازهای جسمی و معنوی خاص خود را دارد. لازمه­ی پاسخ­گویی به این نیازها از طرف ادبیات کودک و تا آنجا که به ادبیات مربوط می­شود، شناخت عمیق و درست مراحل گوناگون رشد است. ادبیات کودکان شش ساله با ادبیات برای کودکان دوازده ساله متفاوت است. همین­طورادبیات این یکی ها با کودکان شانزده ساله. دوره­ی هجده ساله­ی کودکی دورانی مشحون از تغییرات جسمی و روانی است که گاه تفاوت­های اساسی بین مراحل آن وجود دارد. نویسنده­ی کودک این ویژگی­ها را باید بشناسد. سهل­گیری امر کودکان به صرف کودک بودنشان، سهل­انگاری وحشتناکی است که متاسفانه در ایران به وفور به چشم می­خورد. سهل انگاری البته واژه­ای خوش­بینانه است. زیرا در اکثر موارد ادبیات تولید شده برای کودکان آگاهانه و به منظور تبلیغ ایدئولوژی حکومتی صورت می­گیرد.
گذشته از شناخت خصوصیات دوره­ی سنی و مراحل رشد کودک، آگاهی از موقعیت اجتماعی کودک نیز نویسنده را به سوی خلق آثار مناسب یاری می­دهد.

کودک و خانواده: از منظر جامعه شناسی رایج، خانواده یکی از نهادهای ضروری و مهم اجتماع است. از جانب دولت­ها و موسسات وابسته به آن برای حفظ و تداوم این نهاد تبلیغات و تلاش های فراوانی می­شود. این کوشش­ها به چند دلیل انجام می­گیرد: وجود این نهاد سیطره­ی حکومت­ها را بر جامعه امکان­پذیرتر، کنترل جامعه را سهل­تر و بازتولید نیروی کار را ارزان­تر می­کند و همچنین کانالی است برای تحکیم هژمونی فرهنگی طبقه­ی حاکم. هر چه این پدیده "خصوصی"تر باشد، مسئولیت و هزینه­ی دولت­ها در قبال مسایل آن کم­تر و هر چه اجتماعی­تر و عمومی­تر شود، مسئولیت جامعه و دولت در برابر آن بیشتر می­شود. به همین دلیل است که دولت­ها می­کوشند خانواده را امر خصوصی افراد بنمایانند. در این رویکرد کودکان از نظارت جامعه و دولت دور داشته  می­شوند و سرنوشت­شان به وضعیت والدین و به ویژه به وضع روانی، عاطفی و مالی پدر گره می­خورد. القای "مالکیت بر فرزند"، تبلیغ "اختیار کودک با اولیا است" کوفتن بر طبل "چاردیواری اختیاری"، و... گوشه­هایی از فرهنگی است که می­خواهد کودک و خانواده را از دید جامعه و از مسئولیت دولت حذف کند. از سوی دیگر بار آوردن کودکانی مطیع که امر اولیا به ویژه امر و خواست پدر برایشان وحی منزل و خدایی داشته باشد، به حفظ نهاد خانواده در شکل کنونی کمک می­کند. وهمچنین کودک را آماده می­سازد تا در بزرگسالی نیز خواست و امر متولیان جامعه و حکومت­گران را همچون امر پدر گردن بگذارد و اطاعت کردن را بدیهی بداند. مطیع بار آوردن کودک، نگاه غیر انتقادی، چون و چرا نکردن از ثمرات چنین رویکردی است.
و چنین است که مشاهده می­کنیم در ایران، هشتاد درصد کودک­ آزاری­ها، که در مواردی به مرگ کودک منجر می­شود، در خانه ها و توسط پدر و مادرها انجام می­گیرد. یا به کار گماردن کودکان و استثمار آن­ها بیشتر از طریق افراد بزرگتر خانواده انجام می­گیرد. این آماری است که فرهنگ "خصوصی بودن" خانواده را بی­آبرو و کارکرد بی­رحمانه­ی آن را برملا می­کند. ادبیات پیشرو و خلاق کودک بسته به دوره­ی سنی و مرحله­ی رشد کودک لازم است "چون و چرا" کردن را به کودک بیاموزد. یا آن را، بر خلاف فرهنگ سنتی و واپس­گرا، ارزش بداند. هم­چنین نقش اجتماع را در ذهن کودک پر رنگ­تر کند و آن را خانواده­ای بزرگتر و قابل اعتمادتر نشان دهد.

کودک و مدرسه: پس از خانواده کودک با مدرسه سروکار پیدا می­کند. نقش آموزش و پرورش نیز در تکمیل نقش خانواده پرورش انسان­هایی است که نقش تعیین شده را ایفا کنند. برجسته کردن فرد و منافع فردی ، ایجاد رقابت برای رسیدن به افقی که جز منفعت فرد نیست و... و روی دیگر سکه تعلق بخشیدن­های کاذب فرد به فرقه­ها و گروه­های مذهبی، ناسیونالیستی و قومی این­ها مبانی ارزشی آموزش و پرورش کنونی هستند. مدارس محلی برای پرورش نیروی کار و سربازگیری سیاسی به منظور گردش کار نظام سرمایه است. مدارس عموما بازتاب سلسله مراتب اجتماعی و سیاسی درون جامعه هستند. در جوامع دیکتاتوری مدارس نیز به شیوه­ای دیکتاتورمابانه اداره می­شوند. به اطاعت واداشتن دانش­آموزان از طریق اعمال زور یا تبلیغ فرهنگ سلطه­پذیری و ارزش قلمداد کردن سربه زیری و تحمل از جمله راه­های آماده­سازی روانی و عاطفی کودک در بزرگسالی است. در ایران بیشتر کتاب­های درسی مذهبی هستند که بازتابی است از ایدئولوژی حکومت و راهی برای به اطاعت کشاندن.
ادبیات کودک در مقابل این هجوم ایدئولوژک به کودکان و در مقابل این تلاش برای به انقیاد درآوردن ذهن و زبان کودک باید بر علم و نه ایدئولوژی تاکید کند. بر اهمیت منافع اجتماع، بر متضاد نبودن فرد و اجتماع تاکید بگذارد. بر دوست داشتن و دوست داشته شدن بر اهمیت مهرورزی و تعاون و همکاری و عدم سکوت در مقابل ناملایمات، بر آزادی بیان و کوشش برای ساختن محیط و دنیایی بهتر دست بگذارد. و باز تاکید می­کنم که خلق اثر ادبی برای کودکان باید با توجه به سطح رشد آن­ها باشد. اما رویکرد در همه­ی مراحل کودکی یکی است: انسان و انسانیت!

کودک و اجتماع: کودکان در اوضاع کنونی جهان موقعیت­های متفاوتی دارند. هر جا که مبارزه­ی جنبش­های اجتماعی در زمینه­ی حقوق کودک به بار نشسته است، کودکان در موقعیت بهتری به سر می­برند و در اجتماع از شان و شخصیت والاتری برخوردارند. اما در کشورهای موسوم به جهان سوم، پنهان­ترین و نادیده­ترین بخش انسانی جامعه کودکان هستند. آن­ها در "چاردیواری خانه"، در مدارس، در کوچه و خیابان، در مناسباتی که پیش­تر از آن نوشتم، رها هستند. و جز در تبلیغات دوره­ای دولت­ها جایی به حساب نمی­آیند. کودک در فرهنگ رایج فاقد شخصیت مستقل به حساب می­آید. او همه جا تابعی از بزرگسالان خویش است. در این فرهنگ، "بچه­ی خوب" کودکی است حرف شنو، مطیع، سربه زیر، آرام و... کودکان به انواع روش­ها سرکوب می­شوند و خلاقیت­هایشان پا مال وضع اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی می­شود. وجود چند ملیون کودک کار و هزاران دخترک تن­فروش و کودکان فراوان محروم از تحصیل و پدیده­ی گسترده­ی کودک آزاری و... تصویری از شان و شخصیت کودک در ایران را به نمایش می­گذارد. این تصویر بسیار تحقیرآمیز است.
ادبیات کودک ایران باید شان راستین و حقیقی کودک را به او بازگرداند. در شعرها و داستان­ها و دیگر متونش باید به جنگ فرهنگ تحقیرکننده­ی کودک برود و نشان دهد که کودک شهروندی ویژه است و باید همه جا او را در صدر برنامه­ها قرار داد و منافعش را اولویت بخشید. این برای نویسنده و شاعر کودک میسر نمی­شود، مگر آن که حقوق کودک را بشناسد و آن را جهانشمول بداند.
من به سهم خود از ستمی که بر کودکان می­رود، از تصویر حقارت باری که بعضا ادبیات رسمی کودک به ترسیمش کمک می­کند، شرمنده­ام و به آن جهانی می­اندیشم که منافع مادی و معنوی کودک در آن، منافع کل جامعه شده باشد. می­دانم که این، در جهان سلطه­ی سرمایه به دست نمی­آید، اما برای به دست آوردن هر ذره­اش باید تلاش کرد.
در پایان به آغاز سخن باز می­گردم: کودک مینیاتور آدم بزرگسال نیست، او انسانی ویژه است. به این معنا ادبیات کودک نیز ادبیاتی ویژه است.

برگرفته از: «داروگ» شماره­ی بیست و هفتم، اوت 2013، ویژه­ی سمینار ادبیات کودک، «فرهنگ کارگران کوچک»

*  این مقاله ی  « احمد شاملو»، نخستین بار در اول تیرماه ۱۳۵۸ در نشریه ی « تهران مصور» چاپ تهران منتشر گردید.

اگر دیگر پای رفتن مان نیست،
باری
قلعه بانان
این حجت با ما تمام کرده اند
که اگر می خواهید در این دیار اقامت
گزینید
می باید با ابلیس
قراری ببندید!
سالها اختناق و وهن و تحقیر بر ما گذشت. جسم و جان ما طی این سالهای سیاه فرسوده اما اعتقاد ما به ارزشهای والای انسان نگذاشت که از پا درآئیم. پیر شدیم و درهم شکستیم اما زانو نزدیم و سر به تسلیم فرو نیاوردیم. تاریک ترین لحظات شوربختی و نومیدی را ازسر گذراندیم اما به ابلیس «آری» نگفتیم، چراکه ما برای خود چیزی نمی خواستیم. به دوباره دیدن آفتاب نیز امیدی نداشتیم. آفتاب ما از درون به جانمان می تابید: گرم این غرور بودیم که اگر در تنهائی و یاس می میریم، باری، بار امانتی را که نزد ماست و نمی باید بر خاک راه افکنده شود به خاک نمی اندازیم. دیروز چنین بود، امروز نیز لامحاله چنین است. زمانه به ناگاه دیگر شد: پیش از آن که روزگار ما به سر آید توفان به غرش در آمد و بساط ابلیسی فرعون را در هم نوشت.
از دوستان ما، بودند بسیاری که هیجان زده به رقص در آمدند و گفتند شاه خودکامگی به گور رفت، اکنون می تواند «شادی» باشد. گفتیم به گور رفتن شاه، آری، اما به گور سپردن خودکامگی بحثی دیگر است. بخشی عمده از این مردم، فردپرست بالفطره اند. پرستندگانی که معشوق قاهر را اگر نیابند به چوب و سنگ می تراشند. نپذیرفتند.گفتند تجربه سالها و قرنها اگر نتواند درسی بدهد باید بر آغل گوسفندان گذشته باشد!- سالیان دراز چوب خوشبینی ها و فردپرستی هامان را خورده ایم، چوب اعتماد بی جا و اعتقاد نادرست مان را خورده ایم. این، بدبینی است، به دورش افکنید که اکنون شادی باید باشد، اکنون سرود و آزادی باید باشد. اکنون امید می تواند از قعر جان ظلمت کشیده ما بشکفد و رو به خورشید، طلوع زیباترین فردای جهان را چشم براه باشد.
پیدا بود که این دوستان، در اوج غم انگیز هیجانی کورچشم بر خوف انگیزترین حقایق بسته اند. آنان درست به هنگامی که می بایست بیش از هر لحظه دیگری گوش به زنگ باشند. به رقص و پایکوبی برخاستند، و درست به هنگامی که می بایست بیش از هر زمان دیگری هشیار و بیدار بمانند و به هر صدا و حرکت ناچیزی بدگمان باشند و حساسیت نشان دهند به غریو و هلهله پیروزی صدا به صدا در انداختند تا اسب فریب یکبار دیگر از دروازه ی تاریخ گذشت و به «تروا» ی خواب آلود خوش خیال درآمد. گیرم این بار، آنان که در شکم اسب نهان بودند شمشیر به کف نداشتند: آنان زهری با خود آورده بودند که دوست را دشمن و دشمن را دوست جلوه می داد. قهرمانان جان بر کف و پاکباز خلق، منافق و بیگانه پرست نام گرفتند. و رسواترین دشمنان خلق بر اریکه ی قدرت نشانده شدند. شادی خوش بینان دو روزی بیش نپائید. سرود، در دهن های بازمانده از حیرت به خاموشی کشید. آزادی، بار نیفکنده بازگشت و امید، ناشکفته فرو مرد.
متاسفم، دوستان روزهای نخست سخن از «هشدار» بود، امروز سخن از «تسلیت» است. برنامه ی طلوع خورشید به کلی لغو شده است!
گفتیم «رهبران انقلابی» پشت پرده گمنامی پنهان شده اند. نمی دانیم اعضای « شورای انقلاب» چه کسانی هستند. سوابق و صلاحیت آنان برای مردمی که چنین انقلاب شکوهمندی را به ثمر رسانیده اند آشکار نیست. آیا با این مردم چنین رفتاری شایسته است؟ آیا مردم حق ندارند آمران جدید خود را بشناسند و بدانند چه کسانی سرنوشت ایشان را به دست دارند و به کجا رانده می شوند؟ پاسخی که شنیدم سفسطه آمیز بود.
گفتیم این آقایان سه چهارگانه ئی که به عنوان تنها دستاوردهای انقلاب به مردم تحمیل شده اند نه فقط شخصیت چشم گیری ندارند بلکه بیشتر به دهن کجی کودکان می مانند. پاسخ های اینان به سوالاتی که در ذهن مردم می گذرد، بی رودرواسی عبارتی از نوع « تا جان شان درآد» و « تا چشم شان کور بشود» است. راستی راستی که آدم باورش نمی شود. این تحفه های عجیب و غریب یکهو از کجا پیدایشان شده است؟ آخر چطور ممکن است جامعه ئی که از آن انقلاب خونین پیروز بیرون آمده است اینها را به عنوان سازندگان نهاد نو خود بپذیرد؟ اینها حرف روزمره شان را بلد نیستند بزنند و دهن که وا می کنند آدم می خواهد از خجالت زیر زمین برود. اینها نوک دماغ شان را نمی توانند ببینند و حداکثر جهان بینی شان این است که راجع به پوشیدگی موی زن توضیح «علمی» بدهند و درباره ی تشعشع قلقک دهنده ی امواجی که موی زنان پخش می کند رطب و یا بسی به هم ببافند یا در باب اینکه صدای زن «تحرک آمیز» است اراجیف بگویند: آخر چطور ممکن است کار انقلابی با آن همه سر و صدا به این بیچارگی بکشد و سرنوشت انقلابی به آن عمق و عظمت به دست چنین نخبگانی بیفتد که حقارت دنیای قوطی کبریتی شان غیر قابل تصور است و بزرگترین مساله ای که فکر و ذکرشان را به خود مشغول کرده توسری خوردگی پست ترین عقده های حیوانی آنهاست؟ و تازه، واویلا، از همه طرف می شنویم که این انقلابیون وارداتی در «شورای انقلاب» هم جزو چهره های اصلی هستند. آخر مگر چنین چیزی را می شود به آسانی باور کرد؟
هیچ کس پاسخی به ما نداد. فقط زیر گوش مان گفتند مواظب باشیم که اسم مان را در لیست «ضد انقلاب» و «مفسدین فی الارض» و «محاربین» با خدا و امام زمان می نویسند. گفتیم مهم نیست، پیه همه ی این چیزها را به تن مان مالیده ایم و جز اینها انتظاری نداریم. ولی آخر تکلیف انقلاب چه می شود؟ انقلاب «ملی» بود، مگر نبود؟ انقلاب برای دموکراسی بود، مگر نبود؟
در جواب ما، چماق بدستها را روانه ی خیابانها کردند تا مافی الضمیر حضرات را در نهایت فضاحت به ما ابلاغ کنند. شعار چماق به دستها احتیاج به تفسیر و تعبیر نداشت:
دموکراتیک و ملی
هر دو دشمن خلقتند!
زنان و دختران رزمنده ما، فریادهای شرم آور و موهن «یا روسری یا توسری» را به عنوان نخستین دستاوردهای انقلاب تحویل گرفتند.
متعهدترین نویسندگان و روزنامه نگاران ما را که سا لها زندانی کشیده و شکنجه دیده اند به روسوائی از روزنامه راندند و مبلغ حرفه ئی «رستاخیز» را بر مسند سردبیری آن نشاندند. یکی دیگر از مبلغان رستاخیر، بی هیچ پرده پوشی، با عنوان «مفسر سیاسی سیمای انقلاب» روی پرده تلویزیون ظاهر می شود و تازه شما که تماشاچی محترم انقلابی باشید یک چیزی هم بدهکارید: همه ی آنهائی که در آن دستگاه با حکومت شاه جنگیده بودند ساواکی و ضد انقلاب از آب در آمده اند، و همه شان را به خاطر خانم و آقائی که شما باشید «با قاطعیت تمام» از آن دستگاه ریخته اند بیرون!
آپارتمانهای چند میلیون تومانی شمال شهر ( و به عنوان نمونه آپارتمانهای « آ.اس.پی» در انتهای یوسف آباد) که به نام مستضعفین مصادره گردیده به تصرف کسانی داده شده است که تا نبینید باور نمی کنید. یک روز صبح سرپیچ آن آپارتمانها بایستید و حضرات مستضعفها را در بنزهای ششصد آخرین سیستم تماشا کنید و دست کم معنی این لغات انقلابی را یاد بگیرید!- این که دیگر تهمت و افترا نیست: دزد حاضر و بز حاضر.
به کتابفروشان «تبریز» که از مزاحمت گروههای فشار به جان آمده، شکایت به کمیته برده بودند پیشنهاد کردند که کتابهای غیر مذهبی را در برابر دریافت دو برابر بهای روی جلد آنها وسط میدان شهر آتش بزنند!
در بسیاری از شهرستان ها، کتافروشی، شغلی ضد انقلابی تلقی شده است. صاحب تنها کتابفروشی «کازرون» ( به عنوان نمونه) از شهر خود آواره شده است و این اواخر در «بروجرد» ( به عنوان نمونه) هر پنج کتابفروشی شهر را در یک ساعت معین و با یورشی که آشکارا از قبل تدارک دیده شده بود به آتش کشیدند.
در سپیده دم انقلاب، کارگران بیکاری را که از گرسنگی به جان آمده بودند به گلوله بستند و اخیرا سه تن از سرسخت ترین رهبران کارگران نفت را که با شهامت و از خود گدشتگی تمام امر اعتصاب را تا فرار شاه مخلوغ پیش بردند به زندان انداختند.
مفتخوران و خائنین مسلمی که به نفع شاه و حکومتش در مجالس شورا و سنا به بزرگترین جنایات تاریخ صحه گذاشته اند مورد بخشش قرار گرفته اند، حال آنکه شریف ترین و مبارزترین فرزندان خلق تا همین چند روز پیش در زندان ها مورد شکنجه بودند بی اینکه دست کم اتهام این افراد عنوان بشود. « حماد شیبانی» هنوز در زندان است و روزهای متوالی است که بر اثر اعتصاب غذا با مرگ دست و پنجه نرم می کند. زنان را صاف و پوست کنده از اجتماعی رانده اند و از این طریق عملا نیمی از جامعه را عاطل و باطل گذاشته اند. موضوع زنان کار آموز قضائی مشتی است نمونه خروار.
بر شمردن یکایک این موارد مشکل نیست، فقط فرصت می خواهد. ولی، دوستان! علی رغم همه ی این انحرافات، شاید هنوز بتوان امیدوار بود که چیزی از دست نرفته است. شاید هنوز بتوان به خوش خیالی چنین پنداشت که این همه، اعمال و رفتاری است که به اشتباه صورت گرفته و مقصران آنها کسانی هستند که نادانسته و بی خبر فریب «ضد انقلاب» را خورده اند که هنوز کاملا نومید نشده است و به جستجوی مفری برای بازگرداندن روزگار گذشته، از تحریک پذیری ناشی از تعصبات کور پاره ئی کسان که سو نیتی هم در کارشان نیست سو استفاده می کند.
خوب. شاید هم واقعا چنین باشد. من این خوشبینی را می پذیرم و به برداشتهای شما متقاعد می شوم. اما اکنون به من جواب بدهید ببینم تلقیات شما از این مسائل دیگر چیست:
۱) ترهات شرم آوری را، نخست، با پنهان کردن موادی از آن، به عنوان «پیش نویس قانون اساسی» در روزنامه ئی چاپ می کنند. هنگامی که متعهدترین افراد جامعه در برابر آن به مقاومت برخاستند و فریاد برداشتند که این تله ئی بر سر راه آزادی و انقلاب است، سخنگوی دولت زیر قضیه می زند و می گوید آن «پیش نویس» محصول دماغ فردی غیر مسئول است که نظر شخصی خود را عنوان کرده، و پیش نویس «حقیقی» هنوز منتشر نشده است. اما چندی بعد، پس از آنکه به اعتماد رسمیت سخنان این «سخنگو» مطلب فراموش شد و سر و صداها خوابید، همین آقا اعلام می کند که «شاید» متن اصلی پیش نویس قانون اساسی همان باشد که به چاپ رسید، ( یا چیزی در این حدود)!
۲) صا لح ترین مرجع علمی و قانونی کشور برای بررسی طرح قانون اساسی، اگر کانون حقوقدانان کشور نباشد کجاست؟ دست کم اتحادیه ی خرج خورهای سر قبرآقا که نیست؟ هنگامی که این کانون اعلام کرد که طرح پیشنهادی قانون اساسی کشور پیش از آن که تقدیم مجلس موسسان بشود باید با دقتی وسواس آمیز عمیقا مورد نقد و بررسی حقوقدانان و صاحبان صلاحیت و اهلیت قرار بگیرد، طبق معمول چند ماهه ی اخیر، چماقداران صاحب سبک جدید با شعار معروف « اعدام باید گردد» گرد محل تجمع حقوقدانان رقص مرگ خود را آغاز کردند، و ناگهان در روزنامه ی عصر تهران افاضات یکی از آن همه چهره های دوست داشتنی جدید را دیدیم که بی هیچ تعارف و رودرواسی در آمده بود که « خیال کرده اید ما همین جوری اختیارمان را می دهیم به دست چند صد تا حقوقدان؟»- توجه فرمودید دوستان؟ آقایان حتی «اختیارشان»را به دست حقوقدان ها هم نمی دهند!
۳) سمیناری که گروههای مسئول جامعه و کانونهای روشنفکران و صاحبنظران برای بررسی مسائل مربوط به قانون اساسی و تنظیم طرحی برای آن تشکیل داده بودند، در دو نوبت اول گردهم آیی، علی رغم همه ی تلاش های خود پشت در بسته ی تالارهای تجمع ماند و راه به درون نیافت. صاحبان جدید قدرت و مملکت، به همین آشکاری کوشیدند فعالیت این سمینار را خنثی کنند- آقایان در این «مبارزه ی قدرت» حتی به کاردانان و مغزهای متفکر یا متخصص هم احساس نیاز نمی کنند. کارهاشان را خودشان شخصا انجام می دهند، چونکه احتیاط شرط عقل است. فراموش نکنید که « انقلاب ما» پیش از آنکه انقلاب ضد امپریالیستی باشد انقلاب ضد کمونیستی بوده است، و هر که معمم نیست کمونیست و لاغیر!
۴) بدون اینکه چیزی ( هر چند ناجور تحمیلی) به اسم «قانون اساسی جمهوری» وجود داشته باشد؛ یعنی بدون اینکه هنوز ضابطه ئی برای حکومت و خط و جهتی برای تدوین قوانین کشوری مشخص شده باشد، ناگهان آقایان «دولت موقت» بدو بدو آمدند و «لایجه» ئی آوردند که «قانون مطبوعات» است!- یاللعجب! البته از یک هفته پیش حضرت «اسلام کاظمیه» ( که گناهش گردن خودش: شایع است که معاون یا مشاور آقای وزیر ارشاد ملی و خیرات شده و همان اول کار به مشروطیت خود رسیده) ندائی در داده که بله، بالاخره مطبوعات که «بی ضابطه» نمی شود! ( نوار شبهای شعر «انستیتو گوته» هنوز موجود است، با صدای همین آقای «اسلام» که از تلخی «ضوابط» اداره سانسور شاه بعض می کند و بعد قاه قاه می زند زیر گریه!)- باری، و حزب توده هم که این اواخر آب توبه به سر ریخته و ختنه را برای اعضای خود اجباری کرده، دنبال فرمایشات «آقا اسلام» زبان گرفته بود که آره بابا، نغوذبالله مگر «مطبوعات بی ضابطه» هم می شود؟
بگذریم. آقایان «دولت موقت» پس از ونگی که آقا «اسلام» و حزب توده رها کردند تا قضیه چندان هم ابتدا به ساکن نباشد، ناگهان چیز وحشتناکی تحت عنوان «لایحه قانونی مطبوعات» آوردند وسط ( که برای ضبط در تاریخ بد نیست عرض کنم که گفته می شود دستپخت متهمان دوگانه، آقا اسلام کاظمیه و شمس آل احمد است) و آقای امیر انتظام که معمولا مسائل جاری مملکتس را با عبارت نکولی «نمی دانم» و «خبر ندارم» و «بنده نشنیده ام» حل و فصل می کرد و شاید به همین دلیل توسط آقای وزیر امور خارجه با عنوان سفیر کبیر به حواشی قطب شمال تبعید شد این بار بر خلاف شیوه مرضیه همیشگی با صراحت قابل تقدیری تصریح کرد که این لایحه «ظرف ده روز» از این تاریخ تصویب «خواهد شد»! – فاتحه!
«لایحه» را که زیر دماغت می گیری، از بند بندش بوی الرحمن آزادی قلم و گند و تعفن قدرت طلبی و انحصارجوئی که خود را «برنده ی بازی» می داند بلند است. لایحه ئی که در هر ماده اش تله ئی کار گذاشته اند، و پر از انواع و اقسام نکات مبهم و قابل تفسیرات و تاویلات کشدار است و به جای آن مثلا ( خدای نکرده) روزنامه نگاران و اهل قلم را برای حفظ میراث های انقلاب و نگهبانی از دموکراسی و پیش گیری از تاخت و تاز تشنگان قدرت و خودکامگی یاری کند، پیشاپیش به دفاع از مواضع قدرت فردی برخاسته، نویسنده هر مطلبی را که به مذاق صاحبان قدرت خوش نیاید به حبس های تا سه سال تهدید کرده است.
من اینجا مطلقا در پی آن نیستم که یکایک مواد این لایحه را تجزیه و تحلیل کنم و نشان بدهم که کاسه لیسان، برای آنکه چتر مصونیتی بر سر خود بگیرند و برای آنکه بتوانند پشت سپری پنهان شوند، با چه تردستی نفرت انگیزی کوشیده اند علی رغم همه نهادهای تشیع در هر حال یکی از مراجع تقلید را به مقام دنیائی و غیر روحانی یک «دیکتاتور» برانند. زیرا با در نظر گرفتن این نکته که پیش از تحریر و تصویب قانون اساسی هیچ لایحه ئی «نمی تواند» صورت قانونی به خود بگیرد، اصولا کل این لایحه ( صرف نظر از خوبی و بدیش) حرف مفت است و حتی تنظیم و پیشنهاد آن به شورای انقلاب نیز می تواند جرم شناخته شود، به خصوص که نیت طراحان آن نیت خیری نیست و گامی است که آگاهانه و از سر سو نیت در طریق ضدیت با انقلاب و سرکوب انقلاب برداشته شده است و توطئه مشهودی است که بر علیه همه دستاوردهای انقلابی و به خصوص به قصد ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری صورت می گیرد. این کج ترین قدمی است که دولت یا فرادولت یا فرودولت تا بدین هنگام برداشته است. طراحان این به اصطلاح «لایحه قانونی» در کمال شهامت و «صداقت انقلابی» همه تعارفات و ظاهرسازی را بوسیده اند گذاشته اند کنج طاقچه، و نشان داده اند که بی هیچ پرده پوشی، درست در طریق منافع همان مستضعفین قدم بر می دارند که هر از چندی گروهی را به خیابانها می ریزند و از میان تارهای صوتی آن بی خبران بی گناه عربده می کشند که:
«دموکراتیک» و «ملی»
هر دو دشمن خلق اند!
چنانکه گفتم، تنظیم این لایحه توطئه یی مشهود است برای ایجاد اختناق در آستانه تدوین قانون اساسی جمهوری: اعلام فرموده اند که این لایحه را «ده روزه» تصویب خواهند کرد ( که بعد این مدت را اضافه کردند) و این در هر حال پیش از موعدی است که قرار است کار قانون اساسی را بسازند. یعنی صاف و پوست کنده پوزه بند مطبوعات را آماده کرده اند تا در مورد خوابی که برای قانون اساسی دیده اند جیک حد الناسی بالا نیاید. که این البته خیال خام است . برای خفه گیر کردن کسانی که سخن گفتن را وظیفه ی خود می دانند، تهدید به سه سال حبس نشانه ی تنگ نظری خنده آوری است. بشارت باد شما را که بسیارند کسانی که در نهایت اخلاص از سر جان نیز گذشته اند و به هر قیمت حرف خود را خواهند گفت و فریاد خود را به گوش ها خواهند رساند. ما را از سر بریده نترسانید. و من شخصا به عنوان نخستین قدم در طریق افشای این توطئه، و به عنوان اولین عکس العمل در برابر این اقدام، در نخستین جلسه ی مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران اخراج آقایان «اسلام کاظمیه» و «شمس آل احمد» را از صف مردان شرافتمندی که آنجا گرد می آیند و مرگ را بر آلودن قلم به منافعی چنین خجالت آور ترجیح می دهند پیشنهاد خواهم کرد.
۵) در این خصوص، هنوز شاهکار همه ی شگردهای انقلابی باقی مانده است:
سخنگوی دولت اعلام فرموده است که مردم باید فکر تشکیل مجلسس موسسان را بگذارند در کوزه و آبش را بخورند، چون تصمیم بر این است که همان «هیات مشورتی» چهل نفر کار مجلس موسسان را هم انجام بدهد. یعنی فی الواقع بگذار همان ها که قبا را می برند، خودشان هم بدوزند و خودشان هم بپوشند!- و این یعنی انقلاب ضرب در انقلاب ضرب در انقلاب!
در حقیقت، دولت یا فرا دولت و یا فرو دولت ( چون هنوز کسی نفهمیده است که ملت دقیقا به ساز که می رقصد) حتی این اندازه شعور را هم برای مردم قائل نیست که احتمالا میان یک «هیات مشورتی» و یک مجلس موسسان فرق بگذارد. هیات مشورتی ( که البته طبق معمول، کیسه ی سیاهی با دوتا سوراخ به جای چشم،تنها تصور مردم از آنهاست) مشتی افرادند با منافع مشترک، که نهایتا مورد اعتماد شخصی هستند که بالای دولت یا بالای فرا دولت و یا بالای فرودولت قرار گرفته است. اما وقتی که صحبت مجلس موسسان پیش می آید بی درنگ موضوع انتخابات به ذهن متبلور می شود، و بلافاصله افرادی جلو چشم مجسم می شوند که بر خلاف ترکیب هیات مشورتی منافع مشترک یا یکسانی ندارد، زیرا نمایندگان طبقات گوناگون جامعه اند.
چگونه ممکن است هیات مورد اعتماد یک فرد خاص از یک طبقه خاص را به عنوان هیات مورد اعتماد تمام طبقات یک جامعه به کل مردم آن جامعه جا زد؟ چه گونه می توان تصور کرد که ممکن است طرحی که چنین هیاتی لزوما از پایگاه منافع طبقه ی خود تهیه کرده است منافع تمام طبقات را شامل شود؟ و چگونه می توان به خود اجازه داد چنین هیاتی ، با غصب عنوان مجلس موسسان، به نمایندگی فاقد اعتباری از سوی همه ی طبقات یک جامعه، چنان طرح یک سویه و یک رویه ئی را که خود پرداخته است خود مورد تصویب قرار دهد؟ – و تازه، موضوع نهائی، موضوع رفراندوم در مورد قانون اساسی، دیگر چه صیغه یی است؟ آیا منظور از این شعبده بازی اخیر آن است که اکثریتی بی خبر نیز در توطئه ئی که بر ضد تمامی جامعه در کار شکل گرفتن است شرکت داده شود؟
آقای بازرگان! مسئول نهائی تمامی این لطمات آشکاری که پس از آن همه بدبختی ها و خونریزی ها به دستاوردهای انقلابی این مردم نجیب و صبور وارد می آید شمائید. اگر به نام و حیثیت خود پای بندید بی گمان تاریخ درباره ی شما چنان قضاوتی خواهد کرد که تصورش چندش آور و غیر قابل تحمل است و بدین نکته شما خود بهتر از هر کسی آگاهید، و اگر به روز جزا معتقدید لاجرم می دانید که دارید چه عاقبتی برای خود تدارک می بینید. تصور نمی کنم خطابه هائی از آن نوع که در تلویزیون ایراد می کنید بتوانند در پیشگاه عدل خداوندی سر موئی از بار شما بکاهد.
دلتان خوش است بگوئید قدرت اجرائی ندارید؛ اما اگر بندگان خدا ندانند خدا می داند که شما بر این کرسی فاقد قدرت خوشترید و همان را بر قدرت فاقد کرسی ترجیح می دهید، زیرا تصور می کنید که آخر پائیز، وقتی جوجه ها را می شمارند، برنده نهائی شمائید بی آن که ظاهرا در این جنگ میان قدرت طلبی انحصارجویانه از یک سو و دفاع از دستاوردهای نیم بند انقلابی از سوی دیگر، پای شما به میان کشیده شده باشد. و خدا این سیاست بازی شوم شما را که لحظه به لحظه خطرناکتر می شود بر شما نخواهد بخشید. همه چیز را می بینید و می شنوید و سکوت می کنید. شاید آن اکثریت نودونه ونیم درصدی بر این تصور باطل باشند که براستی از شما کاری ساخته نیست. اما خدا آگاه است و پوزخندهای شما را می بیند و آن فرشتگان موکل بر شما در حساب اعمال تان می نویسند که می توانستید و نکردید. آنها در حساب اعمال شما می نویسند که می فهمیدید و سکوت می کردید، زیرا سود خود را در این می دیدید.
برنامه ی طلوع خورشید به کلی لغو شده است. کلاغهای سیاهی در راهند تا سراسر این قلمرو را اشغال کنند . خبرهای بدی در راه است اما کلاغ ها برای شما نیز حامل خبر خوشی نخواهند بود.
برایتان متاسفم آقای بازرگان. با این تعلل سیاستمدارانه آخرت مطبوعی در کارنیست. دنیا ارزش آن را ندارد که فدای آخرت شود. هیچ کس در این نکته سخنی ندارد. اما دریغا که برای شما دنیائی هم نمی بینیم – خسرالدنیا والاخره به همین می گویند.


*  این مقاله ی  « احمد شاملو»، نخستین بار در اول تیرماه ۱۳۵۸ در نشریه ی « تهران مصور» چاپ تهران منتشر گردید.

نامه‌ی نیما یوشیج به احمد شاملو ۱۴ خرداد ۱۳۳۰

Nima_Yushij_-_Original

۱. نامه‌ی نیما یوشیج به احمد شاملو
۱۴ خرداد ۱۳۳۰
طهران
به احمد شاملو
عزيزِ من، اين چند کلمه را برای اين می‌نويسم که اين يک جلد “افسانه” از من در پيش شما يادگاری باشد. شما واردترين کس بر کارِ من و روحيه‌ی من هستيد و با جراتی که التهاب و قدرت رويت لازم دارد، وارديد. اشعار شما گرم و جاندار است و همين علتش وارد بودن شماست که پی برده‌ايد در چه حال و موقعيت مخصوصی برای هر قطعه شعر من دست به کار می‌زنم. مخصوصن چند سطر که در مقدمه راجع به زنده‌گانی خصوصی من نوشته‌ايد به من کيف می‌دهد شما خوب دريافته‌ايد که من از رنج‌های متناوبی که به زنده‌گانی شخصی خودِ من چسبيده‌است چطور حرف نمی‌زنم. بدون اين که خود را با مردم اشتباه کرده خود را گم کرده‌باشم و در جهنم فراموشی خطرناکی بسوزم. فقط تفاوت بعضی از آدم‌ها با آدم‌های ديگر همين استيلای نهانی است. به همان اندازه که اشتباه مردم در مورد قضاوت در اشعار من به من کيف می‌دهد، از آن کيف می‌برم. در قضاوت هيچ‌کس در خصوص اشعار من نگران نباشيد. اگر زبان مخصوص در اشعار من هست اگر طبقه‌ی جوان ما چنان با زبان من حرف می‌زنند که خودشان نمی‌دانند واگر در کار شعرسازی حرمتی داده باشم همه از فرمانی هستند که به درد زخم من نمی‌خورند. يعنی حرف کسی باری از روی دوشی بر نمی‌دارد . من همين قدر بايد از عنايتی که جوانان نسبت به کار من دارند، متشکر باشم . اگر اشتباه کرده يا نکرده‌اند قدر مسلم‌تر اشتباه اين که شخص خود من در راه و رسم خود شک بياورم. چون که اين نيست و کار من از هيکل خودم در پيش چشمم روشن‌تر است. همان‌طور تصور کنيد که من در پشت سنگر خود جا کرده‌ام در اين حال هر وقت تيری به هدف پرتاب می‌کنم از کار خودم بيشتر خنده‌ام می‌گيرد که از تک و تاب مردم به نظرم می‌آيد که در سوراخ مورچه‌ها آب می‌ريزم و تفاوت من با مردم در اين است که مردم درباره من فکر می‌کنند اما من اين طور زنده‌گی می‌کنم و همه چيز در زنده‌گی است آيا کافي نيست که من آدم راه خودم باشم نه آدمی که هر روز صبح از عقب يکی می‌رود؟ راجع به انسانيت بزرگتری فکر کنيد . پيوستگی خود را با آن در راه فهم صحيح آن چيزهايی که مربوط به اساس آن است. آشنا شدن، انتخاب راه و موضوع و مجال جولان بيشتر که اغلب نمی‌دانند از کجا ممکن است برای افکارشان فراهم آيد از اين راه است. پس از آن واردترين کسی به زندگی مردم و خوب و بد افکارشان شما خواهيد بود.
نيما يوشيج
از شعرم خلقی به هم آميخته‌ام
خوب و بدشان به هم در آميخته‌ام

خود گوشه گرفته‌ام تماشا را، کاب
در خوابگه مورچه‌گان ريخته‌ام
۲. نامه‌ی نیما یوشیج به احمد شاملو

تجریش
1322
به احمد شاملو
وقتی که بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید: چرا بنفشه اینقدر کبود است. حال آنکه این عیبی برای بنفشه نیست.
نظیر همین چرا در زمان ما با برانداز کردن شعرهای قدیم به همپای شعرهای امروز به میان می آید. در دیوان شعر شما چرا قطعه ی “حرف آخر” وزن ندارد. در صورتی که قطعه بسیار گویاست. چرا در “از شاعری به سربازی” مصراعها قد و نیم قد شده اند. درصورتی که این کار بنا به ضرورتی شده است. چرا در این قطعات اینطور تعبیرات و تشبیهات را زمان عوض می کند.
سخن فقط در سر اینکه تعبیرات و تشبیهات از روی زندگانی و خصوصیات زمان ما و سلیقه های ما باشد یا نه، نیست. کلمه ی “چرا” برخورد به مشکلاتی ست که به زبان تحویل گیرندگان شعر می آید. گفته اند که: ترک عادت موجب مرض است. ما نمی گوییم چه بسا مرضهایی که پیش از عادت وجود دارند. ملت ما با عادات و سلیقه های دیگر زیست می کند. زحمت کنجکاوی به خود نمی دهند (دولت آن ست که بی خون دل آید به کنار) ما فقط حق آن را داریم که بگوییم: آنها به یاد نمی آورند نثرهای منظوم و زیبای قدما را، مخلوطهای نظم و نثر آنها را که “گلستان” شاهکار آنهاست. “گلستان” مربوط به قرن هفتم است نه امروز. اگر کسی امروز به آن شیوه کار کند امکان پذیرست، ولی همین که جملات را در زیر هم نوشت و زبان را ساده تر گرفت به طوری که نمود پیکره ی یک شعر منظوم را پیدا کرد، ادبیات از دست رفته است! غالبن بحث در انفصال و اتصال کلمات و جملات است نه در سر وضع جملات و کلمات و جملات دیگر. چه بنابر قواعد وزن یا جمله بندی قدیم باشد یا بالعکس.
ظاهر امر اینست که مردم از مطالب روزمره و اعلاناتی که امروز به عنوان شعر در مطبوعات ما جا برای مطالب لازم نگذاشته اند، عصبانی هستند. تماشای این منظره شک نیست که گران تمام می شود. به آسانی نمی توان “پیکاسو”ی شعر شاد یا از پیکاسوی شعر فارسی امروز پیشی گرفت. فقط به آسانی وضعیت شعرگونی امروز مسابقه ای می شود که موضوع آن معلوم نیست. ولی باطن امر این است که مردم به صورت و ظاهر علاقه ی مفرطی دارند. در هر مورد هم این عیب نیست. از جهتی هنر به مصرف همین منظور می رسد. هنر کاری صورت نمی دهد جز اینکه واقعیتهایی را صریحن یا با کنایه با خود جان وجود و نیروی نفوذ بخشیده باشد. این کار ممکن است با نبود وزن و قافیه هم انجام گیرد. بعضی از علما، “سکاکی” و دیگران، وزن و قافیه را عارض بر شعر تعریف کرده اند. یکی از مولفین می گوید “و کان شعر العرب کالخبر المنثور” – المستطرف – ولی “23 تیر” ازین صورت هم تجاوز کرده است. “23 تیر” یک قطعه شعر موزون نیست، کاملن با اسلوب بیان آن متفاوت است. با وجود این در فارسی مثلی ست: “هیچ نده را با هیچ نستان کاری نیست”. طلب خورده های وزن را از این راه می توانید با مردم پاک کنید. هرکس اختیار حرف زدنش را دارد. ما در اینجا تعزیه نگرفته ایم که قهرمانان واقعه همه شان منظوم با هم حرف بزنند. فقط مردم قبول نمی کنند و وزن می خواهند. این طلبکارها سماجت خود را از دست نمی دهند. کتمان نباید کرد و ما می دانیم که مقصود از وزن، بهتر متشکل ساختن است. اما در خصوص اوزان آزاد از قیدهای عروضی، که در افاعیل عروضی و بحور آن تصرف می کند، هم مردم حرف دارند. مردم با زیباییهای اوزان آزاد هم که به تناسب معنی به وجود می آیند آشنایی ندارند. رنج می برند. ناراحت می شوند از این چند مصراع:
“کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات، چراغ امید صبح
سوسو نمی زند.”
– خفاش شب –
علت آن وضع تعبیری ست که این اوزان را ایجاب کرده است. شما کاملن با من تماس داشته، همه چیز را می دانید. مردم با این وضع تعبیر هم خو نگرفته اند. غالب این متجددین نمی دانند شعر از چه راه با وضع و کیفیت تازه به وجود می آید و ترکیبی به کلی به جز ترکیبهای شعری کلاسیک را به وجود می آورد.
مع الوصف در این شعرهای آزاد، وزن هست. وزن صدای احساسات و اندیشه های ماست. مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمت کم و بیش و گاهی به آسانی به موضوع های شعر خودم، که دیده اید چه بسا اول نثر آن را نوشته ام، وزن می دهم. با وجود این بسیاری از قطعات شعر من آزمایشهایی بوده است. من همه ی قطعات شعری ی خودم را نمی پسندم. مردم حق دارند. شعر افسون است. اما یک افسون خیرخواهانه. باید از حیث کلمات، شکل، وضع تعبیر، جمله بندی و خصوصیات زبان و همه چیز با مردم به کنار بیاییم. شعر باید مردم را از خود گریزان نکرده، اول رو به خود بیاورد. بعدن مطالبی را به آنها برساند. ولی آیا در شعر زندگی وجود ندارد؟ زندگی را به خرج عادت باید گذاشت یا عادت را به خرج زندگی. همه ی مشکلات ازینجا به وجود می آید. عادات مردم آنن عوض نمی شود. طرز تشخیصهای مردم با طرز تشخیصهای ما فاصله گذاری می کند. این فاصله را هنرمند تا اندازه ی تناقض باید کوتاه کند.
آنچه شایان ملاحظه است این است: گوینده ی شعر چه یافته است. برای کدام هدف و چطور بیان می کند. شکل واسطه است. وزن، زبان، کلمات و همه چیز واسطه اند. گوینده شعر باید ابتکار خود را برای پیدا کردن قالب هرچه اصیل تر به دست گیرد (خواه برای عده ی معدودی و خواه برای عده ی بیشتری) اصیل ترین قالب ها برای مفاهیم شعری ما سازگارترین قالبی ست که همان مفاهیم به تفاوت خود درخواست می کنند. این سازش با امکان عمل و برخوردهای درست سازنده با شدنیها و سنتهایی که رد نشده اند به وجود می آید. اثر و رسوخ گفته های خود را گوینده در این ضمن است که از دست داده یا نداده است.
در “تا شکوفه ی سرخ یک پیرهن” شما به بسیاری از رموز واقف هستید. قطعه ی “تا شکوفه ی سرخ یک پیرهن” از بهترین قطعات شاعرانه ی شما در ظرف این چند سال اخیر است. این قدرت حماسی را در هرجا به کار برده اید، قدرت نفوذ شعر را به حد اعلا بالا برده اید. احساسات را در هیچگونه لباسی نمی توان با نظر تحقیر برآورد کرد. زیرا زندگی ست و شعر خوب باید حاکی از زندگی باشد. شعر خوبتر آن ست که این حکایت را با جان تر بیان کند. چنانکه ما هم همین قصد را داریم. در قطعه ی “سرود مردی که خودش را کشته است” با تمایلاتی نسبت به زندگی خود و مردم به این قطعه ارزش داده اید.
ولی من ناگفته نمی گذارم: این نظر من است، و شما برای من نگفته اید. در من شاید قدرتی هست که می توانم از دریچه ی چشم همه ی کسان ببینم. من بسیاری از شعرهای قدیم را هم دوست دارم. فقط نمی توانم بگویم که همه ی مردم هم می پسندند. زیرا من می توانم آفریننده ی شعر باشم، نه آفریننده ی طبایع مردم.
ما با طبایع مردم نزدیکی می گیریم، زیرا طبیعت ما هم از طبیعت آنها جدا نیست. ما راه های جداگانه را شناخته ایم. این شناسایی ست که ما را به مردم نزدیک می کند و یا از آنها دور می دارد. مخصوصن هنر شعری امروز باید در این دقیق باشد. این قطعات را نمی توان به حساب کلام موزون به خرج مردم گذاشت. برای عملی بودن هرکاری باید نوبت گرفت.
بی حوصلگی شما باعث شده است که در “ویران سرایی درزراسب” که نمی دانم در جزو این قطعات هست یا نه، شما از بعضی نکات عملی چشم پوشیده اید. کمبودی که در این قطعه وجود دارد از نظر طرز کار توصیفی و عینی ست، مع الوصف شاید این قطعه به واسطه ی وزنی که دارد، مطبوع طبع مردم باشد. وقتی بی اعتنا به مردم تحویل بدهیم، مردم هم بی اعتنا می پذیرند. با احتیاط و به تدریج با مردم باید نزدیکی گرفت. دم به دم از شکلی به شکلی رفتن نباید مقصود ما باشد. چون ما برای مردم می آفرینیم. شکل و بیان و غیر آن، واسطه ی نفوذ در مردم باید برآورد شوند. همین که شکل و وضع بیان منظور ما را تا اندازه ای عملی و برآورد ساخت در عوض نفوذ و رسوخ خود را از دست نداد، کافی ست و زیباست. خود من تقریبن آدم قانع و در عین حال خیلی دیرپسند هستم. در کارهای شعری ی خود زیاد زد و وازد کرده وسواس خود را از دست نمی دهم. شاید علت رسوخ من که پر دور نیست بت تنومندی مردم از من بسازند، همین قناعت و در عوض سربراه بودن من و یک مقدار مختصر ناتویی داشتن باشد. رو به آن شهر آشنایی با خیلی حسابها و مدارها باید جلو رفت. زور استدلال و نظر و سرگذشته های هنری دنیا که چه شده است درمانی برای زخم نمی گذارد. این استدلالها و نظرها بی انتها هستند. حال آنکه شعر شکل گرفته است و شکل انتهاست. در شعرهای خود من هم تکه هایی وجود دارد که هم مردم و هم خودم را ناراحت نگاه می دارد. اما وقتی که قطعه ای از آن را مردم به راحتی پذیرفته اند، خود من چندان راحت نیستم. فکر می کنم چطور شده است. با این کاوش است که من چشم از راحتیها و ناراحتیها پوشیده، راه های امکان پذیر و شدنی را در تفحص بوده ام. من می گویم می خواهیم پیش بروم اما صدای مردم را در راه بشنوم.
شما در “صبح می آید” تا یک مقدار از خود دوری گرفته اید تا اینکه به مردم نزدیک شده اید. در سطور اول این قطعه فراموش نکنید که وضع تعبیرات قدما سایه می زند. ولی عیب و نقصان شعر شما نمی شود. دانسته اید با مردم چطور برخورد کنید ولو اینکه خود شما ندانسته باشید که می دانید. به همان اندازه به عکس در “حرف آخر” و حرف اول دیوان شعرتان از مردم، که زیاد از آنها عصبانی هستید، جدا شده اید.
عمده این است که چطور تجسم بدهید، چطور نفوذ کنید. وقتی که این هردو بود سراینده ی شعر کاملن کارش را از روی میزان انجام داده است. خواه با وزن، خواه با صحت کلمات و خواه با هر وسیله که هست. نظر خود را انجام نداده، نظر چند نفر به سراغ او نمی آید، نظر عده ی زیادی انجام گرفته و نظر عده ی زیادی به همپای گفته های اوست. برای رسیدن به این منظور صبر و حوصله لازم است.

نیما یوشیج

غم‌هامان را در کشوها نگه می‌داریم،

غم‌هامان را در کشوها نگه می‌داریم،
مبادا سربازان ببینند و جشن بگیرند محاصره ما را
اندوه‌هایمان را نگه می‌داریم برای موسم‌های دیگر
برای یک یادمان،
برای آنچه در راه غافلگیرمان می‌کند.
آن‌گاه که زندگی به روالی طبیعی پیش رود
ما نیز چون دیگران غمگین خواهیم شد، برای دلبستگی‌های شخصی‌مان
که امروز شعارهایی بزرگ‌تر
پنهان‌شان داشته
و برای زخم‌های کوچک‌مان که به خونریزی‌شان اعتنا نکردیم
فردا آن زمان که سرزمین شفا یابد،
عوارض جانبی‌اش را احساس خواهیم کرد...

«محمود درویش»
ترجمه‌:تراب حق‌شناس




عکس ‏شعرخلاف جریان‏