نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

رابطه مستقيم "زنا" با "زلزله" از فرماشات گهربار يک آخوند !!


هفت سین ولایت فقیه!


راهیان گور، کاریکاتوری از مانانیستانی

هئیت رئیسه مجالس از اول انقلاب

هئیت رئیسه مجالس از اول انقلاب

مجلس اول
  

رئيس :  علي‌اكبر هاشمي رفسنجاني

نواب رئيس : محمد يزدي و محمد مهدي رباني‌املشي

منشي‌ها :  اسدالله بيات، محمد ‌علي سبحان‌اللهي، سيد فضل‌الله حسيني‌برمائي، عزت‌الله دهقان، سيد محمد اصغري و علي موحدي ساوجي

كارپردازان: آقايان سيد جليل سيدزاده، غلام‌عباس زائري و حسين محلوجي

   مجلس دوم

رئيس: علي‌اكبر هاشمي رفسنجاني

نواب رئيس: محمديزدي و مهدي كروبي

منشي‌ها: اسدالله بيات، محمدعلي سبحان‌اللهي، سيد فضل الله حسيني برمائي، عزت‌الله دهقان، سيدمحمد اصغري و محمدعلي هادي  نجف‌آبادي

كارپردازان: آقايان سيدجليل سيدزاده، غلام‌عباس زائري و حسين محلوجي

   مجلس سوم

رئيس: اكبر هاشمي رفسنجاني

 نواب رئيس:  مهدي كروبي و حسين هاشميان

كارپردازان:  مرتضي كتيرائي، سيدعبدالواحد موسوي لاري و غلامرضا حيدري

منشي‌ها:  محمدعلي سبحان‌اللهي، اسدالله بيات، احمد عزيزي، رسول منتجب‌نيا، مرتضي الويري و عباس دوزدوزاني            

   مجلس چهارم

رئيس:  علی‌اکبر ناطق نوري

نواب رئيس: آقایان حسن روحاني و اكبر پرورش

منشي ها: محمدكريم شهرزاد، سيد رضا اكرمي، محمدرضا باهنر، حسين سبحاني نيا، محمدرضا رحيمي، سيد جواد انگجي

كارپردازان: آقایان سيد رضا تقوي، حبيب الله عسگراولادي، غلامعباس زائري

   مجلس پنجم

رئيس:  علي‌اكبر ناطق نوري

نواب رئيس: حسن‌ روحاني و محمد علي موحدي كرماني

كارپردازان: سيد حسين‌ هاشمي‌، سيدرضا تقوي‌ و سيدمحسن‌ يحيوي

منشي‌ها:  قربانعلي دري‌نجف‌آبادي، محمدرضا باهنر، سيدرضا اكرمي، سيدمحمدرضا موالي‌زاده، حسن غفوري‌فرد و علي موحدي ساوجي

   مجلس ششم

رئيس: آقاي مهدي كروبي

نواب رئيس:  بهزاد نبوي‌ و سيدرضا خاتمي‌

كارپردازان:  محمدرضا تابش‌،‌ جليل‌ سازگارنژاد  و سيدحسين‌ هاشمي‌

منشي‌ها: آقاي ناصر خالقي‌‌، خانم‌ سهيلا جلودارزاده‌، آقايان علي‌ شكوري‌راد،‌ محمد قمي‌‌،‌ اسماعيل‌ جبارزاده‌ و‌ محمد نعيمي‌پور

   مجلس هفتم

رئيس:  غلامعلي حدادعادل

نواب رئيس:  محمدرضا باهنر و سيدمحمدحسن ابوترابي‌فرد

منشي‌ها: آقايان حميدرضا حاجي‌بابائي، سيداحمد موسوي، عليرضا زاكاني، حسين سبحاني‌نيا، موسي قرباني و جهانبخش محبي‌نيا

كارپردازان:  احمد ناطق نوري، حسن نوعي‌اقدم و محسن كوهكن‌ريزي

   مجلس هشتم

رئيس: آقاي علي لاريجاني

نواب رئيس: آقايان سيدمحمدحسن ابوترابي‌فرد و محمد رضا باهنر

كارپردازان: آقايان محمد آشوري تازياني ، احمد ناطق‌نوري و مهدي ابهري

منشي‌ها: آقايان غفوري‌فرد ، حميدرضا حاجي‌بابايي ، ميرتاج‌‌الديني ، ج

ترومن بمباران اتمي هيروشيمارا به اطلاح جهانيان مي رساند ـ صفحه اول روزنامه ها اختصاص به اين خبر يافته بود

روزی که ترومن اعلام داشت که به دستور او ژاپن بمباران اتمی شد تا در پایان یافتن جنگ تسریع شود ـ جزئیات بمباران هیروشیما
ترومن بمباران اتمي هيروشيمارا به اطلاح جهانيان مي رساند ـ صفحه اول روزنامه ها اختصاص به اين خبر يافته بود

    هفتم آگوست 1945 هري ترومن رئيس جمهور وقت آمريکا که پس از شرکت در کنفرانس سران فاتحان جنگ جهاني دوم در پوتسدام، با رزمناو «اوگوستا» از اروپا به واشنگتن بازمي گشت در نيمراه و از ميان اقيانوس اطلس به جهانيان اعلام کرد که هيروشيماي ژاپن در ششم آگوست به دستور مستقيم او بمباران اتمي شده است و هدف از اين کار پايان يافتن هرچه زودتر جنگ در منطقه خاور دور بوده است. [بمباران اتمي يک روز پيش از آن انجام شده بود.].
    ششم آگوست 1945 به وقت ژاپن (پنجم آگوست به وقت آمريكا) و سه ماه پس از خودکشی هیتلر و تسلیم شدن آلمان، يك بمب افكن «B-29» نیروی هوایی آمريكا نخستين بمب اتمي را بر شهر هيروشيمای ژاپن فروافكند كه در همان لحظه بيش از شصت هزار تن كشته و افزون بر 120 هزار تن ديگر مجروح شدند كه بسياري از مجروحين نيز به تدريج جان سپردند. اين بمباران اتمي ساعت 8 و 15 دقيقه بامداد به وقت محلي (23 و 15 بوقت لندن ـ گرینویچ) انجام شد. بمب حاوی اورانیوم 235، سه متر طول و معادل 12 هزار و پانصد تُن ماده منجره TNT قدرت انفجار داشت. بمب با چتر بر فراز شهر رها و در ارتفاع چند صد متری زمین منفجر و تولید حرارت چند میلیون درجه ای کرد و تا شعاع 13 کیلومتری همه چیز را خاکستر ساخت. 63 درصد ساختمانهای شهر ویران و مابقی آسیب دید. طبق آمار، در این بمباران 76 هزار ساختمان ویران شد. پس از انفجار بمب، برقي خيره كننده جهيد و متعاقب آن ابر سياه ناشي از سوختن و ذوب شدن آن چه كه در زمين بود به آسمان بلند شد و در ارتفاع 300 متری قارچ سفيد رنگي از اين ابر برخاست كه تا ارتفاع هفت كيلومتري زمين بالا رفت. جمعيت هيروشيما که در 800 کیلومتری توکیو واقع شده است در آن زمان و پيش از حمله اتمي 345 هزار تن بود. بعدا شمار کشته شدگان بمباران اتمی هیرو شیما 118 هزار و 661 غیر نظامی و 20 هزار نظامی اعلام شد و سرانجام با مرگ شماری دیگر و عمدتا براثر تشعشع و بیماری های ناشی از آن رقم تلفات به 140 و کمی بیشتر رسید.
    این بمب اتمی که از نیومکزیکو (جنوب غربی ایالات متحده) به جزیره تینیان (یک پایگاه نیروی هوایی آمریکا در اقیانوس آرام) حمل شده بود در یک بمب افکن بی ـ 29 قرار گرفت تا روی هدف رها شود. بمب افکن های بی ـ 29 که بُرد پروازشان 4 هزار و 670 کیلومتر و حد اکثر سرعتشان 588 کیلومتر در ساعت بود قادر به حمل 9 تُن بمب بودند. این هواپیما 9 خدمه پروازی ازجمله 4 افسر داشت و فرماندهی آن با سرهنگ Paul W.Tibbets Jr بود.
    سرهنگ پال تيبتز Paul W.Tibbets خلبان و فرمانده هواپیما خواسته بود که نام مادرش «انولا گي Enola Gay» را روي بدنه هواپيما بنویسند که هواپیما با همین نام وارد تاریخ شده است. تیبتز که 23 فوریه 1915 به دنیا آمده بود 92 سال عمر کرد، ژنرال شد و یکم نوامبر 2007 درگذشت. بمب افکن انولا گي در موزه هوايي ـ فضايي آمريکا در چينتيلي (حومه شهر واشنگتن) براي بازديد مردم قرارداده شده است.
    سه روز پس از بمباران اتمی هیروشیما، شهر بندری ناگاساکی Nagasaki نیز بمباران اتمی شد و دولت ژاپن تسلیم خودرا اعلام داشت و جنگ جهانی دوم در نیمه آگوست 1945 در همه جبهه پایان یافت.
    از آن پس هرسال در ششم آگوست به مناسبت سالروز بمباران اتمی هیروشیما اجتماع و یا اجتماعات بزرگی در آن شهر و شهرهای دیگر برپا می شود و .... در سال1995 نيز به مناسبت پنجاهمين سالروز بمباران اتمي هيروشيما صدها هزار تن در اين شهر اجتماع كره بودند.
    در همين روز در سال 1963 پيمان منع آزمايشهاي هسته اي در جوّ زمين و داخل اقيانوس امضاء شد و از آن پس اين آزمايشها در زير زمين انجام گرفته است که آلودگی محیط زیست ناشی آن کمتر است.
    آمريكا از آگوست سال 1939 (و به احتمال زياد به توصيه و ترغيب آلبرت اينشتاين) كار توليد سلاح اتمي را آغاز كرده بود كه نخستين بمب، 16 جولاي 1945 (بيست روز پيش از بمباران اتمي هيروشيما) در ايالت نيومكزيكو آمريكا آزمايش شده بود.
    
خدمه پروازي بمب افکني که هيروشيما را بمباران اتمي کرد ـ Paul W.Tibbets خلبان و فرمانده بمب افکن با تايپ نام مشخص شده است

    
بمب افکن انولا گي
در بخش پیش به موضعگیری‌ ناهماهنگ مسئولین امنیتی رژیم شاه در مورد بیزن جزنی و هشت زندانی دیگر که آنها را خودشان کشته بودند پرداخته و به دیدار دوست مهربانی اشاره کردم که بازی‌های روزگار یا به قول امانوئل کانت «مکر عقل» او را به گردنه های سخت زندگی انداخت و چون برگ خزان از بیداد زمان پژمرد. دیدار او پاک مرا دگرگون کرد...
...
در این قسمت به طیف زندانیان سیاسی دوران شاه پرداخته و اشاره کوتاهی هم به سید باقر امامی‌ (نورو) و دکتر اپریم اسحاق خواهم داشت. 
البته با توجه به تعدّد جریانات مختلف سیاسی و اجتماعی در تاریخ معاصر کشورمان و به تبع آن زندانیان سیاسی، بیشتر به کسانیکه در دو دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی سر و کارشان به زندان افتاد، می‌پردازم. 
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زندانیان در تداوم مبارزات سیاسی نقش مهمی داشتند.
زندانیان سیاسی رژیم پیشن که بیشتر آنها در تهران و زندان‌های عشرت‌آباد، جمشیدیه، قزل قلعه، قزل حصار، کمیته مشترک و بویژه در قصر و اوین به سر می‌بردند، در تداوم مبارزات سیاسی علیه رژیم شاه نقش مهمی داشتند.
زندانیان تا سال ۱۳۵۰ به دو دسته مذهبی و غیرمذهبی تقسیم می‌شدند. برخی از نیروهای ملی‌گرا نیز در شمار مذهبی ها محسوب می‌شدند.
در قسمت دوازدهم خاطرات خانه زندگان به پیش‌زمینه‌های کمون مشترک در زندانهای ایران اشاره نموده‌ام. تا قبل از کمون بزرگ که اکثریت قریب به اتفاق زندانیان در آن شرکت داشتند، هر گروه در یک جمع زندگی می‌کردند و البته برای مشورت و رایزنی در خصوص چگونگی برخورد با مدیریت زندان با بقیه شور و مشورت می‌شد.
مذهبی‌ها جمع خودشان را داشتند و زندانیان غیرمذهبی نیز همینطور، که اسامی مختلف داشت. کمون توده‌ای‌ها، کمون جزنی، کمون پاک‌نژاد، نهضتی‌ها و...
...
با تقویت مشی مبارزه مسلحانه در میان گروه‌های مختلف سیاسی و ورود اعضای حزب ملل اسلامی، موتلفه، چریک‌های فدایی، مجاهدین خلق و چندین گروه دیگر به زندان‌، ورق برگشت و با توافق چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، وحدت استراتژیک در دستور کار قرار گرفت و زمینه عینی کمون بزرگ زندانیان بوجود آمد و سفره و جمع مشترک تا پیش از برادرکشی های بیرون (سوزاندن مجید شریف واقفی، گلوله‌زدن به صمدیه لباف و باقی قضایا در سال ۵۴) ادامه داشت. بعد از آن بود که آرایش نیروهای سیاسی در زندان نسبت به گذشته تغییر کرد و آثار شومش را در دهه پرابتلای ۶۰ و وقتی امثال لاجوردی به قدرت رسیدند، نشان داد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
فعالیت‌های سیاسی منسجم در ایران
بعد از جنگ جهانی دوم، که دولت انگلیس نسبت به گذشته از تک و تا افتاد و با روسها سر منافعش درگیر بود، برای مبارزین ایران فرصت خوبی فراهم شد، به این معنی که امکان استفاده سیاسی از این دو گانگی پیش آمد و در نتیجه فعالین سیاسی در کشور ما از آن بهره‌مند شدند.
خروج رضاشاه از کشور و فضای باز سیاسی که در پی داشت هم، شرایط تازه ای پیش آورد. جدا از دو عامل فوق، (یعنی رقابت انگلیس و روس، و خروج رضا شاه)، شمار نه چندان اندکی از ایرانیان که در غرب تحصیل کرده بودند، همچنین رشد احساسات میهن‌دوستی و بیداری مردم شرایط لازم را برای فعالیت‌های سیاسی منسجم به وجود آورد.
...
با روی کارآمدن محمد رضا شاه، علاوه بر جریانات سیاسی ملی، مذهبی و مارکسیستی، گروههایی هم که نیروهای امنیتی به آنان «تجزیه‌طلب» می‌گفتند، به مجموعه جریانات اپوزیسیون اضافه شد. گروههای مزبور در کردستان، آذربایجان و خوزستان فعال بودند.
...
طی جنگ جهانی دوم، در آذربایجان، با رهبری سید جعفر پیشه‌وری شماری از هموطنان ما به فعالیت سیاسی مشغول بودند که البته با شروع بگیر و ببندها بیشترشان به شوروی فرار کردند اما وقتی مسئله آذربایجان کمَکی فروکش کرد مخفیانه به ایران برگشتند و خیلی از آنها بعد از بازگشت بازداشت و زندانی شدند. به این گروه «معاودین» می‌گفتند و اتهام‌شان جاسوسی برای شوروی بود.
گروه دیگر از این دست، زندانیان سیاسی مرتبط با حزب دموکرات کردستان ایران بودند و اتهامشان این بود که زمان اشغال ایران توسط نیروهای متفقین، زیر بیرق قاضی محمد، می‌خواستند کشور را تجزیه کنند. تفسیر مقامات امنیتی از رنج مردم کرد و خودمختاری کردستان،صرفاً تجزیه طلبی بود.
درآغاز نیروهای شوروی مستقر در ایران هوای جریان مزبور را داشتند اما با قرار و مداری که ۱۵ فروردین ۱۳۲۵ بین قوام السلطنه و سادچیکف، (بین ایران و شوروی) بسته شد ، از ایران رفتند و ارتش به سرکوب حزب دموکرات پرداخت و قاضی محمد و دیگر رهبران آن در مهاباد، به دار آویخته شده و تعداد زیادی زندانی شدند.
...
جدا از آنچه گفتم عده ای را هم به اتهام تجزیه طلبی در خوزستان دستگیر کرده بودند که ویژگی اصلی‌شان، جنبه ناسیونالیستی عربی آنان بود. هرچند رگه‌های شبه مذهبی هم داشتند.
بعدها از شکرالله پاکنژاد شنیدم که جدا از شمار محدودی از آنان که ترقیخواه و آرمانگرا بودند، این دسته اخیر بیشترشان به معنی واقعی کلمه زندانی سیاسی نبودند.
گویا خانواده‌هایشان در روستاها و شهر آبادان زندگی می‌کردند و از نظر معیشتی هم مشکلات زیادی داشتند و این مسئله مشغله ذهنی‌شان بود و می‌خواستند به هر قیمت که شده، از زندان بروند و پلیس هم حسابی سوءاستفاده می‌کرده و برایشان دام و دانه می‌ریخته‌است.
...
تعدادی از عشایر فارس هم گذارشان به زندان افتاد. بعد از قتل مهندس شاهپور ملک‌عابدی (رئیس حوزه اصلاحات ارضی فیروزآباد)، که ۲۱ آبان ۱۳۴۱، در«تنگاب»(تنگ آب) فیروزآباد فارس، اتفاق‏ افتاد، تعدادی را بازداشت کردند و برخی از آنها را به زندان قصر آوردند. 
ـــــــــــــــــــــــــــــ
همه زندانیان سیاسی ایران ملی بودند.
به یک معنا همه زندانیان سیاسی ایران ملی بودند و از قضا به خاطر سیاستهای ضد ملی حاکمان مستبد، خود را به آب و آتش می‌زدند. اما ملی در اینجا اشاره به مرتبطین جبهه ملی، حزب ایران و نهضت آزادی است.
۲۵ اسفند ۱۳۲۸ جبهه ملی ایران، شکل گرفت اما با کودتای ۲۸ مرداد زیر ضرب رفت و تعداد زیادی از اعضای آن دستگیر و زندانی شدند.
جبهه ملی اول با نام دکتر محمد مصدق عجین است و جبهه ملی دوم در سال ۳۹ برای ادامه مبارزه و استقرار حکومت قانونی تشکیل شد. البته دکتر مصدق ایراد گرفت که اساسنامه مربوطه، جبهه ای نیست و باید عوض شود.
جبهه ملی سوم در سال ۴۴ با هدف استقرار حکومت ملی (نه حکومت به اصطلاح قانونی که وابسته به قوانین رژیم شاه باشد)، تشکیل شد که دیری نپایید چرا که سرکوب و دیکتاتوری نفس‌اش را گرفت و خیلی ها دوباره زندانی شدند. البته خبرنامه اش تا دو سه سال در خارج منتشر می‌شد. از سال ۱۳۴۲ در آمریکا و اروپا فعالیت‌هایی داشت.
جبهه ملی چهارم مربوط به زمان انقلاب است که ابتدا با عنوان «اتحاد احزاب ملی» و... پا به صحنه گذاشت و...
جبهه ملی پنجم، هم، همان است که ابتدا شُکرالله پاکنژاد اسمش را به میان آورد و بعد با پیشنهاد دکتر منوچهر هزارخانی «جبهه دموکراتیک ملی» نام گرفت.
خلاصه، شماری از زندانیان، ملی و وابسته به جبهه مزبور بودند و به آنها «مصدقی» هم گفته می‌شد.
...
گروه دیگری از زندانیان ملی گرا مرتبط با نهضت آزادی بودند که ۲۷ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ توسط برخی چهره‌های مذهبی جبهه ملی، مثل آیت‌الله طالقانی، مهندس مهدی بازرگان، خواهر زاده های مهندس بازرگان (منصور و رحیم عطایی)، دکتر یدالله سحابی، حسن نزیه و عباس سمیعی شکل گرفت.
نهضت آزادی به دلیل حضور آیت‌الله طالقانی و دکتر سحابی و مهندس بازرگان، مقبول شمار زیادی از مردم ایران بود. به مبارزین کمک می‌کرد. از قول مهندس بازرگان که مسلمان معتقدی بود گفته می‌شد ما اسلام را برای ایران می‌خواهیم نه بر عکس.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
 ۱۰۰ واعظ و روحانی گذرشان به زندان افتاد.
اینجا نقریباً نام همه طلاب و روحانیونی را که به زندان شاه افتادند، آورده‌ام. برخی از آنان مدت کوتاهی بازداشت می‌شدند و شماری سالهای زیاد حبس کشیدند. البته عده ای از افراد زیر دیگر در قید حیات نیستند و چندین نفر هم بعد از سال ۶۰ به زندان افتاده و کشته شدند.
...
حسن لاهوتی اشکوری، حسین غفاری، هادی غفاری،...امینی کرمانشاهی، حسین هراتی، ابراهیم باقری، محمد یوسف کیافتوحی، عباس حسینی، مراد علی احمدی، قربانعلی علیزاده، عسگری فقیه، احمد علی دباغی (معروف به برهانی)، اکبر رضائی استخروئیه، سید علی سجادی، عسگر شیر محمدی، حسین جوانبخت، محمد حسین غیاث علوی، جعفر حاج حیدری، ...گلرو، محمد حسین شجاعی، حسین خدادادی، شیخ محمد اکرمی، ...آل اسحاق، علی رکعی (احمدی - جوادی)، حسن محمودی، سید احمد هاشمی‌نژاد اشرفی، احمد(صفت‌اله) برزگر نفری، محمد حسینی نیاکجیدی، سعید کلانتر، سید نورالدین علوی طالقانی (خواهر زاده آیت‌الله طالقانی)، اسدالله بیات زنجانی،...لطیفی، محمد رضا (امیر) شریف راضی، علی خاتمی، سید محمد تقی حسینی زابلی، سید علی خامنه‌ای، هادی خامنه ای، محمد باقر فرزانه، غلامرضا اسدی، سید محمدرضا سعیدی، محمود (غلامرضا) مروی سماورچی، فیض الله سعادتی، صالحی مازندرانی، احمد محدث، غلامعلی نعیم آبادی، شیخ مصطفی رهنما، محمدرضا امیری، محسن مقدسی، ایرج صفاتی، حسن عشوری (عاشوری)، ابراهیم معدنی، عزیز علی پرتو، علی عبادی جامخانه، احمد طالبی، محسن دعاگوی فیض آبادی، جلال اشجع، دینه محمد آدینه‌زاده، سید محمد علی علوی طباطبائی، شیخ محمد باقر زاده، سید احمد علی نبوی نوری، علی بخشی، والی اله واحد مرزبان کلاته، کمال‌الدین ادیب زارچی، سید محمد باقر دریاباری، قربانعلی درزی، حمید رضا خزاعی، محمد علی ذاکریان، محمدعلی مالک الرقایی، نصر‌اله مظهری، علی سراجی، شیخ مصطفی فومنی حائری، سید ابراهیم مرزانی (معروف به حسینی)، نور محمد عقیلی، احمد ملازاده، عبد‌اله میثمی، حسین آقا علیخانی، اکبر بهرمانی هاشمی رفسنجانی، محمدرضا مهدوی کنی، ناطق نوری، اکبر دخانچی، محی‌الدین انواری، موحدی کرمانی، ربانی شیرازی، محمد جواد حجتی کرمانی، جعفر شجونی، سید رضا برقعی مدرس،مهدی کروبی، یحیی مصباح، 
ابوالفضل شکوری، سید مرتضی جزایری، ایراهیم سولگی، محمدرضا بیگ‌ یزدی‌ معروف‌ به‌ «فاکر خراسانی‌»، جعفری گیلانی، عباس سالاری، علی عرفا، محمد تقی زشتی، سید محمد رضوی، عبدالمجید معادیخواه، جلال گنجه ای، عبدالرضا حجازی، محمد علی گرامی،...و سید روح الله مصطفوی (آیت‌الله خمینی)
شاید تعداد دیگری هم باشد و الآن اسامی شان در ذهنم نیست.
همچنین آیت‌الله منتظری و آیت الله طالقانی (سید محمود علائی طالقانی) که جای خود دارند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زندانیان موتلفه و...
شمار دیگری از زندانیان، مرتبط با جمعیت موتلفه اسلامی بودند.
سال ۱۳۴۲-۱۳۴۱ سه هیئت مذهبی مسجد شیخ‌علی، هیئت اصفهانی‌ها و هیئت مویّد مسجد امین‌الدوله، مرکب از بازاریان و فرهنگیان که بیشتر مقلد آیت‌الله خمینی بودند تشکیلاتی را به نام «هیئت‌های موتلفه» ایجاد کردند.
اعضای هسته اولیه هیئت‌های موتلفه گرایش سیاسی واحدی نداشتند. در میان آنها هم هوادار فداییان اسلام بود. هم طرفداران آیت‌‌الله کاشانی و هم جبهه ملی.
گفته شده این تشکل مورد تائید آیت الله خمینی بود. گروه مزبور پس از تبعید مرجع دینی‌شان و در پیامد واقعه ۱۵ خرداد سال ۴۲، یک شاخه نظامی تشکیل داد و به اقدامات مسلحانه دست زد و در این رابطه حسنعلی منصور نخست وزیر شاه، ترور شد.
شکرالله پاکنژاد از قول عسکراولادی می‌گفت ما می‌توانستیم خود شاه را بزنیم اما آماده پیامدهایش نبودیم و چون بهره اش را مارکسیستها می‌بردند، اینکار را نکردیم.
ترور حسنعلی منصور سبب شد که تمامی افراد موتلفه - به جز سید علی اندرزگو و حاج مهدی بهادران که متواری شده بودند، بقیه دستگیر و زندانی شوند.
چهار نفر (محمد صادق امانی، محمد بخارایی، مرتضی نیک‌نژاد و رضا صفار هرندی) اعدام شدند و حکم اعدام برخی به حبس ابد تبدیل شد. عده‌ای هم به حبس‌های طولانی محکوم شدند. از زندانیان سیاسی موتلفه می‌توان افراد زیر را نام برد.
ابوالفضل توکلی بینا، صادق اسلامی، حاج عزت خلیلی، حاج مهدی عراقی، هاشم امانی، حبیب الله عسکر اولادی، ابوالفضل حاج حیدری، عباس مدرسی‌فر، حاج احمد شهاب، حمید ایپکچی، تقی کلافچی، آیت‌الله انواری و... تعدادی دیگر.
...
خودشان می‌گفتند برخی از اعضای موتلفه در بیرون از زندان با سازمان مجاهدین همکاریهایی داشتند. (که البته این موضوع اگر درست باشد به قبل از حوادث سال ۵۴ برمی‌گردد.)
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زندانیان حزب ملل اسلامی و گروه حزب‌الله
حزب ملل اسلامی که به مشی مسلحانه اعتقاد داشت، سال ۱۳۴۴ به وسیله سید محمد کاظم بجنوردی تشکیل شده بود. سال ۱۳۴۴، به طور تصادفی مورد شناسایی قرار گرفت و همه اعضای آن دستگیر و زندانی شدند. در بخشهای پیش به این موضوع اشاره نموده‌ام.
از میان آنها می‌توان سید محمد کاظم بجنوردی، محمد جواد حجتی کرمانی، عباس دوزدوزانی، محمد کاظم سیفیان، احمد احمد، محمد علی مولوی عربشاهی، عباس آقا زمانی (ابو شریف)، علیرضا سپاسی آشتیانی و تعدادی دیگر.... را نام برد.
شماری از اعضای حزب ملل اسلامی پس از آزادی از زندان، گروه دیگری به نام «حزب‌الله» را پی‌ریزی کرده و از سال ۱۳۴۷ فعالیت خود را آغاز نمودند که بعدها دستگیر شدند.
داود محبوب مجاز، مهدی افتخاری، مهدی برایی، محمد مفیدی، محمدباقر عباسی، هادی شمس حائری، محمد باقر صنوبری، سیدمحمد سیدمحمودی طباطبایی، محمد مظاهری (برادر عباس مظاهری که در تظاهرات مردمی علیه استبداد گلوله خورد و جان باخت)، کیوان مهشید، علی‌اصغر اهل کسب (رفیعی)، و برادران منصوری (احمد و جواد)...به این گروه و نیز حزب ملل دلبستگی داشتند. در قسمت پانزدهم خاطرات خانه زندگان اسامی بیشتری از این تشکل آورده‌ام.
...
برخی از زندانیان مذهبی زمان شاه خودشان را به گروههای هفت گانه زیر که بعد از انقلاب مجاهدین انقلاب اسلامی را شکل دادند ربط می‌دهند.
امت واحده، توحیدی بدر، توحیدی صف، فلاح، فلق، منصورون و موحدین
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زندانیان گروه والفجر
از گروه والفجر (یعنی سپیده سحر) چندین نفر بازداشت شدند.
گروه مزبور را طلبه ای به اسم محمدعلی موحدی قمی بنیان گذاشته بود. وی چندبار به خاطر تکثیر اعلامیه های آیت‌الله خمینی، همچنین بعد از واقعه ۱۵ خرداد سال ۴۲ دستگیر شده بود. آزاد که می‌شود گروهی با مشی مسلحانه راه اندازی نموده و در قم شروع به عضو گیری می‌کند.
سپس با حمیدرضا اشراقی، محمدعلی باقری، محمد مشرف، مصطفی نیکو حرف ماهر، حمید رضا فاطمی و جواد زرگران قمی، به فکر تهیه اسلحه می‌افتند. گویا در بهمن ۱۳۵۳ قصد خلع سلاح یک پاسبان را در تهران داشتند که منجر به درگیری شده، محمدعلی باقری مجروح و دستگیر می‌شود و اعضای گروه هم اکثراً دستگیر می‌شوند.
محمدعلی موحدی و حمیدرضا فاطمی را ۱۶ اسفند ۱۳۵۴ تیرباران کردند و بقیه حکم گرفتند. بعداً از جواد زرگران قمی خواهم گفت.
زندانیان مرتبط با مجاهدین و فداییان هم که جوان تر بوده و در اکثریت قرار داشتند، در میان زندانیان سیاسی شاخص بودند. بعدها اسامی شان را می‌آورم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زندانیان توده‌ای
بخش مهمی از زندانیان سیاسی رژیم پیشین در دوره‌های مختلف مرتبط با گروه‌های مارکسیستی بودند.
اعضای حزب توده نخستین گروه از زندانیان سیاسی مارکسیست هستند.
زمانی بود که غیر از نواّب صفوی و خلیل طهماسبی و... (از فدائیان اسلام)، و نیز آقای رضا زاده قشقائی، بقیه، یعنی بیش از ۹۵ درصد از زندانیان، توده‌ای بودند و رژیم شاه بالاترین فشارها را به‌ آنان واردمی‌کرد.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد و کشف سازمان مخفی حزب در سازمان افسری، زندان و توده ای با هم مترادف بود.
پرویز حکمت‌جو، علی خاوری، یدالله شهید زند، شاهرخ مسکوب، مهدی خانبابا تهرانی و خیلی‌های دیگر (که در قسمت هفدهم اسامی شان را آورده‌ام) در زندان بودند.
البته سازمان انقلابی توده، سازمان مارکسیستی - لنینیستی توفان، سازمان رهایی بخش خلق‌های ایران (سیروس نهاوندی، حسین رفیعی، ابوالفضل موسوی، تعمت الله عیوض محمدی، عباس میلانی و...) هم به نوعی از حزب توده کنده شده بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
گروه پرویز نیکخواه
به آنان زندانیان چپی ۲۱ فروردین، همچنین، گروه «یوش» گفته می‌شد.
پرویز نیکخواه (رهبر گروه)، مهندس احمد منصوری مقدم، مهندس منصور پورکاشانی و... با مرام و رویه‌ای مارکسیستی- مائوئیستی به اتهام دخالت در ماجرای ترور شاه در ۲۱ فروردین سال ۱۳۴۴ دستگیر شده بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
ستاره سرخ
گروه ستاره سرخ که به گروه ۲۰ نفری معروف شده بودند، گروهی کم سن و سال بود که با تمایلات مارکسیستی پا به عرصه مبارزه گذاشتند و بدون هیچ‌گونه رابطه سازمانی به چریک‌های فدایی خلق گرایش پیدا کردند. در گروه ستاره سرخ، علی‌رضا شکوهی، که بیست‌ساله بود نفر اول بود. سال ۱۳۵۰ همه اعضای این گروه بعد از دستگیری در دادگاه بدوی به حبس‌های از ۱۰ سال تا ابد محکوم شدند. البته شکوهی، هاشمی و محمد احمدیان، به اعدام محکوم شدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
گروه فلسطین
این گروه با انتشار دفاعیه شکرالله پاک‌نژاد معروف و مطرح شد، دفاعیه‌ای که با فداکاری زنده یاد «یوسف آلیاری»، از زندان بیرون آمد و در بیرون زندان با همت خانم میهن قریشی (همسر زنده‌یاد بیژن جزنی) توسط دختر یکی از نظامیان رژیم پیشین از ایران به خارج کشور فرستاده شد و به دست امثال ژان پل سارتر هم رسید.
یوسف آلیاری تمام دفاعیه را ریزنویسی کرد و در پلاستیک کوچکی گذاشت، سپس قورت داد و از زندان بیرون آورد. 
گروه فلسطین که که تعدادشان ۲۳ یا ۲۴ نفر بود در سال‌های ۱۳۴۷ و ۱۳۴۸ توسط پاک‌نژاد (شُکری) و چند تن از دوستانش با ایدئولوژی مارکسیستی تشکیل شد و گروه در صدد بود برای آموزش و آمادگی راهی فلسطین شود و بهمین دلیل به گروه فلسطین معروف شد. به جز چهار نفر از اعضای آن‌ که توانستند وارد عراق شوند، بقیه گیر افتادند. در این میان پاک‌نژاد، ناصر کاخساز و مسعود بطحایی از اعضای اصلی گروه به حبس ابد و سه تن دیگر به ۱۰ سال زندان محکوم شدند. شکرالله پاکنژاد، ناصر کاخساز، مسعود بطحائی، ناصر رحیم خانی، احمد صبوری، عبدالله فاضلی، هاشم سکوند، هدایت‌الله سلطان‌زاده، عبدالله نواب بوشهری، بهرام شالگونی، داود صلحدوست، سلامت رنجبر، محمد رضا شالگونی، ابراهیم انزابی‌نژاد، محمد معزز، ناصر جعفری، فرشید جمالی، فرهاد اشرفی در شمار زندانیان گروه فلسطین بودند. 
...
علاوه بر گروه‌هایی که نام برده شد، اعضای گروه‌های دیگری از جمله «گروه جبهه خلق»، «گروه جبهه دموکراتیک خلق ایران» (گروه عبدالله اندرودی) و... نیز با گرایشات مارکسیستی در زندان وجود داشتند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
کنفدراسیون
در میان زندانیان کسانی مثل من که در رابطه با هیچ گروه وسازمانی دستگیر نشده بودند، کم و بیش بود. همچنین کسانیکه در خارج از کشور در کنفدراسیون جهانی دانشجویان یا تشکلهای دیگر فعال بودند و گذرشان به ایران افتاده و دستگیر شده بودند.
در زمان شاه پشتیبانی گسترده کنفدراسیون از مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاه و تلاش برای آزادی زندانیان سیاسی زبانزد بود. کنفدراسیون در دفاع از زندانیان، چندین اعتصاب غذا و مارش های اعتراضی به راه انداخت.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
گروه آرمان خلق، گروه ابوذر، گروه دکتر اعظمی، نیکسونی‌ها
از گروه آرمان خلق، گروه ابوذر، هواداران دکتر اعظمی، نیکسونی‌ها (دانشجویانی که در جریان دیدار نیکسون از ایران، به ماشین وی سنگ زدند) و کسانی که به خاطر جشن‌های ٢٥٠٠ ساله شاهنشاهی دستگیر شده بودند هم، بین زندانیان بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
گروه ساکا، بنگلادشی‌ها...
از گروه ساکا و «بنگلادشی‌ها» (عده‌ای که روز استقلال بنگلادش از گروه ساکا انشعاب کردند)، هم خیلی ها بازداشت شدند.
ساکا مخفف ‌«سازمان انقلابی کارگران ایران» بود. از این گروه حدود ۱۳۰ نفر به دادگاه رفتند و حکم گرفتند.
در زندان شایع بود که دکتر حمید ستارزاده از اعضای ساکا، در ضربه به آن نقش داشته است.
آلبرت سهرابیان و حسن اُردین را خیلی شکنجه کرده بودند.ساواک یکی از اعضای ساکا را به نام «بهروز صُنعی» که اهل خراسان و دانشجوی دانشکده ‍کشاورزی دانشگاه تهران بود، پس‌ از دستگیری به ‍زندان بندرعباس‌ که شرایط سختی داشت تبعید کرد و بهروز در آنجا درگذشت. این موضوع را «بهروز حقی» سالهای بعد در زندان وکیل‌آباد مشهد برایم تعریف کرد. بهروز صُنعی خیلی شکتجه شده بود.
بهروز، تنها فرزند خانواده بود و پدر و مادرش‌ پس‌ از شنیدن خبر جانباختن‌اش به فاصله کوتاهی، هر دو دق‌مرگ شدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
باقر امامی (نورو)
متاسفانه زنده باد بیژن جزنی در کتاب «تاریخ سی ساله» در مورد گروه ساکا و پیدایش کروژکها (محافل)... دقیق ننوشته است.
گروه ساکا، بی اختیار کسانی چون باقر امامی، آلبرت سهرابیان و حسن اُردین...را به یاد ما می‌آورد. همه سراپا شور بودند و البته الآن هیچکدامشان زنده نیستند. آلبرت سهرابیان زندانی رنجدیده و عزیزی بود. او و خیلی های دیگر از باقر امامی به خوبی یاد می‌کردند.
باقر امامی (نورو) ابتلائات مبارزه و زندگی را تاب نیآورد و با شکسته شدن بت هایش، خودش را کشت. سال ۱۳۴۶ در ۶۴ سالگی از فرط اندوه و یأس، جان خودش را گرفت...
با تیغ سلمانی دستش‌ را برید با خونی ‍که از دستش‌ خارج شده و به در و دیوار پاشیده بود روی دیوار نوشت: «هر چه بیشتر سگ دو زدم کمتر به هدفم نزدیک ‍شدم... اتحاد شوروی راه انحراف را در پیش‌ گرفته و دارد به پرولتاریای جهان خیانت می‌کند... ‍»
غلبه کردن یأس و درماندگی بر باقر امامی و خودکشی او به این دلیل که شوروی وفای بعهد نکرد، پسندیده نیست اما او برخلاف تبلیغات رادیو مسکو و نظر زنده‌یاد بیژن جزنی در کتاب تاریخ سی‌ساله، مبارز معتقدی بود. عامل دشمن نبود.
بگذریم...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
آفتاب لب بام است.
ای که دستت می‌رسد کاری بکن 
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار 
این همه رفتند و مای شوخ چشم 
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار 
آنچه دیدی برقرار خود نماند 
و آنچه بینی هم نماند برقرار 
دیر و زود این شخص و شکل نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
بادها می‌وزند و برگها فرو می‌ریزند. ما نیز دیر یا زود از شاخه جدا شده و به خاک‌ می‌افتیم. برخیزیم و کاری کنیم. سینه‌ها را از کینه‌ها و وسوسه‌ها بشوییم و یادمان‌ها را با خود به گور نبریم. ثبت و ضبط کنیم.
امروز تماشا می‌کنیم و فردا تماشا می‌شویم.
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید...
بادها می‌وزند و برگها فرو می‌ریزند.

پانویس
معاودین
در فرهنگ سیاسی ایران «معاودین» به کسانی گفته می‌شوند که توسط حکومت صدام حسین از عراق به ایران اخراج شده‌اند. اما عده ای که در دوران پیشه وری از شوروی بازمی‌گشتند هم، معاودین خوانده می شدند. معاودین یعنی بازگشت داده شدگان
دولت شوروی، معاودین را که بعد از شهریور ۱۳۲۰، به آن کشور گریخته بودند، طی قراردادی به ایران برگرداند. از جمله کسانی که برگشته بود، ستوان قبادی بود. ستوان قبادی کسی است که افسر نگهبان بوده و در سال ۱۳۲۹، ده نفر رهبران حزب توده را از زندان فراری داده بود. دولت شوروی نامبرده را پس از آنکه ۱۲ سال در زندان نگهداشته بود، به ایران برگرداند. یکی از زندانیان وی را دیده بود. می گفت پیر و نحیف و درواقع، یک مشت استخوان شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
قتل مهندس ملک‌عابدی، بگیر و ببند عشایر و دستگیری محمد ضرغامی 
بعد از کشته شدن «مهندس شاهپور ملک‏عابدی» (رئیس حوزه اصلاحات ارضی فیروزآباد)، که ۲۱ آبان ۱۳۴۱، در«تنگاب»(تنگ آب) فیروزآباد فارس، اتفاق‏ افتاد و هجوم دوباره حکومت پهلوی به ایلات و عشایر جنوب را در پی داشت، در شیراز حکومت نظامی شد و سرکوب عشایر مخالف در کوهمره سرخی و قشقایی در دستور کار رژیم شاه قرار گرفت. هدف اصلی خلع سلاح عشایر بود. اما هیچ فرد عشایری، به آسانی تسلیم‏ نمی‏شد و تفنگ خویش را تحویل نمی‏داد و کار به آزار و زندانی کردن شماری از آنان کشید. همین مسئله خلع سلاح منجر به شورش‏ وسیعی در عشایر جنوب گردید و در این رابطه تعدادی کشته و دستگیر شدند. 
محمد ضرغامی خان معروف ایل باصری، هم در میان زندانیان بود. 
البته دستگیری وی در ظاهر به دلیل رعایت نکردن مقررات حکومت نظامی‏ شیراز بود و ارتباطی با قتل ملک عابدی نداشت. گفته می‌شد قتل وی زیر سر قاچاقچیان بوده اما بهانه خوبی برای خلع سلاح عشایر و بگیر و ببندها پیش آورد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ 
کروژکها، یکا، کسکا...
باقر امامی پس از شهریور ۱۳۲۰ خطش را از حزب توده جدا کرده بود و «کروژکها» (یا محافل) را بنیان نهاد.
کروژک Кружок کلمه‌ای روسی است به معنی محفل و یا حوزه.
وقتی کروژگها شکل گرفت تنی چند از دوستانش، گروه «یکا» را که مخفف «‌یادرو‌کمونیستی ایران» است تاسیس‌ کردند. «یادرو‌» ядро در زبان روسی به معنی هسته است.
برای شکل گیری جریانی به نام اختصاری «کسکا‌» هم تلاش کردند که قرار بوده «کارگران‌، ‌سربازان‌، و کارمندان ایران را در زیر یک سقف جمع کند.
بعداً از همین جریان انشعابی، یک دسته جدید به نام «گاما»‌ (گروه انقلابی مارکسیستهای ایران‌) متولد شد و سپس‌ «یکا» و «گاما»‌ با هم متحد شدند و «ساکا» (سازمان انقلابی کمونیستی ایران‌) را تشکیل دادند.
یادآوری کنم که کسانی که «ﮐﺮﻭژکﻫﺎ» (محافل)، ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺷﻮﺭﺍﻫﺎ ﺭﺍ هم ﺗﺸﮑﻴﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻧﺸﺮﯾﻪﺍی ﺑﻪ ﻧﺎﻡ «ﺑﻪ ﭘﻴﺶ» ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. گویا وقتی ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ می‌شوند و ﻗﺮﺍﺭ می‌شود ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۲ ﻗﺼﺮ ﺑﺒﺮﻧﺪ، ﺯﻧﺪﺍﻧﻴﺎﻥ ﺗﻮﺩﻩ ﺍی ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ می‌دهند ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﻬﻴﭽﻮﺟﻪ من الوجوه نباید پایشان را ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻣﺎ بگذارند ﻭﮔﺮﻧﻪ ما ﺍﻋﺘﺼﺎﺏ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﮐﻨﻴﻢ. ﻣﺴﺆﻭﻟﻴﻦ هم ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺠﺒﻮﺭ می‌شوند ﺍﻋﻀﺎی «ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺷﻮﺭﺍ ﻫﺎ» ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻋﺎﺩی ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ!
حزب توده به تبع رادیو مسکو، همه جا پخش کرد باقر امامی، مزدور دشمن و جاسوس است، دورش خط بکشید...
رفتار زشتی که بعد از انتقادات «دکتر اپریم اسحاق» و بعدها با امثال «خلیل ملکی» تکرار شد. 
ـــــــــــــــــــــــــــــ
اگر در تهران مانده بود پنجاه وسه نفر معروف ۵۴ نفر می‌شدند. 
دکتر اپریم اسحاق اهل ارومیه بود. آسوری و کشیش‌زاده
مثل بسیاری از روشنفکران زمانه اش توده یی شد اما توده یی نماند. در واقع تحمل نشد. رساله «چه باید کرد» و «حزب توده بر سر دوراهی» را که نوشت، «مزدور» و «خائن» معرفییش کردند و همه می‌بایست دورش را خط بکشند.
اقتصاددان بزرگی بود و در کلاس درس «آلفرد مارشال» و «جان مینارد کینز» شرکت می‌کرد. می‌گفتند به «کینز» انتقادهایی وارد ساخت که از پاسخ به آنها درمانده شد. زبان های فارسی، ترکی، روسی، انگلیسی، اسپانیایی و آسوری مادری خود را خوب می‌دانست و به ارمنی و فرانسوی کاملاً مسلط بود. 
اپریم پایان نامه تحصیلی دکترای خود را «درباره نظریه پولی مکتب اقتصاد کمبریج» نوشت. 
...
با مجله دنیا و دکتر ارانی و انورخامه یی دمخور بود. اینطور که کیانوری گفته وی به گروه خلیل ملکی نزدیک بود. 
وقتی حزب توده با وی کج افتاد، اپریم ناگهان از «سرباز دلیر وطن» به عنصری خودفروخته و «دشمن خلق های تحت ستم» تبدیل شد. جرم او انتقاد و نوشتن کتاب چه باید کرد و بر سر دوراهی بود. دست کمی از جلال آل احمد نداشت.
کتاب حزب توده بر سر دوراهی با ویراستاری جلال و با نام مستعار «آلاتور» به چاپ رسید و در مدت کوتاهی اهمیت خود را در جامعه فکری آن دوره پیدا کرد. 
«آل» به معنای خانواده و ایل و «آرتور» به معنای آشور است.
آشوری ها به خودشان «آرتوری» خطاب می‌کنند 
به خلیل ملکی چیزی به این مضمون گفته بود که اگر رهبری حزب توده با منتقدین درافتد از آنان شیاطینی می‌سازد که آن سرش ناپیداست. حتی اگر خودشان بدانند که آن به اصطلاح شیاطین و خائنین، به سوسیالیسم مومن بوده و هستند، باز هم آنها را با تمام قوا خواهند کوبید تا از خاطره ها محو شوند. 
...
اپریم کتابی با نام از مارشال تا کینز را منتشر کرد و در انگلستان استاد کالج وادهام آکسفورد شد. یکی از کتابهای او «سیاست های مالی و پولی در کشورهای رو به توسعه» است که سه سال بعد از انقلاب نوشته است.
اپریم و خلیل ملکی نخستین و جدی ترین انتقادات خود را در جریان آذربایجان ابراز داشتند و نسبت به رهبری حزب و موضع گیری آنان در این رابطه اعتراضاتی را مطرح کردند. او نیز مثل باقر امامی تا پایان عمر به سوسیالیسم مومن ماند. 
اپریم در سوم آذر ۱۳۷۷ در یکی از بیمارستان های آکسفورد درگذشت. وصیت کرده بود در مراسم تدفینش تنها موسیقی باخ، موتسارت، بتهوون و پوچینی نواخته شود و خطابه تدفین را ابراهیم گلستان بنویسد و ایراد کند.
ابراهیم گلستان پیش از حاکسپاری او گفت:
تا چند لحظه دیگر تن اپریم به خلوص عنصرهای اساسی بدل می‌شود. لیکن خاطره انسانی که او بود نزد 
بعضی از ما باقی می‌ماند. این خاطره بازتاب وجود او در آیینه صیقلی یا غبار گرفته ذهن هر یک از ماست. نقشی که من در ذهن خود از او دارم نقش یک صراحت پرجرات است... اپریم به اعتقادهای اخلاقی مسلح بود. 
گلستان گفت یک روز صبح پیش از مرگش به او تلفن کردم و گفتم «داریم می‌آییم.» گفت؛ «نیایید. پیش از اینکه برسید من رفته ام.»
آخرین وداعش به همان اندازه شوخ و تیز زبان بود که عرفانی و از روی واقعیت. گفت «یا حق». به این معنی که «ای نیکویی»، «ای خدا»، «ای حقیقت». همه به هم بافته در این دو هجا. «یا حق، اپریم»
...
خاطرات خانه زندگان قصه نیست. نردبان است. نردبان آسمان. آسمان نهان درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
خاطرات خانه زندگان (۴۰)

یاد آن شب که صبا در ره ما گل می‌ریخت

hamneshin2
ناگهان کسی بی آنکه کلمه‌ای حرف بزند یا فحش بدهد پشت سر هم با لگد و مشت به جان من افتاد. نه یکی نه دو تا، خیلی زیاد و سرانجام با لگد به قسمت حساس بدنم مرا روی زمین انداخت. من حیران شده و از درد به خود می‌پیچیدم. وحشتناک می‌زد.
قسمت پیش شرح دادم که پس از مدت‌ها ملی‌کشی از زندان اوین رها شده و به گلپایگان رفتم تا پدر و مادرم را که مدتها ندیده بودم در آغوش گیرم. زندانیان واقعی پدران و مادران ما بودند.
از دهمین جشن هنر شیراز هم گفتم و اینکه بعد گذارم به ساواک دارون افتاد…
به تظاهرات دانشجویان در بازار سرشور مشهد نیز اشاره شد و گفتم بیشتر کسانیکه در آن تظاهرات شرکت کردند بعد از انقلاب جان باختند.
«هانا آرنت» نه وَهَب و اُم وَهَب
مدتی که بیرون بودم با شماری از دانشجویان از جمله قاسم مهریزی، ماهرخ جعفری و جعفر قربانی آشنا بودم و به پیشنهاد هر سه قرار شد برای دانشجویان مورد اعتماد که در مشهد گاه و بیگاه به «شاندیز» و «اخلمد» و کوه می‌رفتند، روی کاست، وقایع مهم تاریخ ایران را از مشروطه به بعد تعریف کنم که از این دست حدود پنج کاست آماده شد.
در مورد «وهب بن عبدالله کلبی» و مادرش «اَم وَهَب» که در داستان کربلا حضور داشتند و مواردی این چنین نیز دو نوار آماده کردم و حالا از خودم به سختی انتقاد می‌کنم که این چه گزینه‌هایی بود و چرا ما دانشجویان که قاعدتاً می‌بایست رو به دنیای مدرن داشته باشیم به جای کسانی چون «هانا آرنت» یا «شیر علیمردان»، وَهَب و «اُم وَهَب» را برجسته می‌کردیم. که چی بشه؟
دین البته در حوزه اندیشه و عوالم قلبی و عاطفی مردم ایران جای پا داشت و هنوز هم دارد ولی نمی‌دانستیم که چنانچه از حریم خصوصی و نیاز درونی انسان‌ها پایش را به حریم عمومی و صحنه روزانه زندگی و روابط سیاسی، دراز کند به حقه‌بازی بدَل خواهد شد، رنگ خرافات خواهد گرفت و نظام سیاسی را تحت تاثیر قرار می‌دهد و در آنصورت هیچ خدایی را بنده نیست. نمی‌دانستیم رنج و شکنج مردم ستمدیده ایران در آینده ملاخور خواهد شد، حرث و نسل این میهن بر باد خواهد رفت و باز هم و بازهم با بگیر و ببند روبرو خواهیم شد…
مدتی که بیرون بودم آموخته‌هایم را در زندان به ویژه آنچه در باب استبداد شرقی و وجه تولید آسیایی شنیده بودم تنظیم کردم تا گم و گور نشود. همچنین کتاب «رژی دبره» (انقلاب در انقلاب) و اصول مقدماتی فلسفه ژرژپلیستر را سرسری هم که بود خواندم. کتابها را باید می‌خواندم و سریع پس می‌دادم. هر آن انتظار دستگیری می‌رفت.
یکی دو کتاب از «شارل بتلهایم»، خلاصه ای از «رد تئوری بقا»ی پویان که به جزوه‌ی بهار معروف بود، «ﻣﺒـﺎرزه ﻣﺴـﻠﺤﺎﻧﻪ – ﻫـﻢ اﺳـﺘﺮاﺗﮋی، ﻫـﻢ ﺗﺎﮐﺘﯿـﮏ» مسعود احمدزاده که به آن جزوه پاییز می‌گفتند، همچنین «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» را که جریان تقی شهرام منتشر کرده بود مطالعه کردم.
متاسفانه کار نظری و مباحث تئوریک شهرام و دوستانش (که ارزش خاص خودش را داشت و می‌توانست مفید هم باشد) با رهبری طلبی و استبداد رأی آلوده شد. به امتاع انصاف و واقع‌بینی کشید و سر از سرکوب و ترور درآورد.
در بیانیه مزبور، مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف و منتقدی دیگر (آنطور که گفته می‌شد دکتر حسین باقرزاده) خائن شماره یک و دو و سه معرفی شده و مجید و یارانش کوردلان، تاریک اندیشان و سخت سران لقب گرفته بودند.
چکیده و مضمون جزوه فوق را از «علی خدایی صفت» و «حسن صادق» در زندان قصر شنیده بودم. از یاد نمی‌برم که با مطالعه آن دچار تردید نشدم و تعارضی میان (دو حوزه جدا از هم) علم و دین نمی‌دیدم. اعتقاد راسخی که تا هم اکنون باقی‌ست و با مرارت بسیار و در گذار از کوره‌های رنج به آن رسیده‌ام.
بگذریم…
به دلم برات شده بود دوباره دستگیر می‌شوم…
چندین و چند بار گارد دانشگاه (که معمولاً جلوی در ورودی دانشکده‌ها می‌ایستادند) وسائل مرا هم چک کردند. یکبار ساکم را گرفتند. ظرفی فلزی درون ساک توجه‌شان را جلب کرد. فوراً آنرا به اتاق نگهبانی برده و دو نفر کنار من ایستادند تا تکان نخورم.
آرام بودم و مثل همیشه لبخند می‌زدم و آنان با تعجب نگاه می‌کردند. ساک را یواشکی باز کردند و آن ظرف فلزی نمایان شد. نمی‌دانم به کجا زنگ زدند. هیچکس حرفی نمی‌زد. کمی بعد دو نفر آمدند و پرسیدند این چیست؟ گفتم چیزی نیست. مرا داخل کیوسک برده و با میله‌ای دور و بر آن ظرف چرخاندند و بعد ظرف را یواش یواش باز کردند. تا باز شد همه با هم با صدای بلند خندیدند. چون آن یقلوی پر از آبگوشت بود…
بعد از آن گارد دانشگاه کمتر به من مشکوک می‌شد و بعضی وقتها به شوخی می‌گفتند آبگوشت نداری؟
کلاه پشمی که جز دو چشم نداشت
بیشتر مواقع بی هوا با خودم اعلامیه می‌بردم تا پخش کنم. مضمون آن به کودتای ۲۸ مرداد، تیرباران‌های پس از کودتا، به واقعه پانزده خرداد سال ۴۲، تبعید آیت‌الله خمینی، شهدای سال ۵۰ به بعد، درگذشت دکتر شریعتی و از این قبیل اشاره داشت. یکبار هم به حزب الدعوه و التکفیر و الهجره اشاره داشتم که در آینده به درک نازل و حقیرم از این دو تشکل ، اشاره خواهم کرد.
اعلامیه‌ها را معمولاً خودم می‌نوشتم و هیچ آرم و نشانه‌ای نداشت و نام هیچ حزب و سازمان ایرانی در آن نبود. گاه این جمله صمد بهرنگی را بالای آن مثلاً اعلامیه می‌نوشتم.
«اگر یک وقت ناچار با مرگ روبرو شدم که می‌شوم، مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه تاثیری در زندگی دیگران داشته باشد.»
بالاخره روز موعود رسید. در دانشکده الهیات نمایشگاه کتاب بزرگی برگزار شده بود و من هم رفتم تا آنجا اعلامیه پخش کنم. قبل از آن اتاقم را از یاداشتها و کاست‌های مضره (نوارهایی که در صورت دستگیری مشکل آفرین بود) پاک کردم و عکسی هم از اعلیحضرت به دیوار زدم و سوار دوچرخه‌ام شدم تا به نمایشگاه کتاب بروم.
از سناباد که رد شدم یادم آمد ای دل غافل یک بسته اعلامیه را در خانه جاگذاشتم. روز پیش کتابها و نوارهایم را به خانه دوستی برده بودم. نمی‌دانستم کاست ترانه بلا چاو Bella Ciao را هم به او داده‌ام یا نه، اما یقین داشتم کلاه پشمی که جز دو چشم نداشت و در تظاهرات احتمالی باید به سر و صورتم می‌کشیدم تا شناسایی نشوم در خانه است.
راه طولانی بود و متاسفانه برنگشتم جابجا کنم. به نمایشگاه رسیدم. جمعیت خیلی زیادی آمده بود. لابلای کتاب‌ها اعلامیه‌ها را گذاشتم…
آخر سر که از در بیرون آمدم چند نگاه غریبه و هیز به من زل زده و مرا می‌پائیدند. محل نگذاشته و به طرف در خروجی حرکت کردم.
آنجا مامور گارد که جلوتر یقلوی آبگوشت را مصادره کرده و بلند بلند خندیده بود، مرا با اسم صدا کرد و گفت لطفاً تشریف بیآورید اینجا.
نفر همراهش که لباس نظامی داشت آمد و مرا به داخل کیوسک برد. متاسفانه دو نسخه اعلامیه در ساکم پیدا کردند. یکی از آنها به جایی زنگ زد. یک ماشین جیپ حدود ده دقیقه بعد رسید و مرا به اداره گارد دانشگاه برد.
بعد از ظهر بود و تا رسیدیم «سروان پورعلی» رئیس گارد آمد و با ملاطفت گفت امیدوارم برایت مشکلی پیش نیآید. شنیده بودم که او مثل شمر می‌ماند ولی انصافاً آن‌روز برخورد بدی با من نکرد. گفت ما طبق مقررات می‌بایست به اداره مربوطه اطلاع بدهیم. با گزارش دیگران، مامور ما در دانشکده شما را جلب کرده و از این به بعد دست ما نیست. حالا مامورین می‌آیند و حتماً شما را با خودشان به خانه خودت می‌برند تا وارسی کنند. آنجا چنانچه چیزی پیدا نکنند که ضمیمه پرونده بشود انشالله آزاد می‌شوی.
من آهسته گفتم پیدا می‌کنند. گفت چی؟ اسلحه مسلحه که نداری؟ گفتم نه، نه از همین اعلامیه که در ساکم بود…
سکوت کرد و سرش را تکان داد و بلند شد قدم زد. بعد برگشت و پرسید دو شب پیش در دانشکده ادبیات یک برنامه موسیقی بود و عده زیادی غیر دانشجو هم شرکت داشتند و شما هم با من سلام و علیک کردی، آن شب از طبقه بالا کسی کلی اعلامیه پایین ریخت…(واقعش کار من بود و او هم فهمید.)
در همین اثنا یک نفر قد بلند که تیپ ورزشکاری و لباس شخصی داشت وارد اتاق شد و به سروان پور علی سلام کرد و با او دست داد. مرا هم دید و آهسته پرسید ایشونه؟ سروان پورعلی با سر جواب داد بله. بعد دونفری رفتند آنطرف تر و کمی پچ‌پچ کردند.
اعلامیه‌ها را دید و فریاد زد یافتم یافتم
تازه وارد که از این به بعد او را افسر خطاب می‌کنم (همان که لباس شخصی داشت) دستم را به آرامی گرفت و رفتیم طرف یک ماشین که علاوه بر راننده دو نفر دیگر هم در آن بود.
افسر دستش یک سیب بود قاچ کرد و به من هم داد و به بقیه گفت ایشون پسر خوبی‌ست بعد رو کرد به من و گفت مگه نه؟ من حرفی نمی‌زدم.
افسر با جایی تماس گرفت و گفت سوژه پیش ماست. بعد نگاهش را به من دوخت.
نمی‌دانم پشت بیسیم چی شنید که ماشین را یه گوشه پارک کرد و افسر پشت سرش خیابان را دید زد. بعد گفت آره آره شاهین هم دنبال ماست. یک سواری که چند نفر در آن بودند رسید و یکی گفت جناب سروان جناب سروان شیشه ماشین را بیآرید پائین لطفاً و رفت.
افسر از من پرسید خونه شما کجاست؟ آدرس دادم و او رو به راننده کرد و گفت بریم.
هیچوقت در آن خانه کسی پیش من نیامده بود و صاحبخانه که پیرزنی مهربان بود تا دید چهار پنج نفر وارد خانه می‌شوند، با نگرانی زیاد گفت چی شده؟ چی شده؟
افسر، وی را با احترام به گوشه حیاط برد و نمی‌دونم چی از او پرسید. وقتی برگشت گفت تو خانه دیگری هم داری؟ راستش را بگو، وگرنه بیچاره میشی.
پاسخ دادم خیر. واقعاً هم نداشتم. پرسیدم چرا این سئوال را می‌کنید؟ گفت صاحبخانه می‌گوید هیچوقت هیچکس را غیر از خودت اینجا ندیده‌است. مگه شما با کسی حشر و نشر نداشتی؟
گفتم درس و مشق تمام وقت منو می‌گیره. حرفی نزد و با خنده گفت حالا ببینیم چی تو این اتاق داری.
از لباس شیک و بعکس زندگی ساده من تعجب می‌کردند. کف اتاق پتوی سربازی انداخته بودم و جز مشتی کتاب و کاست ضبط صوت و کوزه‌ای ماست و ظرفی از پنیر و…چیزی در اتاق نبود.
افسر گفت ولی الحق و الانصاف اتاقت خیلی تمیز است. بعد جلو رفت و با اشاره به عکس شاه گفت:
اینکه عکس اعلیحضرت همایونی است. ببینم پشتش چیزی نگذاشتی. قاب عکس را در آورد و نگاه کرد. چیزی نبود. رفت سراغ کتابها. متاسفانه کپی کتابی را که کیفرخواست شیخ فضل الله نوری را در برداشت و پیش‌تر از فردی اهل «چار دانگه» ساری خریده بودم با نوارها و جزوه کوراوغلو (ترجمه آقای شیوا فرهمند که از دانشگاه صنعتی آریامهر برداشته بودم) و همچنین چند کاست موسیقی دیگر مثل «آرشین مالالان» و ترانه‌های پری زنگنه را برداشتند و صورت جلسه کردند. خوشحال شدم چون کاست بلاچاو که خیال می‌کردم در بین وسایل من است، نبود.
متاسفانه یکیشون کلاه پشمی مخصوص تظاهرات و آن بسته اعلامیه را که جا گذاشته بودم دید و داد زد یافتم یافتم.
یاد ارشمیدس افتادم وقتی برهنه از حمام عمومى بیرون دوید و در خیابان‌هاى سیراکوز فریاد زد «اورِکا، اورِکا» یعنى «یافتم، یافتم»
نفر ساواک آنقدر بلند گفت یافتم یافتم که پیرزن صاحبخانه آمد دم اتاق و با نگرانی پرسید چی شده آقا؟ چی شده؟
همان شخص یک ظرف سفالی که کمی ماست در آن بود را هی بالا و پایین می‌برد و مثل جانی دالر بو می‌کشید. دیدم معطل می‌کند و بیخودی مشکوک شده، گفتم ماست است و با قاشقی که آنجا بود به آنها تعارف کردم. همدیگر را نگاه می‌کردند. من دو قاشق خوردم تا خیالشان جمع شد. زیر فرشها (پتوها) و وسط در کمد چوبی اتاق را هم به دقت دیدند و چیزی نیافتند. گفتند بریم.
آخر سر که می‌رفتیم پیرزن با محبت مرا نگاه می‌کرد. اجازه گرفتم تا بدهی خودم را از بابت کرایه اتاق به او بدهم. یکی از مامورین گفت بده به من تا به ایشان بدهم. حدود ۴۰ تومان باید می‌دادم گرفت. پشت و روی اسکناس‌ها را ورانداز کرد و به پیرزن داد.
گفت ببین خودت می‌دونی چه‌کاره‌ای که پول صاحب‌خونه را دادی. می‌دونی زندونی میشی و حالا حالاها هم برنمی گردی. اگر غیر از این بود چرا حالا پولش را دادی؟ خب صبر می‌کردی مثلاً فردا می‌دادی. اما می‌دونی که زندونی میشی. حالا بریم.
نمی‌دانم چرا اینقدر آن وارسی طول کشید. وقتی برگشتیم هوا تاریک بود.
واقعش با من برخورد بدی نکردند و در ماشین این بحث را پیش آوردند که خمینی و شریعتی که اسمشان در این اعلامیه شماست هدفی جز کسب قدرت ندارند و شماها بیغ و بی خبرید. گفتم شریعتی که زنده نیست که در پی کسب قدرت باشه. گفت خمینی که زنده‌است.
اگر مدتی پیش بود چوب تو آستینت می‌کردم
از دم خونه‌ که راه افتادیم چشمانم را نبستند تا رسیدیم به خیابان کوهسنگی، کمی که جلو رفتیم چشمانم را بستند و انگار ماشین پیچید در یک کوچه، چون آنجا سر و صدای ماشینها یکمرتبه قطع شد.
سرعت ماشین را کم و کمتر کردند. صدای سلام و علیک شنیدم و انگار دری باز و بسته می‌شد. کمی بعد چشمانم را باز کردند در یک محوطه بودیم. افسر مزبور آمد خداحافظی کرد و گفت نگران نباش بالاخره درست میشه و رفت.
کمی بعد یکی رسید و بی سئوال و جواب دستهایم را پیچاند و از پشت دستبند زد. چشمانم را هم بست و از ماشین با عجله دوان دوان بیرون برد و یک‌جا نگه داشت.
مدت زیادی همین جور سر پا بودم و جز صدای کسانی را که نزدیک من تند و تند قدم می‌زدند نمی‌شنیدم. خدا خدا می‌کردم کسی با من گیر نیافتد.کمی می‌ترسیدم.
ناگهان کسی بی آنکه کلمه‌ای حرف بزند یا فحش بدهد پشت سر هم با لگد و مشت به جان من افتاد. نه یکی نه دو تا، خیلی زیاد و سرانجام با لگد به قسمت حساس بدنم مرا روی زمین انداخت. من حیران شده و از درد به خود می‌پیچیدم. وحشتناک می‌زد.
انگار کسی ضارب را صدا زد یا خودش خسته شد چون مرا همین جور ول کرد و رفت. برخلاف خواستم گریه‌ام گرفت.
بیاد کمیته مشترک و روزی که از اهواز به آنجا رسیدم و با واقعه ای مشابه این روبرو شدم افتادم. اصلاً فکر می‌کردم آنجا کمیته مشترک ضد خرابکاری در تهران است.
شاید ده دقیقه‌ای گذشت که دو نفر مرا از زمین بلند کردند و به اتاقی بردند و آنجا چشمانم را باز کردند. یکی از آنها پرسید شام خوردی؟ گفتم نه میل ندارم. دلم می‌خواست روی زمین دراز بکشم. درد زیادی داشتم و سرم گیج می‌رفت.
کمی بعد فردی کرواتی که بعداً فهمیدم «عباسعلی علی آبادی» است وارد اتاق شد و با توپ و تشر بازجویی را شروع کرد. من در پاسخ به این سئوال که اعلامیه‌ها را از کجا آوردی گفتم از مسجد دانشکده علوم برداشتم. گفت وای به حالت اگر دروغ گفته باشی. رفت از اتاق بیرون و چند دقیقه بعد وارد شد و بلند بلند گفت آنجا را چک کردند اعلامیه‌ای در کار نیست.
دید افتاده‌ام کف زمین. داد زد بلند شو بلند شو ببینم. گفتم خودتون می‌دونین من خیلی لگد خوردم. با تعجب گفت نه نه من غریبم بازی درنیار کسی به تو کاری نداشته، بلند شو.
وقتی دید واقعاً نمی‌تونم، از اتاق بیرون رفت. مدتی طول کشید و کسی به من کار نداشت تا اینکه در باز شد و با بازجو دکتری آمد و بعد از معاینه هر دو از اتاق بیرون رفتند. نگهبان چای آورد با یک قرص و بالای سرم ایستاد تا خوردم. بعد مرا با خودش از اتاق بیرون برد و داخل یک ماشین گذاشت.
مدتی در ماشین بودم. بازجو آمد و گفت تا حالا تحقیق ما نشون می‌ده اعلامیه را به کسی نداده بودی اما همین جوری هم حتی اگر من هیچی علیه تو ننویسم که البته می‌نویسم، در زندان می‌مانی و حکم هم خواهی گرفت بخصوص که سابقه زندان داری. فکر نکن بازجویی تو تمام شده، به حسابت سر صبر خواهم رسید. این تو بمیری از اون توبمیری‌ها نیست.
اندکی بعد ماشین راه افتاد و دیروقت رسیدیم به زندان لشکر (لشکر خراسان). گفته می‌شد آن بازداشتگاه پیش‌تر انبار بزرگی بوده که از آن زندان موقت ساخته‌اند. جنب یک پادگان بود.
بعد از تحویل لباسی که بر تن داشتم و پوشیدن لباس زندان، به کمک دو نگهبان که زیر دستم را گرفته بودند از راهرو بلندی رد شدیم و مرا به توالت در انتهای سالن بردند. ادرارم خون شده بود. ترس برم داشت. کمی می‌لرزیدم.
نگهبان مرا به سلول انفرادی برد که بسیار سرد بود. ساعتی گذشت افسری که گویا نامش «زیدآبادی» بود آمد پرسید شما کجا اینطور شدی؟ گفتم آنجا. آنجا که پیش از اینجا بودم.
هر دو ساکت شدیم. گفت شرح بده. گفتم دستها و چشمانم بسته بود و در همان حال پشت سر هم لگدباران شدم. گفت صبر کن فردا دکتر می‌آید اینجا. بعد رفت چای و نبات و دو پتوی اضافی برایم آورد. قرصی هم داد که از شدت درد خوردم. گفت لهجه‌ات که مشهدی نیست. بچه کجا هستی؟ گفتم گلپایگان. او هم تکرار کرد گلپایگان، و نمی‌دونم از کجا می‌دونست گفت ماهی سفید و قزل آلای گلپایگان حرف ندارد.
آن سالن بلند و نمور یک طرفش شیشه‌های نورگیر داشت و طرف دیگر هفده هیجده سلول، همه تنگ و نیمه تاریک. اگر سلول عمومی هم داشته من ندیدم.
چند بار دیگر همانجا در زندان لشکر بازجویی شدم و همه بخیر گذشت. اسم هیچ کسی به میان نیامد و این بار نیز، هم پرونده نداشتم نه به این دلیل که خیلی مقاومت کردم و آسیب ناپذیر بودم. نه، نه . به خاطر شرایط آن روزها که دست بازجویان برای ضرب و شتم باز نبود.
واقعش در ساواک مشهد با آزار و شکنجه‌ای روبرو نشدم جز همان لگدهای اولیه که بعداً کارم را به بهداری زندان کشاند و دردش تا پایان زندان با من بود.
این خاطره غریب را فراموش نمی‌کنم که وقتی بازجو پشت سر هم قرص می‌خورد و می‌گفت شماها که برای ما زندگی نگذاشتید، دلم برایش می‌سوخت. من حاضر نشدم بعد از انقلاب علیه وی شکایت کنم اما تیرباران شد.
یکبار گفت تو خیلی شانس داری اگر مدتی پیش گیر ما افتاده بودی چوب تو آستینت می‌کردم حالا به دستور اعلیحضرت ملاحظه می‌کنیم و شماها هم مثل سگ دروغ می‌گید.
البته پرونده من چیزی نداشت و برایشون مُسّجل بود که با گروه و سازمانی رابطه ندارم وگرنه مگر ول می‌کردند. برایم عجیب بود که سروان پورعلی از جریان دانشکده ادبیات و اعلامیه‌هایی که من از طبقه بالای سالن به پایین ریخته بودم و او می‌دانست، چیزی گزارش نکرده بود.
آن زمان معنی حرف بازجو را که حیف در برخورد با شماها دستمان بسته است نمی‌فهمیدم، بعدها متوجه شدم که به دستور شاه از شدت و حدت شکنجه کاسته شده بود. بگذریم که همان ایام به محمود قزی (دانشجوی سبزواری) و هم‌پرونده هایش که همانجا زندانی بودند سخت گرفتند و محمود را به ویژه شکنجه کردند (وی بعد از انقلاب هم شکنجه شد و عاقبت تیربارانش کردند.)
البته ممنوعیت شکنجه به طور رسمی تا ۱۵ بهمن ۱۳۵۶ اعلام نشد. در تاریخ فوق رژیم شاه در اجراء قطعنامه سی و دومین اجلاس مجمع عمومی سازمان ملل در باره ضدیت با اعمال شکنجه، اعلامیه‌ دست و پا شکسته‌ای به شرح زیر صادر کرد:
دولت شاهنشاهی بدین وسیله نیت خود را مبنی بر
۱- رعایت اعلامیه مربوط به صیانت کلیه افراد در برابر شکنجه و سایر رفتار‌ها و مجازات‌های بی‌رحمانه غیر انسانی و یا تحقیرآمیز ضمیمه قطعنامه ۳۴۵۲ مجمع عمومی
۲ – اجراء مفاد اعلامیه فوق‌الذکر (را)، از طریق وضع مقررات قانونی و اقدامات مؤثر دیگر اعلام می‌دارد.
بلا چاو، بلا چاو، بلا چاو، چاو چاو
در زندان لشکر من با محمود قزی که در سلولی آن طرف تر بود گاه با صوت به سبک عبدالباسط قرآن می‌خواندیم و لابلای آیات، فارسی و به زبان رمز چیزهایی می‌گنجاندیم.
در آن زندان هر چی شعر و ترانه بلد بودم زمزمه می‌کردم تا از اندوه سلول بکاهم. ترانه بلا چاو را خیلی دوست داشتم و بی آنکه ایتالیایی بلد باشم، دست و پا شکسته و قاطی پاتی می‌خواندم.
Una mattina mi son svegliato
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
Una mattina mi son svegliato
Eo ho trovato l’invasor
O partigiano porta mi via
O bella ciao, bella ciao, bella ciao ciao ciao
O partigiano porta mi via
Che mi sento di morir…
آنروزها «مرگ خواهی» خودش نوعی ایدئولوژی محسوب می‌شد. مضمون ترانه بلاچاو این بود:
مرا با خود به دور دستها ببر
چرا که احساس می‌کنم برای مرگ آماده‌ام
خداحافظ زیبای من، خداحافظ،
اگر مانند یک مبارز کشته شدم
مرا در کوهها به خاک بسپار و گلی زیبا بر روی مزارم بکار تا مردمی که از آنجا عبور می‌کنند
بگویند چه گل زبیایی
و (به آنها بگو) که این گل همان کسی‌ست
که برای آزادی جان باخت
در زمان جنگ جهانی دوم ترانه بلاچاو را نیروهای ضد فاشیسم در ایتالیا زیاد می‌خواندند. بلا چاو و ترانه‌های مشابه، به نماد مبارزات آزادیخواهانه تبدیل شده بود.
در همان سلول بارها از خودم می‌پرسیدم آیا این جمله منسوب به عرفات که سیاست از مگسک لوله تفنگ می‌گذرد واقعی‌ست؟ مائو هم چیزی به همین مضمون دارد: قدرت سیاسی از لوله تفنگ خارج می‌شود.
از خودم می‌پرسیدم آیا واقعاً سیاست از مگسک لوله تفنگ می‌گذرد؟
فداکاری یاران میرزا کوچک خان، کلنل پسیان، شیخ محمد خیابانی و شیر علیمردان به کنار. از مرگ جانکاه دکتر تقی ارانی و بگیر و ببندهای پس از کودتای ۲۸ مرداد هم می‌گذریم. جنگ و گریز امثال «مسیح» و «دشتی» در ایل قشقایی که ۱۴ سال تمام، این دو نفر (مسیح و دشتی) تیمسار اویسی و دیگران را به دنبال خودشان دواندند، همه و همه نشان می‌دهد که اگر با یاغیگری هم بوده، قدرت حاکمه در ایران همیشه با چالش روبرو شده و مردم ستمدیده ایران برای کسب آزادی دست به تفنگ برده و ساکت ننشسته و کم هم قربانی ندادند.
گویی نسل ما در حال آزمون و خطا بود. آزمون و خطایی که تمامی نداشت.
۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۷، اسماعیل شریف زاده، روشنفکر انقلابی کرد، طی یک درگیری در یکی از روستاهای بانه، به شهادت رسید. او و سلیمان معینی، عبدالله معینی، محمدامین سراجی و ملا آواره، خود را به آب و آتش می‌زدند تا چراغ امید را روشن نگاه دارند.
۲۷ اردیبهشت همان سال در پادگان جلدیان رضائیه، داریوش نیک گو، جعفر کریمیان، بهمن بیک لهونی، حاجی نیازی لهونی، مجید مجیدی و عطاالله پیاپ به جرم شورش و قیام مسلحانه تیرباران شدند. دو نفر اول معلم و بقیه کشاورز بودند.
بعد می‌رسیم به حزب ملل اسلامی، گروه فلسطین، سازمان آزادیبخش خلق‌های ایران، تلاش امثال آیت‌الله سعیدی و دکتر اعظمی و… و بالاخره چریکهای فدایی و مجاهدین…
خلاصه، جانفشانی و فداکاری کم نبوده اما غالباً این ستمگران بودند که دست بالا را داشتند. بخصوص که مبارزین و مجاهدین نه فقط فراز، فرود هم داشته و زمین هم خورده‌اند.
تا می‌آمدم این موارد را برجسته کنم واقعیت زیر رخ می‌نمود که شناخت هر چیز باید شناخت یک تمامیت باشد. «حقیقت تمامیت است» و نمی‌توان بر روی یک مقطع از حرکت نیروی سیاسی انقلابی قضاوت کرد. باید کل روند حرکت را در نظر داشت. مگر اینکه یک نیروی سیاسی از هویت خود تهی شده سرتا پا کپک بگیرد.
آیا سیاست از نوک مگسک تفنگ می‌گذرد؟
در سلول هزار فکر به سراغ زندانی می‌آید و او را با خودش به اینجا و آنجا می‌برد. جدا از وقتی که در افکار هرزه چرا می‌کردم و غوطه ور می‌شدم، گاه و بیگاه خدا و مرگ هم مرا به خود مشغول می‌داشت. یکبار فکر غریبی به سرم زد…
این خداست که به ما نیاز دارد. خدا هم به ما محتاج است.
راست می‌گوید «راینر ماریا ریلکه»
خداوندا، اگر من بمیرم چه خواهی کرد؟ کوزه‌ی توام، چه می‌کنی اگر شکسته شوم؟ شراب توام، چه می‌کنی اگر بگردم؟ کسب و کسوت توام، تو بی من معنایی نخواهی داشت…
یقه ﻣﺮگ را گرفته و ﺑﻪ آن تشر می‌زدم ای مرگ، اینقدر ﻣﻐﺮور ﻧﺒﺎش وﺟﻮد ﺗﻮ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ اﺳﺖ و ﭘﺲ از آن ﻣﻦ ﺑﺮای ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺪار ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ. نیستی آبستن هستی‌ست.
من به خدا بی اعتقاد نبودم اما به استقلال خودم هم بها می‌دادم. مگر نه اینکه به قول کانت انسان واجد ویژگى «چیز درخود» thing-in-itself است؟
از ستم بیزار بودم و در نبرد بین تاریکی و نور، کنار گود ایستادن را نمی‌پسندیدم، تن به پذیرش هیچ پاداشی (هیچ پاداشی) نداده و به هنگام نیاز بزرگ نمی‌ترسیدم از اینکه حتی به خدا، به آن دوست که نزدیک تر از من به من است و به سرای جنت اش نه بگویم و بی‌اعتنایی کنم.
او برایم، نه مخلوق ذهن، نه روح این جهان بی روح، نه توجیه‌گر شقاوت و اسارت و ازخود بیگانگی، بلکه همدم، همنشین، راز رازها و قانونمندی قانونمندی‌ها بود.
به خودم می‌گفتم اگر دست خدا از آستین قانونمندی‌ها بیرون می‌آید، پس چرا حاصل آن همه فداکاری باید حکومت بیداد باشد؟
از مشروطیت به این سو کدامین روز بوده که سیاوشی به خاک نیافتاده و ابراهیمی در آتش نرفته است؟ چرا همه چیز وارونه است؟ چرا «ماهی‌ها حوض شان بی آب است»؟
دلم نمی‌خواست مثل شاعر شیراز بگویم
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش.
در آن سلول با لب‌های خاموش مدام با خودم حرف می‌زدم و گاه به هپروت و پرت و پلا می‌افتادم و خزعبلات می‌بافتم. درد هم امانم را بریده بود.
با خودم خیلی کلنجار می‌رفتم و می‌پرسیدم آیا این روزگار سخت تر از زهر خواهد گذشت؟
بتدریج دریافتم زجرها و آسیب‌ها، نمی‌تواند توسط یک نیروی بیرونی برداشته شود. منبع آرامش و شادی باید از درون بیاید. اگر آرامش را در خود نیابیم، جستجوی آن در جای دیگر خشت بر دریا زدن است.
چندی بعد مرا با قدرت الله پدیداران، جلیل امجدی و محمود قزی از زندان لشکر به دادسرا بردند. آنجا در اتاقی منتظر ماندیم تا چندین مامور رسیدند و ما را تحویل گرفتند. دو نفر از آنها ژولیده و لات بودند و از همان اول به ما متلک پراندند که چی شده گذار شما خوشگلا به اینجا افتاده، بلند شین…بلند شین ببینم…
دستبند زدند و ما را در دو ماشین تقسیم کردند و راهی زندان وکیل آباد شدیم. من پاسخ فردی را که متلک می‌گفت می‌دادم و او یک جا رو کرد به افسر مسئول که جلوی ماشین نشسته بود و به او گفت بزنم دک و دنده این بابا را خرد کنم که فرد مسئول رو به او و من داد زد بحث نکنید بحث نکنید…
خوشبختانه رسیدیم به زندان و شر آنها که کم بود غائله‌ای بپا کنند کم شد.
انگار وارد مملکت دیگری شده بودیم. رفتیم انگشت‌نگاری و عکاسخانه و سلمانی زندان و بعد از کمی تشریفات، به بند ۵ که حکم قرنطینه را داشت فرستاده شدیم. بند پنج سالنی داشت که در دو ردیف آن تخت‌های دوطبقه بود. حیاط کوچکی داشت. دستشویی کثیفی هم کنار آسایشگاه بود.
در آن بند چوپان کُردی بود که سالیان دراز حبس می‌کشید و می‌گفت در مرز شوروی دستگیر شده‌است.
زندانیان عادی گرچه ملاحظه ما را داشتند اما گاه با تیزی (قاشق‌هایی که یک طرفش را سائیده و تیز کرده بودند) برای هم شاخ و شونه می‌کشیدند.
در آن بند چند روحانی از جمله آقایان صبوری و طباطبایی و شجاعی و… هم حبس می‌کشیدند و غیر از ما که با هم از زندان لشکر آمده بودیم، «حمید رابونیک» دانشجوی دانشکده علوم آنجا بود. یادش بخیر، همیشه می‌خندید.
درد شدید مرا به بهداری زندان کشید و آنجا گفتند شاید مثانه ات آسیب دیده باشد. احتمالاً ادرار وارد قسمت‌های شکم شده و ممکنه عفونی هم ‌بشه. قرار شد بعدآً بستری شوم.
بلند شو. بلند شو بریم نجف
گویا آیت‌الله خزعلی به مشهد آمده بود و محمود قزی و دوستانش، ایشان را در مورد مسائلی مثل «کنز» (زراندوزی و فزون طلبی) سئوال‌پیچ نموده و آراء آیت الله طالقانی را در کتاب مالکیت در اسلام ارائه کرده بودند.
آن روحانی هم با استناد به نظرات آیت‌الله خمینی حرفهایی زده بود که دانشجویان رد می‌کردند. آخر کار، آقای خزعلی عصبانی شده دست یکی از آنها را می‌گیرد و می‌گوید بلند شو. بلند شو بریم نجف…بیا بریم نجف بپرسیم.
آنزمان حبیب‌الله آشوری که بعدها کتاب توحید را نوشت و آیت‌الله خامنه‌ای عصبانی شد که وی درس‌های مرا دزدیده و به اسم خودش چاپ کرده‌است، نزد دانشجویان بسیار محبوب بود و همین، اعاظم حوزه را آزار می‌داد و پشت سرش صفحه می‌گذاشتند.
زنده‌یاد حبیب الله آشوری زندگی بسیار فقیرانه‌ای داشت. خانه اش را از خشت اول تا آخر، خودش با دست خودش ساخته بود و تنها از برادرش کمک گرفت.  دوچرخه دست دومی داشت که سوارش می‌شد. خیلی خاکی بود.
محمود قزی و آن «غم آلوده نگاه»
محمود قزی سبزواری روح حساسی داشت. وی در مورد بعثت پیامبر شعر زیبایی سروده بود. گرچه به «برکت» استبداد زیر پرده دین، بر کلمات طیبه گرد و غبار نشسته است اما آن شعر بعد از چند دهه هنوز زیباست.
می‌دانستم اگر شعر او را ثبت نکنم گم و گور خواهد شد و هیچکس از آن یاد نخواهد کرد. از خود او و امثال او هم کسی یاد نمی‌کند تا چه رسد به شعر و خاطره…
به‌یاد آن دوست، بخشی از شعرش را اینجا می‌آورم.
درون مکه تاریکی و خاموشی نمایان است
در اینجا گوئیا یک شب
هزاران شب به بر دارد
هوا تاریک
درون مردمان تاریک
همه تاریک، همه تاریک
تو گویی زآسمان آن شب
فرو بارید بارانی ز تاریکی (…)
محمّد در سکوت شب
در این دم می‌نهد بیرون
ز شهر مردگان پا را
به لب خاموش
به سر غوغا و در دل جوش
و راه چاره می‌یابد
چسان باید کند روشن
دوباره مشعل خاموش؟…
«غم آلوده» نگاهش را
به شهرخفته اندازد (…)
می‌رفت تا بت‌های پوشالی فرو ریزد
و با سردی و تاریکی درآویزد
و آن خاموش مشعل‌های افسرده برافروزد…برافروزد.
دیکتاتوری عملاً راه را بر هر تغییر و تحولی بسته بود
در همان بند ۵ بودم که پیمان کمپ دیوید امضا شد. (۱۷ سپتامبر ۱۹۷۸) یادم هست که با دانشجویانی که نام بردم در مورد اوضاع کشورمان صحبت می‌کردیم.
حاشیه نشینی و روستانشینی در برابر شهرنشینی‌ای که هنوز عمق پیدا نکرده بود چون آتشی زیر خاکستر هر آن ممکن بود زبانه بکشد…
ایران آن زمان نیز، در موقعیت پیشادموکراسی بود و در زندان شاه هیچکس، هیچکس تصور هم نمی‌کرد به زودی در کشورمان ورق برمی‌گردد و اوضاع زیر و زبَر می‌شود. بخصوص که غرب و به ویژه آمریکا پشت رژیم شاه بود که در سطح جهانی چند ستاد فرماندهی و پایگاه‌های نظامی زیادی داشت و به خاطر منافعش و موقعیت ویژه ایران در منطقه، (آمریکا) به نوعی صاحب عله و صاحب اختیار بود و همه جا، در سازمان ملل، در شورای امنیت، در صندوق بین‌المللی پول و در بانک جهانی حرف اول را می‌زد.
در حوزه داخلی هم به قول هگل «حلقه اصلی و تعیین کننده» übergreifendes Moment، دیکتاتوری بود. دیکتاتوری عملاً راه را بر هر تغییر و تحولی بسته بود…
آدرس ویدیو
سایت همنشین بهار
ایمیل