نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران (2)سعید جمالی (هادی افشار)

«تمامی سیاستها بنفع و در خدمت رژیم»


سعید جمالی (هادی افشار)


انقلاب 57 و بروز ماهیت ها
از فردای انقلاب 57 وضعیت سیاسی بسیار متفاوتی چه برای حاکمیت و چه برای مجموعه نیروی های سیاسی ایجاد شده بود از استثناء ها که بگذریم بطور عموم همگی در نا آگاهی و بی تجربگی و رشد و تنفس در آتمسفری مادون  دنیای مدرن، دمکراسی، حقوق بشر و... بالیده بودیم و "ایدئولوژی“ وجه بارز و سکه رایج و کور کننده چشم همگان بود. همه را حقانیت "من"، تصاحب قدرت و گرفتن سهمی از آن در ربوده بود چرا که همگی خود را "صاحب" انقلاب می‌دانستند و کمتر کسی بود که دغدغه سرنوشت انقلاب و این خلق و میهن را داشته باشد، اگر چه همه "دعواها" در زیر چتر چنین واژه‌هایی صورت میگرفت.
در آن دنیای محدود فرض بر این بود که همه تغییرات از مجرای کسب "حاکمیت" عبور میکند و راه دیگری شناخته شده نبود که البته راه نبود و سراب بود. قواعد همزیستی و حل و فصل امور بر مبنای دمکراسی و شور و مشورت از جامعه غائب بود. اگر چه تک صداهایی شنیده میشد اما گوش‌های شنوایی وجود نداشت. امروزه بعد از فاصله گرفتن از آن دوران برای کسانی که در آن زمان زیسته اند دیدن و "قرائت" آن دوران احساسی عینی است و اگر نیست نشان میدهد که «ما» به زمان بیشتری نیازمندیم. اگر این "درد مشترک" اینگونه نگریسته می‌شد و بشود نشان از «پا در راه گذاشتن» است و اگر بعد از آن دوران قدرت طلبی و سهم خواهی امروز همچنان خود را برّی از هر عیب و نقص بدانیم نشان از «اندر خم یک کوچه» است.
روشن است که این بمعنای حق رژیم در قبضه قدرت نبوده و نیست بحث بر سر خودمان و عملکردمان و سطح فهم و درکمان از مسائل است و اینکه چگونه راه گم‌کرده بودیم و نمیدانستیم که در برابر دیکتاتوری در حال ظهور چه باید بکنیم. امروز بعد از 35 سال ما در دنیای دیگری زندگی میکنیم و دریایی از خون و رنج و شکنج بین ما و رژیم ایجاد شده و بسیاری بحث‌های گذشته دیگر موضوعیت ندارند خمینی و خامنه ای سفاّک، و کلیّت حاکمّیت ماهیت عقب‌ مانده و سرکوبگر خود را بروشنی نشان داده‌اند... همچون همیشه ابهامی در مورد دشمن مردم و این سرزمین وجود ندارد و باز همچون همیشه بحث بر سر خود است بحثی که رمز هر گشایشی است اما کمتر کسی حاضر به پای نهادن در آن است... .
اگر چه بخاطر این ذهنیت های کودکانه همگی مان یک مرحله تاریخی را از دست داده‌ایم ومردم بهای گزافی برای آن پرداخته اند و هنوز زبانمان باز نمی شود که بگوییم «از ماست که بر ماست». اگر چه  شاید امروزه می‌توان در برخی افراد و جریانات جوانه هایی از چنین بازنگری را مشاهده کرد که البته جای خوشبختی دارد اما علیرغم همه واقعیتهای سر سخت که می توانستند به کرّات راهنمای عمل باشند، آقای رجوی بر سنگ بنای کجی که نهاده پای می فشارد و در پوش شعارهای غلیظ و البته بسیار رنگ باخته علیه رژیم، به خدمات رسانی های استراتژیک و تاکتیکی به همین رژیم ادامه میدهد.... و از نظر درونی نیز حتی شاهد سقوط اخلاقی این فرد هستیم که نشان از آخر و عاقبت چنین کجروی هایی است.
از اواسط سال 1354 دیگر چیزی از سازمان باقی نمانده بود. اینکه در برخی جزوات و اطلاعیه های بعد از انقلاب سعی شده که این خلاء را پر کنند کاملا نادرست است، این تلاشی بود تا خود را ادامه طبیعی جریان گذشته نشان داده و منکر هرانقطاعی هم بشود.
در سال 1356 فرصت طلبان نام خود را تغییر داده و پی کار خود رفتند. لذا این زمین خالی، آماده پذیرش هر مدعّی جدیدی بود. در سال 57 و در جریان انقلاب، زندانیان سیاسی آزاد شدند و با توجه به تحولات درون زندان این بار قرعه بنام آقای رجوی افتاد و بر زمینه‌ای از همان ضعف‌های تاریخی اشاره شده، امروز وی از نقاط قوتی همچون همراهی و سر سپردگی گروهی زندانی که در شرایط سخت زندان به هم تنیده شده بودند، برخوردار بود و شرایط زمانی، زمینه بسیار بسیار مساعدی برای ابراز وجود آماده کرده بود. همچون فیلم چارلی چاپلین کافی بود کسی پرچمی را بلند کند آنگاه در پشت سر انبوهی از جمعیت را میدید.... در آن شرایط از زمان و زمین نیروی آزاد شده و "انقلابی" میروئید. توجه به این نکته از آن جهت اهمیت دارد که با "عمق" نداشته این پدیده آشنا شویم و دچار  مالیخولیای میلیونی هوادار و پشتیبان نشویم....
اما در درون تشکیلات، اگر چه همگی ما در تمامی سیاستهای آینده نقش اجرایی داریم اما وی نقش تصمیم گیرنده و فعال مایشاء دارد لذا تأکید بر نقش وی نه از سر سلب مسئولیت از خودمان، که بیان یک واقعیت عینی می باشد. بعنوان یک واقعیت محض و بخاطر پرهیز از مسائل خرده ریز و مهمتر از همه برای فهم عمیق تر مسائل، خوبست که بررسی مسائلی نظیر نقش احتمالی موسی خیابانی در کنترل این فرد را کنار بگذاریم، دیگر با شرایط بسیار متفاوتی روبرو بودیم و مهمتر از پارامتر شرایط، با تصمیماتی تعیین کننده روبرو هستیم که بهر حال همگی "تسلیم" آن شدیم.
اما ذهنیت و داده‌های فکری وی بعنوان عنصر تعیین کننده، (ایضاً همگی ما) تماماً نشأت گرفته از همان درگیریهای زندان و توهمات کودکانه نسبت به خود و جایگاه خود و ساده و جزم اندیشی ها نسبت به تحولات اجتماعی بود و مطلقاً سنخیتی با واقعیات روز نداشت. وی و همگی ما تحت تأثیر سابقه مبارزاتی !!؟؟و درگیریهای تنگ نظرانه درون زندان و توهمات برخاسته از همه آنها، خود را صاحب انقلاب میدانستیم و تمام هم و غم مان در همان عالم کودکانه و چشم بر تمام واقعیات بسته، دنبال کسب و قبضه قدرت بودیم و بس. در این راستا هر چیزی و هر شیوه ای مجاز بود و شکل بسیار خوش‌بینانه و فریبنده اش این بود که هر تحول اجتماعی و پیشرفتی را در گرو بدست گرفتن قدرت میدیدم غافل از اینکه خود این دیدگاه چه تبعات مهلکی دارد و چقدر در تحولات اجتماعی می‌تواند خطرناک باشد و چقدر زود می‌تواند جامعه را به نقطه بحران برساند و همه زمینه‌ها و امکانات و خود ما را بسوزاند.
این «ندانم کاری» در فضای سیاسی آن دوران موج میزد و مسأله روز همه گروهها و فعالان سیاسی بود که خود را در برابر رژیمی میدیدند که می‌خواهد هر روز بیشتر آزادیها را محدود سازد و مهر انحصارگری بر همه چیز بزند. ­
جان کلام در این بود که ما و بسیاری گروههای دیگر بجای اینکه چشم باز کرده و "وضعیت" و "موجودیت" جدید را ببینیم و در چنین وضعیتی راه خود در جهت منافع مردم و پیشرفت و شکوفائی جامعه را پیدا کنیم در «خلوت خودمان» مشروعیت نسبی چنین رژیمی را نفی می کردیم و تلاش ذهنی و عینی تام و تمامی میشد که  قلم بطلان بر "انتخاب" مردم بکشیم حال این انتخاب می خواهد با هزار "دجالگری خمینی" بدست آمده باشد، برای همه ما حاکمیت خودمان مهم بود و شاخص حقانیّت را حاکمیت بلامنازع خودمان میدیدیم....
در زمانی که هنوز مردم عکس "امام" را در ماه می‌دیدند، او را مظهر انقلاب و اسلام می شناختند، قدرت بسیج توده مردم را داشت و در انتخابات به او و وابستگانش رأی میدادند و... این گروهها به چپ زدنهای کاملاً بی‌منطق خود مشغول بودند(وقایع ترکمن صحرا، کردستان و....) البته این وضعیت فقط بیانگر یک چپ و راست زدن گروههای سیاسی نبود، ذهنیت جامعه ما در کل اینگونه بود هنوز باید راه درازی طی میشد که ابتدایی ترین مفاهیم دمکراسی فهم شود و بر آن اساس افراد و گروهها قادر می‌شدند یک موضع نسبتاً متعادل و منطقی در برابر وضعیت بوجود آمده پیدا میکردند. امروزه یک تمایل عمومی برای نابودی و تغییر و سرنگونی رژیم وجود دارد بهمین خاطر ممکن است به هر اقدامی که حتی در ظاهر بر علیه رژیم بوده با دیدی مثبت نگاه شود اما در عین حال بیش از هر زمان دیگری روشن شده که اگر اقدام‌ها علیه حاکمیت از یک اصالت و مشی درست برخوردار نباشد و نبوده باشد بشدت معکوس عمل میکند و به نفع رژیم و تثبیت هر چه بیشتر او تمام میشود که در طی این سالیان اینطور شد.
در آن مقطع یکی دو ساله بعد از انقلاب، بنظر میرسید تحت رهبری مسعود رجوی این جریان، سیاست و عملکردهای قابل قبول تری نسبت به سایرین اعمال می‌کند و بطور خاص از سایر گروهها به تأکید خواسته میشد علیرغم مواضع انحصارطلبانه و سرکوبگرانه رژیم، چپ روانه عمل نکرده و دست به سلاح نبرند، دهها اطلاعیه و بیانیه در این رابطه صادر شد و در تماس با این گروهها روی آن پافشاری شد و....
...اما آنچه در "درون خودمان" میگذشت جز این بود:
ما در دوران انقلاب در یک سردرگمی نسبت به خمینی بسر می بردیم و تا حدودی به او خوش بین بودیم(مثل همه) فکر میکردیم که در بعد انقلاب "برای ما هم جایی هست". صد البته که این انتظار درستی بود، می بایست که برای همه جایی می بود، اما رژیم خیلی زود نشان داد که "از این خبرها نیست". این نقطه ای کلیدی و بسیار مهم برای همه بود، نقطه ای بود که ماهیت و صلاحیت و عمق درک سیاسی همه را روشن می ساخت. ما دیگر با رژیمی  طرف بودیم که "خرش از پل گذشته" بود و علنا زیر تمام حرفها و تعهداتش میزد و می گفت یا با من و یا هیچ. تمامی گروهها در این دام رژیم گیر افتاده و بدلیل عقب ماندگی و نداشتن تجربه و نداشتن بینش عمیق سیاسی و تمایلات خودخواهانه و این دیدگاه که همه چیز از مسیر سهم داشتن در حاکمیت می گذرد خود را در برابر این معادله دو مجهولی میدیدند و افقی فرا دست آن برایشان متصّور نبود لذا برخی به آن پاسخ مثبت داده و بر مبنای دیدگاههای ایدئولوژیکشان؟! مسیر نزدیکی با رژیم را در پیش گرفتند و ما بر مبنای تمایلات و خودخواهی ها، توهم و ذهنیت افراطی و "خانه خراب کن" نسبت به خود و شرایط، خط "سرنگونی" را برگزیدیم و چون نمیشد این موضوع را علنی کرد به یک تناقض بزرگ در حرف و عمل مواجه شده و تلاش بی وقفه ای برای اینکه بگوییم شتر دزدی دولا دولا میشود را آغاز کردیم و در عالم کودکانه خود بر این باور بودیم که اینکار شدنی است. تمام تلاش ما حول این محور شکل گرفت که تا تنور داغ است باید نانمان را بچسبانیم و الاّ که همه چیز از دست خواهد رفت. دیگر به "دیگ غذا" که رسیده بودیم ما "انقلابیون دو آتشه فداکار خلق" نبودیم بلکه "کودکانی ابله و منفعت طلب" بودیم. ما دیگران را ازچپ روی و دست بردن به سلاح باز میداشتیم اما خودمان:
ـ انبوهی سلاح انبار کرده و میکردیم و وقتی قرار شد سلاحهایمان را تحویل دهیم چند تفنگ قراضه تحویل دادیم. (من خود مستقیما دست اندر کار بودم).
ـ ارتش نیمه وقت تشکیل میدادیم و میگفتیم که قصدمان در افتادن با امپریالیسم آمریکاست! رژه میلیشیا براه می انداختیم و در خیابانهای تهران قدرت نمایی میکردیم.
ـ فرماسیون سازمانی مان که متعلق به دوران جنگ چریکی و مسلحانه است را حفظ کردیم و پوسته ای بنام "جنبش ملی مجاهدین" بر آن کشیدیم.
ـ بجای تشکیل حزب شعار تشکیل ارتش خلق دادیم.
ـ در نشست های درونی افسوس اینرا میخوردیم که چرا بعد از سقوط شاه چند پادگان را به تصّرف در نیاوردیم تا بعنوان ظرف بسیج نیروها از همان آغاز کار، تعادل قوای نظامی را بسمت خود بچرخانیم
ـ در آغاز جنگ عراق و ایران، خط "استفاده از موقعیت جنگی برای آزاد سازی زمین و سر پل" را داشتیم تا از این طریق بتوانیم مناطق بیشتری را به اشغال در آورده و ایران را از چنگ ملایّان آزاد کنیم! تلاش زیادی کردیم تا نفرات بومی و وارداتی از سایر شهرها را بویژه در آبادان و اهواز سازماندهی نظامی کنیم...(من از مسئولین این کار بودم)
ـ در سخنرانیها شعار مشت را با مشت و گلوله را با گلوله سر میدادیم.
ـ بنی صدر را مظهر مشروعیت رژیم قرار دادیم و عزلش را معادل عدم مشروعیت تمامیت رژیم و مشروع ساختن باصطلاح مبارزه مسلحانه.
ـ و نهایتا فقط دو و نیم سال بعد از"انقلاب" بر علیه حاکمیت وقت دست به سلاح بردیم. در آخرین اطلاعیه بشکلی مضحک و احمقانه نوشتیم: (نقل به مضمون) "بدلیل یورش پاسداران به خانه پدری یکی از اعضاء مرکزیت سازمان که در حقیقت بخشی از مرکزیت کل خلق و انقلاب است خود را مجاز می شماریم که به قاطع ترین وجه پاسخ داده و افراد ذیربط را به سخت ترین مجازات و کیفر انقلابی برسانیم".
ـ و النهایه النهایه! یک ماه و نیم بعد فرمانده و رهبر"انقلاب نوین مردم ایران" که قرار بود 3 یا 6 ماهه رژیم را سرنگون کند، پاریس را بعنوان مرکز فرماندهی انتخاب کرد. بنظر شما آیا می صرفید که فقط بخاطر یکماه و نیم باقیمانده اینهمه زحمت اسباب کشی و راه اندازی خانه جدید و دم و دستگاه را متقبل شد!!؟؟.... این جملات شوخی و مزاح نیست، بازتاب سوز دل است که چگونه با سرنوشت مردم بازی کردیم و کردند.
وی یک شبه تمام نصایح به دیگران را فراموش کرد و در شرایطی که هیچکس انتظار و آمادگی آنرا نداشت و در شرایطی که همه عوامل و پارامترها بروشنی نشان میدادند که هر گونه اقدام مسلحانه به شکست و ضربات مهلک خواهد انجامید حتی با وجود مخالفت برخی اعضاء باصطلاح دفتر سیاسی، وی شخصاً تصمیم به اینکار گرفت.
 شاید وضعیت بسیار متناقضی بنظر برسد، اما اگر بدانید با چه کسی طرف هستید تعجب نخواهید کرد. اصلا غیر طبیعی نیست از کسی که از سوابق آنچنانی برخوردار است و تمام وجودش را عطش قدرت فراگرفته و خود را در برج عاج می بیند و در اوهام دن کیشوتی خودغوطه ور است و تنها چیزی که برایش مهم نیست سرنوشت مردم و یک سرزمین است، تصمیم گیریهایی اینچنین بی مبنا و بی پشتوانه و خانمانسوز صادر میشود. او هیچگاه در برابر هیچ چیز و از جمله جان انسانها احساس مسئولیتی نکرده از قضا نشان داده که قربانی کردن انسانها برای او راحت ترین کار است، او با اینکار زنده است. برای او این مهم بود که خود را آغازگر واژه دهان پر کن مبارزه مسلحانه معرفی کند. او طی این دو سال و اندی تلاش زیادی کرد که  بصورت "چک لیستی" و با بر شمردن موارد کتک زدن و یا کشتن میلیشیا و یا تعداد شرکت کنندگان در تظاهراتها آنرا بصورت یک نظم منطقی جلوه گر ساخته و آمادگی زمینه برای مبارزه مسلحانه را نتیجه بگیرد. و کیست که نداند بین یک عملکرد مسئولانه و یک ماجراجوئی خودخواهانه چه فاصله عمیقی است.
می‌توان مفصلاً راجع به اینکه مبارزه چیست(در یک کلام دنبال کردن منافع مردم و کشور و نه منافع خود وگروه وابسته)  و همچنین پیش زمینه‌های ضروری برای آغاز یک مبارزه مسلحانه(بطور خلاصه: عدم مشروعیت رژیم حاکم از نظر توده مردم و حاد شدن تضادها، سپری کردن مراحل مقدماتی و روندهای قانونی در دراز مدت و حمایت گسترده توده‌ای، مبنای حاّد مادی و اقتصادی داشتن حرکت، برآورد درست از تعادل قوای نیروها و توان نظامی و پر شدن زندانها و... )صحبت کرد و اجزاء آنرا برشمرد اما نکته قابل توجه و تأکید این است که چیزی بنام و در کادر «مبارزه» در جریان نبوده و نیست بلکه در یک کلام با یک "جنگ قدرت" روبرو هستیم که فقط تلاش دارد با یک ظاهر سازی تصنعی به آن مشروعیت ببخشد این قانون در مورد بسیاری گروههای آن دوران هم صادق است بویژه اینکه عموم افراد و بدنه تشکیلاتی نو پا و نا آگاه این جریانات، مستعد قدم گذاشتن در هر مسیر ماجراجویانه دیگری نیز بودند. لطفا فکر نکنیم که نمونه هیتلر و بسیج توده ای اش مختص آلمان نازی بوده، نه خیر این پدیده در خیلی جاها اتفاق افتاده و می افتد، در مورد رژیم و ما ها نیز اتفاق افتاد و...
بسیار می توان در اینباره سخن گفت اما اجازه بدهید یک شاخص مادی بدهم:
در عرض یکسال تمام بساط این "مبارزه مسلحانه" جمع شد و نتیجه آن:
 ـ تعدادی کشته اولیه و بعد اوج گیری اعدامها و نهایتا قتل عام 67
ـ انبوهی دستگیری، شکنجه  و پر پر شدن استعدادهایی که نیاز به زمینه رشد و بالندگی داشتند و انواع و اقسام مصاحبه های تلویزیونی
ـ و باقیمانده تشکیلات در حال فرار از کشور(من از مسئولین اینکار بودم) و نهایتا تبدیل شدن به مشتی خارجه نشین یا در خدمت قدرتهای منطقه ای یا بین المللی در آمدن
ـ دامنگیر شدن این سرکوب به سایر گروهها و شخصیتها و....
ـ نابود کردن تمامی زمینه ها و جوانه های مثبت سیاسی، فرهنگی و... که شروع به شکل گیری در جامعه کرده بود.
ـ دادن بهانه و توجیهی در ابعاد یک "مائده آسمانی" بدست رژیم برای توجیه سرکوبگری اش. هنوز که هنوز است رژیم از آن سود میبرد.
ـ و نهایتا خالی شدن جامعه  از هر آنکس که می توانست منشأ اثری باشد و وانهادن آن بدست سرکوب رژیم برای حدود 30 سال تا دوباره این جامعه خود را در قالبی نو باز یابد.
گفتنی در این بسیار است اما جان کلام آن بود که اشاره شد.
شخصا دهها بار از رجوی شنیده ام که اگر لب به انتقاد از خود باز کنیم باید همه چیز و در رأس همه 30 خرداد کذایی را زیر سوال ببریم. بهمین خاطر از ابتدا پسوند این جنایت در حق مردم و مبارزات آزادیخواهانه مردم را "غیر قابل اجتناب" گذاشت و در را بر روی هر نقد و بررسی بست. من بهیچوجه با عباراتی امثال چپ روی یا زود دست به عمل زدن  و... موافق نیستم چرا که این عمل و "سر آغاز مبارزه مسلحانه" را نباید در کادر یک عمل سیاسی دید، این یک اشتباه سیاسی نبود، یک چپ روی نبود، یک تاکتیک یا استراتژی غلط نبود، این عمل، بازی کردن با سرنوشت یک ملت و روند آزادیخواهی آنان بود. وقتی مبنای یک تصمیم فقط تمایلات یک شیفته قدرت است، ثمره آن هم میشود آنچه که مختصرا اشاره شد. چنین عملی را نباید سیاسی نگریست، این بزرگترین اشتباه است. چنین کاری را فقط در کادر یک جنایت باید نگاه کرد. آیا باید عملکرد استالین و خمرهای سرخ  و طالبان و "اسلامیست" های الجزایری و دهها نمونه دیگر را یک اشتباه سیاسی نامید؟ همانطور که در بحث فرصت طلبان در سال 1354 گفتم اینها همگی مشتی جنایتکار هستند. اگر اختلافی در این تعریف وجود دارد دیگر باید به سراغ ملاک و معیارها رفت و بعد دید که در کدام "دنیا" زندگی می کنیم.
گاهی گفته میشود که فدائیان اکثریت در آن دوران با رژیم همکاری کرده و چند نفری را هم لو داده اند که البته عملی جنایتکارانه و محکوم است. اما این چه چشم نزدیک بین و کم سوئی است که در همین حد باقی می ماند و از درک نمونه های بغایت درشت تر و مخرب تر باز می ماند...جای فکر بسیار برای آنانی که در این افسون گیر کرده اند دارد.
....
صدای انفجارات آن روزها قبل از همه یک نفر را "بهوش" آورد که "چه" کرده. لذا از فردای آن روز تمامی حرکات این "موجود" صرف "توجیه"، "ماستمالی" و "فرار و مبارزه با عواقب و عوارض" آن شد و می شود....
یکسال بعد فرمانده عملیات داخل کشورـ مرحوم علی زرکش ـ هم در پاریس بود. بالای تشکیلات در حال چیدن بساط زندگی در خارجه بود و بتدریج از بهترین امکانات برخوردار میشد و لقمه نانی هم جلوی پائین تشکیلات انداخته میشد....
در "درون خود" همه یکسان نبودند، عدّه ای از اینکه جان سالم بدر برده اند خوشحال، عّده ای غمگین و در فکر چاره و.... فضائی از ابهام و سوال و گاهی همراه با یأس و نا امیدی در خیلی ها موج میزد. سوال این بود: "این چه کاری بود که کردیم" و چطور می شود آب رفته را بجوی بازگرداند؟
16 مهر 92(08 اکتبر 13)
سعید جمالی (هادی افشار)

به من بگو ستارگان و ‏آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد. خاطرات خانه زندگان (۲۶)


به من بگو ستارگان و ‏آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد.
خاطرات خانه زندگان (۲۶) 
در بخش پیش از کشته شدن بیژن جزنی و هشت زندانی دیگر در سال ۵۴ صحبت کردم. واقعه ای که بدون تردید توسط ساواک برنامه‌ریزی شده بود. تیرباران آن جانهای شیفته حدود ۵۰ روز بعد از تشکیل حزب رستاخیز صورت گرفت.
در روزنامه اطلاعات شنبه ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ اشاره شده بود:
۹ نفر از زندانیان چون قصد فرار داشتند کشته شدند.
برخی زندانیان می‌گفتند ساواک خودش می‌داند که دروغ می‌گوید.
در سال ۱۳۵۴ حکم هشت سال زندان سعید کلانتری و محمد چوپانزاده به پایان می‌رسید و عباس سورکی، عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار که به ده سال زندان محکوم شده بودند بیشتر دوران زندان خود را طی کرده بودند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ 
وارونه‌نمایی قتل ۹ زندانی دلیر
پیرامون به رگبار بستن نه زندانی سیاسی، مسئولین امنیّتی رژیم پیشین حرفهای ضد و نقیض گفته‌اند.
  • آنچه اوائل انقلاب بازجوی ساواک (تهرانی=بهمن نادری پور) در دادگاهش کفت،
  • دو گزارش پرویز ثابتی که در کتاب ساواک نوشته «کریستین دلانوا» (ترجمه عبدالحسین نیک‌گهر) و کتاب «در دامگه حادثه» موجود است و در آن به گفتگوی تلفنی سرهنگ وزیری در مورد به اصطلاح فرار آن ۹ زندانی هم، اشاره شده،
  • نامه «رئیس سازمان اطلاعات و امنیّت کشور ارتشبد نصیری» به «ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی»، که اشاره به یازده زندانی (و نه، ۹ زندانی سیاسی) شده که با اتوبوس (و نه با وَن، که در گزارش ثابتی آمده) از زندان اوین، به زندانهای دیگر (؟) منتقل می‌شدند...
  • و نیز خبری که روزنامه اطلاعات به نقل از ساواک شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ انتشار داد، با هم خوانایی ندارند و با اما و اگر همراه است.
این موضوع در یاداشتی که من با عنوان «پرویز ثابتی و ابراز تاسف در گیومه» نوشته ام، همچنین در مقاله آقای ایرج مصداقی من و «حق» بیژن جزنی و کشتار ۳۰فروردین ۱۳۵۴ بررسی شده است. این مقاله در آرش شمار ۱۰۸، صفحه ۲۸۴ درج شده است.  
...
آقایان ثابتی و ناصر نوذری ادّعا می‌کنند آنچه بهمن نادری پور (تهرانی بازجوی ساواک) در دادگاهش گفته دروغ بود. او این حرفها را زد که زنده بماند و رژیم از بیم آنکه بعداً پشیمان شود و حرفهایش را پس بگیرد، اعدامش کرد...
چرا بعد از سی و چند سال که از دادگاه تهرانی گذشته، حالا حرفهای او زیر سئوال می‌رود؟ چرا همان‌زمان کسانی که وی نامشان را در دادگاه برد، اطلاعیه ندادند که تهرانی دروغ می‌گوید؟ می‌توانستند بگویند: «در یک رستوران عمومی بازجویان ساواک نمی‌آیند و در مورد یک مسئله مهم امنیتی بحث کنند...
می‌توانستند بگویند: تهرانی به جز ازغندی و منوچهری همه سربازجوها را در واقعه شرکت داده است. اگر قرار بر کشتن زندانیان بود اینهمه دنگ و فنگ نداشت. اصلاً چه بسا یک گروه خودسر اینکار را کرده چون از ترور تیمسار زندی پور و...عصبانی بوده اند... و، الی آخر...
چرا در ظرف این سه دهه آقای ثابتی حرفی را که حالا می‌زنند نگفت که «مامورین قصد داشته‌اند تعدادی از زندانیان را از زندان اوین به زندان دیگری منتقل کنند و در حوالی بزرگراه شاهنشاهی، زندانیان در یک «ون» (خودرو) بودند...و بعد با بریدن دست بند از «ون» خارج شده و قصد فرار داشتند و... مامورین به طرف آنها تیراندازی و ۹ نفر از زندانیان کشته شدند...»
از سال ۵۴ و جان‌باختن بیژن جزنی و کاظم ذوالانوار و... نزدیک به ۴۰ سال می‌گذرد. فروردین ۵۴ بزرگراه شاهنشاهی در دست احداث بود و امکان تردد خودرو در آن نبود. هر دو طرفش بّر بیابان بود. زندانیان توی اون بیابان فرار کردند که کجا بروند؟ از زندان اوین تا سر بزرگراه با ماشین حدود پنج شش دقیقه راه است. توی این فاصله همه ۹ نفر توافق کردند که فرار کنند؟ بعد به سبک داستان «زورو» Zorro، هو کشیدند و دستبندهای آهنی شان را یکی بعد از دیگری پاره کردند و از ماشین در حال حرکت، برقی پریدند بیرون؟
آیا باور کردنی است رهبران دو سازمان مبارز و مسلح را کنار هم در یک ون بگذارند و انتقال دهند؟ اگر قرار بود زندانیان به کمیته مشترک منتقل شده و بازجویی شوند، چرا آن‌ها را همراه هم در یک «ون» جا دادند؟ معلوم بود که در راه حرف‌هایشان را یکی می‌کنند. تازه چرا خودروی حامل زندانیان بجای اینکه از پارک وی به سمت جنوب و میدان کندی و سپس جمهوری برود و از آن‌جا به سمت میدان توپخانه و کمیته مشترک بپیچد، به طرف حوالی بزرگراه شاهنشاهی و خیابان پهلوی می‌رفت؟!
آن ۹ زندانی را اصلاً کجا می‌بردند؟ چی شده بود که یکی یکی آنها را صدا زدند؟ همه ۹ نفر که هم پرونده نبودند؟
زندانیان سیاسی زمان شاه می‌دانند که امکان نداشت این گروه ویژه را (با هم) انتقال دهند. چشمها را هنگام انتقال می‌بستند و زندانیان به همدیگر یا به صندلی ماشین بسته می‌شدند. چطوری همه ناگهان دست بندها را پاره کردند و زدند به چاک؟ دست بندهای ویژه ای که هرگاه زندانی تکان می‌خورد بسته تر می‌شد...
خب حالا گیریم که ملائکه آمدند و در یک طرفه‌العین دستهای همه را با کلید باز کردند و آنها هم پریدند وسط خیابان و فرار کردند. خیابانی که دور و برش بیابانی است!
بسیار خوب، چرا به پای زندانیان تیر نخورد و همه بدون استثناء کشته شدند و همه هم از جلو گلوله خوردند؟ نکند پس پسکی فرار می‌کردند.
چرا خبرنگاران را به محل نبردند و اجازه ندادند از اجساد و شاهدان ماجرا گزارش و فیلم تهیه شود؟ چرا هیچ‌کس شاهد فرار زندانیان و تعقیب آن‌ها از سوی مأمورین و شلیک گلوله به سمت آن‌ها نبوده است؟ چرا هیچ‌ عکسی از صحنه‌ی فرار و کشتار معروف‌ترین زندانیان سیاسی ایران حتی در آرشیو ساواک نیست؟ سرهنگ (بعداً سرتیپ وزیری) که آنزمان معاون اداره کل چهارم ساواک بود با تلفن گزارش عملیات را به زبان معکوس، به پرویز ثابتی داده بود. حالا هم چون وزیری زیر خروارها خاک خفته‌است می‌شود همه کاسه کوزه ها را سرش شکست.
...
«کریستین دلانوا» در صفحه ۲۱۷ کتاب «ساواک»، که «عبدالحسین نیک‌گهر» ترجمه نموده و انتشارات طرح نو، تابستان ۱۳۷۱ چاپ کرده، از قول پرویز ثابتی می‌نویسد:‌
«زندانیان با کندن نقبی زیر سلولشان در زندان قصر سعی کرده بودند از آنجا فرار کنند. به این دلیل آنان به زندان اوین انتقال یافتند و آنجا شروع کردند به تحریک زندانیان دیگر به شورش. پس از آن بود که تصمیم گرفته شد آنان را برای مراقبت بهتر به زندان کمیته مشترک انتقال دهند. بین راه انتقال به زندان جدیدشان، آنان سعی کردند از دست زندانبانان‌شان بگریزند و اینان تیراندازی کردند. چند نفری از آنان کشته شدند...»
زندانیان زندان قصر هیچوقت به منظور فرار زیر سلولهایشان نقب نزدند. در سال ۱۳۴۸ چند نفر از هم‌پرونده های بیژن (در حالیکه خود او موافق نبود) کوشیدند از طریق پشت‌بام زندان فرار کنند که موفق نشدند. در آنزمان اصلاً زندان اوین احداث نشده بود که زندانیان مزبور را آنجا منتقل کنند. تناقض یکی دوتا نیست.
«اعلیحضرت»ی که مو به مو وقایع را دنبال می‌کرد و از سرانجام حمید اشرف می‌پرسید، در مصاحبه اش به شکرالله پاکنژاد اشاره داشت، بازجویی‌های دکتر شریعتی را دنبال می‌کرد، نسبت به صفر قهرمانی کنجکاو بود... و به شهادت گزارش امثال پرویز راجی، مو را از ماست می‌کشید و پیگیر اخبار بود آیا ممکن بود این جریان را مسکوت بگذارد و توضیح نخواهد؟ یک گزارش در ساواک و جاهای دیگر در این مورد نیست. ایشان (و بالتبع پرویز ثابتی) در جریان آن توطئه بودند.
اسدالله علم در صفحه ۶۹ (جلد ششم) خاطرات خودش نوشته است:
«در کارهای امروز چند گزارش بود که همه را به عرض مبارک رساندم و عرض کردم بی جهت این وجهه عالی شاهنشاه در بین مردم و دنیا با ندانم کاری ها لکه دار می‌شود. فرمودند، چاره ای نبود همه خرابکار بودند و فرار می‌کردند، آن بدتر بود.»
...
تردیدی نیست که کشتار از قبل طراحی شده بود و طبق برنامه و با اطلاع شاه عملی شد. من دلائل دیگری هم دارم که نشان می‌دهد این عمل با تصمیم قبلی انجام شده است...(...)
آن ۹ زندانی دردمند و شریف به قتل رسیدند و قاتلان حتی از «مصطفی جوان خوشدل» هم که از ستم و آزار زمانه، حال خوشی نداشت، نگذشتند.
یادآوری کنم که در نامه ارتشبد نصیری به «ریاست اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی»، (نامه شماره‌ی ۶۹۹/ک)، اشاره به ۱۱ زندانی (و نه، ۹ زندانی سیاسی) شده که با اتوبوس (و نه با وَن، که آقای ثابتی می‌گویند) از زندان اوین، به زندانهای دیگر (که معلوم نیست کجاست) منتقل می‌شدند...
معلوم نیست آن دو زندانی دیگر چی شدند و چه کسانی بودند. تناقض در گزارش مقامات امنیتی یکی دوتا نیست. متن نامه مزبور در صفحه ۱۵۳ کتاب «زندگینامه حسن ضیاء ظریفی» (به قلم دکتر ابوالحسن ضیاء ظریفی) موجود است.
درست است که در دستگاههای اطلاعاتی و امنیّتی، حیطه بندی وجود دارد. اگر برای مثال، یک کارمند ساده اداره کل سوم ساواک، یا مثلاً کسیکه تلفن‌ها را شنود می‌کرده، مدعی شود من از چگونگی سر به نیست شدن ۹ زندانی (۲۹ فروردین ۱۳۵۴) اطلاع ندارم و چند و چون شکنجه و شوک الکتریکی را نمی‌دانم، از او پذیرفته می‌شود چون حیطه اطلاعاتی‌اش محدود است اما مدیر کل اداره سوم ساواک نمی‌تواند خودش را به آن راه بزند. اگر هم روایت بهمن نادری پور (تهرانی بازجو) این اشکال و آن اشکال را دارد، خب، حالا جا افتاده است. اگر واقعی نیست بفرمائید روشن کنید. هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین...
سرهنگ وزیری، محمدعلی شعبانی (حسینی) و محمد‌حسن ناصری (عضدی) که دیگر زنده نیستند. پرویز ثابتی، رضا عطارپور، (حسین زاده) ناصر نوذری، (رسولی) پرویز فرنژاد (دکتر جوان) و سعدی جلیل‌‌اصفهانی (بابک) از چند و چون واقعه باخبرند.
این بهانه که «در دستگاه‌های اطلاعاتی و امنیتی، حیطه‌‌بندی وجود دارد و شما نمی‌توانید درباره‌ کارهایی که به شما مربوط نیست، دخالت و تجسس کنید،» (در دامگه‌حادثه ص ۲۵۷) از هرکسی پذیرفته باشد از بالاترین مقام دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور (پرویز ثابتی) پذیرفته نیست.
...
در قسمت بیست و چهارم خاطرات زندان (گفت و شنود با خانم جزنی)، به دلائلی که ساواک این جنایت را انجام داد اشاره شد.
هدف اصلی دستگاههای امنیتی قلع و قمع کردن نیروهای به قول خودشان خرابکار بود و واقعش تا حدود زیادی موفق شدند. در آستانه انقلاب بزرگ ضدسلطنتی سال ۵۷، در بیرون زندان از چریک های فدایی خلق (همچنین مجاهدین وفادار به خط حنیف) عملاً جز چند تیم سیاسی – نظامی باقی نمانده بود و این انقلاب بود که سبب ساز تشکل دوباره آن دو سازمان در بیرون زندان شد.
آنچه گفتم واقعی است حتی اگر انکار شود. بهرام قبادی و تقی افشانی از کادرهای اولیه جنبش فدایی خوشبختانه زنده مانده‌اند و صحیح ترین توضیح را در این زمینه دارند. بر اعضای قدیمی مجاهدین هم پوشیده نیست. بعد از برادرکشی سال ۵۴ (مشخصاً از اواسط آن سال) دیگر چیزی از سازمان باقی نمانده بود. هرکس جز این بگوید به واقعیت گرد و خاک پاشیده است.
با آزاد شدن مجاهدین و فدائیان از زندان شاه بود که نیروهای بالقوه هوادار آنان، بالفعل شدند و چونان زمین تشنه‌ای که باران بر آن می‌بارد، شکوفا گشتند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن یار مهربان و ژولیت گره‌گو
پیشتر اشاره کردم بعد از آنکه خبر کشته شدن ۹ زندانی دلیر به بند رسید، زندان سراپا در حیرت و سکوت فرو رفت و هر کسی می‌کوشید به نوعی با آن غم بزرگ کنار بیاید.
از دوستی گفتم که در فرانسه درس خوانده بود و به موسیقی عشق می‌ورزید. او روز بعد از واقعه زیر لب ترانه ای از ژولیت گره‌کو Juliette Greco خواننده خوش سیما و خوش آواز فرانسوی را می‌خواند و می‌گریست. 
آن یار مهربان بارها به شوخی و جدّی به من می‌گفت محمد، «علم مارکسیسم» چه عیبی دارد که تو «جهل اسلام» را چسبیده ای؟ اسلامی که به دستور پیامبرش سر ۷۰۰ یهودی را از بنی قریظه، گردن می‌زند؟ چرا خودت را سر کار گذاشته‌ای؟
از نوآوری مجاهدین و امثال دکتر شریعتی، کُفری بود و می‌گفت: اسلام یعنی آنچه همین حجت‌الاسلام فاکر و معادیخواه می‌گویند. همین که می‌گویند کافر نجس است و... دیدگاه و قرائت های تازه دیگه چی چیه؟... بنده الآن جزو نجاسات هستم دیگه، اصلاً کراهت دارد تو با من حرف می‌زنی و راه می‌ری. برو بابا...
...
می خندیدیم و من دستش را محکم در دست خودم می‌فشردم.
می‌دانست به وی علاقه دارم. چشمان کور و لوچ مرا همان دوست به دنیای موسیقی و هنر گشوده بود و سپاسگزارش بودم.
پاسخ دادم ژولیت گه ره کو در ترانه
 «La valse des Si» نزدیک به ۳۰ قرائت مختلف از «اگر» دارد. خودت ترانه اش را از حقظ هستی. ۳۰ مرتیه به اشکال گوناگون Si را خوانده که همه هم با یکدیگر متفاوتند. چرا آن کار نوآوری است اما عبور از خطابه ارتجاع و گفتمان ایستا و میرای آن مجاز نیست؟ چرا دوست دارید نگاه همه مثل «محقق کرکی» و «شیخ احمد کافی»...باشد؟
چرا نباید در روایتهای امثال طبری از داستان بنی قریظه تردید کنم؟...
برای او روایت طبری از داستان بنی‌قریظه حجت بود و برای من نه.
...
یادآوری کنم که تاریخ محمد بن جریر طبری (تاریخ الرسل و الملوک = الامم والملوک)، از زمان خلقت شروع کرده و پس از نقل داستان پیامبران و پادشاهان، وقایع تاریخ اسلام را به ترتیب سال تنظیم نموده و تا سال ۲۹۳ هجری شمسی شرح داده است. 
قدیمی ترین سندی که به حادثه بنی قریظه اشاره کرده، «سیره ابن اسحاق» است و «ابن اسحاق» (محمد بن اسحاق بن یسار) ۱۲۵ سال پس از واقعه از دنیا رفته و طبری هم که روایت ابن اسحاق را بی کم و کاست نقل کرده، حدود ۱۵۰ سال پس از وی آمده است. فاصله تاریخی میان این راویان و واقعه بنی‌قریظه نکته بسیار با اهمیتی است.
...
به آن دوست گفتم: دهها سال پس از واقعه بنی قریظه، چگونه می‌توان بر تمام گزارش های امثال «ابن اسحاق» و طبری صحه گذاشت؟
قانع نشد و گفت بشر با هزار زحمت ایده‌آلیسم را پشت سر گذاشته، اما شماها دارین از نو، اون مُرده را زنده می‌کنین.
ما در کشوری هستیم که «علی اکبر دهخدا» و «طالبوف تبریزی» را به کفرگویی متهم می‌کنند. آخوندها چه اونا که بیرون زندان مفت خوری می‌کنند، چه اینا که در زندان هستند و متاسفانه در روحیه و ذهنیت مردم تأثیر دارند، این یک و این دو و این سه، جامعه ما را به قهقرا می‌برند و امثال شما، ول کن دین و مذهب نیستید. حالا ما همه گیر یک رژیمی افتاده ایم که راحت ۹ زندانی را می‌کشد و حاشا می‌کند که می‌خواستند فرار کنند. رژیم حاکم دشمن سیاسی و فرهنگی مشترک ما است وگرنه من بی رودربایستی پته هر چه دین و مذهب است روی آب می‌ریختم. همین جا، با صدای بلند... 
در باره زیربنا و روبنا خیلی بحث کرد.
می‌گفت مذهب و هنر و مثل هنر همه روبنا است. اصل زیربنا است.
گفتم درست است که هنر پدیداری است تاریخی و اجتماعی و وابسته به تکامل ابزار تولید و تکنولوژی امّا، شکوفایی هنر در دوره هایی معیّن می‌تواند با تکامل همگانی جامعه و پایه مادّی آن تناسبی نداشته باشد. گاه اثر هنری فراتر از موقعیت تاریخی پیدایش خود می‌رود. هنر یونان را مثال می‌زدم و همچنین آثار شکسپیر را...
...
آثاری که در دوران برده داری در یونان خلق شده، با زیر بنای خودشان در آن دوران در تضاد هستند و باهم نمی‌خوانند. بعد ها در دوران فئودالیته، در قرن هفتم هجری در ایران مثلاً، شاعرانی داریم که در نفی ارزشهاى خلق شده توسط سیستم موجود، شعر سروده اند.
گفت ببین عزیز اینها که می‌گی بی‌تعارف خزعبلات است. باید در کوزه گذاشت و آبش را خورد. خدا افسانه‌است و مخلوق ذهن خود توست. دروغ است دروغ.
کمی سکوت کردیم. گوش منو گرفت و گفت:
تو، «آدهامی نم» Ad Hominem می‌کنی. آدهامی نم، بی آدهامی نم.
پرسیدم آدهامی نم چیه؟ گفت: مغلطه و سفسطه...
تو مغلطه می‌کنی.
من نپذیرفتم. نکته ای که گفته بودم خزعبلات نبود. تأمل‌برانگیز بود.
دوباره گفت همه چیز دروغ است. گفتم حتی عشق؟ پاسخ داد بله حتی عشق
نظر من این نبود. به قول شکسپیر، به من بگو ستارگان و ‏آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد.
می‌خواستم از آن یار مهربان یه چیز دیگه هم بگم اما راستش الآن طاقتش را ندارم.
کمی بعد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ 
ارزشی برای دموکراسی و حقوق بشر قائل نبودیم.
در دوران شاه آنچنان که باید و شاید با مفهوم «دموکراسی» آشنا نبودیم. (خودم و امثال خودم را می‌گویم) بله، با مفهوم «دموکراسی» به معنی واقعی کلمه آشنا نبودیم و اصلاً آنرا اولویت خودمان نمی‌شناختیم. نمی‌دانستیم که در مواجهه با غرب، انگشت نهادن بر خوی و خصلت استعمارگری کافی نیست و غرب مهد مدنّیت و دموکراسی و پیشرفت نیز، هست.
...
شنیده ام که امیر پرویز پویان، اهل رمان و شعر و نمایشنامه بوده، ذهن باز و خلاقی داشته و نقدهای متفاوت می‌خوانده است. بازگشت به ناکجا آباد و داستان استحاله که از او باقی است هم، همین را نشان می‌دهد. شاید امثال او در بندهای دیگر بودند. نمی‌دانم.
...
در بندی که من بودم میانگین پایین سواد میان زندانیان، تک و توکی را برجسته کرده بود، اما بیشترمان بی مایه و البته از خودمان خیلی متشکر بودیم و چشممان را بر روشنائی‌های مدنیت غرب می‌بستیم و کلیت غرب را با کلنیالیسم (استعمار)، این همانی می‌کردیم. چه بسا جزنی و پاکنژاد و رجوی و میثمی و باقرزاده و ناصر جوهری و دکتر شیبانی و ویدا حاجبی و فرشته لاشایی و امثال آنان... این ارزیابی شتابزده را نداشتند.
گفته می‌شد کتاب شناخت مجاهدین از شناخت مائو اقتباش شده و بیژن جزنی هم در تشریح مبارزه مسلحانه، سه اصل «تحرک مدام»، «عدم اعتماد به مردم محلی» و «هوشیاری دائمی» را از اصول مبارزاتی «چه گوارا» برداشته‌است و این نکات در نامه چه گوارا، به شاعر مکزیکی «ال پاتوخو» عیناً هست.
...
تا آنجا که به خاطر دارم ارزشی برای دموکراسی و حقوق بشر- به آن مفهومی که در اعلامیه های جهانی حقوق بشر مندرج است- قائل نبودیم، برخی به صراحت می‌گفتند که در پی جایگزین کردن دیکتاتوری پرولتاریا به جای دیکتاتوری شاه هستند ضمن اینکه آنرا به درستی هم نمی‌شناختیم.
اگرچه رادیکالیسم انقلابی فداییان و مجاهدین فضای سیاسی دانشگاه‌های کشور را فراگرفته بود و زندان هم از این قاعده جدا نبود امّا در بند ما، کسی به درستی نمی‌دانست دیکتاتوری پرولتاریا چی هست و چی نیست. با زیر و بم ماجرای «کمون پاریس» هم کمتر کسی آشنایی دقیق داشت و هیچکس (در بند یک و هفت و هشت زندان قصر) متن کامل مانیفست مارکس و انگلس را نخوانده بود. آن دوست هم نخوانده بود.
در بندهای بالا «مصطفی مفیدی» یک کتاب درسی جامعه شناسی (به زبان انگلیسی) را که انتهایش متن مانیفست مزبور چاپ شده بود، وارد بند کرده و به بیژن جزنی داده بود. به شرط اینکه وقتی ترجمه شد، به مجاهدین هم داده شود تا بخوانند. «علی طلوع» مانیفست را ترجمه کرده بود اما در دسترس همه قرار نگرفت و بیژن صلاح ندیده بود به مجاهدین بدهد. چرایی اش داستان جدایی دارد و از آن می‌گذرم...(...) 
مصطفی مفیدی از اعضای قدیمی نهضت آزادی بود که در سال ۱۳۵۰مارکسیست شد. گفته شده او پس از پیروزی انقلاب به خاطر عضویت و فعالیت در حزب توده بازداشت و زندانی بود.
مصطفی برادر محمد مفیدی بود که در مرداد ماه سال ۵۱ به همراه محمد باقر عباسی و علیرضا سپاسی آشتیانی دست به ترور سرتیپ طاهری زدند. علیرضا سپاسی آشتیانی خوشبختانه دستگیر نشد. اما در اوایل شهریور سال ۵۱ مفیدی و عباسی دستگیر و پنجم دی ماه سال ۵۱ اعدام شدند. علیرضا سپاسی آشتیانی را هم بعد از انقلاب تیرباران کردند (گفته می‌شود زیر شکنجه جان داد.) وی انسان شریف و فرهیخته ای بود.
... 
پیشتر هم گفته ام در زندان امپریالیسم، نُقل هر مجلسی بود امّا غالب ما با این مقوله نیز آشنایی دقیق و همه جانبه نداشتیم و نمی‌دانستیم خوردنی است یا پوشیدنی. اینها که گفتم متاسفانه واقعی است و نگفتنش جفا است.
مقولات دینی هم اینگونه بود. در آن بند هیچکس مضمون مباحثی چون قصاص را کند و کاو نمی‌کرد و روی آن دقیق نمی‌شد و چند و چون آنچه اقتصاد اسلامی نامیده می‌شد روشن نبود.
از «حوادث واقعه» و باز بودن باب اجتهاد و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه...صحبت می‌شد امّا هیچکس به فراست نمی‌افتاد که چرا در منابع فقهی از سطوح اولیه مثل «لمعه» و «شرایع» و «مکاسب» تا کتب اجتهادی بالا‌تر چون «حدائق» و «جواهر» و... به اندازه یک ورق راجع به حقوق بشر بحث نشده است.
زندانیان سیاسی زمان شاه فرزندان مردم ایران بودند و بیشتر آنان همه چیز خود را در کفه اخلاص گذاشتند و از جان و جوانی خود گذشتند امّا انگار همه سوار قطاری بودند که معلوم نبود کجا می‌رود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
مکر عقل Cunning of reason
بزرگترین‌ موضوع‌ تراژدی‌ از روزگار یونان‌ باستان‌ این‌ بوده‌است که‌ آدمیان‌ نمی‌دانند با دیگران‌ چه‌ می‌کنند. با نیت‌ خیر، شر برمی‌انگیزند و بعکس‌، و با اینهمه‌، آرزو دارند در عمل‌ به‌‌ کمال‌ مقصود برسند.
باعمل‌، چیزی‌ نو آغاز می‌شود ولی‌ عمل‌ زنجیره‌ای‌ از پیامدهای‌ پیش‌بینی‌ناپذیر هم به‌ دنبال‌ می‌آورد که‌ تا ابد عمل‌کننده‌ را دنبال خود می‌کِشد. هر یک‌ از ما می‌داند که‌ هم‌ آغازگر و هم‌ قربانی‌ زنجیره‌ پیامدهایی‌ است‌ که گاه در وقوع آن اختیار نداشته است.
دکتر عزت‌الله‌ فولادوند از قول یک نویسنده فرانسوی «ژاک بنینی بوسوئه»
 Jacques-Bénigne Bossuet گفته:
«هیچ‌ قدرت‌ انسانی‌ نیست‌ که‌، برخلاف‌ آنچه‌ اراده‌ کرده‌ است‌، هدف‌هایی‌ غیر از هدف‌ خویش‌ را پیش‌ نبرد.»
...
همیشه‌ به‌ چیزی‌ می‌رسیم که‌ اتفاقاً پیش‌ آمده‌است و با آنچه‌ مقصود بوده‌ تفاوت‌ دارد. تقدیر است؟ مشیت الهی است؟ دست قضا و تصادف است؟...نمی‌دانم.
جدا از نقشه دستگاه امنیتی و طرح قلع و قمع کردن به اصطلاح خرابکاران، انگار، بعضی اتفاقات باید بیافتد. چرا؟ نمی‌دانم. چه حکمتی در آن است؟ گاه رویدادها آنچنان سهمگین است که هر ناظری را گیج و متحیر می‌کند. آیا آنچنان که امانوئل کانت می‌گفت اینگونه وقایع «مکر عقل» است و دست نامرئی؟
آیا واقعیت‌ محصول‌ همکاری‌ ما و بیرون‌ است‌ و تصورات‌ ماست‌ که‌ بر واقعیت‌ سوار می‌شود؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــ 
نباید از بخشودن‌ یکدیگر دست‌ برداریم‌.
دوستی ایراد می‌گرفت و می‌گفت بازگویی وقایع دردناک چه سوی دارد جز ایجاد بغض و کینه؟ به او گفتم من به کسی کینه ندارم. اما، گذشته پیش‌درآمد اکنون است. ما که در گذشته زندگی نمی‌کنیم. به گذشته نگاه می‌کنیم. بدون‌ سنت‌ می‌توانیم‌ زندگی‌ کنیم‌، اما بدون‌ گذشته‌ نمی‌توانیم. بدون‌ گذشته‌ همه‌ چیزمان‌ را از دست‌ می‌دهیم‌.
من و امثال من کینه های کور نداریم.
به قول هانا آرنت هرگز نباید از بخشودن‌ یکدیگر دست‌ برداریم‌. چه بسا اصلاً شمول‌ رحمت‌ خداوندی بر کژیهای ما‌ به‌ توان‌ ما برای‌ بخشودن‌ یکدیگر وابسته‌ باشد. حتی دشمنان‌مان.
شجاعت‌ و مناعت‌‌ نهفته‌ در این‌ تصور از بخشایش‌ به‌ عنوان‌ اساس‌ مناسبات‌ آدمیان‌، فقط در تبدیل‌ ناروایی و پلیدی به‌ عکس‌ آن‌ یعنی‌ فضیلت‌ و پاکی نیست‌، بلکه‌ در این‌ است‌ که‌ امری‌ به‌ ظاهر محال‌ را مد‌ نظر قرار می‌دهد ــ یعنی‌ بازگردانیدن‌ آب‌ رفته‌ به‌ جوی‌ ــ و سرانجام‌ موفق‌ می‌شود. موفق می‌شود در جایی‌ که‌ همه‌ چیز به‌ نظر می‌رسید پایان‌ یافته‌ باشد، سرآغاز نوین‌ به‌ وجود آورد.
...
حالا از آن دوست نازنینی که با هم در زندان سر زیربنا و روبنا بحث می‌کردیم. در پایان این قسمت یاد کنم. آن یار مهربان...
در دورانی که از زندان گریخته و در تهران آواره بودم روزی حول و حوش میدان امام حسین (فوزیه سابق) که از سمت غرب به خیابان انقلاب (شاه رضا سابق) و از سمت شرق به خیابان دماوند (تهران نو) و از سمت جنوب به خیابان هفده شهریور (شهناز سابق) متصل است. لحظه به لحظه آنروز یادم هست.
یکی مرا با اسم صدا کرد. محمد...محمد...
دل تو دلم نبود. صدا آشنا بود. خیلی آشنا اما آن انسان نحیف و پژمرده را به خاطر نمی‌آوردم. آهسته گفت: محمد منو نمی شناسی. ببین روزگار زده توی سرم. «عملی» شدم! گفتم عملی؟ گفت آره دیگه تریاکی شدم عزیز...
دلم هُری فروریخت. مردد بودم اوست یا نه. گفتم شما را کجا دیدم. نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و گفت: با وفا، یادت نیست؟ ژولیت گره‌کو ... ژولیت گره‌کو
گفت و سرش را زیر انداخت.
وای، خاک عالم به سرم. پس، این اوست. هردو گریه کردیم...
شرح داد زندان اوین بوده و هزار بلا و مصیبت کشیده...بعد زنش از او جدا شده. یکی از بچه‌هاش مرده و نمی‌دونه اون یکی فرزندش کجاست و از فرط اندوه و فقر به این راه کشیده شده...
خیلی نحیف و پژمرده شده بود. گفتم تو که فقیر نبودی. گفت خیلی چیزا نبودم. شدم دیگه...
پرسیدم الآن زندگیت را چه جور می‌گذرونی. جواب داد: همین جوری دیگه. یه آب باریکه میآد. گفتم از کجا. گفت نمی‌دونم.
گفتم خب چرا نرفتی از ایران. گفت دست به دلم نذار... حرف را عوض کرد.
خواهش کردم بیا با من بریم. هر جا می‌رم که نمی‌دونم کجاست. تو هم بیا...
قبول نکرد و از من خواست هیچوقت نام او را جایی نبرم. کمی پول داشتم هر کاری کردم نگرفت. فقط گفت هر چی دو ریالی داری خرج کن. یکی از فامیلامون را به خاطر داشتن ۵ تا دو ریالی گرفتند. مادر مرده اصلاً نمی دونه مبارزه چیه. البته آزادش می‌کنند ولی تا بیاد ثابت کنه واویلاست.
...
فهمید از زندان فرار کردم. خیلی جدی شد و گفت حیف بود ترا بکشند. منو که کشتند. کشتند. می‌بینی که... ای روزگار...
هر دو از هم دور شدیم. صدام زد برگشتم. گفت بهت نگفتم این آخوندای بی پدر و مادر مملکت ما را به...می‌کشند. نگفتم؟ نگفتم؟با محیت زیاد منو می‌پائید و خواهش کرد بروم. نگاهش می‌کردم . گم شد. رفت که رفت.
خدا کند اینها را بشنود و زنده باشد. لعنت بر بیداد...
...
آیا «مکر عقل» این است؟
مکر عقل که کانت می‌گفت همینه؟ شاخ گل خون‌چکان و «آب حیَوان» تیره‌گون باشد؟
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد
...
خاطرات خانه زندگان قصه نیست. نردبان است. نردبان آسمان. آسمان نهان درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل