| ||||
| ||||
من توی اتاق بودم. نمی دانم ساعت چند بود که باد آمد و در زد. ساعتِ من معمولاً شبانه روزی چند سال جلو و عقب می رود و مدتی است که ناچارم بيشتر از روی هوا، از جای خورشيد در آسمان، و از شکل پرواز پرنده ها وقت را تعيين کنم.
يادم باشد از سعيده بپرسم که ساعت چند بود. او قاعدتاً بايد بداند. چون اصلاً ساعت ندارد و به همين دليل هيچ وقت ساعتش جلو و عقب نمی رود.
از اين گذشته، باد درست همان موقع که سعيده از مدرسه به خانه رسيد آمده بود و در زده بود. و فکر می کنم که گندم ها را هم همان وقت به سعيده داده بود.
موقعی که سعيده گندم ها را توی دفتر نقاشيش کاشت را هم نمی دانم. اما خوب يادم هست که وقتی خوشه ها رسيدند و تمام اتاق را پر کردند، کربلايی خانم داشت سر حوض، دستنماز می گرفت.
٭
آقا رسول برايم حلوا آورده بود و من نخورده بودم و گفته بودم: «مگر من بچه ام که به من قاقا لی لی می دهيد؟» و او گفته بود: «نه». و کربلايی خانم، ديگر نبود تا بيايد و با چادرنمازش گوشه ی چشم هايم را پاک کند و لابد بگويد: «خوب، من هم مثل ننه کاس آقا. اين شتری است که در خانه ی همه می خوابد. بالاخره بايد می رفتم ديگر».
و من از همان سر خاک، اوّل يکمرتبه، و بعداً يواش يواش، بزرگ شده بودم.
٭
گفتم:
ـ سعيده! وقتش رسيده که خوشه ها را درو کنيم.
کربلايی خانم هم که از حياط برگشته بود همين نظر را داشت و می گفت «ننه کاس آقا آش گندم را خيلی دوست دارد».
من و سعيده خوشه ها را درو کرديم و خرمن ها را روی تاقچه باد داديم و کوبيديم و با همديگر تقسيم کرديم.
آن وقت کربلايی خانم با سهم خرمن سعيده آش گندم پخت. کاسه ی لعابی را پر از آش کرد و توی سينی مسی گذاشت. حوله يی رويش کشيد تا سرد نشود. سينی را دست من داد و گفت:
ـ ببر برای ننه کاس آقا.
ننه کاس آقا مثل هميشه کنار سکوّی زير زمين پشت آب انبار نشسته بود و چادرش را دور خودش پيچيده بود و قليان می کشيد.
ـ ببخشيد ننه کاس آقا! اين مال شماست. قابل ندارد. آش گندم است. مادرم سلام رساند و گفت بدهم خدمتتان. هوا سرد است. می چسبد.
کوچه ها خلوت و تاريک بودند و من می ترسيدم. زدم زير آواز. فايده نکرد. حتّی به نظرم يکی از لولو های قنات باريکه ی بالای گذر برايم سوت بلبلی کشيد و گفت : «ناز نفست». شايد هم اينطور نبود و من خيالاتی شده بودم.
گفتم پس کاری کنم که ديگران هم از خانه بياييند بيرون و کوچه شلوغ بشود. همانجا وسط راه ايستادم و با صدای بلند شروع کردم به دم گرفتن:
ـ پيرزنی را ستمی در گرفت/در گرفت/در گرفت
دست زدو دامن سنجر گرفت/جَر گرفت/جَر گرفت.
اين شعر را تازه ديشب از «بهر» کرده بودم و امروز صبح معلم قرائت فارسی گفته بود: «از بر کرده ای نه از بهر، گوساله ی نفهم».
و من هنوز بعد از پنجاه سال به او نگفته بودم: «گوساله ی نفهم خودتی عنتر عينکی».
اوّل، يکی از خانه اش بيرون آمد و دو نفر شديم. بعد، يکی ديگر آمد و سه نفر شديم. بعداً بقيه، يکی يکی و دوتا دوتا و سه تا سه تا آمدند و ديگر نمی دانم وقتی که به خانه ی ما رسيديم چند نفر شده بوديم.
سعيده، دم در خانه منتظرمان بود. روسری تکّه پاره اش را بالاخره پارسال بعد از ده ماه دوندگی از اين زندان به آن زندان، توانسته بوديم از غسّالخانه يی که آدرسش را به ما داده بودند تحويل بگيريم. گذاشتش سر يک چوب بلند و جلوی ما راه افتاد و رفتيم پيش کربلايی خانم.
کربلايی خانم گفت:
ـ چه خبر است اين موقع شب، سر و صدا راه انداخته ايد؟
گفتيم:
ـ کربلايی خانم! پيرزنی را ستمی در گرفت/در گرفت/در گرفت. توی راه که می آمديم ديديمش. دست زد و دامن سنجر گرفت/جر گرفت/جر گرفت.
کربلايی خانم پرسيد:
ـ سنجر چی کار کرد؟
گفتيم:
ـ فحشش داد. کتکش زد. آخر سر هم بردندش زندان.
کربلايی خانم گفت:
ـ آخيش بميرم. ملاقات سعيده که می رويم يادمان باشد او را هم ببينيم.
سبکتکين، سرش را از پنجره آورد تو و گفت:
ـ نه. متأسّفم خانم! شما ها لايق مهربانی نيستيد. وقتی که بچه آهو را به مادرش پس دادم، مادره ادا و اطوار درآورد که آخر اين چه وضعی است. گفتم به شما ها رو که بدهند طلبکار هم می شويد. بچه اش را پس گرفتم و خودش را هم کشتم و کباب کردم و خوردم. با شما ها بايد اينطوری رفتار کرد. شما ها حيا نمی کنيد.
چوب بيرق را از دست سعيده گرفتم و جلو رفتم و داد زدم:
بی شرف بی ناموس! چرا کشتيش؟ شانزده سالش بود. تازه داشت يواش يواش بزرگ می شد. خون روسريش هنوز پاک نشده. نگاه کن.
امّا تا آمدم بجنبم سنجر با خنجر از پشت گذاشت توی کتفم و گفت:
ـ آره خوب کرديم. خودتم می فرستيم پيشش.
گفتم:
ـ اگه مَردی، زنگ که خورد بيا تو کوچه تا نشانت بدهم.
در رفت و آق قويونلو ها را فرستاد و چشم که باز کردم ديدم توی زندان، پيش پيرزن هستيم.
٭
همه مان را با هم برده بودند. کربلايی خانم سرش را انداخت پايين و گفت:
ـ خواهر! ببخشيد که نشد ها. ما می خواستيم برای شما آش گندم بياوريم. نگذاشتند.
ننه کاس آقا آمد وسط که:
ـ عيبی ندارد. من مال خودم را آورده ام. همگی با هم می خوريم.
اما چون ديديم که کربلايی خانم خيلی ناراحتِ دختر آقا رسول است و می گويد «من که نباشم کی ترو خشکش می کند؟» فکر کرديم که به جای شام خوردن، بلند شويم برويم کربلايی خانم را ببريم پيش دختر آقا رسول.
کربلايی خانوم پرسيد:
ـ آخر چه طوری؟
گفتم با بادبادک من.
٭
باد خنکی می آمد و ستاره ها را توی هوا غِل می داد.
يک ستاره افتاد تو دامنم. نگاه کردم. خودش بود: ستاره ی درشت و روشن من، که يک شب بارانی آخر تابستان گمش کرده بودم.
تمام تابستان را به فکرش بودم. هرشب. درست از موقعی که می رفتم پشت بام و طاقباز توی رختخواب دراز می کشيدم و با او حرف می زدم، تا موقعی که خواب چشم هايم را پر می کرد.
خودِ خودش بود. با مزرعه يی که می خواستم در آن بسازم. و با چشمه هايی که می خواستم کنارشان دراز بکشم وبع بع ِِ بع بعی های گل باقالاييم را گوش کنم.
نمی دانم چه قدر ماندم و بغلش گرفتم و اين پا و آن پا کردم. اما وقتی به خودم آمدم ديدم بقيه از همان بالا درست پريده اند روی پشت بام و رفته اند داخل خانه.
پرتش کردم هوا و گفتم:
ـ وعده ی ديدار ما تابستان ديگر. همانجا. روی پشت بام. باشد؟
و بی آن که به او فرصت جواب دادن بدهم، نخ بادبادک را دادم دستش و خودم آمدم پايين.
٭
همه جا را بوی نان تازه پر کرده بود. گمانم سعيده سهم خرمن من را داده بود به کربلايی خانم تا برای ننه کاس آقا و پيرزن و بچه های محل نان بپزد.
سهم من خيلی زياد بود. فکر می کنم شما هم بتوانيد مهمان ما باشيد. بعدش هم بايد کربلايی خانم را ببريم پيش دختر آقا رسول.
ساعتش را درست نمی دانم. چون ساعت من معمولاً شبانه روزی چند سال جلو و عقب می رود. ساعتش را اگر از سعيده بپرسيد بهتر است. چون سعيده اصلاً ساعت ندارد و به همين دليل هيچ وقت ساعتش جلو و عقب نمی رود.
امّا پنج تا گنجشک ديگر که بيايند سر شاخه ی درخت، ما مشغول خوردن صبحانه می شويم. صبحانه، نان تازه ی گندم و آواز گنجشک داريم. شما هم اگر می خواهيد، بفرماييد تو. قابلی ندارد.
يادم باشد از سعيده بپرسم که ساعت چند بود. او قاعدتاً بايد بداند. چون اصلاً ساعت ندارد و به همين دليل هيچ وقت ساعتش جلو و عقب نمی رود.
از اين گذشته، باد درست همان موقع که سعيده از مدرسه به خانه رسيد آمده بود و در زده بود. و فکر می کنم که گندم ها را هم همان وقت به سعيده داده بود.
موقعی که سعيده گندم ها را توی دفتر نقاشيش کاشت را هم نمی دانم. اما خوب يادم هست که وقتی خوشه ها رسيدند و تمام اتاق را پر کردند، کربلايی خانم داشت سر حوض، دستنماز می گرفت.
٭
آقا رسول برايم حلوا آورده بود و من نخورده بودم و گفته بودم: «مگر من بچه ام که به من قاقا لی لی می دهيد؟» و او گفته بود: «نه». و کربلايی خانم، ديگر نبود تا بيايد و با چادرنمازش گوشه ی چشم هايم را پاک کند و لابد بگويد: «خوب، من هم مثل ننه کاس آقا. اين شتری است که در خانه ی همه می خوابد. بالاخره بايد می رفتم ديگر».
و من از همان سر خاک، اوّل يکمرتبه، و بعداً يواش يواش، بزرگ شده بودم.
٭
گفتم:
ـ سعيده! وقتش رسيده که خوشه ها را درو کنيم.
کربلايی خانم هم که از حياط برگشته بود همين نظر را داشت و می گفت «ننه کاس آقا آش گندم را خيلی دوست دارد».
من و سعيده خوشه ها را درو کرديم و خرمن ها را روی تاقچه باد داديم و کوبيديم و با همديگر تقسيم کرديم.
آن وقت کربلايی خانم با سهم خرمن سعيده آش گندم پخت. کاسه ی لعابی را پر از آش کرد و توی سينی مسی گذاشت. حوله يی رويش کشيد تا سرد نشود. سينی را دست من داد و گفت:
ـ ببر برای ننه کاس آقا.
ننه کاس آقا مثل هميشه کنار سکوّی زير زمين پشت آب انبار نشسته بود و چادرش را دور خودش پيچيده بود و قليان می کشيد.
ـ ببخشيد ننه کاس آقا! اين مال شماست. قابل ندارد. آش گندم است. مادرم سلام رساند و گفت بدهم خدمتتان. هوا سرد است. می چسبد.
کوچه ها خلوت و تاريک بودند و من می ترسيدم. زدم زير آواز. فايده نکرد. حتّی به نظرم يکی از لولو های قنات باريکه ی بالای گذر برايم سوت بلبلی کشيد و گفت : «ناز نفست». شايد هم اينطور نبود و من خيالاتی شده بودم.
گفتم پس کاری کنم که ديگران هم از خانه بياييند بيرون و کوچه شلوغ بشود. همانجا وسط راه ايستادم و با صدای بلند شروع کردم به دم گرفتن:
ـ پيرزنی را ستمی در گرفت/در گرفت/در گرفت
دست زدو دامن سنجر گرفت/جَر گرفت/جَر گرفت.
اين شعر را تازه ديشب از «بهر» کرده بودم و امروز صبح معلم قرائت فارسی گفته بود: «از بر کرده ای نه از بهر، گوساله ی نفهم».
و من هنوز بعد از پنجاه سال به او نگفته بودم: «گوساله ی نفهم خودتی عنتر عينکی».
اوّل، يکی از خانه اش بيرون آمد و دو نفر شديم. بعد، يکی ديگر آمد و سه نفر شديم. بعداً بقيه، يکی يکی و دوتا دوتا و سه تا سه تا آمدند و ديگر نمی دانم وقتی که به خانه ی ما رسيديم چند نفر شده بوديم.
سعيده، دم در خانه منتظرمان بود. روسری تکّه پاره اش را بالاخره پارسال بعد از ده ماه دوندگی از اين زندان به آن زندان، توانسته بوديم از غسّالخانه يی که آدرسش را به ما داده بودند تحويل بگيريم. گذاشتش سر يک چوب بلند و جلوی ما راه افتاد و رفتيم پيش کربلايی خانم.
کربلايی خانم گفت:
ـ چه خبر است اين موقع شب، سر و صدا راه انداخته ايد؟
گفتيم:
ـ کربلايی خانم! پيرزنی را ستمی در گرفت/در گرفت/در گرفت. توی راه که می آمديم ديديمش. دست زد و دامن سنجر گرفت/جر گرفت/جر گرفت.
کربلايی خانم پرسيد:
ـ سنجر چی کار کرد؟
گفتيم:
ـ فحشش داد. کتکش زد. آخر سر هم بردندش زندان.
کربلايی خانم گفت:
ـ آخيش بميرم. ملاقات سعيده که می رويم يادمان باشد او را هم ببينيم.
سبکتکين، سرش را از پنجره آورد تو و گفت:
ـ نه. متأسّفم خانم! شما ها لايق مهربانی نيستيد. وقتی که بچه آهو را به مادرش پس دادم، مادره ادا و اطوار درآورد که آخر اين چه وضعی است. گفتم به شما ها رو که بدهند طلبکار هم می شويد. بچه اش را پس گرفتم و خودش را هم کشتم و کباب کردم و خوردم. با شما ها بايد اينطوری رفتار کرد. شما ها حيا نمی کنيد.
چوب بيرق را از دست سعيده گرفتم و جلو رفتم و داد زدم:
بی شرف بی ناموس! چرا کشتيش؟ شانزده سالش بود. تازه داشت يواش يواش بزرگ می شد. خون روسريش هنوز پاک نشده. نگاه کن.
امّا تا آمدم بجنبم سنجر با خنجر از پشت گذاشت توی کتفم و گفت:
ـ آره خوب کرديم. خودتم می فرستيم پيشش.
گفتم:
ـ اگه مَردی، زنگ که خورد بيا تو کوچه تا نشانت بدهم.
در رفت و آق قويونلو ها را فرستاد و چشم که باز کردم ديدم توی زندان، پيش پيرزن هستيم.
٭
همه مان را با هم برده بودند. کربلايی خانم سرش را انداخت پايين و گفت:
ـ خواهر! ببخشيد که نشد ها. ما می خواستيم برای شما آش گندم بياوريم. نگذاشتند.
ننه کاس آقا آمد وسط که:
ـ عيبی ندارد. من مال خودم را آورده ام. همگی با هم می خوريم.
اما چون ديديم که کربلايی خانم خيلی ناراحتِ دختر آقا رسول است و می گويد «من که نباشم کی ترو خشکش می کند؟» فکر کرديم که به جای شام خوردن، بلند شويم برويم کربلايی خانم را ببريم پيش دختر آقا رسول.
کربلايی خانوم پرسيد:
ـ آخر چه طوری؟
گفتم با بادبادک من.
٭
باد خنکی می آمد و ستاره ها را توی هوا غِل می داد.
يک ستاره افتاد تو دامنم. نگاه کردم. خودش بود: ستاره ی درشت و روشن من، که يک شب بارانی آخر تابستان گمش کرده بودم.
تمام تابستان را به فکرش بودم. هرشب. درست از موقعی که می رفتم پشت بام و طاقباز توی رختخواب دراز می کشيدم و با او حرف می زدم، تا موقعی که خواب چشم هايم را پر می کرد.
خودِ خودش بود. با مزرعه يی که می خواستم در آن بسازم. و با چشمه هايی که می خواستم کنارشان دراز بکشم وبع بع ِِ بع بعی های گل باقالاييم را گوش کنم.
نمی دانم چه قدر ماندم و بغلش گرفتم و اين پا و آن پا کردم. اما وقتی به خودم آمدم ديدم بقيه از همان بالا درست پريده اند روی پشت بام و رفته اند داخل خانه.
پرتش کردم هوا و گفتم:
ـ وعده ی ديدار ما تابستان ديگر. همانجا. روی پشت بام. باشد؟
و بی آن که به او فرصت جواب دادن بدهم، نخ بادبادک را دادم دستش و خودم آمدم پايين.
٭
همه جا را بوی نان تازه پر کرده بود. گمانم سعيده سهم خرمن من را داده بود به کربلايی خانم تا برای ننه کاس آقا و پيرزن و بچه های محل نان بپزد.
سهم من خيلی زياد بود. فکر می کنم شما هم بتوانيد مهمان ما باشيد. بعدش هم بايد کربلايی خانم را ببريم پيش دختر آقا رسول.
ساعتش را درست نمی دانم. چون ساعت من معمولاً شبانه روزی چند سال جلو و عقب می رود. ساعتش را اگر از سعيده بپرسيد بهتر است. چون سعيده اصلاً ساعت ندارد و به همين دليل هيچ وقت ساعتش جلو و عقب نمی رود.
امّا پنج تا گنجشک ديگر که بيايند سر شاخه ی درخت، ما مشغول خوردن صبحانه می شويم. صبحانه، نان تازه ی گندم و آواز گنجشک داريم. شما هم اگر می خواهيد، بفرماييد تو. قابلی ندارد.
۱۳۷۸ ـ ۱۳۶۶