به کدامین گناه؟ (به یاد مادر بهکیش)
لادن بازرگان |
مرگ مادر بهکیش (نیره جلالی مهاجر) و سیل تسلیت ها و یادواره هایی که عده بیشماری از او کردند، من را بر آن داشت تا به یاد او و گرامی داشت تلاشهای او برای دادخواهی و روشن شدن حقایق جنایت های رژیم جمهوری اسلامی در دهه شصت، این مطلب را بنویسم. مادر بهکیش از سال ۱۳۶۰ که جگر گوشه اش محمد رضا در خیابان به دست پاسداران جمهوری اسلامی به گلوله بسته شد، می پرسد چرا و به کدامین گناه؟ او نیمی از زندگی خود را در جلوی درهای زندان های شاه و جمهوری اسلامی گذرانید و هرگز از حق خود برای دانستن و روشن شدن حقایق نگذشت. او دادخواهی و مجازات عاملین این جنایت ها را جزو حقوق عدالت خواهانه خود می دانست و تا آخرین لحظه برای رسیدن به این حق مسلم مبارزه و تلاش کرد. انسانیت و محبت در این زن موج می زد. بیهوده نیست که پنج فرزندش جان خود را فدای سرزمینشان کردند، عشق ورزیدن و انسان بودن را از مادر آموخته بودند.
جمهوری اسلامی با براه انداختن انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه ها در فروردین ماه سال ۱۳۵۹ دو هدف را دنبال می کرد. اول وحدت حوزه و دانشگاه و اسلامی کردن همه دروس علمی (بخصوص دروس علوم انسانی) و دوم محدود کردن فعالیت های سیاسی و تحت فشار قرار دادن گروه هایی که مخالف قدرت گرفتن آخوندها و برقرای خلافت اسلامی و ولایت فقیه بودند. همه گروه های سیاسی که بعد از انقلاب سال ۵۷ تاسیس شده و یا جان تازه ای گرفته بودند، در داخل دانشگاه ها، مرکز فعالیت، گردهم ایی، و عضو گیری داشتند. نیروهای چماق بدست و تا دندان مسلح رژیم به دستور خمینی و همکاری بنی صدرها و سروش ها به دانشگاه ها یورش برده و با زور دانشجویانی را که در اعتراض به بسته شدن دانشگاه ها در داخل آن تحصن کرده بودند بیرون کرده، عده ای را کشته و تعداد زیادی را مجروح کردند. بعد از دانشگاه ها نوبت به تظاهرات گروه های مخالف و حمله به دفاتر سازمان های سیاسی در درون شهرها رسید. جمهوری اسلامی به سرعت حلقه فشار و سرکوب را تنگ و تنگتر کرده و هر صدای مخالفی را در گلو خفه می کرد. جوانانی که در انقلاب سال ۵۷ به امید رسیدن به آزادی و دمکراسی شرکت کرده بودند، به زودی دریافتند که نظام تازه تاسیس از حکومت شاه سفاک تر و بی رحم تر است. اگر شاه فقط ارتش و اسلحه داشت، اما آخوندها علاوه بر نیروهای نظامی، با تسلط بر دین و ایمان مردم، عده زیادی هوادار حزب الله ای و جان برکف به پشتیبانی خود داشتند که خالصانه در راه امامشان جان فشانی کرده، و کورکورانه هر دستوری را برای رفتن به بهشت و عاقبت بخیر شدن اجرا می کردند. در آن روزهای سیاه جوان بودن جرم بود، چرا که هواداران جمهوری اسلامی احتمال می دادند که آنان سمپات گروه های سیاسی باشند. رژیم راهها را کنترل می کرد و از داخل ماشینها و اتوبوسها، بخصوص اتوبوسهای مسافربری که به شهرهای مختلف سفر می کردند، جوانها را شکار کرده به زندان می برد، تحت شکنجه قرار داده و اعدام می کرد. هیچکس امنیت جانی نداشت، و هیچ نهادی به مردم پاسخگو نبود، هرکه را که می یافتند دستگیر، شکنجه و آزار می کردند و هر اعتراضی را هرچند کوچک با سرب داغ پاسخ می دادند.
در چنین جوی، سیامک اسدیان (اسکندر) داماد خانواده بهکیش ها (همسر زهرا بهکیش) که فعالیت های سیاسی اش را از سال ۱۳۵۲ در کنار حمید اشرف شروع کرده، در جریان انشعاب سازمان فداییان به شاخه اقلیت پیوسته بود، مجبور شد مجددا اسلحه به دست گرفته و به مصاف رژیمی برود که مصمم بود همه گروه ها و جریان های سیاسی را تار و مار کرده و مخالفی باقی نگذارد. در ۱۳ مهر ماه سال ۱۳۶۰ سیامک اسدیان در حالی که همراه با مسعود بربری و علی رضا صفری از تهران عازم شهر آمل بود، بوسیله نیروهای امنیتی شناسایی شد و در درگیری مسلحانه با رژیم همراه با رفقای خود جان باخت. او در هنگام مرگ تنها ۲۶ سال داشت و عمر کوتاهش همیشه در فرار و گریز از دست ماموران ساواک و جمهوری اسلامی گذشت. همسرش زهرا بهکیش بهمراه عموی سیامک به آمل رفته و جسد او را تحویل گرفتند. بیش از شش ماه نبود که زهرا و سیامک ازدواج کرده بودند، و حالا زهرا باید جسم بی جان همسرش را تا لرستان همراهی می کرد. در مراسم چهلم سیامک در روستای گرزگل در لرستان پاسداران جمهوری اسلامی منطقه را محاصره کرده و عده زیادی از اعضا و هواداران سازمان فدائیان خلق-اقلیت را که برای شرکت در مراسم ختم سیامک به لرستان آمده بودند دستگیر کردند. از جمله این افراد می توان از توکل اسدیان، نورالله اسدیان، محمد حسن بهادری طولابی، حمیدرضا بصیری مقدم، عبدالرضا نصیری مقدم، اصغر حسینی چگنی، حکمت کردستانی، جواد شریفی، محمد حسن آزادی و امید ویس کرمی نام برد، این افراد همگی بعد از شکنجه های فراوان اعدام شدند(۱).
محمد رضا بهکیش (کاظم) متولد سال ۱۳۳۴، از دوران شاه فعال سیاسی و هوادار سازمان فداییان بود. بعد از انقلاب به فعالیت های خود ادامه داده و در جریان انشعاب سازمان فداییان به شاخه اقلیت پیوست و از کادرهای اصلی آن بود. محمد رضا در ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۰ و در جریان یک یورش گسترده به سازمان اقلیت، در خیابان، بدون اینکه مسلح باشد به گلوله بسته شد. محمد در هنگام مرگ ۲۶ سال داشت و عمر کوتاه خود را چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوری اسلامی در خانه های تیمی، و در فرار و گریز از دست ماموران رژیم های استبدادی گذرانید.
زهرا بهکیش (اشرف) متولد سال ۱۳۲۵، دارای فوق لیسانس دررشته فیزیک بود. او در زمان شاه چند سالی تدریس کرده، اما در سال ۱۳۵۳ بدلیل فعالیت های سیاسی اش برعلیه استبداد شاهنشاهی از تدریس محروم شد. زهرا همیشه نگران بود که شاگردانش گرسنه اند و بیشتر درآمد خود را خرج آنها میکرد. بزودی زهرا به دلیل فعالیت هایش بر علیه شاه مجبور شد تا با برادرش محمد رضا مخفی شده و در خانه های تیمی زندگی کند. بعد از انقلاب و در جریان انشعاب درونی سازمان فداییان، زهرا به اقلیت پیوست و آخرین مسئولیتش سازماندهی تشكیلات محلات تهران بود. ماموران رژیم در شهریور ماه سال ۱۳۶۲ به محل مسکونی او یورش برده، و زهرا با خوردن قرص سیانور اقدام به خودکشی کرد، تا زنده به دست پاسداران جمهوری اسلامی نیفتد. او در هنگام مرگ ۳۷ سال داشت و همه زندگی خود را وقف مبارزه در راه احقاق حقوق محرومان جامعه کرده بود.
محسن بهکیش متولد سال ۱۳۴۱، از فعالین سازمان دانش آموزان پیشگام در مشهد بود. در سال ۱۳۵۹ دیپلم گرفته و در جریان انشعاب به سازمان اقلیت پیوست. او در شهریور سال ۱۳۶۰ وادار به مخفی شدن گردید. محسن در سوم شهریور ۱۳۶۲ در كرج دستگیر شد و حدود یک سال و نیم در زندان بود، تا در فروردین ۱۳۶۴ ملاقات او را لغو كردند. ماه بعد وقتی خانواده محسن برای ملاقات او به زندان اوین رفتند، پدرش را احضارکردند تا به داخل زندان برود. دادیار زندان اوین به وی گفته بود که پسرش را محاكمه كرده و به دلیل جرایم سنگین او را اعدام كرده اند. به پدر بهکیش میگویند كه حق ندارد مراسمی بگیرد. با تحقیری ناروا به او گفتند كه پسرش بر ضد اسلام و حكومت اسلامی چنین و چنان كرده است. میدانستند پدربهکیش مومن است و میخواستند تا در او احساس گناه را تقویت كنند. او را تحت فشار قرار دادند تا احساسات خود را پنهان نماید. تهدید، تحقیر و تمسخر مهمترین وجوه مشخصه رفتار زندانبانان با خانواده زندانیان در آن سالها بود. محسن در هنگام مرگ فقط ۲۳ سال داشت.
محمد علی بهكیش متولد سال ۱۳۴۳، و هوادار سازمان فدائیان بود. او هم در جریان انشعاب به اقلیت پیوست و در شهریور ۱۳۶۰ بعلت تعقیب مداوم ماموران رژیم مجبور شد از خانه متواری شود. در دوم شهریور ۱۳۶۲ در خیابان و در سر یك قرار دستگیر شد. در جریان دستگیری او را شدیدا شكنجه كردند. روز بعد از دستگیری، محمد علی را با پاهای خون آلوده از شلاقهای تعزیر برای جست و جوی خانه و دستگیری دیگر افراد خانواده به خانه برده، و در این میان هیچ تلاشی نکردند تا پاهای خونین او را از چشمان پدر و مادرش پنهان کنند. جعفر، محسن، و محمود همان روز در خانه پدری دستگیر شدند. دادگاه های نمایشی جمهوری اسلامی محمد علی را به هشت سال زندان محکوم کرده، و بااینکه او پنج سال از حکم زندان خود را گذارنده بود، اما مزدوران رژیم در جریان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ او را بهمراه حدود پنج هزار زندانی سیاسی دیگر به دار کشیدند. محمد علی در هنگام مرگ تنها ۲۴ سال داشت.
محمود بهكیش (حمید) در سال ۱۳۳۰ متولد شد، و از جوانی به فوتبال علاقمند بود، و از فوتبالیستهای معروف مشهد محسوب می شد. پس از ورود به دانشگاه در سال ۱۳۴۸ فعالیتهای دانشجویی خود را آغاز كرد و مجموعا چهار بار دستگیر شد. محمود در سال ۱۳۵۵ توسط رژیم شاه به زندان ابد محکوم شده بود. او در زمان زندان با تردید در مورد ماهیت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و انتقاداتی که به مشی مسلحانه داشت، دیگر پیوندی را با سازمان فدائیان احساس نمیكرد. محمود در جریان انقلاب و با حمله مردم به زندانها آزاد شد. او پس از آزادی از زندان مدتی به مطالعه پرداخت و سپس به عنوان یكی از اعضاء مركزیت سازمان رزمندگان آزادی طبقه كارگر فعالیت نمود. در روزهای آغازین جنگ ایران و عراق و در پی بروز اختلاف در سازمان رزمندگان، کادرهای اصلی آن به حزب توده ایران پیوستند و تنها محمود به سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت ملحق شد. محمود در سوم شهریور سال ۱۳۶۲ در كرج دستگیر و به ده سال زندان محكوم شد، و در جریان اعدامهای دسته جمعی زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ به دار آویخته شد. او در زمان مرگ ۳۷ ساله بود و از خود یک دختر به یادگار گذاشته است.
داستان غمگین و خونین خانواده بهکیش ها به خوبی چهره سیاهکار جمهوری اسلامی را برملا می کند. این رژیم در پی سرکوب همه احزاب سیاسی، اجتماعی، و حقوق بشری بوده و هست، و برای پا گرفتن و ادامه حیات خود به هر کشتاری دست زده و می زند. برای حکومت جمهوری اسلامی سیامک اسدیان که برای مقابله با این نظام تمامیت خواه مجبور بدست گرفتن اسلحه و مبارزه مسلحانه شد، با محمود بهکیش که هوادار فداییان اکثریت بود و به نوعی سیاست های جمهوری اسلامی را تایید می کرد، تفاوتی وجود ندارد. محسن بهکیش که در عملیات مسلحانه علیه جمهوری اسلامی شرکت کرده بود، همان سرنوشتی را پیدا کرد که محمد علی بهکیش زندانی این نظام، که پنج سال از حکم خود را هم گذرانده بود. هردو باید از بین بروند چون جسارت کرده اند به گونه دیگری بیاندیشند و این رژیم را به چالش بکشند.
سردمداران و مدافعین نظام در داخل و خارج سعی دارند که جنایت های دهه شصت را به گردن جان باخته گان این دوره انداخته و به بهانه اینکه آنها مسلح بوده اند، جنایت های خود را توجیه کنند. عده دیگری هم از وامانده های سیاسی و چپهای پشیمان که بنا به دلایل ایدئولوژیکی و بمنظور امپریالیزم ستیزی از رژیم حمایت کرده و می کنند، مانند فدائیان اکثریت و حزب توده، جانباخته گان را مسئول می دانند و می گویند:" همه فکر میکردند که این ماجرا زیاد طول نمیکشد و این رژیم نمیتواند زیاد بماند، و این تحلیل اشتباه موجب یکسری شتابزدگیها و اتخاذ تاکتیکهای غلطی شد که به جای عقبنشینی، به جای حفظ نیرو، به جای این که از لبهی تیز این فشار خودمان را کنار بکشیم، بیشتر با اتخاذ یکسری تاکتیکهای غلط و شتابزده باعث شد بیشتر رفقا به کشتن داده شوند. برخورد اپوزیسیون نسبت به این مسئله، درک اپوزیسیون از این تحولاتی که آن سالها صورت میگرفت، درک غلطی بود و این درک غلط لطمات زیادی زد و تعداد زیادی از دوستان و رفقای قدیمی ما، همه را قربانی یک سیاست غلط کرد. اشرف (زهرا بهکیش) یکی از آنها بود که در کمیتههای مقاومت جزو مسئولین آن بخش بود و میخواست این کمیتهها را تشکیل دهد و با این شتابزدگیها هم خودش را و هم آن تیمی که با او کار میکردند، عملاً زیر ضرب برد " ( بخشی از صحبت های مسعود فتحی، عضو اتحاد جمهوری خواهان و از فعالین جنبش فدایی)(۲). آقای فتحی، حامی دولت روحانی با این تحلیل کسانی را که بدست ماموران جمهوری اسلامی کشته شده اند، مسئول مرگ خودشان می داند! کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ نشان داد جمهوری اسلامی از بدو تشکیل تحمل مخالف و دگراندیش را نداشته و بی هراس به سرکوب هر آنکسی می پرداخت که جرات تفکر و یا اعتراض به سیاست های ارتجاعی اش می کرد. اشرف بهکیش در پی تشکیل کمیته های تیمی بود، محمود چه کرده بود؟ سیامک تحلیل غلطی از ماهیت این نظام داشت، جرم محمد علی چه بود؟ جرم پنج هزار زندانی سیاسی ای که بدون حق داشتن وکیل و یا داشتن حق دفاع از خود، در دادگاه های نمایشی رژیم به زندان محکوم شده و اسیر دست جمهوری اسلامی بودند چه بود که به دار آویخته شده، و پنهانی در گورهای دسته جمعی مدفون شدند؟ جرم خانواده های آنها چه بود که حتی از داشتن نشانی از گور عزیزان خود محروم شده و سالها است که بدلیل حضور در خاوران یکی از ده ها گور دسته جمعی قربانیان این رژیم مورد آزار و اذیت قرار گرفته و حتی به زندان افتاده اند؟ پیرمردهای ۷۰ ساله توده ای که حتی در زندان هم دست از طرفداری از جمهوری اسلامی برنداشته و عکس خمینی را برروی سفره هفت سینشان می گذاشتند چه کرده بودند که با طناب های کوتاه از سقف حلق آویز شدند؟ محسن بهکیش اسلحه به دست گرفته بود، ندا آقا سلطان چه کرده بود که با شلیک تک تیراندازهای جمهوری اسلامی در مقابل دوربین جان داد؟ تظاهر کنندگان جنبش سبز به فرمان اصلاح طلبانی که در پی حفظ این نظام بودند، دهان خود را چسب زده و در سکوت تظاهرات می کردند، اما آنها هم با باتوم، زنجیر، چاقو و گلوله های نیروی های انتظامی و لباس شخصی مواجه شدند، تحلیل غلط و شتابزدگی آنها درچه بود؟
آقای فتحی وهمفکران او در ساحل امن خارج از کشور کتمان حقیقت کرده و به داستان سرایی می پردازند. همه رسانه های خارجی را در اختیار گرفته و در باره جان باخته گان راه آزادی به گونه ای سخن می گویند که گویا آنان عده ای تروریست بودند که جز اسلحه بدست گرفتن و کشتن و کشته شدن چیز دیگری نمی دانستند. واقعیت تاریخ این است که آنان صدای پای فاشیزم را شنیدند و می دانستند که اگر حکومت جمهوری اسلامی پا بگیرد، دیگر باید با آزادی، دموکراسی و استقلال خداحافظی کرد. آنها چاره ای جز تقابل با این رژیم و ایستادن در جلوی آن نداشتند. نظام جمهوری اسلامی به کاندیداهای هیچ یک از گروه های سیاسی اجازه شرکت در انتخابات را نداده، دانشگاه ها را تعطیل کرده، کردستان و ترکمن صحرا را به آتش و خون کشیده، و درهر تظاهرات و گرد هم ایی ای چماق به دستان حزب الله ی رژیم به جمعیت حمله کرده و عده ای را زخمی و مجروح می کردند. دسته دسته جوانان این کشور را در دادگاه های غیر قانونی بریاست یک حاکم شرع معتقد به حقوق اسلامی و بی خبر از قضاوت و حقوق بشر بمرگ محکوم کرده، و عکس اجساد خونین آنان را در روزنامه ها چاپ می کردند، در چنین جوی چگونه می شد عقب نشینی کرد؟ رژیم همه احزاب و گروه های سیاسی را غیر قانونی اعلام کرده، و همه فعالان سیاسی تحت تعقیب و از خانه هاشان فراری بودند، و نیروهای امنیتی از طریق مساجد، همسایه ها و مردم، اطللاعات همه را در دست داشتند وکسی بدون تایید مسجد محل حتی نمی توانست کار بگیرد. با تغییر قوانین مالک و مستاجر موقعیتی ایجاد کرده بودند که نمیشد با خیال راحت خانه ای اجاره کرد، در چنین فضایی به کجا باید عقب نشینی می شد؟ رژیم کسانی را که دستگیر می کرد به قصد کشت می زد، تا وادار به اعتراف شوند و آنها را سوار ماشین کرده و در سطح شهر می چرخاند تا دوستان خود را به پاسداران نشان دهند، کجا میشد پنهان شد؟ صدها نفر تنها به جرم پناه دادن به دوست و رفیق خود در جلوی جوخه اعدام قرار گرفتند، تا درسی شوند برای دیگران. در عصر انفورماتیک و اطلاعات نمیتوان حقایق تاریخی را وارونه جلوه داد و منکر آن شد.
امثال آقای فتحی در گذشته از اعضا فداییان اکثریت بوده اند، که کادر مرکزی این سازمان همواره در حال همکاری با جمهوری اسلامی بودند. این سازمان در نشریات و اطلاعیه های خود هوادارانش را به جاسوسی برای رژیم و لو دادن فعالان سیاسی دیگر تشویق می کرد. بعنوان مثال بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه سال ۱۳۶۰، کمیته مرکزی سازمان فداییان خلق ایران اکثریت در اطلاعیه خود که در نشریه کار شماره ۱۱۶ در۱۰ تیرماه سال ۱۳۶۰ چاپ شده، از هوادارن خود می خواهد که با سپاه همکاری کنند: "هواداران سازمان همدوش و همراه با دیگر نیروهای مدافع انقلاب و مدافع جمهوری اسلامی ایران باید تمام هشیاری خود را به کار گیرند، حرکات شبکه مزدوران امپریالیسم آمریکا را دقیقا زیر نظر بگیرند و هر اطلاعی از طرحها و نقشههای جنایتکارانه آنان به دست آوردند، فوراً سپاه پاسداران و سازمان را مطلع سازند"(۳). کسانی که سازمان سیاسی شان به آنان دستور می داد فعالان سیاسی گروه های دیگر را به دلیل مخالفت و مبارزه با جمهوری اسلامی به کمیته ها معرفی کنند، امروز تیری به قلب تاریخ می زنند و ادعا می کنند که باید خود را از "لبه تیز فشار کنار می کشیدید"، چگونه و به کجا باید پناه می بردند؟
سران سابق فدائیان اکثریت و حزب توده امروز هم با عضویت در اتحاد جمهوری خواهان در خدمت نظام اند و مردم را به رای دادن و شرکت در انتخابات نمایشی (انتصابات دولتی) ترغیب می کنند! اطلاعیه آذرماه سال ۱۳۹۴ اتحاد جمهوری خواهان نوشته است: "انتخابات فرصتی برای جامعه ما در طرح خواسته های خود و دخالت در تعیین مسیر تحول خویش است. ما همواره تلاش کرده ایم مردم را به بهره جویی از همین فرصت ها و پاسداری از حق رای خود فرابخوانیم و در کارزار انتخاباتی مشارکت فعال نمائیم"(۴) ! این افراد با چنان گذشته تیره و چنین حال تیره تری به خود اجازه می دهند که مبارزات جانباخته گان را زیر سوال برده و کسانی را که حتی گورشان هم ناشناس است، و امکان دفاع از خود ندارند را سرزنش کنند. همین تلاش "اتحاد جمهوری خواهان" و امثال آنان برای حفظ نظام است که این رژیم را سی و چند سال سرپا نگه داشته است. همه رادیوها و نشریات خارجی مثل دولچه وله، بی بی سی، صدای امریکا، رادیو فردا و غیره فقط با امثال آنها حرف می زنند و سخنان دوپهلو و یکی به نعل و یکی به میخ آنان را پخش می کنند، تا نسل جوان را که شاهد آن روزهای سیاه نبوده اند گیج کنند و نگذارند که حقایق به گوش آنان برسد. سردبیری سایتهای معلوم الحال را بدست امثال آنان داده اند تا فقط صحبت های همفکران خود را پخش کنند، و از گردش آزاد اطلاعات جلوگیری کنند. اما خورشید همیشه زیر ابر پنهان نمی ماند، و جای رژیم جمهوری اسلامی هم که از قرون وسطا سر بلند کرده و بر کشور ما چیره شده، در زباله دان تاریخ است و تلاشهای این چنینی نخواهد توانست تا ابد آن را سرپا نگاه دارد. تحلیل های این افراد که مبارزات کشته شدگان راه آزادی را زیر سوال می برد، آب به آسیاب جمهوری اسلامی و مزدوران آن ریخته و سعی در مقبول جلوه دادن این جنایت ها دارد. تاریخ خونبار کشورمان نشان داده است که هرگونه مقاومتی در مقابل این نظام با عکس العمل قهر آمیزآن مواجه شده است. این رژیم از اساس ماهیت ضد انسانی، ضد حقوق بشری، و ضد دگر اندیشی دارد و با سرکوب، فشار، و ایجاد رعب و وحشت بوجود آمده و سر پا مانده است. به جای زیر سوال بردن جانباخته گان و توجیه ضعف خودمان در مقابله با رژیم، باید به همه جان باخته گان راه آزادی سر تعظیم فرود بیاوریم که با مبارزه خود و با تقدیم خون خود برای آزادی کشورمان، ما را در مقابل نسل جدید سربلند کرده اند. ما میتوانیم به نسل جدید بگوییم که ما بدون مبارزه به این رژیم تسلیم نشدیم و بودند کسانی که آرش وار(۵) جان خود رافدای سرزمینشان، فدای آرمانهایشان، و فدای مردمشان کردند، و آرزوهای بزرگی در سر داشتند، که ارزش جان فدا کردن داشت.
لادن بازرگان
ژانویه ۲۰۱۶
پانویس:
توضیح: تاریخ تولدها، تاریخ دستگیری ها، و تاریخ اعدام های خانواده بهکیش ها، و وابستگی سیاسی آنها را از مقاله "جعفر بهکیش" در سایت "بیداران" برداشته ام.
۱. برگرفته از ویکیپدیا صفحه "سیامک اسدیان"
۲. "از زهرا تا منصوره بهکیش" دولچه وله ۱۷ جون ۲۰۱۱
۳. برگردفته از آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران
۴. "ما خواهان مشارکت فعال در کارزار انتخاباتی، و همراهی با جنبش تغییر هستیم" سایت عصر نو ۱۸ دسامبر ۲۰۱۵
۵. آرش کمانگیر یا آرش تیرانداز نام یکی از اسطورههای کهن ایرانی و همچنین نام شخصیت اصلی این اسطوره است. آرش، از سپاهیان منوچهر بود که پس از پایان جنگ ایران و توران به عنوان کماندار ایرانی برای بازشناختن مرز ایران و توران برگزیده شد و از بالای کوه «اییریو خشوتا» از چهارمین کشور روی زمین در زادگاه فریدون رفت و با تمام نیرو تیری را به سوی کوه «خوانونت» در خاور رها کرد. آرش در ایران، نماد جانفشانی در راه میهن است.
|
۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه
روحانیت از پراکندگی تا قدرت: ۱٩٠٩-۱٨۲٨/هما ناطق
خدا کو ؟ خدا کو؟ سویش تاختید
خداوند کشتید و نشناختید1
مونتسکیو در سدۀ هیجده، در ربط با عثمانی و ایران می نویسد: در این سرزمینها «نفوذ مذهب بیش از بیش از سایر دوَل» است. حتی «ترسی است افزوده بر دیگر ترسها». از این رو فرمانبرداری مردم “برآمده” از مذهب است و “بخشی است از مذهب”. تا به اینجا می رسد که می گوید: این “استبداد آمیخته به دین” همواره در ترکیه و ایران حکمروا بوده و خواهد بود.2
اگر هم سخنان مونتسکیو را دربارۀ گذشتۀ عثمانی بپذیریم، باید بگوئیم که آن حُکم با تاریخ ایران هماهنگ نیست. حتی به زمانۀ صفویان. چنانکه شاردن و تاورنیه به تفصیل گزارش کرده اند. به مثل، قزلباشان یکی از فرقههای درویشی به شمار می رفتند. بادهخوار هم بودند و بزم می آراستند.3 در ربط با ترکیه و اسلام و برپائی دولت عثمانی در سدۀ پانزده میلادی، تقیزاده بر آنست که دولت عثمانی از بدوِ پیدایش «در بستر اسلام زاده شد».4 سلطان محمد فاتح نخستین سلطان آن سرزمین که دولت توانای روم را شکست داد، خود در نقش خلیفۀ عثمانیان روی کار آمد. خلافت مکه و مدینه را برعهده شناخت. این دولت نوپای برآمده از “خوی جنگجوئی و روح اسلامی”5 همۀ کوشش خود را در “احیای اقتدار خلافت در جهت اصلاحات”6 به کار بست. یا به قولی “استبداد” را در برنامۀ خود جای داد.7
اما در نیمۀ یکم سدۀ نوزده که مد نظر ماست دولت عثمانی دست به اصلاحات اساسی زد. از ۱٨۳٩ به بعد، چندین بار مجلس “تنظیمات” آراست. برابری اقوام را به رسمیت شناخت. داد و ستد را رونق داد. دست به برپائی راهآهن برآمد. روش آموزش و پرورش را در الهام از فرنگ گرفت. چند سال بعد حتی به تقسیم اراضی دست زد. این را هم باید دانست که ترکان چون سنّی مذهب بودند صنفی به نام روحانیت نمی شناختند. امور مذهبی در دست یک مفتی دولتی بود و برپائی حکومت عرف کاری بس آسان.
با این همه، این تغییر و تبدیل، روشنفکران و “ترکان جوان” را خوش نیامد. برخی گفتند همه این اصلاحات به “سود امپریالیسم و استعمار جهانی” است و بس.8 با این تفکر سوسیالیستی بود که به دلخواه و نه به جبر، روی به اسلام ناب آوردند. کانونهای آشکار و پنهان آراستند و خواستار یک دولت “محافظه کار” و اسلامی شدند. حتی به راه پیشبرد آرمان دینیشان به درون لُژهای بستۀ فراماسونری پناه بردند. چنانکه به نقل از تقیزاده در جای دیگر آورده ام.9
گرچه از موضوع سخن ما به دور است، اما گفتنی است که سالها بعد، همین خواستها را در نوشتههای آلاحمد باز می یابیم که در جلوۀ جملۀ معترضه می آورم. آن روشنفکر سرشناس آشکارا در جهت پشتیبانی از شیخ فضلالله نوری برآمد و او را “مدافع مکتب اسلامی”، “پیشوای روحانی” و “مبارز ضد استعمار”خواند، چرا که آن شیخ به دفاع از “حکومت مشروعه” و اسلامی برآمده بود. آلاحمد حتی خرده گرفت که چرا عوامل دولت استعماری دوران پهلوی «بانک ملی می سازند به جای تکیه دولت […]، هر گوشه مدرسهای می سازند به جای مساجد و امامزاده». این را هم افزود که: ما به روزی افتاده ایم که به تقلید از فرنگی «ادای آزادی در می آوریم»10 و نقدهای دیگری در همین روال که بسیاری از جوانان و روشنفکران را به سوی خود کشید و راه را بر جمهوری اسلامی هموار کرد
.
![nategh--roohaniat](http://www.shahrvand.com/wp-content/uploads/2016/01/nategh-roohaniat.jpg)
بگذریم. از سدۀ نوزده میلادی بود که گروهی از ترکان، با تقویت انگلیسها نجات خود را در تقویت اسلام و سرکوب اقوام دیگر دیدند. روشنفکران ترک مفهوم دموکراسی را می دانستند و نمی خواستند. یا به قول ماکسیم رودنسون دین را ابزاری به راه “ایستادگی در برابر ایدئولوژی تجاوزگر جهانی” می شناختند.11 چنین بود که در ۱٨٧٥ اسلام را به مثابۀ دین رسمی در قانون اساسی گنجاندند. دیری نپائید که ایران هم قانون اسلامی مشروطه را روی کار آورد.
در این سالها تنها محمدعلی پاشا خدیو مصر که تابع عثمانی هم بود، در جهت پیشرفت صنعت و دادوستد حکومتی بر پایۀ عرف راست کرد. حتی یک قانون اساسی در ٩٠ ماده آراست. و حال آنکه ترکیه هنوز خود از این مزایا برخوردار نبودند. خدیو مصر را کارل مارکس هم ستود و نوشت: «محمدعلی پاشا تنها فرمانروائی است که به جای دستار مغز در سر دارد»، ورنه «ارمغان مشرق زمین به غرب همانا دین است و طاعون.»12 چه بسا بزرگداشت مارکس از خدیو مصر از این بابت بود که در این سالها گروهی از عثمانیان زیر فشار انگلیسها روی به “اتحاد اسلامی” داشتند و تنها مصر به این برنامه تن نداد. حتی محمدشاه نیز در میان کشورهای همسایه تنها به محمدعلی پاشا روی کرد. نُه تن از دانشجویان برجسته را برای ادامه تحصیل در قاهره برگزید. نمی دانیم چه عاملی سبب شد که فرستادن آن جوانان پا نگرفت.
اگر سخن از عثمانی به میان آوردم، یکی از این روست ایران سدۀ نوزده با این سرزمینها در ارتباط بود، چنانکه در جای خود خواهد آمد. دیگر اینکه پس از دست رفتن ایروان و نخجوان بیشترین دادوستد خارجی ایران از راه بغداد ادامه یافت. چنانکه در داستان علی محمد باب خواهیم دید. دیگر اینکه به دنبال جنگهای ایران و روس بسیاری از روستائیان ایران روی به بادکوبه و ترکیه نهادند.13سپس نوبت روشنفکران رسید که به دوران ناصری راهیِ استانبول شدند و سلطان پناهشان داد.14
اما در درگیری با ایران نقش “شیخان” عثمانی را هم نباید از یاد برد. چنانکه خواهیم دید، بارها به مرزها تاختند. برخی از شهرکها و روستاها را از ایران جدا کردند. از آن میان “سلیمانیه” را که یکی از آبادترین “مُحال” ایران به شمار می رفت. در آن دوره زبان فارسی نقش مهمی در عثمانی داشت. می توان گفت که تا ۱٨٦٠ میلادی زبان رسمی آن دولت بود. سلاطین عثمانی بیشترشان صاحب دیوان بودند. به فارسی شعر می سرودند. از آن میان سلطان محمد فاتح و سلطان سلیمان که مجموعه اشعارشان هنوز برجاست. نخستین متون چاپی هم به زبان فارسی منتشر شدند.
اما از نیمۀ سدۀ نوزده ترکان با فرهنگ ایران و زبان فارسی در افتادند، چرا که روی به حکومت اسلامی داشتند. چنانکه سرسختانه به نویسندۀ سرشناس فرانسوی ارنست رنان هم تاختند که چرا در یکی از گفتارهایش به بزرگداشت از ایرانیان و فرهنگ ایران برخاسته بود با این اعتقاد که: «در صدر اسلام تنها ایرانیان بودند که دانش را در جهان اسلامی شکوفاندند.»15
برمی گردم به ایران. برخلاف عثمانیان، به نیمۀ یکم سدۀ نوزده، مردم ایران کمتر با اهل دین سر و کار داشتند. حتی با کمبود آخوند روبرو بودند. چنانکه در تبریز تنها پنج مجتهد سراغ داریم و در دیگر شهرها به گفت ویلهم فلور، روی هم صد روحانی بیشتر نمی یابیم.16 از پژوهشهای ناصر پاکدامن در سرشماری برخی از شهرهای ایران، از جمله مشهد17و تهران به شمار ناچیز ملایان برمی خوریم. نکتهای که برآوردهای فلور را تائید می کند. پس بدیهی است که در کمبود پیشوا مردمان به حال خود رها شدند. از رسالهنویسی و بحث و جدل مجتهدان بزرگ با یکدیگر هم آگاهی نداشتند. از همین رو بود که به زمانۀ محمد شاه، نخستین سفیر فرانسه در ایران گواهی می داد: «مردم ایران خرافی نیستند.»18
در آن سالها طایفۀ روحانی مقام ویژهای نداشت. صنفی بود در میان “اصناف”. با این مزیت که همچون “صنف سرباز” مالیات نمی پرداخت و یا به جنگ نمی رفت. این خود یکی از علل رویکرد بخشی از تودهها به لوطیگری و سپستر به طلبگی بود. غیر اینها، حکومت با آنان چندان سر و کار نداشت. چرا که دولت وقت، خود ریاست دین را بر عهده می شناخت. در نبود قانون، احکام شرع با تغییر و تحولاتی چند، از سوی دربار و به مثابۀ فرمان صادر می شد. شاه خود در جلوۀ ظل الله فی الارض، مقام “ولایت” داشت و “حق اجتهاد”. بدینسان امارت و امامت توامان، کار خلقالله را فی سبیل الله پیش می راندند. دربار گاه شغل حاکم شرع را خود بر عهده می گرفت، از آن میان طناب انداختن و شلاق زدن و مجازاتهای دیگری از این دست. پس در این زمینه چندان نیازی به اعوان و انصار نداشت.
در این دوره ملایان در طیفهای گوناگون اجتماعی به سر می بردند. فقها و علما غالبا در انزوا، به تحقیق و تدریس مریدانی چند اشتغال داشتند. اهل دین به عربی می خواندند و می نوشتند. تفسیر و تحلیل متون دینی را در میان خودشان حل و فسق می کردند. پس در این زمینه مباحثه و جدل علما با “خودیها”بود و نه با تودهها، نکتهای که شاهرخ مسکوب نیز یادآور شده است. 19 وانگهی از رسالههائی که فرادستمان است برمی آید که آن مدونات جنبۀ فراگیر نداشتند20چرا که مردم را توان درک و خواندن آن متون نبود.
حتی رستم الحکما مورخ طنزنویس دوران محمد شاه، گواه بود که آن متون دینی که آخوندها در جهت ارشاد می نوشتند خواندنش برای «عوام الناس هیچ فایده و منفعتی» نداشت. از این رو که “پراکندگی نظرات”، در هریک از رسالهها سخن دیگری را نفی می کرد و هر متن “شکنندۀ” متن دیگری بود. دیگر اینکه متون “شرعی دور از فهم” تودهها بود و جملگی “آمیخته به جملات عربی” که مردم سر در نمی آوردند. برخی هم نوشته اند: اهل دین “آداب بحث” را در پرخاش و “سخنهای زشت گفتن” می دانستند.21 از محتوای این دست رسالهها آگاهی نداریم، اما به گفت همان نویسنده، برخی مدونات، حکومت را از نزدیک شدن به “عاملان دین” بر حذر می داشتند.22 دیگر اینکه، چنانکه فرنگیان نیز گزارش کرده اند، ترجمۀ قرآن به فارسی گناه و “ممنوع” بود. پس تودۀ مردم به درستی از محتوای آن آگاهی چندانی نداشتند.23
این نکته را هم باید یادآور شد که اهل دین به دو قشر “پا دار” و “خردهپا”24تقسیم می شدند. شاهدان وقت گواهی می دادند که ملایان خردهپا بیشتر در کنار روستائیان می زیستند و از دسترنج آنان نان می خوردند. در پی “تجملات” هم نبودند. زندگی سهل و ساده داشتند. اهل روستا تأمین خانه و پوشاک و خوراک آخوندهای خردهپا را بر عهده می شناختند و افزون بر این، سالیانه یک تومان خرجی به هر یک می پرداختند.25 آخوندهای دهات نیز کودکان روستا را الفبا و قرآن می آموزاندند.26 از این رو به نیمۀ اول سده نوزده، فرنگیانی که از دهات ایران می گذشتند در شگفت بودند از اینکه کودکان روستاها از خواندن و نوشتن بهره داشتند. دیگر اینکه همین ملایان خردهپا زناشوئی و یا طلاق و ختنهسوران را نیز به رایگان برگزار می کردند. از این رو اهل روستا را شکایتی نبود. خرسند هم بودند. این را هم بیفزایم که این دسته از آخوندها، از آنجا که از ثروتهای بادآوردۀ ملایان پادار بهرهای نداشتند، گاه پیش می آمد که در ناآرامیهای شهرها و روستاها جانب تودههای معترض را می گرفتند.
گروه دوم را ملایان بزرگ شهرنشین می ساختند. در این دوره که طلاب هنوز شکل نگرفته بودند، مجتهدان بانفوذ در شهرهای تبریز، تهران، اصفهان، شیراز، یزد و دیگر شهرها، سرکردگی و حمایت لوطیان چماقدار را بر عهده داشتند. در نبود ارتش، لوطیان را اجیر می کردند و به هنگام نیاز به دزدی و آدمکشی وا می داشتند. مسکن و خوراک و پوشاکشان را تأمین می کردند. در این دوره بیشتر مساجد را مستوفیان اداره می کردند و نه روحانیان.27از دوران ناصری و به دنبال شورش بابیان بود که طلاب مسّلح رفتهرفته جای لوطیان چماقدار را گرفتند و خوشنشین مساجد شدند. از این رو “بست نشینان” لقب گرفتند.
روحانیان و سپاه لوطیان
در این سالها طلاب هنوز پا نگرفته بودند و از سازماندهی ویژهای برخوردار نبودند، ملایان بزرگ به ناگزیر در بهآمدِ خویش و به راه قدرت، از لوطیان چماقدار بهره می گرفتند. در وصف این صنف پولاک، پزشک ناصرالدین شاه، گزارش می کرد28:
لوطیان مردمان بزنبهادری هستند […] که شبها برای دستبرد و ماجراجوئی از خانه بیرون می روند. به عرقخوری و قماربازی تعلق خاطر دارند. گاه نیز از سر سودجوئی، بینظمی و بلوا راه می اندازند. در کمر خود دشنههای چرکسی دارند که سلاح آنان است. کلاهشان را یک وری می گذارند. به این مخلوق خدا در همۀ شهرها و در تمام اصناف می توان برخورد. پهلوانان، عنتریها، خرسگردانها، شیرگردانها و رقاصان از این گروهند. لوطیهای تبریز و شیراز و اصفهان به همه به جلادت شهره اند.29
این دکتر پولاک نخستین فرنگی ای بود که به سودمندی این صنف در جهت بهرهبرداری سیاسی پی برد و نوشت: «بسیار خوب است که اروپائیان در حمایت چند تن از این لوطیان قرار گیرند». اما خواهیم دید که نخست ملایان و سپس انگلیسها زودتر از پولاک دست به کار شدند و سپاه لوطیان را در جهت سرکوب اجیر کردند.
کاظم بیک30، در کتابش دربارۀ باب، یکجا از لوطیها یاد کرده. در این روال: «لوطیان اوباشی هستند بی اخلاق و بی شرم» که شمارشان (در نیمه یکم سده نوزده) روز به روز در افزایش بود، بویژه در تبریز و اصفهان. اینان “نشستهای پنهانی” خود را در “خرابهها و زیرزمینها” برگزار می کردند. بدمستی می کردند. دست به دزدی می زدند. در میان خودشان به چند دسته تقسیم می شدند. «سرکردههاشان در پایتخت از احترام نجبا و بزرگان (که به آنان نیاز داشتند) برخوردار بودند». «حتی یکی از رهبرانشان حیدرخان، از شاهزدگان صفوی به شمار می رفت». لوطیان هر چندی به شهرها یورش می بردند. «ترس وحشت می آفریدند». نخستین قلع و قمع این اوباش از برکت لشکرکشی محمد شاه بود به اصفهان. دومین بار میرزا تقی خان امیر کبیر «برای همیشه شرشان را از سر مردم کند».31 گرچه این گواهی کاظم بیک چندان درست نیست، زیرا که لوطیان تا سالیان دراز بعد از میرزا تقی خان در کار بودند و برجای. ویلهم فلور، یکی از کارشناسان بنامِ تاریخچۀ لوطیان، به ما می آموزد که واژۀ لوطی و الواط با “لات و لوط” و “داش مشدی” یکی است. “کلا مخملی”های لُنگ به دوش هم یادگاری از آن دورانند.32
“مقامات مذهبی”، بویژه در نیمۀ یکم سدۀ نوزده، از این اوباش “به عنوان گروههای ضربت” استفاده می کردند. هم بدان معنا که به هنگام تسویهحساب با این و آن و یا در رقابت “با قدرت حاکم” از سپاه لوطی بهره می گرفتند، اجیرشان می کردند، به دزدی و کشتن رقیب وا می داشتند، و یا در جهت غصب املاک به روستاها می فرستادند. حتی دربار و اهل دادوستد هم به هنگام نیاز دست به دامن الواط می شدند. بدینسان در ناخرسندیهای اجتماعی و “شورش عوام” لوطیان را در جهت سرکوب به کار می گرفتند و اجرت می دادند. به گواه یحیی دولتآبادی کمتر”روحانی متنفذی” بود که لوطیان چماقدار خود را نداشته باشد. این قشون مسلّح را کوچکترین بهرهای از سواد و اصول دین نبود. جملگی آزمند پول بودند و نان و آبشان از اجیر شدن به راه دستبرد به املاک و اموال مردم فراهم می آمد. هر جا هم که رقیبی و مخالفی سر بلند می کرد، به آسانی سربه نیست می کردند.
جماعت لوطی در ابراز دینداری راه و روش ویژۀ خود را داشتند. از این دست که محلات شهرها را به نام دوازده امام می آراستند. یعنی به شهرها جنبۀ دینی می دادند. از این راه اعتماد مردم را به خود جلب می کردند. مدیریت و آرامش محلهها و کوچهها و بازار را بر عهده می شناختند. برای به دست آوردن دل مردم، گهگاه ترازوهای بازاریان را زیر نظر می گرفتند و بررسی می کردند تا برنمایند که در کار جلوگیری ازگرانفروشی و کلاهبرداری اند.
به درگیریها، این الواط گاه جانب دولت، گاه جانب کسبه و گاه جانب تهیدستان شهر را می گرفتند. به رتق و فتق دعواهای محلی هم می پرداختند. در روابط داروغه و بازاری “نقش میانجی” ایفا می کردند. اما در اصل، قشون مانند “درخدمت روحانیان بودند”.33 زور این صنف “مسّلح” تا جائی بود که کوچکترین پروائی از لخت کردن مردم و حتی از بستن و کشتن پروائی نداشتند. به نام دین “باج شرعی” هم می گرفتند. در کوچه و بازار به هتک ناموس و آزار زنان بر می آمدند و دست به کشتار هم می زدند. آنگاه هم که احساس خطر می کردند بست می نشستند. از همین رو لوطیان را “بست نشینان” هم می خواندند. سرپرست میسیون آمریکائی گواهی می داد که هفتهای نبود که در ارومیه لوطیان چماقدار به نام دین “دست به آدمکشی”نزنند.34
الواط حتی گهگاه سرخود و بدون اجازه از حکومت به نام خود سکه می زدند. در این موارد سرکردههاشان را به لقب “شاه” می آراستند و به جای حکومت از او تبعیت می کردند. از این راه نشان می دادند که حکومت را به رسمیت نمی شناسند. نمونهها کم نیستند. به مثل، در تبریز به سال ۱٨٤٩میلادی، یعنی یک سالی پس از مرگ محمد شاه، لوطیان شهر با مجتهد همدست شدند و برحکومت شوریدند. گرچه به پیروزی دست نیافتند.35
البته دولتهای خارجی بویژه انگلیسها هم از نزدیکی و دوستی با سران لوطیان که مجتهدان بوده باشند، دریغ نمی ورزیدند، چنانکه در همین بخش خواهیم دید. نکتۀ مهم اینکه چون لوطیان وطن نمی شناختند به آسانی به دام دشمنان ایران، بویژه انگلیسها می افتادند و اجیر می شدند. بی سبب نبود که تاریخنگار انگلیسی خانم لمتون که همواره پشت و پناه ملایان و “انجمنهای سرّی” بود، در ستایش این الواط تا جائی پیش رفت که آنان را به لقب “رابین هود” آراست36 ، اما خطر بزرگتر ـ که با تفصیل بیشتری یادآور خواهیم شد ـ هنگامی رو نمود که انگلیسها، به راه تجزیۀ ایران، و رقابت با روسها، به بهرهبرداری از مجتهدان بزرگ و لوطیانشان برآمدند.
بدیهی است که در این جوّ سرکوب و هراس، بیتفاوتی مردم در پیوند با دین و سیاست به راستی چشمگیر می نمود. دو نمونه می آورم. به سال ۱٨۲٨ میلادی، که سال شکست ایران در جنگ دوم با روسیه بود، مردم ریختند و کاخهای عباس میرزا را به ویرانی کشاندند. آنگاه سرازیر کوچهها شدند که: از جنگ و حکومت به تنگ آمده ایم و از این پس «می خواهیم برویم تبعه روسیه بشویم»! سپس به خانۀ آقا میرزا میرفتاح، مجتهد تبریز یورش بردند، او را از خانهاش بیرون کشیدند، خود به دنبالش راه افتادند و آن بیچاره را وا داشتند که برای جدا شدن آذربایجان از ایران فتوا بدهد و مقدم روسها را گلباران کند، بلکه مردم را از دست حکومت و “پرداخت مالیات معاف” دارند. 37سفیر روسیه درخواست مردم را در جهت پیوستن به روسیه به تزار نیکلا گزارش کرد. تزار پاسخ داد: «صلاح نمی دانم».38
آن مجتهد بیچاره از ترس تودۀ عوام، فرار را بر قرار آسانتر دید. بار و بندیل ببست. به روسیه گریخت، و بازماندۀ زندگیاش را در تفلیس با پرورش قناری سر کرد. 39 در ۱٨۲٩ میلادی سفیر روسیه هم که از قزوین می گذشت، گواهی می داد که در قزوین هم مردم اطرافش را گرفتند و در دشمنی با قاجارها خواستار پیوستن به روسیه شدند. از بیتفاوتی مردم نسبت به وطن خویش، انگلیسها بیش از دیگران بهره بردند. از این دست که کوشیدند روحانیان را تقویت کنند تا به یاری اخذ فتوا با روسها در افتند.
ادامه دارد
پانویس ها:
1ـ الواح شیخیان، اسناد خطی دانشگاه پرینستون.
2-Montesquieu : De l’esprit des lois, Paris, Flammarion, 1979, tome 1, pp. 154, 187.
3ـ قزلباشان پس از سقوط صفویان به عثمانی پناهنده شدند و در ولایت برسیم جای گرفتند. در ۱٩٠٨ شورشی علیه دولت بر پا کردند که با شکست روبرو شد. در این زمینه اسنادی در دست داریم که در این نوشته نمی گنجد.
4-X (Hassan Taghizadeh) : “Le panislamisme et le panturquisme”, Revue du Monde Musulman, Tome 22, 1913, pp. 179-200.
5- Perry Anderson : L’Etat absolutiste, Paris, Maspero, 1978, pp. 187-189.
6-Unité Islamique, Paris, Aymot, 1871, p. 11.
7-P. Fremont : Abdul Hamid et son règne, Paris, Payot, 1895, p. 65.
8-Kamuran Harputlu : La Turquie dans l’impasse, une analyse marxiste de l’empire ottoman à nos jours, Paris, Edition Anthropos, 1974, pp. 25, 28, 30.
9ـ هما ناطق: “بحران فرهنگی در ترکیه و پی آمد تنظیمات”، نشریۀ بخارا، تهران، شمارۀ ٧، شهریور ۱۳٧٨، ص ۱٧٨-۲٥٩.
10ـ جلال آلاحمد: غرب زدگی، تهران، انتشارات رواق، ۱۳٥۱، ص ٤٤ و ٧٨.
شگفتانگیز اینکه دوست نزدیکم آرامش دوستدار، اسلام را طرد می کند، اما در جهت حفظ روابط دوران جوانی، این گفتهای آلاحمد را یکسره نادیده می گیرد، با اینکه می داند که سخنان آلاحمد در همان روالِ گفتهای گنجی است، اندکی خطرناکتر.
11-Maxime Rodinson : Fascination de l’Islam, Paris, Edition Garnier, 1852.
12-Karl Marx: “Mohamad Ali Pacha”, in New York Daily Tribune, 1853.
13- احصائیۀ مهاجرت، اسناد وزارت خارجه ایران، میکروفیلم، کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، شمارۀ ٦۲٩٨.
14- Homa Nategh : “Mirza Agha Khan, Seyyed Jamal-ed- Din et Malkom Khan à Istanbul”, in Les iraniens d’Istanbul, Institut Français de Recherches en Iran, Paris, Téhéran, Istanbul, 1993, pp. 44-60.
15- Ernest Renan : Islamisme et la science, Paris, Clément Levy, 1883, p. 16.
16- ویلهم فلور: “تقش سیاسی لوطیان در دورۀ قاجار”، در جستارهائی از تاریخ اجتماعی ایران، ترجمۀ ابوالقاسم سری، جلد یکم، تهران انتشارات توس، ۱۳٦٦، ص۲٨٩-۲٦۳.
17- ناصر پاکدامن: سرشماری نفوس مشهد، ۱۲٩٥ـ۱۲٥٦ قمری، تهران، ۱۳٥٦.
18-A. de Sercey : La Perse en 1840, extrait de la Revue Contemporaine, Paris, 1856, p. 208.
19ـ شاهرخ مسکوب: ملیت و نقش دین و عرفان در نثر فارسی، پاریس، ۱٩٨۲.
20ـ فریدون آدمیت و هما ناطق: افکار اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در آثار منتشر نشدۀ دوران قاجار، تهران، انتشارات آگاه، ۱۳٥٦.
21ـ محمد هاشم آصف (رستم الحکما): شرع الامعه لماعه، مجموعۀ خطی، ۱۲٥٧/۱٨٤۱.
22ـ همو، رسالۀ دوم، در همان مجموعه، همان تاریخ.
23ـ سفرنامۀ (دکتر) پولاک، ایران و ایرانیان، ترجمۀ کیکاووس جهانداری، تهران، انتشارات خوارزمی، ۱۳٦٨، ص ۱٩٤.
24ـ واژۀ “پا” در نزد تجار در مفهوم دارائی و سرمایه است. وقتی می گوئیم: «آدم بی سر و پا»، غرض فردِ بی سرور و بی سرمایه است و نه لات و لوط.
25- H. Southgate: Narrative a Journey to Persia, London 1840, Vo. 1, p. 290.
26- L.A. Conolly: Journey Throuh the North of India, 2 volumes, London, R. Bentley, 1838, Vol. 1, p. 241.
27ـ هنوز و گهگاه می توان دید که میرزا بنویسهای حرفهای پشت در مساجد نشسته برای مردم بیسواد نامه می نویسند که خود یادگاری است از همان دوران.
28ـ این پزشک از اهالی وین بود. از ۱٨٥۱ تا ۱٨٦٠ در ایران زیست و در ۱٨٥٥ پزشک ویژۀ ناصرالدین شاه شد. بعدها در وین به تدریس زبان فارسی پرداخت. کتابی هم در”ایران و سرزمین ایران” نگاشت. تخم چغندر را هم در سال ۱۲٧٤ همو به ایران آورد (به نقل از مقدمۀ کتاب).
29ـ یاکوب ادوارد پولاک: سفرنامۀ پولاک، ایران و ایرانیان، ترجمه کیکاووس جهانداری، تهران، خوارزمی، ۱۳٦٨، ص.۳٨.
30ـ همینقدر می دانیم که این کاظم بیک از اهالی قفقاز بود. در ایران می زیست و شاهد خیزش بابیان بود.
31- Mirza Kazem Beg : “Bab et les Babis, ou soulèvement politique et religieux en Perse de 1845 à 1853”, Journal Asiatique, 1866, p. 351.
32ـ ویلهم فلور: “نقش سیاسی لوطیان در دورۀ قاجار”، در جستارهایی از تاریخ اجتماعی ایران، ترجمۀ ابوالقاسم سری، جلد یکم، تهران انتشارات توس، ۱۳٦٦، ص۲٨٩- ۲٦۳.
33-Wilhem Floor: “The Political Role of the Loutis in Iran”, in Modern Iran, University of New York Press, 1981, p. 89.
34-Justin Perkins: Residence of Eight Years in Persia Amongst the Nestoriens, Andover, 1843, p. 292.
35ـ ویلهم فلور: “نقش سیاسی لوطیان در در دورۀ قاجار”، یاد شده.
36ـ همانجا، ص ۲٦۲.
37ـ نادر میرزا قاجار: تاریخ و جغرافیای دارالسلطنۀ تبریز، تبریز، چاپ سنگی، ۱۳۳٠، ص ٤۲ و٩٤.
38- G. Prince Scherbatow: Le feld Maréchal Prince Paskévitch, St. Petersbourg, Imprimerie Trenke, 1882, p. 81.
39- Wilbraham: Travels in Transcaucasian Provinces in Russia, London, J. Murray, 1839, p. 256.
«باران یعنی تو برمیگردی»
دوباره باران گرفت
باران معشوقهی من است
به پیش بازش در مهتابی میایستم
میگذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران معشوقهی من است
به پیش بازش در مهتابی میایستم
میگذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمیگردی
شعر بر میگردد
باران یعنی قرارهای خیس
باران یعنی تو برمیگردی
شعر بر میگردد
پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دستکش ها و بارانی تو
و عطر هندیات که صد پارهام میکند
پاییز یعنی مو و لبان تو
دستکش ها و بارانی تو
و عطر هندیات که صد پارهام میکند
باران، ترانهای بکر و وحشی ست
رپ رپهی طبلهای آفریقایی ست
زلزله وار میلرزاندم!
رگباری از نیزهی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون میشود
بدل میشود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبه های خاکستری ابر میشود
و باران زمزمه میکند
من چون گوزنی به دشت میزنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!
رپ رپهی طبلهای آفریقایی ست
زلزله وار میلرزاندم!
رگباری از نیزهی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون میشود
بدل میشود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبه های خاکستری ابر میشود
و باران زمزمه میکند
من چون گوزنی به دشت میزنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!
«نزار قبانی»
در تلگرام https://telegram.me/adabyate_digar
اشتراک در:
پستها (Atom)