تنها
در شکنجه گاه های جمهوری ِ اسلامی نیست که می شود از یک مخالف و دگراندیش ،
یک موافق و هم اندیش ساخت . توده ای ها هم به شیوه ی خاص خود – که از
دوران ِ شوروی به ارث برده اند – قادرند با قلم و حتا از راه دور یک تواب
مادام العمر بسازند .
شکنجه
با فحاشی و حرمت زدایی از « مجرم » - یعنی اندیشه ورز مخالف – آغاز می شود
. بازجو که خود شکنجه گر هم هست ، در حین ِ فحاشی و ناسزاگویی شروع به
بازجویی می کند ، و بازجویی به همین شیوه را تا جایی که طرف را وادار به
تسلیم و توبه نویسی نماید ادامه می دهد .
همچنان
که تا کسی سروکارش با شکنجه گاه های جمهوری اسلامی نیفتاده باشد مفهوم
واقعی شکنجه ی فیزیکی و روانی را نمی فهمد ، تا کسی هم سروکارش با توده ای
ها نیفتاده باشد ، مفهوم ِ شکنجه ی روانی و پیامدهای فیزیکی ِ آن را
درنخواهد یافت .
من
، که تا کنون از شکنجه گاه های رژیم اسلامی جان به در برده ام ، مدتی است
به دلیل ِ نقد ِ تئوریک ِ تفکر توده ای – یعنی تفکری که با مارکس نسبتی
ندارد ، اما فرصت طلبانه خود را به مارکس نسبت می دهد – ، از سوی این تفکر برای توبه کردن و بازگشت از جرم ناکرده ، به همان شیوه ی مرسوم توده ای شکنجه می شوم .
مقاله
ای نوشته ام با عنوان « مارکسیسم فرانگر است » در تحلیل و نقد
تجدیدنظرگرایی در اندیشه های مارکس ، که آن را با ارایه ی دلایل فلسفی و
جامعه شناختی زاییده ی تفکر ِ ضدتئوریکی دانسته ام که در پس ِ ادعای اش
پوزی تیویسم ِ اثبات گرای اکنون نگر یا نزدیک بینی قرار دارد ، که کم ترین
نسبتی با ماتریالیسم دیالکتیک ِ فرانگر و توانا به پیش بینی ِ علمی ِ آینده
ی مارکس و انگلس ندارد .
توده
ای ، طبق معمول ، ابزار حاضر و آماده ی شکنجه را به عرصه ی کازار می آورد ،
و بی آن که به پرسش ِ « دو دو تا چند تا » ی ِ مشخص ِ من ، پاسخ ِ مشخص
بدهد ، یعنی دلیل ِ تجدید نظر گرایی در اصول مارکسیسم و انقلاب ِ نابهنگام
پرولتاریایی در روسیه و چند کشور عقب مانده ی دیگر و پیامدهای مصیبت بار آن
برای طبقه ی کارگر روسیه و جهان را توضیح دهد ، - پرسشی که همیشه مارکسیست
ها از توده ای ها و تفکر توده ای داشته اند ، همیشه همان پاسخی را گرفته
اند که من گرفتم - ، یکراست به سراغ داغ و درفش می رود . مغلطه و گرد و خاک
به پا می کند تا اصل ِ قضیه فراموش شود و او بتواند در پناه گرد و خاک ِ
پاشیده شده به چشم پرسنده از پاسخگویی فرار کند ، و تازه طلبکار هم بشود .
بازجوی
اصلی این بار رضا خسروی نامی است ، که هرچه را من گفته ام و او نفهمیده ،
یا فهمیده و با آن مخالف است و قصد کتمان اش را دارد ، به طور ِ ناقص به
میان می کشد ، و آن را به همراه چند فحش ِ آب نکشیده علیه خود من به کار می
گیرد .
من
به عنوان تمثیل نوشته ام : « تفکر توده ای از همان شروع الفبای جامعه
شناسی ، با گفتن « انف » به جای الف ، بیگانگی خود را با زبان و دانش ِ
مارکسیستی نشان می دهد و راه خود را از آن جدا می سازد . » .
منظور
من از بیان ِ این تمثیل کاملا روشن است ، و در ادامه ی بحث و نتیجه گیری
روشن تر هم می شود . منظورم در این جا تفکر و روشی است که ادعای علم آموزی
دارد ، اما به جای علم ِ واقعی – مارکسیسم – مغلوط ِ شبه علم ِ خود ، یعنی
مارکسیسم تجدیدنظر شده را به خورد دیگران می دهد .
بازجوی
من – رضا خسروی – اما ، خود را به کوچه ی علی چپ می زند ، و با تحریف ِ
مفهوم ِ تمثیل می کوشد پای شعور اهالی ( مردم ) را وارد منازعه ای کند که
خود و گرایش ِ سکتاریستی اش زیر ضرب ِ آن قرار دارند.
یعنی مردم – یا به
تعبیر توده ای وار او اهالی را رودرروی من قرار دهد . او ، با عبارت پردازی
دلبخواهی ِ توام با فحاشی می نویسد : « منظور خدامراد این است : ناتوانی ِ
فیزیکی ِ مدرس علت ِ بدآموزی و دلیل ِ انحراف معرفتی است . گویا شعور ِ
اهالی [ مردم ] در مکتب خانه ها رقم می خورد و تابع ِلکنت زبان ِ مدرس است .
» ( رضا خسروی ، مقاله ی : خاستگاه ِ طبقاتی ِ مارکسیسم ِ فرانگر . سایت
مجله ی هفته . ) .
بازجو
، متکلم وحده و فعال مایشا است ، وگرنه می شد با او سین جیم کرد که : تفکر
توده ای و بیگانگی آن با الفبای مارکسیسم از یک سو ، و کوشش برای جا
انداختن ِ « انفبا » یِ نادرست ِ توده ای به جای الفبای درست ِ مارکسیستی
از سوی دیگر ، چه ربطی به خزعبلات ایشان در مورد ناتوانی فیزیکی
مدرس و شعور ِ اهالی دارد ؟ از کی توده ای ها که آموزه های تجدیدنظرشده و
تحریف شده را به عنوان مارکسیسم به خورد ِ اهالی می دهند ، ارزشی برای شعور
آنان قایل اند . آن هم در حالی که جز فحاشی و هتاکی و اتهام بستن پاسخی به
منتقدان مارکسیست خود نمی دهند .
در
بازجویی ِ همراه با شکنجه اش ( - نقل قول غلط و تحریف شده هم نوعی شکنجه ی
روانی است - ) می نویسد : « خدامراد فولادی نمی داند تبدل ِ مادی و تاریخی
، یک بازی ِ ارادی و غایت مند نیست ، باور نمی کند که طبیعت بی انتهاست و
برخلاف ِ تئوری ِ امپریالیستی ِ بیگ بنگ اصلا آغاز و پایانی ندارد
( همان
کس . همان مقاله . همان جا ) . »
دغلکاری و خود را عامدانه به نادانی زدن ، از این بدتر نمی شود .
نه
تنها مقاله ی مورد دعوا پیش روی ایشان قرار دارد ، بلکه همه ی نوشته های
فلسفی – تحلیلی من در آرشیو ِ مجله ی هفته موجوداند ، و او می توانست با
مراجعه به آن ها و خواندن ِ کامل هر یک ، بفهمد من کیستم و این همه چنته ی «
سوات » فلسفی خود را پیش دیگران باز نکند .
بحث ِ مشخص ِ من در موضوعی که او به آن اشاره می کند ، درباره ی نفی ، و نفی نفی در پدیده های
گونه گون ِ مادی است . نوشته ام : « نفی و نفی ِ نفی ، برآمد ( منتجه ی )
حرکت دیالکتیکی در همه ی شکل های نمودین ( پدیداری ) آن است . ... حرکتی که
تا پایان یک پروسه ی فعال ادامه دارد . ...
از این رو ، با چنین حرکت ِ
قانون مند فرارونده و دگرگون شونده ای حرکت دیالکتیکی ِ نفی و نفی ِ نفی در یک پروسه ی کامل حرکتی است غایت مند ، به شرط ِ آن که ... » .
اولا
: کسی که کم ترین درک ِ علمی و فلسفی داشته باشد می داند که هر حرکتی رو
به غایتی دارد . یعنی غایت ، ضرورتا مقصد و فرجام حرکت ، به ویژه حرکت
دیالکتیکی ِ فرارونده است ، و چون در این جا بحث از پدیده های مشخص است ،
هر پدیده ی مشخصی ضرورتا دارای آغاز و پایانی است ، که پایان آن همان غایت
آن است . مگر آن که برای پدیده عمر جاودان قایل باشیم
به بیان
دیگر ، هیچ پدیده ای در جهان نیست که آغاز و پایانی نداشته نباشد . آن چه
آغاز و پایان ندارد ماده ی در حرکت ، یعنی ماده ی بنیادین است که مقوله ای
است فلسفی .
غایت
مندی ، بیان فلسفی ِ حرکت ِ دیالکتیکی – یا دیالکتیک ِ حرکت – یک پروسه از
ابتدا تا انتهای آن است ، و نسبتی با تقدیر و سرنوشت موردنظر ایده آلیست
های مذهبی و از جمله توده ای ها ندارد . این است آن الفبایی که توده ای نمی
داند و با ادعای دانستن ان را به غلط انفبا بیان می کند .
ثانیا
: این بحث ِماتریالیستی دیالکتیکی ، یا بحث ِ حرکت مندی و غایت مندی ِ
پدیده های مادی چه ربطی به « تئوری امپریالیستی » بیگ بنگ و آغاز و پایان ِ
طبیعت دارد ؟
نظریه
ی بیگ بنگ – که نه ربطی به امپریالیسم دارد ، نه به سوسیالیسم و نه به
خلقت ِ جهان – نظریه ای است درباره ی جهان مادی گسترش یابنده ، واتفاقا اگر
درست فهمیده شود ، علیه ایده ی خلقت و در اثبات دیالکتیک ماتریالیستی و
خودسازمان دهی و خود سامان یابی ماده ی در حرکت که منجر به شکل گیری فرم
های مشخص مادی غایت گرا می گردد هم هست .
چرا
که ، آغازگاه بیگ بنگ « هیچ » نیست ، بلکه ماده و انرژی همیشه موجود ثابت
در عالم است . در واقع ، برخلاف تصور رضا خسروی و دیگر ایده آلیست ها ، ما
یک جهان نداریم که یکبار برای همیشه با یک بیگ بنگ در ١٥ یا ٢٠ میلیارد سال
پیش آغاز ، یا آفریده شده و چند میلیارد سال دیگر نابود شود . بی نهایت
جهان هست ، که پدید می آیند ، در فرایندی دراز مدت دچار دگرگونی های کمی و
کیفی و گونه گونی می گردند ، پیر می شوند و و می میرند . این فرایند زایش ،
تکامل و مرگ به آن معنا نیست که جهان مادی و طبیعت ( عالم ) آغاز و پایان –
از هیچ به هیچ – دارد . به آن معناست که آنگاه که یک جهان از بی نهایت
جهان ، به دلیل فرسودگی و ته کشیدن انرژی لازم برای ادامه ی خودگردانی
متلاشی شد ، و مواد تشکیل دهنده اش جذب نیروی کشش جهان ِ هنوز فعال پیرامون
گردید ، همواره جهان هایی در حال پیدایش ، یا فعال وجود دارند ، و ماده ی
در حرکت عالم یک دم ایستایی ، یکسانی ( اینهمانی ) و زوال ندارد .
هر
یک از این پدیده های به شمار درنیامدنی ، اگرچه آغاز و پایان دارند ، اما
همواره در حال مبادله ی مواد و انرژی با دیگر جهان های موجود در عالم بی
آغاز و پایان مادی هستند ، و این به آن معناست که « هیچ ِ» نیازمند ِ
آفرینش ، یا به عکس ، « هست ِ هیچ شونده » تنها در ذهن ِ خیالباف ایده
آلیست وجود دارد ، نه در واقعیت .
توده
ای ، همانند آدم بیسوادی که وقتی از فهم مساله ای در می ماند ، یا بخواهد
معاندی را سر جای اش بنشاند به خدا متوسل می شود ، هرچه را نفهد ، یا
نتواند به آن پاسخ علمی دهد ، یا دگراندیشی را سر جای اش بنشاند ، به یک
نیروی مافوق بشر به نام امپریالیسم – که خدای نجات دهنده ی او از درماندگی
در برابر ناتوانی در فهم و پاسخگویی است – توسل می جوید ، همه چیز را به آن
ارجاع می دهد ، و خود را راحت می کند .
به
این دلیل است که رویداد طبیعی بیگ بنگ ، که همین لحظه هم ممکن است در نقطه
ای از عالم بی نهایت بزرگ اتفاق بیفتد ، از دید ندانمگرایانه ی توده ای می
شود « تئوری امپریالیستی » ، و خدامراد فولادی مارکسیست که سال هاست با
جهل و خرافه های ندانمگرایانه ی ارتجاعی – امپریالیستی مبارزه می کند ، می
شود مزدور امپریالیست .
رضا
خسروی به من معترض است که چرا گفته ام ماتریالیسم دیالکتیک یعنی فلسفه ی
طبیعت ، و با آسمان و ریسمانی که به هم بافته نتیجه گرفته که : « فلسفه ی
طبیعت ، حضور قبلی یک فیلسوف ، دانشمند جامع الشرایط در ورای کائنات ، در
ورای این جهان ناسوتی – یعنی خدا – را مفروض می دارد . » .
یک شگرد رایج و ترفند شناخته شده ی ایده آلیست ها در مواجهه با مارکسیست ها نقل نا تمام و سروته زده ی گفته یا نوشته ی آن هاست .
ایده
آلیست ، که در برابر فلسفه ی مارکسیستی احساس درماندگی و ناتوانی می کند ،
و در عین حال می خواهد خود را توانا و دانشمند بنمایاند ، سر و ته یک
گزاره را که در تمامیت اش قابل فهم و نتیجه گیری است می زند تا بتواند آن
جمله ی ناقص را به دلخواه و به سود خود تعبیر و تفسیر نماید .
گزاره
ای که بازجو به آن استناد کرده چنین است : « مارکس و انگلس با تعمیم
ماتریالیسم دیالکتیک – یعنی فلسفه ی طبیعت – به جامعه و تاریخ ، تئوری
تکامل اجتماعی ، یا ماتریالیسم تاریخی را پدید آوردند . ... » .
از کجای این گزاره می توان برداشت مذهبی و خداشناسانه نمود ؟
درجای
دیگر ، در توضیح انطباق دیالکتیک ماتریالیستی – به مثابه تنها روش شناخت –
بر تحولات اجتماعی و تاریخ ، که منظور اصلی نوشتار است و توده ای برای لوث
کردن اصل مطلب آن را از بحث کنار می گذارد ، نوشته ام : « در گفتار مارکس و
انگلس ، هنگام انطباق دیالکتیک ماتریالیستی بر تحولات اجتماعی و تاریخ ،
هیچ اما و اگر و تبصره و الحاقیه ای بر قانون اول دیالکتیک – گذار از
تغییرات کمی به تغییر کیفی – که آن را بی اعتبار یا نقض کند وجود ندارد ،
وبلکه دقیقا بیان کننده و انعکاس دهنده ی وحدت و همسویی تکامل تاریخ با
تکامل طبیعت ، یعنی وحدت جامعه شناسی و فلسفه با علوم طبیعی است . » .
ایراد
ملا نقطی این است که چرا گفته ام فلسفه ی طبیعت . اما ، آیا فلسفه ی طبیعت
نادرست ، و القاکننده ی ایده آلیسم است ؟ به هیچوجه :
فلسفه
برای مارکسیست ها علم است . یا به زبان دیگر ، فلسفه ی مارکسیستی ، فلسفه
ای علمی است . علمی بودن ِ فلسفه به این معناست که شناخت ما از طبیعت ،
جامعه و تفکر علمی است ، و هنگامی که من به جای شناخت از طبیعت می گویم
فلسفه ی طبیعت ، منظورم تفکیک وجه یا سویه ی شناخت ِ طبیعت از وجه یا سویه ی
شناخت ِ جامعه است به دلیل ِ تقدم طبیعت بر جامعه ، و از این رو ، تقدم ِ
شناخت ِ آن بر شناخت ِ جامعه . با همین رویکرد بلافاصله در ادامه ، این
شناخت ِ فلسفی – یا فلسفه ی طبیعت – را به شناخت جامعه و تاریخ پیوند می
دهم ، تا شناخت را کلی ، کامل و عام نمایم .
رضا
خسروی ، به دلیل ِ ناآشنا بودن ، یا آشنایی اندک با فلسفه – به ویژه با
فلسفه ی مارکسیستی – تفاوت ِ فلسفه ی طبیعی و فلسفه ی طبیعت ، یا به زبان ِ
فلسفه ی علمی ، تفاوت تفکر ایده آلیستی متافیزیکی ، و شناخت ِ ماتریالیستی
دیالکتیکی را نمی داند ، و این را با آن اشتباه گرفته است .
فلسفه
ی طبیعی ، آن نگرشی است که به گفته ی انگلس در لودویگ فویر باخ و پایان ِ
فلسفه ی کلاسیک آلمانی : « با جایگزین نمودن همبستگی های خیالی و ایده آل
به جای همبستگی های واقعی اما هنوز به شناخت در نیامده ، و جای خالی ِ فاکت
های حسی ِ واقعی را با تصورات ذهنی پر کردن ، و پیوند ذهنی برقرار کردن
میان شکاف ِ دانسته ها و ندانسته ها ، خود را با توهم ِ نگرش ِ جامع [ به
هستی ] دلخوش می کند . » .
در
حالی که فلسفه ی طبیعت ، شناخت علمی از کلیت طبیعت و جهان است : « به پاس ِ
سه کشف ِ بزرگ : کشف سلول و تقسیم سلولی ، تبدیل ِ انرژی ، و تکامل
زیستمندان ، و دیگر پیشرفت های شگرف در علوم طبیعی ، ما اینک به جایی رسیده
ایم که می توانیم همبستگی ِ فرایندهای طبیعت را به یکدیگر نه تنها در حوزه
های خاص ، بلکه همبستگی های این حوزه های خاص را به عام نیز اثبات نماییم ،
و بنابراین می توانیم به شیوه ای نظام مند و قانون مند ، نگرشی جامع از
همبستگی در طبیعت با داده هایی که خود ِ علوم ِ طبیعی ِ تجربی فراهم آورده
ارایه کنیم . » ( همان کتاب ) .
انگلس
در ادامه ی همین بحث ، پیوند میان ِ فلسفه ی طبیعت و تاریخ ( جامعه ی
انسانی ) را چنین بیان می کند : « آن چه در مورد طبیعت صدق می کند و به
منزله ی یک فرایند ِ تاریخی ِ تکامل پذیرفتنی است ، در مورد تاریخ ( تحولات
اجتماعی ) ، نیز در تمام شاخه های آن و در مورد تمامی علومی که با مسایل
انسانی سروکار دارند صادق است . » .
فلسفه
ی طبیعت ، از این رو ، آن شناخت ِکلی ِ علمی است که انسان از جمع بست ِ
علوم مفرده از تک تک پدیده های طبیعی به دست آورده ، و در یک سیستم واحد و
همبسته ی فلسفی تئوریزه نموده است . یعنی دقیقا همان کاری که مارکس و انگلس
انجام دادند .
رضا
خسروی ، که به دلیل ِ فعالیت حزبی و سکتاریستی اش ، کاری جز محاکمه و
بازجویی مارکسیست ها با هدف ِ تواب سازی ِ آنان نداشته ، فرصت نیافته یک
بار هم شده به آنتی دورینگ انگلس مراجعه کند و ببیند عنوان اصلی ِ بخش های ٥
تا ٨ این کتاب « فلسفه ی طبیعت » است .
در آغاز بخش ٥ انگلس می نویسد : « اکنون به فلسفه ی طبیعت
می پردازیم ... » . فلسفه ای که شامل زمان و مکان ، تکوین کیهان و جهان
ارگانیک ( همبسته ) است . ملا نقطی یی که در انبوهی از استدلال علمی –
فلسفی به دنبال یک واژه می گردد تا همان را دست آویز عقده ی خودکم بینی اش
کند ، و آن را هم نمی یابد ، چاره ای ندارد جز آن که به « فلسفه ی طبیعت »
بچسبد ، و آن را به عنوان مدرک در سر تا ته بحث ایده آلیستی اش علیه
مارکسیسم به کار گیرد ، غافل از آن که با این کار ، تنها مشت ِ بیسوادی خود
را در عرصه ای که جولانگاه او نیست باز نموده است .
بازجویی
که الفبای فلسفه را در حد ِ انفبا می داند – ان هم به منظور بستن ِ دهان ِ
ماتریالیست ها و وادار کردن شان به این که تنها به دیدن ِ شکل ِ مار بسنده
کنند و نه به شناخت ِ ماهیت ِ آن – به من ایراد گرفته که چرا گفته ام
مارکسیسم جهانشمول است و نمی توان آن را به زمان و مکان ، یا کشور و جامعه ی
خاصی محدود نمود .
بازجو
نمی داند ، یا خود را به نادانی می زند منظور از جهانشمولی ِ مارکسیسم و
محدود نبودن ِ آن به زمان و مکان خاص ، در جمله ی بعدی تکمیل و مشخص گردیده
، به این معنی که : مارکسیسم به مثابه ِ علم ِ شناخت ، و به دلیل ِ
علمی بودن اش روایی و جهانشمولی دارد . این جا به طور ِ مشخص ، منظور از
زمان و مکان ، زمان ِ تاریخی ، و مکان ِ جغرافیایی در زمین ِ ماست . و اما ،
آیا می توان زمینی ( سیاره ای ) دیگر ، در منظومه ای دیگر را که حیات مند و
محل سکونت موجوداتی به نام انسان است تصور نمود که ماتریالیسم دیالکتیک ،
وماتریالیسم تاریخی – یعنی قوانین ِ عام حاکم بر طبیعت ، جامعه و تفکر – بر
آن حاکم نباشد ؟ لابد از دید ِ بازجو چنان سیاره ای خارج از کارکرد قوانین
عام وجود دارد که با عصبانیت یک ملا که به مذهب و اعتقادات اش برخورده
خطاب به من چنین می نویسد :
« گفته اید ، مارکسیسم جهانشمول است و نمی توان
آن را به زمان و مکان خاصی محدود ومنحصر نمود . چه مصیبتی ! خدا نصیب نکند
. مطمئن ام که جهانشمولی را معادل لاهوتی ادراک می کنید . مارکسیسم خارج
از زمان و مکان ، بی حد و حصر ، پادرهوا ... شوخی می کنید . » ( همان مقاله
. همان جا . ) .
جناب
بازجو ! باور بفرمایید ، تقصیر من نیست که مارکسیسم – یعنی فلسفه ی علمی –
محدودیت زمانی ( تاریخی ) و مکانی ( جغرافیایی ) در هر جا که طبیعت ( ماده
ی متشکل و سازمان مند ) و انسان ( در هر مرحله ای از تکامل ِ اجتماعی )
باشد ، ندارد ، و همچنان که گفتم ، به مثابه علم ، روایی و فراگیری دارد . این را علمیت ِ مارکسیسم می گوید ، چرا به تریج ِ عبای شما برمی خورد ؟
این
ها الفبای فلسفه ی علمی ( = مارکسیسم ) است ، و هر رضا خسروی آدمی با مرام
و مسلک توده ای ، این الفبا را نداند و ادعا کند می داند ، همانند کسی است
که به جای الفبا ، انفبای تحریف شده ی مرام و مسلک ِ تجدیدنظرکننده ی خود
را به دیگران آموزش می دهد ، که خویشاوندی و نسبتی با مارکسیسم ِ صریح
اللهجه ندارد .
محال
است رضا خسروی و من ، چونان نمایندگان ِ دو طرز تفکر ، دو جهان بینی ، و
دو ایدئولوژی ِ ناهمساز ، حتا در یک مساله با هم به اتفاق نظر برسیم ،
اگرچه هر دو از زبان و واژگان ِ مشترکی استفاده می کنیم .
یکی
چون او ، به مارکسیسم چون وسیله ای می نگرد که می تواند آن را بدل سازی
کند ، هربار بدلی را به تقاضای روز و خریدار ، به بازار ببرد ، و با ارایه ی
بدل به عنوان اصل ، با یک زندگی اشرافی تاق بزند .
برای
یکی چون من ، احاطه شده در اقیانوس ِ جهل و خرافه و عوامفریبی ، مارکسیسم
علم است ، که اگر به طرز راستین آموزش داده شود و در اختیار طبقه ای قرار
گیر که وظیفه ی تاریخی ِ دگرگون سازی مناسبات تاکنون حاکم بر زندگی ِ انسان
ها را دارد ، آنگاه عمل و مفهوم ِ تاق زدن ِ مارکسیسم ِ بدلی – و غیر بدلی
– با زندگی اشرافی در بازار برای همیشه از زندگی ِ انسان ها رخت برخواهد
بست . چرا که مارکسیسم در دست ِ پرولتاریای در اکثریت و در قدرت تضمین
کننده ی زیستن در رفاه برای همگان خواهد بود .
این است تفاوت ریشه ای ِ مارکسیسم ِ اصیل ِ فرانگر ِ من ، و « مارکسیسم » بدلی و تجدیدنظرشده ی رضا خسروی و توده ای ها .