نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

مجاهدین خلق و منتقدان ح- رضاییان

مجاهدین خلق و منتقدان
ح- رضاییان


مخالفان مجاهدین چه کسانی‌ هستند و چه می‌گویند؟
در این شکی نیست که  رژیم جمهوری اسلامی از بدو تاسیسش در ۱۳۵۸ تا به امروز در صدد ضربه زدن و  نابودی این سازمان هست و در این زمینه از هرگونه روشی‌ بهره برده است: سرکوب و اعدامهای دسته جمعی در داخل، ترور در خارج، و فشار بین المللی با  توجه به نفوذش در منطقه یا حتی در اروپا. جنایات بیکران جمهوری اسلامی علیه مخالفانش بر هیچکس پوشیده نیست و این حق مشروع همه مخالفان این رژیم ستم  پیشه هست که با آن‌ به مبارزه و پیکار برخیزند. اما در آنسوی مخالفان  مجاهدین افراد و گروهأیی هستند که خود از مخالفین و قربانیان رژیم میباشند. در این دسته افرادی را میبینیم که سالها در سطوح مختلف و بسیار بالا در  تشکیلات مجاهدین فعال بودند که مجاهدین همه آنها را بدون استثنأ بریدگان  مینامند. یک تعریف تحقیرآمیز از کسانیکه به دلایل شخصی‌ یا سیاسی تصمیم  گرفتند که از مناسبات مجاهدین خارج شوند. ناگفته نماند که بخشی از این به  اصطلاح "بریدگان" به جمهوری اسلامی پیوستند و در شناسایی و فعالیت علیه  سازمان به "سربازان گمنام امام زمان" یاری میرسانند.
این موضوعی هست که در  همهٔ جنبشها سابقه دارد. اما برویم بر سر موضوع اصلی‌ این بحث یعنی نحوهٔ  برخورد سازمان مجاهدین خلق و هوادارانش با منتقدین این سازمان که خود از  قربانیان ترور و شکنجه میباشند و سالها در خط مقدّم مقاومت علیه رژیم در  ایران فعال بودند و مدت‌های طولانی هم در زندانهای رژیم گذراندند. چون خودم شخصاً در سطوح بسیار پائین و سالها به عنوان یک هوادار ساده در ایران و  خارج از ایران با سازمان کار می‌کردم افراد زیادی را میشناسم که از سازمان  جدا شدند ولی‌ هنوز با رژیم مرزبندی بسیار شفافی دارند و دست از مبارزه  برای آزادی و حقوق بشر نکشیدند. در صدر این افراد آقای ایرج مصداقی هستند. زندانی سیاسی سابق و یکی‌ از فّعالین سرشناس حقوق بشر در اروپا. ایشان در  مقالات و گفتگوهای مختلف به تجزیه و تحلیل رفتار و عملکرد‌های سازمان در ۳  دهه گذشته پرداختند که از مفصلترین این نوشته‌ها می‌توان از گزارشات جداگانه معروف به ۹۲ و ۹۳ نام برد
در این متون نویسنده به شرایط حاکم بر روابط  درون سازمان بخصوص بعد از انقلاب ایدئولوژیک ۱۳۶۴ می‌پردازد و سعی‌ بر این  دارد تا نشان دهد که چگونه سازمان با تغییرات بنیادین از یک سازمان انقلابی متّکی بر تصمیمات جمعی‌ به یک جریان بسته و متّکی به رهبری فردی تنزل  می‌یابد. سازمانی که همه چیزش را به رهبری مریم و مسعود رجوی محدود می‌کند و هرگونه مسولییت تشکیلاتی را به رابطه و درجه اعتقاد بی‌ چون و چرای فرد به رهبری عقیدتی ایدئولوژیک سازمان گره میزند. در این گزارشات آقای مصداقی با استناد به اسناد و مدارک و اظهارات شاهدین و اعضای سابق سازمان به شرح  سرکوب و خشونت علیه منتقدین در داخل سازمان می‌پردازد. آن‌ چه که مرا بر آن داشته تا این چند سطر را بنویسم و برای اولین بار در فضای مجازی وارد  بحثی‌ شوم نحوهٔ برخورد سازمان و هوادارانش با این منتقدین هست. سازمان به  جای پاسخ به سوالات و شبهه‌های مطرح شده در مقالات منتقدین تنها از یک روش  استفاده می‌کند: توهین، تهدید و افترا
وقتی جریانی یا شخصی‌ وارد مبارزه  سیاسی شد و به "عرصه عمومی" پاگذاشت باید پاسخگوی رفتار و عملکردهایش باشد. از این طریق جریان مورد بحث هم نشان میدهد که به عقاید دیگران احترام  می‌گذرد و بالاتر از آن با پاسخ دادن به اتهامات و سوالات و روشنگری در  ارتقأ آگاهی‌ جمعی گام بر می‌دارد. این وظیفه مسلّم هر فعال اجتماعی و  سیاسیست. با توهین و برخورد کودکانه سازمان به واقعی بودن این اتهامات  ناخواسته اعتراف می‌کند. به عنوان یک ایرانی‌ در تبعید و پیگیر مسائل میهنم از سازمان این انتظار را دارم که به سوالات مطرح شده پاسخ بدهد. سختی  مبارزه، سرکوب و اختناق نمی‌تواند توجیهی باشد برای اجتناب جریانات سیاسی  نسبت به پاسخگویی به رفتارشان. آنهم سازمانی که مدّعی پیشتازی در مقاومت ضد  استبدادی می‌باشد نمی‌تواند با شیوه‌های غیر دموکراتیک و استفاده از  واژه‌های مبتذل تلاش در خفه کردن منتقدینش نماید. انتظار میرود که رهبری  سازمان به جای "فتح قلّه‌های پیروزی" در واشنگتن و پاریس به مردم پاسخ  شکستهای فاجعه بار ۳ دهه سیاست غلط و تخریب یک جنبش انقلابی را بدهد. جنبشی که به همه مردم تعلّق داشت و دارد و ملک شخصی‌ رهبری مجاهدین نمی‌باشد. برایم دردآور و در عین حال خجالت آور هست که میبینم یک سازمانی با آن درخشش مبارزاتی به این روز رسید و بجای پاسخ به سوالات برحق و دلسوزانه اعضای  سابقش به روش‌های لمپنی و ارتجاعی کیهان شریعتمداری روی آورده است. مطمئنا  جریانی که در شرایط باز پاریس و برلین این گونه بی‌شرمانه و قلدرمابانه با  مخالفین خود برخورد می‌کند در فردای رسیدن به قدرت شیوه‌ای جز خشونت مطلق  علیه مخالفانش بر نخواهد گزید .         
  ح -رضائیان


سیمین زیر دستگاه تنفس مصنوعی


سیمین زیر دستگاه تنفس مصنوعی
———————————
نفس میکشم زیر این دستگاه 
تعارف ندارم، نفس نه، که آه
همان آه پر آتش سینه سوز 
همان یار روز و شب و سال و ماه
به جز این نه دیگر لبم را کلام 
به جز این نه دیگر به چشمم نگاه
نه دیگر به گوشم خبرهای تلخ 
که میداد زجرم غروب و پگاه
من از این خبرها به جان آمدم 
که ماتم فزا بود و نادلبخواه
چه شد؟ خاک شد خانه ای زیر بمب 
چه شد؟ کشته شد عده ای بی گناه
چه شد؟ بشکه ها پر شد از نفت و خون 
چه شد؟ کودکستان، شد آرامگاه
چه شد؟ باز هم شد زنی سنگسار 
که حکمش قرائت شده قاه قاه
نفس میکشم، «آه» یعنی نفس 
همین دارم از زنده بودن گواه
مخور غم که دُوری دگر میزنم 
چنانچه رسیدم به پایان راه
معاد من آن پر ورق دفتر است 
نگیرید حرف مرا اشتباه
من آنم که فانوس مردم شدم 
به دوران ظلمتگر دل سیاه
من آنم که فریاد ملت شدم 
زمانی که میشد امیدش تباه
من آنم که با بال شعر و سخن 
رساندم خودم را به خورشید و ماه
خوشا که وطن را بسازیم باز
بگیریم در زیر سقفش پناه
شما از برون دست بالا زنید
و من نیز از زیر این دستگاه!
***
از زبان، سیمین بانوی بهبهانی 

داریوش لعل ریاحی


 من آن نمود ِ جوانه ام که می شناسم جهان خویش
تو از تبار ِ گذشته ای ، به رنگ و روی زمان ِ خویش
به دوره ِ تباهی و شکست ِ آن شکوه و فر
من آن زنم که زنده ام ، به قدرت ِ توان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف ِ تو می زنم اگرچه با استخوان خویش

زمانه بند پاره کُن ، توان بده که پا شوم
دوباره اوج گیرم و به هر کران ، صدا شوم
به دشت ِ تشنه سر زنم ، روان به چشمه ها شوم
که تخت ِ ظلم بَر کنم ، به لطف ِ بازوان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش

به جنبشی که من دَرَم ، ستاره هاست در برم
به قلب ِ این ستاره ها ، من آن زبان ِ دیگرم
چنین به متن ِ سینه ها ، سرود ِ خویش می برم
که پُر کنم زمانه را ، ز شعر خوب و روان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش

هزار بار گفته ام که نیست میل ِ ماندنم
به این سرای ظلم و شَر ، چه سود از کشاندنم
بگو به خیل ِ عاشقان ، رواست وقت ِ خواندنم
روان کنم صدای خود ، به نای ِ عاشقان خویش
دوباره می سازمت وطن ، اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگرچه با استخوان خویش

اگر چه بسته دست من ، ستاره هاست هست ِ من
پس از من آن چه گفته ام ، خدنگ ِ ناز ِ شصت ِ من
چه غم اگر که بی دلی ، گمان بَرَد شکست ِ من
کشاند این دل ِ جوان ، مرا به کهکشان خویش
نظاره کن مرا وطن ، به قلب ِ مردمان ِ خویش
ببین چه ها سروده ام ، به پای ِ آرمان ِ خویش

داریوش لعل ریاحی
چهار شنبه 22مرداد 1393 
Dlr1266@hotmail.com

همنشین بهار: فراز و فرود علی زرکش

داعش سر 80 مرد ایزدی یک روستا را از تن جدا کرد و زنان را ربود

داعش سر 80 مرد ایزدی یک روستا را از تن جدا کرد و زنان را ربود

 
یک نماینده ایزدی در پارلمان عراق و یک مسئول کرد، روز جمعه 15 اوت اعلام کردند که شبه نظامیان گروه دولت اسلامی موسوم به داعش، 80 مرد را در یکی از روستاهای ایزدی در شمال عراق سر بریدند و زنان را ربودند.
هوشیار زیباری وزیر امور خارجه عراق و از مسئولان حزب دموکرات کردستان به خبرگزاری رویترز گفت که شبه نظامیان بعد از ظهر جمعه سوار بر چند خودرو به روستا رسیدند و کشتار را آغاز کردند.
زیباری افزود معتقد است این اقدام در پی هشدار سابق داعش به ایزدی ها صورت می گیرد که آن ها برای آن ها انتخاب میان اسلام یا کشته شدن، ضرب الاجل تعیین کرده بود.
محما خلیل نماینده ایزدی در پارلمان عراق نیز با تایید وقوع این کشتار گفت زنان روستا ربوده شدند.
آقای خلیل افزود با روستاییان نجات یافته از فاجعه صحبت کرده که گفتند تمام قتل عام تنها در یک ساعت صورت گرفت.
یکی از ساکنان روستایی در نزدیکی محل حادثه هم گفت یکی از شبه نظامیان داعش که از همان منطقه است، جزئیات ماجرا را برایش تعریف کرده است.
این روستایی که خواسته نامش فاش نشود، ماجرا را اینگونه تعریف کرد: «این عضو دولت اسلامی برایم تعریف کرد که از پنج روز پیش این گروه سعی داشت روستاییان ایزدی را به گرویدن به دین اسلام متقاعد کند. یک سخنرانی طولانی نیز امروز در این باره برای آن ها ایراد شده بود.» او افزود: «پس از آن و به دلیل قانع نشدن روستاییان، مردان جمع آوری شده و کشته شدند. شاید زنان و دختران به تلعفر انتقال داده شدند چرا که شبه نظامیان خارجی آن جا حضور دارند.»
این داستان از منابع مستقل تایید نشده است.
محمد شیاع السودانی وزیر حقوق بشر عراق روز یکشنبه به خبرگزاری رویترز گفته بود که شبه نظامیان داعش 50 تن از اقلیت ایزدی را کشته که بسیاری از آن ها زنده به گور شده اند. او همچنین از ربوده شدن 300 زن توسط این گروه تندرو خبر داده بود.
حدود دو هفته پیش حملات شبه نظامیان داعش به مناطق تحت کنترل نیروهای نظامی اقلیم کردستان عراق موسوم به پیشمرگه آغاز شد. مناطق محل زندگی ایزدی ها از جمله شهر سنجار و توابع آن در این حملات، به تصرف داعش در آمد. ده ها تن از پیروان این آیین توسط شبه نظامیان تندرو کشته شده و صدها هزار نفر آواره شدند.
 
 
ایالات متحده آمریکا خود را برای بمباران هوایی مواضع گروه اسلامگرای تندروی دولت اسلامی موسوم به داعش در اطراف بغداد پایتخت عراق آماده می کند.
این در حالی است که نشانه هایی از تلاش های هماهنگ بین المللی برای مقابله با بحرانی که داعش به وجود آورده، به چشم می خورد.
داعش مناطق وسیعی در عراق و سوریه تصرف کرده و در این مناطق، برپایی خلافت اسلامی اعلام کرده است.
به گزارش روزنامه بریتانیایی تایمزو وزارت دفاع آمریکا (پنتاگون) اعلام کرده است که مجوز باراک اوباما رئیس جمهوری این کشور را برای حمله هوایی به پایگاه های تندروها، به دست آورده است.
بغداد 200 کیلومتری جنوب اربیل پایتخت اقلیم کردستان قرار دارد که هفته گذشته مناطق اطراف آن شاهد هدف قرار گرفتن مواضع داعش توسط هواپیماهای نظامی آمریکا بود.
بنا بر این اعلام، این مجوز برای حمایت از مراکز و شهروندان آمریکایی موجود در پایتخت عراق صادر شده است.
دریادار جان کربی سخنگوی پنتاگون اعلام کرد که نیروی هوایی و دریایی آمریکا مجوز حمله برای از میان بردن تهدیدها علیه غیر نظامیان و نظامیان آمریکایی را دریافت کرده اند.
او افزود: «حملاتی که تا کنون انجام شده برای حمایت از مراکز و شهروندان آمریکایی مستقر در اربیل و اطراف آن بوده است، با وجود این که سخنان رئیس جمهور بسیار روشن بود و برای ما مجوز حمله هوایی برای حمایت از افراد و مراکز آمریکایی در هرجای عراق باشند را صادر کرده است از جمله در بغداد.»
در همین حال بریتانیا تلاش های خود را برای کمک به 450هزار آواره در شهرد دهوک در نزدیکی مرز ترکیه متمرکز کرده است.
وزرای امور خارجه اتحادیه اروپا هم با ارائه کمک های تسلیحاتی به کردها برای مقابله با شبه نظامیان داعش موافقت کرده اند.
شورای امنیت سازمان ملل متحد نیز با اجماع آرا، قطعنامه ای برای جلوگیری از تامین مالی دو گروه داعش و النصره تصویب کرد. النصره شاخه سازمان القاعده در سوریه است.


منبع: العربیه

روایت دردرهای من....... قسمت چهاردهم رضا گوران

روایت دردرهای من....... قسمت چهاردهم
رضا گوران


از جلسات و صحنه های  مبتذل و مضحک از رگبار شیشکی و زرپ؛ زرپ  بستن های جانانه  دست پرورده‌های آقای رجوی انقلاب کرده مهرتابان جان سالم ولی جسمی پرازدرد و رنج بدر بردم، تا آن روزگار هرگز به آن  طرز رفتار؛ گفتار؛ برخورد و شیوه دراجتماع و جامعه ملا زده  با کسی حتی برادران!!  اراذل و اوباش و بسیجی برخورده نکرده و ندیده بودم  ... در این راه ناخواسته و طاقت فرسا دردی جانکاه در وجودم احساس میکردم و کاملا گیج شده بودم، این گرفتاری و مخمصه نا بجا و ناحق مرا از همه چیز و همه کس نا امید کرده بود و مرتبا بذهنم میزد دنبال راهی برای خودکشی و رهائی خود باشم.
   هنوز گیج و سردرگم تنظیم رابطه مبتذل ابراهیم ذاکری و محمود عطائی بودم که خود را به هوا پرتاب می کرد شیشکی می بست و پا به زمین می کوفت و مرا به مرگ تهدید می کرد. نگهبانان زندان صبح زود صبحانه را بهم دادند و گفتند احضار شدی بعد از صبحانه طبق معمول نگهبانان چشم بند زدند و مرا به اتاق بازجویی حسن محصل هدایت و روی صندلی فلزی قرار دادند این بار نریمان عزتی و مختار جنت و مهدی کوتوله همکاران حسن محصل هم حضور داشتند.
حسن محصل بازجوی را شروع کرد و گفت: مدت زیادی گذشته من و مسئولین منتظر نامه تو بودیم  یک هفته دو هفته سه هفته ولی خبری از نامه نشد مگر برادر مسئول نگفت یک هفته وقت داری نامه بنویسی چرا ننوشتی؟ چه اشکال داشت دو خط فقط دو خط می نوشتی! ج – من نامه ای ندارم بنویسم شما مرا گرفتار کردید و انتظار دارید نامه هم بنویسم ؟ محصل: یک سوال دارم تو ما را آدم حساب می کنی؟ اصلا می فهمی اون پایین ها روی زمین  آدمهای بدبختی مثل ما مجاهدین هستند و دارند مبارزه می کنند می شه نگاهی به زمین هم بندازی؟! ج –  من در سلول انفرادی دارم دیوانه می شم و قاطی کردم منظور شما را نمی فهمم واضح حرف بزن. محصل: آخه مادر قحبه دیوث بی شرف چرا پیش مسئولین آبروی مرا بردی و اون روز هر چه خواستی گفتی و بر زبان کثیفت جاری کردی چرا توهین کردی؟؟! ج – من توهین نکردم فقط آن آقا سوال پرسید من هم جواب دادم؛ همین حالا خودت داری باز توهین می کنی و پیش همان آقایان همه چیز راتکذیب و انکار کردید شما چرا اینجوری هستید؟! محصل: احمق بدبخت خیره سر من ترسی از کسی ندارم و دارم ماموریتم را به نحو احسن انجام می دهم ج - من شرافتمندانه حرفم را می زنم و زیر حرفم هم نمی زنم ولی تو چی همکارانت چی چرا هر کاری دوست دارید سر آدمها می آرید بعد تکذیب می کنید؟؟! محصل: ببین احمق کله شق گراز سازمان تو را به من سپرده هر کاری دلم بخواد سرت می آرم و من مشخص می کنم چی بگم و یا نگم به کسی مربوط نیست! ج – خیلی خوب تا حالا هر کاری خواستید سرم آوردید ولی یک روز باید جوابگوی تمام اعمالت باشید و من همه چیز را به برادر مسعود گزارش می کنم و می گم. محصل: رو به همکاران شکنجه گرش می کند می خندد و مرا به باد تمسخرمی گیرد سپس می گوید خوب گوش کن نادان بدبخت ما می توانیم همین حالا تو را بکشیم (مدرک و گواهی پزشکی دولت عراق با مهر و امضاء حاضر و آماده داریم) آن را روی پرونده و نعش بی خاصیتت بگذاریم و بگوئیم ایست قلبی کرده ؛ آب از آب هم تکان نمی خورد تو کجای کاری پس هر چه می گویم موبه مو و جزء به جزء جواب بده شیر فهم شد؟
 حسن محصل به برگه ها و نوشته های که جلوی دستش پهن کرده بود نگاهی انداخت در آنجا دیدم که یکی دو خط و یا جمله ی را در مستطیل های کوتاه و بلندی که بستگی به نوشته ها داخل آن داشت با خودکارخط کشی؛ علامتگذاری و نوشته بود از روی  همان نوشته ها  استنطاق را شروع کرد: در آنجا یعنی روستاتون با نیروهای رژیم درگیر شدی، دو باره  از اول  تا به آخر توضیح بده:! ج – من که تا حالا چندین بار به این پرسشها جواب دادم؛ خسته شدم مگر روز اول نگفتید 2 سال زندان سازمان و 8 سال زندان ابوغریب پس بگذارید 2 سال زندان تمام شود و تحویل ابوغریب بدهید لطفا از این بیشتر مرا عذاب ندهید؟! محصل:با پرخاشگری و عصبانیت تمام اون سر جای خودش است شک نکن  ولی آخه وقتی تو درگیری را با اون افسر حیدری توضیح دادی احساس می کنم رامبو بازی در آوردی و من حال هر کسی که  ادای رامبو را در بیارد  می گیرم ج – رامبو شما هستید نه من هر کاری خواستید سرم آوردید و همه چیز را تکذیب کردید حالا هم دوباره فرستادنت بخاطر ننوشتن نامه مرا شکنجه کنید. محصل: داد می زند فرعی نرو! درگیری را توضیح بده ج- شما که همه چیز را چند نفره نوشتید و ضبط هم کردید نیازی به توضیح نیست. محصل:  برافروخته می شود و داد می زند، کف و آب دهانش توی صورتم می پاشد، مادر قحبه ... کش دیوث تو نمی تونی چیزی را برای من مشخص کنی زود باش توضیح بده همانجا بوده تو را مجبور کردند به استخدام  دستگاه وزارت اطلاعات در آیی. ج – من به استخدام کسی در نیامدم این دستگاه شما بود که مرا به اینجا کشاند. محصل: خوب ثابت کن توضیح بده تا تمام بشه بریم دنبال کارمون. ج- در آنجا دو باره تعقیب و گریزی که با لباس شخصی ها و نیروهای رژیم پیش آمده بود و از یک طویله به طویله بعدی گریخته بودم و در نهایت دستگیر و مرا به زندان برده بودند و بازجویی و دادگاهی کردند و در آنجا استخوان دستم شکست که در قسمت های گذشته بیان کردم را مفصلا برایشان توضیح دادم.
 محصل : برافروخته، عرق کرده بود با نهایت خشونت و پرخاشگری داد زد مردیکه قرمساق دیوث بی ناموس چرا با همکارهای من درگیری پیش آوردی؟! چرا همکاران مرا ناراحت کردی فکر کردی می تونی از دست ما در بروی؟! گیج و متحیرمانده بودم و متوجه نمی شدم که چی داره بیان می کند!!! ج – منظور شما چیه من نمی فهمم؛ با نیروهای رژیم مشکل داشتم نه با همکاران شما؟!. محصل: می فهمیدی رامبو بازی در بیاری می فهمیدی اون پایین را بهم بریزی می فهمیدی بنویسی سازمان انحصار طلب است ولی حالا که به اینجا می رسی نمی فهمی مادر جنده!  آره! "همونها" را می گم! «آنها همکاران من هستند»! یک مرتبه به من حمله کرد مختار جنت و نریمان و مهدی که تا آن لحظه ساکت نشسته بودند به جانم افتادند و هر چهار نفر مرا زیر لگد و مشت قرار دادند طوری که در اثر ضربات لگد از روی صندلی به کف اتاق پرت و افتادم، از دماغم خون جاری و تنها شعار می دام مرگ بر خمینی؛ مرگ بر رجوی و یک مرتبه متوجه شدم حسن محصل هم در حالی که آب و  کف از دهانش می ریخت شعار مرگ بر رجوی سر داده!  من چند بار شعار دادم او دو برابر شعار مرگ بر رجوی سرداد، آش ولاش بی حال افتاده بودم کف اتاق و نای بلند شدن را نداشتم به شرافت انسانیت قسم چنان بلند داد می زد و شعار مرگ بر رجوی  می داد و به رجوی فحاشی می کرد  که فکر می کردم یک فالانژ دو آتشه حزب الهی رژیم است.
  گیج و قاطی کرده بودم و نمی توانستم هیچ چیزی را از هم تفکیک و تشخیص بدهم که آیا با نیروهای انقلابی و مبارز مجاهدین  مخالف رژیم طرف هستم و یا با نیروهای اطلاعاتی رژیم آخوندی؟! باید می بودید و می دیدید و می شنیدید واقعا اگر شما بودید چه کار می کردید آیا می توانستید تشخیص بدهید با کی طرف هستید؟؟. مجید عالمیان با جعبه کمک های اولیه با پنبه سوراخهای دماغم را مسدود کرد جلوی خون ریزی را گرفت اشک و خون و آب دماغ و دهان در هم آمیخته بودند و یک معجون عجیبی شده بود و روی لباسهای پاره پوره تنم و کف اتاق بازجویی ریخته بود مرا به سلول انفرادی بر گرداند ؛ سر و صورتم  باد و  ورم کرده بود و چشمانم کوچک شده بود تمام بدنم بخصوص کلیه هایم از ضرباتی که خورده بود درد شدید می کرد مدتی در عذاب بودم در این ضرب و شتم و بزن و بکوب وتوهین و فحاشی  و شعار بر علیه  مسعود رجوی دچار "رعب وشوکه" و تناقض شدیدی شده بودم سر کلاف را گم کرده بودم گنگ و سرگشته مانده بودم  و هر چه فکر وتلاش می کردم این پازل  به هم ریخته را چفت و جور کنم با هم جور در نمی آمد با کی طرف هستم  چرا اینجوری است؟؟ بلاتکلیف و سر درگم در سلول انفرادی دور خودم می چرخیدم؟!
آیا سلولهای انفرادی اشرف هتل 4 ستاره رجوی بود یا جهنمی واقعی؟!
فکر کنم گرمای تابستان 1377 وحشتناکترین تابستان عمرمن در زندان انفرادی اشرف محسوب می شود چرا که تجربه آن دوران تلخ  و بسیار دهشتناک را با تمام وجود خود حس و لمس کردم؛ اتاق انفرادی یک کولرگازی "دایکن" در سطح بالا چسبیده به سقف اتاق؛ کنار پنجره درون دیوار بتنی قرار داده بودند که تابستانها داغ و زمستانها سرد می کرد، نمیدانم خراب بودند یا اینطور تنظیم اش کرده بودند، سقف آن نیزبا شیروانی کرکره ای  فلزی پوشاند شده بود که تمام گرمای خورشید را به داخل می کشید و احساس می کردم دارم می پزم و هر لحظه به مرگ نزدیک می شدم چه در فصل زمستان و چه در تابستان  بارها و بارها  به نگهبانان و بازجویان گفتم کولراتاق کار نمی کند ویا سرد است و یا گرم ولی هیچ توجهی نشان ندادند به مرور از شدت گرما ودم کردن سلول؛ شبانه روز عرق می کردم ، آب خنک و یخ هم نمی دادند و باید از همان آب شیر توالت برای نوشیدن استفاده می کردم و آن هم تقریبا داغ بود و هر بار به نگهبانان رجوع می کردم می گفتند شیر را باز بگذار تا آب خنک شود هرچه شیر آب را باز می گذاشتم هیچ فایده ای نداشت؛ به میزان قابل توجهی لاغر و ضعیف شده بودم  و از طوق سرم تا نوک پاهایم عرق خارج و به دور کف پاهایم می ریخت ؛ هر زمان پاهایم از روی موکت جابجا می کردم نقش دور پاهایم با عرق بدنم موکت کهنه و فرسوده را خیس می کرد وبه نقطه ای رسیدم که یک روز وسط  ظهر از شدت گرما و کمبود آب بدن در کف اتاق بی حال افتادم بین بیداری و خواب بودم دیگر متوجه چیزی نشدم ،چشمانم راکه باز کردم متوجه شدم سرم به دستم وصل است و در یک اتاق بسیار خنک و تقریبا قرمز رنگ  دراز کشیده ام  طبق گفته مجید عالمیان سه روز خوابیده بودم، و از نظر پزشکی سه روز به علت گرما زدگی  نیمه بیهوش شده بودم مدتها سر درد داشتم و گیج بودم و صدای وز وز گوشهایم از حد معمول زیادتر شده بود و به همین خاطر در عذابی توصیف ناپذیر غوطه ور شده بودم.

آیا دخمه قرارگاه اشرف کانون ومحلی برای مبارزه بود یا محیطی امن وسر بسته برای  به بند کشیدن مبارزین  در زندانهای انفرادی گوناگون؟؟!!
ساختمان جدیدی که مرا در یکی از اتاق هایش بازداشت کرده بودند گویا قدیمی بود ارتفاع دیوارها به 4 متر می رسید اتاق 3 در 4 متر طول و عرض داشت کولر گازی خوب کار می کرد دیوارها ی آن با رنگ قرمز کم رنگ متمایل به صورتی نقاشی کرده بودند و سقف آن نیز بتن بود؛ یک راهرو داشت که دو سوی آنرا اتاق های انفرادی احاطه کرده بود درهنگام صبحانه ؛ نهار و یا شام از صدای باز و بسته شدن دریچه ها ی تعبیه شده در وسط دربها و گفتگوی بین زندانبانان با زندانیان که گهگاهی به گوش می رسید متوجه شدم افراد دیگری در آنجا بازداشت هستند. یک هفته مرا در همان اتاق نگه داشتند وکمی بهبود نسبی پیدا کرده بودم،  سپس یک روز زندانبانان مرا از آنجا به زندان انفرادی دیگری منتقل کردند که آن سلول تماما شبیه انفرادی قبلی بود که چند ماه در آن بازداشت بودم فقط کولر گازی آن در نیم متری کف اتاق در دیوار قرار داشت و شب و روز جلوی آن دراز می کشیدم و مستقیما باد آن به من می خورد؛ یک کلمن آب و یخ هم برایم مهیا کرده بودند هر زمان نیاز بود نگهبانان دو باره آن را پر از یخ می کردند؛  بعد از یکی دو روزکنجکاو شدم و نگاهی به دور و بر کولر انداختم یک مرتبه چشمم به نوشته ی کنار کولرافتاد و اسم کمال را دیدم متوجه شدم زندان انفرادی است که کمال دوستم در آن بازداشت بوده و چند وقت پیش در زمان سمپاشی که برای اولین بار اجازه دادند به هوا خوری برویم و درآن روز یک باره  با صدای بلند با هم صحبت کرده بودیم. دو و یا سه هفته ی در آنجا بازداشت بودم و در آن روزگار چند روز سر و صدای کار کردن با بیل و کلنگ و پتک به گوش می رسید؛ مرا به سلول انفرادی خودم برگرداندند  دیدم درنیم متری دیوار نرسیده به کف اتاق دیوار را شکافته و کولرگازی دیگری کار گذاشتند و محل کولر قبلی را با بلوک و بتن مسدود کرده بودند از آن به بعد جلوی کولر خنک دراز می کشیدم؛  بعد از اینکه مسئولین و دست اندر کاران مجاهدین با اعمال غیر انسانی و غیر اخلاقی شان مرا تا لب مرگ و گور بردند با آن تجربه تلخ و بسیار وحشتناک حالا هم صاحب یک کلمن آب خنک شده و هم کمی از دست گرما نجات پیدا کرده بودم.
مورچه های بی گناهی که به خاطر من به قتل رسیدند:
ماه ها یکی پس از دیگری سپری می شد و می گذشت و من همچنان در انفرادی یا قدم می زدم و یا روی سکو دراز کش بی حال افتاده بودم ؛ گذشت زمان مرا وا داشته بود که با خود صحبت کنم و گاهی اوقات چنان صحبت می کردم و می خندیدم که زندانبانان متوجه وضعیت آشفته من شده بودند یک روز در کف اتاق داخل گرد و خاکها دراز کشیده بودم متوجه شدم یک ستون موچه ریز و قهوه ای رنگ در رفت و آمد هستند رد آنها را گرفتم دیدم ازگوشه زیر پنجره و از روی دیوار هوا خوری وارد اتاق می شوند و آن یک سرگرمی  بی نظیر برایم محسوب می شد و قلبا خوشحال شدم که دوست پیدا کردم از آن روز به بعد کمی نان و یا غذا ذخیره می کردم و برای آنها روی موکت  کف اتاق می ریختم گاهی بعضی از موچه ها به قدری نون بر می داشتند که نمی توانستند از روی دیوار خود را به سوراخ زیر پنجره برسونند و من آنها را همراه بارشان بلند می کردم و تا آنجایی که راه داشت به پنجره نزدیکشان می کردم تا راحت تر به مقصد خود برسند، گاهی پیش می آمد که بخاطرجثه ریزشان بین انگشتانم له می شدند ناراحت می شدم و گاهی اشکهایم روی صورت گر گرفته ام جاری می شد  بعد از مدتی زندانبانان که همیشه بی سر و صدا وارد هواخوری می شدند و سپس از عدسی ذره بین کوچکی که روی درب سلول تعبیه شده بود مرا تحت نظر داشتند و نگاه می کردند متوجه دوستان جدید من شده بودند یک روزحس کردم بوی نفت به مشام می رسید؛ هر چه فکر کردم بوی نفت از کجاست چیز خاصی به ذهنم نرسید چند روز گذشت و دیدم خبری از مورچه ها نیست متوجه شدم با ریختن نفت روی دیوارها و لانه مورچه ها آنها را بی رحمانه به قتل رساندند؛ زار زار برای آنها که به خاطر من کشته و نابود شده بودند گریستم؛  حدس زدم و قلبم گواهی داد که کار؛ کار مختار جنت و یا نریمان عزتی بوده چرا که آن دو تهی از انسان و دور از انسانیت بودند و هیچ رحم و مروتی نداشتند.
 به مرور زمان از تنهایی و بدون هیچگونه امکانات ورزشی؛ سرگرمی؛ کتاب؛ تلویزیون؛ روزنامه و غیره در عذاب بودم و دچار نوعی بیماری روحی روانی شده بودم  پیش خود فکر می کردم در زندان رژیم می افتادم  خیلی بهتر بود چون بعد از مدتی به زندان اصلی بین زندانیان زیادی می فرستادند و در حد امکان امکانات ورزشی و سرگرمی وجود داشت و صد رحمت به زندانهای رژیم که در واقع درمقابل هتل 4 ستاره مسعود رجوی بهشت برین است؛ گاهی به ذهنم می رسید ای کاش حسن محصل مرا احضار کند و شکنجه ام کند و فحش و بد و بیراه بدهد باور کنید از تنهایی بارها این فکرهای کاذب به ذهنم می رسید و گاهی دلم برای حسن محصل و همکارانش تنگ می شد. از درد بی عدالتی، نامردی، نارو خوردن، تنهائی و ناراحتی بیش از حد و اندازه ، گاهی با خودم زمزمه می کردم:                             خوشا آنان که هر از بر نداند            خوشا آنان که اشتر می چرانند.

کشف رازهای نهفته؛ درون سلول:
روزی که دنبال رد مورچه ها بودم به لک های سیاه رنگی روی دیوار و سپس گوشه راست دیوار کنار درب سلول برخوردم و بعد از کلی کاوش و تفحص متوجه شدم که آن لکه های سیاه خون خشک شده است و یک تکه بسیار کوچک پوست خشک شده و پلاسیده همراه مو که به نظر می رسید از پوست و موی سر بوده باشد در خون سیاه و خشک شده در نبش دیوارکشف و یافتم به مرور جستجو را ادامه و گسترش دادم و در گوشه بالای چهار چوب درب سمت راست سوراخ کوچکی پیدا شد که نوک یک کاغذ لوله شده را مشاهد کردم با تلاش زیاد و با نوک انگشتان به آرامی کاغذ را به بیرون کشیدم و آرام آرام آن را باز کردم هر آنچه در آن نوشته شده بودم را بارها خواندم و خواندم و حیرت کردم؛ شوکه شدم و گریستم، احساس می کردم گنج غنی و بسیار با ارزشی بدست آوردم چرا که حاوی مطالب و اطلاعات ذیقیمت و دست نیافتنی بود و بارها و بارها  مرا به خواندن همان چند سطر مشغول کرد و در اینجا آنچه در آن برگ کاغذ کوچک با خودکار مشکی نوشته شده بود با شما عزیزان در میان می گذارم باشد تا شاید صاحب نوشته مزبور اگر چنانچه زنده باشد و این خاطرات را بخواند بفهمد و او هم رنج هایش را بنویسد ، تا سیه رو شود هر آن کس در او باشد غش:
مرگ را دوست دارم؛ مرگ را دوست دارم تا رازی را که در بین بشر خاکی و بشر باقی وجود دارد کشف کنم؛ زندگی من بی شباهت به پرده سینمائی که کج و معوج و ناقص از برابر چشمان تماشاچی به سرعت برق می گذرد و اثری مبهم و مضطرب و التهاب آور از خود بجای می گذارد نیست، مرگ  من بی شباهت ........... مرگ را دوست دارم که تا رازی را که ............
 جمله و سطر بعدی: بغض در گلو و در کویر تفتییده وجودم ترکیده و تنم را اضطراب و التهابی فراگرفت و می گریم به خاطر فریادهای در گلو مانده.
الیاس کرمی هستم که 7 سال و 4 ماه و 7 روز در این سلول انفرادی به سر بردم و امروز عادل خبر آزادی را به من ابلاغ کرد و گفت آزاد هستم ولی می ترسم و می ترسم و نمی دانم آیا مرا آزاد می کنند و یا می خواهند چه کارم کنند؟! ای کسی که به این جا می آئید با خیال راحت این دوران را سپری کن. الیاس کرمی تاریخ ..............  تاریخ نوشته شده را به یاد نمی آورم فقط می دانم یکی دو روز قبل از زمانی بوده که مرا تازه به آن سلول منتقل کرده بودند. این نوشته ای بود از الیاس کرمی که در آن روزگار کشف کردم و شما ای خوانندگان با انصاف قضاوت کنید.
 قضاوت کنید جنایت ها و خیانت های اولین و آخرین الترناتیو و اپوزیسیون مافوق دموکراتیک ساخت رجوی که به نیروها و اعضا  و هواداران منتسب به خود چه ها کرده؟  ادعا می کرد دولت در تبعید است و گفته می شد عدل علی حاکم است که حکومتش هم رهبر عقیدتی دارد و هم رئیس جمهور و هم پارلمان که شورای ملی مقاومت دستچین شده  دست خودش بود.  درآن حکومت و دولت در تبعید آیا قضاوت و محاکمه با عدالت  و انصاف و شرافتمندانه بر گزار می شد؟ آیا الیاس کرمی و من و ما منصفانه محاکمه  شدیم؟ آیا الیاس کرمی وکیل داشت؟ آیا هیئت منصفه حضور داشت؟ آیا شاهدان و خبرنگاران در دادگاه حضوری چشم گیر و فعال داشتند و لحظه به لحظه اتفاقات و اطلاعات محاکمه عادلانه الیاس کرمی و من و ما را به اطلاع عموم می رساندند؟و.......... در همین کشور نروژ که بیش از شش سال است در آن زندگی می کنم شخصی به نام اندریاس برویک در مورخه 22 ژوئیه 2011 با بمب گذاری در خود رو در نزدیکی ساختمانی از ادارات دولتی در اسلو و سپس با شلیک مستقیم سلاح به افراد و طرفداران حزب کارگرحاکم در آن برهه از تاریخ  که در جزیره ی به نام اوتوئیا در نزدیکی اسلو پایتخت کشور که دراردوی تابستانی به سر می بردند،  درمجموع 77 را به قتل رساند و تعدادی را زخمی و مصدوم کرد و دنیا را در شوک و حیرت فرو برد در این اقدام بسیار خشن و بی رحمانه اندریاس برویک یک سیلی نخورد که هیچی؛  حتی رو به روی دادگاه و هیئت منصفه و قاضی ایستاد و دوربینها و خبرگزاریها ی ملل مختلف صدها بار حرکات و سخنان او را منعکس و منتشر کردند که با بلند کردن دست مشت شده به ریش تمام دنیا می خندید.
 حالا من و ما و الیاس کرمی چه گناهی و چه خطایی ازمان سر زده بود و مرتکب چه خیانت و جنایتی شده بودیم؟؟!  به فرض محال  و صد در صد ما گناه کار و خطا کار چه ربطی به خواهر و مادرانمان داشته که هر چه خواستید نثارشان کردید؟! چه ربطی به قوم کرد داشته و چه ربطی به ملت شریف و بزرگوار ایران؟؟ چرا گوش ما را نگرفتید و با یک اردنگ پرت کنید بیرون و نه درد سر برای خودتان درست می کردید و نه برای ما که حالا بنشیم و هی از شاهکارهای به یاد ماندنی و تاریخی شما بنویسم؟ می خواستید چی را ثابت کنید؟ مثلا می خواستید بگوئید دست کمی از رژیم ندارید؟آیا ارزیابی شما از رقابت با شکنجه گران ملاها دردی ازشما دوا کرد؟ آیا شما را به سر مقصد قدرت رساند؟ مثلا تصور کنید همین حالا شما رهبر عقیدتی یک مرتبه شاه ایران بشوید و یا ولی فقیه چه فرقی مابین شما است و با چه شاخص و معیاری می شود شما را از آنان تفکیک و جدا کرد؟ چه اقدامات و عملی انجام نداده اید که هم شاه و هم ولی فقیه انجام ندادند تازه آنها درمسند قدرت بودند وهستند ولی تودر خاک دشمن مردم ایران که با لحنی مبتذل و مستعمل همه و همه را مورد بدترین و رکیک ترین فحاشی ها و توهینها قرار می دادید وهنوز هم ادامه دارد وهمه را تهدید به مرگ می کردید و می کنید.  هنوز که هنوز است همه ی جرم و جنایت و خیانت را تکذیب می کنند و با نام مستعاراز اورسواز پاریس با روبنده و نقاب می نویسند، کامنت می گذارند و توهین می کنند هنوز خسته نشدند من و ما از هفت حصار دخمه اشرف چه رنجها که نبرده ایم و چه  زجرها و شکنج ها  که نکشیده ایم و ازآن هفت خوان رستم با خون دلمان عبور کردیم و گذشتیم.
  در آنجا  در زیر وحشتناکترین؛ بی رحمانه ترین و غیر انسانی ترین شکنجه های جسمی و روحی  روانی بارها در حالی که اشک درچشم وخون از بینی جاری شده و صورت سر شده از ضربات سیلی و مشت با تپش شدید قلب گر گرفته  به شکنجه گران گفتم و تکرار کردم و حالا هم  هر چند شماها پاچه گیران مفت خور که در ساحل امن نشسته اید مزد مزدوری را می گیرید و عربده می کشید و با رهنمائی و هدایت سران خائن  که ما را زیر وحشتناکترین  و مخربترین بمباران تاریخ قرار دادند و خودشان فلنگ را بستند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و گفتند: «بزنید و بکوبید بدهید من پهلوان بخورم» اول اشرف اشرف می کردید که  صدها تن از هم رزمانمان  ودوستانما ن با شعار بیا بیا را به کشتن دادید و زخمی و مصدوم گردیدند به خاطرقدرت طلبی کاذب رجوی و حالا لیبرتی لیبرتی می کنید تا جامی بشکند و تغاری بریزد و دنیا به کام شما کاسه لیسان گردد.  من شکنجه شده اوباش دست مسعود و مریم رجوی شما ها را به رسمیت نشناخته و نمی شناسم بجزء آمران و عاملان  و دست اندرکاران سر کوب و اختناق  دخمه اشرف و قاتلان کوروش ها و زندان وشکنجه گران سه ساله ام را و سران دروغگوی قوم لوط  که همه باید در یک دادگاه بی طرف و عدالتخواه  بین المللی محاکمه و مجازات بشوند ولی بخاطر تاریخ و مردم رنج کشیده ام هر چند در نوشته هایم جواب داده ام و نیازی نمی بینم تکرارکنم ولی برای اولین و آخرین بار به پاچه گیران ذوب شده در انقلاب ولایت و جهالت و رذالت می گویم.
همچون دود ای آسمان تا کی به خود پیچانیم            ای همه ساز تو بی قانون از چه می رقصانیم
من عقاب تیز چنگ  آسمانهایم   فلک                    کی توانی هم در قفس با طوطیان گردانیم
نو نهالی بودم از بادت نلرزیدم چو بید                 این زمان آسوده سروم از چه میترسانیم
من چراغی مرده ام نوری نمی بخشم دریغ            دگر از خاطربرفت دوران نور افشانیم
آتشم زن یک شبه خاکسترم  بر باد ده                  تا به کی هر شب نشانی داغ بر پیشانیم

علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
 شنبه 25 مرداد 1393 – 16 اوت 2014
  

افشای اسامی 749 بورسیه سال 91 وزارت علوم/ از داماد پروین احمدی نژاد تا مهدی محمدی/ انتشار بقیه اسامی؛ به زودی!


افشای اسامی 749 بورسیه سال 91 وزارت علوم/ از داماد پروین احمدی نژاد تا مهدی محمدی/ انتشار بقیه اسامی؛ به زودی! 

 
بخشی از اسامی پرونده ی موسوم به 3000 بورسیه های دولت احمدی نژاد که افشار کلیت آن توسط وزیر علوم باعث طرح استیضاح او شده است، در فضای مجازی منتشر شد که در میان آنها اسامی احسان رفیعی علوی، دبیر وقت هیات جذب اعضای هیات علمی دانشگاه علامه، برادران زارعی (محسن زارعی و محمد امین زارعی)، مهدی محمدی و داماد پروین احمدی نژاد دیده می شود.
 
به گزارش انصاف نیوز، علی غزالی در صفحه ی شخصی خود با انتشار اسامی 749 نفر که صرفا مربوط به بورسیه های سال 91 هستند، نوشت:
 
«در باره ی ماجرای استیضاح وزیر محترم علوم و جانفشانی تاریخی ایشان که حفاظت از شانیت علمی کشور را که در معرض آسیب جدی قرار گرفته را بر خلاف مشاوره هایی که حتی برخی از اطرافیان ایشان به دلایل سیاسی به ایشان می دهند را به بقا در طبقه ی 14 ساختمان شهرک غرب نفروخته اند، باید محکم به میدان آمد که اگر مباحث مطرحه در خصوص استیضاح ایشان چه بحث بورسیه ها و چه مبحث اساتید اخراجی به نفع برخی مجلسیان به کرسی بنشیند همین خورده اعتبار مدارک تحصیلی و علمی باقی مانده در کشور نیز به فنا می رود.
 
لذا حداقل کاری که اکنون از دست همچون من بر می آید افشای نام این چندین هزار نفر بزرگوار است و البته به ذکر توضیحات زیر:
 
اول: وجود نام افراد در لیست زیر لزوماً دلیلی بر عدم شایستگی این افراد و طی سیکل خلاف از سوی آن افراد محسوب نمی شود و بیشتر نقدی بر کلیت این اقدام بنیان افکن است که بدون هیچ نظر کارشناسی و صرفاً به دلیل از بین بردن پایه های علمی کشور یا با قصد و نیت و یا بدون قصد و نیت اقدام به پذیرش این تعداد بورسیه دکترای بدون کنکور نموده اند.
 
دوم: برای هر فرد بنا به رشته ی تحصیلی به دانشگاه محل پذیرش رقمی ما بین 35 تا 50 میلیون پرداخت شده و یا باید می شده است و اگر رقم میانگین 40 میلیون تومان را هم در نظر بگیریم به ارقام عجیب و غریبی میرسیم که افرادی که بر روی ادامه این روند پافشاری میکنند باید توضیح دهند که چنین بودجه ای از کجا باید تهیه شود؟
 
سوم: متاسفانه بعد از اختلاس 3000 میلیاردی عدد 3000 دارای اهمیت خاصی شده است و به گونه ای معیاری برای سنجش ها و در این مورد هم به اشتباه تعداد بورسیه ها 3000 عنوان می شود و این در صورتیست که لیستی که در اختیار ماست و قطعاً هم شامل افراد پذیرفته شده دقیقه نودی که نامشان در هیچ لیستی نیست و با تلفن وزیر پس از رد شدن پذیرفته شده اند نمی شود رقم بسیار بیشتر از 3000 نفر را در بر می گیرد. به نحوی که فقط در یک لیست که افراد فارغ التتحصیل پذیرفته شده قبل از سال 89 را شامل می شود با رقم 2022 مواجه هستیم، یعنی فقط تعداد افرادی که تا قبل از سال 89 در بورس پذیرفته شده اند و درسشان را نیز به پایان رسانده اند رقم 2022 است و با این احتساب که اوج بورسیه ها از سال 89 به بعد بوده است و لیستهایش را خدمتتان ارائه خواهیم کرد. رقم بیش از 4000 نفر فقط در اختیار ما قرار دارد و تاکید می کنم قطعاً این افراد شامل افراد دقیقه نودی که نامشان در لیست نیست و بعضاً به صورت تجربی با آنها مواجه شده و اکنون نامشان را در لیست پیدا کرده ام نمی شود.
 
چهارم: این موضوع را در نظر بگیرید که این 4000 نفر و بیشتر طبق قانون باید در دانشگاه های سراسر کشور به عنوان هیات علمی پذیرفته شوند و اگر چنین شود و امروز چه با بودن فرجی دانا و چه پس از آن کوتاه بیاییم تصور کنید که چه وضعیت علمی در انتظار دانشگاه های کشور خواهد بود.
 
پنجم: این تعداد فقط بورسیه های داخل کشور را در بر می گیرد و شامل افراد اعزام شده به خارج از کشور نمی شود که بعضاً آقازاده ها را با بودجه ی رسمی کشور در اوج بحران ارز به کانادا و آمریکا و استرالیا و انگیستان و روسیه و ... فرستاده اند و آن لیست هم تعداد چشمگیری را شامل می شود.
 
ششم: برخی در لیست هستند که حتی شرایط اولیه ی دریافت بورس مانند شرط سنی و شرط معدل شاملشان نمی شود و برای نمونه فردی را به صورت اتفاقی در لیست مشاهده کردم که متولد 54 بوده و در زمان دریافت بورس یعنی سال 91 سنش بیش از حد تعیین شده (33 سال) بوده است و جالب آنکه به محض دریافت بورس در دانشگاه محل تحصیل به یک سمت مهم نیز گمارده شده و یا شخص دیگری که ضمن دریافت بورس به عنوان دبیر هیات جذب اعضای هیات علمی دانشگاه هم گمارده شده بود و شما در نظر بگیرید که جذب اعضای هیات علمی یک دانشگاه که نقش قطب علمی را در علوم انسانی دارد به چنین فردی واگذار شده بود که خودش بدون کنکور در حال تحصیل در دوره دکترا بوده!
 
در پایان عرایض یادآور می شوم که لیست سال 92 به علت آنکه شروع به تحصیل افراد مصادف با روی کار آمدن دولت جدید شده و از ورود بسیاری از افراد به دانشگاه ممانعت به عمل آمده است و شخصاً اطلاع دقیقی از لیست بورسهای ابطال شده ندارم و ترس آن می رود که در حق شخصی به اشتباه ظلم صورت گیرد از افشای آن فعلاً پرهیز می کنیم و لیست ها را از سال 91 آغار می کنیم و بعد 89 و بعد لیست فارغ التحصیلان پذیرفته شده قبل از 89 و انشالله پس از آن به شرط حیات لیست پر ستاره سال 90 که به نظر شخصی بنده بیشترین آقازاده را درون خود جای داده است میپردازیم.»
 


از فیس بوک: زندانی سیاسی “سلمان خلیل پور”، شاعر و هنرمند را آزاد کنید

از فیس بوک: زندانی سیاسی “سلمان خلیل پور”، شاعر و هنرمند را آزاد کنید





بعضی دوستان در مورد زندانیان سیاسی بخاطر اینکه از وضعیت فعلی اش خبر ندارند، سکوت کرده و اطلاعرسانی نمی کنند.
سلمان خلیل پور یکی از همان زندانیهاییست که هیچکسی فعلا" از او خبری در دست ندارد.
اما بیخبری از وضعیت وی دلیل بر این نیست که سکوت کنیم و اجازه دهیم او در مظلومیت و بی پناهی و بیکسی با حال نامساعد جسمی ناچار به تحمل شش سال حبس یا چنانچه اعتراض سلمان به دادگاه تجدیدنظر پذیرفته شود، پنج یا چهار یا سه سال حبس را تحمل کند.
اینجا ایران است و سلمان در یک خانواده ای در شهرستان زندگی میکند که امکانات اینترنتی آنجا با تهران و شهرهای بزرگ و مهم خیلی تفاوت دارد.
در شهرهای کوچک به غیر از موضوع اینترنت، اصولا" خانواده ها امکانات و دسترسی به فعالین حقوق بشری را ندارند و ضمنا" خیلی ساده و مظلومند و اصلا" راه و کار برای پیگیری مشکل فرزندشان را بلد نیستند.
من سلمان را از فیسبوک میشناسم. الان نزدیک سه سالست که وی را میشناسم. او جوان هنرمند و بسیار عاطفی و پاک و فرهیخته و دلسوزیست. او خیلی پرمحبت و انساندوست و شریف است.
یک جوان آزاده که از هرگونه ظلم و بیعدالتی سخت دل آزرده میشود و وجودش لبریز از درد انسانها میگردد.
او واقعا" مردمدوست و شریف و صادق است و بجز مردم و تمام انسانهای ستمدیده، به هیچی نمی اندیشد.
ضمنا" سلمان خلیل پور پارسال تابستان چندبار بخاطر بیماری در بیمارستان بستری شد و مورد عمل جراحی قرار گرفت. بعد دستگیر و در زندان رجایی شهر زندانی و سپس در همان وضعیت زندانی بودن، محاکمه شد. مدتی پیش دوبار برای دو سه روز به مرخصی آمد . بار اول سریع به زندان برش گردادند. الان دوباره فکر کنم به زندان بازش گردانده اند.
اتهامات او : اقدام عليه امنيت ملي و توهين به رهبري و همكاري با عناصر بيگانه و حکم دادگاه اولیه: شش سال زندان است.
هرگونه اطلاعرسانی در مورد زندانیان سیاسی، بهیچوجه وضعیت زندانی را خراب نمیکند بلکه همین آگاهی و اطلاع و خبر رسانی باعث میشود که فعالین حقوق بشر از وضعیت یک زندانی مظلوم مطلع شوند و وی در سکوت خبری و در اوج مظلومیت و بی پناهی در زندان باقی نماند.
خواهش میکنم در مورد زندانیان گمنام هم اطلاعرسانی شود.
با درود و احترام و سپاس
ستاره.تهران
(اشرف علیخانی)

شبکه‌ی نفوذی مجاهدین در رژیم، قربانی «خیانت» مسعود رجوی (بخشی از گزارش ۹۳) ایرج مصداقی


شبکه‌ی نفوذی مجاهدین در رژیم، قربانی «خیانت» مسعود رجوی (بخشی از گزارش ۹۳)
ایرج مصداقی

در پاییز ۱۳۶۷ در روزهایی که مردم میهن‌مان از کشتار وسیع زندانیان در زندان‌ها آگاه می‌شدند و خانواده‌ها خبر اعدام فرزندانشان را از قاتلان دریافت می‌کردند، فاجعه‌‌ی دیگری هم رخ داد که راز آن در هیاهوی کشتار زندانیان سیاسی و پنهانکاری عامدانه‌ی رهبری مجاهدین از پرده بیرون نیفتاد.
در اواخر آبان و اوایل آذر ۶۷ بود که شبکه‌ی نفوذی‌های مجاهدین در رژیم، توسط وزارت اطلاعات دستگیر شدند. خبر آن، سال بعد و در جریان مصاحبه‌‌ی مطبوعاتی وزیر اطلاعات محمدی ری‌‌شهری و اعترافات دستگیر‌شدگان از طریق رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های دولتی انتشار یافت.
مجاهدین هیچ‌گاه صحبتی از ضربه‌ی وزارت اطلاعات نکردند و در طول سال‌های گذشته از کسانی که از جان و مال و موقعیت‌شان برای بهروزی مردم ایران گذشتند صحبتی نکرده و یادشان را گرامی نداشتند. چرا که مجاهدین و رهبری عقیدتی آن خود در بروز این فاجعه سهیم بودند و می‌کوشند آن‌ها را از خاطره‌ها بزدایند. مسعود رجوی عامدانه و آگاهانه، در «خیانتی» آشکار اجازه داد دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم آن‌ها را تارومار کند. 
تا آن‌جا که می‌دانم در سال ۶۷ دو شبکه‌ی نفوذی مجاهدین در رژیم توسط وزارت اطلاعات کشف و افراد زیادی در این رابطه دستگیر و تعدادی از آن‌ها اعدام شدند.
در جریان این ضربه، از فردی به نام دالمن که در تبلیغات رژیم مسئول یک شبکه از نفوذی‌ها معرفی می‌شد نام می‌بردند.
همچنین سیدحسین سیدتفرشی و مصطفی خانبانی و ... جزو شبکه‌ی دیگری بودند که در این ضربه دستگیر شدند. این دو جریان ربطی به هم نداشتند اما از قرار معلوم در یک زمان توسط دستگاه اطلاعاتی رژیم دستگیر شدند.
از منشاء لو رفتن مهندس سیدحسین سیدتفرشی و دکتر مصطفی خانبانی خبر دارم. تصور می‌کنم لو رفتن دالمن و شبکه‌‌ای که به او وصل بود نیز از همانجا آب خورده باشد.
آن‌ها تا روزی که اعدام شدند به درستی نمی‌دانستند که چگونه لو رفتند. شاید هم نمی‌توانستند و یا نمی‌خواستند باور کنند که چه خیانتی از سوی رهبری مجاهدین در حق‌شان انجام گرفته است. چنانچه  خود من نیز به سختی می‌توانستم آن را باور کنم.
آن‌ها انتظار هرگونه غدر و خیانتی را داشتند اما این یکی را نه. این درصد از کینه‌توزی را به سختی می‌توان باور کرد. آیا تا به حال شنیده بودید که یک جریان انقلابی مدعی اخلاق، با علم بر لو رفتن حساس‌ترین وابستگانش از آگاه‌کردن آن‌ها که در معرض خطرند پرهیز کند و اجازه دهد آن‌ها بیش از یک ماه در تور وزارت اطلاعات باشند؟
قبلاً شنیده بودم که بخش «اخباری» مجاهدین، با اهدافی مشخص اطلاعاتی را به دستگاه امنیتی رژیم منتقل می‌کند. یکی از موارد انتقال خبر به دستگاه اطلاعاتی رژیم هنگامی بود که می‌خواستند پل‌های پشت سر افرادی را که به مجاهدین می‌پیوستند خراب کنند تا در صورت پشیمانی نتوانند به ایران بازگردند. گاه پیش آمده بود که هنگام فرستادن جداشدگان به آن طرف مرز با شلیک گلوله و ... نیروهای رژیم را آگاه می‌کردند. و یا حتی در نشریه مجاهد رد آن‌ها را می‌دادند.
این بخش حتی از لو دادن نام افراد به رژیم سوءاستفاده‌های سیاسی و تشکیلاتی هم می‌کرد. مثلاً وقتی یک نفر از چهره‌های قدیمی این سازمان مسئله دار بود خبرش را به رژیم می‌دادند تا بعد از انعکاس آن در رسانه‌های داخلی، فرد مورد نظر را تحت فشار قرار داده و در حمایت از مجاهدین به موضع‌گیری وادار کنند.
اما لو رفتن شبکه‌ی نفوذی مجاهدین از اساس با موارد یادشده فرق می‌کرد.
مهندس سیدحسین سیدتفرشی معاون و مشاور وزارت صنایع و یکی از کاندیداهای تصدی این وزارتخانه در دولت بعدی (رفسنجانی) بود.
مصطفی خانبانی هم از زندانیان سیاسی دوران شاه بود و در میدان امام حسین داروخانه داشت. این دو و تعدادی دیگر پس از انقلاب شاخه‌ی اصفهان «جنبش مسلمانان مبارز» را تشکیل ‌دادند. در سال ۵۹ پس از اعتراض‌هایی که به مواضع جنبش مسلمانان مبارز و شخص حبیب‌الله پیمان داشتند از این تشکل جدا می‌شوند و آهسته آهسته به مجاهدین گرایش پیدا می‌کنند. رضا رضوانی و همسرش عفت اسدی دیگر اعضای این جریان در سال ۶۷ هنگام خروج از کشور همراه با فرزند خردسالشان در سیستان و بلوچستان دستگیر و در جریان کشتار زندانیان سیاسی به قتل رسیدند.
مصطفی و سیدحسین در سال‌های اولیه دهه شصت به جریانی که بعدها «جناح اصفهان» کارگزاران سازندگی (عطریانفر، مهاجرانی، نوربخش و ...) را تشکیل ‌دادند نزدیک شدند.
در نشست‌هایی که مصطفی و سیدحسین با این افراد داشتند اطلاعات اقتصادی، امنیتی و سیاسی رژیم را کسب و همراه با اطلاعاتی که خود داشتند از طریق نامه‌نویسی با جوهر نامرئی به مجاهدین منتقل می‌کردند. آن‌ها همچنین ارتباط نزدیکی با ابراهیم یزدی و عزت‌الله سحابی و ... داشتند. [1]
نامه‌ی در ارتباط با پذیرش عنقریب قطعنامه ۵۹۸ توسط خمینی، آخرین نامه‌ی ارسالی آن‌ها به مجاهدین بود. خبر سالم رسیدن نامه به مقصد را نیز دریافت کرده بودند.
این خبر مهم و تعیین کننده به خاطر تحلیل‌های غیرواقعی مسعود رجوی مورد قبول این سازمان و شخص وی قرار نگرفت و مجاهدین بعدها به دروغ مدعی شدند که در جریان پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ و ‌آتش بس غافلگیر شدند.
بعد از عملیات «فروغ جاویدان»، مصطفی به همراه همسر و دختر ۵ ساله‌اش به ترکیه رفته و از آن‌جا مخفیانه به عراق سفر می‌کنند. در جریان «نشست‌های ۵ روزه» بعد از عملیات «فروغ جاویدان» آن‌ها بطور ناشناس در قرارگاه‌های مجاهدین بودند.

                     
این سنگ قبر توسط رژیم تهیه شده و نام خانوادگی مصطفی اشتباه نوشته شده
سیدحسین سیدتفرشی نیز پس از انجام یک مأموریت دولتی در خارج از کشور در همان ایام به عراق می‌رود. آن‌ها در گفتگوهایی که با مجاهدین در عراق داشتند مخالفت خود را با «انقلاب ایدئولوژیک»، «ازدواج مسعود و مریم رجوی» و روابط تشکیلاتی مجاهدین اعلام می‌کنند و بحث‌های داغی هم بین دو طرف صورت می‌گیرد. از جمله، آن‌ها معترض بودند که چرا مجاهدین انتقال خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را جدی نگرفته و به مخالفت با آن پرداختند.
آن‌ها با روحی آزرده به ایران باز می‌گردند و مدتی بعد دستگیر می‌شوند. بعداً در بازجویی متوجه می‌شوند که مدتی در تور وزارت اطلاعات بوده و کلیه تحرکاتشان زیر نظر دستگاه امنیتی رژیم بوده است.
من در سال ۱۳۶۸ در سالن ۶ آموزشگاه اوین برای مدت کوتاهی با مصطفی خانبانی هم‌بند شدم و سپس فهمیدم که در جریان بازجویی، شکنجه‌گران اصل نامه‌‌‌‌ای را که با جوهر نامرئی برای مجاهدین نوشته و به ترکیه ارسال کرده بودند جلویشان می‌گذارند.  
آن‌ها با دیدن اصل نامه قالب تهی می‌کنند چرا که اطمینان داشتند نامه به دست مجاهدین رسیده بود. حالا بایستی می‌پذیرفتند که در مجاهدین هم نفوذی هست. همین او را پریشان کرده بود.
با شناختی که از تشکیلات مجاهدین داشتم مطمئن بودم در چنین موضعی امکان ندارد فردی نفوذی قرار گرفته باشد و این معادله را برایم پیچیده‌تر می‌کرد که داستان از چه قرار است. حدس می‌زدم کسی در تشکیلات پس از بریدن، خود را به رژیم فروخته است اما برایم قابل قبول نبود که اصل نامه‌‌‌‌ای محرمانه آن‌هم با این درجه از حساسیت را با خود از تشکیلات خارج کرده باشد. فکر می‌کردم تنها افراد بخصوص و محدودی می‌توانستند به اصل نامه دسترسی داشته باشند. همچنین سکوت مجاهدین در ارتباط با خیانت فرضی و عدم روشنگری در مورد فرد «خائن» برایم غیرقابل فهم بود.
اطمینان داشتم نامه‌ی آن‌ها هنگام ارسال به دست رژیم نیفتاده بود چرا که اصل نامه‌ی نامرئی به ترکیه رسیده بود و حالا همان نامه به شکل ظاهر شده در اختیار بازجویان رژیم بود. در ثانی چنانچه رژیم هنگام ارسال نامه به ترکیه، به آن دست می‌یافت اجازه‌ی خروج از کشور به خانواده‌ی خانبانی نمی‌داد چرا که تصور می‌کرد آن‌ها برای همیشه کشور را ترک می‌کنند و دیگر امکان بازگشت و بازداشت‌شان نیست. تفکر روی این موضوعات ساعت‌ها مرا به خود مشغول می‌کرد.
پس از آزادی از زندان، در گزارشی که از داخل کشور برای مجاهدین نوشتم به موضوع فوق هم اشاره کردم. چرا که فکر می‌کردم موضوع برای مجاهدین می‌تواند بسیار مهم و حیاتی باشد و مانع از ضربات بعدی شود.
وقتی به خارج از کشور رسیدم باز هم در یک گزارش موضوع نامه‌ی فوق را همراه چند مورد پیش‌پا افتاده دیگر نوشته و به مجاهدین دادم.
اولین باری که به پاریس رفته بودم هدایت‌الله حکیمی نژاد (عیسی) یکی از اعضای بخش امنیت مجاهدین با من به گفتگو نشست؛ از همه‌ی‌ موارد سؤال کرد الا این یکی. ظاهراً نمی‌خواست سر قضیه را پیش من باز کند. اما این حرکت ناشی از سادگی او بود که به زعم خودش و یا دستگاهی که به آن وابسته بود آن را نوعی از پیچیدگی تلقی می‌کردند.
او می‌توانست چند سؤال پیرامون موضوع کرده و ذهن مرا از داستان دور کند. اما اینقدر هم دوراندیشی نداشت. او متوجه نبود سکوت، موجب پاک شدن سؤال از ذهن من نمی‌شود بلکه کنجکاوی‌ام را بیشتر می‌کند. به روی خودم نیاوردم. فکر کردم اگر می‌خواست اشاره‌ای به آن می‌کرد. پرسش بی‌فایده است.
می‌دانستم چنانچه اطلاعی نداشتند حتماً زیر و بم قضیه را از من پرس‌وجو می‌کردند تا مبادا نکته‌ی مهمی را ناگفته گذاشته باشم. حدس می‌زدم او بیش از من می‌داند و نیازی به اطلاعات محدود من ندارد و این بر آزردگی من می‌افزود اما هنوز از نقطه‌ی اعتماد حرکت می‌کردم.
در یک موقعیت دیگر دوباره موضوع را نوشته و به مجاهدین دادم. این بار هم به روی خودشان نیاوردند دیگر یقین داشتم که خودشان به خوبی در جریان ماوقع هستند. برای مدتی تصویر مصطفی از پیش نظرم دور نمی‌شد. نمی‌توانستم بهای سنگینی را که او و دوستانش پرداخته بودند فراموش کنم. اما هنوز فکر می‌کردم از آن‌جایی که موضوع امنیتی است چه بسا لازم نمی‌بینند سر آن بحثی صورت گیرد.
سیدحسین سیدتفرشی معاون وزیر صنایع بود. حتی اگر در نظام جمهوری اسلامی پیشرفتی هم نمی‌کرد در دولت فرضی مجاهدین به چنین مرتبه‌ای نمی‌رسید. او مطلقاً خود و آینده‌اش را نمی‌دید و تنها منافع مردم برایش مهم بود.
این داستان همچنان به عنوان نقطه‌ای تاریک ذهن مرا اشغال کرده بود تا در سال ۱۹۹۹روزی در اتاق کارم در اورسورواز در حال تهیه‌ی گزارشی در ارتباط با تروریسم خارج از کشور رژیم برای ارائه به موریس کاپیتورن گزارشگر ویژه نقض حقوق بشر در ایران بودم و اسامی و کیس‌ها را مرور می‌کردم که به موضوع ربودن ابوالحسن مجتهدزاده در ترکیه در ۱۹مهرماه  ۱۳۶۷ و فرار او از دست آدم‌ربایان برخوردم. تاریخ ربودن او توجهم را جلب کرد.
موضوع ربایش و فرار او را در اخباری که به زندان می‌رسید شنیده بودم. او در روابط مجاهدین «نبی» خوانده می‌شد و من مدتی با او در سوئد و پاریس از نزدیک کار کرده بودم. در سوئد موضوع ربودن او توسط دیپلمات تروریست‌های رژیم و تلاش‌شان برای انتقال او به ایران را هم بطور دقیق در نشریه خوانده بودم و هم در شوخی‌های بچه‌ها شنیده بودم اما حساسیتم را جلب نکرده بود.
مجاهدین با اهداف خاصی داستانی حماسی از بازجویی‌ها و مقاومت وی در چنگ شکنجه‌گران رژیم در ترکیه سرهم کرده بودند. همان موقع هم که خواندم با توجه به تجربه‌ای که داشتم می‌دانستم مجاهدین در مورد واکنش‌های او و شکنجه‌های اعمال شده دروغ می‌گویند اما برایم اهمیت چندانی نداشت.
این بار موضوع فرق می‌کرد. روی تاریخ ربودن او در ترکیه تأمل کردم. آن را با تاریخ دستگیری حسین و مصطفی و ... تطبیق دادم. فایل‌های متعددی پشت سر هم در ذهنم باز می‌شدند. فایل‌هایی که روی هم انباشته شده بودند و حالا با یک کلیک بصورت تو در تو باز می‌شدند.
مثل برق‌گرفته‌ها یکی دو ساعتی دور خودم می‌چرخیدم. چند نخ سیگار پشت سر هم کشیدم. آرام و قرار نداشتم انگار مرا مانند اسفند، روی آتش قرار داده بودند. عصبی بودم و از همه چیز بدم آمده بود. می‌خواستم همان‌جا همه چیز را رها کرده و به استکهلم بازگردم. مسئولم متوجه‌ی بیقراری‌‌ام شد اما در برابر پرسش‌اش سکوت کردم.
در ذهنم ادعاهای نبی و داستانی‌ را که در نشریه خوانده بودم جز به جز به خاطر می‌آوردم و کنار هم ‌گذاشتم. معمایی که بیش از یک دهه ذهن مرا به خود مشغول کرده بود حل شده بود و من متوجه‌ی خیانت بزرگی می‌شدم. خیانتی که هنوز که هنوز است زوایا و ابعاد آن و موارد مشابه برای مردم ایران ناشناخته مانده است.
در ۱۹مهرماه ۱۳۶۷تروریست‌های رژیم در استانبول در یک طرح عملیاتی پیچیده و گسترده، ابوالحسن مجتهدزاده (نبی) را ربودند. آن‌ها پیشتر نمی‌توانستند حدس بزنند که به چه گنجی دست خواهند یافت. 
مجتهدزاده (نبی) به همراه همسر و فرزندش سال‌ها در ترکیه اقامت داشت و یکی از کادرهای اطلاعاتی مجاهدین محسوب می‌شد و با افرادی که از ایران به ترکیه رفت و آمد می‌کردند نیز ارتباط داشت. در اسناد رژیم خوانده‌ام وی در ترکیه با نام «صادق حسنی» زندگی می‌کرد. می‌دانم بعدها در سوئد با نام «ح- م» پناهندگی گرفت.
وی به لحاظ شخصیتی فردی بود اهل خودنمایی، بزرگ‌نمایی، ادعاهای توخالی و پشت‌هم‌اندازی. ویژگی‌هایی که مطلقاً با کار اطلاعاتی و امنیتی جور در نمی‌آیند. اما چون به زبان ترکی استانبولی تسلط داشت او را در این بخش سازماندهی کرده بودند.  
یکی از تروریست‌های رژیم ساعت هفت ‌بعد از ظهر با ماشین خود از پشت به ماشین او که در ترافیک متوقف بود زده و شروع به ناسزاگویی می‌کند. وقتی او از ماشین خود پیاده می‌شود تا ببیند موضوع چیست یک اتوبوس از راه می‌رسد و بزرگراه را مسدود می‌کند و سپس یک ون شبیه آمبولانس که در کشویی آن از بغل باز می‌شود توقف کرده و با بازشدن در اتوموبیل، وی را به داخل هل می‌دهند و به یک خانه‌ی امن منتقل می‌کنند.
از قرار معلوم در کیف همراه نبی، اسناد بسیار مهم از جمله نامه‌‌ای که توسط سید‌حسین سیدتفرشی و مصطفی خانبانی با جوهر مخفی نوشته شده بود و دیگر اسناد مربوط به شبکه‌‌ی نفوذی‌های رژیم قرار داشت.
ابوالحسن‌ مجتهدزاده (نبی) پس از آزادی از دست آدم‌ربایان در گفتگوی تلویزیونی با سیمای مقاومت که در نشریه‌ی ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ انتشار یافت در مورد نگهداری یک روزه‌اش در خانه‌ی امن و سؤالات پرسیده شده از او می‌گوید:‌
«دقیقاً یک روز مرا نگاه داشتند و سؤالاتی در رابطه با سازمان، مخصوصاً در رابطه با ارتش آزادیبخش می‌کردند. من سعی می‌کردم طی این یک روز، به سؤالات آنان جواب نادرست و گمراه‌کننده‌ای بدهم و به گونه‌ای با سرگرم کردن آنان وقت بگذرانم، تا این که فرصتی پیش بیاید.... بیشترین بازجویی‌ها حول و حوش ارتش آزادیبخش ملی ایران و بدست آوردن اطلاعات در این رابطه بود که در حقیقت رعب و وحشت خمینی را از این ارتش مردمی و محبوب می‌رساند و نشان می‌دهد که خمینی، این دشمن زبون، از کدام نیرو هراسان است. سؤال اصلی که از من در رابطه با مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی ایران می‌کردند این بود که نقشه بعدی مجاهدین و ارتش آزادیبخش چه خواهد بود و چه کار می‌خواهند بکنند؟‌»
(نشریه‌ی اتحادیه انجمن‌های دانشجویان مسلمان خارج از کشور شماره‌ی ۱۵۸، جمعه ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ صفحات ۱۰ و ۱۱)
تردیدی نیست که مجتهدزاده راست نمی‌گوید. آدم‌ربایان پس از دست‌یابی به نامه‌ی مزبور و مفاد آن، متوجه شده بودند که نویسندگان نامه به اطلاعات محرمانه‌ی رژیم دسترسی دارند. بازجویان از همان لحظه‌‌ی اول می‌کوشند در بیاورند که نام نویسنده‌ی نامه که مستعار بوده چیست تا نسبت به دستگیری او در ایران اقدام کنند. چرا که در زیر نامه‌ی ارسالی از ایران‌ اسم و ردی نمی‌توانست باشد. معلوم است کسی که از داخل کشور و از درون نظام نامه با جوهر مخفی می‌نویسد ردی از خود باقی نمی‌گذارد تا چنانچه نامه به هر دلیل به دست نیروهای امنیتی افتاد هویت او لو نرود. 
موضوع از دو حالت خارج نیست یا ابوالحسن مجتهدزاده «نبی» در جریان بازجویی‌ها که همراه با شکنجه‌ی آن‌چنانی هم نبوده هویت نویسنده‌ی نامه را لو می‌دهد یا در بهترین حالت می‌توان گفت احتمالاً اسناد دیگری همراه وی بوده که هویت نویسنده‌ی نامه را نیز برای آن‌ها فاش می‌کرد و آن‌ها تأیید تطبیق اسناد به دست آمده با هویت نویسنده‌ی نامه را از او گرفته‌اند.
از آن‌جایی که تبلیغات مجاهدین روی وحشت رژیم خمینی از «ارتش آزادیبخش» و حمله‌ی عنقریب بعدی آن دور می‌زد او نیز با پیش‌بینی‌های قبلی مجاهدین در گفتگوی تلویزیونی مهر تأیید بر همان تبلیغات مجاهدین می‌زند و مدعی می‌شود سؤال اصلی بازجویان در رابطه با ارتش آزادیبخش و نقشه‌ی بعدی آن‌ها بود و این که قصد انجام چه کاری را دارند. در حالی که هر فرد تازه‌کاری هم می‌داند کسی که در ترکیه فعال است و با داخل کشور ارتباط دارد اطلاعاتی از ارتش آزادیبخش و حمله‌ی بعدی آن‌ها ندارد. آن‌ها به خوبی مطلع هستند که چنین اخبار و اطلاعاتی در سطح عموم مجاهدین منتشر نمی‌شود و در لایه‌های تشکیلاتی خاص آن‌هم در عراق باقی می‌ماند.
طبیعی است سؤالات بازجویان حول محور نیروهای داخل کشور مجاهدین، نحوه‌ی ارتباط با آن‌ها، کانال‌ها و اسامی و ... باشد. به ویژه که آن‌ها به نامه‌ی نوشته شده با جوهر نامرئی در ارتباط با پذیرش قطعنامه و ... هم دست یافته بودند.
از آن‌جایی که با اطلاعات اولیه به دست آمده، مجتهدزاده سوژه‌ی بسیار مهمی ارزیابی می‌شود، پس از یک روز علیرغم مخاطرات امنیتی هرگونه نقل و انتقال، وی را به خانه‌ی امن دیگری منتقل می‌کنند و بازجویی ادامه پیدا می‌کند.
مجتهدزاده در این رابطه می‌گوید:
«پس از یک روز به خانه‌ی امن دوم منتقل شدم و در آن‌جا نیز «سوالات بازجویی، مشابه سؤالات بازجویی‌های قبل بود»
(نشریه‌ی اتحادیه انجمن‌های دانشجویان مسلمان خارج از کشور شماره‌ی ۱۵۸، جمعه ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ ص۱۱ )
بر اساس شواهد موجود تردیدی نیست در خانه‌ی امن دومی نیز سؤالات بازجویان پیرامون شبکه‌ی داخل کشور مجاهدین و افراد وابسته به آن بوده است.
آدم‌ربایان شناخت دقیقی از مجتهدزاده داشته و براساس شناسایی قبلی و اشراف نسبت به مسئولیت مجتهدزاده در مجاهدین، طرح ربودن وی را می‌ریزند و تعداد زیادی را درگیر آن می‌کنند. [2] بنا به اعتراف مجتهدزاده بازجویان هیچ سؤالی در مورد مسئولیت اصلی وی و ارتباطش با داخل کشور نمی‌کنند که قطعاً‌ واقعیت ندارد و او با این دروغگویی قصد دارد حفره‌ی اصلی را پوشانده و اذهان را متوجه‌ی جای دیگری کند.
گفتگوی سیمای مقاومت با مجتهدزاده در دیماه ۶۷ پس از اطلاع مجاهدین از دستگیری گسترده‌ی نیروهای داخل کشور و به منظور انحراف افکار عمومی و افراد وصل به شبکه‌ی داخل کشور مجاهدین که منشاء ضربات را ربودن مجتهدزاده در ترکیه می‌دانستند صورت گرفت. به همین دلیل مجتهدزاده به دروغ تأکید می‌کند که تنها در مورد ارتش آزادی‌بخش و عملیات آتی آن سؤال می‌کردند!
از نظر من سؤالات حتماً حول و حوش شبکه‌ی داخل کشور مجاهدین بوده و بازجویان دستاورد زیادی هم طی بازجویی‌ها داشته‌اند.
در این فاصله، موضوع به مرکز اطلاع داده می‌شود و به خاطر اهمیت موقعیت ابوالحسن مجتهدزاده و اسنادی که از وی به دست آمده بود به دستور مرکز و برای جلوگیری از هر گونه احتمال تجسس پلیس ترکیه و لو رفتن محل اختفای وی، آدم‌ربایان با پذیرش ریسک مخاطرات سیاسی، او را به کنسولگری رژیم که از قضا محل تردد ایرانیان زیادی هم هست منتقل می‌کنند تا به خاطر مصونیت اماکن دپیلماتیک، از هرگونه دسترسی پلیس ترکیه به دور باشند.
مجتهدزاده در این محل نزدیک به ۹ روز نگهداری می‌شود و در این فاصله آدم‌ربایان پس از بازجویی‌های متعدد به خاطر حساسیت فوق‌العاده موضوع، به دستور مرکز تصمیم به انتقال او به ایران می‌گیرند تا ادامه‌ی بازجویی‌ها در ایران صورت گیرد. به این منظور ۵ نفر از آنان همراه با یک زن و بچه که محمل‌شان بودند تا حساسیت کمتری برانگیخته شود همراه با مجتهدزاده سوار بر دو ماشین به سمت مرز ایران حرکت می‌کنند. 
عاقبت در نزدیکی مرز ایران هنگامی که آدم‌ربایان تقریباً عملیات را موفقیت‌آمیز تلقی می‌کنند سر وقت مجتهدزاده که در صندوق‌ عقب ماشین نگهداری می‌شد می‌روند و او به بهانه‌ی رفع‌حاجت موفق می‌شود در بیابان از دست آدم‌ربایان فرار کند، اما توسط آنها دستگیر و به داخل ماشین منتقل می‌شود. تمام‌شدن بنزین ماشین، آدم‌ربایان را ناگزیر می‌کند که به یک پمپ‌بنزین مراجعه کنند، درگیری آن‌ها با مجتهدزاده در ماشین و تلاش او برای گریز از دست آنان و فریادهایی که می‌زند چند کودک را متوجه‌ی آنان می‌کند و ظاهراً اطلاع دو کودک به پلیس مرزی منجر به توقف ماشین و نجات جان نبی می‌شود.
موضوع منجر به افتضاح بزرگی برای رژیم می‌شود که پیامد آن به یک بحران دیپلماتیک بین ایران و ترکیه منجر شد.  
از لحظه‌ی اول ناپدیدشدن مجتهدزاده، با توجه به اطلاعاتی که او داشت برای مجاهدین محرز بود که جان سوژه‌هایشان در ایران در خطر است اما هیچ اقدامی انجام ندادند. چرا که اصولاً مسعود رجوی حاضر نیست در ارتباط با نیروهایش کوچکترین نقطه ضعف و خطایی را بپذیرد. از این گذشته بخشی از نیروهای در معرض خطر را منتقد می‌دانست و در دستگاه عقیدتی او منتقد بدتر از دشمن است.
بلافاصله بعد از آزادی مجتهدزاده، مجاهدین متوجه‌ی لو رفتن نامه‌ و اسناد مهمی که در کیف وی بوده می‌شوند. اما بنا به دستور رهبری مجاهدین فقط به افشاگری علیه آدم‌ربایی و اقدامات تروریستی دپپلمات‌های رژیم در ترکیه می‌پردازند و نه تنها هیچ اقدامی برای کور کردن ردهای به دست آمده صورت نمی‌دهند بلکه از آگاه کردن سوژه‌هایی که از همه چیزشان در راه «مقاومت» گذشته بودند امتناع می‌کنند و آن‌ها را بدون دفاع در مقابل دستگاه اطلاعات رژیم باقی می‌گذارند تا هرلحظه که خواست چنگال خونین‌اش را بر گردن آنان فرود آورد.
مسعود رجوی مطلقاً نمی‌خواست مسئولیت این سهل‌انگاری را به عهده بگیرد به همین دلیل خیانت بزرگی را مرتکب شد. حتی هنگامی که افراد شبکه‌ی داخل کشور در مورد خطرات احتمالی آدم‌ربایی ترکیه، از مجاهدین پرس‌وجو می‌‌کنند به دروغ به آن‌ها اطمینان می‌دهند که خطری متوجه‌ی آن‌ها نیست. در حالی که برعکس از همان موقع تمامی تحرکات آن‌ها زیر نظر وزارت اطلاعات بود و آن‌ها در تور امنیتی وسیعی قرار گرفته بودند. حتی رژیم در خانه‌ی روبرویی آن‌ها دوربین نصب کرده و کلیه تحرکات آن‌ها را زیرنظر داشت. در جلد چهارم خاطرات زندانم «نه زیستن نه مرگ» صفحه‌‌های ۹۶ و ۹۷ به موضوع لو رفتن آن‌ها و جلسه‌ای که با ابراهیم یزدی داشتند اشاره‌ کرده‌ام اما آن‌جا از گفتن همه‌ی ماجرا خودداری کردم.
هرچند به هیچ وجه نمی‌توان پذیرفت اصل نامه‌ای در این سطح را با توجه به خطراتی که می‌توانست برای نویسندگان آن داشته باشد نگهداری کرده و با آن در خیابان‌های استانبول پرسه زد اما در هر صورت اشتباه و لغزش است و نه خیانت. می‌توان در شرایطی از آن گذشت و فرد خاطی را مورد بخشش قرار داد. اما آگاه نکردن سوژه‌ها در ایران و رها کردن آن‌ها در دست مأموران امنیتی، خیانتی است نابخشودنی که مشارکت آگاهانه در قتل و جنایت محسوب می‌شود.
در همه سیستم‌های اطلاعاتی دنیا مرسوم است همین که یکی از رابط‌های آن‌ها که با یک شبکه مخفی یا خبرچینان در ارتباط است، لو رفته یا دستگیر شود، به سرعت تمام افراد مرتبط با او را  مطلع می‌کنند تا از دستگیری آن‌ها به دلیل احتمالی لو رفتن اطلاعات آن‌ها در زیر شکنجه جلوگیری شود. مجاهدین این موضوع را خوب می‌دانند. در فاز نظامی حتی اگر یک نفر سر قرار نمی‌آمد یا علامت سلامتی نمی‌داد یا اگر فردی دستگیر می‌شد، دستور تشکیلاتی این بود که در چند ساعت اول همه‌ی رد‌ها باید سوزانده شوند. بنابراین نمی‌توان با پیشینه‌ای که سازمان در مسائل امنیتی و حفاظتی و اطلاعاتی از زمان شاه دارد، مطلع نکردن نیروها در داخل کشور پس از دستگیری مجتهد‌زاده را عملی «ناخواسته» تلقی کرد. بویژه این‌که او 9 روز در اختیار رژیم بوده و سازمان زمان کافی داشته تا همه نیروهای داخل کشور که مجتهد‌زاده از آنها اطلاعات داشته را مطلع کرده تا مخفی شده یا کشور را ترک کنند. مجاهدین حتی پس از رهایی مجتهدزاده و آگاهی کامل از موارد لو رفته تلاشی برای کور کردن رد افراد داخل کشور نکردند. این عمل در ۱۴ خرداد ۱۳۷۱ دوباره در ارتباط با ربودن علی‌اکبر قربانی نیکجه یکی از اعضای مجاهدین در ترکیه که با داخل کشور ارتباط داشت تکرار شد. مأموران رژیم که تجربه‌ی شکست‌خورده‌ی انتقال مجتهدزاده به داخل کشور را داشتند در ارتباط با علی‌اکبر قربانی نیکجه در همان استانبول و در خانه‌ی امن بازجویی‌ها را انجام داده و عاقبت وی را به طرز فجیعی به قتل رساندند.
بالاخره دستگاه اطلاعاتی رژیم در اواخر آبان و یا اوایل آذر ۶۷ (تردید از من است) نسبت به دستگیری آن‌ها اقدام کرد.
مسعود رجوی مانند بسیاری از شکست‌هایی که در طول سال‌های اخیر متحمل شده و بهای آن را دیگران پرداخته‌اند، تلاش کرد با تمرکز روی شکست طرح رژیم برای انتقال مجتهدزاده به ایران، روی یکی از ضربات بزرگ رژیم به شبکه‌ی داخل کشور مجاهدین پرده کشیده و آن را به پیروزی بزرگ «مقاومت» که در اثر رزمندگی و روحیه‌ی بالای یکی از اعضای مجاهدین که در اثر «انقلاب ایدئولوژیک» رویین تن شده بوده به دست آمده تبدیل کند. مصاحبه‌ی تلویزیونی مجتهدزاده در همین راستا صورت گرفت. 
در نمایش تلویزیونی مجاهدین در سیمای مقاومت، ابوالحسن مجتهدزاده برای جبران خطایی که کرده بود تا می‌توانست گنده‌گویی کرد و از تأثیر «انقلاب ایدئولوژیک» در مقاومتش در مقابل شکنجه‌های بازجویان رژیم و فرار از دست آدم‌ربایان گفت که البته به دلایل گوناگون واقعی به نظر نمی‌رسد.
چنانچه پس از رهایی از دست آدم‌ربایان آثار ضرب و جرح در وی بود مجاهدین به سادگی می‌توانستند وی را به پزشکی قانونی برده طول درمان بگیرند و ادعای خسارت کنند. می‌توانستند با گرفتن عکس از محل‌های آسیب دیده، آن را به افتضاح مضاعفی برای رژیم تبدیل کنند. خبرنگاران و روزنامه‌نگاران بین‌المللی از چنین سوژه‌ای به سادگی نمی‌گذشتند. حال آن که اینگونه نبود و آثار شکنجه‌های وحشیانه روی بدن وی مشاهده نمی‌شد.
وی در پاسخ به سؤال خبرنگار «سیمای مقاومت» که می‌پرسد «برادر مجاهد مسعود رجوی با ارسال تلگرامی به نخست‌وزیر و رئیس جمهور ترکیه این مسئله را پیگیری نمود، آیا شما از این موضوع مطلع شدید؟»
می‌گوید: 
«من از این موضوع مطلع نبودم و کلاً‌ از اخباری که در بیرون می‌گذشت بی‌اطلاع بودم. فقط روز چهارشنبه یا پنج‌شنبه بود [او را روز جمعه برای انتقال به ایران آماده می‌کنند] که از رفتار وحشیانه‌ی مزدوران خمینی حدس زدم که باید حتماً  یک چیزی شده باشد و سازمان شاید یک اقدامی بلحاظ بین‌المللی علیه خمینی کرده است. اما شدت بخشیدن بر شکنجه‌ها، نشان‌دهنده‌ی این بود که سعی می‌کنند در مدت زمانی که تعیین کرده بودند بتوانند از من حرف بکشند و زودتر مسئله را به اتمام برسانند. چنانکه اشاره کردم دژخیمان خمینی دقیقاً از ۲۷ مهر، چهارشنبه شب به بعد وحشیگری و خونخواری خود را به منتهی درجه بروز داده و می‌خواستند زودتر به  اهدافشان برسند. ترس و وحشت، سراپای وجود آنان را فراگرفته بود. مثلاً فردای آن روز مجدداً‌ چندتا از این مزدوران به جان من افتادند و شروع به کتک زدن کردند که باز هم من خون استفراغ کردم. ابتدا یکی از مزدوران پس از بازکردن و بالازدن چسب ضد آب از روی گوش من، با صدای بلند گفت: ببین چندین نفر مثل تو را زنده زنده خوردم. اگر به من اجازه بدهند تو را همین‌جا می‌خورم و اصلاً احتیاج به اعدام کردنت نیست. بعد فحش‌های رکیکی به من داد. در همین موقع علیرغم این که دست‌و پاهایم بسته بود ۳-۴ نفر مرا محکم گرفتند. بعد کسی که گفته بود من زنده زنده ترا می‌خورم، صدای بهم‌خوردن دندان‌هایش را بیخ‌گوشم در آورد و گوشت قسمت پایین یکی از گوش‌هایم را با دندان کند بطوری که زخمی و خونی شد و او  خون‌ها را تف می‌کرد. »
(نشریه‌ی اتحادیه انجمن‌های دانشجویان مسلمان خارج از کشور شماره‌ی ۱۵۸، جمعه ۲۳ دیماه ۱۳۶۷ ص۱۳ )
رژیم او را ربوده، به اطلاعات جامع در ارتباط با شبکه‌های داخل کشور مجاهدین دست یافته و برای تکمیل اطلاعات و ادامه‌ی بازجویی قصد انتقال وی به ایران را داشته اما مجتهدزاده مدعی می‌شود پس از پیام مسعود رجوی «ترس و وحشت، سراپای وجود» بازجویان را می‌گیرد و «وحشیگری و خونخواری خود را به منتهی درجه بروز» می‌دهند. با توجه به شناختی که از مجتهدزاده دارم جای شکرش باقیست که مدعی نشده او را «زنده زنده خوردند.» 
موضوع ربایش مجتهدزاده و بحران دپیلماتیکی که به وجود ‌آمد توجه‌ ویژه‌ی رفسنجانی را به خود جلب کرد. از آن‌جایی که سیدحسین سیدتفرشی به حلقه‌ی نزدیک به او وابسته بود اهمیت آن را دوچندان کرد. به همین دلیل در خاطرات رفسنجانی می‌توان موضوع را دنبال کرد. 
رفسنجانی در خاطراتش از روز چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۶۷ با اشاره به موضوع آدم‌ربایی و دستگیری دپیلمات تروریست‌های رژیم می‌نویسد:‌
«دکتر ولایتی اطلاع داد که چند مأمور ایران در ترکیه، در حالی که یکی از سران منافقین را بازداشت کرده و در اتومبیل نمره دیپلماتیک گذاشته و به طرف ایران می‌آمدند، دستگیر شده‌اند و ترک‌ها خواستار خروج دو دیپلمات شده‌اند و سه نفر دیگر را حبس کرده‌اند، در مورد راه حل مشورت کرد. گفتم به مسئله رسیدگی دقیق کنند و سعی نمایند سروصدا کم شود. روزنامه‌های ترکیه خبر را نوشته‌اند. » (صص ۳۶۴ و ۳۶۵)
از قرار معلوم ولایتی کم و کیف اطلاعات به دست آمده از ابوالحسن مجتهدزاده و موفقیتی که رژیم به دست آورده را به اطلاع رفسنجانی رسانده که او با اشتیاق موضوع را دنبال می‌کند.
او در خاطرات شنبه ۱۲ آذر ۱۳۶۷ می‌نویسد:
«عصر تیمسار ترابی فرمانده حفاظت اطلاعات ارتش آمد. او نوارهایی از اعترافات ضد‌انقلاب آورد.» (ص ۴۲۵)
و  در خاطرات یک شنبه ۱۳ آذر ۱۳۶۷ می‌نویسد:
«تا ده و نیم در جلسه بودم. سپس ویدئوی اعترافات یک منافق را که اخیراً دستگیر شده دیدم. اطلاعات مهمی داده. از عراق برای تماس با منابع منافقین آمده است.»  (ص ۴۲۶)
همچنین
«... عصر قرار بود جلسه ستاد کل داشته باشم که به وقت دیگری موکول شد و به جای آن به فیلم اعترافات عوامل ضد‌انقلاب گوش دادم.»  (ص ۴۲۷)
بایستی اعترافات مزبور آنقدر مهم باشند که رفسنجانی «جلسه ستاد کل» را به وقت دیگری موکول کرده است.
رفسنجانی در خاطرات خود از دوشنبه ۲۶ دی می‌نویسد:
«عصر آقای منوچهر متکی سفیرمان در ترکیه آمد. درباره روابط و مسئله اخیر وزارت اطلاعات در خصوص آوردن منافقی و گیرافتادن مأموران در ترکیه گزارش داد.» (ص ۴۷۶)
وی دوباره در خاطرات خود از یک شنبه ۲۳ بهمن می‌نویسد:‌
«تا ساعت ده گزارش‌ها را خواندم. فیلم اعترافات نظامیان خائن و جاسوس از گروه منافقین و سلطنت طلب را دیدم.» (ص ۵۱۱)
مجاهدین و ابوالحسن مجتهدزاده دیگر به روی خودشان هم نیاوردند که چه دسته‌گلی به آب دادند اما هر از گاهی «نبی» را این‌جا و آن‌جا حاضر می‌کنند تا بنا به مقتضای روز داستانی سر هم کند. چنانکه در اول اسفند ۱۳۸۴ بعد از آن که منوچهر متکی در نتیجه‌ی جنایاتی که در سال‌های اولیه دهه‌ی ۶۰ در مقام بازجو و شکنجه‌گر صورت داده بود به وزارت امورخارجه رسید مجتهدزاده را به پارلمان اروپا بردند تا در شهادت خود متکی را هم اضافه کند:
«در یكی از همین روزها بود كه من منوچهر متكی سفیر وقت رژیم در تركیه را دیدم كه به من گفت می‌خواهی همسر و پسر كوچكت را كه در آن یكی اتاق زندانی هستند، بیاوریم تا ببینی؟ متكی ادامه داد كه امروز عمرت تمام است. متكی را سایر مزدوران رژیم حاجی آقا صدا می‌كردند».
این در حالی است که وی در مصاحبه‌‌ی طولانی خود با سیمای آزادی که در دو شماره‌ی۱۵۸ و ۱۵۹ نشریه‌ «اتحادیه انجمن‌های دانشجویان مسلمان» انتشار یافت به همه کس اشاره کرده الا منوچهر متکی.
متکی در محل سفارت که واقع در آنکارا است به سر می‌برد و نه کنسولگری رژیم در استانبول. این دو شهر ۱۰ ساعت از هم فاصله دارند. موضوع به او ربطی نداشت که برای تهدید یک فرد ربوده‌شده شخصاً به این مسافرت تن دهد. معلوم نیست چرا در زمان یادشده که توجه‌ی مطبوعات و رسانه‌ها روی موضوع آدم‌ربایی متمرکز شده بود مجتهدزاده حرفی از حضور سفیر رژیم نزد. [3]
ابوالحسن مجتهدزاده سر و مر گنده امروز حی و حاضر است و مصطفی و سیدحسین سیدتفرشی و خیلی‌های دیگر زیرخروارها خاک آرمیده‌اند.
تا آن‌جا که می‌دانم او تنبیه نشد و همچنان در همان روابط سابق ماند و در عراق هم که بود در بازجویی، شکنجه و پرونده‌‌سازی برای افراد کوشا و فعال بود. اصولاً چنین افرادی به درد دستگاه مسعود رجوی می‌خورند.


[1]  هدی صابر همچون عزت‌الله سحابی و تعدادی از دیگر ملی‌مذهبی‌ها در زمره‌ی دوستان آن‌ها بودند. منابع رژیم در مورد هدی صابر می‌نویسند:
«هدی صابر فعالیت سیاسی خود را با گروهک جنبش مسلمانان مبارز آغاز نمود و پس از مدتی با یکی از هسته‌های تشکیلاتی سازمان منافقین (حسین تفرشی‌ها، مصطفی خانبانی و رضا رضوانی) ارتباط برقرار کرد و برای آنان اقدام به گردآوری اخبار نمود. پس از دستگیری و معدوم شدن هسته یاد شده، سازمان منافقین فرد دیگری را برای برقراری ارتباط با وی به ایران اعزام نمود. ...»
[2]  طبق گفته‌ی مجاهدین دیپلماتی به نام مهران باقری مسئولیت شکنجه «نبی» را به عهده داشت.
به غیر از مهران باقری، رسول باقرنژاد شایان دبیرسوم، حمیدرضا كریمی دبیر دوم، خسرو عبداللهی، باختری، صادق سرلك، معین صالح‌پور، میرجعفر زعفرانچی، هاشمی معاون كنسول و...در این آدم‌ربایی نقش مستقیم داشتند.
[3] مجاهدین پس از ریاست جمهوری خاتمی نه تنها یک فقره ۲۰ هزار نفر به آمار کشته‌شدگان اضافه کردند و تعداد قتل عام شدگان ۶۷ را به ۳۰ هزار مجاهد رساندند بلکه با جور کردن یک شاهد (یک زندانبان سابق رژیم) از زبان او مدعی شدند که خاتمی در جریان کشتار ۶۷ خودش در اوین خنده‌بر لب حاضر می‌شده. درمورد متکی هم به همین سیاست روی آوردند در حالی که او شخصاً در شکنجه و کشتار زندانیان سیاسی در بندرگز شرکت داشت و از این بابت در سال‌های اولیه دهه‌ی ۶۰ به خاطر جنایاتش زبانزد بود و نیازی به دروغگویی در مورد او نبود.