نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

مزایده 1500میلیارد تومانی اموال بابک زنجانی

مزایده 1500میلیارد تومانی اموال بابک زنجانی

شرق : سخنگوی قوه‌قضاییه برای بار شصت‌وسوم به میان خبرنگاران آمد و به سوالات آنان پاسخ داد. غلامحسین محسنی‌اژه‌ای در این جلسه از پرونده بابک زنجانی، محکومیت تعدادی از متهمان خارج از ایران، نحوه و لزوم برخورد با بی‌حجابی، وضعیت خبرنگار اصلاح‌طلب بازداشت‌شده، پرونده محمود خاوری و دیگرمتهمان پرونده موسوم به سه‌هزارمیلیاردی و... سخن گفت. محسنی‌اژه‌ای در این جلسه از مزایده هزارو500میلیاردتومان از اموال بابک زنجانی و تمدید قرار بازداشت موقت او خبر داد و گفت: «قرار بازداشت موقت وی مجددا تمدید شده است و اقداماتی با وزارتخانه‌های ذی‌ربط و اعضای آن در این خصوص صورت گرفته است. با همکاری وزارتخانه‌های مختلف از جمله وزارت امورخارجه و نفت هزارو500میلیاردتومان از اموال وی به مزایده گذاشته شده و برای پرداخت مابقی بدهی برای شناسایی اموال وی در داخل و خارج کشور اقدام شده است.» اژه‌ای با اشاره به اینکه تعدادی از افراد نزدیک به بابک زنجانی نیز دستگیر شده‌اند، افزود: «این پرونده همچنان تمام نشده است و مسیر آن ادامه دارد، تعدادی نیز بازداشت و مجددا آزاد شده‌اند.» او در پاسخ به پرسشی مبنی بر آخرین وضعیت پرداخت مطالبات و معوقات بانکی ادامه داد: «پرونده بابک زنجانی نیز یکی از پرونده‌های معوقات بانکی است. در این خصوص پرونده سه‌هزارمیلیاردی نیز تعیین‌تکلیف شده و برای برخی از پرونده‌های دیگر نیز حکم قطعی صادر شده است و حکم باقری درمنی نیز در این راستا صادر شده است.»
منبع:شرق

صفایی فراهانی: ۵۰ درصد توليد ناخالص داخلی ايران در اختیار ۱۲۰ نهاد است

صفایی فراهانی: ۵۰ درصد توليد ناخالص داخلی ايران در اختیار ۱۲۰ نهاد است

خبرآنلاين: در کشور امروز حدود ۱۲۰ نهاد، ارگان و بنياد مختلف فعاليت بسيار وسيع اقتصادی دارند که مطلقا کنترل درستی بر عملکردشان وجود ندارد. هم‌اکنون نزديک به ۵۰ درصد توليد ناخالص داخلی ايران در اختيار اين نهادهاست.
محسن صفايی فراهانی، مدير باسابقه و خوش‌نام اقتصاد ايران، اين‌روزها از فضای فعاليت‌های دولتی فاصله گرفته ولی همچنان سعی می‌کند دورتر از بدنه اجرای دولت به رصد اقتصاد ايران بپردازد. او در اين گفت‌وگو خاطرنشان کرد: طبق آخرين گزارش‌های بين‌المللی، ايران رتبه۱۴۴ جهانی را در شاخص فساد که مبتنی بر وضعيت فساد در بخش دولتی کشورهاست، در اختيار دارد. هرچند ارزيابی‌های تئوريک مختلفی در خصوص عوامل فساد به ويژه در کشورهای در حال توسعه وجود دارد، اما می‌خواهيم نگاهی داشته باشيم به دلايل رشد فساد در ايران.
وی گفت: ضعف بدنه کارشناسی و تخصصی و مديريت کارآمد و توانمند در دولت نيز از عواملی است که به اعتقاد من، جريان سالم اقتصاد را به سمت فساد سوق داده است. متاسفانه در سه‌دهه اخير، بی‌توجهی به امر مديريت و تربيت کارشناسان و مديران متخصص از يک‌سو و عدم‌توجه به رعايت صحيح قانون از سوی ديگر، موجب حرکت حجم وسيعی از منابع مالی کشور به مسير رانت و رانتخواری شده است.
صفايی‌فراهانی ادامه داد: طی هشت‌سال اخير شاهد بوديم که باوجود افزايش سرسام‌آور درآمدهای نفتی و همچنين حذف اغلب مديران و کارشناسان متخصص از سيستم دولتی و انحلال سازمان مديريت و برنامه‌ريزی و  بی‌انضباطی‌های گسترده مالی، فساد در کشور رو به افزايش گذاشت. در چنين فضايی اجرای قانون سياست‌های اصل۴۴ قانون اساسی نيز که با هدف کوچک‌سازی دولت و مشارکت بيشتر بخش خصوصی در اقتصاد کشور ابلاغ شده بود، در مسيری کاملا نادرست هدايت شد. در صورتی که دولت نهم و دهم دولتی کارآمد و برخوردار از بدنه کارشناسی و مديريتی لايق و قوی بود، قاعدتا بايد از دو عامل مذکور يعنی رشد قابل‌ملاحظه درآمدهای نفتی و سياست‌های اجرايی اصل۴۴، به‌نفع کشور بهره‌برده و دست به يک بازسازی بزرگ اقتصادی می‌زد که به جهش توسعه‌ای کشور در منطقه منجر می‌شد. اما آنچه در عمل اتفاق افتاد، دقيقا عکس اين شرايط بود؛ در حالی که شعارهای مبارزه با فساد و مافيای اقتصادی داده می‌شد، حاصل آن بابک زنجانی‌هايی شد که در دل همان دولت رشد کرد. بدون شک دارايی افسانه‌ای ۲۵هزارميلياردتومانی اين فرد، از راهی به غير از رانت‌های گسترده حاصل نشده است.
اين کارشناس اقتصادی اظهار کرد: بنابراين معتقدم بزرگ‌ترين عامل فساد در ايران، اقتصاد دولتی است. در کنار اين موضوع، سوءاستفاده از جريان قوانين و مقرارت بوروکراتيک کشور به‌نفع ارکان قدرت، فقدان مديران و کارشناسان برجسته، موجب می‌شود نظام بوروکراتيک به سمت سوءاستفاده‌های کلان حرکت کند که حاصل آن می‌شود شرايطی که امروز پيش‌روی کشور می‌بينيم؛ تورم نزديک به ۴۰درصدی و ارزش پول ملی‌ای که باوجود درآمدهای بالا به يک‌سوم تقليل يافته است.
برمبنای اين امر، گستردگی و تصدی‌گری دولت با بدنه بسيار ضعيف، عدم‌رعايت قانون و نبود انضباط مالی، تصميم‌های غيرحرفه‌ای اقتصادی و خلق‌الساعه فضايی را ايجاد کرده که ريشه‌های فساد در کشور گسترده شده و ابعاد وسيع و مختلفی به خود گرفته است.
او توضيح داد: به نظر بنده فساد گسترده و دامنه‌دار در کشور را نمی‌توان در جای مشخصی ديد، چرا که جايی برای نظارت بر عملکرد بخش‌های مختلف وجود ندارد. در کشور امروز حدود ۱۲۰نهاد، ارگان و بنياد مختلف فعاليت بسيار وسيع اقتصادی دارند که مطلقا کنترل درستی بر عملکردشان وجود ندارد. هم‌اکنون نزديک ۵۰درصد توليد ناخالص داخلی ايران دراختيار اين نهادهاست، به عبارتی ۵۰درصد توليد ناخالص داخلی ما در اختيار بخش‌هايی است که هيچ‌گونه حسابرسی قانونمندی روی آنها اعمال نشده و کنترل منظمی رويشان اعمال نمی‌شود.
صفايی‌فراهانی اضافه کرد: زمانی که ديوان محاسبات به‌عنوان يکی از نهادهای نظارتی اعلام می‌کند که در اجرای بودجه سال‌های اخير توسط دولت، بيشترين تخلفات رخ داده است، مطمئنا در اين نهادها و بنياد‌ها که امکان نظارت بر عملکرد آنها توسط نهاد‌های نظارتی کشور وجود ندارد و انتخاب مديران و مسوولان آنها کاملا بر اساس سليقه و وابستگی‌های تيمی است، می‌تواند تخلفات بسيار گسترده‌ای صورت گيرد. طی سال‌های اخير حدود ۶۵درصد از تصدی‌های اقتصادی که در اختيار دولت بود به نهادهايی واگذار شده که از بيشترين رانت حکومتی بهره می‌برند و در مقابل کمترين گزارش و اطلاعات را از عملکردشان منتشر می‌کنند و هيچ نظارتی روی آنها وجود ندارد، بديهی است آنها به نوعی می‌توانند مهم‌ترين عوامل فساد در کشور باشند.  به عقيده وی از دل چنين فضايی است که فردی همچون بابک زنجانی بيرون می‌آيد که البته او نيز از بد حادثه و بنا به دلايلی معرفی و رسانه‌ای شد، چه بسا هستند بسياری افراد مشابه وی که هيچ‌گاه نامی از آنها برده نخواهد شد. اما نکته جالبی در خصوص ثروت بابک زنجانی مطرح کنم؛ آنطور که در جرايد از قول مسوولان آمده دارايی او نزديک به ۲۵هزارميلياردتومان اعلام شده است. اين عدد را اينگونه نگاه کنيم که اگر فردی توانايی داشته باشد که ماهانه ۸۰۰ميليون‌تومان پس‌انداز کند، ۲۵۰۰سال طول می‌کشد که چنين ثروتی را به‌دست آورد...


منبع: خبرآنلاين

رواداری سرکوب گر (بخش سوم) هربرت مارکوزه - ترجمه پارسا نیکجو

رواداری سرکوب گر (بخش سوم) هربرت مارکوزه - ترجمه پارسا نیکجو


پیش از این گفتم که تمایز میان رواداری راستین و دروغین، و هم چنین پیشرفت و پسرفت را می توان به نحو منطقی و مبتنی بر تجربه ترسیم کرد. امکان های واقعی آزادی انسان متناسب با مرحله ی دست یابی به تمدن است. این امکان ها به منابع مادی و ذهنی موجود در هر مرحله ی خاص بستگی دارند، منابعی که به میزان زیادی قابل اندازه گیری و سنجیدنی اند. بنابر این، در جامعه ی صنعتی پیشرفته، عقلانی ترین راه بهره بری از منابع و تولید اجتماعی، توزیع آن بر اساس اولویت دادن به ارضای نیازهای حیاتی، با کم ترین کار پُر زحمت و بی عدالتی است. به عبارت دیگر هم اکنون، امکان تعیین سمت و سوی دگرگونی نهادها، سیاست ها و افکار حاکم در راستای افزایش احتمال صلحی که نوعی جنگ سرد و یا اندکی جنگ گرم نباشد، و ارضای نیازها به نحوی که مایه ی فقر، ستم و استثمار نشود، وجود دارد. در نتیجه، نه فقط شناخت و تشخیص سیاست ها، افکار و جنبش های که این احتمال را افزایش می دهند، بل شناخت و تشخیص جنبش های مخالف این روند نیز امری ممکن است. سرکوبی جنبش های ارتجاعی، پیش شرط تقویت و تحکیم جنبش های مترقی است.
حال می توان گفت برای این پرسش که چه کسی صلاحیت ترسیم همه ی این تمایزها، تعریف ها و تشخیص ها را در کل برای جامعه دارد، یک پاسخ منطقی وجود دارد، و آن پاسخ این است که "هر یک از افراد" به مثابه انسانی که به "کمال توانایی های ذهنی خویش" رسیده باشد، یعنی هر کسی که آموخته، منطقی و خودآیین بیندیشد. دیکتاتوری آموزشی دموکراتیک انسان های آزاد، پاسخی در برابر دیکتاتوری آموزشی افلاتون است. مفهوم "جمهور" جان استوارت میل مخالف مفهوم افلاتونی نیست: لیبرال ها نیز خواستار سلطه ی خرد نه فقط به مثابه اندیشمند، بل به مثابه قدرت سیاسی اند. نزد افلاتون، دایره ی خردمندی به شمار اندکی از شاه- فیلسوفان محدود می شود؛ نزد میل، همه ی انسان های خردمند در بحث و تصمیم گیری مشارکت دارند- اما به مثابه موجودی خردمند. در شرایطی که جامعه وارد مرحله ی مدیریت و تلقین تام و تمام شده باشد، انسان خردمند به راستی کم شمار خواهد بود، و آن ها به ناگزیر نماینده گان برگزیده ی مردم نیستند. در چنین شرایطی دیگر مساله ی دیکتاتوری آموزشی مطرح نیست، بل آن چه مطرح است، در هم شکستن خودکامه گی افکار عمومی و سازنده گان آن در جامعه ی بسته است.
در هر صورت، با تصدیق تمایز میان پیشرفت و پسرفت بر مبنای عقلانیت تجربی، و با تصدیق این که شاید این تمایز قابل اطلاق به رواداری نیز باشد، و شاید رواداری تبعیضی را نیز در زمینه های سیاسی به طور کامل موجه جلوه دهد ( حذف کیش لیبرالی بحث آزاد و برابر) با این همه بازهم پیامد ناممکن دیگری در پی خواهد داشت. من گفتم که دست کشیدن از رواداری با جنبش های ارتجاعی، و رواداری تبعیضی در حمایت از گرایش های مترقی، به علت منطق درونی اش، در حکم تشویق "رسمی" براندازی خواهد بود. به نظر می رسد محاسبه ی تاریخی پیشرفت ( که در واقع محاسبه ی چشم انداز کاهش قساوت و فلاکت و سرکوبی است) مستلزم انتخاب میان دو شکل خشونت سیاسی است: خشونتی که به طور قانونی قدرت ها اعمال می کنند ( با عمل مشروع شان، یا با توافق ضمنی شان، یا با ناتوانی شان در متوقف کردن خشونت)، و خشونت بالقوه ی جنبش های سرنگون طلب. افزون بر این، با توجه به آن چه گفته شد، خط مشی برخورد نابرابر، به حمایت از رادیکالیسم چپ در برابر رادیکالیسم راست منجر خواهد شد. آیا محاسبه ی تاریخی را می توان چنان خردمندانه بسط و گسترش داد که یکی از دو شکل خشونت را در برابر دیگری توجیه کند؟ و یا ( با توجه به این که "توجیه" دارای مضمونی اخلاقی است) بهتر آن است که بگوییم، آیا می توان بر اساس شواهد تاریخی گفت که بین خاستگاه اجتماعی و نیروی محرک خشونت ( در میان طبقات حاکم یا محکوم، داراها یا ندارها، چپ ها یا راست ها) با پیشرفت( بنابه تعریف بالا) نسبت و پیوندی اثبات پذیر وجود دارد؟
با رعایت همه ی قید و شرط هایی که برای ارائه ی فرضیه ای بر پایه ی اسناد و مدارک تاریخی "باز" ضروری است، به نظر می رسد که خشونت برخاسته از طغیان طبقات ستم دیده، دست کم در زمانی چند، سبب شکستن تداوم تاریخی بی عدالتی، قساوت و سکوت می شود، این زمان هر چند کوتاه است، اما به قدر کافی آبستن حوادثی هست که دست یابی به گستره ی آزادی و عدالت را توسعه دهد، و توزیع بهتر و عادلانه تری از فلاکت و ستم در نظام اجتماعی نو برقرار کند- در یک کلام، پیشرفت در تمدن. جنگ های داخلی انگلستان، انقلاب فرانسه، انقلاب های چین و کوبا می توانند مثال های در تایید این فرضیه باشند. در مقابل این مثال ها، ما شاهد یک دگرگونی تاریخی از یک نظام اجتماعی به نظامی دیگر، که نشانه ی آغاز دوره ی نوینی در تمدن است، بوده ایم، دگرگونی که نیروی محرک و پیش برنده ی آن جنبشی "از پایین" نبوده است، یعنی فروپاشی امپراتوری روم در غرب، فروپاشی که دوران طولانی از پسرفت، به مدت چندین سده را در پی داشت، تا هنگامی که دوره ی نو و بالاتری از تمدن در پی خشونت شورش های بدعت گذاران سده ی سیزدهم و شورش های دهقانان و کارگران سده ی چهاردهم، با دردهای جان فرسایی زاده شد.(2)
اما به نظر می رسد که چنین پیوند و نسبتی، بین خشونت های تاریخی برخاسته از میان طبقات حاکم و پیشرفت، وجود ندارد. سلسله ی طولانی جنگ های دودمانی و پادشاهی و امپریالیستی، نابودی اسپارتاکیست ها در آلمان 1919، فاشیسم و نازیسم، نه فقط زنجیر سرکوب را نگسست، بل آن را محکم تر و ساده تر ساخت. گفتم خشونتِ "برخاسته از میان طبقات حاکم": بی شک اما ، هر خشونت سازمان یافته ای از بالا بدون بسیج و حمایت فعال پایینی ها به دشواری می تواند اعمال شود؛ پرسش تعیین کننده این است که  این خشونت به نماینده گی از جانب کدام گروه ها و نهادها و در خدمت تامین منافع کدام گروه ها و نهادها ست؟ پاسخ این پرسش به ناگزیر "پسا رویدادی/ پسا امر واقع" نیست: در مثال های تاریخی یاد شده، می شد پیش بینی کرد، و پیش بینی شده بود، که این جنبش ها در خدمت بازسازی نظم کهن اند یا پیدایش امر نو.
بنابر این، رواداری آزادی بخش به معنای نارواداری در برابر جنبش های راست و رواداری در برابر جنبش های چپ است. درباره ی گستره ی این رواداری و نارواداری... باید گستره ی آن را نه تنها به پهنه ی عمل، بل به پهنه ی بحث و تبلیغ، نه فقط به پهنه ی کردار، بل به پهنه ی گفتار هم گسترش داد. به نظر می رسد که دیگر دستور و قاعده ی "خطر آشکارحال حاضر" مناسب مرحله ی کنونی جامعه نباشد، مرحله ای که کل جامعه در وضعیتی مشابه وضع تماشاگران تئاتر در هنگامی است که فردی در سالن، فریاد بر می آورد آتش، آتش. در این وضعیت هر لحظه ممکن است فاجعه ای کامل به پا شود، نه تنها بر اساس اشتباه فنی، بل بر اساس اشتباه محاسبه ی عقلانی خطرها، یا سخنان شتاب زده و نسنجیده ی یکی از رهبران. در گذشته و در شرایطی متفاوت، گفته های رهبران فاشیست و نازی بی درنگ سرآغاز تار و مار کردن و کشتار بود. فاصله ی بین تبلیغات و عملیات، سازمان دهی و عرضه ی آن به مردم بیش از حد کوتاه شده بود. اما می شد پیش از آن که خیلی دیر شود، نشر و گسترش این گفته ها را متوقف کرد. اگر هنگامی که آن رهبران آینده، عملیات شان را آغاز کرده بودند، رواداری دموکراتیک شامل حال آنان نمی شد، چه بسا بشریت این امکان را می یافت که مانع وقوع آشویتس و جنگ جهانی دوم شود.
کل دوران پسا فاشیستی، دوره ی "خطر آشکار حال حاضر"است. در نتیجه، صلح راستین̊ مستلزم قطع رواداری در مرحله ی ارتباط کلامی، چاپی و تصویری است، یعنی پیش از تبدیل شدن آن به کردار. چنین تعلیق حداکثریِ حق آزادی بیان و گردهم آیی، تنها هنگامی امر موجهی است که براستی کل جامعه در معرض حداکثر خطر باشد. من بر این باورم که جامعه ی ما در چنین وضعیت اضطراری است، و این وضعیت اضطراری به وضع معمول و جاری امور تبدیل شده است. افکار و فلسفه های متفاوت دیگر نمی توانند بر اساس منطق و خرد، برای وفا داری و اقناع دیگران به شیوه ای صلح آمیز با هم رقابت کنند؛ "بازار ایده ها و اندیشه ها" را کسانی سازمان دهی و حد گذاری می کنند که منافع ملی و فردی را تعیین می کنند. در این جامعه که ایده ئولوگ ها، "پایان ایده ئولوژی" را اعلام می کنند، آگاهی کاذب̊ به آگاهی همه گانی تبدیل شده است- از دولت تا آخرین اتباع اش. اقلیت های کوچک و بی قدرتی که در برابر آگاهی کاذب و کسانی که از آن سود می ببرند، پیکار می کنند باید یاری شوند: تداوم وجود و زنده گی این اقلیت ها، بسی مهم تر از حفظ حقوق و آزادی های است که با سوءاستفاده از آن ها قدرت قانونی در اختیار کسانی قرار می گیرد که بر این اقلیت ها ستم می کنند. تا به حال باید آشکار شده باشد که بهره گرفتن از حقوق مدنی به وسیله ی کسانی که از آن برخوردار نیستند، در گرو تعلیق حقوق مدنی کسانی است که مانع بهره مند شدن از آن حقوق می شوند، وهم چنین رها سازی "نفرین شده گان زمین" در گرو سرکوب اربابان قدیمی و اربابان جدید آن ها است.
نارواداری با جنبش های ارتجاعی̊ پیش از آن که آن ها بتوانند فعال شوند، نارواداری حتا در برابر اندیشه، افکار و کلام آن ها، و سرانجام نارواداری در قبال قطب مخالف این جنبش های ارتجاعی، یعنی محافظه کاران خود خوانده ی راست سیاسی- آنان که می گویند اندیشه های ضد دموکراتیک واکنشی است در برابر توسعه ی فعلی جامعه ی دموکراتیک که پایه های رواداری عمومی را ویران کرده است. شرایطی که تحت آن رواداری می تواند بار دیگر به نیروی آزادی بخش و انسانی تبدیل شود، هنوز باید ایجاد شود. هنگامی که رواداری پیش و بیش از همه در خدمت حمایت و حفاظت جامعه ی سرکوب گر است، هنگامی که رواداری در خدمت بی اثر سازی مخالفت و زمینه ساز بی تفاوتی انسان ها در برابر شیوه های زنده گی بهتر است، می توان گفت رواداری از راه راست منحرف شده است. هنگامی که این انحراف در ذهن و آگاهی و نیازهای فرد شروع می شود، زمانی که منافع فرمان بری از دیگری، فرد را پیش از آن که بتواند برده گی اش را تجربه کند تسخیر و تصرف می کند، باید همه ی کوشش ها برای از بین بردن انسانیت زدایی فرد از همان دریچه ی ورودی آغاز شود، یعنی جایی که آگاهی کاذب شکل می گیرد ( یا بهتر است بگوییم: به صورت سامان مند و حساب شده ای شکل می گیرد) این کوشش ها باید با متوقف ساختن سخنان و تصاویر خیالی آغاز شود که خوراک آگاهی کاذب اند. بی تردید این به معنای سانسور و حتا پیش از سانسور است، اما سانسوری که بی پرده و مستقیم علیه سانسور کم و بیش پنهان حاکم بر رسانه های آزاد است. با توجه این که آگاهی کاذب در رفتارهای ملی و توده ای امری رایج شده است، به احتمال بسیار این آگاهی بی درنگ خود به عمل تبدیل می شود: به عبارت دیگر فاصله ی امن میان ایده ئولوژی و واقعیت، اندیشه و کنش سرکوب گر، و فاصله ی میان کلمه ی ویرانی و کردار ویرانی به صورت خطرناکی کوتاه تر شده است. در چنین شرایطی غلبه بر آگاهی کاذب می تواند به منزله ی مهیا کردن نقطه اتکای ارشمیدسی برای رهایی بزرگ تری تلقی شود. بی شک این، نقطه ی بی نهایت کوچکی است، اما امکان دگرگونی̊ وابسته و تابع بزرگ تر شدن همین نقطه های کوچک است.
تمامی نیروهای رهایی بخش را نمی توان تنها با طبقه ای اجتماعی که به علت شرایط مادی اش، عاری از آگاهی کاذب است، یک سان و یکی دانست. امروزه این نیروها نومیدانه در سراسر جامعه پراکنده اند، و اقلیت های پیکار جو و گروه های منزوی، اغلب مخالف رهبری خودشان هستند. در جامعه ای گسترده تر، نخست باید فضای ذهنی برای نفی و بازاندیشی̊ بازآفرینی شود. مدیریت انضمامی جامعه̊ نه تنها تمامی کوشش های رهایی بخش را مطرود وبه امری انتزاعی تبدیل می کند، بل آن ها را به کوششی سطحی در بازشناسی روال عمومی، آزاد سازی زبان̊ از خودکامه گی منطق و نحو "اورولی"، و شرح و بسط مفاهیمی برای فهم واقعیت، فرو می کاهد. اکنون بیش از پیش این گزاره صادق است که پیشرفت در مطالبه ی آزادی̊ پیشرفت در آگاهی از آزادی است. در شرایطی که ذهن در آن به فرمان بر- پذیرنده ی سیاست ها و خط مشی ها تبدیل شده باشد، استقلال فکری و قلمرو تفکر "ناب" موضوع آموزش سیاسی ( یا به عبارت بهتر: ضد آموزش) می شود.
این بدان معناست که آن چه پیش از این بی طرف، آزاد از ارزش گذاری، و ابعاد صوری آموختن و آموزش بود، اکنون در خود سیاسی شده است: آموختنِ شناخت واقعیت ها و کل حقیقت̊ و فهمیدن آن، به معنای نقد سراسر رادیکال و براندازی عقلانی واقعیت ها است. در جهانی که توانایی های ذهنی و نیازهای آدمی بازداشته و منحرف می شوند، تفکر خودآیین منتهی به دنیای منحرف می شود: نقیض یا ضد - تصویر دنیای رسمی سرکوب. این تناقض̊ تنها مشروط و نتیجه ی پریشان فکری و خیال پردازی نیست، بل نتیجه ی منطقی بسط و گسترش جهان موجود است. به میزانی که در عمل، سنگینی هزینه های جامعه ی سرکوب گر و ضرورت تأمین بقا، مانع این بسط و گسترش شود، سرکوب و یورش به نهادهای علمی فزونی می گیرد، حتا مقدم بر اعمال هرگونه محدودیتی بر آزادی علمی. تسخیر و تصرف ذهن، سبب بی اعتباری بی طرفی و عینییت می شود. دانش پژوهی، یعنی فراگیری و انتقال دانش̊ که مانع پاک سازی و جداسازی واقعیت ها از زمینه و متن حقیقت کلی می شود. عنصر ذاتی این حقیقت̊ بازشناسی این واقعیت وحشتناک است که تاریخ به دست و برای فاتحان ساخته و ثبت شده است، یعنی، تاریخ ، بسط و گسترش ستم گری بوده است. و این ستم گری تنیده در واقعیت های رسمی تاریخ است. در نتیجه خود این واقعیت ها نیز حاوی ارزشی منفی به منزله ی بخش و جنبه ای از واقع بوده گی شان هستند. بی طرفانه و یکسان پرداختن به جنگ های  دینی بزرگ علیه بشریت و پیکارهای از جان گذشته ی در راه بشریت، به معنای خنثاسازی کارکردهای تاریخی متضاد آن ها، برابرساختن دژخیمان و قربانیان و تحریف اسناد تاریخی است. چنین بی طرفی ساخته گی در خدمت بازتولید پذیرش سلطه ی فاتحان در آگاهی آدمی است. در این جا هم برای آموزش اذهان جوانان که هنوز چون بزرگ سالان ادغام نشده اند، زمینه های رواداری آزادی بخش باید ساخته شود.
آموزش و پرورش نیز مثال دیگری از رواداری انتزاعی و کاذب در جامه و به نام عینییت و حقیقت است: آموزش و پرورش مظهر خود- شکوفایی است. از همه گونه آسان گیری و آزادی عمل کودکان، تا توجه و مراقبت های روان شناختی همیشه گی به مسائل  شخصی دانش آموزان، جنبشی در مقیاس بزرگ علیه زیان ها و آسیب های سرکوب و نیازهای خویشتن خویش به راه افتاده است. اما اغلب این پرسش نادیده گرفته می شود که پیش از آن که کسی بتواند خویشتن خویش باشد چه چیزی باید سرکوب شود؟ توان مندی های فردی در درجه ی نخست توانی منفی و بخشی از توان مندی های جامعه ی اوست: پرخاش گری، احساس گناه، جهل، زخم خورده گی و قساوت̊ غرایز زنده گی فرد را تباه و تضعیف می کند. اگر هویت خویشتن خویش باید چیزی بیش از واقعیت بخشی بی واسطه ی این توان مندی ها باشد ( که برای فرد به منزله ی انسان، ناخوشایند است) پس چنین هویتی مستلزم سرکوب و والایش و دگرگشتی آگاهانه است. این فراشُد در هر مرحله مستلزم نفیِ نفی و وساطت در امر بی واسطه است، و هویت نیز چیزی بیش تر یا کم تر از این فراشُد نیست. "بیگانگی" عنصر پایدار و ذاتی هویت است، سویه ی عینیِ ذهن، و نه آن گونه که امروزه به نظر می رسد، هم چون وضعیتی روان شناختی و بیماری. فروید به نیکی از تفاوت سرکوب واپس گرایانه و مترقی، ویران گر و آزادی بخش آگاه بود. تبلیغ خود- شکوفایی، ترویج قطع پیوند فرد و دیگری، ترویج وجود در بی واسطه گی آن است که در جامعه ی سرکوب گر به معنای بی واسطه گی کاذب است( اصطلاحی دیگر از هگل). این بی واسطه گی، فرد را از ساحتی که می تواند در آن "خویشتن را بیابد" جدا می کند: جدا از هستی سیاسی اش که هسته ی کل هستی اوست. در عوض، این بی واسطه گی، نا همنوایی را تشویق می کند، نه تنها اجازه می دهد شیوه هایی که موتورهای محرک واقعی سرکوب در جامعه اند دست نخورده باقی بماند، بل با جایگزینی خشنودی از شورش های خصوصی و شخصی به جای مخالفت های راستینی که فراتر از خشنودی خصوصی و شخصی اند، این موتورهای محرک را تقویت نیز می کند. و الایش زدایی در این گونه خود- شکوفایی در خود مستلزم سرکوب است، به این علت که ضرورت و قدرت نیروی خرد را تضعیف می کند، نیروی شتاب دهنده ی آگاهی ناخشنود که از ناکامی در آزادی های شخصی مِثالی ناخشنود است[تجدید حیات نومیدانه ی "نهاد" دیر یا زود در برابر عقلانیت همه جا حاضر دنیای مدیریت شده به زانو در خواهد آمد] اما هراس از این کل را در خصوصی ترین ناکامی ها باز می یابد و خویشتن را در همین بازشناسی فعلیت می بخشد.
 من کوشیدم نشان دهم که چه گونه دگرگونی در جوامع دموکراتیک پیشرفته، پایه های لیبرالیسم اقتصادی و سیاسی را به تدریج تضعیف کرده است، و کارکرد لیبرالی رواداری را نیز دگرگون ساخته است. رواداری که دست آورد بزرگ عصر لیبرالی بود، هنوز هم به ظاهر ( با جرح و تعدیل های بسیار) بدان عمل می شود، در حالی که فراشُد اقتصادی و سیاسی̊ تحت سلطه ی همه جا حاضر مدیریت موثر و منافع مسلط است. نتیجه ی چنین وضعی، تضادی عینی میان ساختار اقتصادی و سیاسی از یک سو، و نظریه و عمل رواداری از سوی دیگر است. این ساختار اجتماعی دگرگون شده، رو به سوی تضعیف اثر بخشی رواداری در برابر جنبش های ناهمساز و اپوزیسیونی و تقویت نیروهای محافظه کار و ارتجاعی دارد. در چنین شرایطی، برابری در رواداری به امری انتزاعی و کاذب تبدیل می شود. با زوال و افول واقعی نیروهای ناهمساز در جامعه، مخالفان در گروه های کوچک و اغلب ستیزه جو محبوس می شوند، حتا اگر با  این گروه ها در مرزهای محدود و از پیش تعیین شده ی سلسله مراتبی مدارا شود، تا هنگامی که آنان در این مرزها نگه داشته شوند، فاقد قدرت اند. در واقع، مدارایی که در قبال آن ها نمایش داده می شود، نمایشی فریبنده و مشوق و موجد هماهنگی است. بر پایه های استوار جامعه ی هماهنگ شده ای که همه ی راه های دگرگونی کیفی در آن مسدود شده است، رواداری خود در خدمت مهار و کنترل چنین دگرگونی است، نه مشوق و موجد آن.
همین شرایط سبب می شود نقد رواداری نیز انتزاعی و دانشگاهی شود، و این طرح ، که موازنه ی رواداری با راست ها و چپ ها باید به طور ریشه ای اصلاح شود تا کارکرد آزادی بخش رواداری احیا شود،  نیز فقط به یک ژرف اندیشی بلند پروازانه تبدیل می شود. در واقع، اصلاح چنین موازنه ای به نظر می رسد که در حُکم ایجادِ "حق مقاومت"ِ معطوف به براندازی است. چنین حقی̊ علیه دولتی قانونی که از پشتیبانی اکثریت مردم نیز برخوردار است برای هیچ فرد و گروهی نه وجود دارد و نه می تواند وجود داشته باشد. اما من بر این باورم که اگر نابسنده گی ابزارهای قانونی در عمل ثابت شود، استفاده از ابزارهای فرا قانونیِ مقاومت̊ "حق طبیعی" اقلیت های ستم دیده و از پا درآمده است. قانون و نظم همیشه و همه جا قانون و نظمی است که از سلسله مراتب رسمی و تثبیت شده حمایت می کند؛ دخیل بستن به اقتدار مطلق این قانون و نظم، از سوی کسانی که از این نظم و قانون رنج می برند و علیه آن پیکار می کنند- نه برای منافع و انتقام شخصی، بل  برای سهم انسانی شان- امری بی معنا و مُهمل است. آنان هیچ داوری̊ جز دست اندرکاران برگماشته ی نیروی انتظامی و وجدان خویش ندارند. آن ها اگر در پیکار خود از خشونت استفاده کنند، نمی خواهند دور تازه ای از خشونت را آغاز کنند، بل می کوشند خشونت رسمی و نهادینه شده را درهم شکنند. نظر به این که آن ها نیک می دانند که چه کیفر ها و مخاطره هایی در کمین شان است، بنابر این هنگامی که آن ها خواستار پیکار می شوند، هیچ کس، دست کم فرهیخته گان و روشنفکران حق ندارند آنان را به خویشتن داری فرا بخوانند.
1965
http://payanekar.blogspot.fi/


نقاب هاي دجال كبير انقلاب کاوه احمدی علی آبادی

نقاب هاي دجال كبير انقلاب
کاوه احمدی علی آبادی


جداي از نفش محوري موساد در سازمان هاي امنيتي ايران كه در بسياري از اسناد و كتب بدان اشاره شده(1)، ارتباط رهبران انقلاب ايران با موساد است. بد نيست بدانيد كه ارتباط موساد با رهبران ايران به قبل از انقلاب برمي گردد:
«خانم بن دوید همسر یکی از رهبران یهودی اسرائیل و یکی از روحانیون بسیار متدین کلیمی است که با خمینی 15 سال قبل از انقلاب ایران در تماس و رابطه بود. از آنجايي كه اين مقام بلند پایه اسرائیلی فوت کرده بود، لذا همسرش خانم بن دوید به دیدار خمینی در فرانسه می رود. البته خانم بن دوید بخاطر یک دیدار دوستانه به فرانسه و دیدن خمینی نرفته بود، بلکه از طرف دولت اسرائیل و (شخص مناخیم بگین) نخست وزیر اسرائیل به دیدار خمینی می رود(2).
خانم بن دیوید پس از بازگشت از دیدار با خمینی به اسرائیل در طی یک گزارش به دولت اسرائیل و شخص نخست وزیر (مناخیم بگین) اعلام می کند که حذف خمینی برای اسرائیل سودمند نبوده، بلکه برعکس وجود خمینی می تواند فواید بسیاری برای اسرائیل به همراه داشته باشد و . . .
خانم بن دیوید در سال 1980 یعنی بعد از انقلاب 1357 با یک پاسپورت فرانسوی وارد ایران و تهران می شود؛ حتی درست همان زمانی که ایران درگیر جنگ با عراق بود و ایران وارد معاملات خرید  اسلحه از اسرائیل شده بود، ایرانیان کلیمی که از ایران گریخته بودند، بسیاری از آنها به ایران بازگشته و آنانی که اموالشان مصادره شده بود، اموال خود را پس گرفتند و ظاهراً این اقدامات پیرو توافق های بین ایران و اسرائیل انجام گرفته بود»(3).
جیمی کارتر قبل از بحرانی تر شدن اوضاع حکومت شاه و در ابتدای شروع حرکت انقلابیون در ایران از اسرائیل خواسته بود که خمینی را ترور و حذف کنند، اما شاه ایران كه ابتدا با انجام این طرح موافق بود، در نهايت با آن مخالفت کرد و مانع کار شد.
امروز فاش شده كه مقامات اسرائيل طي تماس مستقيم تلفني با شخص شاه، او را به شدت از اين كار منع كردند و شاه نيز اگر با فرودست كه آن زمان به او چون چشمان اش اطمينان داشت، مشورت مي كرد، همان پاسخي را دريافت مي كرد كه روساي موساد به فردوست دستور داده بودند، يعني منصرف ساختن وي از فكر ترور.
جالب است بدانيد كه خميني نيز به هر انقلابي كه از مبارزه خسته مي شد وعده مي داد كه برنامه 15 ساله دارند! از ميان يهوديان سرمايه گذار در ايران نيز تنها آناني قرباني شدند كه حاضر به ترك ايران در اوائل انقلاب نشده بودند، چون ايران را وطن اول خويش مي شمردند. اعدام يكي و دو تا از آنان هم افكار عمومي را به اين انحراف سوق مي داد كه رژيم طبق شعارهايش ضد اسرائيل است و از طرفي از منظر موساد نيز بلامانع بود و يهودي كه وطن اولش را كشور ديگري به غير از اسرائيل بداند، همان بهتر كه به سزاي اعمالش برسد و تنبيه شود!
اين در حالي بود كه گفته مي شد راه قدس از كربلا مي گذرد و شعارهاي مرگ بر اسرائيل و نابودي اسرائيل از صفحه روزگار هر چه بلندتر توسط انقلابيون فرياد زده مي شد. اين دوگانگي براي كساني كه خبر از اين ارتباط داشتند، بسيار شوك آور بود و توسط نزديكترين كسان به خميني گوشزد مي شد، اما پاسخي دريافت نمي كردند. مهمترين مورد آن نامه برادر خميني، آيت الله پسنديده به وي است. پيش از آن كه متن نامه آورده شود، لازم به توضيح مي بينم كه خميني هيچ كس از نزديكانش را به اندازه او تعريف و تمجيد نكرده است و همواره مي گفت كه پسنديده تنها برادر بزرگتر او نيست، كه استادش نيز هست و حكم پدر را برايش داشته است. حال به متن نامه آيت الله پسنديده مي پردازيم:
“…آيا اين ناله ها را شما می شنويد؟ روزی که آن سید بیچاره [بنی‌صدر] را که فقط قصد خدمت داشت و خود شما صد بار گفته بودید که از فرزند به من نزدیکتر است، با آن افتضاح از ریاست جمهوری خلع کردند و یک بدبخت بدعاقبت را که اداره یک کاروانسرا هم از عهده‌اش برنمی‌آید به ریاست جمهوری این مملکت بزرگ و معتبر تعیین کردند؛ به شما گفتم این شیاطین قصد دیگری دارند و می خواهند از این عروسک برای اجرای مقاصد خود استفاده کنند. روزی که دستور دادید همه صندوق‌ها را به نام علی آقا خامنه‌ای باز کنند؛ من و دو سه آدم دلسوز که حداقل یکیشان؛ یعنی شیخ علی آقا تهرانی بیست سال شاگرد خاص و مورد محبت شما بود، به شما نوشتیم که این انتخاب ایران را بر باد میدهد، گوش نکردید وحالا می بینید آنچه نباید می دیدید. این همه خونها ریخته شد، اینهمه جنایات وقوع پیدا کرد که از ذکر آن به خود می‌لرزم که مبادا قطره ای از این خونها به سبب اخوت من و شما دامن مرا بگیرد. فقط برای اینکه شما به جای گوش سپردن به آنها که هم به اسلام و هم به ایران علاقه مند بودند،گوش به شیاطین دادید. این چه معنا دارد که ما اسلحه از اسراییل بخریم و بعد از جنگ با اسراییل و تحریم جنوب لبنان سخن بگوییم؟ بنده در مورد جنگ و مسایل آن حرف نمی زنم که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است. فقط می گویم آیا به گوش شما نمی رسد که بعضی از نور چشمیها چه دست اندازیها به بیت‌المال مسلمین به اسم جنگ و کمک به جنگ زدگان کرده‌اند. بیش از ۳ ماه است بنده برای دیدن شما وقت خواسته‌ام ولی دفتر شما مرتب می‌گویند وقت ندارید. آنوقت هر روز ملای فلان ده و دادستان بهمان قصبه را به حضور می پذیرید. چون لابد به جز مدح و ثنا نمیگویند و بدبختانه شاید چون خداوند تبارک به من لسان مداحی نداده حتی باید از برادر خود محروم بمانم. حال روزنامه ها یک روزه یک شیخ را آیت الله ‌العظمی می کنند و دیگری را افقه الفقها.آن شیخ گیلانی جلاد آیت‌الله می شود و دسته دسته ثقه الاسلام و حجت‌الاسلام از کارخانه حکومتی بیرون می‌آید. اسمش را هم گذاشته‌اند حکومت جمهوری اسلامی و مسرورید که حکم خدا را در زمین اجراکرده‌اید؟ خوشا به سعادت آنها که همان روزهای نخست رفتند و این روزها راندیدند"(4).‌‌[1]‌‌
پاسخ خميني به اين نامه ها چون موارد ديگر سكوت بود و پايين كشيدن ابروان. چون اين ها از "اسرار نظام" بودند و او چگونه بايد به برادرش و بسياري ديگر توضيح مي داد كه اين جزو توافق موساد با او بوده است و اصلاً اسرائيل و آمريكا برايش مهم نيستند و تنها "برپايي و حفظ حكومت و نظام اسلامي" – و اسلام نيز از نظر وي، يعني همين كه دست مي برند و پا قلم مي كنند و ظواهر و شعائر اسلامي هم كه از در و ديوار مي بارد و حجاب نيز كه اجباري استو به صراحت نيز گفته بود كه اسلام با تاسوعا و عاشورا زنده است كه خود نشان از نگرش وي به اسلام و توجه تنها به سطحي ترين لايه دين است- برايش اهميت دارد كه طبق فتوايش براي آن مي توان "حتي فرايض و احكام اسلامي را تعطيل كرد"، چه رسد شعارهاي ضد اسرائيلي و ضد آمريكايي براي تداوم حكومت اسلامي و او حاضر است براي ماندن در قدرت هزار و يك نقش ديگر كه سهل است، جنايت بكند، چه رسد شعارهاي رنگارنگ دادن (دجال يعني رياكار)، كه در آينده نيز عملاً چنين كرد. خميني تنها براي شاگردان نزديك اش –و به ميزاني كه روي شان تسلط داشت- فاش ساخت كه "تقيه" كرده و "خدعه" كرده است. خميني خوب شيرفهم شده بود كه اگر مطيع باشد و طبق نقشه عمل كند، سيد، امام، شجره طيبه، ولي امر مسلمين، رهبر انقلاب و خميني كبير مي شود و مي ماند و اگر سركشي كند، مي شود آخوندي لج باز، هندي زاده اي كه حتي ليوانش نجس است، يك منحرف جنسي و حتي بيمار رواني كه در توضيح المسائل اش به صراحت پيرامون طرق سوءاستفاده جنسي از نوزدان به مقلدان رهنمود داده و نخستين قتل اش را در سن ده سالگي در خمين مرتكب شده و حتي در قتل پسرش نيز دست داشته است و همان كسي بوده كه سعي كرده از آيت الله بروجردي فتواي شرعي و نامه اي بگيرد براي سرنگوني مصدق و در بسياري از ترورها و بمب گذاري هاي اوائل انقلاب نيز دست داشته است. همان گونه كه بسياري از انقلابيون يك شبه به ضد انقلاب، فاسد، فاسق، منافق و فتنه گر و غيره بدل شدند و جانشين رهبر آيت الله منتظري- به سبب مخالفت با كشتار فله اي زندانيان، به فقيهي در كنج خانه بدل گشت. اگر از قبل كسي چنين پروژه اي را فاش مي كرد، باورنكردني به نظر مي رسيد، اما اينك براي آنان كه از آن زمان ماندند و ديدند، يك به يك جزو وقايع مستند تاريخ انقلاب اند.

وعده هاي دست آموزان موساد در رأس انقلاب
رهبران روي صحنه ايران پس از رسيدن به قدرت تقريباً روي تمامي وعده هاي سابق شان زدند به مردم و انقلابيون زدند؛ آن هم در كمال وقاحت، اما به پيمان شان با موساد تا به آخر و به قيمت قرباني شدن نزديك ترين افراد به خود پايبند ماندند؛ چون خوب مي دانستند كه چگونه به قدرت رسيده اند و به همين سبب در پاسخ به انقلابيوني كه گفته بودند، از عوامل رژيم سابق استفاده نكند و ما مي توانيم كشور را اداره كنيم، گفت: «شما عرضه نداريد يك نانوايي را اداره كنيد». وقتي انقلابيون معترض خميني شدند كه شما قول داديد در جمهوري مدنظرتان حتي كمونيست ها هم مي توانند، تشكيل حزب دهند و فعاليت كنند، اما شما كمونيست ها كه جاي خود، پدر همان انقلابيوني را كه چون فرزندان تان خوانده بوديد –مثل قطب زاده، بني صدر، بازرگان و بسياري ديگر، در آورديد. خميني در كمال بي شرمي گفت:
«آن هایی که می گویند اسلام نباید آدمکشی بکند،آدم های نفهمی هستند که معنی اسلام را نفهمیده اند. پیغمبر برای همین می آید که جنگ کند و آدم بکشد. قرآن هم می گوید بکشید، بزنید، حبس کنید. آن هایی که می گویند اسلام نبایدآدمکشی بکند، آدم های نفهمی هستند که معنی اسلام را نفهمیده اند. یوم الله روزی استکه خداوند تبارک و تعالی برای تنبیه ملت ها یک زلزله ای را وارد می کند، یک سیلی راوارد می کند، یک طوفانی را وارد می کند، به مردم شلاق می زند که آدم بشوید. یوم اللهروزی است که امیرالمومنین سلام الله علیه شمشیر می کشد و 700 نفر از خوارج را یکی بعداز دیگری گردن می زند».[2]
پيش از پيروزي انقلاب گفته بودند كه آب و برق را مجاني مي كنند و پول نفت را چون برخي كشورهاي عرب مي آيند دم در خانه ها مي دهند. بعد از انقلاب گفتند اصلاً ما براي اقتصاد انقلاب نكرديم و اقتصاد مال خر است! به آنان گفتند شما گفتيد اسلام اجباري نيست و حجاب هم اجباري نيست، گفتند كه شرايط آن موقع اقتضاء مي كرد كه چنان بگويم، و حالا اقتضاء مي كند كه چيز ديگري بگويم و بعداً هم ممكن است چيزي ديگري؛ و حرف مرد يكي نيست!! معترض شدند كه شما در فرانسه گفتيد يك جمهوري مثل فرانسه مي خواهيد در ايران مستقر سازيد، حالا كه عملاً حكومت ولايت فقيه را به وجود آورديد كه خودكامگي از نوع ديگري است؟ گفت اصلاً ولايت فقيه براي اين است كه ديكتاتوري نشود!؟ گله كردند كه خودتان قول داديد كه روحانيون پست و مقامي در دولت نخواهند داشت، اما حالا از همه جا آخوند مي بارد؟ پاسخ داد كه دوري روحانيت از سياست، توطئه استكبار جهاني در دوره مشروطه بوده! تناقضات گفتار و عمل شان چنان مشهود شد كه نزديكترين كسان هم به شك افتادند و از ايشان توضيح خواستند؛ به تعدادي از نزديكان گفت تقيه كردم و به آناني كه نزديك تر بودند گفت خدعه كردم!!! گفتند كه دولت بازرگان را كه دولت امام زمان خوانده بوديد، حالا مي گوييد كه براي فريب آمريكا او را برگزيديد؟! مگر آمريكا هم به امام زمان عقيده دارد يا اصلاً مي داند كه امام زمان كيست يا چيست؟ پس شما با مردمي كه به امام زمان اعتقاد داشتند، و خدا و اولياء خدا و امام زمان مكر كرديد و او را چون تمام دين و مذهب تان مستمسكي ساختيد براي رسيدن به قدرت تان و از اين سبب، آخرت تان را براي آن باختيد.
عبرت هاي تاريخي: امروز پس از 35 سال از آن دوران، نظر افكار عمومي نسبت به شاه و مردانش، خميني و انقلابيون (و به خصوص انقلاب دزدان) كاملاً تغيير كرده و حتي مي توان گفت كه 180 درجه برگشته است و تاريخ به همگان نشان داد كه اگر در سال 57 از بابت عوامزدگي مذهبي، ايرانيان تصوير رهبران انقلاب را در ماه مي ديدند، اينك بعد از 35 سال ثابت شد كه همواره ماه حقيقت كاملاً پشت ابر نمي ماند و عاقبت حقيقت، كاسبكاران ديني را رسوا ساخته است.
براي كارهايي كه دجال كبير طي به قدرت رسيدن اش و پس از آن كرد (اين ميزان از وقاحت در رياكاري و فريب هدفمند و با برنامه قبلي مردم) در تاريخ اسلام فقط و فقط يك معادل وجود دارد: اسماعيليان و داعيان شان و دولت فاطمي. تنها با خواندن تاريخ و اسرار اسماعيليان است كه پي به دلايل بسياري از كارهاي خميني –كه حتي براي بسياري از نزديكان غيرقابل توضيح بوده- پي مي بريم  و درمي يابيم كه چگونه تعدادي آخوند "كون نشور" (بي تعارف) خودشان را در جايگاهي ديدند كه خود را ولي مطلق مردم بخوانند و ولايت مطلقي كه تنها از آن خداست و حتي پيامبران ندارند، به نام خود بر ديگران تحميل و تجويز كنند.

اسماعيليه و فاطميان را بهتر بشناسيم
سخن پيرامون اسماعيليان، خاستگاه شان، وابستگي هاي كلامي و فكري شان، نوع ارتباط شان با امامت، حكومت و خلافت اسلامي و تفاوت هايشان در غرب و شرق سرزمين هاي اسلامي محل بحث هاي بسياري بوده است و با آن كه اسماعيليان ساكن ايران پس از حملات هلاكوخان و سلجوقيان بسياري از منابع شان را از دست دادند، اما اسماعيليان فاطمي اسناد و منابع شان را حفظ كردند و گرچه كمتر تمايل به نشرشان داشتند و دارند (كه در ادامه بحث خواهيم فهميد چرا)، ولي پژوهشگران و مستشرقين متعدد شرقي و غربي توانستند با در كنار هم چيدن آن منابع با ساير كتب تاريخي و اسلامي، به تصويري كم و بيش روشن از آن ها دست يابند و نمونه اي خوب براي هر نوع دست يابي به تاريخي قابل اعتماد –با وجود برخي تعارض نظرات و گزارشات، از طريق تحليل گزارشات، منابع و اسناد هستند. به عبارتي ديگر، پيرامون بسياري از مكاتب، نحله هاي فكري و ديني، اديان و مذاهب در تاريخ اسلام، كج فهمي هاي بسياري صورت گرفته و بسيار پيش مي آمده تا مخالفان، آراء و اعمالي را به ايشان نسبت بدهند كه از ايشان نبوده است و به خصوص تعصب و تحجر و جهل بر آن دامن مي زده است. اما در اين ميان بودند، فرقه ها و اديان و مذاهبي كه با دسترسي به منابع خودشان و تواريخ از منابع مختلف مي توان به چهره اي -تا حد زيادي واقعي و گويا از ايشان دست يافت و اين مهم درباره اسماعيليه و فاطميان تا حد زيادي تحقق يافته است.
نخست نبايد فراموش كنيم كه اسماعيليان همچون ساير نحله هاي شيعيان، در تفكرات سياسي شان، امامت را به عنوان بديلي به جاي سلطنت يا خلافت ارائه كردند. دوم، زمينه هاي مذهبي و اجتماعي در شكل گيري اسماعيليه و تفكرات سياسي شان بسيار نقش داشت. واقعيت اين است كه آنچه پيرامون اسماعيليه و فاطميان در ادامه اين مقاله مي آيد، نه تنها نظر منتقدان شان كه نظر مستشرقين و محققان بي طرف است. تقريباً تمامي شان –به استثناي برخي شيعيان- اسماعيليان و دولت فاطميه را بسيار منفي ارزيابي كرده اند و عمدتاً به مثابه دكانداران دين تعبير شده اند. برخي حتي آنان را مسلمان نشمرده، بلكه جرياناتي با گرايشات ديني مختلف و منحرف شمرده اند كه هدف شان تغيير محتواي اسلام از درون بوده است. اينان براي ادعاي خويش به ادله مختلفي استناد مي كنند كه به آن ها خواهيم پرداخت. يكي از آن موارد، خاستگاه و بانيان اسماعيليه است. همين طور از نظر نخستين دعوت كنندگان شان و منابعي كه برايمان باقي مانده اند. از جمله اثري به نام امّ الكتاب متأثر از عقايد گنوسي و مانوي است كه امروز برايمان باقي مانده و ايوانف و هانري كِربن آن را نگاشته بين قرون دوم تا پنجم هجري مي دانند.[3] ميمون القداح نيز كه از بانيان اصلي اين فرقه مي دانند، فرزند ديصان ذكر كرده اند و عقايد ديصان در ميان فرق گنوسي امروز براي دين پژوهان زبانزد است.[4]
شرق شناساني كه پيرامون اسماعيليان تحقيقات دامنه دار و معتبري كردند، به نظرياتي باارزش پيرامون اين نحله سرّي دست يافتند. دوساسی محقق فرانسوی، مذهب اسماعیلی را مولود فکری عبدالله بن میمون قداح می داند. خاورشناسان هلندی راینهارت دوزی و میخائیل یان دوخویه با تأیید نظر دوساسی می افزايند که عبدالله بن میمون قداح برای دشمنی با عرب به تشکیل چنین فرقه ای پرداخته است؛ به عبارتي او را نه شخصيتي معتقد كه ويرانگري زيرك مي انگارند. خاورشناس معروف، برنارد لویس برخلاف دوساسی و دوزی، اسماعیلیه را حزب و فرقه ای عربی می شمارد که موالی بسياري از ایرانیان و آرامیان بدان مذهب در آمده اند.[5]

خدعه هاي اسماعيليه
اين كه چرا از بين اين همه مدعيان، آنان عبدالله ميمون را به عنوان متهم معرف مي كنند، دليل اش طرح ادعاهايي است كه تنها از يك فرصت طلب برمي آيد. در حالي كه امامان فاطمي مدعي بودند كه نسب شان تماماً به سلاله پيامبر مي رسيد، و از آن طريق نزد مردم كسب اعتبار براي بيعت و حكومت شان مي كردند، عبدالله ميمون بدون چنين نسبتي، خود را امام خواند. ماجرا آن بود كه ابوشاكر ميمون ديصان معروف به ميمون قّداح را پسري بود عبدالله كه با محمد بن اسماعيل دوست و هم مدرسه اي بود. ميمون قداح مدعي شد كه نسب بر دو گونه است، جسمي و روحاني و عبدالله (يعني پسرش) نسب روحاني مي برد و او وليّ محمد و وصي و نايب اوست و او را به من سپرده بود تا بپرورم و از دشمنان پنهان دارم. اكنون امانت خود بگذاردم و راز نهفته آشكار كردم؛ امام شما اوست. شيعيان اسماعيلي نيز به متابعت و مشايخت عبدالله گردن نهادند.[6] عبيدالله مهدي كه مدعي بود مهدي موعود است كه ظهور كرده و بعدها دولت فاطميان را تأسيس كرد، از نوادگان عبدالله ميمون بود و نه از نوادگان علي و فرزندان فاطمه زهرا.[7] از اين دست توجيه ها در تاريخ اسماعيليان پر است و آنان براي توجيه مبارزات قدرتي كه مابين مدعيان امامت و مهدويت داشتند، مجبور به داستان هاي پردازي هاي متعددي شدند و ابداع و اختراع مداوم اصطلاحات امام مستتر، امام مستودع، امام مستقر، امام غايب، غائم، غائد، حجت، حجت كبري، مأذون، وصي، داعي بلاغ، داعي محدود، داعي الدّعاة، معلم، اساس، ناطق، باب باطن، لسان علم، و يد قدرت و غيره براي همين تناقضات مدعيان شان بود. حنا الفاخوري و خليل الجر كه براي بخش اسماعيليان كتاب شان علاوه بر متون قديمي اسلامي و شيعي از برجسته ترين تحقيقات شناخته شده مستشرقيني چون مارادووو، ماسينيون و به خصوص ايوانوف روس بهره برده اند، پيرامون اسماعيليان در كتاب شان «تاريخ الفلسفة العربيه» مي گويند: «آنچه از اين مآخذ دريافتيم، اين است كه اسماعيليه –همچنان كه گفتيم- جمعيتي سرّي بود، داراي مبادي سياسي و اجتماعي و فلسفي، متصف به آزادي ديني و تمايل عقلي. و فرق ميان مذهب عقلي اسماعيليه و معتزله در اين است كه، معتزله براي دفاع از دين به عقل تمسك مي جستند، و حال آن كه اسماعيليه براي انهدام اساس همه اديان به عقل تمسك جويند».[8] (تقريباً همان چيزي كه برخي از مردم و كوچه و بازار پيراون خميني مي گويند كه ريشه اسلام را در ايران خشكاند و مردم را از هر چه دين و ايمان بيزار ساخت) خواهيم ديد كه اين توسل به عقل نيز نزد اسماعيليه تنها ابزاري بوده براي رسيدن به قدرت و پيروي چشم و گوش بسته از هر حكمي كه توسط امام صادر شود، در رأس امورشان بود. فن هامر[9] اسماعيليه پژوه معروف نيز در كتابش پيرامون آنان چنين مي گويد: ... اين خلاصه نظامي يا رژيمي بود كه هر مبداء و اصل ديني و اخلاقي را منهدم مي خواست و هدف و مقصودي جز وصول به مطامع و مآرب شخصي بدست وزيران خود نداشتند كه آنان نيز بهترين آلت سياست جهنمي آن ها به شمار مي رفتند و به هر كاري اقدام مي كردند و چيزي نمي شناختند و هر چيزي را خدعه و فريب مي دانستند و هر چيزي را مباح و جايز مي شمردند.[10] خواهيم ديد كه امام از منظر اسماعيليان چنان جايگاهي يافت كه فراتر از پيامبر است.
كار اسماعيليه تنها محدود به ادعا و گفتارها نبود، كه در سطح عملي نيز با مردم و حتي باورمندان شان چنين رفتار مي كردند. رفتار امام شان –مهدي- پيش از اين كه قدرت را در شمال آفريقا در دست گيرد و پس از آن بسيار شنيدني است: «مهدي با صحبت جماعتي تجار به اسكندريه رفت و آنجا خود را به ديلميه نمود، كه او را علي بن وهسدان گفتندي. و گفت از اولاد پيغمبرم و از دشمنان گريخته و پناه به شما و اين ولايت آورده ام. علي بن وهسودان او را به زيّ تجار به طرابلس مغرب آورد. معتضد نامه به صاحب سجلماسه[11] نوشت به طلب مهدي. و او تجاهل و تغافل نمود. و در اين وقت، داعي ابوعبدالله داعي در بربر مقيم بود و كار دعوت با مردم بربر راست كرده. مهدي برادر خود، ابوالعباس، را به استحضار ]ابو[ عبدالله به كتامه فرستاد تا هر دو بر اتفاق با لشكر برابره بيامدند و دارالملك افريقيه را بگرفتند و غنايم بسيار از مال و غنايم و چهارپاي بيافتند. و اصحاب ابوعبدالله مشرقي بر بلاد قيروان و افريقيه به يك بار مستولي شدند. زيادةالله بن اغلب افريقي قيروان بگذاشت و از ايشان بگريخت. در رجب سنۀ ست و تسعين و مائين، كتامه و مغاربه بأسرها و اجمعها منقاد امر او شدند و به سجلماسه درآمدند و مهدي را از قلعه فرو آوردند. سال او در آن وقت به 37 رسيده؛ كار آن ديار و قباي ملك بر قامت استقامت او راست شده؛ مُلكِ بلاد و مطاوعت عباد و انقياد اَجناد او را مسخر شده؛ خواست كه كارها به نفس خود كند، ابوعبدالله مشرقي و برادرش، ابوالعباس، را از كارها دست كوتاه كرد و از اوامر و نواهي فطام نمود. ايشان از او ملول و نفور شدند و دل ها از محبت مهدي سرد كردند؛ اما مردم همه مطيع او شدند. جمله را استماعت و دل خوشي داده آن گاه پرسيد كه من امام شما نيستم؟ گفتند بلي. گفت بيعت من به جان و دل قبول كرديد؟ گفتند كرديم. فرمود كه أقتلوا هذا الشيخ. ابوعبدالله گفت من مستحق اين خطاب و عتاب نيستم. گفت كار من به حيات تو تمام نشود. پس، برابره، چون گرگ گرسنه، در او افتادند و آن بي چاره را هلاك كردند. اين است آنچه اعتماد اسماعيليان است».[12]
فرقه اي به نام دروزي نيز از اسماعيليان منشعب و پديدار شد. ايشان از پيروان ابراهيم دروزي –ترك تبار- بودند. او در يكي از مسجد قاهره مدعي الوهيت الحاكم بامرالله –از حاكمان فاطمي- شد. چنان كه به او نسبت مي دهند، گويا الحاكم بامرالله نيز در اواخر عمر بدين تصور رسيده بود كه روح القدس در وي حلول كرده و مجسم شده است. وزير ايراني اش، حمزة بن علي نيز راه و رسم اين فرقه را هموار كرد. پس از مرگش نيز دروزي ها مدعي شدند كه او نمرده، بلكه به آسمان رفته و برخواهد گشت و كافران را مجازات خواهد كرد.[13]  

باورهاي ظاهري اسماعيليه يا الدعوة الهادية
با ورق زدن تاريخ، و چنان كه از ظواهر ادعاهاي اسماعیلیان برمي آيد، درمي يابيم كه آنان گروهی از شیعیان هستند که فرزند بزرگ امام جعفر صادق، امام ششم شيعيان، اسماعیل را به جاي فرزند كوچكتر كه توسط شيعيان دوازده امامي، موسي كاظم خوانده مي شود، جانشين امام مي شمردند. امام جعفر صادق چهار فرزند داشت به ترتيب به نام هاي اسماعيل، موسي، محمد ديباج و عبدالله معروف به افطح. جعفر نص امامت بر فرزند نخست خويش اسماعيل كرد. اما بنا بر روايتي وقتي اسماعيل شراب مسكر بخورد، جعفر بر فعل او انكار كرد و فرمود: بدا في أمر اسمعيل. سپس بر پسر دوم اش موسي نص كرد. گروهي از شيعيان كه به كيسانيان معروف شدند، حجت آوردند كه جعفر امام معصوم است و او نص بر اسماعيل كرد، پس اصل نص نخستين است و بدا بر خداوند روا نباشد و "چون امام هر آنچه كند و فرمايد جمله حق باشد"، پس اسماعيل را از شراب خوردن در امامت نقصان و خلل نباشد.
اما روايت اهل سنت و جماعت آن است كه اسماعيل پنج سال پيش از پدرش –جعفر- درگذشت. جماعتي از شيعيان گفتند كه اسماعيل نمرد و از جهت تعميمۀ مردم (يعني كور كردن و پوشيده ساختن معنا) بود و او بعد از پدرش پنج سال زنده بود و او را در بازار بصره ديدند كه بيمار و نابينا را دعا كرد و شفا داد و مقصود امام جعفر صادق «بدا» بر خود بود از بابت حوالت دعوي امامت كه به وي مي كردند![14] عجيب تر اين كه، حتي به اين نكته احتجاج كردند امام جعفر صادق جز مادر اسماعيل و عبدالله، نه زني داشته و نه كنيزي!![15] در حالي كه اهل سنت نيز روايت مي كنند، وقتي امام جعفر صادق وفات يافت، جمهور شيعه از فرزند دوم اش موسي متابعت كردند. اندكي به امامت محمد ديباجي متمايل شدند و «ديباجيه» خوانده شدند و قليلي به امام عبدالله افطح گردن نهادند كه به «افطحي» موسوم گشتند.[16] اختلاف ديگري نيز در زمان وفات اسماعيل به وجود آمد. گروهي مدعي شدند كه اسماعيل پيش از پدرش (امام جعفر صادق) نمرده و تنها موقتاً غيب شده و در آينده ظهور خواهد كرد. گروهي ديگر پذيرفتند كه او مرده و فرزندش محمد را جانشين وي شمردند، اما با وفات محمد، مدعي شدند كه او غيب شده و ظهور خواهد كرد كه اين شاخه اخير به مباركيه نيز معروف شدند.[17] چيزي نگذشت كه اختلافات زيادي تري رخ داد و عده ای نیز امامت را در دو امام مستور و سپس در دو ظاهر قائم می دانستند، که بر اسماعیل بن جعفر یا محمدبن اسماعیل وقف نمودند.[18] جالب است كه بدانيم آنان در ابتدا حتي خود را با نام اسماعيليان نمي خواندند و خود را الدعوة الهادية مي ناميدند،[19] و زير لواي آن به گسترش افكار و تبليغات ويرانگرشان مي پرداختند تا پشت نقاب دعوت به دين و اسلام بتوانند رشد و نضج يابند و زماني خود را معرفي كنند كه قدرت را در دست گرفته باشند (درست مثل خميني). نام اسماعيليه را گويا نخستين بار ملل و نحل نویسان متقدم، مانند حسن بن موسی نوبختی و سعدبن عبدالله قمی بر این فرقه گزاردند.[20] البته اسماعيليان براي استخراج نظريات مبالغه آميزشان پيرامون امام از اديان و فرقه هاي ديگر، حتي فرق غيرمسلمان بسيار اقتباس كردند؛ غنوصي هاي (گنوسي ها) برديصاني، مسيحيان نسطوري و حتي مانويان و عرفان هاي غيراسلامي از آن جمله اند.[21]

تعاليم الدعوة الهادية
آنچه در بخش فوق رفت، آن چيزي بود كه عامه مردم آن دوران، هر آشنا شونده و حتي بعضاً محققي با نگاهي گذرا پيرامون اسماعيليه و از "ظواهر" دريافت مي كنند، اما حقيقت شان و "باطن شان" (بر اساس قول خودشان كه براي هر چيزي، ظاهر و باطني قائل بودند) آشكار نمي شود، مگر با دروسي سرّي كه آنان در سلسله مراحل چندگانه اي كه بزرگان شان كه به امام شان تقرب داشتند، آشنا شويم:
نخست اين كه با وجود آن كه اسماعيليان تمام مردم را مخاطب دعوت شان مي شمردند، در محافل شان عامه مردم را به صراحت «كوران و خران» مي شمردند! اما صاحبان "عقل ثاقب" كه خداوند چشمان ظاهر و باطن شان را گشوده بود، شايسته آن بودند كه به حقايق سرّي آن مذهب آشنا شوند: «مردم را دعوت كن، بدين طريق كه به آنچه مورد علاقه آنان است، علاقه نشان دهي، تا جايي كه هر يك بپندارند، تو از ايشان هستي، پس در هر كس عقل و خردي يافتي حقيقت را به او بگوي».[22] در جايي ديگر به دعاة شان كه به اقصاء نقاط مي فرستادند چنين توصيه مي كردند: نخستين وظيفه آنان اين است كه حقيقت احساسات و عواطف شان را مخفي كنند و آراء و عقايد مستمعين خويش را گردن گيرند، و در لباس هاي مختلف ظهور كنند و با هر طايفه اي به زباني كه خوشايند اوست سخن گويند... عامه و افراد ساده لوح را تسخير كنند و آن كارها را (جادو و چشم بندي و غيره) معجزه جلوه دهند و حس كنجكاوي آنان –مردم عامي- را با لغز گفتن و احدايث خفيه برانگيزانند و در برابر مومنين با آن ها "با نقاب" زهد و فضيلت ظاهر شوند و در مواجه با صوفيان و عرفا، صوفي و عارف باشند و از معاني غيب و خفيه دم زنند ...[23] (چقدر شبيه اعمال دجال در طول انقلاب براي جذب اقشار و آحاد مردم و حتي جريان هاي چپ و كمونيست است تا عرفا و ديگران!) اينك كاملاً مي توان درك كرد كه چرا بازماندگان اسماعيليان در عصر حاضر مايل نيستند تا آثار و اسناد مرجع و سرّي شان را منتشر كنند. آنان متمايل به مباحث كلامي باطنيه بودند، اما نه آن فلاسفه و كلاميون باطنيه كه عبور از ظواهر كلام قرآن و كتب مقدّس را براي درك فحواي كلام و معناي عميق سخن مدنظر بود، كه ديگران را به درك اش فرا مي خواندند، بلكه با هدفي دقيقاً عكس آن؛ يعني وسيله اي براي اين كه بين امام و خواص شان با مردم تمايز ايجاد كند و راهي باشد براي پنهان سازي حقايق پشت پرده از مردم به منظور هر چه بيشتر و بهتر سواري كشيدن از آنان! آنچه را كه تحت عنوان تعليم مطرح مي كردند، همچون همه دعاوي شان ابتدا زيبا و درست به نظر مي رسد، اما نه آنچه اسماعيليان از آن تأويل مي كنند و تعليمات شان و سلسله مراتب تدريس رسائل مخفي شان، همان است كه امروزه شستشوي مغزي مي خوانيم. از ابتدا تا انتهاي تمامي صغرا و كبري چيدن ها و وامگيري هاي شان از اديان مختلف، حني از فلاسفه و كلاميون متنوع و موضوعات وحياني و مسائل عقلايي، عالم صغير و كبير و از هيكل تا هيولا و از فرش تا به عرش تنها به يك چيز ختم مي شد: "امامي مستتر" كه فوق احكام شريعت و ديني است و نسبت به هر تصميمي پيرامون هر كس و هر چيز مجاز و صاحب اختيار "مطلق" است (حالا بهتر مي توان درك كرد كه چرا دجال فتوا صادر مي كرد كه حاكم اسلامي حتي مي تواند فرايض و احكام ديني و شرعي را متوقف يا باطل كند) و چنان هر تصميم اش حقاني پنداشته مي شود كه نياز به پاسخگويي به كسي ندارد چه رسد كه، مورد نقد و قضاوت قرار گيرد. به همين سبب، امامت در حقيقت يكي از اصول دين شان نبود، كه ماوراي همه اصول و فروع دين و مذهب بود كه امام به اختيار مي توانست هر اصل و فرعي را باطل كند يا حرامي را حلال سازد يا برعكس، و وظيفه پيروان تنها اطاعت بي چون و چرا است و بس، و گرنه در زمره گمراهاني خواهند بود كه خون شان مباح است. درضمن، در نزد اسماعيليه تنها يك امام وجود ندارد و آنان انواع و اقسامي از امام داشتند: امام مستتر، امام مستودع، امام مستقر، امام غائب و...؛ باز اينك بهتر مي توان فهميد كه چرا خميني خود را امام خواند؛ چون در شيعه دوازده امامي، كسي ديگر نمي تواند امام خوانده شود و كساني كه امام خوانده مي شدند يا سني بودند (كه به هر پيش نمازي امام مي گويند) يا سنيان ايشان را امام مي خواند (مثل امام موسي صدر)، اما در شيعه اثني اعشري به هيچ وجه سابقه ندارد كه وقتي امام زمان هست، كسي ديگر خود را امام بخواند و حتي يك مورد در تاريخ شيعيان دوازده امامي نداريم. برخلاف آن در نزد شيعيان اسماعيليه به كرّات مي بينيم.

امامت از منظر اسماعيليه را بهتر بشناسيم
در نظر اسماعيليان امام هفت مرتبه دارد و از نبي مرتبه اش برتر است.[24] حتي برخي از آنان مدعي شدند كه وقتي كسي امام را شناخت و پذيرفت، انجام هر عملي برايش مجاز است.[25] (مقايسه كنيد با رفتار مزدوران خميني و به خصوص پاسداران و شكنجه گران رژيم كه هر كاري را براي خود مجاز كرده اند) امام از منظر اسماعيليان چنان جايگاهي يافت كه نه تنها فراتر از پيامبر است كه مطلق العنان در حد ربّ است. از منظر ايشان: چون نبي هم متعلم است و هم معلم و بشري چون انسان، اما «امام سروري است كه به اراده او آنچه موجود نبود، موجود شود (!) و به امر او محال ضروري گردد».[26]
در باور اسماعيليه نه تنها عملاً كه نظراً نيز امام به جاي خدا مي نشست: چون خداوند قديم صامت و امام حيّ ناطق به جاي اوست، چنان كه به صراحت گويند:
«نحن بمكان من الله اذا كنابه فنحن هو». يعني ما از خداي به جايگاهي ايم كه چون ما به او باشيم، ما او باشيم.[27]
 حالا بهتر مي توان فهميد كه چرا فقيهي فاسد و شيفته قدرت چون خميني به خويش اجازه مي داد كه پيرامون جان و مال و زندگي مردم بدون محدوديت تصميم بگيرد و به كسي نيز حساب پس ندهد و نه تنها تمام كرده هاي خويش را كتمان كند (تجاوز، شكنجه، دروغ و ريا و هزار و يك جنايت ديگر) كه كتمان شان را عين حق شمرد!!

حكومت فاطميان
اسماعيليه توانستند بسياري از مردم و طوايف و به خصوص شيعيان و مسلمانان غيرعرب و حتي فرقه هاي مذهبي غيراسلامي و به طور كلي هر كسي را كه مخالف خلافت عباسيان بودند، با انواعي از حيله و وعده و اميد زير چتر خود جذب كنند و عاقبت توانستند به آرزوي ديرينه شان يعني حكومت برسند و مصر و شمال آفريقا را در سال 297 ه. ق. / 909 م. به نام خلفای فاطمی (كه خود را از فرزندان فاطمه دخت پيامبر مي شمردند كه ديديم كذب محض بود) در حيطه تسلط خويش گرفتند. درياي مديترانه را براي اروپاييان ناامن ساختند، برخي بنادر فرانسه را غارت كردند، بندر جنوا  را تصرف نمودند و حتي كارشان چنان بالا گرفت كه براي مدت كوتاهي حيطه خلفاي عباسي در بغداد را نيز تصرف كردند، اما تركان سلجوقي به داد خليفه رسيدند و دوباره قدرت را در مركز خلافت اسلامي به عباسيان باز گرداندند، گرچه فرماندهان سلجوقي بودند كه قدرت واقعي در دست شان بود. در مصر «جامع الازهر» كه امروز دانشگاه الازهر شناخته مي شود، از ميراث فاطميان است. گرچه اينك هيچ نشاني از اسماعيليه و شيعيان ندارد؛ چون مذهب اسماعيليه در زمان فاطميان با دين و ايمان مردم آن مناطق همان كرد كه دجال كبير با دين و ايمان مردم در ايران در طول اين چهار دهه و تنها با شناخت دقيق ويران سازي ريشه اي اين افكار در اعتقادات و ايمان مردم نسبت به هر چه الهي و ديني و حتي انساني است، مي توان فهميد كه چرا محققان بي طرف اسماعيليه (و نه فقط سني مذهبان و متعصبان يا مخالفان شان)، هدف آنان را اساساً ويران سازي و از ريشه بركندن دين و ايمان مردم  مي شمردند و بس.

اسماعيليه در ايران
باري، مراکز تبلیغ اسماعيليان در ایران بیشتر حوال ری، فرارود و خراسان (يعني همانجايي كه برخي  مدعي هستند اجداد خميني از آنجا براي تبليغ دين به كشمير هند رفتند؛ بنابراين ادعاي برخي كه اجداد خميني را نه هندي الاصل كه مهاجراني از ايران به آنجا مي شمارند، باز مؤيد اصليت اسماعيلي وي مي تواند باشد) بود. از معروف ترين شان مي توان از ابوحاتم رازی، ابوبدالله نسفی، حمیدالدین احمد کرمانی و ابویعقوب سجستانی نام برد.[28] بعد از فوت مستنصر در سال 487ه. ق./ 1904م. اسماعيليان بر سر جانشینی خلیفه، به دو شاخة مستعلویه و نزاریه انشعاب كردند. حسن صباح كه از خانواده اي شيعه دوازده امامي بود، چنان كه خود مي گويد، مدتي پس از آن كه دعوت اسماعيليان را شنيد، بر دلش نشست و پس از يك بيماري سخت تصميم گرفت تا به اسماعيليان بپيوندد. او طي سفري به مصر رفت و مدتي را در آنجا اقامت گزيد و تعليم ديد و بیش از ده سال با اسماعیلیان در ارتباط بود و سپس به سبب اختلافي كه باز بر سر جانشيني ميان اسماعيليان برخاست، جانب نزاريان را گرفت، در آنجا دچار مشكل شد و چيزي نمانده بود كه او را از مصر به جزيره به زندان فرستند تا ابد در حصر بماند و گرچه ديلميان از حسن صباح اجازه خواسته بودند كه اگر دستور بفرمايد، آنان دفع شر مي كنند.[29] اما او از مصر خروج كرد و از آن پس در بسياري از بلاد اسلامي در سفر و حضر بود و دعوت به نزار مي كرد. از مغرب و اسكندريه به حلب و شام و از آنجا به بغداد و و خوزستان و اصفهان آمد. سپس به يزد و كرمان رفت و پس از چندي دعوت به اصفهان بازگشت و در فريم و شهرياركوه چهار ماه مُقام كرد و آنگاه به مدت سه سال بين دامغان و گرگان و چناشك در رفت و آمد و داعيان به اقصاء نقاط مي فرستاد. خواست به ديلمان رود، اما چون نمي خواست از ري بگذرد، منصرف شد و بازگشت. خواجه نظام الملك نيز بدنبال حسن صباح مي گشت و او نيز گريزان بود. او به ساري و سپس به منطقه ديلمستان در حوالي قزوين رفت و فصلي جديد از تاريخ اسماعيليان را رقم زد.[30]

حسن صباح و «دعوت جدیده»
به نظر مي رسد كه اين فرار و سرگرداني حسن صباح را بر آن داشت تا از تجارب ديلميان دور و برش بهره برد و به جاي اميد بستن به فراهم آوردن لشكرياني منظم كه از پس تركان سلجوقي برنخواهند آمد، قلاتي كوچك و مستحكم را بالاي كوه هاي صعب العبور بنا كند كه پايگاهي باشد براي جنگ و گريز و فدايياني كه از آنجا بسان مأمني سود جويند و لشكركشي هاي بزرگ بر عليه آنجا مقدور نباشد. قلعه الموت (آشيانه عقاب) كه در كوه هاي اطراف قزوين واقع بود و قبلاً توسط «داعی الی الحق حسن بن زید» بنا شده است، مورد توجه حسن صباح قرار گرفت و او توانست حاكم قلعه الموت را كه با سيد علوي مهدي بود، كنار زده و بر الموت مسلط شود.[31] بعد از اين كه جا پاي محكمي پيدا كرد، تعالیم جدید نزاریانی را مطرح ساخت که با تعالیم فاطمیون اختلافاتي داشت و آن را «دعوت جدیده» خواند و شروع به فرستادن داعیان به اطراف و اکناف نمود، چنان كه رسم مألوف اسماعيليان بود. نزاريان در زمان حسن دوم كاملاً به مسخ و فسخ از رسوم و واجبات و شرعيات گذشته كشيده شدند. حسن دوم روزي همه را فرا خواند و بانگ زد كه اينك "قيامت" است و روز حساب فرا رسيده و نه عمل و از اين سبب، شريعت ديگرباطل است و اگر كسي از اين پس حكم شريعت نگه دارد و بر عبادات و رسوم مواظبت نمايد، نكال و قتل و رجم و تعذيب بر او واجب تر است.[32]
باري، نزاریان به تسخیر و بنا نمودن قلاع در سرزمین هایی مشغول شدند که در مناطق صعب العبور و کوهستانی قرار داشتند؛ از سلسله جبال البرز در جنوب دریای خزر و کویرهای قهستان تا سرحدات کوهستانی میانه فارس و خوزستان و قلاعی را از حدود خراسان تا شام تسخیرکردند و در مجموع بالغ بر 200 قلعه از ايشان تاكنون شناخته شده اند.[33] از سال 485 هجري بود كه جنگ های سلجوقیان با الموتیان آغاز گشت و فصلي نو كليد خورد. نزاریان به دلیل نداشتن توان نظامی در برابر حكومت هاي مقتدر زمان و به خصوص سلجوقیان، اول راهكار برپايي قلاع كوچك و مستحكم را در پيش گرفتند و دوم سیاست مخوف ترور و قتل های سرّي كه به دست گروهي از آنان كه به نام «فدائیان اسماعیلی» خوانده مي شدند. آنان را بايد نخستين بدعت گزاران ترور در تاريخ اسلام شمرد و ترور با خنجرهاي مسموم فدائیان –كه بندرت قربانيان از آن جان بدر مي بردند، شهره شد (همچنان كه در تاريخ كشورمان نيز تروريست هاي بي سوادي كه توان مباحثه با مخالفان را نداشتند و به ترورشان مبادرت مي ورزيدند و در ايران نيز خود را دقيقاً با عنوان فدائيان اسلام مي خواندند و به صراحت متأثر از ايشان مي شمردند، توسط خميني كاملاً حمايت مي شدند و خميني در راه دفاع از ايشان حتي مقابل استادش، آيت الله بروجردي ايستاد).
خواجه نظام الملك، وزير دانشمند و مدير و مدبر ايراني، مشهور است كه به دست فداييان اسلام كشته شد، گرچه برخي آن را حاصل تسويه حساب هاي دروني سلجوقيان مي دانند كه تنها به اسم فدائيان اسلام تمام شد. فدائیان اسماعیلی به «حشاشین» نیز معروف بود و اين از آن روي بود كه در تعاليم شان براي آن كه فدائيان را براي ترور و هر اقدامي آماده كنند، سعي مي كردند تا آنان را با كشيدن حشيش دچار حالات و توهماتي سازد كه براي وعده هاي امامان شان ضروري تشخيص داده بودند: جنتي كه قرار بود با آدم كشي نصيب شان شود! قدیمی ترین سندي که در آن لفظ حشیشیه بر نزاریان اطلاق شده، نامه اي است به سال 516 ه. ق. که از سوي دیوان رسايل فاطمیان در قاهره به نام آمر، يعني خلیفه فاطمی كه در آن زمان امام مستعلویان بود، نوشته شد.[34] در زمان سلجوقيان اسماعيليان بسيار تضعيف شدند و جانشينان حسن صباح تا زمان مغولان در الموت قدرت داشتند كه در زمان مغولان به دست هولاكوخان سقوط كردند. گرچه پيروان بسيار اندك شان تا زمان كنوني در برخي از نقاط دنيا –شرق ايران وافغانستان و آسياي ميانه و هند و كشمير بيشتر از ساير مناطق، پراكنده اند.[35] جالب است بدانيد كه امام حاضر اسماعیلیان نزاری کریم آقاخان نام دارد که متولد شهر ژنو است و اکنون در پاریس اقامت دارد و فارغ ‌التحصیل دانشگاه هاروارد است.[36]
بايد اين نكته را نيز خاطر نشان سازم كه تقريباً تمامي مباحث نظري و استدلال هاي ديني اسماعيليه برگرفته از اخوان الصفا است و آنان تنها در جاي جاي معماري مستحكم فلسفي اخوان الصفا، واژه امام را وارد كردند كه براي يك متخصص پيداست كه آن تا جهت نظام متوازن و معقول اخحوان الصفا را به يك استبداد مذهبي نامتعادل فرو كاستند و از امامت و حكومت نردباني ساختند تا از آن بالاي سر مردم بروند. مخفي كاري هاي اخوان الصفا براي اين بود كه توسط تعصبات ديني و كج انديشي هاي حكومتي قرباني نشود و بتواند به تحقيقات و تعليمات اش ادامه دهد، ولي تشكيلات سري اسماعيليان براي آن بود كه نه تنها به شكلي پنهاني به جايگاه هاي قدرت دست يابد، كه از شگردهاي مختلفي براي اغفال مردم سود برد كه انواعي از تكنيك هايشان از جمله "تدليس" به صراحت در رسائل شان عنوان شده است. سلسله مراتب آموزش در نزد اسماعيليان برخلاف اخوان الصفا تنها جهت فهم پله به پله دروس توسط نوآموزان بود، كه مهمتر از آن، به خاطر رازهايي بود كه دست شان را نزد طالبان حقيقي دين باز مي كرد و آنان با طرق مختلف سعي مي كردند، در عين حالي كه تسلط شان را بر نوآموزان حفظ كنند، شگردهاي عوام فريبانه شان را در نزد افكار عمومي پنهان نگه دارند.

آخرين نقاب دجال!
پيرامون خاندان و نسب و مليت خميني سخناني پيش از به قدرت رسيدن اش طي انقلاب 57 مطرح شد كه در همان زمان توسط او و اطرافيان اش به عنوان كذب محض كتمان شد، اما بعدها كه آب ها از آسياب افتاد، در برخي از اسناد رسمي انقلاب اسلامي بر آن صحه گذاشته شد كه نسب شان از طرف جد پدري به كشمير هند مي رسد. براي اسناد و مدارك آن نيز به چند اثري كه جزو كتاب هاي ممنوعه بوده و در سايت هاي اينترنتي قابل دسترسي است، استناد نمي جويم؛ گرچه آن ها نيز داراي برخي شواهد و مدارك قابل تأمل اند، بلكه كتبي كه سال هاي اخير توسط نهادهاي حكومت اسلامي ايران به چاپ هاي متعدد رسيده است و مهمتر از آن به گفته هاي آيت الله پسنديده – برادر خميني كه بنا بر ادعاي خميني حكم استاد و حق پدري بر گردن او داشته- استناد مي جويم كه هم راستگوتر از ساير نزديكان خميني نشان داده است و هم با انتقادات جدّي كه عليه برادرش كرده، انساني حق جو و وارسته را معرفي مي كند. شجره‌نامۀ سیّد روح الله خمینی در کتاب معروف «بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی» تألیف سیّد حمید روحانی که تاکنون ده‌ها بار در جمهوری اسلامی بازنشرشده و به تأیید دفتر نشر آثار امام خمینی رسيده به صراحت مي گويد:
«پدر امام خمینی آیت الله شهید مرحوم سیّد مصطفی موسوی خمینی فرزند علّامۀ جلیل‌القدر مرحوم سیّد احمد موسوی(هندی) است که از خاندان جلیل مرحوم میر حامد حسین هندی صاحب عبقات الانوار می باشد.»[37]
با بررسي مطالب كتاب فوق و ادبياتي كه در تعريف و تمجيد پسنديده از خميني و تضاد آشكارش با نامه اي كه از او منتشر شده كاملاً مي توان پي برد كه خاطرات اش تحت فشار و مميزي شديد نهادهاي امنيتي بازنگري و سپس چاپ شده است. آيت الله پسنديده در مصاحبه اي در تاریخ 25 دی 1357 با روزنامۀ اطلاعات صریحاً اذعان مي كند: «… جدّ ما "آقا سیّد احمد (سید احمد الهندی) از اهالی کشمیر بود" که در سال‌های جوانی خود به ایران مهاجرت کرد».[38]
چنان كه در کتاب خاطرات اش نيز اذعان مي كند که نام خانوادگی وی و برادرش نور الدین هر دو «هندی زاده» بوده است، ولی چون این فامیلی شبهۀ وابستگی به انگلیس را ایجاد می کرد، آقای مرتضی فامیل خود را به پسندیده عوض کرد.[39]
البته تا اين جا اختلافي نيست و اختلاف اصلي سر اصليت جد خميني است. برخي او را اصالتاً هندي و كشميري مي دانند و برخي اصالتاً او را از اهالي ايراني شمال خراسان مي شمرند كه براي تبليغ اسلام به كشمير مهاجرت مي كند. آيت الله پسنديده نيز خودش نظري در اين خصوص ندارد، جز آن كه از قول كسي كه او را از مطلعين ذكر مي كند (اما هيچ نامي از آن نمي برد، جز اين كه اهل قم بوده!)، نيشابوري معرفي مي نمايد: «بنا برنقل كتب يكي از مطلعين "دين علي شاه" اصالتاً نيشابوري بوده و سپس به كشمير هندوستان عزيمت كرده است. همه اطلاعات ما راجع به جد بزرگمان در همين مطلب خلاصه مي شود و بيش از اين اطلاعي در دست نيست».[40]
تحليل: با اين همه تنها نام جدشان اطلاعات بيشتري مي دهد. دين علي شاه نامي ايراني نيست و پسوند شاه در انتهاي نام در نزد هنديان متداول است! حتي پسوند شاه در نام معدودي از صوفيان و دراويش نيز به سبب انتساب شان به هند است. عجيب تر اين كه نه هيچ يك از اسناد و فاميل جد خميني، بلكه شخصي كه در قم است از جدشان در كشمير خبر دارد و تازه نامش نيز ذكر نمي شود، در حالي كه در اين نوع اقوال همواره اسم اشخاص ذكر مي شود!! نحوه روايت پسنديده به گونه اي است كه هر گاه متشرعي بخواهد حرف دروغي را نزند و تنها با انتساب آن به ديگري خود از قول دروغ مبرا باشد و بار مسئوليت صحت و سقم آن را به ديگري بسپارد، معمولاً آن گونه سخن مي گويد. لازم به توضيح مي بينم كه شيعيان كشمير جايي كه جد خميني از آنجا آمده عمدتاً شيعيان اسماعيليه هستند و نه شيعيان دوازده امامي!! در كتب مستندي كه پيرامون شيعيان كشمير نگاشته شده بر دو باور و رسم برجسته در نزد ايشان كه بسيار محترم شمرده مي شود، انگشت گذاشته شده است: اولي باور مهدويت و دوم مراسم نوروز (كه اين به سبب مبلغاني بوده كه از ايران به آنجا رفته اند). چنان كه گذشت مهدويت در نزد اسماعيليه بسيار مهم و برجسته است و آنان براي هر عصري به ظهور يك مهدي ايمان دارند و انواع امامان اسماعيليه براي مهدي زمان شان تبليغ كرده و زمينه سازي مي كنند؛ اصلي كه نزد خميني نيز بسيار برجسته بود و او انقلاب 57 را زمينه ساز ظهور مهدي موعود مي دانست. درضمن، از ميان تمام مراسم ايراني، تنها مراسم نوروز بود كه توسط خميني، حذف و قرباني نشد و او با بقيه مشكل داشت و به اشكال مختلف درصدد مبارزه با آن ها بود، مگر نوروز.
علاوه بر آن، در ذيل علمايي كه خميني از دوران كودكي از محضر درس شان استفاده كرد نام "محمد مهدي داعي" به چشم مي خورد. داعيان و كساني كه با اين فاميلي فعاليت مي كردند، اكثراً از مبلغان اسماعيليه بودند كه كارشان تعليم اعتقادات اسماعيليه و آموزش پله به پله شان و همين طور گرفتن بيعت از مردم براي امام شان بوده است. مهمتر از آن، خميني همچون هر كسي كه به پيشينه اقوام و اجدادش رجوع مي كند، به خصوص اگر از اقوامي مهاجر بوده باشند مي توانسته جداي از تعاليم داعي در سنين كودكي، با مطالعه فرقه ها و مذاهب كشمير نيز به عقايد و روش هاي خطرناك اسماعيليه دست يافته باشد؛ بنابراين آشنايي خميني با تعاليم اسماعيليه از اين طرق نيز كفايت مي كند. چون مهمتر از اجداد، اين عقايد و آرمان ها و اعمال يك شخص است، كه دين و ايمان و مذهب واقعي اش را نشان مي دهد و اساساً براي شخصي كه جزو معدود كساني بوده كه بدعت من درآوردي "ولايت فقيه" را كه سابقه اي در اسلام و تشيع ندارد، آورده است، كار دشواري نيست تا از آموزه هاي اسماعيليه نيز براي كسب قدرت استفاده كند، حال چه نسب اش به اسماعيليان برسد يا نرسد؛ اما روش، منش و كنش او كه با اسماعيليان مو نمي زند و از اين نظر بايد او را فرزند خلف اسماعيليه در نظر گرفت و نه شيعه دوازده امامي. اينك بهتر مي توان فهميد كه چرا خميني حتي يكبار براي زيارت مشهد به مزار امام هشتم شيعيان دوازده امامي نرفت، چون شيعيان اسماعيليه از امام هفتم شان با شيعيان دوازده امامي متفاوت است و به امام رضا اعتقادي ندارند. خميني اين آخرين نقاب اش را نزد هيچ كس پايين نكشيد و اينك تازه فرو افتاد.

سيد جمال الدين اسد آبادي فراماسون و جاسوس؛ پدر معنوي خميني
پنهان سازي هدفمند مذهب در نزد برخي از فقها و مراجع مسبوق به سابقه است و جالب تر اين كه برخي از آنان جزو الگوهاي خميني بوده و خميني بارها ارادت بسيارش را به آنان اذعان كرده است. مهمترين شان سيد جمال الدين اسدآبادي بود كه خود را سيد جمال الدين افغاني معرفي مي كرد و براي اين كه بتواند افكار و آرمان هايش را در بلاد اسلامي گسترش داده و پيگيري كند، خود را سني معرفي مي كرد و تا آخر عمر مذهب شيعي اش را پنهان كرد. او بسيار مورد تحسين خميني بود و به همراه فضل الله نوري و مدرس، از مهمترين آخوندهايي بودند كه خميني نهضت اش را به نوعي ادامه مبارزات آنان مي شمرد. اسدآبادي عضو رسمي فراماسوني نيز بود و با افشا شدن سندهاي متعدد پيرامون آن، خميني و پيروانش چنين توجيه مي كردند و مي كنند كه او براي آشنايي با ساز و كار فراماسوني عضو رسمي لژ شده است. اما اگر واقعاً هدف آشنايي صرف بود، اسدآبادي بايد عضو يك لژ فراماسوني مي شد، نه عضو لژهاي متعدد فراماسوني! اين نوع توجيهات خود همزمان خبر از نحوه فكر و عمل خميني و شاگردانش نيز مي دهد كه چه راحت هر اقدامي را در راه منافع شان چگونه توجيه مي كردند و انجام اقداماتي مشابه توسط خودشان به همين راحتي توجيه مي گشت. درضمن، هيچ توجيهي براي پيشنهاد جاسوسي اسدآبادي براي بريتانيا نيز وجود ندارد!! دست کم يکجا در اسناد رسمي و پرونده هاي محرمانه سرويس جاسوسي دولت هند، پيشنهاد سيد جمال الدين در 1882 در هند مبني بر اين که به عنوان جاسوس بريتانيا در هند به خدمت درآيد، آمده است.[41]
سيد جمال به درازاي زندگي خويش هويت دروغين خود را گسترش داد. او وانمود مي کرد که با سفر به سرتاسر جهان اسلام پايه تئوريک جنبش سياسي- اجتماعي پان اسلاميسم را گسترش داده، اما او متفکري بدعت گذار، جاسوسي مرموز، فراماسون، و فراتر از همه اينها، به قول «کدوري» کسي بود که به "بهره گيري سياسي از مذهب" باور داشت.[42] سيد جمال از مذهب استفاده ابزاري کرد؛ يعني دقيقاً همان كاري كه خميني ملعون كرد. ظاهراً دينداري پارسا بود که مي خواست جزئيات الگوي سياسي از حکومتي با قوانين صدر اسلام  را در مکه مسلط کند، اما در نوشته هاي محرمانه اش باورهاي حقيقي خود را آشکار مي کند:
«ما سر مذهب را نمي بريم، مگر به وسيله خود مذهب. بنابراين اگر اکنون به ما بنگريد ما را پارساياني تارک دنيا، و پرستندگاني نماز خوان که هرگز از فرمان خدا سر نمي پيچند، مي بينيد».[43]
همه چيز گوياست. اين نامه آشکارا نشان مي دهد که يکي از اهداف سيد جمال، تخريب از درون اسلام بوده است، و روش او براي متحقق کردن اين هدف "تظاهري وفادارانه" به اسلام بوده است.[44] او در سراسر زندگي خويش براي توده ها پيامي و براي خواص پيامي ديگر داشت. (يعني درست مثل خميني در مقاطع مختلف تاريخ انقلاب) براي توده ها پان اسلاميسم را ترويج مي کرد و براي خواص فلسفه اي دستچين شده. آري سيد جمال که در راستاي اهدف خويش، و براي  فريب توده ها ژست ضد امپرياليستي مي گرفت؛ با حلقه نزديک شاگردانش، حيله گرانه هم پيمان امپريالست ها نيز مي شد (5). (باز درست مثل خميني شياد)

خدعه اي ديگر از طرف خميني: معرفي علويان به عنوان فرقه اي شيعي
خميني در كتمان شجره ها و معرفي دروغين فرقه هاي اسلامي و شيعي، يدي طولا دارد و آن محدود به مذهب خودش نيز نبود. زماني كه او براي گسترش قدرت اش نياز به اتحاد با سوريه داشت، از او پيرامون اسد و اعتقادات مذهبي خانواده اش يعني علويان در سوريه سوال كردند، او گفت كه علويان از ما هستند! و آنان را فرقه اي از شيعيان به پيروانش معرفي كرد، كه دروغ محض بود. علويان در سوريه با شيعيان علوي در بلاد اسلامي (كه در سوريه نيز هستند) متفاوت اند و شيعيان علوي فرقه اي از مذاهب شيعي هستند، اما علويان نه. علويان اصلاً محمد را پيامبر نمي شمرند و او را (خداي ناكرده) كذابي مي دانند كه رسالت را از علي دزديد و به همين خاطر قرآن را نيز سراسر دروغ و تحريف مي شمرند و به هيچ يك از باورها و اعمال مسلمانان نيز اعتقادي ندارند (يعني همان هايي كه شيعيان ايراني در دفاع از ايشان دارند در سوريه كشته مي شوند)، گرچه براي مصون ماندن از آزار و اذيت مسلمانان، اعتقادات واقعي شان را عيان نمي سازند و در بسياري از مراسم مذهبي نيز به ظاهر شركت مي كنند (چنان كه اسد در جمع مسلمانان در مسجد ظاهر مي شود و همچون مسلمانان سني نماز مي خواند). در تاريخ خاورميانه ما با دو گروه متفاوت مواجه ايم، يكي از ترس خسران و آسيب به خود و عزيزان و زندگي شان، باورها و ايمان واقعي شان را پنهان مي ساختند كه اخوان الصفا، مانويان و علويان و بسياري ديگر از آن جمله اند و ديگري فرقه ها و گروه هايي سرّي كه براي فريب خلق درجهت كسب قدرت پنهان كاري مي كردند كه اسماعيليه بارزترين نمونه اش بودند و هدف خميني را نيز حالا به روشني مي توان تشخيص داد.
    
دجال در متون مذهبي و شيعي؛ و پاك كردن شواهد
بودند كساني كه متوجه تشابهات خميني با دجال توصيف شده در روايات و متون ديني و شيعي بودند و حتي درصدد پاك كردن برخي از شواهد نيز برآمدند! (فريب خويشتن). در روايات متواتر ديني آمده بود كه دجال حرام ها را حلال مي كند و جايز و مباح شمردن هر حرامي (دروغ، ريا، خدعه، تجاوز و كشتار و غيره) به اسم حفظ حكومت اسلامي توسط خميني ملعون بارزترين نشانه آن بود. حتي در روايات شيعي آمده بود كه دجال از اطراف يهوديه و اصفهان است. پس از انقلاب، خمين را در تقسيمات كشوري از اصفهان جدا كرده و جزو استان مركزي ساختند (پس لااقل برخي خوب مي دانستند كه چه خبر است!) و مدرك قتل وي در سنين كودكي را در خمين با رجوع به آنجا معدوم ساختند و خبر نداشتند كه قبلاً رونوشتي (فتوكپي) از آن تهيه شده است تا به عنوان سندي ديگر در تاريخ باقي بماند و مهمتر از آن، غافل از آن بودند كه “هيچ حقيقتي را براي هميشه نمي توان كتمان كرد”.

منابع، اسناد و مدارك:

(1)-Kermit Roosevelt, Countercoup: The Struggle for the Control of Iran, New York, 1979, p.9.
(2)-https://itsat.org/forum/archive/index.php/t-286603.html
(3)-I bid.
(4)- برگرفته از سايت انقلاب اسلامي در هجرت به صاحب امتيازي ابوالحسن بني صدر. لينک صفحه اصلي نوشتار به تفصيل:
(5)- روبرت دریفوس. بازي هاي شيطاني، از سيدجمال تا...
بقيه منابع:
(6)- فرهاد دفتري. تاريخ و عقايد اسماعيليه، ترجمه  فريدون بدره اي، نشر و پژوهش فرزان روز، تهران، 1375.
(7)- عبدالله ناصري طاهري. مقدمه اي بر تاريخ سياسي - اجتماعي شمال آفريقا، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران، 1375.
(8)- محمد جواد مشکور، ترجمه فرق الشیعه نوبختی، بنیاد فرهنگ ایران، بی جا، 1353.
(9)- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ، به كوشش محمدتقي دانش پژوه و محمد مدرسي زنجاني، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1388.
(10)- حنّاالفاخوري و خليل الجر. تاريخ فلسفه در جهان اسلامي، ترجمه عبدالمحمد آيتي، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم، تهران، 1373.
(11)- استاد محمد عبدالله عنان. تاريخ جمعيت هاي سرّي و جنبش هاي تخريبي، ترجمه علي هاشمي حائري، انتشارات كتابخانه بهجت، چاپ سوم، تهران، 1358.
(12)- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ.
(13)- ابوحاتم رازي. گرايش و مذاهب اسلامي؛ در سه فرن نخست هجري، ترجمه علي آقانوري، مركز مطالعات و اديان مذاهب، قم، 1382.
(14)- محمد عبدالکریم شهرستانی. الملل و النحل، دارالفکر، بیروت، 1429- 1428 ه.
(15)- جعفر بن منصور اليمن. الرشد و الهداية، تحقيق كامل حسين، ليدن، 1948م.
(16)- گروه مذاهب اسلامی، اسماعیلیه، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، قم، 1381.
(17)- هانري كربن، مجموعه مقالات هانري كربن؛ سه گفتار در باب تاريخ معنويت ايران؛ گفتار اول، مذاهب شيعه و اسماعيليه، ترجمه عيسي سپهبدي، جمع آوري و تدوين محمد امين شاهجويي، انتشارات حقيقت، تهران، 1384.
(18)- غالب مصطفي. تاريخ الدعوة الاسلامية، دارالاندلس، بيروت، 1979.
(19)- ابي خلف سعد بن عبدالله اشعري قمي. المقالات والفرق، تصحيح و تحقيق محمد جواد مشكور، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1361.
(20)- حمدالله مستوفی. نزهة القلوب، انتشارات دنیای کتاب، تهران، 1362.
(21)- پیتر ویلی.آشیانه عقاب؛ قلعه های اسماعیلیه در ایران و سوریه، انتشارات فرزان روز، تهران، 1386.
(22)- حسن الأمین. اسماعیلیون و مغول و خواجه نصیرالدین طوسی، ترجمه مهدی زندیه، دائره المعارف فقه اسلامی، قم، 1382.
(23)- برنارد لویس. بنیادهای کیش اسماعیلیان، ترجمه ابوالقاسم سری، ویسمن، تهران، 1370.
(24)- سيد حميد روحاني. بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیۀ قم ، چاپ دوم، قم، 1361.
(25)- مرتضي پسنديده. خاطرات آيت الله مرتضي پسنديده، به كوشش محمد جوادي نيا، نشر حديث، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1376.


[1]- نامه آيت الله مرتضی پسنديده به خمينی، ۱۵ مرداد ۱۳۶۲مطابق با ۲۵ شوال ۱۴۰۳ قمری.
[2]- سخنرانی خميني به مناسبت سالروز تولد پیامبر اسلام، آذر 1363؛ کتاب کوثر/دفتر نشر آثار.
[3]- فرهاد دفتري. تاريخ و عقايد اسماعيليه، ترجمه  فريدون بدره اي، نشر و پژوهش فرزان روز، تهران، 1375، صص 119-120 و 638.
[4]- عبدالله ناصري طاهري. مقدمه اي بر تاريخ سياسي - اجتماعي شمال آفريقا، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، تهران، 1375، صص 48 به بعد.
[5]- محمد جواد مشکور، ‌ترجمه فرق الشیعه نوبختی، ‌بنیاد فرهنگ ایران، بی جا، 1353، صص 217 ـ 219.
[6]- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ، به كوشش محمدتقي دانش پژوه و محمد مدرسي زنجاني، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1388، صص 14-15.
[7]- حنّاالفاخوري و خليل الجر. تاريخ فلسفه در جهان اسلامي، ترجمه عبدالمحمد آيتي، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ چهارم، تهران، 1373، ص 172.
[8]- همانجا، ص 173.
[9]- Von Hammer
[10]- استاد محمد عبدالله عنان. تاريخ جمعيت هاي سرّي و جنبش هاي تخريبي، ترجمه علي هاشمي حائري، انتشارات كتابخانه بهجت، چاپ سوم، تهران، 1358، صص 53-54؛ به نقل از فن هامر.
[11]- در اصل اثر«سلجماسه» رفته كه درست نيست و «سجلماسه» صحيح است.
[12]- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ، صص 13-14.
[13]- استاد محمد عبدالله عنان. تاريخ جمعيت هاي سرّي و جنبش هاي تخريبي، ص 54.
[14]- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ، صص 4-5.
[15]- ابوحاتم رازي. گرايش و مذاهب اسلامي؛ در سه فرن نخست هجري، ترجمه علي آقانوري، مركز مطالعات و اديان مذاهب، قم، 1382، ص 121.
[16]- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ، صص 4-5.
[17]- حنّاالفاخوري و خليل الجر. تاريخ فلسفه در جهان اسلامي، ص 168؛ محمد عبدالکریم شهرستانی. الملل و النحل، دارالفکر، بیروت، 1429- 1428 ه، ص 135.
[18]- همانجا.
[19]- جعفر بن منصور اليمن. الرشد و الهداية، تحقيق كامل حسين، ليدن، 1948م. ص 21.
[20]- گروه مذاهب اسلامی، اسماعیلیه، مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب، قم، 1381، ص 11.
[21]- هانري كربن، مجموعه مقالات هانري كربن؛ سه گفتار در باب تاريخ معنويت ايران؛ گفتار اول، مذاهب شيعه و اسماعيليه، ترجمه عيسي سپهبدي، جمع آوري و تدوين محمد امين شاهجويي، انتشارات حقيقت، تهران، 1384، صص 212-214.
[22]- حنّاالفاخوري و خليل الجر. تاريخ فلسفه در جهان اسلامي، ص 170.
[23]- استاد محمد عبدالله عنان. تاريخ جمعيت هاي سرّي و جنبش هاي تخريبي، ص 37.
[24]- غالب مصطفي. تاريخ الدعوة الاسلامية، دارالاندلس، بيروت، 1979، ص 41.
[25]- ابي خلف سعد بن عبدالله اشعري قمي. المقالات والفرق، تصحيح و تحقيق محمد جواد مشكور، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1361، ص 34.
[26]- حنّاالفاخوري و خليل الجر. تاريخ فلسفه در جهان اسلامي، صص 180-181.
[27]- همانجا، ص 173.
[28]- گروه مذاهب اسلامی، اسماعیلیه، ص 405.
[29]- خواجه رشيدالدين فضل الله همداني، جامع التواريخ، صص 76-80.
[30]- همانجا، صص 80-81.
[31]حمدالله مستوفی. نزهة القلوب، انتشارات دنیای کتاب، تهران، 1362، ص 61 به بعد.
[32]- تاريخ جهانگشاي جويني، جلد 3، صص 225 و 228.
[33]- پیتر ویلی.آشیانه عقاب؛ قلعه های اسماعیلیه در ایران و سوریه، انتشارات فرزان روز، تهران، 1386.
[34]- حسن الأمین. اسماعیلیون و مغول و خواجه نصیرالدین طوسی، ترجمه مهدی زندیه، دائره المعارف فقه اسلامی، قم، 1382، ص 152.
[35]- برنارد لویس. بنیادهای کیش اسماعیلیان، ترجمه ابوالقاسم سری، ویسمن، تهران، 1370، صص 133-138.
[36]- Introduction to Ismailism - The Nizari Ismaili.
[37]- سيد حميد روحاني. بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني، دفتر انتشارات اسلامی وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیۀ قم ، چاپ دوم، قم، 1361، ص 20.
[38]- مصاحبه با آيت الله مرتضي پسنديده، روزنامه اطلاعات، مورخ 25 دي 1357.
[39]- مرتضي پسنديده. خاطرات آيت الله مرتضي پسنديده، به كوشش محمد جوادي نيا، نشر حديث، دفتر ادبيات انقلاب اسلامي، 1376، صص 53-54.
[40]- سيد حميد روحاني. بررسي و تحليلي از نهضت امام خميني،  ص 8.
[41]"سيد جمال و محمد عبده": مقاله اي درباره ناباوري مذهبي و فعاليت سياسي اسلام مدرن، نوشته «ايلي کدوري» (انتشارات The Humanities Press نيويورک، 1966، ص 30).
[42]- همانجا، ص 13.
[43]- همانجا، ص 15.
[44]همانجا.


منبع: پژواک ایران