نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۸)

نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ 

یک بار، پس از بازی روی این کوه شنی، داشتم از میان مزرعه‌ی کاکتوس‌ها به خانه بازمی‌گشتم که یکی از شگفت‌انگیزترین صحنه‌های طبیعت را مشاهده کردم. یک دسته مار بسیار زیبا یک دایره‌ی کامل ساخته بودند و موزون حرکت می‌کردند، انگار که در حال رقص بودند. واقعاً دشوار است که آدم یک چنین صحنه‌ای را ببیند و به خدا باور نکند. این یکی از زیباترین صحنه‌هایی بود که در دوران کودکی‌ام دیده‌ بودم. وقتی قضیه‌ی مارها را برای مادرم تعریف کردم، او گفت که احتمالا جشن عروسی مارها بوده است. برایم تعریف کرد که حیوانات نیز جمع‌ها و آیین‌های خود را دارند، چون آنها مانند ما انسان‌ها موجودات اجتماعی هستند. او ادامه داد که محمد پیامبر اسلام به ما آموخته که حیوانات هم به خدا اعتقاد دارند و عبادت می‌کنند ولی ما نمی‌توانیم عبادت آنها را بفهمیم. حتا گیاهان نیز در برابر خدا سجده می‌کنند و او را ستایش می‌کنند. پیامبر به ما هشدار می‌دهد با حیوانات و گیاهان رفتار درست انسانی داشته باشیم. و خدا یک بار زنی را به دلیل اسیر کردن یک گربه برای همیشه به جهنم فرستاد و مرد گناهکاری را که یک سگ تشنه را از مرگ نجات داد به بهشت فرستاد. تعجب کردم که چرا همیشه زنان باید بدها باشند. مانند بسیاری از افسانه‌ها؛ در بسیاری از قصه‌های مذهبی زنان قابل اعتماد نبودند. از آن روز نسبت به پرنده‌گانی که زجر‌کُش کرده بودم عذاب وجدان به من دست داد. نماز می‌خواندم و از خدا طلب آمرزش می‌کردم. همین باعث شد دو سال تمام گوشت پرنده نخورم. 
در این اثنا، مادرم یک زن پخته و جا افتاده شده بود. او نیز لهجه‌ی قاهره‌ایش را کنار گذاشت، روسری به سر کرد و در نقش خود به عنوان همسر‌ِ امام احساس بهتری داشت. مردم روستا نیز او را بخشیدند و جزو خودشان به شمار می‌آوردند. حال می‌توانستم جنبه‌ی دیگری از مادرم را ببینم که باعث شگفتی‌ام شد: دگرگونی او از یک زن سرکش‌ِ خودشیفته به یک انسان خیرخواه که کمک‌های مالی فراوانی به فقرای روستا می‌کرد. شاید گفته شود که او این کار را می‌کرد تا بدین وسیله عشق مردم فقیر روستا را که از او متنفر بودند، بخرد. البته اگر مادرم این کار را علنی انجام می‌داد شاید درست می‌بود. ولی او ترجیح می‌داد پنهانی به فقرا کمک کند و هیچ کس نمی‌دانست منشاء این کمک‌ها از کجا هستند. وقتی از او پرسیدم که چرا این کار می‌کند، گفت: «اگر شخصاً به مردم کمک کنم، آنها از این بابت تشکر خواهند کرد. ولی من می‌خواهم که پاداش‌ام را فقط از خدا بگیرم.» یک بار گدایی در‌ِ خانه‌مان را زد و به مادرم گفت که برای زمستان لباس کهنه جمع می‌کند. مادرم بدون درنگ قبای پشمی نو را که تازه برای پدرم در قاهره خریده بود به پیرمرد‌ِ گدا داد. ابتدا پیرمرد گدا فکر کرد که مادرم شوخی می‌کند. از او پرسیدم که چرا این قبای گران‌قیمت را به همین سادگی می‌بخشد. در پاسخ گفت: «این را به خدا هدیه دادم نه به او، و آدم باید بهترین را به خدا بدهد!» مادرم در این اثنا یک زن مسلمان معتقد شده بود، پنج بار در روز نماز می‌خواند و مرتب کتاب‌های مذهبی مطالعه می‌کرد. با این وجود، همیشه بین من و او فاصله وجود داشت. از زمانی که از شیر گرفته شده بودم، دیگر به یاد ندارم که با او تماس بدنی پیدا کرده باشم. حتا حاضر نمی‌شدم مرا حمام ببرد. 
مادرم در مرکز قاهره بزرگ شد و یک دختر شورشی بود. او باهوش، کله‌شق و زیبا بود. از سن دوازده سالگی‌اش مردان زیادی از او نزد پدرش خواستگاری کردند. آنها می‌دانستند که اگر مردی با چنین زنی ازدواج کند، باید به موقع برای رام کردن او دست به کار بشود. ولی او همه‌ی خواستگارها را رد کرد تا وقتی در سن شانزده‌ سالگی با سرباز ۲٨ ساله‌‌ی روستایی آشنا شد. فوراً عاشق این مرد شد و تصمیم گرفت علیه تصمیم خانواده‌ی خودش و خانواده‌ی مرد ازدواج کند. او ابتکار عمل را به دست گرفت و از پدرم خواست که به خواستگاری بیاید. این که در این زمان در کشور جنگ حاکم بود و این سرباز هم یک بار قبلاً ازدواج کرده بود، برای مادرم علی‌السویه بود. او فقط خودش و او را می‌دید. مادرم با پدرم یک دوره‌ی دگرگونی را پشت سر گذاشت، با این وجود او نمونه‌ و تصویر فرهنگ حاکم بر مصر است: او همواره بین سنت و مدرنیته نوسان می‌کرد، هر دو را در خود حمل می‌کرد ولی هیچ گاه نتوانست این دو را به درستی در درون خود تلفیق و هماهنگ کند. 
پدرم همواره مهم‌ترین فرد در زندگی‌ام بود. حداقل، سالیان سال این طور فکر می‌کردم. امروز می‌دانم که زندگی درونی و برونی‌ام به همان اندازه که تحت‌ِ تأثیر پدرم بوده، متأثر از مادرم نیز بوده است. 


نیستی، هستی و اعتماد (۱) 

همواره بخش‌های دیگری از قرآن را از بر می‌کردم و پدرم از پیشرفت‌هایم بسیار خشنود بود. از قرآن‌خوانی لذت می‌بردم ولی هنوز برای خواندن نماز به مسجد نمی‌رفتم. مسجد رفتن برای من فقط یک آیین اجتماعی بود. بیشتر به رقص دراویش علاقه‌مند بودم. صوفیان هر پنج‌شنبه بعد از ظهر در مسجد‌ِ پدرم می‌رقصیدند. آنها دایره‌وار می‌رقصیدند و خدا را ستایش می‌کردند و پی در پی می‌گفتند: «فنا، بقا، توکل». توکل [اعتماد به خدا] برای آنها مانند پُلی بود بین نیستی و هستی. اگرچه پدرم صوفیان را مسلمانان ناب نمی‌دانست، ولی با این حال به من اجازه داد در رقص‌هایشان شرکت کنم. او با آنها برخوردِ دوستانه داشت و حتا گاهگاهی برایشان غذا می‌فرستاد. او می‌گفت هر کس هر طور که دوست دارد، خدا را ستایش کند، چون فقط خود خداست که ایمان انسانها را قضاوت می‌کند. خیلی خوشم می‌آمد که در حلقه‌ی دراویش بچرخم و فریاد بزنم: خدا زنده‌ست! [الله حیّ !] 
به اعتقاد صوفیان، انسان همیشه در جستجوی خداست. نفس‌ِ خدا، روح ماست و ما انسانها افتخار او هستیم. در سن یازده‌ سالگی هنوز از درک چنین مسایلی خیلی دور بودم، ولی این فکر که انسان همواره در جستجوی خداست، برایم کشش خاصی داشت. چون احساس خودم نیز همین گونه بود. وقت خود را هر چه بیشتر با آنها می‌گذراندم و مرتب در جلسات خصوصی رقص‌شان که به آن «ذِکر» [یادآوری] می‌گفتند، شرکت می‌کردم. آنها معتقدند تمام دانش جهانی در درون انسان موجود است: انسان هیچ چیز تازه‌ای فرا نمی‌گیرد، و زمانی که انسان به خدا فکر می‌کند آنها را به یاد می‌آورد [ذِکر]. حقیقت در دل انسانها نهفته است و نه در هیچ جای دیگر. خدا از آغاز‌ِ جهان با انسان‌ها یک پیمان بسته است: او یک بخش از قدرت خودش را به انسانها ارزانی کرد و بدین ترتیب انسانها مسئول زندگی خویش شدند. ولی با این وجود، همه چیز وابسته به سرنوشت و اراده‌ی خداست؛ هر آن چه برای انسان رخ می‌دهد، تصمیم خداست، و انسان تصمیم می‌گیرد که واکنش‌اش نسبت به تصمیمات خدا چگونه باشند. این جهانی بود ورای جهان اسلام اهل تسنن که رابطه‌ی انسان و خدا را یک سویه و هرمی‌ تعریف می‌کند. از این که صوفیان بر آداب و رسوم شریعت اسلامی تأکید نمی‌کردند، خوشم می‌آید. آنها نه از آتش جهنم که از آتش عشق حرف می‌زدند. هیچ کدام از آنها قرآن را از حفظ نمی‌دانست و یا اسلام‌شناسی تحصیل نکرده بود، با این وجود استدلالات‌شان بسیار هوشمندانه و متقاعد‌کننده بودند. 
نیروی کشش صوفیان مرا جذب خود کرد و پدرم از این که می‌دید بیشتر به رقص صوفیان توجه می‌کنم تا به قرآن اصلاً خوشش نمی‌آمد. یک روز از مسجد به خانه آمد و از من خواست تا یک سوره‌ی قرآن را که دو سال پیش به من یاد داده بود، برایش از بر بخوانم. سوره‌ی آسانی بود ولی من از مدتها پیش با سوره‌های دشوارتر دست و پنجه نرم می‌کردم. به همین دلیل چند تا اشتباه داشتم که باعث شد پدرم چند کشیده به من بزند. ظاهراً یک بچه روستایی توانسته بود همین سوره را برایش بدون اشتباه از بر بخواند. 
پس از مدتهای طولانی برای اولین بار بود که پدرم دوباره دست رویم بلند می‌کرد. ظاهراً ضربه‌ی مغزی‌ای که برادرش نصیب‌اش کرده بود دوباره آن خشونت گذشته را در او دوباره زنده کرد. وقتی که بچه بودم یک بار آن چنان محکم بر سرم کوبید که چند روز سردرد شدید داشتم و شنوایی گوش چپم از کار افتاد. پس از آن برای مجازات‌ام دست به ابتکارات دیگر زد: گاهی با چوب‌ِ خیزران [بامبوس] کتک‌ام می‌زد؛ خیزران جزو ابزار شکنجه‌ی محبوب بود. چون استخوان‌ها را نمی‌شکست و جای زخم‌ها باقی نمی‌ماندند. طبعاً در اینجا زخم‌های روانی اصلاً اهمیتی نداشتند. پدرم فقط من و مادرم را با خیزران می‌زد. برادر بزرگ‌ِ ناتنی‌ام که تربیت‌اش برای پدرم بی‌اهمیت بود از این مجازات معاف بود، همچنین هر دو خواهرم طبق رسم معمول که پدر نباید دست روی دختران‌اش بلند کند، از ضربات خیزران معاف شده بودند. برادر کوچکترم نیز خیلی کوچک‌تر از آن بود که این گونه تنبیه بشود. 
وقتی نخستین بار دیدم که چگونه پدرم مادرم را کتک می‌زند، تمام جهان در برابر چشمانم فرو ریخت. چرا این کار را می‌کند؟ چرا مادرم اجازه می‌دهد که پس از این همه زحمات و از خودگذشتگی این گونه از دست او کتک بخورد؟ مادرم همیشه تا مرز نفی‌ِ خویش، پشت سر پدرم قرار می‌گرفت. او فقط پدرم را می‌دید، فقط او را دوست داشت. هرگاه که پدرم مرا می‌زد، نزد من می‌آمد، نه برای این که مرا تسلی دهد بلکه فقط به این منظور که از من بخواهد برای عذرخواهی نزد پدر بروم. حتا وقتی پدرم خود او را کتک می‌زد، خود را مقصر می‌دانست و نه پدرم را. 
خدا برای من بیش از یک چهره داشت: پدرم، معلم‌ام، پلیس و رئیس جمهور. همه آنها قدرقدرت و همه‌‌چیزدان بودند و اجازه داشتند هر کاری انجام بدهند، ولی هیچ کس مجاز نبود اعمال آنها را زیر علامت سوال ببرد. 
یکی از خاطرات دهشتناک زندگی‌ام صحنه‌ای بود که مادرم در برابر پدرم زانو زده بود. او جلوی صورتش را گرفته بود و پدرم با مشت و لگد به سر و گردن او می‌زد. او جلوی فریادهای خود را می‌گرفت تا مبادا پدرم را بیشتر عصبانی کند، پس از آن که به اندازه‌ی کافی کتک خورد، خاموش و بی‌صدا از جای خود بلند شد. دوباره با سری افکنده در برابر پدرم نشست و انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده است. اغلب ناتوان همانجا می‌ایستادم و می‌خواستم سر پدرم فریاد بکشم: «خیلی بی‌انصافی!» ولی جرأت‌اش را نداشتم. از خود می‌پرسیدم مگر مادرم چه کار کرده است که این گونه باید کتک بخورد. چون قدرت مجازات کردن پدرم را نداشتم همواره در پی آن بودم که برای این گونه اعمالش عذر و بهانه‌ای پیدا کنم. واقعاً در درون این مرد که مردم او را متعادل و خردمند ارزیابی می‌کردند چه می‌گذرد؟ هر بار که پدرم من یا مادرم را کتک می‌زد دعا می‌کردم که این برای آخرین بار باشد. ولی همیشه پدرم بهانه‌ای برای تنبیه کردنم پیدا می‌کرد، گاهی به این دلیل که به جای قرآن حفظ کردن، به بازی مشغول می‌شدم، گاهی به این دلیل که خواهر کوچکترم را می‌زدم. همیشه می‌گفت: «زنان را نباید کتک زد، چون بال‌هاشان شکسته است.» جالب اینجا بود کسی این حرف را به من می‌زد که خودش مادرم را چندین بار برای هیچ و پوچ کتک زده بود. 
یک بار به خواهر کوچک‌ترم که کتاب مدرسه‌ام را پاره کرده بود، یک تو سری زدم. او جیغ بلندی کشید و باعث شد که پدرم از خواب‌ِ میان‌روزش بیدار شود. این یک جنایت مضاعف بود. از این که کسی او را از خواب بپراند، متنفر بود. این حساسیت‌ِ اغراق‌آمیز احتمالاً آسیب‌ِ روانی‌ای بود که ریشه در جنگ شش‌روزه داشت. وقتی او از میدان جنگ فرار کرد، برای مدت‌ِ طولانی نزد یک خانواده‌ی بیابانگرد مخفی شد. اگر ارتش مصر او را دستگیر می‌کرد، حتماً دادگاهی می‌شد و برای مدت طولانی به زندان می‌افتاد و اگر به دست نیروهای اسرائیلی می‌افتاد، جزو اسیران جنگی می‌شد. هر گاه کسی در‌ِ خانه‌ی این بیابانگرد را می‌زد، ترس تمام وجود پدرم را می‌گرفت. به هر رو، پدرم خیس‌ِ عرق از اتاق‌اش خارج شد و پرسید، چه خبره. خواهرم گفت که حامد مرا زده. پدرم بدون پی‌جویی‌ِ ماجرا، با خیزران به جان‌ام افتاد. در این روز، بیشتر از هر وقت دیگر مرا کتک زد. سپس چوب‌ِ خیزران را کنار انداخت و با مشت و لگد شروع به کتک زدن کرد. وقتی تمام کرد، وسط اتاق نشستم و گریه کردم. پدرم دوباره بازگشت، مرا به حمام برد و آب سرد را رویم باز کرد. سپس مرا نزد سلمانی برد و داد سرم را ته زدند. معمولاً سلمانی نزد ما می‌آمد، ولی این بار پدرم برای این که مرا در برابر مشتریان خوار و تحقیر کند، نزد سلمانی برد. او برای همه امام‌ِ باانصاف بود که بدون دلیل کسی را مجازات نمی‌کرد. مردم می‌دانستند که مثل بچه‌های دیگر نیستم و به تربیت و تنبیه سخت‌گیرانه‌تری نیاز دارم تا بتوانم در آینده به عنوان جانشین امام، از عهده‌ِ وظایف‌ام بر آیم. 
بدی مجازاتهای پدرم در این بود که محاسبه‌ناپذیر بودند. او چندین بار سر بزنگاه مرا به هنگام فوتبال‌بازی گرفته بود. یک بار کتک‌ام می‌زد، ولی بار دیگر تشویق‌ام می‌کرد: آفرین پسر! بسیاری اوقات هم بی‌تفاوت بود. بدترین حالت این بود که مرا در اتاق حبس می‌کرد و تمام روز با من حرف نمی‌زد. هرگز نفهمیدم که آیا این، خود‌ِ مجازات بود یا پدرم مشغول فکر کردن است که چگونه مرا مجازات کند. با این وجود، برای پدرم احترام بسیاری قایل بودم. او بُت من بود. همه‌ی خصایل منفی او را نادیده می‌گرفتم و فقط آن امام‌ِ عادل و سرافراز را می‌دیدم. چون علایمی از وجود‌ِ خدا دریافت نکردم، پدرم توانست جایگاه‌ِ خدا را برایم پُر کند. و چون نمی‌خواستم که پدر‌ِ آسمانی‌مان درست مانند پدر‌ِ زمینی‌مان باشد، پدرم را همسان‌ِ پدرم آسمانی کردم: کامل و بی‌عیب. خشم و محاسبه‌ناپذیری در هر صورت صفات مشترک هر دوشان بودند. 
این که پدرم این چنین به من توجه می‌کرد و سفت و سخت به من ایمان داشت، برایم هم توهین‌آمیز و هم افتخارآمیز بود. همیشه نگرانم بود، انگار حس کرده بود که توانایی آن را دارم چیزهای پلید نهفته در انسانها را برانگیزم و فعال کنم. تنها پسرش بودم که اجازه شنا یاد گرفتن نداشتم. یک بار خواستم در روز جشن بهاره کنار رودخانه‌ی نیل که فقط چند صد متر از خانه‌مان فاصله داشت بروم. پدرم گفت: «اجازه رفتن داری ولی دست به آب بزنی می‌کشمت. حتا اگر در آب خفه بشوی، جسدت را کتک می‌زنم. و اصلاً هم فکر نکن که نمی‌بینمت، چون هزار چشم دارم.» پدرم مانند خدا همه‌جا حضور داشت. مانند خدا، نامرئی و غایب بود که همیشه حضور دارد. البته اجازه یافتم که کنار رودخانه نیل بروم ولی پیش از آن باید به خدای متعال قسم می‌خوردم که وارد آب نمی‌شوم. یک بار خواب دیدم که پدرم در مسجد غش می‌کند و می‌میمرد، و من به دنبال این حادثه به سوی نیل می‌دوم، لباس‌هایم را در می‌آورم و شنا می‌کنم. روز بعد، آن چنان عذاب وجدان داشتم که تمام روز به قرآن خوانی پرداختم و برای طول عمر پدرم دعا کردم. تا زمانی که مصر را ترک کردم، آب نیل را احساس نکرده بودم. هرگز آب این رودخانه را که برای همه‌ی مصریان نماد‌ِ خود زندگی‌ست لمس نکردم. 
در همان سال یک بار دیگر موجب سرخوردگی پدرم شدم. یک روز چند تا از عموهایم نزد ما بودند و یکی از آنها جویای نمرات‌ِ من در مدرسه شد. پدرم پاسخ داد که مردود شده‌ام. همه شگفت‌زده شدند که مگر می‌شود کسی که همیشه شاگرد اول بودم حالا مردود بشود. علت؟ یک پسر روستایی بهتر از من بود، و این برای پدرم یعنی مردود شدن. پس از آن دیگر داستان بازدید فرشتگان از من که پاسخ‌های امتحان را در گوشم زمزمه می‌کردند برای همیشه پایان یافت. پدرم یک برنامه سفت و سخت برایم ترتیب داد تا سوره‌های طولانی قرآن را از بر کنم. در خلال این دوره نه اجازه داشتم با بچه‌ها بازی کنم و نه با دراویش برقصم. جای این دو در زندگی‌ام خیلی خالی بودند، ولی خودم نیز این وظیفه‌ی جدید‌ را خیلی جدی گرفته بودم. مصمم بودم که هرگز دیگر پدرم را مأیوس نکنم. تقریباً هر شب پس از نماز در برابر او می‌نشستم و از بر قرآن می‌خواندم. 
هرگز آن جمعه را فراموش نمی‌کنم که پدرم روی منبر مسجد با حالتی مسلط از جا پا شد و آسوده از بالا به نمازگزاران در حال سجده می‌نگریست. او در خطبه‌اش سوره‌ای را خواند که هر مسلمانی با شنیدن آن در برابر خدا به سجده می‌رود. پس از آن به مومنان فرمان داد در برابر خدا فروتنی نشان بدهند، ولی خود او از منبر پایین نیامد و هیچ چیز او نشانگر فروتنی و تسلیم در برابر خدا نبود. این صحنه که اوج قدرت پدرم را نشان می‌داد، از یک سو مرا به وجد در آورد و از سوی دیگر برایم ترس‌آور بود. هیچ کس در روستای بیست‌هزار نفری ما مانند او نمی‌توانست مردم را این چنین به شوق و وجد در بیاورد. هیچ کس به اندازه‌ی او درباره‌ی آدم‌ها، رازهایشان، ترس‌هایشان یا حتا رویاهایشان نمی‌دانست. او تنها امام نبود، همزمان قاضی، پزشک و خوابگزار نیز بود. برای همین چیزها مردم او را دوست داشتند و محترم می‌شمردند، علی‌رغم فرار از میدان جنگ، برخوردهای تحریک‌آمیز مادرم و این که دیگر نه زمینی داشت و نه ثروتی. هیچ کس مانند او برایم جذابیت نداشت. 

این خدای من است 

از این که سوره‌های جدیدی از قرآن را یاد می‌گرفتم خیلی خوشحال بودم. برای من قرآن زیباترین کتاب است و زیباترین باقی خواهد ماند. هیچ زبانی این چنین عظیم نیست، و هیچ موسیقی‌ای مانند آهنگ کلام‌ِ قرآن این چنین گوش‌های مرا نوازش نمی‌‌دهد: «خدا، نور‌ِ آسمان و زمین است.»، «به انسان‌ها از رگ‌های خون‌اشان نزدیک‌ترم»، «و اگر بند‌گانم پرسیدند که کجا هستم به آنها بگو که به آنها خیلی نزدیک هستم و عبادت آنها را می‌شنوم»، «او بخشنده و مهربان است»، لذت و امید من در این چنین آیه‌هایی نهفته بودند. و من نسبت به دیگران این برتری را داشتم که پدرم معانی واژه‌ها و پس‌زمینه‌های تاریخ پیامبران را برایم توضیح می‌داد. 
جایگاه متناقض مصر در تاریخ پیامبران برای من کشش‌ِ ویژه‌ای داشت. چون کنیز‌ِ ابراهیم یعنی هاجر، مادر پسرش اسماعیل بود که نیای پیامبر اسلام و همه‌ی عربها بود. اسماعیل که نامش در انجیل قید نشده، رستاخیر خود را در اسلام می‌یابد. اسماعیل الگوی من بود. پس از آن که ابراهیم به خاطر سارا، فرزند و مادر او را [هاجر] در گرمای سوزان کویر رها کرد، اسماعیل موفق شد در کویر جان سالم بدر ببرد، و کعبه را که امروز قلب اسلام را تشکیل می‌دهد بنا کند. بنا به تعریف قرآن، اسماعیل پسر ابراهیم است که پدر می‌خواست او را برای خدا قربانی کند. این داستان تا به امروز رابطه‌ی مسلمانان را نسبت به یهودیان و مسیحیان تحت تأثیر خود قرار داده است. مسلمانان که از نواد‌گان بر حق سنت‌ِ ابراهیم هستند، بیشتر دوست دارند خود را به عنوان طرد‌شد‌گان ارزیابی کنند. مصر، سرزمین بی‌عدالتی‌ها بود که موسی با قوم‌اش مجبور به ترک آن شد. از سوی دیگر یوسف و عیسی از ظلم و بی‌عدالتی به مصر پناهنده شدند. در داستان‌های قرآن آمده که یوسف به برادران‌اش می‌گوید: «و انشاءالله که امن و امان وارد مصر شوید!» با این نقل قول بر سر در سالن ورودی فرودگاه مصر، از مسافران استقبال می‌شود. 
داستانهای دیگر قرآن که به پیامبرانی مانند یونس و ایوب برمی‌گردند به نظرم خیلی ترسناک می‌آمدند. یونس به خدا شک کرد و حاضر نشد که پیام خدا را به مردم اعلام کند، و به همین دلیل مجبور شد چهل روز در شکم یک نهنگ به سر ببرد تا سرانجام به این شناخت نایل آمد که از خدا نمی‌توان فرار کرد. و ایوب‌ِ پیامبر مجبور بود پشت سر هم بدبختی را تجربه کند تا سرانجام خدا او را به واسطه‌ی صبر و ایمانش شفا داد و او را از همه‌ی ترس‌ها و نگرانی‌ها رها ساخت. از همه وحشتناک‌تر داستان ابراهیم است که می‌خواست پسرش را برای خدا قربانی کند، و داستان خضر که یک کودک را بدون دلیل در خیابان به قتل رساند. وقتی موسی از خضر پرسید که چرا این کار را کرده است، پاسخ داد: «علت‌اش را نمی‌توانی بفهمی!» بعدها به موسی اعتراف کرد که او به این دلیل کودک را به قتل رساند زیرا می‌تواند آینده را ببیند و دید که این کودک، اگر به همین منوال زندگی می‌کرد، پدر و مادر خود را می‌رنجاند. قرآن سرشار از چنین قصه‌هایی‌ست که می‌خواهند توضیح‌ناپذیر را توضیح بدهند و تغییرناپذیری در انسانها را تغییر دهند. 
یک بار مشغول از بر خوانی قرآن برای پدرم بودم که بچه‌ها در خیابان شروع به طبل زدن و خواندن کردند: 
«فاطمه، دختر پیامبر، شیر برنج درست کرده 
ولی قسم خورده 
تا ماه آزاد نشده 
آن را نخورد 
ای فرزندان زیبای بهشت 
ماه را به حال خود بگذارید!» 
مردم بر این باورند که وقتی حوریان بهشتی ماه را می‌ربایند، ماه‌گرفتگی صورت می‌گیرد. در این هنگام بچه‌ها به خیابان می‌آیند و آزادی ماه را طلب می‌کنند. خیلی دوست داشتم که من هم در خیابان می‌بودم و با آنها این شعر را می‌خواندم. و به طور اتفاقی وقتی خواستم آیه‌ی زیر را برای پدرم بخوانم، ماه پدیدار شد: 
«و به این فکر کن که ابراهیم با پدرش آذر چگونه سخن گفت: آیا این بُت‌ها را خدا می‌دانی؟ به نظرم تو و قوم‌ات در گمراهی آشکار هستید! بدین ترتیب به ابراهیم قلمرو آسمان و زمین را نشان دادیم و او را به راه راست هدایت کردیم و او را به ستون ایمان تبدیل نمودیم. و حالا وقتی شب سایه خود را بر او انداخت، او یک ستاره دید و گفت: این خدای من است. و وقتی خورشید غروب کرد، گفت: افول‌‌کننده را دوست ندارم. وقتی ماه را دید که نورافشانی می‌کند، گفت: این خدای من است. و وقتی آن نیز افول کرد، گفت: اگر خدا راه را به من نشان ندهد، آنگاه من نیز جزو گمراهان خواهم بود. وقتی خورشید را دید که نور افشانی می‌کند، گفت: این خدای من است، این بزرگ‌ترین است. ولی هنگامی که آن نیز غروب کرد، گفت: ای مردم من، به آنچه که شما می‌پرستید ربطی به من ندارد. ببینید، با خلوص نیت رو به خدایی کردم که آسمان و زمین را آفرید، و من به بُت‌پرستان متعلق نیستم.» 
مجذوب این پیام شدم. حتا قرآن به ما می‌آموزد که همواره در پی یافتن خدا باشیم و به سنت پدران خود بسنده نکنیم. انسان عقل و ارگانهای حسی دارد که می‌تواند توسط آنها خدای خود را جستجو کند. 
ابراهیم خدای خود را پیدا کرد، نه خدای توده‌های مردم را. پدر جدّ یهودیان، مسیحیان و مسلمانان با قوم خود درگیر شد و همه‌ی بُت‌ها را با تبر ویران کرد. او فقط مجسمه‌ی بزرگترین خدا را باقی گذاشت و تبر را به گردن آن آویخت. وقتی طایفه‌اش وحشت‌زده از او پرسید چه کسی بُت‌ها را شکسته است، ابراهیم به مسخره پاسخ داد: «بزرگ‌ترین آنها این کار را کرد!» 
اگر ابراهیم اجازه‌ی چنین کاری را داشت، چرا من نداشته باشم؟ من هم عقل و ارگانهای حسی دارم. فرق در این جا بود که من بی‌نهایت ساده‌اندیش بودم. در فردای آن روز پس از نماز صبح جلوی در خانه نشسته بودم. وقتی خورشید از پشت نخل‌ها بالا آمد، فریاد زدم: 
- «این خدای من است، این بزرگ‌ترین است.» 
پدرم که صدایم را شنیده بود نزد من آمد. با لبخند دستش را روی شانه‌ام گذاشت و پرسشگرانه نگاهم کرد. 
گفتم: «به دنبال خدا هستم.» 
- «خدا گم نشده، و دلیلی هم نداره دنبال‌اش بگردی!» 
- «مگر وقتی ابراهیم در جستجویش بود گم شده بود؟» 
- «نه، خدا همیشه اینجاست، پیش از آن و پس از آن هیچ چیز نیست. او خارج از زمان و مکان است. ابراهیم او را پیدا کرد، چون عقل همیشه آدم را به سوی او هدایت می‌کند.» 
- «ولی ابراهیم دین قوم‌اش را رد کرد، چرا من هم نتوانم همین کار را بکنم؟» 
پدرم لبخند زد و گفت: «چون قوم ابراهیم دین باطل داشته. دین ما، دین حق و راستی‌ست.» 
- «ولی قوم ابراهیم هم باور داشت که دین‌شان درست است. و ابراهیم همه‌ی بُت‌ها را با تبر شکست، و آنها هم او را در آتش انداختند. آیا احتمال دارد که دین امروزی ما هم اشتباه باشد؟» 
پدرم با دستپاچگی لبخند زد و خاموش ماند. سرانجام پرسید: «حالا چرا در جستجوی خدا هستی؟»
- «می‌خواهم بدانم که او کیست و با ما چه می‌‌خواهد بکند.» 
- «خوب گوش کن پسر: در جستجوی خدا بودن یک فضیلت است، ولی در جستجوی کیستی بودن او کفر است. چون او مثل ما نیست و هیچ چیز شبیه او نیست.» 
- «پیش از آن که او به ما زندگی بدهد کجا بوده و چرا ما را آفریده است؟» 
- «خدا با تخت‌ِ پادشاهی خود بر فراز آبهای بی‌کران در پرواز بود، و می‌خواست که شناخته شود، به همین دلیل ما را آفرید.» 
- «یعنی او بدون ما تنها بود؟» 
- «دهنت را ببند، گناهکار. خدایا این بچه را ببخش!» 
چهره‌ی پدرم از فرط خشم سرخ شد و سرم فریاد کشید: «دست از این حرفهای احمقانه بردار. نمی‌دانم چه کسی این مزخرفات را در مغز تو فرو کرده، هر چه این دراویش دیوانه تعریف می‌کنند باور نکن. آنها از زندگی واقعی فرار می‌کنند و فکر می‌کنند که با آواز خواندن و رقص می‌توانند به خدا دست یابند. ولی خدا ما نیافریده که برقصیم، خدا ما را آفرید که بچه‌دار بشویم، کار کنیم و عظمت خالق را بشناسیم. این مُهملات را فراموش کن! و اگر یک بار دیگر ببینم این حرفها را می‌زنی، گردنت را می‌شکنم!» 
پدرم رفت و من را با هزاران پرسش درباره‌ی خدا تنها گذاشت. از این که پدرم گردنم را بشکند، ترسی نداشتم. خشونت کلام یکی از عادی‌ترین امور در روستای ماست. بسیاری اوقات مادرم وقتی دیر به خانه می‌رفتم با تهدید می‌گفت، خون‌ات را می‌خورم، با این که واقعاً خون‌آشام نبود. این تصاویر خشونت‌آمیز فقط محصولات جنبی خشونت واقعی در جامعه ما هستند. فقط از این عصبانی بودم که پدرم نمی‌توانست شک مرا تحمل کند. واقعاً فرق او با پدر‌ِ ابراهیم چیست؟ 


۱ - منظور سه مفهوم «فناء، بقاء و توکل [به خدا]» است که چون پرگاری، دایره‌ی فکر صوفیان را دور می‌زند.

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۷)


نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ 

 همه از این که زودتر از قاهره برگشتم تعجب کردند، ولی پدرم از این موضوع ناراضی نبود. در ابتدا تا آنجا که ممکن بود دوست داشتم تنها باشم. ولی در روز، سه بار خانواده‌ام سر سفره جمع می‌شد. همه دور یک سفره‌ی گرد می‌نشستند و منتظر می‌شدند تا پدرم صبح‌ها تخم‌مرغ و ظهرها گوشت را بین ما تقسیم کند. با این که دست‌پخت مادرم را خیلی دوست داشتم، ولی دعا می‌کردم که فقط مجبور باشم یک بار در هفته غذا بخورم. از این که گاهی سر غذا مجبور بودم با پدرم چشم به چشم بشوم، متنفر بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که سر سفره حاضر نشوم. 
یک تیرکمان خریدم و روزها به آن مشغول شدم تا کبوتر شکار کنم. تقریباً هر روز با پسر عمویم می‌رفتیم گنجشک‌گیری. در پسر عمویم یک انرژی ویرانگر و بزهکارانه‌ وجود داشت. به هنگام جمعه‌بازار، کارش جیب زدن کسبه بود. سرانجام برای خودش یک دسته درست کرد. یک عده از آنها کسبه را مشغول می‌کرد و بقیه پول‌هایش را کش می‌رفتند. و او هنوز شش ساله بود. او برای فامیل در حکم شیطان بود، و من فرشته. ولی من هم بر آن بودم که مثل او بشوم. پس از آن که گنجشک‌ها را می‌گرفتیم، سرشان را می‌کشیدیم تا از تن‌شان جدا شوند. در ابتدا آدم یک احساس ناخوشایندی داشت ولی پس از چند اعدام، کشتن به امر روزمره تبدیل می‌شود. سرانجام روزی علاقه‌ی خودم را به زجر دادن پرندگان کشف کردم. با کندن سر، پرنده بلافاصله می‌مُرد و بازی سریع تمام می‌شد. یک روش برای خودم پیدا کردم که گنجشک‌ها بیشتر زجر بکشند: پرهای آنها را می‌کندم و در اتاقم ول‌شان می‌کردم تا بالاخره از گرسنگی بمیرند. مرگ آرام یک گنجشک در زیر تخت‌خوابم برای من به یک لذت والا تبدیل شد. 
من تنها کسی نبودم که با حیوانات بی‌رحمانه رفتار می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌دیدم که چه گونه مادرم حیوانات خانگی را آزار می‌داد. او دانه‌های فلفل [سیاه] یا فلفل قرمز در مقعد کبوتران و غازها فرو می‌کرد تا آنها با هم جفت‌گیری کنند. ظاهراً روش‌اش برای پرندگان کارکرد داشت، چون همیشه به اندازه‌ی کافی غاز و اردک در مرغدانی‌ِ زیرشیروانی خانه‌مان موجود بود. یک بار روی بام بودم و داشتم به واقعه‌ی قاهره که برایم رخ داده بود فکر می‌کردم. در خیالات خود این واقعه را یک کابوس تصور می‌کردم که پس از بیداری‌ام محو می‌شود، یا موفق می‌شدم از دست شاگرد تعمیرگاه فرار کنم. خواهر بزرگترم آمد و از من پرسید که چرا آنجا تنها نشسته‌ام. تقریباً سر زبان‌ام بود که این راز دشوار را برایش تعریف کنم و بگویم که در قاهره «منحرف شدم». ولی نتوانستم آن را بر زبان آورم. خواهرم دوباره پایین رفت، و من هم زدم زیر گریه. 
به خرگوش‌های سفید که مشغول خوردن هویج و برگ‌ِ کاهو بودند، نگاه می‌کردم. بعد رفتم پایین و از آشپزخانه یک بسته دانه‌های فلفل سیاه برداشتم و دوباره بالا رفتم و به مقعد سی خرگوشی که آنجا بودند، دانه‌ی فلفل فرو کردم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ علامتی از درد در آنها مشاهده نکردم؛ ظاهراً حیوانات هم به نقش خود در جامعه‌ی مصر پی برده و آن را پذیرفته بودند. 
شدیداً مأیوس بودم و روز به روز ناآرام‌تر و پرخاشگرتر می‌شدم. به بچه‌های کوچه فحش می‌دادم و به دین لعنت می‌فرستادم. وقتی مادرم اینها را شنید، به من گفت: «اگر کفر بگویی، خدا تو را به میمون تبدیل می‌کند.» 
تهدید مادرم اصلاً برایم ترس‌آور نبود، بلکه بیشتر آرام‌بخش بود. شاید راه نجات من در پوست و قالب دیگری بود. به خود گفتم اگر سیاه و زشت باشم، دیگر هیچ مردی به من دست‌درازی نخواهد کرد. 
با این فکر یک بار دیگر روی بام خانه‌‌ی دو طبقه‌مان رفتم و با تمام نیرو رو به آسمان کردم و فریاد زدم: «لعنت بر این دین!» 
زمین نلرزید. و خدا، این قادر متعال، سکوت کرد. 

جانشین امام و دلقک 

پدر و مادرم متوجه شدند که از زمان بازگشتم از قاهره رفتارم خیلی عجیب و غریب شده بود. از خود می‌پرسیدند که چرا رفتارم مانند یک پرنده‌ی وحشت‌زده است. اغلب وسط شب از خواب بیدار می‌شدم، نمی‌دانستم که کجا هستم و شروع به فریاد زدن می‌کردم. آیه‌های قرآن‌ نیز نمی‌توانستند روح زخمی‌ام را تسکین بدهند. همچنین مراسم مادرم برای به دور کردن چشم‌زخم که با دود کردن‌ِ اسپند و کُندر همراه بود، کمکی به من نکرد. سرانجام پدر و مادرم به این نتیجه رسیدند که مرا به مدرسه بفرستند. با چهار سال و نیم پدرم مرا به مدرسه برد. بچه‌های دیگر حداقل دو سال از من بزرگ‌تر بودند. طبق قانون باید بچه‌ها شش سال‌شان تمام بشوند تا بتوانند به مدرسه بروند. ولی این هم مسئله‌ی مهمی نبود. چون برادر مرده‌ام دو سال از من بزرگ‌تر و نامش هم حامد بود. و چون پدرم با مدیر مدرسه دوست بود مشکلی نبود که شناسنامه‌ی مرا با شناسنامه‌ی برادرم عوض کند. حالا اجازه داشتم که نقش برادر مُرده‌ام را بازی کنم و به جای او زندگی کنم. شگفت‌آور بود که هنوز سند مرگ برادرم در کشوی میز پدرم قرار داشت. هر از گاهی به آن نگاه می‌کردم: در حقیقت از مدت‌ها پیش مرده بودم. 
چون خوب می‌خواندم و می‌نوشتم و همچنین به دلیل دوستی پدرم با مدیر مدرسه، در کلاس یک موقعیت ممتاز پیدا کردم. یک دانش‌آموز الگو بودم. پدرم ترتیبی داد که مجبور نباشم تکلیف خانه بنویسم، تا وقت آزاد برای قرآن یاد گرفتن داشته باشم. روش تربیتی پدرم نمونه بود. همچنین از تنبیه بدنی مرخص شده بودم. یک بار شاهد بودم که معلم یکی از دانش‌آموزان عشایری را آن چنان با ترکه بر کف برهنه‌ی پاهایش زد که بچه خودش را خیس کرد. بعد معلم بچه را بلند کرد، برد پای تخته‌سیاه و با شلوار خیس بچه تخته را پاک کرد. او فقط یکبار تکالیف خانه‌اش را انجام نداده بود، مثل من که هر روز انجام نمی‌دادم. چون معلمان مرا تر و خشک می‌کردند، همکاسی‌هایم از من متنفر بودند. ولی اگر من هم یکی از آنها می‌بودم از خودم بدم می‌آمد: من پسر یک زن شهری از قاهره بودم؛ زنی که آن قدر متکبر بود که فرزندش را با بهترین لباس، کفش چرمی، کیف چرمی، ماشین‌حساب، مدادهای گران و ساندویچ‌های خوشمزه با اتوموبیل راهی مدرسه می‌کرد. در حالی که مابقی دانش‌آموزان هنوز همان اونیفورم‌های خاکی‌رنگ دوران سوسیالیستی [دوران جمال عبدالناصر] را به تن می‌کردند و کیف‌هاشان از همان پارچه‌ی زمخت‌ِ لباس‌هاشان دوخته شده بود. بچه‌های بی‌چیز که اکثریت را تشکیل می‌دادند همه اونیفورم‌های یک‌اندازه می‌گرفتند. هر روز غذای‌شان پنیر و حلوایی بود که مدرسه به صورت رایگان در اختیار آنها قرار می‌داد. آنها کفش‌های پلاستیکی ارزان و متعفن به پا داشتند، و البته بعضی از آنها همین را هم نداشتند. بسیاری از آنها در کلاس درس روی زمین می‌نشستند. چون این وظیفه‌ی پدر دانش‌آموز بود که صندلی و میز فرزندش را در مدرسه تهیه کند. 
بچه‌ها یا اعتنایی به من نمی‌کردند یا اذیت‌ام می‌کردند. اکثر اوقات نمی‌گذاشتند که با آنها فوتبال بازی کنم. آنها از من و همکاسی‌ دیگر که مسیحی بود، متنفر بودند. ولی بچه‌ی مسیحی بعضی وقت‌ها اجازه پیدا می‌کرد که با آنها فوتبال بازی کند – البته به شرطی که پیش از آن «شهادتین»(۱) را می‌خواند. همیشه مدادها و ساندویچ‌هایم را می‌دزدیدند. گاهی با اونیفورم ارزان به مدرسه می‌آمدم و تلاش می‌کردم با تقسیم غذایم بین بچه‌ها دل آنها به دست بیاورم که البته فایده‌ای نداشت. حتا لهجه‌ی قاهره‌ای‌ام را کنار گذاشتم و مثل بچه‌های روستا حرف می‌زدم، ولی حسابی بدآهنگ بود. انگار یک آدم سالم در برابر یک آدم معلول لنگ ‌بزند و بخواهد ادای معلولین را در بیاورد. 
یک بار برای همکاسی‌هایم نقش دلقک را بازی کردم تا آنها مرا بپذیرند. کلاس چهارم بودم و در مدرسه روز مادر را جشن گرفته بودیم. در این جشن سه بار روی صحنه رفتم، از همه بیشتر. از سوی مدیر مدرسه مأموریت یافتم که جشن را با چند آیه‌ی قرآن درباره‌ی اهمیت مادران افتتاح کنم. چه خوب که چند آیه‌ی مناسب در همین رابطه از حفظ داشتم و خواندم: «به مردم هشدار می‌دهیم که با پدر و مادر خود با مهربانی و عشق رفتار کنند. مادر فرزندش را با درد حمل می‌کند و با درد می‌زاید. و هنگامی که والدین شما پیر می‌شوند، نباید آنها را برنجانید و [باید] مانند گذشته در برابرشان تواضع داشته باشید. و برای آنها دعا کنید: خدایا هر دوی آنها را از مهر خود محروم نکن، همان گونه که آنها در کودکی به من مهر ورزیدند.» 
در این سوره، قرآن بهترین چهره خود را نسبت به زنان نشان می‌دهد. در فرهنگ ما، مادر یک مقام مقدس دارد. محمد پیامبر اسلام گفته است: «بهشت زیر پای مادران است!» ولی اگر زن پس از ازدواج بچه‌دار نشود، آن‌گاه او فقط مانند یک درخت‌ِ کاکتوس‌ِ بدون‌ِ میوه خواهد بود. به هر رو، توانستم با چیر‌گی وظیفه‌ام را انجام بدهم و افتتاح مراسم با موفقیت صورت گرفت. بیست دقیقه بعد به عنوان بهترین دانش‌آموز کلاس انتخاب شدم. و همان گونه که مراسم را افتتاح کرده بودم، اجازه یافتم که آن را نیز به پایان ببرم، ولی این بار نه با آیه‌های قرآن بلکه با یک رقص عربی که در خانه برای آن تمرین کرده بودم. در رقابت بین رقصان که طبعاً همه فقط پسرها بودند، نفر سوم شدم. معلم‌ها و دانش‌آموزان از شرکت فعال من شگفت‌انگیز شده بودند: آیا او یک دانش‌آموز باهوش، یک قرآن‌خوان مومن یا یک دلقک است؟ این کار‌ِ من برای عده‌ای مایه‌ی سرگرمی و تفریح و برای عده‌ای یک نمایش روحوضی بی‌مزه و لوس بود. 

پسر صلیبیون دوم 

در این میان خواهر و برادر کوچک‌ترم به دنیا آمدند؛ خواهرم نیز پوست روشن داشت و برادرم، هم پوست‌ِ روشن و هم چشمان سبز داشت. بچه‌های روستا تقریباً دیگر این افسانه‌ را که تبار ما از صلیبیون است فراموش کرده بودند که سر و کله‌ی این حرام‌زاده پیدا شد و همه چیز را خراب کرد. دیر یا زود باید این اتفاق می‌افتاد. من نیز بهترین دفاع را حمله دیدم و می‌گفتم، آره، از تخم و ترکه‌ی صلیبیون هستم. به واقع به گونه‌ای از این هویت جدید خود لذت می‌بردم. 
در این اثنا روستای ما صاحب آب و برق شد. مادرم یک تلویزیون خرید. برای من سریال‌های آمریکایی «دالاس» و «فلکون کرست» [Falcon Crest] بیشترین جذابیت را داشت. شاید باور کردنی نباشد، قیمت یک تلویزیون تقریباً برابر بود با یک قطعه زمین کشاورزی. در برابر تلویزیون می‌نشستم و تلاش می‌کردم چشمان سبز و آبی بازیگران آمریکایی را ببینم، که البته امکان‌پذیر نبود چون تلویزیون ما سیاه و سفید بود. به تدریج علاقه به زبان خارجی در من شکل گرفت. از یکی از پسر عموهای بزرگ‌تر از خودم خواهش کردم که به من انگلیسی یاد بدهد؛ ساعت‌ها برای یادگیری زبان در کنار او می‌نشستم. با هم موسیقی پاپ انگلیسی‌زبان می‌شنیدیم و از او می‌خواستم که برایم ترجمه کند. چیزهایی که برایم ترجمه می‌کرد خیلی مشکوک بود، چون معنی بیشتر شعرها شبیه ترانه‌های مصری بود. فهمیدم که برای یادگیری زبان به کمک حرفه‌ای نیاز دارم. می‌خواستم اگر روزی با نیاکان‌ِ صلیبی خود روبرو شدم با آنها به زبان خودشان حرف بزنم. ولی تا دانشگاه هشت سال دیگر مانده بود؛ وانگهی باید پدرم را متقاعد می‌کردم که می‌خواهم در دانشگاه انگلیسی تحصیل کنم و نه اسلام‌شناسی که خود او تحصیل کرده بود. 
آن چنان مسحور تلویزیون بودم که هر وقت پدرم در خانه نبود، جلوی تلویزیون می‌نشستم. در روستای ما که بیست‌هزار جمعیت داشت فقط پنج خانواده تلویزیون داشتند. پسران فامیل و همسایه‌ها می‌آمدند و با ما فوتبال و فیلم‌های مصری تماشا می‌کردند. ولی خواهر بزرگترم اجازه دیدن تلویزیون نداشت. تلویزیون هم یک چیز مردانه بود. به ویژه شب‌ها، فقط من اجازه دیدن برنامه‌های تلویزیونی را داشتم. در فیلم‌های عربی سالهای شصت و هفتاد رقص عربی، بوسیدن و چیزهای شیطانی دیگر نشان داده می‌شد. چشمان خواهرم نباید به چنین چیزهای غیراخلاقی می‌افتاد، چون ممکن بود فکرهای احمقانه به سرش بزند. وانگهی مجبور بود که شب‌ها زودتر بخوابد چون صبح‌ زود باید پا می‌شد و مادرم را در پختن نان و صبحانه کمک می‌کرد. اکثر اوقات در اتاق‌اش منتظر من می‌شد تا داستان فیلم را برایش تعریف کنم. حافظه‌ی خوبم کمک می‌کرد تا تمام فیلم را با جزئیات برایش بازگو کنم. حتا گزارش دقیقی از بوسه‌ها به او تحویل می‌دادم. وقتی بوسه‌های فیلم را با بوسیدن پشت‌ِ دستم برای او نشان می‌دادم، خواهرم کرکر می‌خندید. 
پدرم از برنامه‌هایی که در جشن روز مادر اجرا کرده بودم خیلی دمغ شده بود و گفت قاطی کردن قرآن با نمایش‌های بند‌تمبانی، توهین به قرآن است. البته از این که برای چهارمین بار بهترین دانش‌آموز کلاس شده بودم، خیلی شوق می‌کرد. در این روز تعدادی از ریش‌سفیدان روستا نزد ما جمع شده بودند. یکی از آنها شکوه می‌کرد که چرا همیشه من شاگرد اول کلاس هستم. پدرم پاسخ داد: «دست پسرم نیست. در روزهای امتحان فرشتگان نزد حامد می‌آیند و به او همه‌ی جواب‌های امتحان را می‌دهند.» همه حاضران در جمع خندیدند، به جز من. به دنبال یک توضیح بودم که چرا همیشه من شاگرد اول کلاس می‌شوم، با این نه درس می‌خوانم و نه تکالیف خانگی‌ام را انجام می‌دهم. و چرا برای من این چنین ساده است سوره‌های بلند قرآن را از بر کنم. از این فکر که فرشتگان به سراغ من می‌آیند خوشم ‌آمد. شاید فرشتگان بتوانند دردهای مرا آرام کنند و چرایی قساوت‌ِ انسانها را برایم توضیح دهند. در سادگی بچگانه و مملو از یأس‌ام روی بام خانه می‌رفتم و منتظر فرشته بزرگ جبرئیل می‌شدم تا بر من فرود آید و مژده را به من برساند. ولی می‌ترسیدم که مبادا سینه‌ام را یک چاقو چاک دهد و قلبم را مانند قلب پیامبر اسلام در بیاورد و با آب زمزم پاک کند. فکر کردم شاید آرام آرام زمان‌ِ آمدن یک پیامبر جدید فرا رسیده باشد. پس از ۱۴۰۰ سال بیکاری و بی‌تکلیفی، باید زندگی برای جبرئیل خیلی کسالت‌آور شده باشد. ولی حتا جبرئیل‌ِ بیکار هم مرا نمی‌شناخت. هیچ کس نیامد. هرگز هیچ کس برایم توضیح نخواهد داد که چرا چیزها این گونه هستند که هستند، و چرا مردم این گونه هستند که هستند. همه چیز بی‌فایده بود. نه خدا و نه گماشتگان‌اش سراغ مرا گرفتند. 
پس از نمایش رقص، رفتار بچه‌های مدرسه کوچک‌ترین تغییری نسبت به من نکرد. البته پدران این بچه‌ها دست پدرم را محترمانه می‌بوسیدند ولی برای من هیچ ارزشی قایل نبودند. بچه‌ها نه تنها تبار مسیحی‌ام را به یادم می‌آوردند بلکه یک نام دخترانه روی من گذاشتند: جهان. یک نام زیبا برای زنان‌ِ قاهره‌ای. همسر سادات، رئیس جمهور مصر نیز «جهان» نام داشت. او بسیار محبوب بود و زنی مدرن و هوشمند محسوب می‌شد. 
یک روز که به خانه آمدم دیدم مادرم در برابر تلویزیون در حال گریه کردن است. به تلویزیون نگاه کردم و نفهمیدم که چه رخ داده است. از تلویزیون فقط خوانش قرآن و مارش نظامی شنیده می‌شد؛ صفحه‌ی تلویزیون سیاه بود. ابتدا فکر کردم چون تلویزیون خراب شده، مادرم گریه می‌کند. هر چه باشد پول زیادی برای آن پرداخته بود. از مادرم پرسیدم چرا گریه می‌کند. گفت که رئیس جمهورمان را به قتل رساندند. به پرسش من که آیا کار اسرائیلی‌ها بوده، مادرم پاسخی نداد. من هم خیلی ناراحت شدم، البته نه برای مردن سادات. ناراحت بودم چون می‌دانستم هر وقت کسی بمیرد چهل روز تمام اجازه نداریم تلویزیون نگاه کنیم و از دُلمه‌ی برگ‌کلم هم خبری نخواهد بود. در آن زمان که مادر‌ِ مادرم نیز فوت کرد خیلی ناراحت بودم، از یک طرف چون دیگر در میان ما نبود ولی بیشتر از این ناراحت بودم که مادرم هفته‌ها هیچ چیز خوبی برای خوردن درست نکرد و اجازه نداشتم تلویزیون نگاه کنم. تنها خوشی‌های من در روستا، تلویزیون و غذا بودند. آخر زندگی به چه درد می‌خورد وقتی آدم از تنها خوشی‌های خود محروم بشود، فقط به این دلیل که کسی مرده است؟ 
این سنت در روستا مرسوم بود که مردم برای احترام به مردگان غذاهای خوب درست نمی‌کردند و کسی هم عروسی نمی‌کرد. فرقی نمی‌کرد که فرد مرده متعلق به خویشاوندان نزدیک، دور یا همسایه بوده باشد. و از آن جا که در روستا همه به گونه‌ای با هم فامیل بودند، کم اتفاق می‌افتاد که آدم بتواند بی‌دغدغه همه چیز بخورد. به ویژه دلمه‌ درست‌کردن بسیار ناپسند بود: دلمه‌ی برگ‌کاهو و برگ‌مو، کدو و بادنجان غذاهایی بودند که خیلی دوست داشتم. ظاهراً مصریان رابطه‌ی عجیب و غریبی با سوگواری دارند. همین رابطه را آلمانی‌ها با شادی دارند. مصری‌ها عاشق این هستند که سوگواری را با آیین و نمایش توأم کنند، و آلمانی‌ها برای برانگیختن حس شادی خود کارناوال راه می‌اندازند. وقتی کسی در روستای ما می‌میرد، اذان‌خوانِ مسجد با بلندگو ساکنان روستا فرا می‌خواند تا در به خاک‌سپاری و مراسم سوگواری شرکت کنند. مرده را باید یا در همان روز مرگ یا فردای آن روز به خاک سپرد. زیر تابوت را گرفتن از افتخارات است. به همین دلیل پس از هر چند قدم، چهار نفر دیگر زیر تابوت را می‌گیرند تا سرانجام صف سوگواران که گاهی تا چند هزار مرد می‌رسد پس از چند ساعت به گورستان برسد. سپس پدرم دعای مرده را می‌خواند و بعد به گورکن اشاره می‌کند که مرده را که فقط در کفن پیچیده شده در گور بگذارد و سرش را به سوی مکه قرار بدهد. همان گونه که انسان از مام‌ِ زمین برخاسته، مام‌ِ زمین نیز باید جسدش را دوباره بپذیرد. از این زاویه که بنگریم هیچ چیز طبیعی‌تر از مرگ نیست. با این وجود، مردم روستا، نوحه‌خوان حرفه‌ای اجیر می‌کنند تا اشک‌شان را در بیاورد. 
آن زمان نفهمیدم که چرا سادات را به قتل رساندند. اگر او این قدر آدم بدی بود که باید کشته می‌شد، پس چرا مادرم برایش گریه می‌کند؟ مادرم برای سادات خیلی احترام قایل بود. به عکس‌، پدرم او را دوست نداشت، چون سادات به اسرائیل رفته و با دشمن پیمان صلح بسته بود. از نظر پدرم کار سادات خیانت به سربازانی بود که به همراه او در سال ۱۹۶۷ کشته شده(۲) و شکست سختی خورده بودند. عمویم که همسایه‌مان نیز بود بر خلاف پدرم، سادات را خیلی دوست داشت. به نظر او سادات قهرمانی بود که ده‌ها سال نسبت به زمان خود جلوتر بود. او نه تنها سادات که اسرائیل را هم دوست داشت. نظرات مردم‌ِ مصر درباره‌ی سادات متفاوت بود. ولی اسرائیل؟ به نظر عمویم اسرائیل شکست‌ناپذیر بود، چون قوم یهود، قوم برگزیده‌ی خدا هست. علاقه‌ی وافر عمویم به اسرائیل باعث عصبانیت شدید پدرم می‌شد و همین موجب یک دعوای سخت بین آن دو شد. البته این اولین بار نبود که این دو برادر با هم دعوا می‌کردند. عمویم آدم عجیبی بود، البته پدرم هم عجیب بود. ظاهراً طایفه‌ی ما یک مجموعه‌ غریبی بود. هیچ خانواده‌ای در روستا مانند طایفه‌ی ما این چنین از درون پراکنده و نسبت به بیرون متحد و همبسته نبود. و در هیچ طایفه‌ای مانند ما افراد تحصیل‌کرده وجود نداشت. خشونت در خانواده‌ی بزرگ عبدالصمد جزو برنامه‌های همیشگی بود. اکثراً خویشاوندان ما، آدم‌های جوشی و سازش‌ناپذیر بودند. گرچه پدرم ششمین و کوچک‌ترین برادر بود ولی به واسطه‌ی موقعیت اجتماعی‌اش به عنوان مفتی و امام، به رئیس طایفه ارتقاء یافت. به ویژه بزرگ‌ترین عمویم از این وضع ناراضی بود. افزون بر این، زمین‌‌های ما و عموی بزرگ‌ام نزدیک به هم بود که همین خود منشاء بعضی از دعواها می‌شد، به ویژه وقتی پدرم یک پاره از زمین‌هایش را به غریبه می‌فروخت. در یک دعوای سختی که بین پدر و عمویم در گرفت، عمویم با چوب دستی چندین بار به سر پدرم کوبید که منجر به خون‌ریزی شدیدی شد. به دلیل ضربه‌ی شدید مغزی، پدرم را به یکی از بیمارستان‌های قاهره انتقال دادند. عمویم باید تا زمان دادرسی در حبس می‌ماند. ولی پدرم در بیمارستان به مأمور پلیس که برای صورت‌برداری اظهارات شاکی آمده بود گفت هیچ کس او را نزده و سر زمین کشاورزی روی یک سنگ افتاده. پس از این اظهارنامه عمویم از بازداشتگاه آزاد شد. این کار‌‌ِ پدرم به عنوان یک عمل‌ِ قهرمانانه تلقی شد که نه فقط در طایفه‌ی ما که در تمام روستا مورد ستایش قرار گرفت. 
در نبود او خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دعا می‌کردم که خدا او را شفا بدهد و هر چه زودتر به خانه بیاید. دوست داشتم خانه می‌بود و برایش از حفظ قرآن می‌خواندم و با او به مسجد می‌رفتم. دستیارش که حالا وظایف او را در مسجد انجام می‌داد، صدایی یکنواخت داشت و خطبه‌هایش در روزهای جمعه‌ بسیار خسته‌کننده بودند. دلم برای آن گام‌های مطمئن وظریفی که برمی‌داشت و آن افتر شیو‌ش [After shave] که بوی آن خانه را پر می‌کرد، تنگ شده بود. دلم برای آن دعای ورد‌ِ زبانش تنگ شده بود که همیشه سکوت‌های بین گفتگو را می‌شکست: «ای خدای مهربان، مرا ببخش!» همچنین در نبود‌ِ پدرم از غذای خوب در خانه خبری نبود، چون اکثر اوقات مادرم در بیمارستان نزد او بود و دست‌پخت‌ِ خواهرم اصلاً چنگی به دل نمی‌زد. مادرم برای شوهرش با دل و جان غذا درست می‌کرد. فقط چشم‌اش به او بود و وقتی پدر غذا را می‌چشید، مادرم بی‌صبرانه منتظر عکس‌العمل او می‌شد. هر گاه پدرم از دست‌پخت مادرم تعریف می‌کرد، مادرم از سر تا پا می‌درخشید. یک چنین عشق‌ِ بی‌‌قید و شرطی که مادرم به پدرم اعطا می‌کرد از هیچ زن دیگری نسبت به شوهرش ندیدم. 
شگفت‌انگیز این که حتا دلم برای آن ترس‌هایی که از پدرم داشتم تنگ شده بود. خشم‌اش را بیشتر از جای خالی‌اش دوست داشتم. از آزادی‌ای که در نبودِ او به دست آورده بودم نمی‌توانستم و نمی‌خواستم لذت ببرم. در هر دقیقه‌ای که آزاد بودم آیه‌های جدیدی از قرآن حفظ می‌کردم تا وقتی او به خانه آمد خوشحال‌اش کنم. همچنین برادر و خواهر بزرگترم نیز دل‌شان برای او شدیداً تنگ شده بود. با این که همه‌مان می‌دانستیم وقتی او دوباره به خانه بیاید ما باید مثل موش توی سوراخ‌های خودمان بخزیم ولی با این حال دوست داشتیم هر چه زودتر نزدمان برگردد. خانه و روستایمان بدون او غیرقابل تصور بود. 

مادرم 

پدرم پس از دعوا با برادرش تصمیم گرفت به انتهای دیگر روستا نقل مکان کنیم. هفت بار مجبور شدیم خانه عوض کنیم، چون پدرم همیشه با همسایه‌ها مشکل پیدا می‌کرد. او خانه عوض کردن را دوست داشت و خیلی هم خوشش می‌آمد که تمام‌ِ خانه را از نو بسازد. با شوق خاصی طرح خانه را می‌ریخت، به کارگران فرمان می‌داد و خودش نیز در آماده‌سازی مصالح ساختمانی شرکت می‌کرد. خانه‌عوض‌کردن‌های پی در پی منجر به این شد که نتوانم برای مدت طولانی روابط دوستانه داشته باشم و یا بتوانم نسبت به جایی که زندگی می‌کردیم احساس تعلق خاطر بکنم. روستای ما طبعاً با یک شهر بزرگ مانند قاهره قابل مقایسه نیست ولی فواصل خانه‌ها یا مزارع نسبت به هم خیلی بزرگ بود. می‌دانستم که فایده‌ای ندارد که به یک جا عادت کنم، چون طولی نخواهد کشید که این هم به پایان خواهد رسید. در حال حاضر فکر می‌کنم ریشه‌ی رفتارهای بی‌مسئولانه و ناپایداری‌ام در همین نقل‌ِ مکان‌های پی در پی قرار دارد. همین باعث شد که در بزرگسالی خیلی ساده انسان‌ها و مکان‌ها را ترک کنم و همه‌ی پل‌ها را پشت سر خود خراب نمایم، گویی که آنها هیچ گاه در زندگی‌ام وجود نداشته‌اند. 
ولی این اسباب‌کشی‌های همیشگی جنبه‌‌های خوب خود را نیز داشت. ما در هر گوشه‌ی روستا زندگی‌ کردیم و با آدم‌های بسیاری آشنا شدیم. خانه‌ی جدیدمان در نزدیکی خانه‌ی بزرگترین عمویم بود؛ عمویم یکی از آخرین مردان روستا بود که با چهار همسرش زندگی می‌کرد. او در یک خانه‌ی بزرگ چهار طبقه با چهار همسر، فرزندان و نوه‌هایش زندگی می‌کرد. ۵۱ نفر در این ساختمان بزرگ زندگی می‌کردند. ما بچه‌ها به این ساختمان «کشتی» می‌گفتیم. بعدها نوه‌های عمویم نام آن را به «تایتانیک» تغییر دادند. این خانه سرشار از زندگی بود. کافی بود کسی جلو ساختمان بایستد و یک نام دلخواه عربی را صدا بزند، حتماً سر و کله‌ی یک نفر پیدا می‌شود که آن نام را داشته باشد. دوستی با پسرهای عمویم امکان نداشت، چون همه‌ی آنها از من بزرگ‌تر بودند، تازه به نظر آنها، من پسر زن‌ِ قاهره‌ای بودم. ولی نوه‌ها بیشتر در سن و سال من بودند. برتری من این بود که در سلسله‌مراتب خانوادگی نسبت به آنها بالاتر بودم. آنها به من عمو می‌گفتند که بدم نمی‌آمد. برای تنوع هم که شده گاهی اندکی احترام از سوی کوچک‌ترها ضرری نداشت. اکثر این بچه‌ها اعصاب‌خردکن بودند ولی بعضی‌هاشان واقعاً مهربان و بامحبت بودند. به هر رو، با این نقل مکان زندگی‌ام وارد یک دوره‌ی نسبتاً آرام شد. هیچ کدام از این بچه‌ها به من بچه‌کولی و یا بچه‌صلیبی نمی‌گفت. 
با نوه‌های عمویم بازی‌های بدوی و خشن می‌کردم. ما به یکدیگر میوه‌ی کاکتوس پرت می‌کردیم یا با هم جنگ مذهبی راه می‌انداختیم و یکدیگر را فراری می‌دادیم. یکی از بازیگران، باید یارش را روی کول‌اش می‌گذاشت و دسته‌ی رقیب کارش این بود که فرد سواره را با ضربه‌های لگد یا ضربه‌های یک پیراهن گره‌زده به سر و گردن‌اش به زمین بیندازد. به نظر خیلی خشن می‌آید، که البته چنین بوده ولی ما بچه‌ها حسابی حال می‌کردیم. احساس خوبی داشتم که می‌توانستم مانند بقیه‌ی بچه‌ها بازی کنم و بچه‌ها مرا از خودشان می‌دانستند. با این وجود گرایش به تنهایی در من قوی بود. دوست داشتم روی پشت‌ِ بام خانه‌مان بنشینم و ستارگان را تماشا کنم. در نزدیکی خانه‌ی جدیدمان یک کوه شنی بود که گاهگاهی آنجا می‌رفتم و تا رمق داشتم مرتب از این کوه بالا و پایین می‌رفتم. تماشای غروب آفتاب از آنجا خیلی زیبا بود؛ صحنه‌ای که بسیاری از اهالی روستا برای آن ارزشی قایل نبودند. 

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۶)

نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ 

وداع با کودکی 

امسال دیگر وقت‌اش شده بود. باید با مراسم ختنه یک گام به جهان‌ِ بزرگسالان نزدیک‌تر می‌شدم. خانه پر از آدم بود و حال و هوای خوبی حاکم بود. مانند شاهزادگان لباس به تنم کرده بودند و دور و برم پسرعموهایم و همان‌هایی که اصلاً دوستم نداشتند، ایستاده بودند. در اتاق بغلی زنان جمع شده بودند و با صدای بلند می‌خندیدند. هر کس که وارد خانه می‌شد به من می‌گفت: «مبارک، داماد کوچولو!» سپس یک پوند در جیبم می‌گذاشت. بدون این که بدانم جریان از چه قرار است، پاسخ می‌دادم: «خدا برکت‌تان بدهد!» استاد فتحی که در کنار شغل اصلی‌اش یعنی آرایشگری، نقش بهیار‌ِ روستا هم داشت، وارد خانه شد. زنان با کِل‌های کرکننده از او استقبال کردند. استاد فتحی را فقط از این جا می‌شناختم که گهگاهی به خانه‌ی ما می‌آمد و به پدرم آمپول آرام‌بخش تزریق می‌کرد. چون پدرم پس از بازگشت از جنگ شش روزه شدیداً عصبی و جوشی شده بود. راستی چرا زنان، استاد فتحی را با هلهله استقبال می‌کنند؟ موضوع سریع روشن شد. ناگهان همه سکوت کردند و پدرم شروع به دعا خواندن کرد. سپس استاد فتحی کیف ابزارش را باز کرد: یک تیغ، یک انبر که بیشتر شبیه ناخن‌گیر بود و مواد ضد عفونی‌کننده. مادرم یک ظرف آب داغ آورد و استاد فتحی وسایل‌اش را در آن فرو برد. پدرم سرم را گرفت، دو تا از پسر عموهایم دستان‌ام را و دو تای دیگر از پسر عموهایم شلوارم را از پایم در آوردند و پاهایم را از باز کردند. همه چیز با سرعت انجام گرفت. استاد فتحی تیغ را از آب داغ بیرون آورد، آلت تناسلی‌ام را با دو انگشت کشید و نوک پوست بالای حشفه [سر آلت تناسل مرد] را برید. بدون سِر کردن. با فریاد من صدای کِل‌ِ زنان بلند شد. استاد فتحی آلت‌ِ خون‌آلودم را در یک پارچه‌ی آغشته به مواد ضد عفونی‌کننده پیچاند. 
استاد فتحی فقط از تیغ استفاده کرد و انبرش بیکار باقی ماند. دیگر چه می‌خواهند از من ببُرند؟ پاسخ این پرسش چند دقیقه بعد مشخص شد. استاد فتحی با ظرف آب داغ، تیغ و انبر وارد اتاق بغل دستی شد و طولی نکشید که فریاد بلند ولی کوتاهی شنیدم و البته بدون هلهله و کِل زنان. با این که شدیداً مشغول درد خودم بودم ولی متوجه شدم که این فریاد‌ از خواهر بزرگترم بود. از خودم پرسیدم، ولی این مرد چه چیز او را بریده است؟ او که آلت مردانه ندارد. 
پس از ختنه، تکه‌ی بریده‌ی پوست را پشت خانه‌مان زیر خاک کردند و کلیتوریس خواهرم را در یک پارچه پیچاندند و در رودخانه‌ی نیل انداختند: رسمی که از زمان فراعنه‌ در مصر معمول بوده است. هر سال در فصل برداشت، مصریان باستان یک جشن «دختر شایسته» بر پا می‌کردند، زیباترین دختر کشور را پیدا می‌کردند تا به عنوان قربانی در نیل بیندازند. به همراه این دختر شایسته، کلیتوریس‌های بی‌شماری نیز به رودخانه ریخته می‌شد تا از نیل‌ِ پربرکت سپاسگزاری بشود. هر سال، در فصل‌ِ برداشت‌ِ محصولات کشاورزی، برداشت کلیتوریس دختران هم صورت می‌گرفت. با این حال، بسیاری از مصریان تا به امروز بر این اعتقاد هستند که ختنه‌ی دختران یک سنت اسلامی است. 
در این شب من و خواهرم در یک اتاق روی زمین خوابیدیم. ما روی پشت خوابیدیم و هر کدام از ما یک تنگ سفالی بین پاهامان داشتیم تا از زخم‌ها حفاظت بشود. من فحش می‌دادم و گریه می‌کردم ولی خواهر هشت ساله‌ام با وقار و سکوت دردش را تحمل می‌کرد. او حتا هنوز آن قدر نیرو داشت که مرا دلداری بدهد. درد خودش را قورت می‌داد و خاموش بود؛ تو گویی فهمیده بود که یک زن در یک چنین مکانی بهتر است دردش را با کسی تقسیم نکند و برای خودش نگه دارد. در آن زمان نمی‌توانستم درک کنم که واقعاً چه بلایی به سر خواهرم آمد و چه درد بزرگی تحمل کرده است. فقط می‌توانستم درد او را با درد خودم مقایسه کنم. طولی نکشید که زخم‌ من شفا پیدا کرد و از دیدن آلت‌ام خوشحال شدم. حالا خیلی خوش‌منظرتر بود تا قبل. بعدها وقتی بزرگ شدم فهمیدم تنها یک تکه از پوست‌ِ بیرونی خواهرم را قطع نکردند بودند بلکه تمام کلیتوریس را بریده بودند. مثل این است که به جای پوست سر آلت‌ِ تناسلی مرد، تمام حشفه را ببرند. 
چه چیزی به مردان این حق را می‌دهد که چنین بلایی بر سر زنان بیاورند؟ آیا استاد فتحی چیزی درباره‌ی کلیتوریس زنان می‌دانست؟ آیا او می‌دانست که چه قدر عصب در این جا متمرکز شده‌ است؟ هر چه سن‌ام بالاتر می‌رفت و بیشتر درباره‌ی این موضوع اطلاعات‌ام بیشتر می‌شد، بیشتر شوک می‌شدم. آیا او می‌دانست برای چه و برای چه کسی این کار را انجام می‌دهد؟ چرا به هنگام ختنه، من شاهزاده بودم ولی خواهرم نه؟ تنها چیزی که استاد فتحی می‌دانست این بود که اگر ختنه‌ی پسران زودتر انجام بگیرد، زخم هم زودتر خوب می‌شود. ولی برای دختران بهتر است آدم صبر کند که دختر حداقل به هشت سال برسد، چون اگر آدم کلیتوریس را زودتر ببرد، ممکن است دوباره رشد کند. مگر چه چیز شیطانی در این کلیتوریس است که می‌خواهند حتماً بریده شود؟ ترس از این عضو بدن که طبیعت از آغاز تولد به زنان داده است، از چیست؟ چه ضرورتی وجود دارد که بدین گونه ترس در وجود زنان ریخته شود؟ به عنوان فردی بزرگسال، سال به سال پرسش‌های دیگری در این باره در ذهن‌ام طرح می‌شد. از درون چنین حوادثی، پرسش‌ها نیز شکل می‌گیرند، ولی پاسخ‌ها در نظام [اجتماعی] نهفته‌اند. نظامی که بقایش در این است که زنان نسبت به مردان توانایی تحمل‌ِ رنج و مشقت بیشتری دارند. پدرم، استاد فتحی و اکثریت مردان روستا، آدم‌های پلید و بدی نبودند، آنها فقط شانس آوردند که مرد به دنیا آمدند‌– و طبق نقش سنتی خود نیز زندگی می‌کردند. و درست همان گونه که این مردان و زنان حافظ این نظام هستند، به نوبه‌ی خود قربانی آن نیز می‌باشند. 
هر چه یک جامعه بسته‌تر باشد، کمتر هم با جهان خارج در تماس قرار می‌گیرد. انزوا مانع آن می‌شود که التهاب‌های درونی یک جامعه بیرون ریخته شوند. در این جوامع به ندرت انفجار صورت می‌گیرد. خشونت به درون و در درون باقی می‌ماند. دو گروه اجتماعی شدیداً در این مناسبات رنج می‌برند: ضعیف‌ها، یعنی زنان و کودکان و حیوانات از یک سو و مرتدان یعنی کسانی که نظام را زیر علامت سوآل می‌برند. از ترس این که مبادا ساختارهای جامعه‌ی بسته زیر فشار و تأثیر جهان خارج مضمحل شوند، اعضای آن می‌خواهند هر چه بیشتر انسجام و همبستگی از خود نشان دهند. سلسله‌مراتب اجتماعی نیز باید به کارکرد خود ادامه دهد. و برای حفظ این سلسله‌مراتب به قربانی نیاز است. ممکن است گفته شود که دین تعیین‌کننده‌ی همه چیز نیست و خدا هم در رأس هرم قرار ندارد. ولی خدای حقیقی، دگم‌هایی هستند که همبستگی و خاطر جمعی را نوید می‌دهند ولی در مقابل آن فردیت انسان‌ها و حقوق اولیه‌ی آنها را نابود می‌کنند. بدرفتاری، خشونت و سرکوب در چنین نظامی با برنامه و با اراده صورت نمی‌گیرد، ولی در دل‌ِ نظام از پیش برنامه‌ریزی شده هستند. 
در حال حاضر در سده‌ی ۲۱ زندگی می‌کنیم و ختنه‌ی دختران سال‌هاست که در مصر طبق قانون ممنوع شده است، ولی با این حال ۹۵ درصد دختران مصری مانند گذشته ختنه می‌شوند. تازه همین اواخر بوده که مفتی بزرگ مصر اعلام کرد ختنه‌ی دختران ربطی به اسلام ندارد. فتوای مفتی، واکنشی بوده به مرگ یک دختر در جنوب مصر که پس از ختنه بر اثر خونریزی جان خود را از دست داد. حتماً باید اول دختری بمیرد تا بعد این رسم خشن زیر علامت سوآل برده شود؟ چنین قوانین یا «فتوا»‌هایی که به ندرت با روشنگری توأم است، معمولاً به عنوان یک بخش از پروژه‌های آمریکایی – امپریالیستی نگریسته می‌شود که هدف‌اش از بین بردن اخلاقیات در جهان اسلام است. همچنین اصلاح‌ِ کتاب‌های درسی با بدبینی و شک نگریسته می‌شود. این رسوم و آیین پرسش‌برانگیز در یک جامعه مانند علایم ابتلای آن جامعه به بیماری سرطان است. فقط با نشانه‌های بیماری مبارزه کردن، یک اقدام کورکورانه است. اگر برای درمان به سراغ خود غده‌ی سرطانی نرویم، شانس شفای بیمار وجود نخواهد داشت. بیماری سرطان ما، ساختارهای اجتماعی‌اند که سده‌ها در جامعه تثبیت شده‌اند. تا وقتی که این نظام، ریاکارانه و برای لاس زدن با غرب چند قانون مترقی تصویب می‌کند، مشکل سابق باقی خواهد ماند – و طبعاً طرز فکر مردم هم تغییری نخواهد کرد. 
همیشه از خودم پرسیدم چرا این مردان که این چنین مهربان و بذله‌گواند ضروری می‌دانند ترس و وحشت در دل زنان‌شان بیندازند. توضیح این قضیه در درک ما مسلمانان و مصریان از «شرافت» نهفته است. اسلام موفق نشد که ساختارهای قبیله‌ای پیش از اسلام را از میان ببرد. حتا اگر محمد پیامبر اسلام در ابتدا قصد از بین بردن آن را داشت، ولی بعدها درک کرد که درست همین ساختارهای قبیله‌ای برای اشاعه‌ی پیام‌اش ضروری هستند. او برای الغای رسم دخترکُشی در دوران پیش از اسلام که پدران دختران نوزاد خود را زنده به گور می‌کردند، مبارزه می‌کرد و توانست حق ارث دختران را به نصف مردان تثبیت کند، چیزی که در آن زمان انقلابی بود، ولی جامعه‌ی او نیز یک جامعه‌ی مردسالار بود. جنگجویان همه چیز را تعیین می‌کردند. حتا قرآن، که هم زنان و هم مردان را مورد خطاب قرار می‌دهد، به مرد حق می‌دهد که همسرش را در صورت عدم اطاعت تنبیه کند. همچنین پس از مرگ پیامبر، همین ساختارهای قبیله‌ای باستانی عربستان بودند که نظام حاکم و تصورات اخلاقی مردم را شکل می‌دادند. در مرکز این ساختار قبیله‌ای، خویشاوندی خونی قرار دارد. شرافت آدمی به تبار او وابسته شد. فقط زمانی آدم می‌تواند این اصالت تباری را تضمین کند که زنان، پرهیزکاری خود را پاسداری کنند و نگذارند که خون بیگانه وارد خانواده بشود. زن و فقط اوست که دقیقاً می‌داند چه کسی پدر فرزندش می‌باشد و به همین دلیل باید کنترل بشود. و بدین ترتیب شرافت تمام خانواده در میان پاهای زن قرار داده می‌شود؛ یعنی جایی که بیانگر اشتیاق و دلهره مرد است و هر مردی از آن واهمه دارد: ترس از احساس، شور و محاسبه‌ناپذیری زنانه. کلیتوریس یکی از قربانیان بسیار است که زنان باید بدهند تا این ترس بچگانه‌ی مردان را فرو بنشانند. 
در روستای ما گفته می‌شود که مرد باید در همان شب عروسی قدرت‌اش را به زن نشان بدهد وگرنه هیچ گاه نمی‌تواند کنترل او را به دست بگیرد؛ به اصطلاح، گربه را باید دم حجله گشت! ولی همه دقیقاً این فرمول را مو به مو اجرا نمی‌کنند. اکثر مردان جوانی که ازدواج می‌کنند پیش از آن که از بکارت‌ِ مقدس رونمایی کنند همان شب اول عروس‌شان را شلاق نمی‌زنند. پس از همبستری یک پارچه‌ی سفید را با خون باکر‌گی آغشته می‌کنند و آن را به خانواده‌ی عروس که بی‌صبرانه در بیرون انتظار می‌کشد، تحویل می‌دهند. این مدرک باکر‌گی دخترشان است. در روز بعد، خانواده از دختر بازدید می‌کند و دختر هم طبعاً حرفی از خشونت شب پیش به میان نمی‌آورد. این ننگ بزرگی است که یک زن به این سرعت شوهرش را زیر علامت سوآل ببرد. در ضمن هر زنی می‌داند که پس از طلاق چه بدیل‌هایی در برابرش قرار خواهند داشت. 
پس از شب زفاف، مردم روستا سوار بر کامیون، گاری و تراکتور به جشن می‌پردازند. مردی از پنجره‌ی اتومبیل یک پارچه‌ی سفید آغشته به خون را مانند پرچم تکان می‌دهد و فریاد می‌زند: شرافتمند، شرافتمند! دخترمان شرافتمند است! در نزد بعضی از خانواده‌ها بکارت‌گیری عروس نه وظیفه‌ی داماد بلکه وظیفه‌ی ماما است. او پیش از داماد وارد حجله می‌شود، انگشت‌اش را داخل دختر می‌کند تا سرانجام آن خون‌ِ آرزویی بیرون آید. و بدین تربیت راه برای قهرمان هموار شود. اگر به هر دلیلی خون باکر‌گی بیرون نیامد، ماما با ناخن در بدن دختر خراشی می‌اندازد تا خانواده‌ی عروس را از ننگ نجات بدهد. 
هرگز نفهمیدم که این باکر‌گی‌پرستی از کجا آمده است. و اگر باکرگی واقعاً این قدر با ارزش است پس چرا وقتی یک دختر ۱۶ ساله آن را به هنگام عروسی از دست می‌دهد، با جشن و سرور همراه می‌شود ولی هیچ کس یک پیردختر‌ِ پنجاه ساله را که مردی در زندگی نداشته و باکر‌گی‌اش را حفظ کرده است، تمجید نمی‌کند؟ امروز برای پرسش‌های خود توضیحاتی دارم ولی روی هم رفته هنوز این قضیه را نمی‌فهمم. 
حتا مادر شورشی‌ام که زیاد توجهی به معیارهای اخلاقی مردان نمی‌کرد نتوانست جلوی ختنه‌ی دخترش را بگیرد. ولی اگر مادرها که خود مسیر ختنه، باکرگی‌‌زُدایی، آبستنی و زاییدن را طی کرده‌اند نتواند دختران خود را در برابر چنین بلاهایی محافظت کند، پس چه کسی باید این کار بکند؟ هیچ کس در مصر به اندازه‌ی خود زنان، خشونت علیه زنان را حمایت نمی‌کند. 
روز بعد، ختنه‌ و درد‌ِ خواهرم را فراموش کرده بودم و به درد خودم مشغول بودم. از مادرم پرسیدم که چرا آلت‌ام را بریدند و آیا می‌توانم جیش کنم یا نه. 
«هیچ کس آلت‌ات را نبریده، فقط یک تکه کوچک از پوست‌اش را بریدند.» سپس مادرم برایم یک داستان ترسناک تعریف کرد که جریان پیدایش ختنه‌کردن بود. معنی واقعی داستان را نفهمیدم ولی داستان بدین قرار بود: داستان برمی‌گشت به مردی به نام ابراهیم که می‌خواست پسر اولش را برای خدا قربانی کند. چون در خواب دیده بود که خدا از او یک چنین چیزی طلب کرده است. وقتی ابراهیم کارد را بر گلوی پسرش نهاد و می‌خواست کارش را شروع کند، ناگهان در لحظه‌ی آخر کارد بُرند‌گی‌اش را از دست داد. سپس یک بره از آسمان به زمین آمد که ابراهیم آن را به جای پسرش برای خدا قربانی کرد و پسر بدین تربیت نجات یافت. مسلمانان پسران خود را ختنه می‌کنند تا نجات فرزند ابراهیم را گرامی بدارند. دقیقاً نفهمیدم که این داستان چه ربطی به آلت داشت و پس از آن همیشه ترس داشتم که مبادا پدرم خواب بد ببیند و به این فکر برسد که مرا برای خدا قربانی کند. 

قاهره، شهر امیدهای من 

مادرم دوست داشت که در قاهره از آموزش تحصیلی خوبی برخوردار بشوم. طبعاً چنین چیزی اساساً برای خواهرم طرح نمی‌شد، چون یک دختر فقط زمانی باید خانه‌ی پدری‌اش را ترک کند که به خانه‌ی شوهر می‌رود. درست است که خواهرم به مدرسه می‌رفت، ولی مدرسه بیشتر برای پُر کردن زمانی بود که او می‌بایستی تا ازدواج‌اش پشت سر می‌گذاشت. او هرگز با ما به پایتخت نیامد. پس از ختنه‌، دوران بچگی‌اش هم به پایان رسید. تماماً در قید این بود که در کار‌ِ خانه کمک بکند. هیچ کس هم در این حیر و ویر از او نمی‌پرسید به چه علاقه دارد، چه دوست دارد و در آینده چه دوست دارد بشود. 
چهار سالم بود. مادرم توانست پدرم را راضی کند که پیش از رفتن‌ام به دبستان، دو سال آینده را نزد‌ِ پدربزرگم در قاهره سپری کنم و در آن جا به کودکستان بروم. در آن زمان، مانند امروز، در روستای ما کودکستان وجود نداشت، و به همین دلیل پدرم با بی‌میلی به این پیشنهاد مادرم تن داد. در حقیقت مادرم می‌خواست که من برای مدتی در شرایط بهداشتی‌ِ بهتر، زندگی کنم تا حداقل دوران کودکی بحرانی را که در روستای ما مرگ و میر کودکان بالا بود، پشت سر بگذارم. 
من چندین بار با مادرم در قاهره بودم. هر گاه مادرم می‌گفت: «امروز به قاهره می‌رویم» برای من مثل یک جشن‌ِ شیرینی‌خوری بود و انگار که دو عید فطر و عید قربان در یک روز هستند. پدر بزرگم در یک آپارتمان بزرگ زیر شیروانی در وسط شهر زندگی می‌کرد که بالکن آن به خیابان اصلی برای من مانند پنجره‌ای بود به جهان. از آن جا می‌توانستم اتومبیل‌ها و قطارها را ببینم. یکی از بازی‌های دوست‌داشتنی‌ام شمارش اتوموبیل‌هایی بود که از خیابان می‌گذشتند، ولی پس از مدتی حوصله‌ام سر می‌رفت چون ظاهراً رودخانه‌ی اتوموبیل‌ها پایان‌ناپذیر بود. در هر دو سوی خیابان، مغازه‌ها و رستورانها قرار داشتند و همیشه خیابان پر از آدم بود. زنده بودن شهر که هرگز نمی‌خوابید به من نیز سرایت کرد، و نورهای خیابان سرمست‌ام می‌کردند. این که می‌دیدم با باز کردن شیر آب، آب بیرون می‌آید و هر چه می‌خواستم می‌توانستم استفاده کنم، برایم کشش و گیرایی ویژه‌ای داشت. برایم باورکردنی نبود که می‌توانم در حمام بایستم و زیر باران مصنوعی‌ِ دوش، خودم را بشویم. شب‌ها از پشه خبری نبود و روزها هم از مگس. 
گاهی دختران و پسران دایی و خاله‌ام به ما سر می‌زدند و به این ترتیب فرزندان صلیبیون در جمع خود گرد می‌آمدند. با هم بازی می‌کردیم و از خوردن غذاهایی که زن‌ِ پدربزرگم برایمان می‌پخت، لذت می‌بردیم. البته همیشه به زن‌ِ پدربزرگم، مادر بزرگ می‌گفتم. وقتی آدم در روستایی مانند روستای ما بزرگ بشود، تا اندازه‌ای دیپلماسی یاد می‌گیرد، حتا یک کودک چهار ساله! باید گفت که مادر بزرگ با من مثل‌ِ فرزند خودش رفتار می‌کرد. احتمالاً از این که باعث محرومیت مادرم از ارث شده بود، احساس گناه داشت و به همین علت می‌خواست به نحوی تلافی کند، و به همین خاطر نسبت به من و مادرم با مهر و گشاده‌دستی برخورد می‌کرد. در ضمن از این که می‌دید تمام وقتم را به بازی کردن نمی‌گذرانم و مرتب در حال از برخوانی قرآن هستم، خیلی خوشش می‌آمد. این توافقی بود که با پدرم کرده بودم: من اجازه داشتم به قاهره بروم به شرط این که سوره‌هایی که حفظ کرده بودم نباید فراموش می‌کردم و می‌بایستی با کمک پدر بزرگ چند سوره جدید هم حفظ کنم. این قول را خیلی جدی گرفتم، چون نمی‌خواستم پدرم را مأیوس کنم و دوست داشتم بعدها در قاهره به مدرسه بروم. 
در کودکستان خیلی به من خوش می‌گذشت. با هیچ کدام از بچه‌ها مشکل نداشتم. چون من هم با لهجه‌ی قاهره‌ای حرف می‌زدم و هیچ کس شک نمی‌کرد که من نه از قاهره، «مادر جهان»، بلکه در یک روستا در میان میمون‌های سوخته بزرگ شده باشم. ما نقاشی و موسیقی یاد می‌گرفتیم. به ویژه ساز زیلوفون برایم جذابیت زیادی داشت، و قصه‌های خانم مربی هیجان‌آمیز بودند و مانند قصه‌های دختر معلول همسایه‌مان ترسناک نبودند. در کودکستان هرگز از زن‌ِ پستان‌آهنی که بچه‌ها را می‌ربود و می‌خورد، حرفی نبود، یا از زن‌پدری که شوهرش را قطعه‌قطعه کرده بود و از آن یک سوپ درست کرد و بعد به دختر‌ِ شوهرش داد. و شب‌ها در خانه تلویزیون نگاه می‌کردیم. برنامه‌های سرگرم‌کننده و بامزه که کسی از روستاییان از وجود آنها آگاهی نداشت. دوست داشتم تمام عمرم را در این شهر‌ِ سرزنده سپری کنم. 



بخش دوم
قادر متعال سکوت کرد
 

نمی‌دانم چه طور تعریف کنم که در این سال در قاهره چه حادثه‌ای برایم رخ داد. چه گونه می‌توانم دقیقاً احساسات یک کودک چهار ساله را بازگویی کنم؟ چه گونه ممکن است بتوانم یک روز زندگی‌ام را که به مهم‌ترین روز زندگی‌ام تبدیل شد، فقط با چند واژه بیان کنم؟ کودک نهفته در من حالا باید با صدای یک بزرگسال سخن بگوید. این، تنها داستان گذشته‌ی من نیست، بلکه داستان ترس‌ها، سرخوردگی‌ها و درماندگی‌های امروزی‌ام نیز هست. 
در زیر خدای مولوخ (۱) قاهره، انسان‌های گمنام بسیاری زنده‌ به گور شده‌اند. آنها هر صبح از حالت نیمه‌مرده بیدار می‌شوند و توسط انبوه دیگری از نیمه‌مردگان بلعیده می‌شوند. تنها راه آنها این است که با پای خود به آسیاب بروند، له و لورده بشوند تا بدین گونه آردی شوند برای نان مردم. وقتی آنها از این آسیاب بیرون می‌آیند دیگر از انسان بودن خود چیزی نمی‌دانند و به انسانیت دیگران نیز باوری ندارند. و از آنجا که نظام، آنها را قال گذاشته، خود را موظف نمی‌بینند که به قوانین اخلاقی یا مقررات این نظام پایبند باشند. خود آزاری و نابودی دیگران، یعنی ضعیف‌‌ترها، «استراتژی بقا»ی آنهاست. بعضی‌ها گدایی می‌کنند، بعضی‌ها با بنزین و مواد مخدر به فراموشی پناه می‌برند، دسته‌ای دیگر دزدی می‌کند و عده‌ای دیگر هم کودکی‌ِ یک بچه‌ی چهارساله را می‌ربایند. 
مادر بزرگم از من خواست که بروم نانوایی، نان بخرم. وقتی در صف طولانی نانوایی ایستادم، شاکمن، شاگرد‌ِ تعمیرگاه اتوموبیل، نزد من آمد و گفت، تو برو در تعمیر منتظر بمان و من برایت نان می‌خرم. او را دورادور می‌شناختم. او در تعمیرگاه صالح که او را بی‌رحمانه کتک می‌زد، کار می‌کرد. ولی شاکمن چاره‌ای نداشت و باید آنجا کار می‌کرد، چون باید خرج زندگی خانواده‌اش را تأمین می‌کرد. بچه‌های دایی‌ام نام او را مسخره می‌کردند، چون «اگزوز» ماشین معنی می‌داد. آشکار است که نام واقعی او «اگزوز» نبود و این نام را استادکار رویش گذاشته بود. معمولاً این طور بود که مثلاً به شاگردنقاش، «بُرس» و به شاگرد قصاب «استخوان» می‌گفتند. 
جلوی تعمیرگاه روی یک چرخ اتوموبیل نشسته بودم که دیدم شاکمن نان به دست برمی‌گردد. نان را گرفتم و خواستم بروم که بازویم را گرفت و گفت: «چرا تشکر نمی‌کنی؟» تشکر کردم و خواستم دست را آزاد کنم ولی باز ولم نکرد. او گفت: «نه، بچه بانمک، تشکر‌ِ خالی که کافی نیست.» و سپس علی‌رغم مقاومت‌ام به زور مرا به تعمیرگاه کشاند. او مرا بغل کرد و به زیرزمین برد. به او التماس می‌کردم که پایین‌ام بگذارد، ولی فایده‌ای نداشت. وقتی با عجله شلوارش را پایین کشید و گفت باید خم بشوم، هنوز نان در دستم بود. در برابر او دولا شدم و شروع کردم به خواندن آیه‌های قرآن. پدرم گفته بود با خواندن قرآن می‌توانم بر ترس خود غلبه کنم: این گونه نزد سرور عالم در جستجوی پناهگاهی می‌گشتم تا خود را در برابر پلیدی مخلوقات‌اش نجات بدهم. او شلوارم را پایین کشاند و هجوم‌اش را آغاز کرد. وقتی آلت‌تناسلی‌اش با بدنم تماس یافت، مثل این بود که یک موش تازه از فاضلاب بیرون خزیده با من تماس پیدا کرده است. ابتدا موفق نشد که وارد من بشود، تفاوت‌های اندازه ظاهراً بیش از حد بودند. ولی او سرسختانه به کارش ادامه داد. هر بار فکر می‌کردم که به بالاترین مرز درد رسیده‌ام. سرانجام دو بار روی مقعدم تف کرد و با بی‌رحمی هر چه تمام‌تر واردم شد. وقتی فریادم برآمد، محکم توی سرم زد و گفت ساکت باشم. او چند بار عقب جلو رفت و هر بار که خود را تکان می‌داد احساس می‌کردم که یک چاقوی کُند وارد بدنم شده است. من که از ترس فلج شده بودم، پشت سر هم آیه‌های قرآن را زمزمه می‌کردم. وقتی که تمام کرد، منی خود را روی کفل‌هایم ریخت. چنین چیز چندش‌آور و دردآور را در زندگی‌ام تجربه نکرده بودم، با این که این آخرین بار نبود. نمی‌دانم اصلاً از لحاظ آناتومی بدن چه گونه ممکن است که یک پسر پانزده ساله بتواند وارد یک پسر چهار ساله بشود. 
از خواندن قرآن باز ایستادم، لرزان و خاموش با یک تکه نان که در دست داشتم، پشتم را پاک کردم. در تمام مدت نان را محکم در دست گرفته بودم. 
«اگر برای کسی تعریف کنی، گردنت را می‌شکنم. فهمیدی، مادر جنده!» ترسان نان را محکم در بغل گرفتم و رفتم به سوی خانه. هر پله برایم یک شکنجه بود، و هر نفس یک ننگ. نان را به مادربزرگم دادم و فوراً رفتم در اتاق پدربزرگم که بیرون رفته بود. درد آن چنان بزرگ بود که نمی‌توانستم به پشت بخوابم. با این که هوا خیلی گرم بود، رفتم زیر پتو و روی شکم خوابیدم و آرام گریه می‌کردم. هیچ کس صدای هق هق گریه‌هایم را نشنید. 
چرا؟ چرا من؟ چرا اینجا؟ این پرسش‌ها هزاران بار در سرم می‌پیچید ولی کسی نبود که پاسخ مرا بدهد. در روز بعد به هنگام مدفوع کردن تلاش کردم درد شدیدم را نشان ندهم و به قطرات خونی که از مقعدم می‌آمد بی‌توجهی کنم. کی می‌داند که این پسر جوان چه آسیبی به جسم و روح من وارد کرد. ولی نمی‌خواستم به کسی بگویم چه بلایی به سرم آمده است. 
دیگر نمی‌خواستم حتا یک روز هم در قاهره بمانم. زندگی در شهر ادامه داشت، گویی هیچ چیز اتفاق نیفتاده است، انگار همین دیروز نبوده که تمام امیدها و رویاهای یک کودک با انبری گداخته از وجودش کَنده نشده بودند. 
به پدربزرگم گفتم می‌خواهم نزد مادرم به روستا بازگردم. پاسخ داد که هنوز باید دو ماه دیگر صبر کنم تا مادرم با اتوموبیل دنبال من بیاید؛ در ضمن چون در روستا تلفن نیست نمی‌تواند به آنها خبر بدهد زودتر مرا ببرند. ولی هیچ کس نتوانست مرا قانع کند که حتا یک روز بیشتر در قاهره بمانم. برای پدربزرگم چاره‌ای باقی نماند که مرا روز بعد با قطار به روستا ببرد. ساعت‌ها در راه بودیم و من تمام راه روی صندلی ایستاده بودم، چون از شدت درد نمی‌توانستم بنشینم. پدربزرگ با سرزنش گفت: «حامد، این طور متمدنانه نیست. در قاهره، آدم از این کارها نمی‌کند!» 
فریاد زدم: «خدا قاهره را لعنت کند!» 
سفر به پایان رسید و سر و کله‌ی مأمور قطار برای فروش و کنترل بلیط پیدا نشد. پس از این که از قطار پیاده شدیم، پدر بزرگ رفت به طرف باجه بلیط قطار، یک بلیط خرید و همان جا آن را پاره کرد: «دولت وظیفه‌ی خود را انجام داده و یک قطار در اختیار ما گذاشته. اگر هر کس بخواهد کلک بزند و بلیط نخرد، طولی نمی‌کشد که قطارها برچیده می‌شوند.» 


۱ - مولک یا مولوخ [Moloch] خدای فنیقی‌ها و آمونیت‌های باستان است که در تقدیس او کودکان را قربانی می‌کردند. امروزه به گونه‌ای نمادین به شهرهای متروپل جهان که قربانیان فراوانی می‌گیرد مولوخ یا «قدرت بلعنده» نیز می‌گویند. 

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۵)

نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ 

ظاهراً به دلیل یاد گرفتن زبان آلمانی، زبان مردم خودم را از یاد برده بودم. چون خیلی منطقی و خالی از احساس استدلال می‌کردم مردم فکر می‌کردند که متکبر شده‌ام و حرمت را فراموش کرده‌ام. برای مردم، «آلمانی» بودم. در ضمن متوجه شدم که خانواده‌ام در نبود من یک سلسله تصمیمات خانوادگی گرفته بود بدون این که مرا در جریان بگذارد. حتا پدرم به انزوا پناه برد و فقط در خانه نماز می‌خواند و در مسجد وعظ نمی‌کرد. از او پرسیدم که چرا دیگر در مسجد وعظ نمی‌کند. پاسخ داد: «فکر می‌کنم آخرین چیزی که مسلمانان در حال حاضر نیاز دارند، موعظه است.» وقتی از او پرسیدم چرا از قدرتش استفاده نکرد و جلوی ختنه‌ی نوه‌اش را نگرفت، طوری رفتار کرد که گویا از هیچ چیز خبر ندارد. 
مردان جوان بسیاری از روستا به دیدارم آمدند و از من خواهش می‌کردند که آنها را در مهاجرت به اروپا کمک کنم. اکثر آنها به دنبال رفاه بودند. همه تعجب می‌کردند که چرا بدون مرسدس بازگشتم. برادرم محمد یک پروژه‌ تجاری به من پیشنهاد کرد: یک مرکز جوانان با میز بلیارد، پلی‌استیشن، اینترنت کافه و فروش نوشابه در آن: کل هزینه سی هزار مارک. گفت: پول از تو و مدیریت با من. به او گفتم در یک اتومبیل‌شویی کار می‌کنم تا هزینه‌ی تحصیلم را در بیاورم. با ناباوری نگاهم کرد. 
همچنین در قاهره تعداد زنانی که حجاب اسلامی دارند شدیداً افزایش یافته است؛ بازار کتاب پر از کتاب‌های اسلامی ارزان بود که عمدتاً با پول نفت سعودی‌ها تأمین می‌شدند. در پاسخ به این وضعیت، مسیحی‌های قبطی نیز نمادهای مذهبی خود را هر چه بیشتر به نمایش می‌گذاشتند، چیزی که به نوبه‌ی خود کشمکش‌ها را با مسلمان افراطی تشدید می‌کرد. سرانجام مذهب در مصر نیز به میدان کشمکش‌های اجتماعی و سیاسی تبدیل شد و تروریست‌ها توانستند در این کشور صلح‌طلب جای پای خود را محکم کنند. بمب‌گذاری‌های آنها نه تنها مردم مصر را به وحشت انداخت بلکه ضربه‌ای سخت به صنعت توریسم که شاخه‌ی اصلی درآمد مردم است، وارد ساخت. مبارزان اسلامی افسار گسیخته که پس از قتل سادات توسط آمریکایی‌ها به افغانستان صادر شده بودند، حالا به مصر بازگشتند و تنها آن کاری را انجام می‌دادند که یاد گرفته بودند: کشتن. 
ولی نه فقط دیانت ظاهری، بلکه مصرف‌گرایی افراطی کالاهای غربی و چینی تا عمق روستاها پیش رفته بود. حتا جانماز، تسبیح و فانوس ماه رمضان که معمولاً صنعتگران کوچک مصری تولید می‌کردند، از چین وارد می‌شدند. تلویزیونهای ماهواره‌ای و اینترنت کلاً نه برای دست یافتن به اطلاعات یا تبادل اطلاعات بلکه برای بازدید از سایت‌های پورنوگرافی مورد استفاده قرار می‌گرفت. ولی آیا می‌توانستنم از این بابت از مردم خرده بگیرم؟ خود‌ِ من هم پس از رفتن به آلمان همین کار را می‌کردم! دزدی در تمام کشور رو به افزایش گذاشته بود. مردان دزد در پوشش اسلامی زنانه دست به دزدی می‌زدند تا مبادا شناخته شوند. 
درباره‌ی دزدی‌ها در قاهره، داستان جالبی شنیدم: یک روز ساعت چهار صبح یک نفر جلوی یک تاکسی را گرفت و گفت او را به مسجد مرکز شهر ببرد. درست پیش از نماز صبح بود. مسافر، پیر مردی بود با ریش بلند خاکستری و دشداشه به تن داشت. او کنار راننده نشست. چند متر آن طرف‌تر یک مسافر دیگر برای تاکسی دست بلند کرد و گفت می‌خواهد به مسجد برود. مسافر دومی سوار شد. راننده تاکسی مشغول حرف زدن با پیرمرد‌ِ بغل‌دستی‌اش شد. مسافر‌ِ پشتی با تعجب از راننده پرسید که با کی حرف می‌زنی؟ 
راننده پاسخ داد: «با این شیخ بغل دستی‌ام». مسافر پشتی گفت که ولی به جز ما در تاکسی کسی دیگر نیست. 
راننده دست‌پاچه شد و نگاهی به بغل‌دستی‌اش انداخت. 
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «آره، پسرم، هیچ کس به جز تو مرا نمی‌بیند. امروز فقط به خاطر تو از آسمان پایین آمدم. آخه، من خود عزرائیل هستم. خدا فرستادم تا جانت را به او برگردانم.» 
رنگ از صورت راننده پرید و زد زیر گریه. پیرمرد او را آرام کرد و گفت: «لازم نیست بترسی، چون خدا تو را به بهشت می‌فرستد. تنها کاری که باید بکنی این است که آخرین نمازت را بخوانی. وقتی به مسجد رسیدیم، برو تو، وضو بگیر و نماز بخوان. وقتی در برابر خدا سجده می‌کنی می‌آیم و تو را بدون درد با خود می‌برم. این بزرگ‌ترین افتخار برای یک آدم است.» 
وقتی به مسجد رسیدند، راننده از ماشین پیاده شد، رفت تو مسجد و پشت سر هم نماز می‌خواند. هر دفعه که به سجده می‌رفت، لرزه‌ای به اندامش می‌افتاد و فکر می‌کرد همین حالا عزرائیل او را می‌برد. ولی عزرائیل نیامد که نیامد. پس از نماز همه‌ی مردان مسجد را ترک کردند، فقط راننده تاکسی در مسجد منتظر مرگ خود شد. تازه پس از آن که آفتاب‌ِ روز مسجد را روشن کرد، از مسجد بیرون رفت و دید که اثری از تاکسی‌اش نیست. عزرائیل جانش را نگرفت ولی در عوض ماشین‌اش را با خود برد. 
به شیوه‌های مشابه، بسیاری از مصریان پس‌اندازهای خود را که نزد یک شرکت سرمایه‌گذار اسلامی گذاشته بودند از دست دادند. به آنها قول داده شده بود که از سرمایه‌گذاری در بورس ۲۵ درصد سود عایدشان می‌شود. زیرا از نظر اسلامی، سود یا ربا حرام ولی سود برآمده از بورس حلال است. این شرکت طبق اصل مشارکت در سود سهام کار می‌کرد و نه طبق بهره‌ی بانکی که از نظر اسلامی حرام است. البته روسای مومن و مسلمان برای کسب سود بیشتر پول‌های مردم را در بورس طلای لندن سرمایه‌گذاری کردند و همه‌ی پول مردم را از دست دادند. 
همچنین از جایی که خانه‌ی پدر بزرگم قرار داشت، بازدید کردم. خاکبرداری‌ها یک زخم باز و شفا ناپذیر به جا گذاشته بودند. این مکان مرا در برابر پرسش‌هایی قرار می‌داد که برایشان پاسخی نداشتم. پاسخ‌ها در جایی دیگر قرار داشتند. 

حامد دوم 

من فرزند خشونت و عشق هستم. داستان من چند ماه پیش از تولدم آغاز می‌شود. مادرم برای دومین بار کودک هجده ماهه‌اش را به گور سپرده بود و در اوج سوگواری خود بود. از سه فرزندی که به دنیا آورد، تنها یک دختر بازمانده است. ولی داشتن یک فرزند و آن هم دختر او را تسکین نمی‌داد. زن همواره زیر فشار خانواده‌ی شوهر قرار می‌گیرد تا بالاخره روزی پسر بزاید که بتواند بدین وسیله نسل خانواده را ادامه بدهد. 
احتمالا در شکم مادرم باید افسردگی‌ها، احساس گناه و ناامیدی را حس کرده باشم. مادرم خیلی جوان ازدواج کرد و از بچه‌شیرخواره چندش‌اش می‌شد. درست نمی‌دانست که با نوزادان چه کار کند. مادر بزرگم، مادر پدرم، همواره تحقیرآمیز به او می‌گفت: «زنی مثل تو لیاقت بچه‌دار شدن ندارد.» مادر بزرگم از انتخاب‌ِ پسرش شدیداً ناراضی بود. تصور مادر بزرگم از همسر آینده‌ی پسرش کاملاً چیز دیگری بود. به ویژه این که پسرش پس از مرگ پدر و عمویش به بالاترین مرجع دینی در روستا تبدیل شد. 
وقتی به دنیا آمدم بار بزرگی از دوش مادرم برداشته شد؛ او نام‌ِ برادر فوت‌ شده‌ام را روی من گذاشت. یک نام زیبای عربی که «سپاسگزار» معنی می‌دهد. در حقیقت می‌بایستی از داشتن چنین نامی خیلی خوشحال باشم، چون اگر مادری دو پسر اولش را از دست داده باشد، معمولاً روی سومی یک نام عجیب و غریب و زشت مانند «گدا» یا «سوسک» می‌گذارند تا او را نظر نزنند. ولی مادرم وقتی دید که مانند برادر قبلی و پدر خودش، که مایه‌ی افتخارش بود، چشمان سبز ندارم، خیلی دمغ شده بود. ولی دست کم از این که رنگ پوست‌ام روشن بود و «مثل ساکنان روستایمان میمون سوخته» نبودم، خیلی خوشحال بود. 
البته مادرم به هیچ وجه نژاد‌پرست نبود ولی از روستایمان متنفر بود. این هم قابل فهم بود، چون خودش اهل قاهره بود و به خاطر پدرم به این روستا آمده بود. او تنها زن از قاهره بود و تنها کسی بود که دپیلم دبیرستان داشت. احتمالا برایش خیلی دشوار بوده که یک شهر مدرن مانند قاهره را رها کند و به یک روستا در ناکجا آباد نقل مکان نماید. بدتر این که پدرم یک بار قبلاً ازدواج کرده بود و از همسر اولش یک پسر دو ساله داشت. او مجبور بود که با پدرم، همسر اول و پسرش، مادر‌ِ پدرم و دو برادر پدرم در یک خانه‌ی بزرگ که نه آب لوله‌کشی و نه برق داشت زندگی کند. نه پزشکی در نزدیکی‌ها بود و نه یک محل خرید و نه جایی که آدم بتواند وقت بگذراند، تنها چیزی که وجود داشت غیبت و بدگویی زنان روستا. مادرم در روستا تابلو شده بود، که البته خودش در این امر بی‌تقصیر نبوده است. چون زندگی راحت خود را در قاهره فدای این ازدواج کرده بود، پس از کمتر از یک سال پدرم را مجبور کرد که همسر اولش را از خانه بیرون کند، برای خود او یک خانه از سنگ بسازد، یک اتومبیل بخرد و یک خدمتکار استخدام کند. 
با این که در روستای ما فروش زمین ارثی ننگ محسوب می‌شد، پدرم سه دانگ زمینی که از پدرش به ارث برده بود فروخت تا بتواند آرزوهای مادرم را برآورده کند. ولی ظاهراً عشق پدرم و ترس‌اش برای از دست دادن همسرش خیلی از هر سنتی نیرومندتر بود. نام مادرم سعادت است که «خوشبختی» معنی می‌دهد. همسر اول پدرم، به محض طلاق با یک مرد پیر ازدواج کرد که بیشتر حکم پرستار را برایش داشت تا همسر. او از فرزندان شوهر پیرش مراقبت می‌کرد ولی اجازه نداشت که فرزند خودش یعنی برادر ناتنی مرا با خود به خانه‌ی جدید ببرد و به همین دلیل برادر ناتنی‌ام نزد ما باقی ماند. این سرنوشت زنان جوانی‌ست که طلاق گرفته‌اند و دارای فرزند هستند. در مصر گفته می‌شود: «باکره‌گی زن مانند چوب‌کبریت است: فقط یک بار می‌سوزد.» تنها شانس برای زنان مطلقه در مصر این است که بعداً به ازدواجی تن بدهند که فقط نیازهای اولیه زندگی‌شان تأمین شود. ایمان این زنان جوان به خدا باعث می‌شود که هر چه در زندگی‌شان رخ می‌دهد ناشی از اراده‌ی خدا می‌دانند و به همین دلیل سختی‌ها تا اندازه‌ای برایشان تحمل‌پذیر می‌شوند. ولی حقیقت این است که تمام این نابسامانی‌ها از جامعه‌ای برمی‌خیزد که حول مردان می‌چرخد؛ مردانی که دوست ندارند با زنی که باکره‌ نیست ازدواج کنند و اگر هم با زنی مطلقه ازدواج می‌کنند حاضر نیستند فرزندش را در خانه بپذیرند. 
برخورد زنان مصری با درد و رنج برای من خیلی تحسین‌برانگیز است. آن‌ها هر بدبختی را به تن می‌خرند تا بتوانند امنیت و نان فرزندان خود را تضمین کنند. ولی گاهی فکر می‌کنم که این موضوع همیشه به خودمحوری مرد مربوط نیست، بلکه با غریزه‌ی زن گره خورده است. رفتار آنها گاهی مانند آن زنی‌ست که وقتی سلیمان پادشاه دستور داد بچه را به دو نیم کنند، از حق مادری خود صرف‌نظر کرد. او از فرزند خود گذشت، چون بهترین حالت را برایش می‌خواست، حتا اگر او را از فرزندش محروم می‌کردند. زن طرد شده فرزند خود را پشت سر می‌گذارد تا فرزندان نان‌آور جدید را بزرگ کند، به این امید که همسر جدید شوهر‌ِ سابق‌اش همین کار را در حق فرزند او انجام می‌دهد. طنز روزگار چنین خواسته که تعادل اجتماعی جامعه‌ی ما این گونه تنظیم شود، چیزی که نه ربطی به دین دارد و نه قانون. از دریچه‌ی نگاه‌ِ غربی‌ها، این نظام بسیار بی‌رحمانه است، ولی از نگاه ما انسانی است. انسانی بودن لزوماً به معنی پاسداری از کرامت انسانی نیست. همین توضیح می‌دهد که چرا درصد طلاق در مصر پایین است. به همین دلیل وقتی خود را با اروپا مقایسه می‌کنیم تلاش داریم که از این تنگنا، فضیلت بسازیم. از خودم پرسیدم به راستی وقتی مادرم همسر‌ِ اول‌ِ پدرم را از خانه بیرون کرد، چه احساسی داشت؟ ولی او درست همان کاری را کرد که هر زن دیگری با او می‌کرد. وقتی مادرم هنوز یک دختربچه بود پدر بزرگم، یعنی پدر مادرم، عاشق یک دختر زیبا و کم سن و سال شد. همه در یک خانه زندگی می‌کردند، تا این که مادر بزرگم دیگر نتوانست تحمل کند و خانه را برای همیشه ترک کرد. پس از ازدواج مجدد مادر بزرگم، دخترش که مادرم باشد از حق ارث محروم شد. و حالا که مادرم با یک مرد مرفه ازدواج کرده بود، نامادری‌ام توانست پدر بزرگم را متقاعد کند که تمام ثروتش را به نام خودش کند. به همین دلیل مادرم به کل‌ِ زندگی و نظامی که در آن زندگی می‌کرد اعتماد نداشت، به ویژه به سنت‌هایی که توسط مردان ساخته شده بودند. 
ظاهراً تمام گذشت‌ها و عقب‌نشینی‌های پدرم برای همسرش کافی نبود. علی‌رغم مخالفت‌های شدید مادر شوهرش، مادرم توانست سرانجام حرف خود را به کرسی بنشاند و بدون روسری و با لباس‌های مُد روز که از قاهره آورده بود از خانه بیرون برود. این موجب خشم همگان شد؛ ولی مردها برای حفظ همسران جوان و زیبای خود دست به چه کارهایی که نمی‌زنند! مردم مادرم را مانند همسر اول پدرم نه «همسر امام» بلکه «زن‌ِ قاهره‌ای» می‌نامیدند. از نظر مردم، مادرم زنی متکبر، کله‌شق و غیراخلاقی بود. رفتار او به ویژه برای زنان روستا تحریک‌آمیز بود و به همین دلیل همیشه موضوع اول غیبت زنان روستا بود. البته مادرم برای بعضی از زنان جوان روستا الگو بود؛ بعضی از دختران پیش از ازدواج برای مشورت نزد او می‌آمدند. ولی اکثریت زنان یا از او دوری می‌جستند یا کلاً خط بطلان روی او کشیده بودند. بعدها به این نتیجه رسیدم که رفتار تنفرآلود زنان روستا نسبت به مادرم نه به دلیل غیراخلاقی بودنش بلکه فقط به این دلیل بود که مادرم به خود اجازه می‌داد کارهایی بکند که دیگران دوست داشتند انجام بدهند ولی جرأت‌اش را نداشتند. 
مادرم هوای تازه‌ای به فضای خسته‌کننده‌ی روستا دمید و برای همه به اصطلاح یک «پدیده» بود. و اگر آدم در چنین مکانی نتواند مسئله‌ای را توضیح دهد، چه می‌کند؟ حول و حوش آن یک افسانه می‌سازد! از آن جا که اکثر اعضای خانواده‌ی مادری‌ام پوست‌ِ روشن و چشمان سبز داشتند، مردم روستا گمان می‌کردند که او حتماً از تبار صلیبیون است. گفته می‌شود که صلیبیون وقتی در سده‌ی ۱٣ به شمال‌ِ دلتای نیل نفوذ کردند، روستاهای زیادی را مورد هجوم قرار دادند و به زنان بسیاری تجاوز کردند. این زنان، فرزندان پوست روشن و سبزچشم به دنیا آوردند که فقط در شمال کشور یافت می‌شوند. و به این ترتیب از نظر روستاییان، مادرم دختر‌ِ صلیبیون بود. وقتی متولد شدم من هم جزو تخم و ترکه‌ی صلیبیون دسته‌بندی شدم، اگرچه چشم‌های قهوه‌ای پدرم را به ارث برده بودم. 
مادرم می‌گوید که تولدم خیلی راحت و ساده بود و درد نداشت. به راستی اگر می‌دانستم که زندگی چه چیزهایی در چنته برایم دارد احتمالاً به این راحتی از شکم مادرم بیرون نمی‌آمدم. در سالی که متولد شدم رویداد عجیب و غریبی در جهان رخ نداد، نه در زادگاهم واقع در شمال قاهره و نه در کل مصر. در سطح جهانی هم اتفاق مهمی رخ نداد، به جز حمله‌ی تروریست‌های فلسطینی به بازیکنان المپیک مونیخ که ۹ ورزشکار اسرائیلی به قتل رسیدند. البته در مصر آنها را تروریست نمی‌نامند، بلکه چریک می‌گویند. مصریان به این واقعه یا با بی‌تفاوتی می‌نگرند یا دل‌شاد شدند، چون هر چه بود از نظر مصریان اسرائیل پنج سال پیش به مصر حمله کرد و شبه جزیره سینا را به اشغال در آورده بود که هنوز هم در کنترل خود داشت. آری، سوء قصد مونیخ تنها رویداد مهمی بود که در سال ۱۹۷۲، سال تولد من، در جهان رخ داد. 
درست ۲۵ سال بعد از تولدم از یک بیمارستان در مونیخ فرار کردم، پابرهنه در خیابان‌ها این سو و آن سو می‌دویدم و تلاش می‌کردم اتومبیل‌ها را متوقف کنم که سرانجام منجر به آشوب ترافیکی شد. پس از آن به یک بیمارستان روانی انتقال یافتم. آیا رابطه‌ای بین این واقعه و تولد من وجود دارد؟ ظاهراً این گرایش قوی در من وجود دارد که دوست دارم به زندگی‌ام یک بُعد استوره‌ای بدهم. نمی‌توانم بپذیرم که یک انسان میانه‌حال هستم که نه نابغه و نه قهرمان بوده یا روزی خواهد بود. 
دو سالم شده بود و هنوز از سینه‌ی مادرم شیر می‌خوردم. اطرافیان می‌گویندکه آن زمان نان به دست نزد مادرم می‌رفتم، در بغل او می‌نشستم، یک لقمه نان می‌خوردم و پس از لقمه‌ام از سینه‌ی مادرم شیر می‌‌مکیدم. دو بار تلاش کردند مرا از شیر بگیرند. بار اول سینه‌ی مادرم را با عصاره‌ی گیاه صبر [Aloe] که بسیار تلخ است، آغشته کردند. ولی این هم نتوانست کمکی کند. چون پس از مِک اول، آن را تف می‌کردم و دوباره مشغول می‌شدم. بعد مادرم برای یک هفته خانه را ترک کرد و نزد پدرش در قاهره رفت. ولی پس از بازگشت او دوباره‌ سینه‌اش را به تصرف در آوردم. مادرم چندان بی‌میل نبود که من به شیرخواری خود ادامه بدهم ولی مادر بزرگم اصرار داشت که عروس‌اش باید شیردادن به من را قطع کند. هر وقت برای سینه‌ی مادرم گریه می‌کردم کتک‌ام می‌زد. او می‌گفت: «بچه‌هایی که زیاد شیر مادر را می‌خورند، چاق و احمق می‌شوند و هیچ گاه بزرگ نمی‌شوند.» از او متنفر بودم. خوشبختانه پیش از آن که سه ساله بشوم مرد. 
این پیر زن عملاً همه‌ چیز را در خانه تعیین و تکلیف‌ می‌کرد و تصمیماتی که می‌گرفت حتا پدرم جرأت مخالفت با آنها را نداشت. او باعث شد که برادر ناتنی‌ام از سن هشت سالگی دیگر به مدرسه نرود. یک بار که برادرم با چشمان قرمز گریه‌آلود از مدرسه به خانه آمد، مادر بزرگم از او پرسید: چرا چشمات قرمزند، پسر؟ او پاسخ داد: «تمام وقت بچه‌ها در کلاس می‌گوزند.» پس از آن مادر بزرگم به خدا و پیامبر قسم خورد که نگذارد این بچه به مدرسه برود. تا به امروز هنوز نفهمیدم چرا پدرم که خود مردی باسواد بود زیر بار چنین تصمیمی رفته بود. «قسم به خدا» علیه آینده‌ی برادرم سرانجام پیروز شد. 
گفته می‌شود که در مصر زنان سرکوب می‌شوند، ولی زنی مانند مادر بزرگم توانایی آن را داشت که به تنهایی همه‌ی مردان مصر را سرکوب کند. کلاً جریان سرکوب شدن در مصر بدین قرار است: هر کس دیگری را سرکوب می‌کند. دولت، مردم را سرکوب می‌کند، و مردم یکدیگر را. مردان، زنان خود را سرکوب می‌کنند و زنان، عروس‌ها و فرزندان خود را سرکوب می‌کنند. بچه‌ها هم بچه‌های کوچک‌تر و حیوانات را سرکوب و اذیت می‌کنند. در واقع در مصر هیچ کس بی‌رحم‌تر از بچه‌ها نیست. ولی از سوی دیگر، همه، همدیگر را دوست دارند، به یکدیگر کمک می‌کنند و طنز و شوخی را فراموش نمی‌کنند. با وجود بیرحمی جاری در زندگی روزمره، خنده‌های هموطنانم که واقعاً از ته دل می‌آیند موجب تعجب‌ام می‌شوند، گویی که آنها در دنیایی ورای دنیای من زندگی می‌کنند. نمی‌دانم که رفتار آنها به دلیل اعتقادات‌شان به خدا و پاداش‌های آخرت است یا چیز دیگر. فکر می‌کنم که امید و طنز تنها سلاح‌هایی هستند که آنها در برابر بدبختی و بی‌رحمی زندگی در اختیار دارند. هر چه زندگی سخت می‌شود، همبستگی این مردم که چیزی برای از دست دادن ندارند به همان نسبت بیشتر است. توریست‌هایی که اشتباها از مسیرهای تعیین‌شده خارج می‌شوند و پایشان به محله‌های فقیرنشین می‌افتد وقتی می‌بینند که فوج بچه‌ها به سوی آنها می‌آیند و با لبخند و خنده از آنها پول گدایی می‌کنند، خیلی تعجب می‌کنند. آدم از خود می‌پرسد، مگر می‌شود کسی در چنین فقر و فلاکتی زندگی کند و باز هم بتواند بخندد؟ این بچه‌ها به جز زندگی‌شان هیچ چیز دیگر برای از دست دادن ندارند. توریست‌ها ساعت دارند، بچه‌ها وقت! 
آرزو داشتم مادر بزرگم یک سال زودتر می‌مرد تا می‌توانستم چند ماه بیشتر شیر مادرم را بخورم و لذت ببرم. اصلاً نمی‌خواستم از شیر مادر گرفته شوم و بزرگ شوم. انگاری پیش‌بینی می‌کردم که سالهای آینده چه حوادث ناخوشایندی در انتظار من است. مادرم نیز مانند من ترس داشت، چون اگر دیگر به من شیر نمی‌داد احتمالا دوباره حامله می‌شد و ممکن بود که فرزندش را مانند دو پسر اولی‌اش از دست بدهد. هم ترس من و هم ترس مادرم بجا بود. تا آن جا که به مادرم برمی‌گردد، فوراً آبستن شد و دخترش را پیش از آن که یکساله شود از دست داد. این خواهرم مانند من نامش «حامد» بود، طبعاً مونث‌شده آن یعنی «حامده». و بدین ترتیب من بازمانده‌‌ای بودم بین دو انسان مرده‌ِ‌ «سپاسگزار». پیش و پس‌ام دو قبر‌ِ سرد قرار داشتند. گاهی از این که فقط من زنده ماندم در برابر برادر پیش از خودم و خواهر پس از خودم احساس گناه به من دست می‌دهد که چرا من زنده ماندم و آنها نه! ولی گاهی هم فکر می‌کنم شاید سرنوشت با آنها بهتر برخورد کرده تا با من. چون دیگر مجبور نیستند آن چیزهایی را تجربه کنند که من کردم. من بین دو گور زندگی می‌کنم، نه به این دلیل که با میل و رغبت زندگی می‌کنم، فقط به این دلیل که راه آسانی به سوی مرگ نیافتم. 

بچه کولی 

پس از مرگ خواهر کوچکم فقط من و خواهر بزرگترم برای مادرم مانده بودیم. برای این که شپش یا بیماری‌های مسری نگیریم، مادرم بازی کردن با بچه‌های روستا را برایمان قدغن کرده بود. او می‌گفت: «بچه‌های روستا به هر حال از شما خوش‌شان نمی‌آید.» از همان بچگی این احساس را داشتم که محیط زندگی‌ام رابطه‌ای دشمنانه با من داشت و با این که کسی را آزار نداده بودم ولی مردم مرا دوست نداشتند. 
خواهر بزرگترم را خیلی دوست داشتم، ولی او وقت زیادی نداشت که با من بازی کند. او مجبور بود در کنار وظایف‌ِ درسی‌اش، آشپزی، نان‌‌پختن و خیاطی یاد بگیرد که تمام وقتش را می‌گرفت. او صدای بسیار زیبایی داشت و با علاقه‌ی بسیار آواز می‌خواند، ولی هیچ کس به جز من صدایش را نشنید. در اسلام صدای زن نیز جزو آن دسته ممنوعیت‌هاست که نامحرم نباید بشنود، چون می‌تواند مردان را از راه بدر کند، حتا اگر زن حجاب کامل داشته باشد. ولی هر گاه پدر و مادر خانه نبودند، خواهرم برایم آواز می‌خواند. من تنها طرفدارش بودم. نام خواهر من صباح است و تنها فرد در خانواده‌ی ماست که نامش «سپاسگزار» معنی نمی‌دهد، بلکه به معنی «صبح» است. 
برادر ناتنی‌ام البته در نزد ما زندگی می‌کرد ولی رابطه‌ی چندانی با او نداشتم. همیشه سری به خانه می‌زد و سپس مانند یک گربه‌ی ولگرد دوباره گم و گور می‌شد. او مدرسه نرفت و هیچ شغلی یاد نگرفت. به دلیل عذاب‌وجدان یا شاید از روی بی‌تفاوتی، مادرم او را به حال خود گذاشته بود. پدرم نیز آن چنان مشغول کارهای خودش بود که به او نمی‌رسید. تنها یک بار دیدم که پدرم او را کتک زد؛ او را به پایه‌ی تخت بست و با یک طناب گره‌زده با بی‌رحمی او را شلاق می‌زد. علتش این بود که برادرم بدون اجازه‌ی پدرم سه شب در خانه‌ی مادرش خوابیده بود. با این وجود، پدر‌ِ سخت‌گیرم نسبت به او اساساً آسان‌گیرتر بود تا به ما. هیچ کدام از ما بچه‌ها به اندازه‌ی او وسایل خانه را خراب نکرد، البته بدون آن که تنبیه بشود. گاهی او را می‌دیدم که با دوچرخه‌اش بازی می‌کند. دوچرخه از آن چیزهای لوکس بود که بسیاری از بچه‌های روستا توان خرید آن را نداشتند. عاشق دوچرخه‌اش بود و آن را به گونه‌ای عجیب و غریب تزیین کرده بود. با آن موهای هیپی‌مانندش بر دوچرخه‌ خیلی یُخلا (۱) [cool/lässig] جلوه می‌کرد. از او خواهش کردم که مرا هم در بازی شرکت بدهد ولی با عصبانیت گفت: 
- «گم شو! بچه کولی!» 
- «چرا به‌ام بچه کوکی می‌گی؟» 
- «خب، همین طوره دیگه! وقتی خیلی کوچک بودی پدرم تو را روی پل پیدا کرد؛ چون عسل و کادشه، یعنی پدر و مادرت، تو را سر راه گذاشتند. تو فعلاً نزد ما زندگی می‌کنی تا پدر و مادرت برگردند.» 
دو تا از پسرهای عمویم که آنجا بودند با شنیدن این حرف از خنده روده‌بر شدند. این داستان من‌درآوردی شک و تردید در من بوجود آورد. یعنی من پسر امام نیستم؟ و مادر زیبایم واقعاً مادر من نیست؟ چقدر اینها چه آدم‌های خوبی‌اند که من را نزد خودشان نگه داشتند! حالا می‌فهمم چرا نام مرا «سپاسگزار» گذاشتند: من باید از هر انسانی که من را از خیابان برداشته و سر پناهی به من داده سپاسگزار باشم. نام این دو کولی در روستا برای همه آشنا بود. عسل دلقک بود و از نظر مردم روستا بی‌غیرت و بی‌شرف. در واقع او و همسرش از روستا بیرون رانده شدند، چون ظاهراً کادشه برای پول با مردان می‌رفت. در یک روستا شرافتمند مانند روستای ما جایی برای چنین انسان‌هایی وجود ندارد. برادرم با دوچرخه‌اش از آن جا دور شد و پسر عموهایم مرتب حرف‌های او را تکرار می‌کردند، می‌خندیدند و حال می‌کردند. به سرعت نزد مادرم رفتم و پرسیدم آیا این داستان درست است یا خیر. مادرم خندید و پرسید این داستان‌ِ احمقانه کی تعریف کرده. گفتم، محمد. 
- «این میمون سوخته! خودشه که قیافه‌اش مثل بچه کولی‌هاست. پوست تو سفید و قشنگ است ولی او مثل مادرش سیاه است.» 
نمی‌خواستم حرف مادرم را باور کنم. از این تصور که بچه کولی باشم بدم نمی‌آمد. با این که شنیده بودم نمی‌شود به کولی‌ها اعتماد کرد، چون یک جا بند نمی‌شوند و همیشه دروغ می‌گویند و سر مردم کلاه می‌گذارند ولی با این حال واژه‌ی کولی برایم تداعی‌گر یک زندگی آزاد‌ و پر از تحرک، نشاط، رقص، آواز و قصه بود: آزادی‌ای که من هرگز در خانه‌ی امام نداشتم. پلی که ظاهراً کولی‌ها مرا آن جا رها کرده بودند، به پناهگاه من تبدیل شد. حتا وقتی بزرگ شدم آن جا می‌رفتم، به ویژه وقتی که غمگین بودم یا اتفاق ناخوشایندی برایم رخ داده بود. 
از آن جا که تقریباً هیچ دوست نداشتم و خواهر بزرگترم نیز وقت کافی برایم نداشت و برادر ناتنی‌ام حاضر نبود با من بازی کند، مجبور بودم خودم، خودم را سرگرم کنم. با پسر عموهایم نیز رابطه خوبی نداشتم. زن‌ِ عمویم از مادرم متنفر بود. هر بار که با مادرم دعواش می‌شد می‌گفت که مادرم خودش بچه‌هایش کشته است. دختر بیست‌ساله‌ی همسایه‌مان فلج بود، همیشه جلوی در خانه‌شان می‌نشست و خود را آرایش می‌کرد. گاهی کنار او می‌نشستم و او برایم داستان‌های ترسناک تعریف می‌کرد. 
ما زمین‌های کشاورزی زیادی داشتیم که می‌توانستم آنجا تنها بازی کنم. البته پدرم خودش روی زمین‌ها کار نمی‌کرد و اجازه هم نمی‌داد که کسی از اعضای خانواده روی زمین‌ها کار کند، ولی برداشت‌ها خیلی خوب بود. در تابستان همیشه هندوانه، انگور، گوجه و خیار براه بود، و در زمستان پرتقال و نارنگی. سال‌ها در مصر برای ما دو فصل بیشتر نداشت، زمستان کوتاه و تابستان بلند. وقتی زمین را بو می‌کردم حسابی لذت می‌بردم. روی زمین خم می‌شدم، یک مشت خاک برمی‌داشتم و مانند دانه‌های قهوه آن را می‌بوییدم. آمیزه‌ی بوهای خاک، میوه‌های تازه و انواع سبزیجات، مست‌‌کننده‌تر از هر عطری بود. 


۱ - یُخلا بودن: آزاد و بی‌خیال بودن است [فرهنگ دهخدا]. من آن را در برابر cool یا lässig گذاشته‌ام. بنابر اطلاعات من، این واژه نه ترکی‌ست و نه فارسی. به احتمال زیاد یا ترکیبی‌ست یا از یکی از گویش‌های ایرانی وارد زبان فارسی شده است.