نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه

«ايدئولوژی آلمانی»، دستيافتی فلسفی در نقد ايدئولوژی(۲)


عباس منصوران

«... و کمونيسم اکنون، ديگر خيال و توهم برای يک جامعه‌ی کامل تا حد ممکنه ايده‌ال نيست،‌بلکه فهم [فهم علت و معلولی] طبيعت، شرايط و اهداف عمومی نهايی مبارزه‌ای است که به وسيله‌ی پرولتاريا به پيش برده مي‌شود.»

پاسخی به تبليغات محسن حکيمی- بابک احمدی
در بخش نخست اين نوشتار با اين پيش درآمد آغاز شده بود:

اين نوشته بيش از همه گامی است، در بازنگری انديشه‌های کمونيستی انگلس. به بيانی ديگر، در راستای فلسفه و در نقد ايدئولوژی. و نيز اشاره به اتهام‌های کينه توزانه ای دارد عليه يکی از نظريه پردازان دانش مبارزه طبقاتي،‌يعنی فردريک انگلس. بخش دوم را در پيوستار همين هدف، رويکرد دارد.
اين نوشتار که به صورت دفتری سامان يافته، به ناچار برای پرهيز از خستگی خوانندگان، در چند بخش بازتاب مي‌يابد و پيش و بيش از همه گامی است در بازنگری انديشه‌های کمونيستی انگلس.
ناچارم که نقل قولهای درازی از مارکس و انگلس بياورم، تا اتهام های ب. احمدی / م. حکيمی را با مستندهای خود مارکس و انگلس روبرو سازم.
انگلس در بازبينی و يابش دوباره ايدئولوژی آلمانی در سال ۱۸۸۶ به دستنوشته‌های سال‌های ۴۶-۱۸۴۵ باز مي‌گردد. بخش نخست را مي‌يابد و دستنوشته‌ای از مارکس «در باره تزهای فويرباخ»:

«فصل فوئرباخ در اين دستنويس تمام نيست. بخشی که آماده است عبارت از شرح فهم مادی تاريخ. اين شرح، فقط نشان مي‌دهد که چه اندازه آگاهی آنروزی ما در رشته تاريخ اقتصادی هنوز نارسا بود. در دستنويس انتقادی از خود آموزش فوئرباخ وجود نداشت، بنابراين، نمي‌توانست برای هدف کنونی قابل استفاده باشد. ولی در عوض دريکی از دفاتر کهنه‌ی مارکس، يازده تز در باره فوئرباخ يافتم که به صورت پيوست چاپ شده است و اين تزها يادداشت‌هايی است که با سرعت نوشته شده و قصد، آن بوده که بعدها ساخته و پرداخته گردد و به هيچ روي، برای چاپ در نظر گرفته نشده است. ولی ارزش آنها به‌سان سند بنيادينی که نطفه‌ی پر نبوع جهان بينی نوين را در بردارد، از اندازه و ميزان افزون است.»‌
اين همرزم، از بهار سال ۱۸۴۴، که سالنامه ی آلمانی � فرانسوی در پاريس انتشار مي‌يافت، تا نشر مانيفست کمونيسم در سال ۱۸۴۸، از ايدآليسم عينی هگليسم و دمکراتيسم انقلابی به کمونيسم فراروئيده بودند. ايدئولوژی آلماني، در اين فرايند، به سان متکامل‌ترين دستاورد اين تکامل و بينش فلسفي، نقد هگليسم و ديگر هگلي‌های چپ همانند فوئرباخ آفريده می شود. هرچند کتاب «خانوادۀ مقدس»، ‌نقدی بر برادران باوئر، گامی درخشان در اين روندِ تکاملی است. «خانواده مقدس»، يا (نقد انتقاد نقّاد. عليه برونو باوئر و شرکاء)، نخستين دستاورد همکاری مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۴ در پاريس آفريده شد:
«تاريخ شخصيتی جداگانه نيست که انسان را به ‌سان ابزاری برای اهداف خود به‌کار برد. تاريخ چيزی نيست جز کنش انسان که در پی اهداف خود مي‌کوشد.»
پيش از پرداختن به ايدئولوژی آلماني، «خانواده مقدس» همراه با مارکس در سال ۱۸۴۴ در ديدار کوتاه در پاريس، در نقد برادران بائر، پرودن، فوئرباخ، همراهان، پيش‌درآمدی بود در نقد فلسفه‌منتقدين چپ هگل که در چنبره‌ی متافيزيسم مانده و به ماترياليسم ديالکتيک، رويکردی نيافتند.
مارکس و انگلس، در آغاز فوريۀ سال 1845 که مارکس به سبب فعاليت های سياسی و نيز فشار دولت آلمان به دولت فرانسه که او را به عنوان «انقلابی خطرناک» زير پي‌گرد قرار داده بود، از پاريس به بروکسل اخراج تا اوائل آوريل که انگلس به مارکس پيوست، يازده تز در باره‌ی فويرباخ، تنظيم شده در پيش روی داشتند. يازده آنتی تز، نقد تمامی فلسفه تاريخ و تاريخ فلسفه را طراحی می کند. به بيان انگلس، تزها:
«نخستين سند دربر دارنده‌ی هسته ی بی همانند جهان بينی نوين» بودند. برابرنهادها، همانند ستون‌های کهکشان فلسفه، ايدئولوژی آلمانی را به سلاح نقد کشانيد.
«افکار طبقه حاکم در هر عصر، افکار حاکم آن عصر است، يعنی طبقه ای که نيروی مادی حاکم در جامعه است در عين حال نيروی معنوی حاکم آن نيز می باشد. طبقه ای که وسايل توليد مادی را در اختيار دارد، در عين حال وسايل توليد معنوی را نيز در دست دارد...»
اين است بيان هستی شناسی (آنتولوژی) ماترياليسم عينی.
انگلس، دو سال پس از درگذشت مارکس، در نوشتار «دربارۀ تاريخ جامعۀ کمونيست‌ها"، در سال 1885 چنين مي‌نويسد:

«هنگامی که در تابستان ۱۸۴۴ در پاريس به ديدار مارکس رفتم، توافق ما پيرامون تمامی عرصه‌‌های تئوريک آشکار گرديد و کار مشترک‌مان از همان هنگام آغاز شد.
هنگامی که، در بهار سال ۱۸۴۵، بارديگر به بروکسل رفتيم، مارکس به طور کامل، تئوری سيمای ماترياليستی تاريخ را در جلوه‌های اصلی و از پايه بيان شده در بالا را ارائه داده بود. اکنون،‌ما خود بايد در جهات گوناگون، موشکافانه به تفصيل جزيي‌ترين وجوه دستاورد نوين، مي‌پرداختيم.
اين کشف، که انقلابی در علم و تاريخ است، همانگونه که ديديم، در پايه از آن مارکس است- کشفی که من کمترين ادعای سهمی در آن را دارم- به هر روي، برای جنبش کارگری معاصر اهميت حياتی دارد. کمونيسم بين فرانسوي‌ها، و آلماني‌ها، چارتيسم ميان انگليسي‌ها ديگر به ‌سان چيزی تصادفی که مي‌تواند گويی اتفاق نيفتاده است، به شمار نمي‌آيد. اين جنبش‌ها خود را اينک به‌سان جنبش طبقه مدرن استثمار شده معرفی مي‌کنند، پرولتاريا، به‌سان کم و بيش جلوه‌های پيشرفته‌ی مبارزه تاريخی ضروری است، عليه طبقه حاکمه، سرمايه‌داري؛ به سان جلوه‌‌هايی از مبارزه طبقاتي، اما چشم ‌گيرتر و متمايزتر از مبارزات طبقاتی پيشين اين پديده، به اين گونه که طبقه استثمار شونده امروزين، پرولتاريا، به ‌رهايی نخواهد رسيد مگر آنکه، جامعه به تمامی از لايه‌‌ها و طبقات و از مبارزه طبقاتی رهايی يابد. »
سبب عمده‌ای که مارکس و انگلس را به ضرورت نقد ايدئولوژی يا به بيان ديگر،‌ايدئولوژی حاکم بر جهان فلسفه کلاسيک تا آن زمان در سرزمين تاريخ فلسفه دوران، يعنی آلمان واداشت، حضور و چيرگی ديدگاه فلسفه هگل و نيز تداوم آن نزد ناقدينی همانند لودويگ فوئرباخ بود. هم او که «دربارۀ جوهر مسيحيت»‌و نيز « فرد و دارائی اش» را در شمارۀ دوم سال 1845 فصل نامه‌ی ويگاند، نگاشته بود. و به ويژه مقالات برونو باوئر به نام "توصيف شخصيت لودويگ فوئرباخ" و ماکس اشتيرنر و ديگر هگلي‌های چپ که سرآمد فيلسوفان چپ هگلی بودند،‌به ضرورت نقد ايدئولوژی آلمانی فوئرباخ، اين فيلسوف رزمنده و راديکال ياری مي‌رسانيد.
بخش نخست کتاب، هر چند پايان نيافت و هميشه در حال تکميل بود، برای چاپ نخست آماده شد، اما هيچگاه در زمان زندگانی مارکس و انگلس، هيچ ناشری به چاپ آن نپرداخت. پيشگويی مارکس درست درآمد، کتاب به راستی به نقد جونده‌ی موش‌ها روبرو شده بود و انگلس، در بازنگری نزديک به 40 ساله، به تنهايی بايد بخش به جای مانده را نجات مي‌داد.
مارکس نيز هم آوايی دراين پيکار فلسفی را 26 سال پيش از يادآوری سپسين انگلس در باره چگونگی ضرورت نقد ايدئولوژی و دفاع از فلسفه، در سال 1859 چنين بازمي‌نويسد:

« فردريک انگلس از راه ديگری به نتيجه ای که من رسيده بودم رسيد و با وی از زمان انتشار مقاله تابناکش در زمينه نقد مقولات اقتصادی (مندرج در سالنامه آلمانی � فرانسوی) از راه مکاتبه به طور پيوسته تبادل نظر مي‌کرده‌ايم- هنگامی که او نيز در بهار ۱۸۴۵ برای ماندن، به بروکسل آمد، برآن شديم که به ياری هم، دريافت‌های خود را در مخالفت با بينش‌های ايدئولوژيکی فلسفه آلمانی و در حقيقت به عنوان تسويه حساب با وجدان فلسفی پيشين خود، منتشر کنيم. اين مقصود ما به صورت نقد فلسفه پسا هگلي، جامه‌ی عمل به خود پوشيد. مدت درازي، پس از آنکه دست‌نويس‌های مربوطه در وست فالی به‌دست ناشرين رسيد، خبر يافتيم که سبب تغيير اوضاع، امکان چاپ آن نيست. از آنجا که مقصودمان روشن شدن مطالب برای خودمان برآورده شده بود،‌دستنوشته‌ها را با طيب خاطر به دندان‌های انتقاد موش‌ها سپرديم.»

مارکس در همين پيشگفتار به کار آفرينش مشترک مانيفست کمونيست اشاره مي‌کند. و نيز، به ديگر «نکات برجسته‌ی دريافت‌های ما» ازجمله «فقر فلسفه» ووو. اما منهيان، نخوانده وخواننده‌ی اين حقايق، چشمانشان بر آنچه نمي‌گشايند، آفتاب حقيقت است. به مارکس باز مي‌گرديم تا انگلس را در بيان حقيقت از زبان او بيابيم:

«از جمله آثار پراکنده‌ای که ما در آن زمان برای ارائه جنبه‌های مختلف ديدگاهمان به مردم به رشته تحرير در آورديم، تنها به ذکر مانيفست که کار مشترک انگلس و خود من بوده است و بحثی پيرامون مبادله آزاد که خود من منتشر نمودم بسنده مي‌کنم. نکات برجسته دريافت‌های ما، نخست در چارچوبی آکادميک، هرچند جدل وار(پولميک) در کتاب «فقر فلسفه» من عرضه شد. اين کتاب که روی سخنش با پرودن بود در سال ۱۸۴۷ انتشار يافت.»

پس از مرگ انگلس، دست نوشتۀ ايدئولوژی آلماني، به دست سوسيال دموکرات‌هايی همانند ادوارد برنشتاين (پدر رويزيونيسم) رسيد؛ سالها گذشت تا سرانجام به چاپ رسيد. سپس، سال 1933 بخش نخست کتاب، برای نخستين بار در شوروی به زبان روسی و در سال 1932 برای نخستين بار در آلمان منتشر شد.
با مروری کوتاه با انگلس همراه می شويم تا برخی نکات نيامده و کتمان در نوشتار آقای حکيمی را يادآور شويم.
فردريک انگلس
فردريک انگلس Friedrich Engels)) زاده‌ی ۲۸ نوامبر ۱۸۲۰ در بارمن (Barmen)، پادشاهی پروس، فوپرتال (Wuppertal) کنونی در آلمان مي‌باشد. هفتاد و پنج سال مي‌گذرد که در ۵ اوت ۱۸۹۵ در لندن، چشم بر جهان مي‌بندد. انگلس، در سال ۱۸۴۱ زمانی که با ارتش پروس در رسته‌ی توپخانه به برلين آمد، با شرکت در کلاس‌های درس فلسفه، به هگليست های چپ مي‌پيوندد. از آن زمان، با نام مستعار با روزنامه راين (راينيش زايتونگ) که مارکس سر دبير آن است، به همکاری مي‌پردازد. در سال ۱۸۴۲ بيست و دو ساله است که با پافشاری پدر به انگلستان فرستاده شد تا در شرکت ريسندگی ويکتوريا اِرمن و انگلس (Ermen & Engels) به مديريت بماند. در راه اين سفر است که در دفتر روزنامه راين، برای نخستين بار با مارکس ديدار می کند.
نوامبر 1842 نخست انگلس به انگلستان با گرايش موسِس هِس و با کمونيسم غير طبقاتی و راديکاليسم خرده بورژوايي، زير تاثير پرودن است. پرودن در آن زمان «مالکيت چيست؟» را نوشته است. انگلس اين اثر را «کمونيستی» مي‌يابد؛ اما به زودی از آن می گذرد. در سال 1843 با «جهان اخلاقی نو» و « روزنامه ستاره شمال» روزنامه اوئنيست‌ها (ارگان های پيروان روبرت اوئن سوسياليست تخيلی) و نيز جنبش چارتيست همکاری می کند.
سال 1843 در منچستر با کارگر جوان، ماری بِرنز (Mary Burns 63-1823)، که پدرش و شايد که خود وی در همان کارخانه کارگر بود، آشنا مي‌شود و تا پايان زندگی ماري، همراه و يار يکدگر می شوند. ماری جونز، دنيای کارگران، زندگي، شرايط کار و زيست و مبارزه طبقه کارگر در انگستان را برای انگلس نمايان می ‌سازد. هم او است که زمينه ساز کتاب ارزشمند وضعيت طبقه کارگر در انگلستان است.
انگلس، به اين گونه، در سال 4-1843 وضعيت طبقه کارگر در انگلستان را به ياری ماری برنز مي‌نويسد و گنجينه‌ی سرشاری از مفاهيم طبقاتی و انقلابی به سان انديشه‌های طبقه کارگر ارائه مي‌دهد. در اين اثر است که سازمان سياسی طبقه، طبقه کارگر و مفهوم طبقه حاکم را برای نخستين بار به کار مي‌برد. مفهوم بورژوازی به سان طبقه حاکم، خود- سازمان يابی طبقه، خود- رهايي، نظريه انقلاب کارگر، مفهوم دولت ووو که مارکس با نبوغی ويژه ، زمينه ساز تحليل ها و مفهوم سازی ها و دانش مبارزه طبقاتی گردانيد، از انگلس در اين اثر بزرگ سرچشمه مي‌گيرد تا به مفاهيم کمونيستی در آيند.
ادامه دارد...
عباس منصوران
a.mansouran@gmail.com
نيمه نخست ژانويه ۲۰۱۲ / دی ماه ۱۳۹۰

Frederick Engels,On The History of the Communist League, First Published: Nov 12-26, 1885 in Sozialdemokrat;Marx and Engels Selected Works, Volume 3, Progress Publishers, Moscow 1970;( انگلس، تاريخ جامعه کمونيست، برگردان به فارسی و داخل [] از نويسنده اين نوشتار.
در بخش يکم اين نوشتار،آقای حکيمی فعال «کميته هماهنگی برای کمک به ايجاد تشکل‌های کارگری»، معرفی شده بود، با پوزش از اين اشتباه و با سپاسگزاری از دوستان عزيزی که يادآور شدند. آقای حکيمی نوشته خود را با امضاء «کميته آهنگی» به پايان برده بود.
بازتاب يافته در شبکه های اينترنتی از جمله www.communshours.com, http://www.azadi-b.com/M/2012/01/post_364.html, http://payam.se/index.php?option=com_content&view=article&id=8088:l-r-&catid=21:1389-12-27-00-15-59&Itemid=44, http://www.ofros.com/maghale/mansoran_idologi.htm
http://pezhvakeiran.com/page1.php?id=38997
انگلس، پيشگفتار، لودويگ فويرباخ و پايان فلسفه ی کلاسيک آلماني، ۱۸۸۸، نشر اشتوتگارت.
مارکس، انگلس، خانواده مقدس، ترجمه تيرداد نيکی
http://www.k-en.com/Book/marx/Moghadas/fehrest.html

کارل مارکس، فريدريش انگلس، ايدئولوژی آلماني، برگردان از آلمانی و چاپ از نشر کارگر اول ماه مه 1976، بخش اول، ص 32.
Frederick Engels,On The History of the Communist League, First Published: Nov 12-26, 1885 in Sozialdemokrat;Marx and Engels Selected Works, Volume 3, Progress Publishers, Moscow 1970;( انگلس، تاريخ جامعه کمونيست، برگردان به فارسی و داخل [] از نويسنده اين نوشتار.
سالنامه‌آلمانی- فرانسوی درپی تعطيلی روزنامه راين در کلن به سردبيری مارکس در سال 1843، نشريه سالانه‌‌ای به زبان آلمانی جايگزين آن شد که مارکس و آرنولد روگه باهم سردبيری آنرا بر عهده داشتند. از اين سالنامه تنها دو شماره در يک مجلد در سال ۱۸۴۴ در پاريس منتشر شد.

کارل مارکس،‌نقد اقتصاد سياسي، (بين اوت تا سپتامبر ۱۸۵۷، پيشگفتار مارکس).
کارل مارکس،‌ همان منبع بالا.


6 بهمن 1390   






نام:  
ای-میل:  
13:09 6 بهمن 1390
ببخشید، کتاب «یگانه و دارایی اش» را ماکس شتیرنر نوشته بود، نه فویرباخ.
این توضیح را از این جهت لازم می دانم، که دیدگاه مارکس و انگلس در آن دوره، که از هل گسسته و فویرباخیست شده بودند، از پایه های درک فلسفی و اقتصادی-اجتماعی آنارشیسم تفاوت داشت.

کامبیز گیلانی:نقد کتاب "استراتژی قیام و سرنگونی" ـ نوشته ی مسعود رجوی

کامبیز گیلانی:نقد کتاب "استراتژی قیام و سرنگونی" ـ نوشته ی مسعود رجوی





این کتاب، در دی ماه سال هزار و سی صد و هشتاد و هشت، منتشر شده است ؛ کتاب، از دید من حاوی نکاتی است، که در آن جای تأمل می بینم. ایستی، در چارچوب آموزشی آن.
بحث، نقد سازمان مجاهدین خلق ایران نیست، بلکه، گوناگونی موضوعی ی کتاب است؛
 آنچه دارد، آنچه کم دارد و آنچه شاید بهترش کند؛ از این رو، نقد.
 و، البته، تا آنجا که به فهم منتقد، به سواد او و بحث روشنگری بر گردد، می تواند مفید باشد.

نویسنده، بطور مشخص، سال های پنجاه و هشت تا شصت را مورد بررسی قرار داده و برای روشن
شدن بعضی نکات، به گذشته سفر می کند و زمان حال را هم تا پای انتشار کتاب، در می نوردد.
از سازمان خود، از خودش و از ارتباط آن روزگار، با حاکمین انقلاب پنجاه و هفت می نویسد. وقتی
از سال های زندان سخن می گوید، پای آدمهایی به میان کشیده می شوند که طیف های سیاسی گوناگونی را در بر می گیرند. از آنها، برخی دیگر نیستند؛ گروهی را رژیم سابق و گروهی را، از همان هم بندی های سابق، که در قدرت قرار گرفتند، به قتلگاه بردند.
او از چسب مناسبی در پیوند نمونه ها و سندها، با روند به قدرت رسیدن حکومت، بهره برده، که توانسته است خواننده را گام به گام با خود همراه کند. نمونه هایی که از گزارش ها و برخورد با رهبران حاکم آن زمان و پیغام ها و نامه های رد و بدل شده، آورده می شوند، مستند می شوند به نشریات آن دوره، از جمله مجاهد.
او، خمینی را نه به عنوان "انقلابی ترین فرد جهان"، آن طور که حکومت از او یاد می کرده، بلکه ضد بشر و دجّال معرفی کرده است.
او می نویسد: "می گویند دجّال فردی است که در آخر زمان ظهور می کند؛ منتهای فریب و ریاکاری و تزویر و دروغ است. بسیاری مردمان را می فریبد، حق را باطل و باطل را حق جلوه می دهد... یک چشم و یک سو نگر، یعنی بسیار قشری و دگم است..."
نویسنده، این کتاب چهار صد و پنحاه و هفت صفحه ای را، به دوازده فصل تقسیم کرده، و در صفحه ی آخر، آن را با جمله ی "فصل دوازدهم ادامه دارد"، بسته است.

کتاب، با این پیام شروع می شود:
"سلام به زنان ومردان اشرف نشان... بچه های بی ترس و بیم قیام عاشورا که در اثنای قیام فریاد می زنند:« ما زن و مرد جنگیم، بجنگ تا بجنگیم»..."
و، آن را، در پایین صفحه، با این جمله تمام می کند:
"کاش امکان نشست یا ارتباط جمعی می داشتیم، اما چاره ای نیست و فعلا باید به همین شیوه قناعت کرد".
نویسنده، هدف از نوشتن کتاب را، آموز شی می داند ؛ بویژه، در پهنه یی که نسل جوان داخل کشور را در بر می گیرد. او، ضمن باز کردن نقش سازمانش، از موقعیّت نقش "اشرف"، که به امروز این سازمان بر می گردد، اشاره می کند. او، انزجار خود را از کسانی که به این نقطه و ساکنانش صدمه می زنند، ابراز می دارد و آنانی را هم که به شکل های مختلف، از این موضوع حمایت می کنند، تحقیر می کند.
او، بر این ادعا پای می فشرد، که صداقت و شجاعت جریانی که او از آن حمایت می کند، ریشه در اعتقاد محکم آنها دارد و از انسان مسلمانی سخن می گوید، که از نظر عملکرد، در طرف مقابل آن مسلمان دیگری است، که خمینی را، رهبر خود می شناسد.
او، از خامنه ای، رفسنجانی، بهشتی، مطهری، معادیخواه، عراقی، شیبانی، ربانی، کروبی، موسوی و... نمونه هایی می آورد، که نشاندهنده ی این موضوع است، که ضدیت آنها با سازمان او، نه تنها  بنا بر خواست خمینی، بلکه، به دستور او، بوده است.
او، خمینی را، از سال چهل و چهار تا پنجاه وشش، بی حرکت و بریده معرفی می کند و مدعی است، تا او به یقین نرسیده بود که شاه، رفتنی است، وارد بر خورد مستقیم با او نشد. او را مخالف مبارزه ی مسلحانه می شناسد و می نویسد وقتی هم در زمان شاه، اعضای سازمانش، در درون هواپیمایی، شناسایی شده بودند، و آنها ناچار از فرود در خاک عراق شده و در آنجا البته دستگیر شده بودند، او حاضر به وساطت نشد؛ و، این تازه در حالی بود، که منتظری از او، برای انجام این کار، خواهش کرده بود.
که سرآخر، با پا در میانی ابو عمار، آزاد شده بودند.
وقتی از زندان می گوید، سازمانش را، مایه ی غرور و افتخار کسانی معرفی می کند، که از وجود یک جریان انقلابی مسلح مسلمان، سر از پا نمی شناختند. و، البته همان کسانی که بعد از انشعاب سال پنجاه وچهار، و ضربه ی سنگینی که به بخش مسلمان سازمان وارد آمد، به سرعت تغییر کردند، طوری، که حتا رژیم شاه را به آنها ترجیح می دادند؛ و، همین ها، از فردای انقلاب ضد سلطنتی، زیر فرمان مستقیم خمینی، ضربه زدن به سازمان او را آغاز کردند.
او ادامه می دهد که در خلال همه ی پیغام هایی که از سوی خمینی به آنها منتقل می شد، یک خط، بیشتر برای آنها ترسیم نمی شد: رفتن به زیر قبای خمینی، که با دست بوسی شروع می شد. در ارتباط با انتقال خمینی به فرانسه، می آورد، رییس جمهوری وقت فرانسه، این موضوع را با شاه در میان گذاشت، و، او هم از این روند استقبال کرد.
و، سپس در سال وقوع انقلاب، می نویسد که مأموران فرانسوی و آمریکایی، با او ملاقات هایی داشتند، که در طی آنها، خمینی اطمینان لازم را به دست آورده بود و چنانچه بعدها روشن شده بود، دولت انتقالی را هم، به بازرگان سپرده بود.
نویسنده، در ضمن این که، حرکت های سازمانش در سال های پنجاه و هشت تا شصت را در چارچوب  روال مسالمت آمیز، تحلیل می کند، این نکته را باز می کند که دادن مجروح و کشته، با توجه به در دست داشتن ابزار کلیدی، توسط  خمینی، اجتناب ناپذیر بود؛ با این وجود، آنها سلاح را تسلیم نکردند.
او به انگلیس و آمریکا، در چارچوب همکاری با رژیم و ضربه زدن به سازمانش، بطور جدی انتقاد می کند. جک استرا، وزیر خارجه ی سابق انگلیس را تا آنجا فرومایه می بیند که حتا بطور علنی، به کشته شدن عده ای از عضای سازمان او، که رژیم به قتل رسانده بود، رضایت داده بود.
آمریکا را هم، به حملات هوایی "صد باره" ی محل سکونت افراد سازمانش در عراق، متهم می کند.
او، خاطرات را گاهی با خشم، گاهی با گله و گاه با خواهشی که در لا به لای جملاتش نهفته است، به خواننده می رساند؛ و، پرسش این است که هر کس، از چه زاویه ای با آن، بر خورد می کند.
اکبر گنجی، به گفته ی نویسنده، در روزنامه ی عصر آزادگان چهارده ی دی هفتاد و هشت، آورده است:
"گروههایی بود که رهبری استثنایی و کاریزمایی امام خمینی را قبول کرده بودند. جبهه ی دوم متشکل از شخصیت ها و گروههای سیاسی بود که با رهبری امام در دوران تاسیس دولت مسأله داشتند...
دسته دوم شامل گروههای مسلحی بود که با اصل انقلاب و شکل گیری جمهوری اسلامی مسأله  داشتند... فرقه رجوی در رأس آن سازمان های تروریستی قرار داشت... و با پشتیبانی پانصد هزار میلیشیا که در سراسر ایران سازماندهی کرده بودند، می توانند هسته اصلی نیروهای جبهه اول را که در حول و حوش امام قرار دارند، قلع و قمع کرده و جمهوری خلقشان را بنا کنند..."
از مخالفین می گوید، از ارتباطی که رژیم، با آنها بر قرار می کند؛ از این که او و سازمانش، فرق انتفاد و خوشرقصی برای رژیم را می شناسند. بعد، در همین زمینه مثال هایی از دهه های شصت، هفتاد و هشتاد می آورد که در آن ها، به بخشی از انشعابی های سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و حزب توده، اشاره می کند، که علیه او و سازمان او توطئه کرده بودند.
او، از برنا مه های وزارت اطلاعات، در سال هفتاد و هفت، با عنوان "هشتاد ـ بیست" می نویسد، که رژیم، با این برنامه، و البته سرمایه گذاری کلان، مسیر را طوری طراحی می کرد که مخالفت ها را بین خودش و سازمان او، به این شکل تقسیم کند، که، هشتاد درصد، رژیم را بزنند، بیست در صد، سازمان او را. و، به این ترتیب، آن ها را زیر ضرب ببرند.
در باره ی رضا پهلوی می نویسد، او در زمان وقوع انقلاب ضدسلطنتی، هجده سال بیشتر نداشت و پرونده ی زندگی او، از موضوع حکومت های پدر و پدر بزرگش جداست.
او، در ضمن این که از دستکاری هر دو شاه، در قانون اساسی می گوید، و پی ریزی تک پایه شدن حکومت شان را باز می کند، شروع و ادامه ی خیانت ها و جنایت های بعدی را، از همین نقطه ارزیابی می کند.
نویسنده، ضمن ارائه ی سند در این رابطه، ادامه می دهد که او، از رضا پهلوی، به خاطر حمایتش از اهالی اشرف، متشکرست و به او توصیه می کند که از موضوعی به نام سلطنت فاصله بگیرد، و اگر خواست، در ایران آزاد فردا به عنوان رییس جمهور، شرکت کند.
از طالقانی، منتظری، سنجابی و بازرگان می گوید. در حالی که از بازرگان و سنجابی انتقاد می کند، دورشان هم، نمی اندازد. منتظری را هم از قدرت طلبی جدا می کند. و، در نمونه هایی که از او می آورد، بر این ادعا صحه می گذارد. از طالقانی هم نمونه هایی می آورد، که صحه بر تأیید اوست؛ هم، تا پایان.
بازرگان را در مقطعی از زمان، جزو یکی از معلمان خودش می شناسد. کسی که خود او هم، نویسنده و سازمانش را قبول داشته و حتا در زمان دولت مردی اش، از آنها، چه از نظر سیاسی و چه در زمینه ی مالی حمایت کرده بود. انتقاد اساسی نویسنده به بازرگان این است که او، خود را از خمینی جدا نکرد و در مقابل او نایستاد؛ و، در جایی که دامنه ی گسترده ی قساوت و بی رحمی اش،بر هیچ کس، بویژه، بر کسی مثل او، نمی بایست پوشیده مانده باشد، بطور جدی با او برخورد نکرد.
همین روال را با سنجابی هم می رود. با این فرق که شجاعت او را برجسته می کند. طوری که او، بر خلاف بازرگان، که به نامه ی نویسنده، در راستای موضع گیری  علیه خمینی، پاسخ نداده بود، جواب مثبت داده بود. و، به این ترتیب، در سن هفتاد و هشت سالگی، بر درستی اش پای فشرد.
که البته، اضافه می کند، متاسفانه او هم در پایان عمر، یعنی در سن هشتاد و چهار سالگی، در یکی از دام های رژیم افتاد.
و، نویسنده، به حیله های فراوان رژیم اشاره می کند، که تا کجا پیش می رود.
در مورد سران جنبش سبز ـ کروبّی و موسوی ـ می گوید که به آنها پیام داده و گفته است که او و سازمانش، چنانچه آنها در مقابل ولایت فقیه بایستند، حاضرند از گذشته ی آنها صرف نظر کنند، و آنها را مورد حمایت قرار دهند؛ و به آنها  پیشنهاد می کند که در راستای خواست مردم گام بردارند.
سپس اضافه می کند، اما آنها در پاسخ، سازمان او را طبق معمول، منافق و مرده خواندند.
در فصل نهم کتاب، با عنوان" یک تعهد مشخص"، اعلام می کند که او در ایران آزاد فردا، هیچ سمت سیاسی ای را نخواهد پذیرفت؛ و اضافه می کند، هر چند که، خمینی به همین حرفش هم خیانت کرده است، اما او، بر سر این سخن، خواهد ایستاد.
او، پیشتر هم، در ارتباط با واژه، و برد آن، اشاره کرده و گفته بود که یکی از خیانت های بزرگ خمینی، به مسلخ بردن واژه بوده است؛ واژه هایی که بیانگر وظائف سنگینی اند و وارونه کردن آنها، بذر بی اعتمادی را در جامعه می کارد.
و، به سی خرداد شصت، می رسد و می نویسد که چگونه در شرائط سنگین اختناق، که دسته های مسلح رژیم، در نقاط مختلف تهران، سازماندهی شده بودند، سازمان او، مصمم می شود برای شکستن این تور، تظاهراتی بزرگ را سازمان دهد. از همین رو، نیروهای زبده ی سازمان، از بیست و شش تا سی خرداد، بطور تمام عیار، وارد صحنه شدند. او می نویسد که رژیم، سالها بعد، از زبانهای مختلف، اذعان داشت که در این روز، پانصد هزار نیروی میلیشیای مجاهدین، به خیابان آمده بودند.
و، بالاخره، این روز، روز اتمام حجت سازمان او، با خمینی بود و از روز بعد، حرفی که بوی آشتی داشته باشد، وجود نداشت؛ و، "مرگ بر خمینی"، شعار سازمان، در ارتباط با حکومت شد.
همان طور که در شروع نوشته به آن اشاره کردم، کتاب اول، در فصل ادامه دار دوازدهم، به پایان می رسد؛ و اینکه، کتاب دومی هم منتشر شده است یا نه، نمی دانم.
و، اما نکاتی که به بار آموزشی این کتاب می توانند کمک کنند.
از سی خرداد شصت شروع می کنم. با توجه به نوشته های نویسنده و اسنادی که ارائه کرده و با وجودی که موضوع جنگ را هم مطرح کرده و گفته است که رژیم، از جنگ، سوء استفاده کرده تا روی بحران داخلی سرپوش بگذارد، فکر می کنم، در این نقطه، نیاز به توضیح بیشتری هست.
چرا که، همانطور که آن خبرنگار هم از نویسنده پرسیده بود که چرا در این روز، جنگ مسلحانه علیه رژیم صورت نگرفته بود، این پرسش در ذهن خواننده ایجاد می شود: راستی چرا؟
نکند این سازمان، کم کاری کرده باشد؟
یا شاید بهتر می بود این حرکت یا آن گزینه، شکل دیگری به خود می گرفت؟
یا شاید حتا این سازمان، بیش از آنکه در توانش بوده باشد، ادعای انقلابی بودن کرده است؟
بالاخره پانصد هزار نفر، آن هم در این مدت کوتاه به خیابان آوردن، در روزگاری که ارتباطاط، اینترنتی هم نیستند، شوخی نیست!
امروز چطور؟
اگر امروز این سازمان می توانست این همه انسان را به خیابان بیاورد، در حالی که عکس العمل حکومت روشن است، چه  می کرد؟
واقعیّت این است که هم نویسنده و هم هر کس دیگری که در آن زمان، درگیر مبارزه، برای بدست آوردن آزادی های سیاسی بوده است، می داند که حکومت، حتا در همان شش ماه اول جنگ، خود را به خوبی، مجهز کرده بود و خونی که در جبهه ریخته می شد، به آینده ی مردم کمک نمی کرد و تنها  کارش، محکم کردن پایه های حکومت بود. و، روشن است که به این ترتیب، هیچ نیرویی نمی توانست جلو ماشین سرکوب رژیم را بگیرد.
از سویی، جنازه های جنگی، هیجان های ملی ایجاد می کردند، که رژیم با دستکاری احساسات مذهبی مردم، سودش را می برد و از سوی دیگر، راه را برای تک پایه کردن حاکمیت ایدئولوژیک اش، هموار می کرد.
و، درست در همین شرایط، مردم عادی جامعه، به دنبال" ضد ولایت فقیه"،" محاربین"و" منافقین" می گشتند، که با لو دادنشان،"کلید بهشت "و متعاقب آن،"رأفت الهی" نصیبشان شود.
و، بطور مشخص، از این رو، باز کردن موضوع جنگ در ارتباط با سی خرداد، به عنوان آخرین اعتراض گسترده علیه رژیم،حائز اهمیّت است، چون آن سوء استفاده، هنوز ادامه دارد.
یعنی، موضوع جنگ برای حکام ولایت فقیه، از زمانی که شروع شده است، ادامه دارد و تنها در شکل  آن تقییر بوجود آمده است.
از این رو، اگر فرض بر این باشد که این کتاب، به عنوان تنها منبع تاریخی، برای"سینه ی تاریخ" و "نسل جوان"، مورد استفاده قرار گیرد، هنوز، نیازمند کار توضیحی است.

موضوع دیگر قابل توجه در کتاب، بحث مخالفت با "اشرف" و با سازمان نویسنده است. اینجا هم لازم  است که، خودمان را از جمله ی معروف"هر که با ما نیست، بر ماست"،جدا کنیم.
موضع گیری رژیم، نسبت به نویسنده و سازمان او روشن است. و همان طور که او در کتاب آورده است، از همه ی ابزارش هم برای ضربه زدن به آنها، از پخش روزنامه های جعلی در زندان گرفته تا ساختن سریال تلویزیونی و مصاحبه با جداشدگان سازمان در ایران، استفاده می کند.
آن دیگری هم، که گفته است، فلانی فرقه ای تروریستی را هدایت می کند، اگر نگاهی به جمله ی بعدی خودش، در همان متن بیاندازد، به اشتباه خود پی می برد؛ فرقه، کارش و حوزه ی فعالیت اش به خیابان کشاندن عده ای که خود او به آن اشاره کرده است، نیست.
آنچه به اشرف و به دولت عراق و گرایش اَش به رژیم ایران بر می گردد، هم روشن است. و، تا آنجا هم که به بخشهای  گوناگون رژیم، از جمله به وزارت اطلاعات و برنامه های خارج کشوری اش  بر می گردد، ابهامی وجود ندارد؛ و، واضح است که از آنچه در توان، برای ضربه زدن به نویسنده و سازمانش را دارد، کوتاهی  نمی کند.
اما، تمام مخالفین رژیم، موافقین نویسنده و سازمان او هم نیستند. یعنی، با وجودی که این سازمان در حاکمیت نیست، و بیش از هر جریان سیاسی دیگر، در راه آزادی، در پیکار با این رژیم، قربانی داده است، در اقشار و طیف های گوناگون اجتماعی، اعم از روشنفکر یا عادی، مخالف دارد. مخالفینی که بطور قطع، در دایره ی ترسیمی نویسنده نمی گنجند.
برخورد تند در این نقطه، نه تنها دست رژیم را برای اجرای برنامه هایی مثل" هشتاد ـ بیست"، هموار تر می کند، بلکه با مسموم کردن فضای تنفسی، حضور نیروی صادق را کمرنگ می کند، و، از آنجا که همه ی ایران را هم در گرو خود دارد، همان هشتاد درصد را هم به سمت نیروی مبارز مخالف خود می جرخاند.
 بنا بر این، نوع برخورد با مخالفین، در این کتاب، کمبود دارد.
نکته ی دیگر، برخورد نویسنده با رهبران موسوم به جنبش سبز است. همان رنگی که در انبوهی از آشفتگی رنگ ها، چشم های نگران را به سبزی می کشاند؛ یعنی، به زندگی.
از این رو، نویسنده، به جای اینکه به آنها حمله کند، حرکتی که، بازی را از دست او  بگیرد، راه دیگری را در پیش می گیرد، و در حالی که به نظر می رسد، با دراز کردن دست به سمت آنها، عقب نشینی کرده است، دو حرکت را بطور موازی و همزمان، پی می گیرد.
یا آنها به او پاسخ مثبت می دهند، که این یعنی افزوده شدن بر بار مبارزاتی مردم، که به گسترده شدن سریع قیام ختم می شود، یا آنها زیر فشار خامنه ای عقب می نشینند و به این ترتیب به طبل تو خالی بدل می شوند، که با توجه به روند حرکت کتاب، منطقی و بجاست.  
نکته ی دیگر، به رضا پهلوی مربوط می شود. اینجا با جدا کردن او از پدر و پدربزرگش، و توصیه های دوستانه به او، بویژه، در فاصله گرفتن از راهی که اسلاف او رفته اند، گامی به جلو برداشته است؛ و، این که او این توصیه را بپذیرد، یا با توجه به مجموعه ی مناسبات، پذیرفتنی باشد، پیشنهاد نویسنده را زیر سوال نمی برد.
اما پرسشی که برای من مطرح می شود، این است که چرا  این پیشنهاد، پیش از این مطرح نشده بود؟ و، آیا صرف موضع گیری رضا پهلوی در مورد تجاوز به حقوق اشرفی ها ـ که البته برای نویسنده بسیار اساسی است ـ دلیلی کافی است؟
نکته ی دیگر، در مورد آن"تعهد مشخص" است. او می نویسد که قسم خورده است که در ایران آزاد فردا، هیچ مقام و منصبی را در حکومت نپذیرد.
مدتی روی این حرف فکر می کنم، چیزی در آن به نظرم درست نمی آید. نویسنده را با خمینی مقایسه نمی کنم، این نه قیاسی منصفانه و نه حرفه ای است.
با این وجود، این حرف را غیر واقعی می بینم، چرا که در ایران آزاد فردا، که خواست آگاهانه ی مردم، تعیین کننده است، باید دید که آنها چه می خواهند و اگر آنها او را بخواهند، بی تردید کسی مثل او، نمی تواند به تعهد تاریخی اش پاسخ ندهد؛ این، تعهد مشخص نویسنده است.
از این رو، طرح این موضوع، در چارچوب آموزشی ی مورد نظر نویسنده نمی گنجد و الگوی مناسبی را ترسیم نمی کند؛ به این خاطر، بیانش اشتباه است و می تواند به بی اعتمادی ی دیگری ختم شود.
راستی اشتباه ...
از اشتباه خود گفتن، موردی است که کمبودش، در این کتاب چهار صد و پنجاه و هفت صفحه ای، به روشنی دیده می شود. یکی از راههای مفید و جوابگوی آموزشی ی پیشتاز، این است که دیگران، از اشتباهاتی که رخ داده اند، آگاه شوند و از تکرار آنها، در ارتباط با حرکت های خودشان، پرهیز کنند؛ این که آدم بداند، کجا اشتباه شده است، کجا می شده با استفاده از این یا آن جانشین، به نتیجه ی بهتری رسید و کجا اشتباهات تصحیح شده، به نقاط قوتی، به مراتب بهتر از پیش، بدل شده اند.



به پایان نقد می رسم؛ به آغازی دیگر، که هر آنچه دیگر است را، بهتر ببینم؛ بهتر، درک اش کنم و از آن بیاموزم؛ چه، بطور مستقیم در زندگی ام شریک اش کنم، چه، در فاصله گیری از آن، هویت اش را انکار نکنم.
آنچه روشن است، این است که من از این کتاب آموخته ام؛ از آن، صد و چهل و هشت نمونه برداشته ام. روی پنجاه و شش مورد آن، چه بطور مستقل، چه به شکل آمیزشی با نمونه های دیگر، صحبت کرده ام و نقد مشخصی را هم، گرداگرد محورهایی از آن، که متناسب با درک من از جامعه، مبارزه و ادبیات است، روی کاغذ آورده ام.
وارد موضوعات خارج از کتاب نشده ام؛ و، نظر شخصی خودم را هم در مورد نویسنده و سازمانش، برای خودم نگه داشته ام.
هدف، آموزش است؛ آموزشی که می گیرم، آموزشی که منتقل می کنم.
نقد را با پیام دکتر محمد مصدق، که نویسنده، در کتاب آورده است، به پایان می برم؛ اما پیش از آن، به آن ضرب المثل عربی که می گوید:" نبین کی میگه، ببین چی میگه"... ببین چرا میگه، را هم اضافه می کنم.
:
" به کسانی که وقتی پای مصالح عموم به میان می آید از مصالح خصوصی و نظریات شخصی صرف نظر می کنند. به کسانی که در سیاست مملکت اهل سازش نیستند و تا آنجا که موفق شوند مرد و مردانه می ایستند و یکدندگی به خرج می دهند. به کسانی که در راه آزادی و استقلال ایران عزیز از همه چیز خود می گذرند…
                                        احمدآباد ـ آبان ـ هزار و سیصد و چهل و یک، دکتر محمد مصدق ".
   

        

شرح چگونگی وقوع قتل‌های زنجیره‌ای و آنچه که بر سر فروهرها و مختاری و پوینده و ... رفت

شرح چگونگی وقوع قتل‌های زنجیره‌ای و آنچه که بر سر فروهرها و مختاری و پوینده و ... رفت


دلنوشته دکتر محمد ملکی به یاد فرزاد کمانگر

PressTV - Eurpean union foreign policy chief visits Gaza

لوموند دیپلماتیک: بن بست در سوریه پرينت گرفتن


۰۵,۱۱,۱۳۹۰
قریب به ده ماه پیش، در گرماگرم انقلاب های تونس ، مصر، بحرین و یمن، قیامی مردمی در سوریه آغاز شد (۱). چهارمین سخنرانی بشار اسد پس از آغاز اعتراض ها در روز دهم ژانویه ۲۰۱۲، علاوه بر این که ناتوانی رژیم را در درک آرمان های مردمی نشان می دهد (رژیم ان ها را عمدتا به توطئه خارجی منسوب می کند)، نشانه بن بستی است که سوریه با آن روبروست. احتمال کمی وجود دارد که سرکوب خونینی که صد ها کشته تا کنون به جای گذاشته و نیز شکنجه های سازمان یافته بتواند اراده شورشیان را درهم بشکند. از سوی دیگر، چنین پیداست که مخالفان نیز توانائی سرنگونی رژیم و حتی ایجاد یک جبهه متحد را ندارند. قدرت حاکمه ، دست کم توانسته است بی طرفی بخش هائی از اقلیت ها (علوی ها، مسیحیان و ....) را کسب کند و این امر دامنه ترفندهای او را افزایش می دهد
نویسنده
Alain GRESH
مسئول هیئت تحریریه لوموند دیپلماتیک و مؤلف کتاب اسراییل و فلسطین، انتشارات فایارد، پاریس ٢٠٠٢ این کتاب به ترجمه آقای بهروز عارفی توسط انتشارات خاوران در پاریس به چاپ رسیده است.
برگردان:
Behrouz AREFIبهروز عارفی
            
دو جبهه بزرگ، جنبش شورشیان را نمایندگی می کنند: شورای ملی سوریه به رهبری برهان غلیون که از نیروهای سیاسی بسیار گوناگون ، از اخوان المسلمین گرفته تا لائیک ها را در بر می گیرد و بیشتر گردانندگان آن در خارج از کشور بسر می برند؛ شورای هماهنگی ملی، که بیشتر اعضای آن در داخل سوریه بوده و حیثم مناع سخنگوی آن است. باید گروه بندی های دیگرنظیر مخالفان کرد را نیز افزود که از انزوای خود به وسیله نیروهای دیگر شاکی اند. (۳)
تلاش های دو ائتلاف در ماه دسامبر ۲۰۱۱، برای رسیدن به پیمانی استراتژیکی به جائی نرسید. در مصاحبه طولانی با تارنامه روزنامه لبنانی الاخبار به زبان انگلیسی، حیثم مناع، دلایل این شکست را توضیح می دهد (۴). او پیش از هر چیزی اعتقاد دارد که شورای ملی سوریه بد سامان یافته و دچار تفرقه است. این شورا ائتلافی از گروه های ناهماهنگ و بدون وحدت است. جمله زیر اختلاف اساسی را نمایان می سازد: «رد هر مداخله نظامی که به حاکمیت و استقلال کشور آسیب برساند»، با این توضیح که : «یک مداخله عربی ، مداخله خارجی تلقی نمیشود». مناع درباره مداخله اعراب می افزاید که نیروی عربی می تواند شامل کلاه سبز ها در محل نیز باشد. از آنان استقبال می کنیم. او در ادامه تاکید می کند که تعداد ناظران باید به پانصد نفر برسند. او می افزاید که «ایده ی استقبال بهتر از یک نیروی بین المللی در سوریه را رسانه های کشورهای خلیج فارس تلقین می کنند. این امر به هیچ وجه حقیقت ندارد.»
امیر نشین های خلیج فارس با انتقاد از اتحادیه عرب و عملکرد آن علاقه بسیار دارند که مسئله سوریه در شورای امنیت سازمان ملل متحد مطرح شود (روشن نیست که به چه دلیلی این نهاد موثر تر از اتحادیه عرب خواهد بود). مناع توضیح می دهد که این کشورها «در صددند که سوریه را به میدان نبرد خود با ایران تبدیل کنند. اما، ما نمی خواهیم قربانیان جنگ دیگران شویم. ما نمی پذیریم که هیچ قدرتی برای حفظ منافع خود از ما سوءاستفاده کند».
در حالی که شورای ملی سوریه به طور اساسی بر روی کشورهای غربی و کرانه خلیج فارس حساب می کند، و نیز برخی از اعضای آن مستقیما خواستار مداخله نظامی آنان شده و در مورد استفاده از قهر مسلحانه تردید دارند، (که از سوی ترکیه و لبنان تقویت می شود)، کمیته هماهنگی ملی به تماس هایش با همه قدرت ها از جمله چین و ایران ادامه داده و هر نوع مداخله نظامی را که بدون تردید منجر به تلفات بیشتر و فروپاشی کشور مانند عراق خواهد شد، رد می کنند. آن ها همچنین در مورد انتخاب مشی مسالمت آمیز قاطعانه برخورد کرده و معتقدند که خشونت به سود رژیم تمام می شود.
می توان درمورد نقش عربستان سعودی و «تعلق خاطر» آن کشور نسبت به دموکراسی در سوریه تردید داشته و پرسش کرد. این کشور قیام بحرین را لگدمال کرد (۵)، به همان صورتی که به له کردن شیعیان خود نیز ادامه می دهد. بحران سوریه دو بعد دارد: مبارزات مردم برای دموکراسی و آزادی؛ و اراده سرنگونی رژیم متحد ایران در سوریه در شرایطی که ایالات متحده ، اتحادیه اروپا و اسرائیل تهاجم گسترده ای علیه جمهوری اسلامی را آغاز کرده اند.
مناع می افزاید که هیچ «پاپا نوئلی» سوریه را نجات نخواهد داد. فقط بسیج آرام داخلی و فشارهای دائمی به شکل تحریم ها، حضور ناظران عرب و نکوهش زورگوئی های رژیم امکان خواهد داد تا کشور گذاری به سوی دموکراسی بیابد. این مبارزات و فشار ها به مردم سوریه امکان خواهد داد تا آزادانه سرنوشت خود را انتخاب کند.
تارنامه لوموند دیپلماتیک، ۱۲ ژانویه ۲۰۱۲ Impasses Syriennes, Alain GRESH,
پا ورقی ها:
۱ - به مقاله «کوری مهلک دودمان الاسد در سوریه»، لوموند دیپلماتیک، مه ۲۰۱۱ مراجعه کنید: http://ir.mondediplo.com/article۱۶۹...
۲ - http://www.sana.sy/print.html?sid=۳... به زبان عربی
۳ – به مقاله Syrian Kurds Claim They’re Sidelined in Opposition Again مراجعه کنید: http://www.rudaw.net/english/news/s...
۵ – به مقاله آلن گرش در سایت لوموند دیپلماتیک (فرانسه) مراجعه کنید: Syrie-Bahreïn, cause commune http://blog.mondediplo.net/۲۰۱۱-۰۵-...