نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ آذر ۲۱, جمعه

سیدمحمد خامنه ای!! چرا مک فارلین و هیأت همراه به تهران سفر کردند، تحلیل آمریکاییها از این سفر چه بود؟

چرا مک فارلین و هیأت همراه به تهران سفر کردند، تحلیل آمریکاییها از این سفر چه بود؟ 
سیدمحمد خامنه ای

باند هاشمی از مدتها پیش با آمریکا ارتباط داشتند مثلاً گنگرلو مشاور سیاسی میرحسین یکی از آنها بود. اقوام نزدیک هاشمی هم به اروپا در رفت و آمد بودند. اصل ارتباط هاشمی و اطرافیانش با آمریکا از چند طریق بود، اولاً ساواکی فراری محکوم به اعدامی قربانی فر که نقش دلال اسلحه را بازی می کرد و طرف سازمانی او همان مشاور موسوی بود، دوم برادرزاده هاشمی که به بهانه تهیه اسلحه با قربانی فر آشنایی پیدا کرده بود و مورد توجه آمریکاییها و امید آنها به وساطت مستقیم قرار گرفته بود.
نهایتاً پس از مطالعات و بررسی هایی که دو طرف ایرانی و آمریکایی درباره نوعی توافق برای مدیریت آینده کشور کرده بودند، اصل توافق نهایی را که مهمترین قسمت روابط مذکور بود به همان ملاقات معروف مک فارلین معاون رئیس جمهور آمریکا با شخص اکبر هاشمی موکول کرده و برنامه سفر کاملاً محرمانه را تدوین و هتل اقامتگاه و امور امنیتی هم پیش بینی شده بود تمام این اقدامات از لحاظ ظاهری و به اصطلاح فیزیکی در پوشش معامله اسلحه و آزادسازی گروگان های آمریکایی در لبنان بود ولی عمق قضیه سری بود و فقط چند نفر اطلاع داشتند. تحلیل آمریکایی تثبیت آینده نفوذشان در ایران و به تحلیل بردن تدریجی نظام اسلامی و انقلابی بود و با این سفر می خواستند به موضع مطمئنی برسند.

در واقع ملاقات مهم و محرمانه مک فارلین، برای محکم کاری و قرارداد رسمی با طرف ایرانی بود و شاید به نظر آنها بیت منتظری مهره سوخته ای بود و گزینه هاشمی قطعی و تمام شده به نظرشان می رسید. هاشمی در ایران هم اطرافی یا اطرافیانی داشت که این ارتباط را در رقابت با بیت منتظری تقویت و تسریع می کردند و در مذاکرات تهران او را مترجم فیمابین معروف کردند و ارتباط او با ساواک در عراق را بیت منتظری قبلاً منتشر کرده و مدرک آن بطور گسترده در مجلس شورای اسلامی پخش کرده بودند که گویا با حمایت جریان رئیس مجلس ماست مالی شد.

موضوع اصلی ملاقات مک فارلین و ریسک سفر او که اگر کشف می شد کاخ سفید و حزب متبوع رئیس جمهور آمریکا ریگان را سخت در فشار قرار می داد، موضوع حفظ آینده ایران بعد از امام موضوعی فوق سری بود که باید کاملاً محرمانه میماند و جز اصحاب سرّ، باید حتی کنگره آمریکا و همه مقامات ایرانی ـ چه رسد به مجلس و امام ـ هم بویی نمی بردند.

در صورت قطعی شدن پیمان فیمابین، جان امام هم بیشتر به خطر می افتاد چون ممکن بود آمریکا عجولانه دست به جنایت دیگری بزند، همانطور که طرح ترور امام توسط قطب زاده یکی از آنها توطئه ها و از قرار شنیده ها ـ اصرار منافق نفوذی در ریاست جمهوری زمان مرحوم رجائی به نام کشمیری برای بردن کیف محرمانه به همراهی رجایی به ملاقات امام ـ که آقای سیداحمد خمینی اجازه بردن کیف بدون بازدید را نداده و جان امام را حفظ کرده بود ـ توطئه دیگر بود.

به هرحال، این ملاقات ها کاملاً حساب شده و امنیتی بود، مک فارلین با گذرنامه ایرلندی و با نام دروغی به ایران آمده بود. برای آنکه سفر او کشف نشود، به کمک یکی از همدستان آنها در سپاه آن روزگار، او را بدون عبور از گذرگاه های رسمی مستقیماً به هتل برده بودند، بدون آنکه کسی حتی مأمورین حساس دولتی متوجه شوند. پس از یک جلسه مقدماتی، قاعدتاً خود هاشمی وارد مذاکره شده بود چون مسلماً شخص دوم آمریکا حاضر نبود پیام و هدایای خود را به کس دیگری غیر از مقام بالا (رئیس مجلس) بدهد گر چه به دروغ این ملاقات را منکر شدند و گفتند که مک فارلین از اینکه با مقامات عالیه روبرو نشده عصبانی بوده. ولی خود هاشمی در جلسه غیر رسمی مجلس (که ضبط شده) پس از بروز فضاحت موضوع هرگز نگفت که ملاقاتی نکرده است بلکه گفت: حیف نگذاشتند که کار به آخر برسد چون این کار یک «فتح الفتوح» بود. اما به دروغ به امام وانمود کردند که مک فارلین بدون اطلاع دادن به ایرانیها سرخود و محرمانه به ایران آمده و هتل گرفته و آرزوی ملاقات با هاشمی را داشته ولی حسرت آن را به دلش گذاشته اند و ناامید از ایران رفته که ادعایی نامعقول و غیر قابل قبول بود.

به امام وانمود کردند که این هیأت بلند پایه آمریکایی خودسرانه و بدون اطلاع مقامات ایرانی به فرودگاه تهران و سپس هتل آمدهاند و گذرنامه تقلبی داشته اند و حال آنکه در گزارش ها و مصاحبه های بعدی هاشمی و هیأت مربوط ایرانی با تمام تناقض هایی که در گفتارشان هست، به این موضوع اقرار دارند که حداقل از یک سال پیش ا زآن یعنی در سال 1364 این روابط برقرار بوده و ایرانی ها از خصوصیات سفر و حتی ساعت ورود آنها و اسامی واقعی افراد آمریکایی- اسرائیلی مطلع بوده اند و ساعت شماری می کرده اند. علم و اطلاع هیأت ایرانی به جعل گذرنامه و اقدام قضایی و جزایی نشدن مجرمین، گناه دیگر هیأت ایرانی است جرم جعل چند سال زندانی دارد. سعی و تلاش برای فریب امام و به اصطلاح قانونی «گزارش خلاف»  دادن مأمور دولتی هم جرم است که بایستی دنبال می شد.

چه نیازی بود که شخص دوم آمریکا با آن همه ذلت و ترس و نگرانی و گذرنامه مجعول به تهران بیاید. دولت آمریکا با زیرکی برای پنهان کردن اصل منظور از سفر (که نوعی توافق سیاسی برای رهبری پس از امام بود) به سرعت خودش موضوع کونتراها را مطرح کرد تا مهره های آینده سوخته نشوند و فقط موضوع یک تخلف از ناحیه کاخ سفید در برابر کنگره باشد و با مختصر مجازات سیاسی فراموش شود. و به همین دلیل بود که مک فارلین در برابر محاکمه در استیضاح خود در کنگره از ارائه مدارک مذاکره خودداری کرد و گویا به دروغ مدعی شده بود که مدارک از بین برده شده، و حتی تظاهر به خودکشی کرد. امّا اصل قضیه دلالی سیاسی و مهره سازی برای آینده جمهوری اسلامی ایران تمام نشد و شکل عوض کرد. از جمله اطرافیان هاشمی او را به سمت ریاست جمهوری سوق دادند تا یک پله به رهبر شدن نزدیکتر شود و ضمناً مقدمات یک توافق قطعی را فراهم کنند، البته آمریکا از خامی و بی تجربگی طرف ایرانی استفاده های موردی هم می کرد از جمله آزادسازی گروگان های آمریکایی در لبنان. طی ریاست جمهوری هم زمزمه مادام العمر کردن ریاست جمهوری برای هاشمی هم شروع شد که با هوشیاری مقام معظم رهبری توطئه خنثی شد.
ریاست جمهوری هاشمی مقدمه ای برای هماهنگ سازی امور و زمینه سازی برای ایجاد پایگاه قدرت و خیز به سمت آرزوی دیرینه پس از فوت امام بود ولی قدری دیر شده بود و با حکمت و عنایت الهی و با تصمیم و رأی ناگهانی و تقریباً بی مقدمه مجلس خبرگان رهبری، آقای خامنه ای انتخاب شد و کار از کار گذشت و توطئه آمریکایی به راه دیگری افتاد که نمونه آن فتنه های سالهای 78 و 88 است و این حکایت همچنان باقی است.

سفر مک فارلین و هیأت مرکب آمریکایی- اسرائیلی به ایران کاملاً مخفی بود و کشف آن جرم بزرگی در چشم امام و مردم به حساب می آید و شاید اکبر هاشمی را برای همیشه از اهدافش دور می کرد به همین دلیل طبق اظهار خود هاشمی فقط چند نفر آنرا می دانستد که یکی از آنها کنگرلو مشاور سیاسی  نخست وزیر موسوی بود گرچه به احتمالی خود موسوی در جریان نبود. البته بعد از رسوایی به سرعت به یکی دو نفر سربسته و تحت عنوان کشف راهی جدید برای تهیه اسلحه مطالبی گفته بودند تا ادعا کنند که موضوع سری نبوده ولی با وجود این، وقتی ما از وزیر خارجه به طور خصوصی پرسیدیم که آیا از این سفر سری اطلاع داشته؟ جواب داد که به هیچ وجه اطلاع نداشته است.
یعنی شخصی غیر مسئول در روابط خارجی دست به ریسک بزرگی برای ایجاد رابطه صمیمی و خودمانی با دشمن انقلاب زده بود که مسئول ترین مقام های جمهوری اسلامی ایران از آن مطلقاً خبری نداشت و این اهمیت سرّی و محرمانه بودن آنرا می رساند و علت سرّی بودن آن هم معلوم بود.

چرا باند مهدی هاشمی معدوم ماجرای سفر مک فارلین را افشا کرد؟

به علت افشاگری سید مهدی هاشمی اشاره کردم و نتیجه تعارض و جنگ پنهانی بیت آقای منتظری و باند اکبر هاشمی رفسنجانی و لو رفتن سفر مک فارلین به طرفیت هاشمی که از طرف سیدمهدی هاشمی انجام شده بود، انتقام از او به صورت به میان کشیدن پرونده سیدمهدی و محاکمه و اعدام او بود که نوعی زخم چشم و قدرت نمایی هم محسوب می شود، بعلاوه خود بیت آقای منتظری را از دور سیاست خارج می کرد.

روابط سری و نزاع اخیر این دو باند سابقه زیادی داشت. در اوایل که قرار جانشینی آقای منتظری در میان بود باند هاشمی و افرادی در جماران طمع داشتند که به این وسیله به اهدافشان برسند و با نام منتظری و رهبری او نفوذ و جایگاه خود را حفظ کنند ولی پس از مدتی متوجه شدند که سیدمهدی هاشمی و باند بیت منتظری حصاری دور او کشیده اند و کسی را در آن مجموعه راه نخواهند داد، وضع برگشت و حمله به سیدمهدی هاشمی شروع شد و موضوع قتل و شهادت مرحوم شمس آبادی و نگهداری اسلحه قاچاق و مانند اینها را مطرح کردند و با وسایطی مؤثر منتظری را بوسیله امام از قائم مقامی عزل و بیت او را زیر نظر قرار دادند، تا قدرت پس از امام دست آنها نیفتد و آنرا در دست بگیرند.

شما از چه زمانی وارد این مسأله شدید و زمانی که 8 نماینده از آقای ولایتی سوال پرسیدند چه اطلاعاتی داشتند؟ دلیل سخنان امام خمینی که منجر به پس گرفتن سوالات شد، چه بود؟

  من در آن ایام به حوزه انتخابیه خودم رفته بودم وقتی برگشتم این موضوع را شنیدم. ابتدا باور نمی کردم که چنین کار مهم خودسرانه ای بدون اذن امام و اطلاع افراد مسئول انجام شده باشد گر چه از مهمل کاری و بی منطقی طرف ایرانی عامل آن خبر داشتم. بلافاصله به تحقیق پرداختم و موضوع مسلم شد بیشتر نمایندگان دلسوز هم ناراحت بودند ولی اقدامی نکرده بودند.

من شخصا طبق وظیفه خودم نامه ای با طرح یک سؤال کلّی به وزیر خارجه نوشتم دو نفر از دوستان هم مایل به امضا شدند. این موضوع باعث دستپاچگی رئیس مجلس و باند او شده بودند و با مشورت کسانی در جماران و دولت، توطئه ای کردند و سؤالاتی را که امام را عصبانی و ناراحت می کردند تهیه و به زور و اصرار برای امضا به دست افرادی داده بودند که به هشت نفر معروف شدند. پیش من هم آوردند من قبول نکردم که آن را امضا کنم ولی خیلی اصرار کردند که شما فقط یک امضا دارید اینجا 7 امضا هست همه را یک کاسه بکنید بهتر است. از دو نفر دیگر هم امضا گرفته بودند.

من در آن شدت ناراحتی که از آن موضوع داشتم (که در واقع افتضاح ایران بود نه آمریکا ولی آنرا وارونه جلوه دادند) قهراً امضا کردم و به دام آنها افتادم. شیاطین بلافاصله آنرا به ضمیمه پیش فرض های دیگری، در موقع حساسی به امام دادند و حضرت امام را با این روش، عصبانی کردند و امام هم در یک سخنرانی به امضا کننده ها حمله شدید کردند و کار آنها را بدتر از کار اسرائیل دانستند.

وقتی من سخنرانی امام را شنیدم در منزل بودم بجای آنکه ناراحت شوم ،سجده شکر بجا آوردم و گفتم خدا را شکر که امام بار مسئولیت را بعد از این از دوش ما برداشت. ابتدا تصمیم گرفتم که از مجلس استعفا دهم ولی دیدم توهین به امام است و دلم راضی نشد. یکی از دوستان امضاکننده خیلی نگران به منزل ما آمد و پرسید که من چه خواهم کرد آیا صلاح هست به مجلس برویم یا نه؟

من به او آرامش دادم و گفتم ما کار درستی کرده ایم و نگرانی ندارد من روز مقرر به مجلس خواهم رفت. ولی با وجود شهامتی که این کار در آن جوّ شدید می خواست من راحت بودم گر چه حتی احتمال می دادم که در مجلس اولین فرد پاسداری که به محض ورود، اسلحه به روی من خواهد کشید.

عجیب این بود که همه پاسداران و حتی مستخدمان مجلس آن روز بطور بی سابقه ای با لبخند و شوخی و احوالپرسی با من روبرو شدند و حتی یکی از افراد هیچ وقت جواب سلام مرا نمی داد آن روز با روی خوش خودش به سلام مبادرت کرد و این وضع عجیب خیلی معنی داشت و بعدها هم برخی از خواص و عوام به امام نکاتی را گفته و حرف هایی زده بودند.

از قضا آن روز در صحن مجلس طرح سؤال از قوه قضائیه مطرح بود و من یکی از سخنرانان و اولین سخنران موافق طرح بودم. منشی وقتی طرح را مطرح کرد و گفت آقای خامنه ای موافق اول صحبت کنند، رئیس مجلس که شاید باور نمی کرد من در مجلس آن روز شرکت کنم و مرا هم ندیده بود ،گفت: آقای خامنه ای نیامده! منشی گفت: ایشان حضور دارند و من مشغول دفاع از طرح شدم.

هاشمی در این باره در سایت شخصی خودش با عبارت تحقیر آمیزی نوشته که آنروز «محمد خامنه ای» بدون آقا و سید و القاب رایج، خیلی ترسیده بود! گوینده این ادعا باید اینقدر شعور داشته باشد که کسی که ترسیده باشد آن گونه اول وقت به مجلس نمی آید و اولین نفر از طرحی که عنوان خطرناک «سؤال از قوه قضائیه» را دارد، دفاع نمی کند.

من آنروز چند بار وسوسه شدم گله ای از حضرت امام بکنم که شما خودتان به ما درس دادید که هر متهم فرضی حق دارد که پاسخ و دفاعش را در محکمه بگوید و بقول فقها «الغایب علی حجّته» پس چرا از ما نپرسیده ما را محکوم کردید و یا قصه دزدی را بگویم که از دیوار منزل کسی افتاده بود و پایش شکسته بود از صاحب خانه به دادگاه شکایت کرده بود که چرا دیوار بلندی ساخته؟ و عجیب آنکه دادگاه صاحبخانه را محکوم کرد نه دزد را ولی صبورانه گذشتم.

دلیل آنکه سؤالی را پس گرفتیم هم، نوعی احترام به اعتراض حضرت امام بود و هم نشان دادن مظلومیت این 8 نفر که با وجود ابراز غیرت ملی و اسلامی و انجام وظیفه در قالب قانون اساسی و قوانین دیگر، برای کار درستی که انجام داده بودند محکوم می شدند و شخص خاطی که دستش را بر خلاف قانون پنهانی در دست دشمن گذاشته بود از خطر مجازات فرار می کرد.

شنیدم بعدها افراد محترمی از حوزه و از بازار تهران به امام اعتراض کرده بودند و ایشان قول داده بود جبران کند. توده مردم هم هر جا به ما می رسیدند در مساجد و نماز جمعه به ما دلداری می دادند و ابراز حمایت می کردند، هیچکس جز معدود مزدوران هاشمی و خط نحس آنها به ما 8 نفر توهین نکرد و هدف آنها نه فقط 8 نفر بلکه به جناح معروف به 99 نفر مخالف موسوی بود و حتی کار به حمله به روزنامه رسالت و بازاریان رسید. همیشه تهمت طرفداری از مالکین و خوانین به این جماعت می زدند.

غیر از این فشار مصنوعی فحاشان باند هاشمی و موسوی و امثال آنها، هیچ فشاری به ما نرسید بلکه همان طور که گفتم جوّ سیاسی جامعه همه به نفع ما و خط امام بود و خط چپ که ادعای مخالفت با آمریکا و لیبرالها را داشتند، مفتضح شده بودند که در جناح طرفداران آمریکا قرار گرفتهاند و به دروغ شعار میدهند.

اگر صلاح میدانید درباره ماجرای 99 نفر و رای منفی تان به نخست وزیری میر حسین موسوی هم بفرمایید.

درباره ماجرای 99 نفر نماینده مجلس که به نخست وزیری میرحسین موسوی در دور دوم نخست وزیریش رأی ندادند من قبلاً مطالبی گفته ام، حاصل موضوع این بود که رئیس جمهور وقت (آقای خامنه ای) با آن که در دوره اول ریاست قوه مجریه خود با علاقه و اصرار میرحسین موسوی را برای نخست وزیری انتخاب کرده بود ولی در دو سال اخیر آن دوره حرکات و اقداماتی سیاسی و اجتماعی و اداری از طرف موسوی پدید آمد که رئیس جمهور وقت احساس خطر برای نظام کرده و اندک اندک به این نتیجه رسیده بود که در دوره دوم او را انتخاب نکنند. موسوی با هاشمی و بخش هایی از جماران از جمله فرزند امام ارتباطاتی مستقیم و مؤثر ایجاد کرده بود و به محض اطلاع از نظر آقای خامنه ای به آنها متوسل شده بود که امام را واسطه قرار دهند و در نتیجه امام خمینی بدون آنکه دستور و امر شرعی یا قانونی بکند، برای حفظ مصلحت فرضی اظهار میل کرده بودند که موسوی بماند، گفته شد که به امام گفته بودند اگر موسوی نخست وزیر نشود در جبهه جنگ خلل وارد میشود و مدافعان جنگ طرفدار موسوی هستند.

از این تمایل اخلاقی امام، غوغایی بزرگ بر پا کردند و در مجلس اقلیت طرفدار هاشمی و موسوی آن را چماقی ساختند تا نمایندگان را مرعوب کنند. عده ای از نمایندگان واقعاً به عدم صداقت و صلاحیت میرحسین موسوی و دروغ بودن تأثیر او در جبهه جنگ و روحیه سربازان علم داشتند، عده ای هم مردّد شده بودند. نتیجه تردیدهای نمایندگان این شد که عده ای ،99 نفر وظیفه خود را در این دانستند که به وی رأی ندهند با آنکه مرید و عاشق امام بودند ولی فریب اطرافیان و طرفداران موسوی را هم می دانستند.

خود من تا صبح روز رأی گیری در یک بن بست و برسر یک دو راهی قرار گرفته بودم از طرفی حقیقت امر و دروغی را که به امام گفته بودند می دانستم و از طرفی چهره امام در برابرم مجسم می شد و دلم بر مظلومیت او می سوخت و جرات به رأی مخالفت پیدا نمی کردم. اما اول صبح قبل از حرکت از منزل به خودم جنبیدم و تصمیم گرفتم دل یکدله کنم مخصوصاً عده زیادی از نمایندگان درباره رأیی که می خواستند بدهند همیشه با من مشورت می کردند و من باید برای آنها جواب داشتم، این بود که قرآن را برداشتم و استخاره کردم و جواب عجیبی آمد که تکلیف مرا روشن کرد. آخر آیه آمده بود که «حُرمَّت ذلک علی المؤمنین!»

وقتی به مجلس وارد شدم بسیاری از نمایندگان که از نظر و رأی من پرسش می کردند گفتم که قطعاً رأی نخواهم داد، نتیجه رأی مجلس امضای نخست وزیری میرحسین موسوی شد منهای 99 نفر که رأی نداده بودند و بعدها هم امام با هوشیاری به عمق قضایا پی برده بود و شخص رئیس جمهور (آقای خامنه ای) هم بعدها گفته بود که ایشان هم نفر صدم بوده است.
انتخاب میرحسین در دوره دوم وزر و وبالی است که دامن همه را گرفت و ضایعات و صدماتی داشت که ظاهراً هنوز درباره آن چیزی نوشته نشده و یکی از سیئات هاشمی هم شمرده می شود، و یک نمونه و مصداق آن تحمیل پذیرش قطعنامه ضد جنگ به امام و امّت و کمک به صدام و به سیاست آمریکا بود.

تحلیل کلان شما از این ماجرا پس از گذشت نزدیک به 30 سال چیست و آیا ماجرای مک فارلین برای امروز، مخصوصاً اکنون که درگیر مذاکرات هسته ای هستیم درسی دارد؟

ماجرای ارتباط به ظاهر کاخ سفید با باند هاشمی، در واقع فقط ارتباط رئیس جمهور وقت آمریکا با ایرانیها نبود بلکه حکومت در سایه و مدیران سیاست آمریکا که بیشترشان صهیونیست هستند دنبال آن بودند و هستند. یعنی با تغییر رئیس جمهوری آمریکا، آن سیاست از بین نرفت و به صورت های مختلف، از جمله کارگزاران ـ اصلاحطلبان و امثال آنها ـ خودش را نشان داد و فتنه 88 و فتنه آزمایشی سال 78  هم از جلوه های همان سیاست بوده است.
طرح مسأله خرید اسلحه از آمریکا، برای اداره جنگ یکی از سیاست های طرف ایرانی بود و مسأله کمک به کونتراهای ضد ساندنیست از سیاست های طرف آمریکایی، و هر دو هدف اصلی مشترک را در پوشش قابل قبول و باورکردنی این دو بهانه دنبال می کردند. دلایل و قراینی بر این حقیقت همیشه وجود داشته و گاه گاه تکرار می شود. حضور فعال و به اصطلاح تکیه گاه شدن هاشمی در همه وقایعی مثل فتنه سال 88 و قبل از آن و عدم انصراف او از پیگیری رسیدن به رهبری نظام و دفاع از اهداف و منافع آمریکا در نقل قول های دروغ از امام و اصرارهای چند ساله او در اتمام جنگ و باصطلاح نوشاندن جام زهر قطعنامه منحوس به امام و دیگر گفته ها و مصاحبه های مشابه دیگر و مخصوصاً روابط مستحکم دیپلماتیک و سیاسی با سعودی های خصم لدود ایران و شیعه، همه قراین و دلایلی عقل پسند بر وجود رابطه پنهانی و اصرار آمریکا بر  به قدرت رساندن این شخص است.

غلامحسین محسنی اژه ای!!


Iran Tehran 10.12.14 Dr Maleki Speech in from of Lawyers House in suppor...

جمهوری اسلامی در عرصه ایدئولوژیک حاکمیت خود را به زنده نگهداشتن بینهایت اغراق آمیز یک واقعه تاریخی گره زده است

جمهوری اسلامی در عرصه ایدئولوژیک حاکمیت خود را به زنده نگهداشتن بینهایت اغراق آمیز یک واقعه تاریخی گره زده است






























ایران!!??





































azadari yazdi هیئت بعثت یزد 1393

فیلم جدید نوحه خوانی سیاسی و ضد حکومتی مردم یزد با نام آزادی - محرم 1393

در مرام ما کفر است ظلم جای آزادی

در مرام ما کفر است ظلم جای آزادی

این ویدیو در  محرم ۱۳۹۳ از سوی  هیئت بعثت یزد منتشر شده است. نوحه ای که در آن خوانده می شود بازخوانی شعر معروف فرخی یزدی شاعر آزادی خواه عصر مشروطه است. سایت ملی-مذهبی با انتخاب این نوحه تاثیرگذار و معنادار اربعین حسینی را به مخاطبان خود تسلیت می گوید.
کو زبان خاموشان؟
قوم حق فراموشان
کو کرامت انسان؟ کو صدای آزادی؟
کو صدای آزادی؟
تا به کی ستم بردن؟
نان بندگی خوردن !
زندگی نمی ارزد بی نوای آزادی
بی نوای آزادی
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی / دست خود ز جان شستم از برای آزادی
در محیط طوفان زای ماهرانه در جنگ است / ناخدای استبداد با خدای آزادی
غنچه می زند پرپر
آب می شود هاجر
زمزمی تلاوت کن ای گلوی ناب اصغر
زمزمی که می جوشد زیر پای آزادی
زمزمی که می جوشد، پا به پای آزادی
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی / دست خود ز جان شستم از برای آزادی
در محیط طوفان زای ماهرانه در جنگ است / ناخدای استبداد با خدای آزادی
کیست این قیامت، هان
زینب است یا توفان
آنکه می کشد قامت در هوای آزادی
ما و بندگی هیهات
ننگ زندگی هیهات
در مرام ما کفر است ظلم جای آزادی
ظلم جای آزادی…..
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی / دست خود ز جان شستم از برای آزادی
در محیط طوفان زای ماهرانه در جنگ است / ناخدای استبداد با خدای آزادی
آزادی…..آزادی

نزديک به ۱۰ ميليون نفر در ايران بی‌سوادند

نزديک به ۱۰ ميليون نفر در ايران بی‌سوادند

راديو فردا ـ رئيس سازمان نهضت سوادآموزی ايران روز پنج‌شنبه، ۲۰ آذر، اعلام کرد که حدود ۹ ميليون و ۸۲۰ هزار بی‌سواد در ايران وجود دارد.
به گزارش خبرگزاری تسنيم،‌ علی باقرزاده با اعلام اين موضوع در شهر بيرجند گفت که هم‌اکنون اولويت سازمان نهضت سوادآموزی، آموزش افراد زير ۴۹ سال است.
محمد مهدی‌زاده،‌ معاون آموزشی سازمان نهضت سوادآموزی، روز ۲۲ ارديبهشت سال جاری به خبرگزاری دولتی ايرنا گفته بود که سه ميليون و ۴۵۰ هزار تن بی‌سواد زير ۵۰ سال هستند و شش ميليون و ۳۰۰ هزار بی‌سواد ديگر بالاتر از ۵۰ سال دارند.
پيش از اعلام آمار ۹ ميليون و ۸۲۰ هزار بی‌سواد در ايران، خبرگزاری دولتی ايرنا در ارديبهشت‌ماه گزارش داده بود که نزديک به ۱۰ ميليون تن در ايران بی‌سواد مطلق و حدود ۱۱ ميليون تن کم‌سواد هستند.
در همين حال،‌ خبرگزاری کار ايران، ايلنا، در شهريور سال جاری به نقل از رئيس سازمان نهضت سوادآموزی نوشت: بيشترين نرخ بی‌سوادی مربوط به استان‌های مرزی ايران است.
علی باقرزاده درباره دلايل اين موضوع گفته بود که «عمده‌ترين دليل، افت پوشش حداکثری تحصيل و کم‌توجهی به مسائل فرهنگی باشد».
خبرگزاری ايرنا نيز در ارديبهشت سال جاری در گزارشی از چالش های موجود در راه ريشه‌کنی بی‌سوادی در ايران به نکاتی مانند «نبود بانک اطلاعاتی مناسب و کامل از افراد بی‌سواد و کم‌سواد، بی‌تمايلی در ميان بی‌سوادان، شناسايی نشدن گروه‌های آموزش‌ناپذير مانند معلولان ذهنی، پايين بودن انگيزه در ميان آموزشياران و غفلت سازمان نهضت سوادآموزی در اين مورد»‌ اشاره کرده بود.
ورود کودکان بازمانده از تحصيل به چرخه بی‌سوادان، تعصبات قومی و ممانعت از تحصيل دختران در برخی شهرها و روستاها نيز از ديگر چالش‌هايی بود که ايرنا در گزارش خود به آنها اشاره کرده بود.
در همين زمينه خبرگزاری ايلنا به نقل از معاون وزير تعاون، کار و رفاه اجتماعی در روز ۱۹ آذر خبر داده بود که «امسال ۱۵۶ هزار کودک ايرانی به مدرسه نرفته‌اند».
خبرگزاری ايرنا همچنين به نقل از شيرزاد عبداللهی، روزنامه‌نگار و صاحب‌نظر در مسائل آموزش و پرورش، «مشکل‌های آماری» را يکی از چالش‌های پيش روی سازمان نهضت سوادآموزی دانست.
به گفته آقای عبداللهی، آمارهای نهضت سوادآموزی از تعداد کم‌سوادان و بی‌سوادان و همچنين تعداد کسانی که توسط نهضت باسواد شده‌اند «قابل اتکا نيست».
او گفت: «گاهی در روستايی که برای مثال ۱۰۰ نفر جمعيت دارد آمار افرادی که باسواد شده‌اند ۱۵۰ نفر است. حتی ممکن است اين آمار دو بار ثبت شده باشد.»
در اين ميان، روزنامه اعتماد، روز ۱۹ تير سال جاری در گزارشی از مبارزه با بی‌سوادی در ايران نوشت: «بررسی‌ آمارهای رسمی از نرخ بی‌سوادی طی سال‌های گذشته نشان می‌دهد با گذشت ۳۵ سال از تشکيل سازمان نهضت سوادآموزی، ايران در جايگاه مناسبی از نظر سوادآموزی قرار ندارد.»
به نوشته اين روزنامه،‌ ايران «بر اساس آمارهای يونسکو، در ميان ۱۶۴ کشور جهان در رتبه هشتاد و ششم سوادآموزی» قرار دارد.

اعتماد از نگرانی دولت حسن روحانی از وجود حدود ۱۰ ميليون بی‌سواد خبر داده و به نقل از اسحاق جهانگيری، معاون اول رئيس جمهوری ايران، نوشته بود: «دولت نمی‌تواند نسبت به جمعيت بی‌سواد کشور بی‌تفاوت باشد و برای ريشه‌کنی بی‌سوادی از هيچ تلاشی دريغ نخواهد کرد.»

Nasrin Sotoudeh Detained for Several Hours on Human Rights Day

International Campaign for Human Rights in Iran 10 décembre · Modifié · محمد ملکی: چرا نمی گذارید نسرین ستوده کار کند؟


محمد ملکی: چرا نمی گذارید نسرین ستوده کار کند؟
(۳:۱۱ دقیقه)- سخنرانی دکتر محمد ملکی در جمع یاران نسرین ستوده: از وکلای دادگستری تقاضا می کنم به نسرین بپیوندند چون این شتر در خانه آنها هم خواهد خوابید....نسرین ستوده در این روز ساعاتی دستگیر و سپس آزاد شد.
روز جهانی حقوق بشر-۱۹ آذر ۹۳ - تهران
Mohammad Maleki, a prominent dissident, speaks out at the sit-in in front of Tehran’s Bar Association on the occasion of Human Rights Day. The sit-in was organized by prominent human rights lawyer Nasrin Sotoudeh, who herself was prevented from attending by intelligence agents

مادر° ترگل، پس از سال ها تحمل بیماری و رنج و اندوه، سرانجام به فرزندان شهیدش پیوست.


مادر° ترگل، پس از سال ها تحمل بیماری و رنج و اندوه، سرانجام به فرزندان شهیدش پیوست.
هوشنگ و خسرو ترگل، از اعضای گروه آرمان خلق، که سازمان امنیت رژیم شاه از در هم شکستن روحيه آنان و به تسلیم کشاندن شان نوميد شده بود، سرانجام در بامداد روز ۱۷ مهر ماه سال 1350همراه با اعضای دلاور دیگر گروه: همایون کتیرائی، بهرام طاهرزاده، ناصر کریمی، و ناصر مدنی به جوخه ی مرگ آدمکشان رژیم سپرده شدند.
یاد و نام این بهترین فرزندان مردم ایران، همواره گرامی.

i ?Fallait-il tuer Kadhafi ?

12 décembre 2014Michel Collon : Voici un témoignage de première main. Le négociateur de l’Union africaine avait trouvé une solution pacifique au conflit en Libye. Il s’indigne du fait que Paris, Londres et Washington ont délibérément saboté cette solution diplomatique. Ce texte a d’autant plus de poids que, sur le fond du problème, l’auteur reprend la version de l’Occident et les médiamensonges du départ (voir notre livre Libye, Otan et médiamensonges, publié par Investig’Action).
En 2011, en l’espace de seize jours, deux incursions militaires étrangères lourdes ont eu lieu dans l’espace souverain de l’Afrique, sans que l’Union africaine (1 ), considérée comme quantité négligeable, ait été consultée. Entre le 4 et le 7 avril, les troupes françaises intervenaient en Côte d’Ivoire. Quelques jours plus tôt, à partir du 19 mars, les forces de l’Organisation du traité de l’Atlantique nord (OTAN), principalement françaises et britanniques, avaient commencé à bombarder la Libye. Pour l’ancien président sud-africain Thabo Mbeki, ces événements ont illustré « l’impuissance de l’Union africaine à faire valoir les droits des peuples africains face à la communauté internationale (2 ) ». Pourtant, fait ignoré par les médias, dans ces deux conflits, l’organisation dont j’ai présidé la Commission de 2008 à 2013 avait formulé des solutions pacifiques concrètes, que les Occidentaux et leurs alliés ont écartées d’autorité. Dès les premiers jours de l’année 2011, tout avait basculé en Afrique du Nord. Le 14 janvier, le président tunisien Zine El-Abidine Ben Ali prenait la fuite. Médusée, l’Europe n’intervint pas. Le 10 février, en Egypte, M. Hosni Moubarak démissionnait. Le 12 février, la contestation gagnait la Libye voisine. Pour les Occidentaux, ce dernier soulèvement fut une aubaine : il leur permit de jouer à bon compte les héros humanitaires et de faire oublier leur soutien aux autres régimes dictatoriaux. Avec le vote de la résolution 1973 du Conseil de sécurité de l’Organisation des Nations unies (ONU), le 17 mars, ils pensaient avoir obtenu un feu vert pour entamer une danse macabre autour du dirigeant libyen Mouammar Kadhafi.

« Afghanistan de proximité »

Parmi les protagonistes de ce conflit figuraient en premier lieu le Conseil national de transition (CNT) et ses révolutionnaires hétéroclites, qui avaient pour seul objectif commun de se débarrasser du tyran. Pour y parvenir, un soutien extérieur leur était indispensable (3 ). En second lieu intervenaient la coalition occidentale et son bras armé, l’OTAN, qui firent irruption, tels des justiciers, dans cette nouvelle bataille des sables. Elles entendaient réagir avec férocité aux agissements de Kadhafi et, comme avec Saddam Hussein, l’éliminer définitivement. Mais, pour se débarrasser d’un seul homme et arrêter un massacre de civils, fallait-il engager une guerre punitive de cette ampleur et commettre un autre massacre de civils tout aussi innocents ? On jouait avec le feu, et on pouvait déjà prévoir le chaos qui, comme en Somalie, en Irak, en Afghanistan et ailleurs, en résulterait. Le camp occidental comptait naturellement sur le grand frère américain, la « nation indispensable », selon l’expression de l’ancienne secrétaire d’Etat Madeleine Albright. Il se trouve cependant que, à ce moment-là, M. Barack Obama dévoilait sa nouvelle doctrine de pivotement vers l’Asie-Pacifique (4 ). L’Amérique, engluée dans ses problèmes intérieurs nés de la crise économique et financière, éprouvait le besoin de se replier quelque peu sur elle-même. Elle avait de ce fait décidé d’exercer désormais son leadership mondial « depuis l’arrière »(leading from behind ). Abandonnant les traditions de sa diplomatie, la France, elle, prit la tête de la coalition internationale antikadhafiste. Elle dirigea les hostilités « de l’avant », et par procuration internationale. Mais qui allait gouverner la Libye post-Kadhafi ? Qui saurait apaiser les tensions interrégionales, intertribales et interreligieuses qui naîtraient inéluctablement de la terrible confrontation à venir ? Comment éviter le chaos à l’intérieur et la déstabilisation à l’extérieur, notamment au Sahel ? Telles étaient les questions essentielles que nous nous posions au sein de l’Union africaine. La résolution 1973 se contentait d’exiger un cessez-le-feu et d’interdire tous les vols dans l’espace aérien libyen pour protéger les civils ; elle excluait le déploiement d’une armée d’occupation. Sans utiliser leur droit de veto, la Russie et la Chine, faute de réponses sur les moyens envisagés pour mettre en œuvre cette résolution, avaient prudemment opté pour l’abstention (comme l’Allemagne, le Brésil et l’Inde). L’intervention militaire, avec le recours aux forces spéciales sur le terrain, l’aide aux rebelles ou les attaques aériennes contre les troupes et les centres de commandement, constitua donc pour ces deux puissances un camouflet et un détournement de procédure. Jamais il n’avait été question de se débarrasser de Kadhafi ou d’imposer un changement de régime. Les agissements occidentaux, jugés illégaux et immoraux par beaucoup, suscitèrent de très nombreuses réactions internationales, comme celle, particulièrement acerbe, de M. Mbeki : « Nous pensions avoir définitivement mis un terme à cinq cents ans d’esclavage, d’impérialisme, de colonialisme et de néocolonialisme. (...) Or les puissances occidentales se sont arrogé de manière unilatérale et éhontée le droit de décider de l’avenir de la Libye (5 ). » Ce coup de sang illustrait un sentiment d’humiliation largement partagé. Pour nous, de toute évidence, le spectre de la guerre civile, de la partition, de la « somalisation », du terrorisme et du narcotrafic planait sur la Libye. Pourquoi étions-nous alors les seuls à le voir ? Allait-on se battre là-bas pour la défense de la démocratie, pour le contrôle du pétrole, en fonction de sordides considérations électoralistes (M. Nicolas Sarkozy était déjà en précampagne pour l’élection présidentielle de l’année suivante), ou encore pour tout cela à la fois ? N’y avait-il pas, à ce stade, d’autres voies possibles que les bombardements massifs ? L’Union africaine en était persuadée. C’est pourquoi elle opta pour une réponse plus politique que militaire et concentra ses efforts sur l’élaboration d’une feuille de route, adoptée le 10 mars. Ce document comportait essentiellement trois points : une « cessation immédiate des hostilités » ; un dialogue en vue d’une « transition consensuelle » —c’est-à-dire excluant le maintien au pouvoir de Kadhafi — ; et l’objectif ultime : l’instauration d’un « système démocratique ». L’Occident voulait supprimer un homme ; l’Union africaine entendait changer un système. Comme pour la court-circuiter, les bombardements de l’OTAN débutèrent le 20 mars, le jour même où nous nous apprêtions à nous rendre à Tripoli, puis à Benghazi, pour tenter de mettre en œuvre cette feuille de route. Le 19 mars, le comité des chefs d’Etat (6 ) mandaté par l’Union pour persuader les deux parties du conflit libyen d’accepter les termes d’une solution politique se réunissait à Nouakchott, en Mauritanie, après une première rencontre à Addis-Abeba, en Ethiopie, au siège de l’organisation. Au beau milieu des délibérations, M. Ban Ki-moon, le secrétaire général de l’ONU, voulut de toute urgence s’entretenir au téléphone avec moi. Il participait ce samedi-là, à Paris, à un autre sommet international réunissant les dirigeants arabes, européens et nord-américains pour « décider et agir collectivement sur l’application de la résolution 1973 ». Les gouvernements présents à Paris, m’annonça-t-il, l’avaient expressément chargé de me demander de dissuader nos représentants de se rendre à Tripoli et à Benghazi. Il invoqua une raison claire : « Les opérations militaires de l’OTAN vont commencer aujourd’hui. » Un scénario semblable, visant à marginaliser l’ONU et les médiations de l’Union africaine, a eu lieu en Côte d’Ivoire (7 ), démontrant que, pour certaines puissances, aucune autorité internationale n’est supérieure à la leur. Pour nous, ce ne fut que partie remise. Le 10 avril, les représentants de l’Union africaine se posaient à Tripoli pour rencontrer Kadhafi. Le lendemain, à Benghazi, nos voitures furent encerclées dès l’aéroport, et nous fumes conspués jusqu’à notre arrivée à l’hôtel où devaient se tenir les pourparlers. « Bernard-Henri Lévy est sans doute à la manœuvre, peut-être ici, dans cet hôtel », pensai-je. M. Moustapha Abdeljalil, président du CNT, et son équipe engagèrent les discussions sous la pression ininterrompue d’une foule de manifestants agressifs, qui hurlèrent jusqu’à notre départ. Résultat : Kadhafi accepta notre proposition, mais la réponse du CNT fut négative. Les pyromanes venaient de l’emporter sur les pompiers, et l’affrontement sur la négociation. Avec le recul, on relèvera que l’Union africaine fut la seule organisation internationale à proposer une issue politique. Sans doute parce que l’Afrique avait vécu des expériences analogues et en conservait les stigmates indélébiles. Que l’on se rappelle le drame que connaît depuis plus de vingt ans la Somalie, abandonnée de tous, à la suite de la désastreuse opération militaire américaine « Restore Hope », en 1993. Que l’on considère aussi le chaos irakien et la désintégration actuelle de cet Etat (8 ). En Libye, comme nous l’avions prévu, le rêve européen a également tourné au désastre. Les appareils d’Etat ont implosé au profit des seigneurs de la guerre, des clans mafieux et des terroristes islamo-affairistes ; le pillage des stocks d’armes a transformé ce pays en un gigantesque arsenal à ciel ouvert ; les filières d’immigration clandestine se sont multipliées (9 ). Au point que la Libye est devenue, pour reprendre l’expression d’un ancien patron des renseignements français,« l’Afghanistan de proximité des Européens ». Nous en avions averti le monde entier : cette bombe à retardement finirait par exploser entre les mains de ses artificiers, qui ne savaient pas l’histoire qu’ils écrivaient. La proposition africaine dont personne ne voulait entendre parler visait à persuader Kadhafi de suivre soit la voie de l’exil extérieur empruntée par M. Ben Ali, soit celle de l’exil intérieur, comme M. Moubarak. Il devait renoncer de lui-même à ce qu’il lui restait de pouvoir afin d’épargner à son peuple les malheurs et les humiliations d’une intervention étrangère, ainsi que les affres d’une guerre civile dont l’issue lui serait fatale.

Derrière le prétexte humanitaire

Nous nous sommes mis à la recherche de possibles lieux d’accueil. Pour l’exil intérieur, nous avions proposé Sebha, capitale de la région du Fezzan, proche des pays amis d’Afrique noire — notamment le Tchad. Pour l’exil extérieur, la Turquie avait décliné notre offre. Le Venezuela s’était proposé, mais c’était trop délicat. L’Egypte avait été contactée, mais les partisans de Kadhafi avaient rejeté cette proposition... La diplomatie reste l’arme principale de notre Union. Notre logique est celle de la « paix préventive », et non, comme cela est devenu trop souvent le cas en Occident, celle de la « guerre préventive », dépourvue de toute légitimité. Pourquoi ne nous a-t-on pas laissé une chance de mettre en œuvre notre plan, que Kadhafi avait fini par accepter ? Curieusement, aujourd’hui, on n’entend plus beaucoup « BHL », le philosophe hyperactiviste et va-t-en-guerre français, sur la situation en Libye. Il s’est tourné vers d’autres fronts : Syrie, Ukraine (lire « Médias français en campagne ukrainienne  »)... Parmi les autres acteurs stratégiques figuraient les Etats arabes et leur organisation régionale. Contrairement à l’Union africaine, la Ligue arabe s’était pratiquement alignée sur la position occidentale, le Qatar se montrant le plus belliciste. Quant à Kadhafi lui-même, il ne pouvait comprendre que, dans un monde devenu village planétaire, tous les peuples aspirent à la liberté, à la dignité et à la justice. Sa réaction au soulèvement populaire venait d’un autre temps : la répression, rien que la répression. Ce curieux personnage semblait pourtant au faîte de sa gloire. Il était redevenu fréquentable et entretenait les meilleures relations avec les puissants de ce monde : que l’on pense à son séjour à Paris fin 2007, et à sa célèbre tente bédouine plantée à quelques pas des Champs-Elysées, ou encore au voyage de M. Sarkozy à Tripoli en juillet de la même année ; aux bonnes notes du Fonds monétaire international, ou encore aux excellents rapports du dirigeant libyen avec l’Italie de M. Silvio Berlusconi. Kadhafi collaborait même avec les services de renseignement américains, britanniques et français. Et puis tous les rêves grandioses du « Guide » s’effondrèrent comme un château de cartes, emportés par le « tsunami arabe ». On se lève avec le monde à ses pieds, on se couche avec une pluie de bombes au-dessus de la tête. Le 20 octobre, l’aviation française interceptait le convoi du chef libyen. S’échappant à pied, Kadhafi était repéré, atrocement battu par un groupe d’insurgés et finalement tué. On découvrit que la « guerre humanitaire », drapée dans les bons et nobles sentiments du nouveau principe de la « responsabilité de protéger » — adopté par les Nations unies en 2005 —, n’était en réalité qu’une mystification. Elle dissimulait une politique de puissance classique visant à renverser un régime et à assassiner un chef d’Etat étranger. Avec, cette fois, le feu vert de l’ONU.
(1 ) En 2002, l’Union africaine a succédé à l’Organisation de l’unité africaine (OUA), fondée en 1963. Elle regroupe cinquante-quatre pays du continent, tous représentés à la Conférence des chefs d’Etat, son instance dirigeante, tandis que la Commission est son organe exécutif. (2 ) Thabo Mbeki, « Union africaine : une décennie d’échecs  », Courrier international,Paris, 27septembre 2012. (3 ) Lire Serge Halimi, « Les pièges d’une guerre  », Le Monde diplomatique, avril 2011. (4 ) Lire Michael T. Klare, « Quand le Pentagone met le cap sur le Pacifique  », Le Monde diplomatique, mars 2012. (5) Thabo Mbeki, « Union africaine : une décennie d’échecs  », op. cit. (6 ) MM. Jacob Zuma (Afrique du Sud), Mohamed Ould Abdel Aziz (Mauritanie), Denis Sassou Nguesso (Congo), Amadou Toumani Touré (Mali) et Yoweri Museveni (Ouganda). (7 ) Lire Anne-Cécile Robert, « Origines et vicissitudes du “droit d’ingérence”  », Le Monde diplomatique, mai 2011. (8 ) Lire Gérard Prunier, « Terrorisme somalien, malaise kényan  », et Peter Harling, « Ce qu’annonce l’éclatement irakien  », Le Monde diplomatique, respectivement novembre 2013 et juillet 2014. (9 ) Lire Patrick Haimzadeh, « La Libye aux mains des milices  », Le Monde diplomatique, octobre 2012.

سلام خانوم، تولدت مبارک!

سلام خانوم، تولدت مبارک!

چهار شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۱۰ دسامبر ۲۰۱۴

مسعود نقره کار


shahrzad02.jpg
مثل اکثرزنان سرزمینمان با تشنگی پیرشد، با عطش رقصنده ی میخانه ی اسحاق و"حمومی" که درآن"طاس و دولیچه و لُنگ و قطیفه"می بردند، با همان معرفت اشرف، معشوقه "علی خوش دست". با تشنگی پیر شد بی آنکه بتوان جوانی پُر شور و شعورِ این شهرزادِ رقصنده ی شاعرو هنرپیشه، و ستمگری های چند گانه ای که براو رواداشته شد را از یاد برد.

همچون بسیارانی دیگر دو تاریخ تولد برایش رقم زده اند، و شناسنامه ای که ازآنِ از دنیا رفته ای ست. این شناسنامه ی مرده برای زنده گذاشتن هم حکایتی بود- و شاید هنوز باشد- که من یکی از آن سر درنیاورده ام. در"کارت ملی" اش هجدهم آذر ماه روز تولداش نوشته شده است، و همین را بهانه کردم تا سلام و تبریکی گفته باشم.
نوشته ی زیر گوشه ای از پژوهش آماده ی انتشار" نقش سیاسی و اجتماعی جاهل ها و لات ها در تاریخ معاصر ایران" هست، جائی که اشارتی به سینمای جاهلی دارم. باری تا یادم نرفته بگویم که افتخارآشنائی با شهرزاد را نه از طریق سینما و کتاب، که حضوری هم دارم . برای نخستین باردر مهمانی ای درآپارتمان " بهنام جعفری" – فیلم سازی که درجوانی پَرپَر شد و داغ بر دلمان نشاند، دیدم اش، ویک بار هم خانه ی رضا میرلوحی، که او راهم سرطان معده از ما گرفت. به "حسین جعفری " که هنوز زنده هست و زنده تر بادا، به مهربانی گفته بود این "جوجه دکتر چقدر کم حرف و کم روست " وجماعت برایم دست گرفتند. قرار شد محمد علی بهمنیِ شاعر، که آن روزها یکی از شرکای من در انتشارات چکیده بود کتابی از او برای انتشار بگیرد که رفقای چریک مخالفت کردند، که :" ای بابا انتشارات چکیده و کتاب یک رقاصه ی لاله زاری"، و از شما چه پنهان من هم طرف رفقای چریک را گرفتم . چه روزگاری بود، و هست. محمد علی بهمنی، شاعر ودوست نازنینم حالا شده " استاد بهمنی" و دیدم و شنیدم که در بارگاه خلیفه برای "حاج آقا" شعر می خواند، وچه درد و دریغ ناباورانه ای.
باری، واین نیز بگذرد، البته به قول شاملوی بزرگ، مثل گُذر کارد از گردن گوسفندی.

*****

کبرا امین سعیدی، شهرزاد قصه گوی زمانه ی ماست، قصه گوی رنج های زنان میهنمان: ".. کبرا نام خواهرمرده‌ام بود که شناسنامه‌اش را باطل نکرده بودند وشناسنامه را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم می‌کرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی شهلا می‌گفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم می‌نویسند: شهرزاد". در کارت ملی اش نوشته شده است متولد هجدهم آذر 1329 اما مدارک دیگرش از تولد کبرائی به سال 1325 خبر می دهند.(1) زاده ی تهران است. دخترک پدرِ قهوه خانه دار و برادر شّرو دعوائی اش را کمک بود. زندگی هنری و کارش را با رقصندگی در کافه‌های لاله‌زار و از سن حدودا ۱۴ سالگی آغاز کرد، کافه جمشید و سیروس لاله زار، و بعد به تئاتر روی آورد. در نمایش‌هایی چون "بین راه" در تئاتر نصر، و کارهائی در تئاتر دهخدا و تئاتر پارس بازی کرد. و سپس نقش‌های کوچکی درسینما برعهده گرفت. نقل است سال 1346 با فیلم " یکه بزن" به کارگردانی رضا صفائی پا به دنیای فیلم گذاشت ، اما" اولین بار نامش در تیتراژ فیلم "قیصر" می آید و بعد از آن در چند فیلم مطرح سینمای ایران و چند فیلمفارسی بازی می کند. نقش او در بیشتراین فیلم ها زن بدکاره یا رقاصه ای است که به چند سکانس و پلان محدود می شد. اما نقش آفرینی های متفاوتش در"تنگنا" و "صبح روز چهارم"، برایش جایزه هایی از جشنواره "سپاس" به ارمغان آورد" ...." گرچه جایی مکتوب و نوشته نشده، ولی همه می‌دانند که در سال ۱۳۵۱، وقتی که به قول معروف پول، پول بود، بهروز وثوقی پنج‌هزار تومن می‌دهد تا شهرزاد مجموعه اشعارش را در دو هزار نسخه با نام "با تشنگی پیر می‌شویم" در انتشارات اشراقی به چاپ برساند. طراحی و عکس روی جلد آن را هم امیر نادری،عکاس فیلم آن روزها و کارگردان معروف سالهای بعد به عهده می‌گیرد. و می‌دانیم که بازیگری و سینمایی شدنش هم از مسعود کیمیایی است. گرچه این آخری دیگر نه تنها از جمله کسانی که شهرزاد دست‌شان را می‌بوسید،نبود، که برعکس گونه‌اش به سیلی او نواخته نیز شده بود."(2)
".....فیلم خاک در یکی از روستاهای اطراف دزفول فیلم‌برداری می‌شود. یک‌روز که در همان روستا در حال فیلم‌برداری هستند، اتومبیل کرایه‌ای از راه می‌رسد. شهرزاد با حالتی عصبی از آن پیاده می‌شود.کیمیایی تا چشمش به شهرزاد می‌افتد، رنگش مثل گچ سفید می‌شود و از بهروز می‌خواهد هر طور شده او را دست به سر کند، وگرنه شر به‌پا خواهد کرد." او که در فیلم‌های قیصر و داش آکل نقش رقصنده را بازی کرده بود، آن‌زمان با کیمیایی مراوده نزدیکی داشت. گویا به اطلاعش رسانده بودند که کارگردان با یکی از خانم‌های بازیگر فیلم، سر و سری پیدا کرده ، او هم بلافاصله از تهران سوار قطار شده بود و خودش را رسانده بود دزفول، بعد هم با ماشین کرایه، یک‌راست آمده بود سر صحنه. تا پیاده شد، رفت سراغ کارگردان و سیلی محکمی در گوشش نواخت...همه ساکت ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. من خیلی ناراحت شدم. به شهرزاد اعتراض کردم. برگشت گفت: "آقای وثوقی آخر نمی‌دانید این با من چه کرده..." (3)
" نقش و تیپ شهرزاد دراکثر فیلم‌ها یا " رقاصه" بود، یا "زن بدکاره"و "مترس دم دست" یکی از مردان فیلم. در قیصر و "پنجره" - به کار گردانی جلال مقدم- فقط در یک صحنه می‌رقصد، اما نقش رقاصۀ میکدۀ اسحاق شراب ‌فروش در فیلم داش آکل عمده‌ترین نقش سینمایی اوشد. نظر این است که دو بازی "خوب و پخته" نیزارائه داده است: " یکی نقشی که در فیلم تنگنا از امیر نادری دارد. به خصوص صحنۀ ناخن به رخ کشیدن و مو از سر کندن و ضجه زدن و شیون او دردم کرده‌گی آن غروب سربی رنگ و سنگین پایان فیلم. و دیگری بازی نقش کوتاهی که در "فرار از تله" (جلال مقدم) دارد. در صحنه‌ای که مرتضی (بهروز وثوقی) و کریم (داود رشیدی) بعد از ضرب دیدن و گچ گرفتن دست مرتضی با هم نشسته‌اند. شهرزاد که از قرار معشوقۀ و نشاندۀ کریم است، هم هست. "مانده"، خوانندۀ معروف دزفولی در اتاقکی آنسوتر، ترانه‌ای محلی را زمزمه می‌کند و "مرتضی" از گذشته و حال و روز و آرزوهایش می‌گوید. یک مونولوگ یا تک‌گویی شنیدنی. شهرزاد کنار کریم یله شده و بی‌آنکه حتی یک کلمه حرف بزند، آنچه را که "مرتضی" تعریف می‌کند، گوش می‌دهد. با نگاه و لبخند و گردش سر و چشم و گردن. شهرزاد این نقش را که چیزی در حدود سه یا چهار دقیقه است، به معنای واقعی کلمه در مفهوم سینمایی‌اش بازی می‌کند. او را دیگر درهیچ صحنه‌ای از ادامۀ فیلم نمی‌بینیم."(4)

*****
سال 1351 به ادبیات رو می آورد، گفته شده است :" نشست و برخواست با برخی چهره های روشنفکری و درخور اعتنای سینمای ایران، در او موثر افتاد". نخست مجموعه شعر "با تشنگی پیر می شویم" را منتشر کرد.چندی بعد مجموعه شعر "سلام، آقا"و سرانجام "توبا" را به سال ۱۳۵۶ به چاپ سپرد، که داستان زندگی اوست. داستان های کوتاهی از او در روزنامه "آیندگان" و بعدها "کتاب جمعه" چاپ شد. اهل فن می گویند: " اشعارش تحت تاثیر فروغ فرخزاد و احمد رضا احمدی ست." و اینکه " شعر شهرزاد که از دل زندگی آمده است، جامعه‌ای نابه‌سامان، رنج و فقر واعتراض زنی شاعر را بیان می‌کند." او سناریوی فیلمی را که خود نیز کارگردانش بود،نوشت. با این همه اما" حاصل کار ادبی او خیلی جدی گرفته نشد."
" حوالی سال ۵۲ در اعتراض به فضای فیلم فارسی ازسینما کناره گیری می کند. به گروه سینمای آزاد می پیوندد، وفیلم کوتاه می سازد." سال 1356 با سرمایه پوری بنائی فیلم "مریم و مانی"را می سازد. دراین فیلم پوری بنائی نیز در کنار منوچهر احمدی "مانی"، نقش مریم را به عهده می گیرد. "این فیلم ازاولین فیلم های سینمای پیش ازانقلاب است که کارگردان وقهرمان قصه اش زن هستند، فیلم توقیف می شود، اما سه سال بعد اجازه نمایش می گیرد.(5)
سال 1357 عضو کانون نویسندگان ایران شد. عضویت او در کانون، به عنوان شاعر و نویسنده ای که طبق اساسنامه کانون شرایط عضویت را داشت، با بحث و جدل همراه بود، اما بالاخره پذیرفته شد. چرا بحث و جدل ؟ برای اینکه برخی ازکانونیان نمی توانستند از" عیب بزرگ رقاصه بودن" او درگذرند، کانونی که به عنوان یک تشکل روشنفکری، نمونه ای قابل مکث و بررسی درباره ضعف ها وقوت ها ی روشنفکران و جنبش روشنفکری ایران است. بحث پیرامون پذیرش یاعدم پذیرش عضویت شهرزاد یکی ازمواردی ست نشانگرحضور رگه های درک و فهم مذهبی دراین جنبش و میان برخی ازروشنفکران.(6)
درس خواندن و دانشجو شدن اش نیز مدتی از سوژه های داغ مطبوعات بود. بانوئی که کودکی و نوجوانی‌اش در قهوه‌خانۀ و کافه ها سپری شده بود " ازمیان انبوهی دود سیگار و بو و بخار الکل و حجم عربده و ازدحام همهمۀ کافه‌های ارزان، سر از فضای پراز دار و درخت و سبز دانشگاه در آورد و دانشجوی دانشگاه تهران شد"
شهرزاد در تظاهرات زنان. درروز 17 اسفند سال 1357( 8 مارس- روز جهانی زن ) نیزحضوریافت و ازتظاهرات فیلم برداری کرد، گفته شده است بهمین خاطر نیز دستگیر شد. به کمیته انقلاب و از آنجا به زندان اوین برده شد. برای شکنجه و تحقیر و توهین به او دستشان پُر بود. مریم.الف ، یکی از زندانیان سیاسی در خاطرات زندان اش می نویسد: " ....وقتی چشم بندم را ازروی چشمانم برداشتند و بدرون بند پرتابم کردند، صدای آرامش بخشی از پشت میله های کوچکِ پنجره سلول به من خوش آمد گفت: سرم را بلند کردم، نگاهش آشنا بود. دلم گرم شد. گوئی فکر مرا خواند. گفت:
-به نظرت آشنا می آیم؟من شهرزادم!
نگهبان فریادزد:
-رقاصه فیلمهای فارسی را همه می شناسند. خفه شو. ازپشت پنجره برو کنار.
......
"...شهرزاد به من گفت خوشحال است از اینکه اکنون در کانون نویسندگان کار می کند و می کوشد به طور منطقی و اصولی گذشته اش را نقد کند..." ..." برای رسیدگی به پرونده اش دست به اعتصاب غذا زد...انتظار داشت که همبند هایش حامی او باشند و " کانون نویسندگان ایران" از او پشتیبانی کند، اما کسی از او پشتیبانی نکرد ...." (7)
" پس از آزادی از زندان در بی پناهی و پریشان حالی، روزگار سختی را می‌گذراند. "
******
در جلسات داستان کانون که گلشیری اداره می کرد:"...افرادی چون محمدمحمدعلی،محمد کلباسی، شهرنوش پارسی پور، قاضی ربیحاوی، کبری سعیدی( شهرزاد)، ناصر زراعتی و...را در آن جلسات می دیدم. که این جلسات پس از تعطیلی کانون در سال 60 نخست در خانه های ما و بعد در خانه آقای کبیری، ( یک دوست علاقه مند) ادامه یافت. و من فقط تا سال 65 در آن جلسات شرکت داشتم.
در یک بعد از ظهرگرم اوایل تابستان 1360 داشتم به طرف خیابان مشتاق می پیچیدم تا در جلسه داستان حضور یابم، ناگاه متوجه شدم آن طرف چهارراه زنی با تکان دادن دست دارد نظر مرا جلب می کند. اول متوجه نشدم، یا به این فکر افتادم که این زن با من چکار دارد؟ بعد که دقت کردم او را شناختم ، و به طرفش رفتم. سر و وضعش را تغییرداده بود، با حجاب اسلامی آنجا کشیک می داد. و هیچ کس هرگز تاج افتخاری بر سر این شهرزاد قصه گو ننهاد که : تو ناجی چند نفر بودی؟ به من گفت: " کانون را از طرف دادستانی اشغال کرده اند، هرکس را که داخل شود می گیرند و می برند. تا به حال دو سه نفر را برده اند. من از ظهر اینجاها می پلکم که به همه خبر بدهم."(8)
سال ۱۳۶۴ درشرایطی که به گفته ی نزدیکان اش از" اختلال های عصبی " رنج می برد راهی آلمان شد.
*****
آغاز خانه به دوشی
آن گاه بود که
بار عشق را
در میدان رودکی خالی می کرد
دیدم که شهرزاد دارد می گرید
شبی از شب ها
در حیاط  خلوت خانه
حفاظ حافظ را پس زدم
شراب شیراز
چه گرم و شهوت انگیز بود
و شهرزاد که قصه می گفت
دیدم هنوز
به داش اکل آغشته بود
روی مهتابی
با رقص اشوبگرش
در میدان رودکی
شهرزاد هنوز می گریید
داش آکل
عطر او را با خود برده بود (9)

" ...چندین باردر قطارهای زیرزمینی برلین دیده بودمش و راجع به وی با یکی دوتا از بچه ها صحبت کرده بودم. همیشه یک کوله پشتی سنگین حمل می کرد و به فارسی به شخص و یا اشخاصی که برای من و دیگران نامرئی بودند ولی گوئی وی به وضوح می دیدشان با صدای بلند فحش و ناسزا می گفت.
شبی نزد یکی از دوستانم میهمان بودم و وقتی وارد آشپزخانه شدم وی را پشت میز دیدم، خودش را شهرزاد معرفی کرد، به ظاهرآرام بود. موهای مشکی اش را از پشت بسته بودو چشم های درشتش خیلی سریع از این سو به آن سو درحرکت بود. خیلی سریع با من گرم گرفت و گفت که شعر می گوید و حتی کتاب شعری از وی منتشر شده و تا قبل از انقلاب درفیلم های ایرانی بازی می کرده و حتی جایزه سپاس هم به وی تعلق گرفته. آن شب، وصحبت های وی مرا مدت ها به خود مشغول کرده بود. روزی به دوستی که شهرزاد آن شب مهمانش بود برخوردم و او گفت که شهرزاد مدتی ست خانه وکاشانه ای نداردو برای مدتی که دنبال خانه است میهمان او شده است. دوستم معتقد بود شاید زندگی در بیرون آسایشگاه بتواند به بهبودی وی کمک کند. از آنجائی که وی برایم زن جالبی بود خواستم که بیش تربه وی نزدیک شوم، برای همین چندین بار با هم در منزل دوستم به دور میز آشپزخانه به تعریف خاطرات گذشته و بحث و گفت و گو پرداختیم. دریکی از این گفت و گوها گفت که عضو کانون نویسندگان بوده و به ناگهان مرا به یاد یکی از سخنرانی های هما ناطق که چند سال پیش شنیده بودم ...انداحت. هما ناطق آن شب گفت که برخوردهای مرد سالارانه تا به آنجا در کانون حاکم بودکه وقتی یکی از اعضای زن کانون دستگیر می شود ( سال های اولیه پس از انقلاب) هیچ یک حاضر نشده بودند در دفاع از وی ( پنداری جز سعید سلطانپور) برخیزد، چرا که وی در فیلم های فارسی بازی می کرده و در کافه های لاله زار می رقصیده. پس از تاملی به این نتیجه رسیدم که شهرزاد احتمالا" همان زنی است که هما ناطق از وی سخن گفته. البته در آن شب، و بعد از آن هم باکسی این موضوع را در میان نگذاشتم چرا که اطمینان لازم را نداشتم. مدتی بعد خبردار شدم که ازخانه دوستم رفته و حتا معالجات را نیمه تمام رها کرده است. شبی تصادفی با وی برخورد کردم دو باره همان حالت نا آرام وژولیده را داشت. به طرفش رفتم که با وی صحبت کنم در چشم های من نگاهی انداخت، سرد و غریبه بود و بعد از مدتی کوتاه نگاهش رنگ نفرت گرفت و باصدای بلند شروع به نا سزا گفتن به من و دوستم کرد و مرا از خود راند. یک لحطه دیدم توجه رهگذران جلب شده، و من هم آرام سر به زیرانداختم و دور شدم و دیگر ندیدمش..." (10)
و: " بعد ازهفت سال هوای وطن می کند و به ایران باز می گردد" تا با " انجام کارهای جنبی مانند پرستاری و فروشندگی در بازار، و سپس ترنود هزار تومان کمک ماهیانه خانه سینما زندگی بگذراند و سروده‌های منتشر نشده خود را به روی هم انبار کند.".

******
" .....حالا هفده سال ازآن بازگشت تلخ می گذرد. هفده سالی که به دربدری و آوارگی و پریشانی گذشته است. از کوچه پس کوچه های تهران تا روستاهای دورافتاده طبس و کرمان.
در این میان آن چه گم می شود آرامش است و آسایش و آن چه نمی یابد اعتماد وتوجه اهالی سینما وآشنایان و دوستان قدیم که بیش ازحقوق بخورونمیری باشد که بعدها از خانه سینما می گیرد. او را سال ها آدم هایی که باید ببیند، نمی بینند. کم به سهو و بیش به عمد.
در کنار تلاش برای یافتن سرپناه، راهی کتابخانه ها می شود تا کپی کتاب هایش را از روی نسخه های موجود بگیرد و همیشه و همه جا در کوله پشتی اش با خود ببرد
" صبح روز اول: بهارجنوبی. کوچه سمنان. خانه سینما. زنی با موهایی سپید و چهره ای که گذرعمر بر آن هاشور زده. بر صندلی چوبی کنار دیوارنشسته است. سیگارمی کشد و نگران به زمین می نگرد. روبرویش نشسته ام. به اوخیره می شوم. من او را می شناسم و او مرا نمی شناسد. بعد از مدت ها جستجو" شهرزاد" را یافته ام. کنارش می نشینم. سر صحبت را که باز می کنم، کوله و ساکش را نشانم می دهد و می گوید به این فکرمی کند که امشب کجا بخوابد.
صبح روز دوم: بهارشمالی. خانه ای کوچک، وسط تهران بزرگ. دیواری به رنگ خاک که کنتراستش با پیراهن آبی او، منظره ای دلپذیر ساخته. از کودکی اش و کارکردن در قهوه خانه پدردر نزدیکی میدان راه آهن شروع می کند. بعد کپی کتاب "با تشنگی پیر می شویم" را نشانم می دهد که درمقدمه اش نوشته:
صبح روز سوم: نیمکت خانه هنرمندان. جایی که شب گذشته این جا خوابیده. شهرزاد می گوید: وقتی در پارک می خوابی، بعد از چند وقت وحشتت از خوابیدن در کنار بی خانمان ها و موش و گربه و سوسک به الفت با آن ها می رسد."
"در شب های گرم تابستان، می توانی به آسمان خیره شوی و برای هزارمین بار دنبال ستاره بختت بگردی و بازهم پیدایش نکنی. اما صبح که بیدارمی شوی و می خواهی به دستشویی بروی، دردسرهایت تازه شروع می شود. همین کارعادی روزانه همه آدم های دنیا به مشکلی بزرگ تبدیل می شود. کجا بروم؟ چه کار بکنم؟ ساک هایم را کجا بگذارم؟"
می گوید وقتی در روستا هستی، چیزی که بیشتراز نبود امکانات آزارت می دهد نبود سینما و کتابفروشی و دکه مطبوعاتی است و خیابانی که در آن قدم بزنی و صندلی که بر روی آن بنشینی و مخاطبی که درباره اتفاقات جدید جهان با او حرف بزنی. آدمی بیگانه هستی که گویی ازجهانی دیگر به آنجا پرت شده ای، بی هیچ نقطه اشتراکی. حتی خیلی وقت ها حرف زدن آدم های اطرافت را به زبان محلی، نمی فهمی.
همه آرزویش اما در این سال ها، یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند.
صبح روز چهارم: اتاقکی در باغ پرتقال یکی از شهرهای شمال. حالا چند روزی است که این جا، دوراز هیاهوی انبوه کرکسان تماشای آن شهر بزرگ، جایی برای زندگی پیدا کرده است. جایی که بتواندغذایی بپزد، روزنامه ای بخرد و نگاهی به پس پشت زندگی پرفراز و نشیب اش بیندازد و آرزوی چاپ کردن سفرنامه ها، شعرها، فیلم نامه ها و داستان هایش را دوباره جان بخشد..."(11)
و " ...پائیز سال 1382 در فرهنگسرای ارسباران خانه ی سینما برنامه ای در تجلیل از رضا کرم رضائی ترتیب می دهد. شهرزاد هم بود.روی صحنه رفت و شروع کرد به گلایه کردن از همکارانش، با او برخورد بدی شد، او را از پشت تریبون پائین آوردند...."

*****
ابراهیم گلستان، در اولین سالمرگ مهدی اخوان ثالث مطلبی با عنوان "سی سال و بیشتر با اخوان" منتشر کرد.
گلستان در این یادنامه مروری دارد بر چگونگی آشنایی و همکاری اش با اخوان و آخرین دیداری که در لندن با وی داشت. او می نویسد:
" ....اما حرف‌هایمان در حد شعر بیشتر به‌ هم می‌خورد. در حد شعر، نه شاعرها. . . روز رسیدنش به هدیه کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود... یک چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه می‌بینم. . . گفتم در این جنگ از آنهایی که شعرشان بی‌پاست برگزیده‌هایی هست... بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زندۀ بیدادگر را که سالها پیش با عنوان «با تشنگی پیر می‌شویم» در آمد، در آوردم. از آن برایش تکه‌ها خواندم. شعر کار خود را کرد. خود را می‌گرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق‌هق. بلند شد رفت. بعد که آمد گفت: این از کجا آمد، کیست؟ گفتم: همین دیگر. بی‌خبر هستیم. به‌خود گفتم، و همچنان همیشه می‌گویم، در دالان تنگ هیاهوی پرت غافل می‌شویم از دنیایی که در همسایگی زندگی دارد. گفت: مثل رگ بریده خون زنده ازش می‌ریخت. گفتم: همین دیگر. گفت اسمش هم به گوش من نخورده بود، اسمش چیست؟ گفتم: همین دیگر. اشکال از اسم و آشنایی با اسم می‌آید. از روی اسم چه می‌فهمیم؟ اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت: نشنیده بودم من. گفتم: شاید هم دیگر خودش نمانده باشد که باز بگوید تا بعد اسمش را در آینده یاد بگیریم. به هر صورت، اول شاعر نبود، می‌رقصید. نگاهم کرد. شاید از فکرش گذشت که دستش می‌اندازم، که دور باد از من در حرمت دوست. گفت: ما تمام می‌رقصیم. گفتم: بعضی بسیار بد جفتک می‌اندازند. و بعد رفتیم توی آفتاب نشستیم. غنیمت بود. کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن. . ." (12) ..... مجموعه‏ی شعری فوق‏العاده از زنی رقاصه‏ی کافه، که در یک فیلم هم بازی کرده بود. بعد هم گویا دیوانه شد و انگار مرده است."(13)

* * *
روزنامه کیهان نیز درباره " وضعیت یکی از بازیگران سینمای قبل از انقلاب، پس از درج خبری از وی در مجله اینترنتی "جدید آن‌لاین" واکنش نشان داد" .این روزنامه کبری امین سعیدی را "بازیگر معروف سینمای ابتذال" نامید و شرایط کنونی وی را "سرنوشتی عبرت‌آموز" خواند.
" ...برخي منابع و سايت هاي خبري از خيابان گردي و كارتن خوابي بازيگر معروف فيلم هاي مبتذل دوره طاغوت خبر مي دهند. براساس اين گزارش، " وي كه با نام هاي كبرا، مريم و شهلاشناخته مي شده و در دوران بازيگري سينما به"ش..." معروف شده، اكنون روزگاري پر از نگراني را مي گذراند. او با رقصندگي در كافه هاي لاله زار و در انبوهي از دود سيگار و الكل آغاز كرد. اول بار نامش در تيتراژ فيلم قيصر آمد و بعد از آن درچند فيلم مطرح فيلم فارسي بازي كرد كه نقش او نقش زنان بدكاره و رقاصه بود."..." او در اوج بيماري روحي و جسمي در سال 1364 راهي آلمان مي شود و بعد از 7 سال به ايران بازمي گردد. حالا17 سال از آن بازگشت مي گذرد، 17 سالي كه به دربه دري و آوارگي و پريشاني گذشته و در اين ميان آنچه نمي يابد اعتماد و توجه اهالي سينما و آشنايان و دوستان قديم است كه او را نمي بينند، كم به سهو و بيش به عمد.
يكي از منابع خبري يادشده مي نويسد: " براساس كتاب كارنامه زنان ايران، خانم "ش..." سال ها پيش با خوردن قرص تا مرز خودكشي پيش رفت و امروز حقوق بخور و نمير از خانه سينما مي گيرد. او سيگار مي كشد درحالي كه روي نيمكتي در مقابل خانه هنرمندان نشسته، جايي كه شب گذشته آنجا خوابيده. مي گويد: وقتي در پارك مي خوابي بعد از چند وقت وحشتت از خوابيدن در كنار بي خانمان ها و موش و گربه و سوسك به الفت با آن ها مي رسد. در شب هاي گرم تابستان، مي تواني به آسمان خيره شوي و براي هزارمين بار دنبال ستاره بختت بگردي و بازهم پيدايش نكني. اما صبح كه بيدار مي شوي و مي خواهي به دستشويي بروي، دردسرهايت تازه شروع مي شود. همين كار عادي روزانه همه آدم هاي دنيا به مشكلي بزرگ تبديل مي شود. كجا بروم؟ چه كار بكنم؟ ساك هايم را كجا بگذارم؟" . سرنوشت اين بازيگر از آن جهت عبرت آموز است كه معمولا بازيگراني از اين دست در روزگار جواني در اوج شهرت و توجهند و همين اجازه نمي دهد در وراي هيجان هاي گذرا و كف و سوت هاي ثانيه اي، آينده تيره اي را كه براي خود ساخته اند ببينند." (14)
******
18 آذر روزِ تولد شهرزاد است، این تاریخ درست باشد یا نباشد فرقی نمی کند، مهم این است : شهرزاد شاعر و قصه گو، شهرزاد رقصنده ، "..اگر در کارنامۀ هنری خود، همین یک دفتر شعر "با تشنگی پیر می‌شویم" و داستان بلند "توبا" و ایفای نقشی که در "تنگنا" داشت و آن بازی درخشان " فرار از تله" را داشت ـ که دارد ـ کافی بود تا او را هنرمندی سزاوار بدانیم و باور کنیم که در جان او آتشی گرمی داشت که از جان‌مایه و استعداد ذاتی او روشن بود."
و شادا که شهرزاد رقصنده، قصه گوی رنج های زنان میهنمان زنده است - و عمرش طولانی باد- اما دریغ و درد که مثل اکثرزنان سرزمینمان با تشنگی پیرشده است، با عطش رقصنده ی میخانه ی اسحاق و"حمومی" که درآن "طاس و دولیچه و لُنگ و قطیفه" می بردند، با همان معرفت اشرف، معشوقه "علی خوش دست"ِ فیلم تنگنا. شهرزاد با تشنگی پیرشد بی آنکه بتوان جوانیِ پُرشور و شعورِ این رقصنده ی شاعرو هنرپیشه، و ستمگری های چند گانه ای که براو رواداشته شد را از یاد بُرد.
" در مرگم بود
        که قاری ها
              شرارتهایم را
                     می خواندند...
 گفتم دوباره آمدم
                   آخرین شرارتم
                           بریدن زبانِ
                              قاری ها بود
                        که آرزویشان
                                مردن من است! "(15)


*****
منابع و توضیحات :
1- -درباره شهرزاد، کبری امین سعیدی:
http://honar-ehaftom.blogspot.com/
2- راوی حکایت باقی : یادی از شهرزاد، شاعر، نویسنده، و رقصندۀ فیلم‌های فارسی
http://www.parand.se/
http://arashsohrabi.mihanblog.com/
3- زندگی‌نامۀ بهروز وثوقی، نوشتۀ ناصر زراعتی، صفحۀ ۲۴۱ ( از منبع شماره 2)
4- منبع شماره 2
5- پیش ازفیلم بلند "مانی و مریم"، " فیلمی به نام مرجان – در میانه دهه سی- به اسم شهلا ریاحی ثبت شده که ظاهرا کاری گروهی و با کمک دیگران بود." . (توضیح از سایت ادبی مد و مه)
6- بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران ، جلد اول. سال 2002، انتشارات باران،
7- مریم. الف، کتاب زندان ، به ویراستاری ناصر مهاجر، جلد اول سال 1377، صص197-195
8- عباس معروفی، بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، جلد 5، صص 439 و 440
9- شعری از فرامرز سلیمانی
http://paperspen.blogspot.com/
10- منیره کاظمی ، سال 96- 1995، برلین ، / بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، جلد نخست، سال 2002، انتشارات باران، صص 519و 520
11- راوی حکایت باقی
http://www.parand.se/
- شهاب میرزایی. "قصه شهرزاد". وب‌گاه جدید آنلاین، ۲۹/۰۸/۲۰۰۸. بازبینی‌شده در ۳۱ اوت ۲۰۰۸. -
12- ابراهیم گلستان مجله "دنیای سخن" در سوگ "اخوان"
http://www.madomeh.com/
13- فرخ‌زاد، پوران. کارنمای زنان کارای ایران (از دیروز تا امروز). تهران: نشر قطره، ۱۳۸۱.
ازاین کتاب نقل شده است که شهرزاد با خوردن قرص خودکشی کرده است، که خبر نادرست است و شهرزاد زنده است.
http://www.parand.se/
14- کیهان تهران / سرنوشت عبرت آموز بازيگر معروف سينماي ابتذال
http://www.magiran.com/ روزنامه كيهان شماره 19172 12/6/87 صفحه 2
15- از سروده های شهرزاد

منابع و مطالب دیگر:
1-کبری امین سعیدی. وبلاگ هنرهفتم.
2- گفتگو: مهرداد عارفانی و کبری امین سعیدی م.شهرزاد/ سال 1390
http://www.youtube.com/
http://hashtaad.com/
3- خانقاه شمس:
http://khanegah.mihanblog.com/
4- مهستی شاهرخی، کارنامه شهرزاد، نیلوفری درآب،
http://www.cinemaye-azad.com/
5- داش آکل، رقص شهرزاد
https://www.youtube.com/
6- " حمومی، آی حمومی..." رقص شهرزاد
https://www.youtube.com/

7- در باره شهرزاد به زبان انگلیسی:
http://www.tandfonline.com/
برخی دیگراز فیلم هائی که شهرزاد در آن ها نقش داشت : فیلم‌های جدائی، خشم عقاب ها، قهرمانان نمی میرند، خانه بدوش، درشکه چی، شاطرعباس، بلوچ، خوشگله، قلندر، مرد اجاره ای، طوقی، سه قاپ، بابا شمل، پل، عیالوار، گرگ بیزار، تخت خواب سه نفره و....