نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

روز جهانی مبارزه علیه کار کودک


درد عشق و انتظار



صبح روز سه شنبه 10 خرداد است. در بیمارستان مدرس جمع ایم. مرتب تذکر می دهند که نباید تعدادتان زیاد شود. باید جلب توجه نکنید تا اجازه دهند حضور داشته باشیم، تا جنازه مهندس سحابی را هنگام حمل از سردخانه بیمارستان به آمبولانس مشایعت کنیم.
مهندس سحابی عزیز ما درگذشته است. پدرمان را از دست داده ایم. سوگواریم. هرکس دیگری را می بیند، می گرید. هاله وارد می شود. با صدای بلند می گوید ناراحت نباشید. پدرم خوب خوب است. خودش به من گفت. دیشب او را دیدم. در خواب ندیدم. برای اینکه مطمئن شوم بیدارم ساعت را دیدم. 12 و 10 دقیقه شب بود. پدرم گفت او که در بیمارستان است من نیستم. همه گریستند. دوستی با چشم گریان دوربین اش را آماده می کرد. عکسی از مهندس بی جان هنگام ورود به آمبولانس. دوربین را از او گرفتند. مگر نمی دانید اخبار درست و مستند چقدر برای حکومت خطرناک است؟
دوربین توقیف شد. همه دل شکسته تر از آن بودند که خیلی روی این موضوع مکث شود.
به لواسان رفتیم. منزل مهندس. جنازه مهندس با ابهت تمام خفته در زیر پرچم ایران، ای وای که مهندس سحابی چقدر دغدغه ایران داشت. قبل از دیگران هاله کنار تخت پدر زانو زد و پدر را نوازشی کرد با مهر همیشگی اش. قلب از غم به درد می آمد. اشک ها روان بود. چشمه جوشانی که خشک نمی شد. کسانی که مرتب در سالن ملاقات بیمارستان نگران وضع مهندس و آرزومند بهبود او بودند به عزا نشسته بودند. هاله کنار پدر روی زمین نشست. قرآنش را باز کرد. باز با متانت همیشگی و پر از صداقت پایدارش مشغول قرآن خواندن شد. مزاحمت ها شروع شد. خبر رسید چند نفر را نزدیک منزل مهندس بازداشت کرده اند.
کوچه پر از مامور بود. چند مدل بودند. لباس شخصی ها هم بین شان بودند. لمپن، بی سروپا. روز بعد همسایه ها اعتراض داشتند که آنها از دیوار خانه هایشان وارد شده و از میوه های باغشان کنده بودند. و باغ شان را آسیب زده بودند.
یکی شان را که نگاه زشتی داشت شناختم. روز قدس در خیابان حافظ به خاطر عکس گرفتن با موبایلم درگیر شده بودیم. آن روز می خواست موبایلم را به زور بگیرد که مردم مانع شدند. پسر جوانی بود. دلم برایش سوخت. همیشه در مقابل مردم بود. بعضی از آنها لباس سیاه پوشیده بودندکه ما اشتباهشان بگیریم. اما به سادگی قابل تشخیص بودند.
ماموران بارها و بارها نظرات شان را عوض می کردند. هر ساعت فشار می آوردند که الان باید مراسم دفن صورت گیرد. مراسم در تهران قدغن شده بود. آخرین تصمیم که 9 صبح فردا برای مراسم تشییع مقرر شد، اطلاع رسانی گردید.
ابتدا ساعت مراسم به 8 و پاسی از شب به 7 تغییر یافت. امکان اطلاع رسانی نبود. اما فردا صبح خیلی زودتر از 7 سراغ مان آمدند. آن شب عده ای به خانه هایشان رفتند که فردا صبح زود برگردند. عده ای ماندند. از مانده ها عده ای خوابیدند و عده ای تا صبح بیدار ماندند. هاله به همه آنها سر زد. چه بیدارها و چه خواب ها. و هر کسی را محبتی نثار کرد. به همه خوابیده ها سرکشی کرد که آیا راحتند؟ و وقتی آمد ساعتی کنار بیدارمانده ها و همراه آنها که تا صبح کنار جنازه مهندس سحابی بیدار بودند، برای پدر قرآن خواند، چه خوب بود.
چهارشنبه صبح 11 خرداد بود. همه بیدارشده بودند. هنوز ساعت 6 نشده بود. پیکر مهندس برای شستشو آماده می شد. چه اشکها که ریخته نشد. برای او دعا شد. قرآن خوانده شد. و نگاه ها و آه ها و اشک های بسیاری بدرقه راهش. آقای شاه حسینی در حضور همه از مهندس به عنوان کسی که بیش از شصت سال مهندس را می شناخته و هرگز در تمام این مدت دروغی از او نشنیده است، یاد کرد.
گفت اینکه همیشه راست بگویی و این همه مدت طولانی هنری است که از اشخاص بزرگی چون مهندس این کار ساخته است.
مهندس میثمی هم با او وداع کرد، چه صمیمانه!
هاله خود را به شاه حسینی نزدیک می کرد. چیزی را در دست داشت. پارچه ای بود گویا. جوانی که می شناخت را صدا زد و گفت این را به دست خود آقای شاه حسینی بده. حتما به خودش بده. پارچه رفت تا مقصد. باز شد و دیدیم که پرچم ایران است. برازنده صادق ترین سرباز وطن که همواره دغدغه ایران داشت.
هاله گفت در جلوی صف می ایستد. به تاج گلی از انبوه گل هایی که در حیاط بود نزدیک شد چند شاخه گلایل سفید و عکسی از مهندس سحابی. همزمان در دستش. فرشته مهربان ما از خانه خارج شد. ناگهان اوباشی به داخل خانه ریختند. و سعی کردند جماعت زیر برانکارد حمل جنازه را کنار بزنند و خود جنازه را ببرند. به سرعت خود را به هاله رساندم. من هم عکسی در دستم بود. هاله گل و عکس در دست، شال سبزی بر دوش با ابهت در جلوی صف.
حیاط شلوغ شده بود. صدای دکتر فریدون سحابی از بلندگو شنیده شد که از مردم تشکر کرد. فردی از اطلاعات کنارش بود. با هماهنگی او حرف می زد. گفت شعارهای ما تنها شعارهای مذهبی است. و خواهش کرد جمعیت تنها تا سر کوچه بروند. گفت وقتی از در خارج شدید همه به سمت راست و تنها تا سر کوچه و به سمت آمبولانس بروید. کنار هاله بودم. جنازه دیگر با همه تنش ها که دیگر نمی دانستم پشت سرم چه می گذرد، پشت سر ما واقع بود. قدمی برداشتیم. مامور جوانی جلو آمد و به هاله گفت باید به سمت چپ بروید. هاله با خنده و بی تظاهر مثل همیشه گفت گویا شما سربازی نرفته اید در سربازی اول چپ و راست را یاد می دهند. و ما باید به راست برویم. راست از این طرف است. لحن هاله مهربان و مادرانه بود. و به مامور جوان لبخندی زد. مامور کنار رفت.  هاله با متانت و ابهت تمام در صف اول تشییع کنندگان حرکت می کرد. ناگهان تعداد زیادی مامور عرض کوچه را گرفتند و سد راهمان شدند. گفتند به سمت چپ بروید. با حیرت گفتم الان با هماهنگی خودتان از بلند گو اعلام شد به سمت راست برویم. مامورها جلوتر آمدند. خیلی خشن بودند. هاله گفت به سمت راست می رویم. ماموری عکس هاله را از دست هاله چنگ زد و بیرون آورد. عکس من هم از دستم بیرون کشیده شد. همینطور خانمی که کنارم بود.گلهای دست هاله که قبلا چند تا را بین ما تقسیم کرده بود به زمین ریخت. هاله خم شد. گلها را برداشت و با قاطعیت تمام و بی هیچ لرزشی گفت عکس پدرم را پس بده. مامور تندی کرد. هاله گفت من دخترش هستم. باید پس بدهی. مامور دیگری فریاد زد «یک ماشین بیاورید این را بیندازد توش ببرید». خیلی خشن بود. هاله تکرار کرد عکس را بده. مرد عکس مهندس سحابی را پاره کرد. هاله به سمت مامور رفت. مامور او را هل داد و ضربه ای به شکم یا پهلوی هاله. هاله قدمی عقب آمد. ناگهان بی حال شد. چرخی خورد و به زمین افتاد. مامور دیگری لگدی به هاله زد. فکر کرده بود هاله تمارض می کند. خانمی به سرعت به سمت هاله آمد و سعی کرد او را به هوش آورد. من فریاد می زدم هاله افتاد. همسرش را دیدم فریاد زدم هاله تشنج کرد. عجله کنید. می دانستم دیابت دارد. همسر هاله به سرعت آمد. کسی فریاد زد دکتر بیاورید. کسی گفت آب بیاورید. صدایی گفت من پزشکم. دکتر سنجری بود که شب گذشته از اهواز با دوستان دیگر ساعت حدود 2 صبح رسیده بودند به منزل مهندس. در تلاش بود نفس را برگرداند. پزشک دیگری (فیروزه حائری) هم آنجا بود سعی کرد با تنفس دهان به دهان به هاله کمک کند. در پشت سر ما دعوایی در جریان بود.
بیم آن می رفت هاله که روی زمین افتاده بود مجددا توسط مهاجمین که تعدادشان زیاد بود  آسیب ببیند. بنابراین کسی ماشین آورد ابتدا دکتر پیمان سوار شد. بعد به کمک همسر هاله او را در صندلی عقب جا دادند. راننده پسرعموی هاله بود. ماموری اچازه نمی داد که هاله را جابه جا کنند مرتب می گفت ماشین برود و در ماشین را دو بار به زور فشار داد که پای هاله مانع از بسته شدن در می شد. مرد در را می کوبید پای هاله در را باز می کرد. به زحمت پای هاله را جمع کردند و در بسته شد. ماشین رفت به درمانگاه.
وقتی به آنجا رسیدند هاله تمام کرده بود. در درمانگاه گفتند از دستشان کاری برنمی آید چون دقایقی از مرگ هاله می گذرد. به نظر می رسید که هاله همان موقع در کوچه پس از تعرض آن مامور همان جا احتمالا بر اثر سکته وسیع قلبی جان سپرده بود. همسر هاله که روزهای سخت گذشته را دیده بود و نمی خواست از هاله جدا شود و از طرفی درمانگاه اجازه نمی داد که جنازه را ببرند. رضایت نامه داده شد. هاله بی جان را به ماشین منتقل کردند. بیچاره همسر او. و مادرش که همراه بودند. هاله را به منزل بردند. بچه های هاله را خبر کردند که بیایند کنار مادرشان که دیگر آزاد آزاد بود.
+++
هنوز در کوچه و برای جنازه دعوا در جریان بود. بعدا از دوستان شنیدم که افراد غریبه یا به عبارتی لباس شخصی ها با دوستداران مهندس درگیر شده و سعی می کردند جنازه را از دست آنها خارج کنند. بار اول موفق نشدند و چند متری دوستان ما آنها را از خود دور کرده و توانستند جنازه را جلو ببرند اما در حمله بعدی آنها پیروز شدند. گویا میدان جنگ بود آنجا. آن هم جنگی نابرابر. مهاجمین جنازه مهندس سحابی را به دست آورده بودند. دیدیم که  از بالای سر افراد برانکارد واژگون و جنازه با صدا روی زمین افتاد. و آمبولانس که دنده عقب آمده بود درش باز شد و افراد مهاجم جنازه مهندس سحابی را که از شریف ترین مردان روزگار ما بود از زمین برداشته و به داخل آمبولانس پرتاب کردند. آمبولانس با سرعت به راه افتاد. هنوز ساعت 7.5 نشده بود. جمعیت به سرعت به سمت اتومبیل ها و اتوبوسها شتافت. همه نگران بودند مثل تشییع جنازه حجازی، اتوبوس ها به بیراهه نروند. وقتی به در گورستان (بهشت فاطمه گلندوک) رسیدیم ماموران بسیار زیادی آنجا بودند. در آهنی گورستان بسته بود و کسی را راه نمی دادند. از طرف دیگر در گورستان تنها حامد سحابی بر جنازه پدر حاضر بود و سه نفر از دوستانش که از دیوار گورستان و بیراهه وارد شده بودند. مامورانی که این وضعیت را ایجاد کرده بودند به حامد سحابی می گویند برای پدرش نماز بخواند که می خواهند او را دفن کنند. در کنار قبر خالی حامد نمی پذیرد تا دیگران نیایند نماز خوانده شود. آنها می گویند در صورت عدم پذیرش جنازه را بدون نماز دفن می کنند و اقدام می کنند. حامد مستاصل است. یکی از آنها جلو می ایستد و می خواهد نماز را شروع کند. باز حامد اعتراض می کند. اما آنها می خواهند مهندس سحابی را بدون نماز در گور بگذارند. ناچارا یکی از سه همراه پیشنهاد می کند خودشان چهار نفری نماز بخوانند. یکی از دوستان جلو و سه نفر در معیت برای مهندس عزیز ما نماز می خوانند. نماز تمام می شود. مراسم ادامه می یابد. هنگام تلقین دیگر در گورستان باز شده و عزاداران وارد شده اند . آقای دعایی تلقین می خواند و مراسم به خاک سپاری قبل از ساعت 8 صبح به اتمام می رسد.
هر چند دقیقه ای مشاهده می شود کسی را به زور می برند. بازداشت ها ادامه دارد. خانمی چادر به سر با صدای بلند به بازداشت پسرش اعتراض می کند. فریاد می زند نمی گذارم او را ببرید او فرزند شهید است. او را به سختی بزرگ کرده ام. همه سعی می کنند به زن کمک کنند. فایده ای ندارد. همراه آن زن از گورستان خارج می شویم. هر چه دیگران صحبت می کنند و زن اعتراض می کند فایده ای ندارد. سه مامور به سمت زن می روند یکی از آنها از پشت زن را محکم می گیرد. فریاد دوباره زن که مگر شما مسلمان نیستید و اعتراض دیگران سر می گیرد. مردی بی سیم به دست می گوید ماشین حامل پسر زن حرکت کند. ماشین می رود...
خواستم دوباره به گورستان بروم ولی برای هاله نگران بودم. از یکی از بومی های آنجا سراغ درمانگاه را گرفتم. فهمیدم لواسان دو درمانگاه دارد. درمانگاه مرکزی نزدیکتر است. پیاده به آنجا رفتم. سراغ هاله را گرفتم. نبود. ولی عمه او، خواهر مهندس که ماموران پایش را آسیب زده بودند آنجا بود. از یکی از کارمندان آنجا سراغ آدرس یا شماره درمانگاه دیگر را گرفتم و اینکه آیا هاله را به آنجا می آورند یا نه. تماس گرفته شد. گفتند هاله در لواسان نیست. یکی می گفت در راه بیمارستان است. یکی می گفت سکته کرده ولی نتیجه معلوم نیست. کسی گفت فوت کرده. به سرعت تماس ها شروع شد. تا قبل از اینکه به منزل مهندس سحابی برسیم، خبر قطعی مرگ هاله پخش شده بود. باور کردنی نبود. چند آمبولانس هم رسیدند. دکتر صباغیان از شنیدن خبر حالش دگرگون شده بود. او را آمبولانس برد. به چند نفر دیگر از جمله سارا و سوسن شریعتی که از شنیدن خبر شوکه شده بودند، در حال رسیدگی بودند. به سرعت به منزل هاله رفتیم.
چهره هاله مثل فرشته ها بود. دخترش بر بالینش نشسته و اشک می ریخت. آقای شامخی با تلفن با صدای بلند حرف می زد. لحنش اعتراضی بود. می گفت شما هر روز زنگ زده اید تهدید کرده اید. هر روز گفته اید او را می برید. الان او نیست. دیگر چه می خواهید؟ آقای دکتر شامخی همسر هاله گریه می کرد. همسر مهندس بهت زده نشسته بود.
دقایقی بعد عده ای مامور آمدند. مصیبت خیلی بزرگی بود اما مزاحمت ها کم نمی شد.
آقای دکتر شامخی اعلام کرد علیرغم اینکه آقای مهندس سحابی در لواسان دفن شده است، هاله را به بهشت زهرا خواهند برد.
مخالفت شد. گفتند در تهران نمی شود. علاوه بر ماموران قبلی عده ای لباس شخصی ناگهان به خانه ریختند. اعتراض خواهر مهندس را شنیدم که می گفت با کفش وارد نشوید. از یکی از مهاجمین پرسیدم شما برای چه آمده اید؟ او از همه جوانتر بود. گفت به ما گفته اند باید یک جوری و به یک طریقی جنازه را خارج کنید.
یکی از مهاجمین به سرعت چند عکس یا فیلم از خانم ها گرفت. و با خنده دوید و رفت. همه ناراحت شدند. به اعتراض به رئیسشان که با آقای شامخی گفتگو می کرد  گفتم ما عزاداریم و در این اتاق که همه خانم ها نشسته اند آیا آن همکار شما مجاز بود که اینطور فیلم و یا عکس بگیرد. گفت حالا مگه چی شده؟ پلیس مثل دکتر محرم است. ما گفتیم مجوز داشتید؟ گفت مجوز نمی خواهد هر کسی دلش می خواهد بیاید به او مجوز را نشان بدهیم. من گفتم بگویید عکس یا فیلم را پاک کنند و یا به ما بدهند. گفت هر کی می خواهد بیاید عکسش را تحویل بگیرد. با تمسخر می گفت. دوباره سماجت کردم گفتم برای خانم ها مهم است. از این عکس چه استفاده ای می شود؟ آیا اصلا مجوز داشتند؟ اقلا تذکری بدهید به او. اگر کسی از خانواده شما بی اجازه وارد منزلتان شود و عکس بگیرد خوشتان می آید؟ گفت اگر پلیس باشد اشکالی ندارد. اگر هم اعتراضی داری برو فردا بیا جوابت را بدهم. بحث فایده ای نداشت.
ساعت 4.5 بعدازظهر گفتند ما جنازه را خواهیم برد. اگر شکایتی مبنی بر قتل دارید او را کالبدشکافی می کنیم. دو زن آمدند. جنازه را معاینه کردند. و گفتند اثری از ضرب و جرح نیست. به روانپزشکی از دوستان که آنجا بود، گفتند شما بنویس و امضا کن که ضربه ای نخورده است. و جراحتی ندارد. روانپزشک گفت در صلاحیت من نیست و من چنین کاری نمی کنم. فرزندان هاله را یکی یکی به آشپزخانه برده و در را از داخل می بستند و با آنها صحبت می کردند مبنی بر رضایت و یا شکایت و اینکه مادرشان امشب دفن شود  و مسائل دیگر. با همسر هاله هم در اتاقی دیگر گفتگو می کردند. خیلی خانواده را در فشار گذاشته بودند.
دوباره گفتند ما جنازه را خواهیم برد. کسی به آنها اعتماد نداشت. مذاکرات شروع شد.  خیلی سخت بود. اما در نهایت گفتند اجبارا خانواده یکی از این دو انتخاب را دارد: یا آنها هاله را ببرند و یا اینکه خانواده تا هنگام دفن از هاله جدا نشوند به شرطی که حتما تا قبل از نیمه شب هاله به خاک سپرده شود.
بعد از مذاکرات زیاد و مشورت های داخلی همسر هاله از طرف خانواده اینطور به همه اعلام کرد که با توجه به اینکه اینها می گویند حتی اگر شکایت شود و هاله کالبدشکافی شود و گفته شود که سکته هاله بر اثر فشارهای ناشی از امروز و برخورد آن مامور بوده است این آقایان نخواهند پذیرفت که آیا این فشار، فشار ناشی از مرگ پدر هاله است یا برخورد آن مامور و پاره کردن کردن عکس. بنابراین با توجه به اینکه باید مادر هاله و سه فرزندش و خودش نظر بدهند و البته حامد که آنجا نبود نیز می تواند نظر بدهد. نظر اکثریت این است که شکایتی نشود تا هاله کالبدشکافی نشود و از طرفی چون اگر جنازه هاله را ببرند همان مشکلاتی که صبح ایجاد کردند دوباره ایجاد می کنند و اجازه هم نمی دهند محل دفن را ما انتخاب کنیم و بعد ممکن است ما ندانیم چه اتفاقی می افتد تصمیم گرفتیم که امشب هاله را به خاک بسپاریم تا اینها جنازه هاله را با خود نبرند. و باز تصمیم گرفتیم که هاله رادر کنار پدرش به خاک بسپاریم.
بنابراین شق دوم پیشنهاد مهاجمان انتخاب شد.
آمبولانسی هاله را برد. چون به ماموران اعتماد نبود از اعضای خانواده هم یحیی و برادر همسر هاله سوار آمبولانس شدند. مامور داخل آمبولانس بین راه قصد پیاده کردن آنها و بخصوص یحیی را داشته که البته موفق نمی شود به کهریزک و بعد به لواسان حدود ساعت 8 به منزل مهندس رسیدند. فرزندان هاله از او خداحافظی کردند. به غسالخانه رفتیم. در فضای تاریک آنجا هاله راشستشو می دادند. چون هوا تاریک شده بود. کار خیلی کند بود. یکی از ماشین ها را آوردند. و چراغش را رو به در بسته غسالخانه روشن کردند تا کمی به روشنایی آنجا کمک کند. شستشو تمام شد. می بایستی مراسم کفن کردن انجام شود. خیلی تاریک بود. چراغ قوه ای آوردند. چراغ قوه موبایل یکی دو تا از خانم ها کمک زیادی نمی کرد. دوباره سعی کردند یک روشنایی ایجاد کنند ماشین به سختی در خرابه کنار غسالخانه که پر از علف هرزه و خار بود حرکت کرد. روشنایی کم بود و کار را کند می کرد. سوال اعتراضی ام که چرا این جا یک لامپ ندارد. مگر هیچوقت استفاده نمی شود از این غسالخانه؟ که گفتند تا به حال در این تاریکی شب جنازه ای دفن نشده است. کار به هر صورت تمام شد. بر جنازه به امامت آقای انصاری راد نماز گزارده شد. جنازه بر دوش عزاداران به سمت گورستانی که صبح زود هم رفته بودیم حمل شد. «یا زهرا» فریادی بود که جمعیت تکرار می کرد.  یا زهرای ما توجه بومیان را جلب می کرد. مردم و تعداد بسیار زیاد ماموران ما را نظاره می کردند. بعضی شان در شگفت بودند که چرا در این تاریکی؟ قبرستان تاریک تاریک بود. شمع روشن کردیم. تنها شمع های روشن شده بر سر مزار آنجا را روشنایی می داد. در نهایت مظلومیت هاله در کنار پدر به خاک سپرده شد. فریادهای یا زهرا ادامه داشت. ساعت ده و نیم شب هنوز در قبرستان بودیم. تعداد مامورین خیلی زیاد بود. بیشتر از انچه در روزهای اعتراض به نتایج انتخابات در خیابانها بودند. با اسکورت فراوان مامورین که تعدادشان بسیار زیاد و بیشتر از ما بود از گورستان خارج شدیم.
پسری را بازداشت کرده بودند. مادرش می گفت تا پسرم نیاید نمی روم. اصلا نمی توانم بروم. در این تاریکی در این بیابان و با حضور این همه لمپن (ماموران را نشان می داد) در این نیمه شب به تنهایی چگونه بروم؟ شاید ماموران هم خسته شده بودند. پسر آزاد شد.
 
پنجشنبه ساعت 2 بعدازظهر است. قرار است در مسجد حجت ابن الحسن ختمی برگزار شود. این را هاله خودش به من گفته بود. حالا در این مراسم از هاله هم یاد خواهد شد. ساعت 2 و 20 دقیقه به خیابان سهروردی نزدیک مسجد رسیدم. تعداد زیادی ماشین پلیس، تعداد زیادتری گاردیهای سیاه پوش و موتورسواران باتوم به دست و لباس شخصی های چوب به دست آنجا حضور داشتند. مردم پراکنده بودند. هر جا بیشتر از چهار پنج نفر بودند حمله می کردند
اولین صحنه ای که دیدم این بود مردی با چوبی بلند به اندازه دسته یک بیل به دنبال مردی دیگری می دوید و فریاد می زد. چوب با ضرب به شانه مرد خورد. و چوب دو تکه شد. مرد مضروب برگشت یک قسمت چوب که به خودش اصابت کرده بود را برداشت. مرد ضارب به سرعت فرار کرد. اما پنج شش مامور نیروی انتظامی به مرد مضروب حمله کردند چوب را گرفتند و او را کتک زنان هل دادند تا دور شود. چقدر خوب نیروهای انتظامی وظیفه حراست از لباس شخصی ها را انجام می داد. اینها مامور تامین امنیت هستند. اما نه تامین امنیت مردم، بلکه تامین امنیت لباس شخصی ها. کمک می کنند تا آنها در آرامش و بدون مزاحم و با داشتن سلاح از هر نوع که بخواهند و با داشتن نیروهای کمکی مردم را بزنند و اگر دلشان خواست دستگیر کنند.
آقای آقایی و دکتر محمدی را دیدم که بردند.
ما را از آنجا راندند.
عده ای به سمت ما حمله کردند. متفرق شدیم. می زدند و می گفتند «راه نرو، بدو». اجبارا به خیابان شهید قندی رفتیم. دوستم که باردار بود از خیابان شهید توپچی به موبایلم زنگ زد و گفت نگران است چون صدای تیر شنیده است. من هم شنیدم ولی فکر کردم گاز اشک آور است. ولی نمی دانستم کجا؟
خواهر مهندس سحابی بازداشت شد.همسر حامد پسر مهندس سحابی را هم گرفتند. همسر مهندس سحابی با آژانس آمده بود. ماشین حامل او را با چوب دچار خسارت کردند. و خود او را هم به زور سوار کردند و می گفت پایش لای در گیر کرده بود و آنها در را فشار می دادند.
همسر هاله و پسر هاله را دیدم که با همراهی ماموران از مسجد دور می شوند.
دختری بر زمین افتاده و پنج شش مرد او را با لگد می زدند به سمتش رفتم مردی هلم داد. گفتم بگذارید بلندش کنم ببرم.
نگذاشت هیچکس نزدیک شود. نمی دانم دختر چه شد.
تقریبا از مردم کسی باقی نمانده بود .اما همچنان تعداد ماموران رو به افزایش بود. با دوستی قراری داشتم از کوچه ای به کوچه دیگر فرار می کردیم. به هیچ وجه اجازه ورود به کوچه های منتهی به مسجد را نمی دادند. از سمت دیگر مسجد خبری نداشتم. به منزل مهندس سحابی رفتیم. خواهر و عروس مهندس پس از دو سه ساعتی آزاد شده بودند. از همسر مهندس سوال کردم آیا قبلا گفته بودند که مراسم مسجد نیست و لغو شده است.
گفت بله به ما تلفنی اطلاع دادند که اجازه برگزاری مراسم در مسجد را نمی دهند. البته ایشان شنیده بود که یکی از مسئولین در مصاحبه اش گفته است که عدم اجازه برگزاری مراسم عزاداری دروغ و مراسم برقرار است. به هر صورت، خانواده گفته اند ما به در مسجد می رویم و از مردم تشکر می کنیم و از آنها می خواهیم که با توجه به عدم برگزاری مراسم محل را ترک کنند. و همینکار را هم کردند. ولی مهاجمین به کمک ماموران حکومتی اجازه این کار را هم ندادند.