نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

ازهمان اول رقابت برای تصاحب ساواک وجود داشت

ازهمان اول رقابت برای تصاحب ساواک وجود داشت
گفت و گوی جرس با عبدالعلی بازرگان
عبدالعلی بازرگان
آیت الله سید محمد خامنه ای ( برادر بزرگتر رهبر جمهوری اسلامی ) در مصاحبه ای با همشهری ماه در نقل خاطراتشان از سالهای اول انقلاب، با حمله به دولت موقت، آن را متهم به "دزدیدن اسناد ساواک" کرده است. به نظر شما چرا چنین مطلبی پس از ۳۲ سال، آنهم توسط ایشان مطرح می شود؟
 
حرف های ایشان را نباید خیلی جدی گرفت. هرکسی یکبار این مصاحبه متشتت را که از هر چمن درآن ترانه ای است، بخواند، به بی پایگی ادعاها و در خواب و خیال بودن گوینده اش به راحتی پی می برد. ببینید آدم گاهی دچار توهم می شود و در دنیای اوهام، یا احساس خود بزرگ بینی می کند، یا احساس دیگر کوچک بینی. یا خود را مطلق می بیند، یا دیگران را دزد و خائن و جاسوس و... البته همه خواب می بینند، اما اگر کسی خوابش را جدی و تاویل یافته تلقی و تبلیغ کند، خنده آور می شود.
 
 
منظورتان از خود بزرگ بینی چیست؟ از نظر شما که در اوائل انقلاب بیشتر در جریان حوادث و اتفاقات بودید، کدام بخش از این گفت و گو اغراق آمیز است؟
 
 
خیلی از  قسمت هایش! به خصوص بخش هائی که ادعا می کند گوئی همه کاره انقلاب، نه تنها در جریان آن، بلکه در پیش بینی، زمینه سازی، بررسی حقوقی رژیم آینده از سال۱۳۵۴ بوده است! حتی ادعا می کند قبل از آقای خمینی شروع و زمینه سازی کرده، در حالی که حداقل از نظر سنی جای پسر ایشان بوده است! بگذارید عینا برخی از فرمایشات ایشان را بخوانم:
 
" خیلی زود شروع کردم، حتی قبل از امام زمینه سازی کردم و بعد که امام کارش را آغاز کرد، من جزء ۱۰ نفر اول بودم ... برای خود من (البته فقط برای خود ایشان) روشن است که ما پای این مبارزات بودیم تا رسیدن به انقلاب. من اولین کسی بودم که قبل از انقلاب گفتم این انقلاب پیروز می شود در حالی که هیچ علامتی نبود .... قبل از سال ۵۷، یعنی حول و حوش سال ۵۴.... قرار شد قوانین آینده برای کشور آماده کنیم.... هفته اول انقلاب مدرسه رفاه ( کانون انقلاب) دست من بود، با تمام تشکیلات، بعد دادسرای انقلاب، و بعد مجلس خبره گان. البته احزاب و دسته جات از من خواستند که وارد عرصه شوم و من حس کردم عرصه کار است و شروع به فعالیت کردم ...پیش نویس طرح آزادسازی گروگان ها را... من نوشتم، ما قانون اساسی را نوشتیم.... این دولت(موقت) به من حکم داد و رئیس ساواک شدم به طوری که اطلاعات و امنیت دست من بود" و....
 
در این رابطه به اشاره به ساواک کردید، پس در زمان دولت موقت هم سازمان امنیت شکل گرفته و آقای محمد خامنه ای را در راسش بوده است! چگونه بیش از سه دهه این قضیه  مخفی مانده و کسی آنرا مطرح نکرده بود؟
 
سازمان امنیت و اطلاعات که دبستان نیست تا تصمیم گرفتید فردا دائرش کنید. انواع آموزش ها و تخصص ها لازم دارد که کار یکی دو روز، بلکه یکسال و دو سال هم نیست. تاسیس یک چنین تشکیلاتی کمتر از ساختن نیروگاه اتمی یا پالایشگاه و مشابه آن نیست. هزار جورتعلیم و تربیت می خواهد که در میان انقلاب کرده ها هیچکس الفبایش را هم نمی دانست. دولت موقت فقط ضرورت داشتن دستگاهی امنیتی و اطلاعاتی را، که هیچ کشوری فاقد آن نیست، احساس کرده و به شورای انقلاب پیشنهاد کرده بود و شورای انقلاب هم سه نفر را برای بررسی این کار انتخاب کرده بود.
 
ممکن است بیشتر در مورد سه نفر توضیح دهید ؟ این سه نفر چه کسانی بودند؟
 
دو نفر ارتشی از افسران مبارز و شرافتمند بودند که هر دو به رحمت حق پیوسته اند؛ تیمسار مسعودی و سرهنگ قنبری، یک نفر هم روحانی،  همین جناب محمد خامنه ای.
 
پس صحبتهای ایشان درست است که مدتی رئیس ساواک بوده ؟چه مدتی این مسئولیت را داشتند و چه کارها کردند؟
 
آن سه نفری که گفتم کاندیدا شدند، هیچکدام با هم تماس نداشتند، قرار شد اول یک سری به ساواک سابق بزنند و حداقل با دیدن ساختمانها (که برای خود شهری بود) کم و کیف کار دستشان بیاید. (گفتم که اول انقلاب الفبای این کارها را هیچکس نمی دانست). نفر اول که اصلا نیامد و عذر خواست، نفر دوم بعد از بازدید، محترمانه عذرخواست و نفر سوم هم ، یعنی همین آقای خامنه ای بعد از بازدیدی یکی دو ساعته قهرکرد و رفت. در واقع ریاست ایشان بر دستگاه اطلاعات همین تور دیدن از ساختمان ها بود!
 
 
فرمودید قهر کردند؟ از چه کسی و سر چه چیزی؟ اتفاقا در مصاحبه شان هم اشاره کرده اند که : "دکتر یزدی گفت آقای خامنه ای با شما باید صحبت کنم، من هم گفتم حرفی برای گفتن ندارم و بالاخره با دعوا قهر کردم و دیگر نرفتم". دعوا سر چه بود؟
 
 
سر هیچی! گفتم که ایشان گاهی دچار توهم و سوء تفاهم می شوند؛ قهر ایشان به این دلیل بود که پاسداران دروازه ورودی ساواک، که به دلیل حساسیت اوضاع، هرکسی را که می رفت یا می آمد بازرسی بدنی می کردند، تا اسلحه ای به داخل و اسنادی خارج نشود، به دلیل جوانی و این باور خام که گویا انقلاب شده تا استثنائی درکار نباشد. می خواستند ایشان را بازرسی بدنی کنند که ناگهان غوغائی بپا شد و داد و فریاد ایشان بالاگرفت.
 
خوب این موضوع چه ربطی به قهر با دکتر یزدی دارد و شما چه نقشی داشتید که گفته شد عبدالعلی بازرگان هم در صحنه بود؟
 
دکتر یزدی که معاون نخست وزیر در امورانقلاب بود و مراقبت از ساختمان ها و اسناد ساواک هم زیر مجموعه وظایف او محسوب می شد، خواسته بود در روز بازدید، بنده به احترام ایشان، استقبال کننده و توضیح دهنده باشم. حقیقت این که من هم در حال و هوای ابتدای انقلاب نه حواسم به این آداب و تشریفات بود و نه تجربه ای درمناسبات با این قوم پر توقع و انتظاراتشان داشتم که به دم در توصیه کنم ایشان را بدون بازرسی با سلام و صلوات وارد کنند.
 
شما چگونه از این برخورد مطلع شدید و چه کاری انجام دادید؟
 
برخوردی نبود، شنیدم نگهبانان می گفته اند ما وظیفه مان را انجام می دهیم ، کسی به ما نگفته شما استثنا هستید! قرار هم نیست پس از انقلاب کسی استثنا باشد! ایشان هم با عصبانیت می گفته این حرفها را ما خودمان به شما یاد داده ایم ، لازم نیست به خودمان پس بدهید. بالاخره نگهبانان از ابهت ایشان تسلیم شدند. شاید هم ترسیدند دردسری برایشان پیدا شود. اما من که بی صبرانه منتظرنزول اجلال این شخصیت نادیده و نشناخته بودم و می خواستم زودتر سر کارم بروم، ناگهان روحانی عصبانی و برآشفته ای را در محوطه دیدم که هنوز نرسیده و سلام علیک نکرده، بنای اعتراض و داد و بیداد را گذاشت که همه اینها توطئه دولت موقت، به خصوص دکتر یزدی بوده که پای مرا به اینجا بکشند و مورد توهین قرار دهند.
 
وایشان هم قهر کردند و رفتند، یا ماندند و ریاست کردند؟
 
خیر، ولی خیلی طول کشید که آتش خشمش را خاموش کنم و اطمینان بدهم روح دکتر یزدی هم از این ماجرا مطلع نیست و خواهش کردم به بزرگی خودشان از این بچه ها بگذرند. بعد هم حدود دو ساعتی ایشان را توردادم و توضیحاتی را با مختصرآشنائی هائی که از محیط پیداکرده بودم به سمع مبارکشان رساندم. بعد هم که خدا حافظی کردند و رفتند.... این بود کل ماجرای ریاست ایشان برسازمان امنیت واطلاعات دولت موقت من البته فکر می کردم آن روز ایشان را از این توهم و سوء تفاهم خارج کرده ام، ولی می بینم با گذشت۳۲ سال هنوزهم ایشان در چنان سوء تفاهمی است.
 
از آن سه نفر که هیچکدام باقی نماندند، آیا دولت موقت و شورای انقلاب دنبال اشخاص دیگری برای سرپرستی این مرکز بودند یا نه؟ و اصلا تشکیلات اطلاعات از چه زمانی احیاء و آماده به کارشد؟
 
شما که می دانید دولت موقت عمرش پس از نه ماه به سرآمد و و واقعا موقت بود! شورای انقلاب هم دوام زیادی نیافت و دولت های بعدی به تدریج با این قبیل کارها آشنا شدند و پله پله آنرا بازسازی کردند. در زمان دولت موقت نام ساواک را "مرکز اسناد" گذاشته بودند و همه هم و غم دولت حفظ و نگهداری آن مرکز از نظر ساختمان و اسناد موجود در آن بود تا پس از آرام شدن اوضاع سر فرصت از آن بهره برداری شود. در هجوم مردم انقلابی شیشه ها شکسته، برخی لوله ها ترکیده و کف اطاق ها اسناد و مدارک پخش و پلا شده، چمن ها و درختان در حال خشک شدن بودند. خلاصه همه چیز در معرض خرابی بود.
 
در آن ایام شایع بود که سعادتی (عضو سازمان مجاهدین) توسط گشت ساواک دستگیر شده است، آیا واقعا چنین شایعه ای درست بود؟
 
نمی دانم شما چقدر از تشکیلات ساواک اطلاع دارید؟ ساواک دارای ۱۱ اداره کل و هراداره کل شامل ادارت فرعی و دوائر دیگری بود. هرچند همه کسانی که در آن سازمان تلاش می کردند مسئول بودند، اما از این میان فقط اداره کل سوم با حدود ۵۰۰ کارمند در تهران و شهرستانها مسئول امنیت داخلی و برخورد با مبارزان و سرکوب مخالفین بود. اداره هفتم که یکی از روسایش از رفسنجانی ها و تحصیلکرده بود، اصلا کارشان بررسی های برون مرزی از نظر سیاسی و اقتصادی بود و اداره هشتم که به ضد جاسوسی معروف بود، تخصصش مراقبت از روس ها در بیمارستانی که در تهران داشتند، مراکز اقتصادی و سایر فعالیت هایشان بود. بعد از انقلاب با فروپاشی ساواک و اداره هشتم می گفتند افسران اطلاعاتی "کا گ ب" روز روشن و در کافه رستوران ها با کسانی قرار می گذارند و هرچه بخواهند رد و بدل می کنند. اگر یادتان باشد حزب توده هم دیوارهای شهر را از این شعار پرکرده بود که " ساواکی ها را افشا کنید". و مردم هم نمی دانستند هدف از این تبلیغات چیزی جز شناسائی ماموران ضدجاسوسی نیست. دکتر چمران که معاونت امور انقلاب را به عهده داشت، برای جلوگیری از فعالیت آنان، از تعدادی ماموران تعقیب و مراقبت این اداره که ماموران روسی را خوب می شناختند خواسته بود به کارشان ادامه دهند و این طور که شنیدم همانها بودند که سر یکی از قرارها آن دستگیری جنجال برانگیز را انجام دادند. بعد هم که جنگ پیش آمد و دکتر مسئول جنگ های نامنظم شد و به جبهه رفت، این کار هم متوقف شد.
 
این قضیه "دزدیدن اسناد" توسط دولت موقت که آقای محمد خامنه ای پس از ۳۲ سال مطرح کرده چیست؟ طرح این مسئله در این دوران به نظر شما چه هدفی را دنبال می کند؟ ایا نگرانی از جریاناتی دارند؟
 
گمان نمی کنم. گفتم که توهمات را نباید جدی گرفت. همه این شایعات از همان جنگ قدرت در اول انقلاب ناشی می شود، از همان اول رقابت برای تصاحب ساواک وجود داشت، ساواک قلب آن رژیم بود و همه می خواستند آنجا رادراختیارجریان خود داشته باشد؛ شورای انقلاب مدعی ومعارض دولت بود و آقای سیدعلی خامنه ای ( عضو شورای انقلاب و رهبر فعلی) دو نفر جوان را به عنوان بازرس و نماینده مقیم به آنجا فرستاده بود، دادستانی مدعی بود مرکز اسناد باید دست قوه قضائیه باشد و به قم هم رفته بودند تا حکمی هم از آقای خمینی بگیرند. نماینده تام الاختیارشان هم آقای سنابرق زاهدی، که عضو سازمان حقوقدانان مسلمان بود و بعد معلوم شد نفوذی مجاهدین در دادستانی است. تلاش زیادی در این زمینه می کرد. گروه های چپ هم که دروازه جنوبی را یک ماهی پس از انقلاب در دست داشتند و حتی ساواکیها هم برای خارج کردن پرونده هایشان سعی می کردند دستی درآنجا داشته باشند. پاسداری آنجا را یک گروه حدود ۱۵۰ نفره که می گفتند از اصفهان برای کمک به تهران آمده اند و هیچکس هم آنها را به درستی نمی شناخت، به عهده داشتند، همه کاره آنها جوانی به نام آقا بیژن بود که خیلی ادعا و اعتماد به نفس داشت، البته بعدا شنیدم (خدا می داند) که خودش منبع ساواک در سال سوم پزشکی اصفهان بوده و توسط سپاه بازداشت شده است، در آن بلبشوی اول انقلاب ظاهرا خیلی اسناد جابه جا شده بود.
 
این ها چه ربطی به دولت موقت داشته که حالا آقای محمد خامنه ای می خواهد گناهش را به گردن این جریان بیندازد؟
 
اشاره کردم که در آن رقابت خیلی ها به قم می رفتند و می خواستند آقا را راضی کنند حکمی برای سرپرستی ساواک به آنها بدهند.حالا یا خودشان پرونده داشتند که می خواستند نابود کنند یا می خواستند پرونده دیگران را دراختیار داشته باشند. یادم می آید روزی در بایگانی های اداره کل سوم، دو پرونده قطوراز روحانیون مواجب بگیرپیدا کردیم ، بلافاصله آنها را به دکتر یزدی، که معاون نخست وزیر در امور انقلاب بود رساندیم و ایشان هم بلادرنگ آنها را نزد رهبر انقلاب بردند. آقای خمینی هم با خونسردی و لابد مصلحت، آنها را زیر تشک خود گذاشتند و گفتند بعدا رسیدگی می کنیم. بعدش هم نمی دانم با آنها چه کردند. حتما مصلحت هم سکوت بود. ببین ما چه ساده و خوش بین بودیم که حتی یک کپی هم از مدارک تهیه نکرده بودیم. واقعا در ابتدای انقلاب، به جز آنها که نقشه کشیده بودند، همه به هم خوش بین بودند و کسی به فکر خط و خط بازی نبود.
 
همان آقا بیژن که گفتم، با ۱۵۰ نگهبان مسلحش همه کاره ساواک بود و نمی خواست احدی از دولت موقت برکارشان نظارت کند و نگران بود که به زودی عذرشان خواسته شود، یکبار برای جلب اعتماد رفته بود قم و چنین ادعا کرده بود که دولت موقت اسناد را از ساواک خارج می کند ومصلحت این است که آنها برای مراقبت درآنجا بمانند. چند روز بعد آقای حسین خمینی که در آن موقع جوان ۱۹ ساله پرشورو بسیار فعالی بود، برای بررسی آمد و همین را مطرح کرد و با احتیاط و احترام گفت: آیا بهتر نیست اسناد در همین جا بماند و خارج نشود؟... و وقتی گفتیم دولت همه اسناد اداره نخست وزیری و اسناد خیابان میرعماد را هم به ساواک آورده و نه دلیلی دارد و نه محلی که این کوه اسناد را به آنجا منتقل کند، قانع شد و گفت حالا معلوم می شود ماجرا چیست.
 
پس ریشه این شایعه از آنجا ست!   آقای محمد خامنه ای چه دلیلی برای این ادعایش اقامه کرده که پس از ۳۲ سال عنوان می کند؟
 
این آقایان نیازی به دلیل ندارند، خودشان دلیل اند! حتما حرفشان حجت است! اتفاقا در همان مصاحبه گفته بود، بگذارید عینا برایتان بخوانم : " من اولین و آخرین نفری بودم که بازرگان از او شکایت کرد .... در دفاعیه گفتم مرده نمی تواند حرف بزند و شکایت کند، چون دولت موقت مرده، پس مرده نمی تواند شکایت کند و من تبرئه شدم". ملاحظه می کنید ایشان هر چه دلش می خواست در روزنامه کیهان علیه دولت موقت گفته بود، توجیه اش هم این بود که دولت موقت که استعفا داده و مرده، پس دروغگوئی پشت سر مرده اشکال شرعی ندارد. خوب حالا در دنیا که قوه قضائیه در مشت آنهاست و با این ادعای مسخره تبرئه اش می کنند، فکر نمی کند روزی در پیشگاه پروردگار باید پاسخگوی این اتهامات باشد؟ خدا رحمت کند مرحوم طالقانی را، اوایل انقلاب بود، فکر می کنم روز تعطیلی در کرج بود که از ایشان خواستیم به امامتشان نماز ظهر را بخوانیم، امتناع می کرد و می گفت خودتان بخوانید، بعد با شوخی گفت: " اگر آخوندی پیدا کردید که به آخرت اعتقاد داشت، پشت سرش نماز بخوانید"! من در آن روز تعجب کردم ، مگر آخوندی هم وجود دارد که منکرآخرت باشد؟ حالا می فهمم معنای اعتقاد به آخرت و التزام عملی به این باورو ترس از حساب و کتاب در روز داوری که مرده و زنده نمی شناسد چیست و سخن آن پیر فرزانه چه پندی داشت!
 
سرپرست این مرکز اسناد در آن موقع چه کسی بود و چقدر کارمند داشت و چه کاری این مرکز انجام می داد؟
 
ساواک که قبلا به باغ مهران شناخته می شد، برای خود شهری بود. هنگام انقلاب دروازه غربی و جنوبی هرکدام در اختیار یک گروه بود، دکتر یزدی ابتدا شخصی اصفهانی به نام شادنوش را به عنوان سرپرست انتخاب کرده بود که ایشان هم درمسجدی از شهر خود اعلام کرده و تعدادی داوطلب برای پاسداری آمده بودند. آقای شادنوش بعد از یکی دو ماهی رفت و دکتر یزدی حکمی به نام۵ نفر صادر کرد تا از آن مجموعه که همچون خانه ای در معرض خرابی بود مراقبت کنند.
 
آیا به خاطر می آورید چه کسانی عهده دار این سرپرستی بودند؟ چند ماه بعد که دولت موقت استعفا داد چه بر سر این مجموعه آمد؟
 
حکم ایشان به نام آقایان انتصاری( که نیامد)، هادی نژاد حسینیان، مجید حداد عادل( که بعدا شهید شد)، باقر ذهبیون و بنده بود که بعد از چند ماه، با انتقال پست معاونت امور انقلاب به شهید چمران، برادر ایشان آقای مهندس چمران، که سمت ریاست دفتر دکترچمران را به عهده داشت، آقائی به نام مروج (واقعی یا مستعار) را که گویا از اعضای حجتیه بود، به سرپرستی آن مرکز گمارد و بنده نمی دانم چه نقل و انتقالاتی پس از آن به وقوع پیوست. البته در همان ایام هم افراد فوق آدم های مطمئنی را به همکاری دعوت کرده بودند ، کسانی مثل مهندس شافعی، شوهر خواهر آقای حداد عادل که بعدا وزیر صنایع شد و بسیارجوان معقول و متینی بود. در ضمن همه در آن موقع داوطلبانه کار می کردند و کسی توقع حقوق نداشت، اصلا بودجه ای هم وجود نداشت.
 
پاسخ های شما انسان را به حال و هوای اول انقلاب می برد و سئوالات زیادی به ذهن متبادر می کند، اما نمی خواهیم بیش از این وقت شما را بگیریم. امیدوارم در آینده نکات تاریک و ناگفته سالهای نخست انقلاب را بیشتر واکاوی نماییم.از این که فرصت خود را در اختیار جرس قرار دادید، از شما سپاسگزارم.
 
من نیز از شما تشکر می کنم که موقعیتی فراهم آوردید برخی نکات احتمالا مبهم آن دوران را توضیح دهم. خدا نگهدارتان
منبع: میزان خبر .دوشنبه ، 12 ارديبهشت 1390

( بخش منتشر نشده ) نامه کیانوری وضع هوشنگ اسدی برای من پرسش برانگیز بود.

( بخش منتشر نشده ) نامه کیانوری
وضع هوشنگ اسدی برای من پرسش برانگیز بود.
شیوا فرهمند راد
این روزها در پی انتشار کتاب "نامه‌هایی به شکنجه‌گرم" (به انگلیسی) نوشته‌ی هوشنگ اسدی گرداننده‌ی ‏سایت روزآن‌لاین، تعلق «جایزه‌ی بین‌المللی کتاب حقوق بشر سال‏‎ ‎۲۰۱۱» به این کتاب، و انتشار اینترنتی نقد ‏درخشان و موشکافانه‏‌‏ی ایرج مصداقی بر این کتاب، بار دیگر سخن از یک نوشته‌ی نورالدین کیانوری (زاده 1291 - در گذشته 14 آبان 1378) ‏دبیراول پیشین حزب توده ایران به میان آمده‌است.‏

آقای ایرج مصداقی دو سال پیش در نوشته‌ای نامه‌ی شخصی به‌نام "الوند س." را نقل کرد که در آن "الوند س." ‏تکه‌هایی از یک نوشته‌ی منتشرنشده از کیانوری را آورده‌بود و در آن نام هوشنگ اسدی به میان می‌آمد. اکنون ‏ایرج مصداقی از همان نامه‌ی "الوند س." در نقد کتاب هوشنگ اسدی نیز بهره برده‌است.‏

نسخه‌ی تایپ‌شده‌ای از یک نوشته‌ی مشابه نورالدین کیانوری از چند سال پیش در اختیار من نیز بوده‌است، و همان‌گونه ‏که "الوند س." می‌گوید، نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای در اختیار "راه توده" و "پیک‌نت" نیز قرار داشته‌است. "راه توده" ‏بخش‌هایی از آن نوشته را با عنوان "نامه‌ی 62 صفحه‌ای کیانوری" در شماره‌های 105 تا 108 این نشریه ‏‏(فروردین تا تیر 1380) منتشر کرد، اما در بخش پایانی آن را "52 صفحه‌ای" نامید، و نوشت: "[...] راه توده امیدوار ‏است که در فرصتی مناسب‌تر، فصل دیگری از این مقاله را بتواند منتشر کند. فصلی که انتشار این بخش از ‏مقاله [کذا] بتواند به جنبش کنونی و تاریخ 20‌ساله اخیر ایران کمک کند. از نظر شورای سردبیری و ‏سیاست‌گذاری راه توده زمان برای انتشار این بخش از مقاله کیانوری اکنون مناسب نیست!" (شماره 108، ص ‏‏20).‏

این بخش از نوشته‌ی کیانوری که در "راه توده" نقل شده، تاریخ 9 اردیبهشت 1378 را دارد. چندی بعد، سایت ‏‏"راه توده" در مطلبی با عنوان "آخرین نوشته‌های کیانوری به خارج از کشور منتقل شد" تکه‌هایی از نوشته‌ی ‏کیانوری به تاریخ 10 خرداد همان سال را منتشر کرد، اما در تاریخ 17 مارس 2008 (27 اسفند 1386) در مطلبی درباره‌ی مریم فیروز، ‏انتشار باقی نوشته‌های کیانوری را به قیامت حواله داد: "[نوشته‌های کیانوری] به
‎ ‎همراه برخی یادداشت‌های ‏وی در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود‎ ‎و پس از یکپارچه شدن همه توده‌ایها در حزب توده ایران، ‏با صلاحدید یک مجمع‎ ‎مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد.‏"!‏

اما در عصر "ویکی لیکس" و همگانی شدن اطلاعات، و هنگامی که دشمن، یعنی دستگاه‌های اطلاعاتی ‏جمهوری اسلامی، از چند و چون و واقعیت مطالب مطرح شده در نوشته‌های کیانوری و موارد مشابه آن بهتر از ‏هر کس دیگری آگاهی دارد، به گمان من پنهان نگاه‌داشتن این اسناد و اطلاعات هر چه نباشد، ظلم به مردم ‏عادی و کسانی‌ست که بیش از هر کس دیگری حق دارند بر محتوای این اسناد آگاهی یابند. این و آن ‏سیاستمدار، یا این و آن دیپلومات می‌تواند در فاش کردن یا نکردن اطلاعات مصلحت‌اندیشی کند، اما ‏مصلحت‌اندیشی کار رسانه‌های همگانی نیست. از همین رو، اکنون و این‌جا بخش‌های منتشرنشده‌ی نوشته‌ی ‏کیانوری را در اختیار همگان می‌گذارم (بخش‌های منتشرشده در راه توده شماره 105 و 106 را تکرار نمی‌کنم).‏

نسخه‌ای که در اختیار من است تاریخ 27 خرداد (چند ماه پیش از مرگ کیانوری) را دارد و فقط بخش پایانی آن، ‏هم با آن‌چه در راه توده شماره 108 آمده، و هم با آن‌چه در "آخرین نوشته‌ها..." در راه توده‌ی اینترنتی آمده (و نیز با ‏تصویر دست‌نوشته‌ی کیانوری در راه توده) تفاوت‌هایی دارد. اما تفاوت چشمگیری میان نسخه‌ی من و نسخه‌ی ‏‏"الوند س." جز برخی علامت‌گذاری‌ها و پس‌وپیش شدن یکی دو کلمه، وجود ندارد. وجود تفاوت‌ها این گمان را ‏به‌میان می‌آورد که کیانوری برای کسب اطمینان از این‌که پیامش به جاهای مطمئنی برسد، آن را در چند نوبت و ‏در نسخه‌های گوناگون نوشته و به افراد گوناگونی سپرده‌است.‏

در متن نسخه‌ی من آشفتگی‌هایی وجود دارد که به‌گمانم گناه آن به گردن کسی‌ست که آن را تایپ کرده‌است. ‏این شخص در جاهایی بی‌ربط چند نقطه گذاشته‌است و بر من روشن نیست که آیا نقطه‌ها در نوشته‌ی کیانوری ‏وجود داشته، یا تایپیست نتوانسته چیزهایی را بخواند. همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، و نیز پانویس‌ها از من است.‏
بخشی از متن نوشته‌های نورالدین کیانوری

داستان کوزیچکین و نقش سازمان جاسوسی انگلستان

درباره غیر قانونی کردن حزب توده ایران سازمان جاسوسی انگلستان نسبت به "سیای" آمریکا دست ‏پیش را گرفته بود. در فروردین یا اردیبهشت سال 1361 یک افسر دون‌پایه سازمان امنیت اتحاد شوروی ‏‏(ک.گ.ب) که در کنسولگری آن کشور در تهران مشغول کار بود و او مدت‌ها پیش از سوی انگلستان ‏جلب شده بود، پنهان شد درحالی که به هیچ وجه مورد سوءظن سفارت شوروی قرار نگرفته بود.‏

پس از مدتی در اوائل تابستان خبر رسمی رسید که او به کمک ترکیه از ایران خارج شده و به انگلستان ‏پناهنده شده است. بلافاصله از طرف سازمان جاسوسی انگلستان ‏
MI6‏ پرونده پرحجمی بنام او علیه ‏حزب توده ایران ترتیب داده شد و از راه پاکستان برای دولت ایران فرستاده شد. حبیب‌الله عسگر اولادی ‏که در آن زمان وزیر بازرگانی بود، برای مذاکرات بازرگانی به پاکستان رفته بود [محمد غرضی را فرستاده ‏بود- شیوا] این پرونده را به ایران آورد. این پرونده هم پایه‌ای شد برای تدارک وارد آوردن ضربه به حزب ‏توده ایران.‏

پروفسور "جیمز بیل" محقق آمریکائی در کتاب خود بنام "عقاب و شیر" (تراژدی روابط آمریکا و ایران) که ‏از سال 1365 همزمان با پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت از سوی ایران به صورت پاورقی در روزنامه ‏اطلاعات چاپ شد، در شماره 84 (چهارشنبه 27 مهر ماه 1367) چنین نوشته است:‏

‏"سرانجام نیروهای جمهوری اسلامی در سال 1983 (1361) علیه حزب توده وارد عمل شد. حزب توده ‏که از زمان انقلاب با متحد شدن با امام خمینی و روحانیت خط مشی مصلحت‌گرائی سیاسی را دنبال ‏کرده بود. این حزب کمونیست ایرانی که از قدیم با شوروی هم‌پیمان بود از نزدیکی خود با شوروی ‏لطمه دیده بود. اما با وجود تصفیه‌هائی که رژیم شاه ایران انجام داده بود، دارای تاریخچه فعالیت ‏چهل‌ساله در ایران بود. این حزب در سه سال نخست به‌ظاهر از امام خمینی و حزب جمهوری اسلامی ‏حمایت کرد و اعضای خود را در مناسب مهم دستگاه اداری جا داد و اعضای حزب علناً ماهیت خود را ‏نشان می‌دادند و رژیم خیلی خوب آن‌ها را می‌شناخت. زمانی که ولادیمیر کوزیچکین دیپلمات شوروی ‏و عامل عمده ک.گ.ب در تهران در اواسط سال 1361 به انگلستان پناهنده شد و فهرستی از چند صد ‏نفر جاسوس شوروی در ایران را به مقامات انگلیس ارائه داد، رادیوی جمهوری اسلامی صدای رسمی ‏جمهوری اسلامی در ماه سپتامبر حزب توده را به شدت مورد حمله قرار داد و به "چوب گذاشتن لای ‏چرخ انقلاب" متهم کرد. اطلاعات کوزیچکین در اختیار مقامات ایران قرار گرفت و بیش از یک هزار نفر از ‏اعضای حزب توده که بسیاری از آن‌ها قبلاً تحت نظر بودند دستگیر شدند و از جمله دستگیرشدگان ‏‏"نورالدین کیانوری" دبیر کل با نفوذ حزب توده ایران بود."‏

رهبریت حزب و نفوذ میان کارگران و روشنفکران

به نظر من عامل دیگری که در تصمیم مقامات جمهوری اسلامی به زیر ضربه نهادن حزب اثر گذاشت، ‏دستاوردهای حزب در زمینه تبلیغاتی، تشکیلاتی، انتشاراتی بود ‏
‏..[؟] چنان‌که می‌دانیم، در آغاز ‏فعالیت حزب پس از پیروزی انقلاب سازمان ما در همه زمینه‌ها امکانات بسیار ناچیزی داشت و افزون بر ‏آن با دشمنان سرسخت و آشتی‌ناپذیر مانند "سازمان مجاهدین خلق"، سازمان فدائیان (اکثریت و ‏اقلیت) و ده‌ها گروه چپ‌گرای متمایل به چین و گروه‌های اسلامی در مرز [؟] بود که بخش عمده ‏انتشاراتشان را جملات ناجوانمردانه به حزب توده ایران تشکیل می داد، روبه‌رو بود.‏

در پی تلاش خستگی‌ناپذیر فعالان حزب در بخش انتشارات، تبلیغات، تشکیلات و با تشکیل جلسات ‏پرسش و پاسخ در کلوب حزب در خیابان 16 آذر، باز کردن گفتگوی انتقادی با سالم‌ترین گروه‌های چپ ‏به‌ویژه با سازمان فدائیان خلق در پایان سال 1358، حزب به صورت یک سازمان جا افتاده و با اعتبار در ‏آمده بود که شمار قابل توجهی از افراد حزبی دوران گذشته و شمار به‌مراتب بیشتری افراد جوان کارگر ‏و روشنفکر را در بر می‌گرفت. حزب ما موفق شد که سازمان چریک‌های فدائی خلق و اکثریت را از ‏موضع‌گیری‌های نادرستش دور کرده و گام به گام تا تمایل به یک شاخه سازمانی با حزب توده ایران ‏نزدیک نماید.‏

از جنبه تئوری و سمت‌گیری سیاسی و اجتماعی و نه از جنبه نفوذ در اقشار مهم جامعه ما روبرو بود ‏‏[؟] جامعه [؟] بویژه کارگران و روشنفکران حزب توده ایران به هیچ وجه باب طبع مقامات حاکمه ‏جمهوری اسلامی نبود. بر همین پایه بود که اقدام برای محدود کردن امکان فعالیت حزب از میانه سال ‏‏1358 آغاز گردید.‏

پیش از اشغال قطعی کلوب حزب در خیابان 16 آذر در روز بیستم تیرماه 1359 نیم روز پیش از ‏‏[خنثی‌سازی] کودتای نوژه، یک بار روزنامه مردم توقیف شد و چون نشانی دفتر روزنامه مردم نشانی ‏کلوب حزب بود کلوب حزب هم بسته و مهر وموم گردید
‏. [؟] این جریان بیش از یک ماه به درازا ‏کشید.‏

چند روز پیش از کودتای نوژه کلوب سازمان جوانان از سوی سپاه پاسداران اشغال و همه اسناد و ‏موجودی و اثاثیه و لوازم الکترونیکی آن به غارت برده شد.‏

روز بیستم تیر ماه 1359 همین سرنوشت را در آغاز [؟] گروهی از افراد بدون هیچ مأموریت رسمی به ‏رهبری شیخ نادی نامی که چند سال بعد به‌جرم فساد از جرگه روحانیت مبارز در تهران دور شد، حمله ‏و غارت آغاز شد و پس از نیم ساعت به وسیله افراد سپاه پاسداران پی گرفته شد و به معنای واقعی ‏غارت شد.(1)‏

از این تاریخ دیگر ما کلوب ثابتی نداشتیم. پس از مدتی مرکز انتشارات حزب که در یک بالاخانه در یک ‏کوچه جا گرفته بود اشغال شد و تمام وسائل آن غارت شد و بامزه این است که چون در طبقه روی ‏زمین ساختمان یک مرکز بسته‌بندی و پخش خرما بود و کمی شلوغ بود، اشغال‌کنندگان عقب یک نقب ‏زیر زمینی ارتباط بین این خانه و سفارت شوروی که در فاصله نزدیکی بود می‌گشتند. با این حمله و ‏بازداشت رفیق پورهرمزان مسئول انتشارات [در 11 فروردین 1361]، چاپ هم تعطیل گردید و یگانه ‏امکان تبلیغاتی ما نوار و یا جزوه‌های پرسش و پاسخ بود که آن هم در 29 آبان 1361 شماره پایانی‌اش ‏بوده و ‏
‏ [؟](2) ازاین زمان دیگر رهبری حزب در انتظار وارد شدن ضربه بود و زیاد طولی نکشید و چند ‏هفته پس از آن در روز 17 بهمن 1361 ضربه اول وارد شد و به فعالیت حزب توده ایران پایان داده شد.‏

حزب توده ایران سرکوب شد و رهبری جمهوری اسلامی ایران راه نادرستی را که در جنگ با عراق در ‏پیش گرفته بود ادامه داد و در پایان [در دام؟] یک جنگ فرسایشی که آمریکا تدارک دیده بود افتاد.‏

از آن‌جا که ما تا سال 1364 که محاکمه شدیم حتی از داشتن روزنامه‌های رسمی هم محروم بودیم، ‏نمی‌دانم که در جریان جنگ فرسایشی در این دوران چه گذشته است. جریان به آن‌جا کشید که امام ‏خمینی با دردی جان‌فرسا قطعنامه 598 را بپذیرد.‏

این رویداد تاریخی نشان داد که تا چه اندازه موضع‌گیری حزب توده ایران در زمینه لزوم پایان دادن به ‏جنگ پس از پیروزی خرمشهر درست بوده است و عدم توجه رهبری جمهوری اسلامی به آن چه زیان ‏های جبران ناپذیری به میهن وارد آورد.‏

در 27 خرداد 1360 روزنامه مردم همزمان با روزنامه‌های "انقلاب اسلامی" بنی‌صدر و "میزان" ارگان ‏نهضت آزادی برای همیشه توقیف شد.‏

بخش سوم در زندان ‏
‏-------------------------‏
در این زمینه چند پرسش را باید پاسخ داد، یا دست‌کم درباره آن‌ها فکر کرد:‏

‏1-‏ آیا پیش از آغاز بازداشت‌ها در بامداد 17 بهمن 1361 خیانتی از درون حزب انجام گرفته؟‏
‏2-‏ پس از بازداشت گروه اول و انتشار اعترافات از راه تلویزیون و رادیو، در میان گروه دوم خیانتی ‏بود؟
‏3-‏ پس از بازداشت چه کسانی خیانت کرده، چه کسانی ضعف نشان داده، و یا در مرز ضعف ‏باقی بود؟
‏4-‏ شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بوده است؟

‏1- خیانت از درون شبکه حزبی:‏

یگانه نمونه از این نوع که برای من مسلم است "قائم‌پناه" است که از همان روز اول بازداشت خود را در ‏اختیار شکنجه‌گران گذاشت و نه تنها هرچه می‌دانست به بازجویان گفته بود بلکه تا آن‌جا که من خودم ‏دو بار شاهدش بودم، به یکی از شلاق‌زن‌ها مبدل شده بود. در گفت و شنودهای اطاق‌های گروهی ‏حزبی می‌گفت که اگر او را مأمور تیرباران رفقا کنند دستور مقامات جمهوری اسلامی را انجام خواهد ‏داد.‏
‏ ‏
در اولین روزی که مرا برای بازجویی بردند وارد اطاق شد و کشیده‌ای به صورت من زد و گفت: ‏‏"مادرقحبه خیانت‌هایت را اعتراف کن". در تمام دروان 6 ساله تا تاریخ اعدام های سال 1367 او همیشه ‏کار جاسوسی را برای مقامات زندان انجام می‌داد و در پایان هم او را با دکتر جودت و گلاویژ و رصدی ‏برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را به اروپا فرستادند.‏

خواهید پرسید من از کجا آگاهی یافتم؟ در خانه‌ای که من زندانی بودم از طرف وزارت هر از چندی ‏مقداری از نشریات خارج کشور را به من می‌دادند و از من درباره آن‌ها و گرایشات‌شان اظهار نظر ‏می‌خواستند. روزی در میان این نشریات جزوه کوچکی از انتشارات "راه آزادی" بابک امیرخسروی هم ‏بود که "شیوا" آن را نوشته‌بود. شیوا که در شعبه تبلیغات کار می‌کرد و به‌ویژه با ما در تهیه جزوه‌ها و ‏نوارهای "پرسش و پاسخ" همکاری داشت مختصری از خاطراتش را نوشته بود که در آن نوشته بود "از ‏اعضای کمتیه مرکزی تنها سه نفر زنده مانده‌اند: کیانوری، محمدعلی عموئی، و قائم‌پناه که به اروپا ‏آمده‌است".‏

پس از خواندن این مطلب من از آقامرتضی که رابط وزارت با من بود در این باره پرسش کردم و او تائید ‏کرد. پیرو این جریان این پرسش مطرح می‌شود که او پیش و یا پس از بازداشت خود را در خدمت ‏مقامات جمهوری اسلامی گذاشته بود؟ و این پرسش که تصمیم جمهوری اسلامی به وارد آوردن ضربه ‏به گزارشات او پیوندی نداشته است؟ این پرسش از این جهت برای من مطرح است که او از این تصمیم ‏هئیت دبیران که در پی احساس خطر با بیرون بردن رهبری حزب از ایران آنان را از زیر ضربه بیرون ببریم، ‏اطلاع داشته است. او هم از وجود سازمان مخفی و هم از عضویت افسران اطلاع داشته است.‏

به دید من دستیابی به پرونده اعترافات قائم‌پناه مسائل زیادی را روشن خواهد ساخت.(3)‏

‏2- خیانت در پیوند با بازداشت گروه دوم؟

چند تن از افراد شبکه مخفی که با "مهدی پرتوی" سرپرست شبکه مخفی در ارتباط مستقیم بودند و ‏برخی از اعضای هئیت سیاسی کمیته مرکزی که در مرحله دوم بازداشت شدند و بیش از همه زنده‌یاد ‏فرج‌الله میزانی (جواد) به‌طور جدی عقیده داشتند که مهدی پرتوی که پس از بازداشت مرحله اول همه ‏بازداشت نشدگان را در خانه‌هائی که از پیش برای مخفی شدن افراد رهبری در شرایط اضطراری در ‏نظر گرفته شده‌بود جا داده‌بود و ترتیب تشکیل جلسات آن‌ها را می‌داد، گروه دوم را لو داده است.‏

درباره احتمال خیانت او حتی دو نظر وجود داشت. برخی از رفقا می گفتند که او پس از این‌که از سال ‏‏1360 در ارتباط با تحویل یک فرد از بازماندگان نیروهای ضد انقلاب مدتی بازداشت شد، تسلیم مقامات ‏جمهوری اسلامی شده، و دیگران می‌گفتند که او پس از گرفتاری دسته اول و آگاه شدن از اعترافات ‏رفقا زیر شکنجه، از آن‌جا که می‌دانسته است که با مسئولیتی که داشته به احتمال زیاد بیش از ‏دیگران مورد فشار قرار خواهد گرفت، حاضر به همکاری با مقامات جمهوری اسلامی شده است.‏

با توجه به این اصل پر ارزش اخلاقی که انسان شریف و به‌ویژه کمونیست باید درباره سرسخت‌ترین ‏دشمنان هم با انصاف باشد، من با شناختی که از مهدی پرتوی داشتم به رغم خیانت بزرگی که به ‏حزب کرده بود باز با این دو احتمال موافق نیستم.‏

با احتمال اول به این دلیل من گفتم که اگر او در دوران فعالیت ما عامل مقامات جمهوری اسلامی ‏شده‌بود، او که از دیدار گاه‌به‌گاه من با دوستان شوروی اطلاع داشت، به آسانی می‌توانست ما را در ‏یکی از این دیدارها که خود او ترتیب داده‌بود و مورد سوءظن رفقا قرار نمی‌گرفت، بوده [؟] و بزرگ‌ترین ‏جنجال سیاسی را هم برای حزب و هم برای شوروی‌ها ترتیب دهد. او تا آخرین روز پیش از بازداشتش ‏با شوروی‌ها رابطه داشت و می‌توانست آن‌ها را هنگام گرفتن اسنادی که خود او تهیه می‌کرد لو دهد.‏

به دید من مهدی پرتوی پس از بازداشت و دیدن وضع شکنجه‌شدگان در پیوند با وضع خودش و علاقه ‏که به همسر و فرزندانش داشت، تسلیم شد. او پس از احسان طبری و برخی دیگر تصمیم به همکاری ‏گرفت و یکباره [مانند] طبری و دیگران دین اسلام را پذیرفت. خودش به عمویی در زندان اوین گفت که ‏او ابتدا تصمیم گرفت که کتاب‌های اسلامی را مطالعه کند و کم‌کم به این نتیجه رسید که اسلام ‏درست و مارکسیسم پوچ و نادرست است.‏

احسان طبری همان روز ورود، مسلمان شد و اولین نامه‌ای که علیه من نوشت و خود را در آن کاملاً ‏بدون گناه و بی‌اطلاع از گذشته وانمود کرد و از فردای همان روز هم من شاهد این واقعیت بودم که در ‏حیاط میان [افراد؟] معمولی یا در بخش بازپرسی و در بهداری هنگام عبور می‌شنیدم که پاسداران و ‏دیگران که به چشم نمی‌دیدم با احترام به طبری که در حیاط گردش می‌کرد سلام می‌کردند. درباره ‏مسلمان شدگان دیگر پس از این آن‌چه می‌دانم خواهم نوشت.‏

نظر من درباره علت لو رفتن دسته دوم:‏

در زندان باخبر شدم که رحمان هاتفی و حاتمی را هم همان شب با ما بازداشت کردند و حتی حاتمی ‏را تا درون زندان 3000 آوردند و بعد به او گفتند "ببخشید اشتباه شده است" و او را آزاد کردند. رحمان ‏هاتفی را یک بار در رستوران که مشغول غذا خوردن بوده و یک بار دیگر بازداشت و آزاد کردند بدون این ‏که او را به زندان آورده باشند. در زندان یک بار بازجوی شکنجه‌گر من آمد و با نشان دادن عکسی به ‏من گفت: "به‌زودی همه رفقایت را خواهیم گرفت" به عکس کوچکی [؟] یک اتومبیل دیده می‌شود که ‏در آن سه نفر در عقب و دو نفر در جلو نشسته‌اند. نفر دست راست راننده رحمان هاتفی بود که چون ‏در پهلوی او باز بود و پاهای او هنوز در بیرون بود، مثل این که می‌خواست پیاده شود و یا سوار شود و ‏در حال بالا کشیدن پاهایش بود.(4)‏

به دید من آزاد کردن رحمان هاتفی و حاتمی برای این بوده است که با دستگاه وسیع تعقیب و ‏شناسائی که راه انداخته بودند، همه مخفی‌گاه‌های حزب را پیدا کنند. این فرض من است و ممکن ‏است درست یا نادرست باشد.‏

یکی از چیزهائی که زیر شکنجه‌ها از من می‌خواستند، نشانی خانه‌هائی بود که ما جلسات هیأت ‏دبیران و هیأت سیاسی را تشکیل می‌دادیم، چاپخانه مخفی حزب، خانه خسرو مسئول سازمان ‏مخفی، و محل مخفی کردن سلاح‌های جمع‌آوری‌شده. تا آن‌جا که به خاطر دارم من نه نام واقعی ‏خسرو (مهدی پرتوی) را گفتم و نه نشانی خانه‌اش را. در مورد خانه‌های دیگر هم نگفتم تا آن‌جا که به ‏یاد دارم، چون نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را نمی‌دانستم. اما نشانی خانه‌هایی را که تقریباً می‌دانستم و ‏اطمینان داشتم که افراد بازداشت‌نشده با اطلاع از شکنجه‌های ما در خانه‌هائی که بازداشت‌شدگان ‏نشانی آن‌ها را می‌دانستند زندگی نخواهند کرد، گفتم.‏

درباره افراد دیگری که مسلمان شدند من شخصاً رفیق عموئی را دیدم. نمی‌دانم رفیق عموئی از چه ‏تاریخی دین اسلام را پذیرفته بود. اولین بار من پس از انتقال به اوین در جریان محاکمه در دادگاه انقلاب ‏که 3 نفر (عموئی، مهدی پرتوی، کیانوری) را محاکمه می‌کردند، دیدم عموئی در فاصله ظهر تا ‏بعدازظهر وضو می‌گرفت و نماز می‌خواند، مانند پرتوی. پس از یک سال در سال 1365 که با هم به ‏اطاق دسته جمعی که در آن رفقا حجری، میزانی، عموئی، دکتر [احمد] دانش، و بهرام دانش بودند ‏بردند، عموئی باز هم نماز می‌خواند ولی پس از چند هفته دست از نماز خواندن برداشت و هوادار ‏مارکسیسم شد.‏

ولی پیش از این طبق گفته رفقا یک بار همه زندانیان توده‌ای را در نمازخانه اوین جمع کرده بودند و ‏طبری و عموئی در آن جلسه در درستی اسلام و نادرستی مارکسیسم صحبت کرده بودند. در نامه‌ای ‏که به آقای خامنه‌ای درباره آن‌چه بر ما گذشت نوشتم و در پایان این نوشته آن را ضمیمه خواهم کرد، ‏نوشته‌ام که مجید انصاری اشتباهاً و یا عمداً نام مرا به جای طبری و عموئی گفته است. با در نظر ‏گرفتن این که از رفیق عموئی فیلمی درست کرده‌بودند که در آن او با متانت درباره کودتای اول ماه مه ‏شرح می‌داد، و این که اداره "جلسه عمومی اعتراف به گناهان حزب" را که برنامه‌اش دقیقاً و با زیرکی ‏از پیش آماده شده بود به رفیق عموئی واگذار شد و او هم برپایه برنامه‌ای که به او داده شده‌بود، جای ‏قابل توجهی را به "قائم پناه" [داد] که شرکت دادنش در این مجموعه دقیقاً حساب شده بود، و این که ‏رفیق عموئی به احتمال از همان تاریخ مانند طبری و مهدی پرتوی دین اسلام را پذیرفته، این پرسش ‏برای من بدون پاسخ مانده است که رفیق عموئی از آغاز دستگیری تا سال 1366 که در اطاق دسته ‏جمعی نماز خواندن را ترک کرد، چه رفتاری داشته است.‏

در هر حال تنها دستیابی به اصل اعترافات می‌تواند در چهارچوب [؟] همه ضعف‌ها و از آن جمله ‏ضعف‌هائی که خود من نشان داده‌ام روشن نماید و به پرسش‌هایی بی‌پاسخ مانده پاسخ درست ‏بدهد.‏

درباره رفیق عموئی باید این واقعیت را بیفزایم که رفتار او پس از نماز و بازگشت به موضع‌گیری پیش از ‏زندانی شدن، تنها یک ایراد داشت و آن این بود که او درباره عمل‌کرد خود در 5 سال گذشته توضیحی ‏به رفقا نداد. این واقعیت را هم باید بیفزایم که به ویزه هنگام دیدار "گالیندوپول" نماینده حقوق بشر ‏سازمان ملل متحد از ما، او رفتار درخشانی داشت.‏

جریان چنین بود که رفیق عموئی و من در یک اطاق بزرگ در ساختمان آموزشگاه زندگی می‌کردیم و ‏مهدی پرتوی و بقائی که برای فرار از اعدام مسلمان شده بود در دو اطاق دیگر همجوار ما هر کدام تنها ‏زندگی می‌کردند. روزی بدون این که به ما از پیش گفته شود، در اطاق باز شد و هیئت بازرسان ‏سازمان ملل ‏
‏ پروفسور گالیندوپول و چند نفر دیگر همراهان – با مترجم ویژه خودشان وارد اطاق ما شد. ‏البته برخلاف معمول این گونه بازرسی‌ها رئیس زندان و معاونان و چند نفر دیگر از کارمندان زندان هم با ‏آنها وارد اطاق ما شدند. البته این دیدار برپایه درخواست گالیندوپول که خواسته‌بود با من ملاقات کند ‏صورت گرفت. او پس از ورود و آشنائی با من خیلی گرم از من پرسید که صحبتی دارم. من بدون مقدمه ‏به او به زبان فرانسه جریان شکنجه‌هائی را که به ما داده بودند گفتم و یک رونوشت از اولین نامه‌ای که ‏به خامنه‌ای نوشته بودم و در آن مسئولیت همه اقدامات خلاف قانونی را که حزب ما مرتکب شده بود، ‏مانند نگهداری جنگ افزار، پذیرش افسران به سازمان مخفی حزب، و... شخصاً به عهده گرفته بودم و ‏همه افراد دیگر رهبری حزب را بی‌تقصیر دانسته و آزادی آنان را که هنوز زنده و در زندان بودند خواسته ‏بودم، به او دادم.‏

رئیس و مسئولین زندان که مترجم هم به‌همراه داشتند از این گزارش من درباره شکنجه سخت ‏برآشفتند. مهدی پرتوی را به داخل اطاق ما فرستادند و او از گالیندوپول درخواست صحبت کرد و همان ‏مهملاتی را که در دادگاه افسران و دادگاه خودمان روز همان جلسه اعتراف گفته بود تکرار کرد. رفیق ‏عموئی در این جا بدون این که از او خواسته شود، درخواست صحبت کرد و با تفصیل درباره انواع ‏شکنجه‌هائی که به ما داده بودند صحبت کرد که بسیار در هیئت بازرسان سازمان ملل اثر کرد. از این ‏روز تا هنگام جابه‌جا کردن مریم و من به خانه امن، با هم در یک اطاق بودیم و رفاقت و دوستی واقعی ‏در میانمان وجود داشت.‏

ضمناً این را بیفزایم که پس از روز دیدار با "هئیت گالیندوپل" ما را از اطاق خوبی که داشتیم به یک ‏اطاق بسیار بدهوا جابه‌جا کردند و بر عکس اطاق پیشین در اطاقمان بسته بود و اگر نیازی به رفتن ‏دستشوئی داشتیم باید به در می‌کوفتیم تا پاسدار به ما اجازه دهد. این اجازه وقتی داده می‌شد که از ‏اطاق‌های دیگر بند هیچ‌کس در راهرو و در دستشوئی‌ها نباشد. مجازات دیگری که در مورد من و مریم ‏برقرار کردند این بود که ما بخش عمده خوراک و شیرخشک و پنیر و... را از خانه می‌گرفتیم. رئیس ‏زندان که نامش پیشوا بود، دستور داد که دیگر چیزی را برای ما نپذیرند و دیدار مریم و مرا که هفته‌ای ‏یک بار در سالن ملاقات در گوشه‌ای صورت می‌گرفت، به دو هفته یک بار و آن هم تنها به وسیله تلفن ‏از دو طرف شیشه تبدیل کرد. خوشبختانه این صحنه خیلی طول نکشید و پس از دو هفته از وزارت ‏اطلاعات با دستوری از بالاترین مقام عالی به رغم مخالفت یزدی رئیس قوه قضائیه، به خانه‌ای امن ‏جابه‌جا کردند ‏
‏.. [؟]‏

هوشنگ اسدی
وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت ‏وزارت اطلاعات قرار داشت، و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنه‌ای نامه ‏توصیه‌ای برای دستگاه قضائی گرفته‌بود که در آن این جمله نوشته بود: "آقای هوشنگ اسدی هیچ ‏اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است". شاید این جمله زیر نامه‌ای که همسرش به خامنه‌ای ‏نوشته بود نگاشته شده بود.‏

گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و ‏به‌وسیله او در "گروه نوید" که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل داده‌بودند، عضو بود. پس از چندی، ‏از سوی ساواک به او مراجعه می‌کنند و از او می‌خواهند با ساواک همکاری کند و از آن‌چه در روزنامه ‏کیهان می‌گذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی در میان می‌گذارد و رحمان و ‏مهدی پرتوی موافقت می‌کنند که او این همکاری را بپذیرد. یک بار هم که او با همسرش برای گردش ‏به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب ‏گذاشتیم.‏

پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری ‏می‌کردند منتشر شد. میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و ‏رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی ‏فرستاده‌است، و به این ترتیب غوغا خوابید.‏

از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنه‌ای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. او ‏هم [؟] به توصیه زنده‌یاد هاتفی ما از او برای رساندن نامه‌ای محتوای اطلاعات به آقای خامنه‌ای بهره ‏گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنه‌ای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد ‏مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که [برای] رساندن نامه به خامنه‌ای می‌کرده، از او پرسیده ‏است که اگر لازم باشد، "از آن‌چه در درون حزب می‌گذرد" به او گزارش دهد و خامنه‌ای در پاسخ به این ‏پیشنهاد گفته است مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنه‌ای در پشتیبانی از او بر این پایه ‏بوده‌است.‏

بر این پایه است که من برای اعترافات "هوشنگ اسدی" ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمی‌کنم ‏بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هر چه می‌دانسته بدون ‏کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگ‌نمائی دروغ‌های شاخدار هم گفته است.‏

‏2- [4-] شکنجه‌ها از چه گونه‌هایی بودند؟

شکنجه‌های اعمال‌شده در زندان 3000 به‌طور کلی دو نوع بودند: شکنجه‌های جسمی و روانی.‏

شکنجه‌های جسمی عبارت بودند از شلاق، دستبند قپانی، و آویزان کردن به حلقه‌ای در اطاق ‏شکنجه‌خانه و بالا کشیدن متهم، سیلی زدن، توسری زدن به میزان بی‌حساب، استفاده از زنجیر نازک ‏برای زدن توی سر و...‏

شکنجه‌های روانی گونه‌های بسیاری داشت. در نامه‌ای که درسال 1365 به آقای خامنه‌ای رهبر ‏جمهوری اسلامی ایران نوشته و یک نسخه از متن [آن را] ضمیمه این نوشته می‌کنم، درباره یک نمونه ‏از آن که خود شاهدش بودم در کنار شکنجه‌های جسمی که به خود من وارد آمد، آورده‌ام و عبارت ‏است از شکنجه دادن بستگان و عزیزان در برابر چشم یک متهم با آماج وادار کردن او به آن‌چه او حاضر ‏به اعتراف نیست ‏
………‏.. [؟] نمونه‌های دیگر هم از نوع شلاق زدن کودک خردسال در برابر چشم مادر ‏برای گرفتن اعتراف از او، رواج داشت.‏

یک نمونه دیگر که درباره مریم تجربه کردند، آزار دادن با آماج لذت بردن از درد زندانیان است. نمونه این ‏شیوه چنین است: همان گونه که در نامه به خامنه‌ای نوشته‌ام کسانی که برای بازداشت من با برگه ‏آمده‌بودند، هر کس را که در خانه بود و از آن جمله همسرم بانو مریم فرمانفرمائیان و دخترمان بانو ‏افسانه نوری اسفندیاری و فرزند ده ساله او فیروز را هم به زندان 3000 بردند و هر کدام از ما چهار نفر ‏را در سلول‌های جداگانه جا دادند. افسانه که نمی‌دانست به سر فرزندش چه آمده است، در سلولش ‏بلند ناله می‌کرده و "فیروز، فیروز..." می‌گفته است. شکنجه‌گران این فریاد پر درد ناله را در نوار ضبط ‏کرده و آن را تکثیر کرده و نیمه‌شب دستگاه ضبط صوت را با این نوار پشت در سلول مریم می‌گذاشتند. ‏شکنجه‌گران ماه‌ها این جنایت رذیلانه را دنبال کردند.‏

مریم که از شدت درد روانی ناله‌ها و بی‌خبری از این که چه بر سر "فیروز" آمده‌است نمی‌توانست ‏بخوابد، در سلول کوچک خود راه می‌رفت و با درد زمزمه می‌کرد: افسونکم فیروز چه شده است؟
این بود نمونه‌ای از لذت بردن شکنجه گران از درد زندانیان.‏

ضمیمه: یک رو نوشت نامه‌ای که به آقای خامنه‌ای نوشتم و در آن آن‌چه بر شخص من گذاشته‌است ‏شرح داده‌ام.‏

در سفر دوم پروفسور گالیندوپول او مرا برای گفتگو دعوت کرد و من یک رونوشت از این نامه را به او ‏دادم که او آن را ضمیمه گزارش خود به شورای امنیت سازمان ملل تسلیم کرد. در این دیدار گالیندوپول ‏مریم را هم برای گفتگو دعوت کرد و خود او به‌تفصیل هر آن‌چه که بر او گذشته بود به زبان فرانسه برای ‏هیئت بازرسی تعریف کرد.‏

این را هم بگویم که این بار هیئت بازرسی سازمان ملل در یک اطاق جداگانه [دیدار] گذاشته بود و از ‏مسئولان زندان در اطاق کسی نبود ولی هم در اطاق دستگاه ضبط گذاشته بودند و هم نیز با دستگاه ‏کوچک گفتگوها را گوش می دادند. انتشار گزارش مریم در سازمان ملل این را در پی داشت که کنگره ‏سالیانه زنان دموکرات طی قطعنامه‌ای که به نمایندگی دولت ایران فرستاد از دولت آزادی فوری او را ‏خواستار گردید. به احتمال زیاد این جریان علت اساسی جابه‌جا کردن مریم و من از زندان اوین به خانه ‏امن بود. ‏

‏ امضاء - 27 خرداد 1378‏
‏-----------------------------------------------------‏
پانویس‌‌ها:‏
‏1- حمله به دفترهای سازمان جوانان و حزب هم‌زمان و در 30 تیر 1359 صورت گرفت (ر.ک. از جمله ‏‏"دنیا" نشریه سیاسی و تئوریک کمیته مرکزی حزب توده ایران، شماره 12، اسفند 1359، ص 172.‏) این تاریخ در نوشته‌ی من "با گام‌های فاجعه" در اثر لغزش تایپی 21 تیر شده‌است.‏

‏2- همان‌گونه که کیانوری در همین نوشته تأیید کرده، من تهیه‌کننده‌ی نوارهای "پرسش و پاسخ" بودم. ‏درست است که واپسین جزوه‌ی پرسش و پاسخ تاریخ 29 آبان 1361 را دارد، اما این جلسات پس از آن ‏نیز ادامه یافت و چون امکان نشر مطالب آن به‌شکل جزوه وجود نداشت، گذشته از نوار کاست، که به "گرتا" می‌رساندمشان و او تکثیرشان می‌کرد، به شکل و شمایل "تحلیل‌های ‏هفتگی" تکثیر می‌شد و در حوزه‌های حزبی توزیع می‌شد. این جلسات در 13 ‏آذر، 27 آذر، 11 دی، 25 دی، و واپسین بار در 9 بهمن نیز برگزار شد. همان‌گونه که در "با گام‌های ‏فاجعه" نوشته‌ام، من برای 23 بهمن نیز با کیانوری برای ضبط پرسش و پاسخ قرار داشتم، اما او و ‏دیگران را در 17 بهمن گرفته‌بودند، و من که نمی‌خواستم باور کنم، با وجود همه‌ی خطرها رفیق صاحبخانه را واداشتم که در ‏‏23 بهمن نیز مطابق قرار منتظر باشد.‏

داستان دفتر محل کار پورهرمزان را در دو بخش، این‌جا و این‌جا بخوانید.‏

‏3- شرمسارم از این که یک نتیجه‌گیری سطحی و غیر مسئولانه‌ی من در ذهن کیانوری و دیگران احتمال ‏زنده‌بودن قائم‌پناه را مطرح کرده‌است. من در واقع هیچ نمی‌دانم که قائم‌پناه از زندان زنده جست یا نه. در سال ‏‏1368، هنگامی که "با گام‌های فاجعه" را می‌نوشتم، در هیچ‌یک از فهرست‌های کشتگان زندان‌ها، چه ‏پیش و چه پس از تابستان 1367، نامی از قائم‌پناه نیافتم (و هنوز در هیچ فهرستی نام او نیست) و در ‏پیشگفتار جزوه نوشتم: "همه افراد نامبرده در این نوشته زیر شکنجه‌های وحشیانه و قرون وسطائی و ‏یا در اثر تیرباران به شهادت رسیده‌اند، به استثنای کیانوری، عموئی، محمدمهدی پرتوی، حسن ‏قائم‌پناه، مریم فیروز، حمید صفری، حبیب فروغیان، ژیلا سیاسی، شمس‌الدین بدیع و سیاوش ‏کسرائی."‏ تأیید زنده‌بودن قائم‌پناه توسط "آقا مرتضی" (سعید امامی؟) می‌تواند به قصد گمراه کردن کیانوری ‏بوده‌باشد. شخصی چون قائم‌پناه آن‌چنان ارزشی برای دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی ‏نمی‌توانست داشته‌باشد که برای زنده نگاه‌داشتن و انتقال او به اروپا هزینه کنند.‏

‏4- درباره‌ی این عکس نوشته‌ی دیگری از مرا بخوانید.‏

منبع: وبلاگ I don't know... چه می‌دانم...۱/۵/۲۰۱۱

خامنه ای از نسبت دادن رمالی به رییس دولت انتقاد کرد

شام - حوران - كفر شمس - مظاهرات جمعة التحدي 6-5

Tribute to Farzad Kamangar - Song by Shahin Najafi feat. Shahoo

در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد

در خاموشیِ فروغ فرخ‌زاد
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی دریا و علف.


به جُستجوی تو
در معبرِ بادها می‌گریم
در چارراهِ فصول،
در چارچوبِ شکسته‌ی پنجره‌یی
که آسمانِ ابرآلوده را
                        قابی کهنه می‌گیرد.
. . . . . . . . . .


به انتظارِ تصویرِ تو
این دفترِ خالی
                 تا چند
تا چند
       ورق خواهد خورد؟




جریانِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهرِ مرگ است. ــ


و جاودانگی
             رازش را
                      با تو در میان نهاد.


پس به هیأتِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
                   گنجی از آن‌دست
که تملکِ خاک را و دیاران را
                                 از اینسان
                                            دلپذیر کرده است!




نامت سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نامِ تو! ــ


و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

دریغ و درد مهدی اخوان ثالث




چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم که بکویم ماجرا چون بود
دریغا درد ،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …

چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟

چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر

ندانستم ، نمی دانم چه حالی بود؟
پس از یک عمر قهذ و اختیارِ کفر ،
ـ چگویم ، آه ،
نشستم عاجز و بی اختیار ، آنگاه به ایمانی شگفت آور ،
بسی پیغام ها ، سوگندها دادم
خدا را ، با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دست های خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،
مبادا راست باشد این خبر ، زنهار !
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
تو را هم با تو سوگند ، آری !
مکن ، مپسندین ، مگذار

خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست
همین یک بار
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،
ببین یک مرد می گرید …
چه بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و فریادا ، چه بیهوده است این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی
پریشادخت شعر آدمیزادان
چه بی رحمند صیادان
نهان شد ، رفت
ازین نفرین شده ، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلی می دهم خود را
که اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاک ؟

نگاهی به زندگی و آثار غلامحسین ساعدی

bbc

دوران خلاقیت هنری ساعدی پس از شکست جنبش ملی آغاز شد
زندگی و آثار غلامحسین ساعدی، حکایت خلاقیت، نبوغ و آفرینش هنری است در بستر یک جامعه استبدادزده. ساعدی متولد 24 دیماه سال 1314 در تبریز است. نوجوانی او مصادف بود با نهضت ملی شدن نفت و سپس کودتای بیست و هشت مرداد 32. دورانی که در آن همچون انقلاب 57 بسیاری از جوانان و نوجوانان ایرانی به سوی فعالیت سیاسی کشیده شدند و سرکشی نوجوانی با طغیان جنبش سراسری و اعتراضی همسو شد.
اما دوران خلاقیت هنری ساعدی پس از شکست جنبش ملی آغاز شد. در دورانی که جنبش سیاسی در نوعی رخوت به سر می برد، ساعدی جوان که تحصیلات خود را در رشته پزشکی آغاز کرده بود، اولین داستان ها و نمایشنامه هایش را با نام مستعار گوهر مراد نوشت. [1]
ساعدی در سال 1341 از تبریز به تهران رفت. این سفر سرآغاز آشنایی او با بخشی از روشنفکران و هنرمندان همدوره اش بود. او در همین دوران همراه با برادرش یک مطب شبانه روزی افتتاح کرد و همزمان به همکاری با نشریاتی چون کتاب هفته و آرش پرداخت.
در سال های بعد تک نگاری ایلخچی، خیاو یا مشکین شهر، هشت داستان پیوسته عزاداران بیل، نمایشنامه های چوب به دست های ورزیل، بهترین بابای دنیا، تک نگاری اهل هوا، داستان بلند مقتل، پنج نمایشنامه از انقلاب مشروطیت، مجموعه داستان واهمه های بی نام و نشان، و نمایشنامه آی بی کلاه، آی باکلاه را منتشر کرد.
ساعدی در سال 1346 یکی از پایه گذاران اصلی کانون نویسندگان ایران بود.
او داستان ترس و لرز، تک نگاری قراداغ، رمان توپ، نمایشنامه پرواربندان، جانشین و فیلمنامه گاو را در سال های بین 1346 تا 1353 نوشت.
در سال 1353 با همکاری نویسندگان صاحب نام آن زمان، مجله الفبا را منتشر کرد. در همین سال در حین تهیه تک نگاری شهرک های نوبنیاد، توسط ساواک دستگیر و به زندان قزل قلعه و بعد اوین منتقل شد و یک سال در سلول انفرادی شکنجه شد.
پس از آزادی از زندان سه داستان گور و گهواره، فیلمنامه عافیتگاه و داستان کلاته نان را نوشت و در سال 1357 به دعوت انجمن قلم امریکا روانه این کشور شد که سخنرانی های متعددی در این کشور انجام داد. او در اوایل زمستان سال این سال به ایران بازگشت.
پس از انقلاب اسلامی و برقراری جمهوری اسلامی در ایران، ساعدی به تبعید ناخواسته ( و نه خودخواسته) تن داد و در اواخر سال 1360 راهی پاریس شد. خود او در این مورد می نویسد:
در عرض اين مدت يك بار خواب پاريس را نديده ام. تمام وقت خواب وطنم را می بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل كشور. حتی اگر به قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده اند. همه چيز را نفی می كنم.
غلامحسین ساعدی
ابتدا با تهديدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ايران بيشتر از داستان نويسی و نمايشنامه نويسی كه كار اصلی من است، مجبور بودم كه برای سه روزنامه معتبر و عمده كشور هر روز مقاله بنويسم.
يك هفته نامه هم به نام آزادی مسئوليت عمده اش با من بود. در تك تك مقاله ها، من رو در رو با رژيم ايستاده بودم. پيش از قلع و قمع و نابود كردن روزنامه ها، بعد از نشر هر مقاله، تلفن های تهديدآميزی می شد تا آنجا كه مجبور شدم از خانه فرار كنم و مدت يك سال در يك اتاق زير شيروانی زندگی نيمه مخفی داشته باشم.
بيشتر اعضای اپوزيسيون كه در خطر بودند اغلب پيش من می آمدند. ماها ساكت ننشسته بوديم. نشريات مخفی داشتيم. و باز ماموران رژيم در به در دنبال من بودند. ابتدا پدر پيرم را احضار كردند و گفتند به نفع اوست كه خودش را معرفی كند، و به برادرم كه جراح است مدام تلفن می كردند و از من می پرسيدند. يكی از دوستان نزديك من را كه بيشتر عمرش را به خاطر مبارزه با رژيم شاه در زندان گذرانده بود دستگير و بعد اعدام كردند و يك شب به اتاق زير شيروانی من ريختند ولی زن همسايه قبلا من را خبر كرد و من از راه پشت بام فرار كردم. تمام شب را پشت دكورهای يك استوديوی فيلمسازی قايم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبيلهايم را تراشيدند و با تغيیر قيافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عده ای زندگی جمعی داشتم ولی مدام جا عوض می كردم. حدود ٦-٧ ماه مخفیگاه بودم و يكی از آنها خياطخانه زنانه متروكی بود كه چندين ماه در آنجا بودم. و هميشه در تاريك مطلق زندگی می كردم، چراغ روشن نمی كردم، پرده های همه كشيده شده بود.
همدم من چرخ های بزرگ خياطی و مانكن های گچی بود. اغلب در تاريكی می نوشتم. بيش از هزار صفحه داستان های كوتاه نوشتم. در اين ميان برادرم را دستگير كردند و مدام پدرم را تهديد می كردند كه جای مرا پيدا كنند و آخر سر دوستان ترتيب فرار مرا دادند و من با چشم گريان و خشم فراوان و هزاران كلك از راه كوهها و دره ها از مرز گذشتم و به پاكستان رسيدم و با اقدامات سازمان ملل و كمك چند حقوقدان فرانسوی ويزای فرانسه را گرفتم و به پاريس آمدم.
در مسیر نویسندگی، حرفه دیگر غلامحسین ساعدی یعنی روانپزشکی به کمکش می آمد
و الان نزديك به دو سال است كه در اين جا آواره ام و هر چند روز را در خانه يكی از دوستانم به سر می برم. احساس می كنم كه از ريشه كنده شده ام. هيچ چيز را واقعی نمی بينم. تمام ساختمان های پاريس را عين دكور تئاتر می بينم. خيال می كنم كه داخل كارت پستال زندگی می كنم. از دو چيز می ترسم: يكی از خوابيدن و ديگری از بيدار شدن. سعی می كنم تمام شب را بيدار بمانم و نزديك صبح بخوابم و در فاصله چند ساعت خواب، مدام كابوسهای رنگی می بينم. مدام به فكر وطنم هستم. مواقع تنهايی، نام كوچه پس كوچه های شهرهای ايران را با صدای بلند تكرار می كنم كه فراموش نكرده باشم. حس مالكيت را به طور كامل از دست داده ام. نه جلوی مغازه ای می ايستم، نه خريد می كنم؛ پشت و رو شده ام.
در عرض اين مدت يك بار خواب پاريس را نديده ام. تمام وقت خواب وطنم را می بينم. چند بار تصميم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل كشور. حتی اگر به قيمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده اند. همه چيز را نفی می كنم. از روی لج حاضر نيستم زبان فرانسه ياد بگيرم و اين حالت را يك مكانيسم دفاعی می دانم. حالت آدمی كه بی قرار است و هر لحظه ممكن است به خانه اش برگردد. بودن در خارج بدترين شكنجه هاست. هيچ چيزش متعلق به من نيست و من هم متعلق به آنها نيستم. و اين چنين زندگی كردن برای من بدتر از سال هايی بود كه در سلول انفرادی زندان به سر می بردم...".[2]
ساعدی طی سال های 61 تا 64 در پاریس اقدام به انتشار مجله الفبا کرد و چند نمایشنامه و فیلمنامه و داستان نیز نوشت.
او اما زندگی در تبعید را تاب نیاورد و در روز دوم آذرماه 1364 در پاریس درگذشت . ساعدی در گورستان پرلاشز در نزدیکی صادق هدایت دفن شد.

آثار

ساعدی متعلق به نسلی از نویسندگان و نمایشنامه نویسان ایرانی است که در دهه چهل موفق شدند ادبیات و هنر ایران را به کلی دگرگون کنند و بر ادبیات و تئاتر ایران تاثیری بگذارند که آثارش تا به امروز نیز قابل مشاهده است. ترکیبی از تلاش های نو در زمینه نمایشنامه نویسی مدرن با موضوع ایرانی و همچنین تلاش هایی در زمینه رمان و داستان کوتاه و در دیگر زمینه های هنری با نگاهی به گره گاه های اجتماعی جامعه ایران. این نسل از تجربه شکست های تاریخی ایرانیان و پس از سال های سنگین سکوت (پس از کودتای 1332) سر برآورده بود. نسلی کنجکاو، خلاق، پیگیر و خودساخته. نسلی که هر چند سایه گرایش به چپ و نوعی هژمونی طلبی ایدئولوژیک در دوره هایی بر آن سنگینی می کرد، اما توانست تلاش ها و آثار در خور تعمقی در زمینه های گوناگون هنری در ارتباط با فرهنگ و روانشناسی جامعه ایرانی بر جای بگذارد.
در زمینه تئاتر برجسته ترین چهره ها در این دوره، کار جدی خود را در زمینه نمایشنامه نویسی آغاز کردند.
علاوه بر ساعدی، اکبر رادی، بهرام بیضایی، بیژن مفید، علی نصیریان نمونه های مهم این دورانند که از این میان سه تن یعنی غلامحسین ساعدی، اکبر رادی و بهرام بیضایی کار نمایشنامه نویسی را با جدیت دنبال کردند و آثار نمایشی بسیاری خلق کردند.
یکی از اولین تجربه های نمایشی ساعدی "ده لال بازی" (1341) است که شامل ده شرح موقعیت برای نمایش های کوتاه و بی کلام ( یا کم کلام) ده تا پانزده دقیقه ای می شود. هر چند لال بازی در آیین های نمایشی ایران وجود داشته است و از این نظر کار ساعدی نو به نظر نمی آید، اما نگاه ساعدی در این اثر نگاهی مدرن است. اگر لال بازی های قدیم ایران بیشتر شامل نمایش های خنده آور و دلقک بازی بوده است، در لال بازی های ساعدی با موقعیت هایی تلخ روبرو می شویم.
شاید بتوان "لال بازی های" ساعدی را به عنوان تجربه ای در نزدیک شدن به هنر ناب نمایش، سرآغازی برای برخی تلاش ها در تئاتر تجربی امروز ایران ( مثل کارهای آتیلا پسیانی و محمد چرمشیر) دانست.
ساعدی متعلق به نسلی از نویسندگان و نمایشنامه نویسان ایرانی است که در دهه چهل موفق شدند ادبیات و هنر ایران را به کلی دگرگون کنند
آثار نمایشی ساعدی در دهه های چهل و پنجاه به دلیل موضوعات اجتماعی و سیاسی و همچنین به دلیل ساده نویسی او، این بخت را یافتند که به طور مکرر توسط گروه های تئاتری آماتور و حرفه ای به روی صحنه بروند. نمایشنامه های ساعدی علاوه بر سادگی كم پرسوناژ، ملموس و فاقد مخارج بودند و این نگاه مینی مالیستی به پرداخت صحنه ای دستمايه ای برای كل جامعه تئاتر ايران شد. نمايشنامه های ساعدی آيينه جامعه ايرانی در آخرین دهه حکومت پهلوی نیز بودند. برای مثال در آی با كلاه، آی بی كلاه ساعدی هراسهای جامعه را در آن دوران به خوبی به تصوير كشيده است.
آثار نوشتاری ساعدی را می توان به دو دسته تقسیم کرد. یکی داستان ها و نمایشنامه های نمادین یا رمز گونه ( مثل شب‌نشینی باشکوه، آی باکلاه آی بی‌کلاه، دیکته، زاویه، پرواربندان ...) و دسته دیگر داستان ها و نمایشنامه های رئالیستی (واقع گرایانه ) که ساعدی در آنها تنها به "به تصویر کشیدن برشی از زندگی شخصیت ها"یش اکتفا نمی کند. در داستان های او مرتب اتفاقی رخ می دهد. بر بستر این اتفاق است که زندگی شخصیت ها دستخوش تغییراتی می شود. این تغییرات اما اکثرا مثبت نیست و تلاش شخصیت ها برای ساختن زندگی بهتر را به عکس خود بدل می سازد. (عزاداران بیل، واهمه‌های بی‌نام‌ونشان، آرامش در حضور دیگران، بهترین بابای دنیا، چوب به‌دست‌های ورزیل... )
ساعدی در بسیاری از آثارش به استفاده از تکنیک تمثیل سازی در افسانه های کهن ایرانی و نوعی از اشاره و رمز ما را متوجه عمق فاجعه ای می کند که در ورای یک اتفاق به ظاهر معمولی در شرف رخ دادن است. فقر و جهل مادی و معنوی و فضای وهن آلود و ترسناکی که در زندگی انسان به وجود می آورند، بخش مهمی از توجه ساعدی را در امر نویسندگی به خود مشغول کرده است.
ساعدی دیالوگ نویس چیره دستی بود و به گفته خودش نیز اصولا دیالوگ نویسی را دوست داشت. نبوغ او در توانایی اش در پروراندن یک موضوع به ظاهر پیش پا افتاده بود. او از قدرت تخیل کم نظیری برخوردار بود که هم در برخی از آثار نمایشی اش و هم در آثار ادبی اش برجسته می شود.
در این مسیر، حرفه دیگر او یعنی روانپزشکی به کمکش می آمد. او نمایشنامه نویسی بود که با مردم از طریق حرفه روانپزشکی نیز در ارتباط بود و جامعه و مردم اطرافش را خوب می شناخت و داستان ها، هراس ها و پیچیدگی های روابط آنها را می توانست در آثارش به خوبی بازتاب دهد. از این نظر ساعدی را می توان با چخوف مقایسه کرد.
هر دو علاوه بر نویسندگی و نمایشنامه نویسی، پزشک نیز بودند، هر دو از تجربه های خود با بیمارانشان و تواناییشان در شناخت روانشناسانه شخصیت ها در آثار ادبی و نمایشی شان بهره برده اند، هر دو بی عملی و پذیرش ناهنجاری های اجتماعی و تسلیم شدن به سرنوشت را به چالش کشیده اند.
تفاوت این دو شاید در آنجا باشد که بر خلاف چخوف که نگاه ابژکتیو و نظاره گر خود را به وقایع و شخصیت هایش از هر قشر اجتماعی حفظ می کند، ساعدی در جاهایی نمی تواند فاصله عاطفی خود را با کاراکترهایش حفظ کند؛ علی رغم اینکه برخی برونگرایی ساعدی در آثارش را نشانه ای مثبت و در خدمت نگاه ابژکتیو به وقایع اجتماعی ارزیابی می کنند.
اما به نظر من همین غفلت ساعدی از درونگرایی و درگیر شدنش با پیچیدگیها در آثارش، همین درگیر نشدنش با خود و همین توده گرایی افراطی اش به نوعی مانع بسط نگاهش از فراز زمانه خود شده است.
نگاه ساعدی به زندگی شهری و طبقه متوسط در اکثر آثارش نگاهی منفی و گاه تحقیر آمیز است و در برابر، نسبت به زندگی روستایی نگاه ستایش آمیز در بسیاری از آثارش دیده می شود. چه کس می توانست حدس بزند که ساعدی که خود متعلق به طبقه متوسط شهری ایران است، زمانی تبدیل به یکی از قربانیان همین ذهنیت روستازده و مستضعف پروری بشود که در پس از انقلاب شاهدش بودیم.
از این منظر بر این باورم که همیشه نمی توان مسائل پیچیده را به زبان ساده بیان کرد بدون اینکه از میزان این پیچیدگی ها کاست و به فرمول خیر و شر رسید. متاسفانه ساعدی با تمام نبوغ و تواناییهایش در بسیاری از آثارش به همین فرمول تن می دهد.
و در این زمینه ساعدی تنها نیست و شاید بتوان گفت در میان نویسندگان دهه چهل، نگاه همان اکثریت متمایل به چپ را بازتاب می دهد.
از این منظر بر این باورم که همیشه نمی توان مسائل پیچیده را به زبان ساده بیان کرد بدون اینکه از میزان این پیچیدگی ها کاست و به فرمول خیر و شر رسید. متاسفانه ساعدی با تمام نبوغ و تواناییهایش در بسیاری از آثارش به همین فرمول تن می دهد.
نکته دیگر نقش زن یا به عبارتی بی نقشی زن در آثار ساعدی است. ساعدی آثار بسیاری دارد که زنان در آنها اصولا نقشی ندارند یا نقش جانبی دارند. در آثاری که زنان در آنها حضور دارند، این حضور در سایه خصلت های پستی که ساعدی برای آنها در نظر می گیرد، بی اهمیت و منفی جلوه می کند. خود ساعدی در مصاحبه ای در مورد کم رنگ بودن نقش زن در آثارش و اینکه آیا تعمدی در کار بوده یا نه، می گوید:
" نه تعمدی در كار نبوده است. وقتی راجع به زن فكر می‌كنند، بخصوص ایرانی‌ها در فضای خاصی زندگی كرده‌اند، بيشتر به زن به عنوان يك ماده نگاه می‌كنند. شخصيت گدا يك زن است. يك پيرزن. پس زن حضور دارد. در «آرامش در حضور ديگران» دو تا زن جوان هستند. به هر حال، در كار من در ‌این مورد تعمدی در كار نيست. بستگی دارد به‌این كه در اثری كه می‌نويسيد ضرورت وجود زن هست يا نه."[3]
در «آرامش در حضور دیگران» که خود ساعدی از آن نام می برد، شخصیت های زن یا "بی بند و بارند" یا کارهایی انجام می دهند که با منطق داستانگویی خود او ناهمخوان است و غیر قابل توضیح.
در این اثر ساعدی نگاه منفی به غرب و فرهنگ غربی که تداوم همان نگاه به غرب به عنوان استعمارگر و به انحراف کشاننده است، در وجوهی در همین شخصیت های زن دیده می شود که ذهنیات و احساس و خطوط شخصیتی آنها تا پایان برایمان ناروشن می ماند.
ساعدی ، این نویسنده اجتماعی ما در بسیاری از آثارش طبق گفته خودش "ضرورتی" در وجود زن نمی بیند. آیا این زن در اجتماع حضور ندارد؟
با این همه و به خاطر آثار قابل تعمقی که خلق کرده است، رد پای غلامحسین ساعدی به عنوان یکی از مهمترین نوآوران نمایشنامه نویسی مدرن و یکی از نویسندگان برجسته ایران همواره بر قله ادبیات و هنر ایران باقی خواهد ماند.


[1] داستان مرغ انجیر و نمایشنامه پیگمالیون در سال 1334، نمایشنامه لیلاج ها (در مجله سخن) و داستان
خانه های شهرری در سال 1336 و سپس نمایشنامه های سایه های شبانه ، کاربافک ها در سنگر و سفر مرد خسته در سال 1340.
[2] الفبا، شماره ی 7 پاییز 1365، پاریس
[3] نقد و تحليل و گزيده داستان‌هاي غلامحسين ساعدي- نشر روزگار 1381 – چاپ سوم

نگاهی دیگر؛ ساعدی، آل احمد و فداییان خلق تبریز

bbc

غلامحسین ساعدی، جلال آل احمد، فرج سرکوهی
زمان: سال 1346
محل: ساختمان «انجمن ادبی و هنری دانشجویان دانشگاه تبریز».
عکاس:؟
آدم هایی که نام آنها در یاد مانده است:
جلال آل احمد
فرج سرکوهی
غلامحسین ساعدی
دکتر علی اکبر ترابی: استاد جامعه شناسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی. از محبوب ترین استادان دانشگاه تبریز. چند بار زندانی شد. با بچه های محفل صمد دوست بود.
؟ دامون: دانشجو. کارگردان تئاتری بود که در متن آمده است.
دختر دانشجویی که نقشی را در آن تاتر بازی می کرد.
؟ خشکباری: دانشجو و معلم. از بچه های دور و بر محفل صمد
؟رضائی: مترجم. معلم زبان انگلیسی. از بچه های دور و بر محفل صمد.
بهروز دولت آبادی: نوازنده تار.دبیر دبیرستان.از بچه های اصلی محفل صمد.
یونس نابدل: دانشجوی پزشکی. از بچه های محفل صمد و برادر علی رضا نابدل. علی رضا از چهره های اصلی محفل صمد بود. به ترکی شعر می سرود. چند کتاب درون سازمانی نوشت و بر مباحث نظری تسلط داشت. چریک فدایی خلق. در سال 1351 پس از شکنجه اعدام شد.
کاظم سعادتی: دانشجو و معلم. نزدیک ترین بچه ها به صمد و بهروز. چریک فدایی. برای رهایی از شکنجه خودکشی کرد.
بهروز دهقانی: دبیر. مترجم شعرهای لنگستون هیوز و آثار شون اوکیسی. نزدیک ترین بچه ها به صمد و کاظم. چریک فدایی. بر اثر شکنجه به قتل رسید.
حسن روزپیکر:ـ دبیر. شاعر. از بچه های محفل صمد.
غلام حسین فرنود: مترجم. از بچه های محفل صمد
و صمد؟ چون اغلب مراسم علنی، هدایت کننده اما در سایه. جایی که چهره دیده نشود.
حکایت این عکس
سال 1346. من که این روایت می کنم دانشجوی سال اول جامعه شناسی دانشگاه تبریز هستم و شاید تنها فارس زبان محفل صمد. تبریز آن سال ها به مثلث صمد (بهرنگی)، بهروز (دهقانی) و کاظم (سعادتی) زنده است و به هنگامی که علی رضا (نابدل) از تهران به تبریز بازمی گردد، هوایی تازه در محفل می وزد.
در زمانه عکس آرمان خواهی، جست و جو و خلاقیت فرهنگی فضا را رنگ می کند. «چپ نو» تبریز در محفل صمد نفس می کشد و پوست می اندازد.
عکس پس از نشست آل احمد و ساعدی با گروهی از دانشجویان دانشگاه تبریز گرفته شده است. کی گرفت؟ یادم نیست.
در آن روزگار به راه و رسم تحمیلی زمانه همه عکس های جمعی را می سوزاندیم تا به دست ساواک نیفتند. عکس های مستند عینی به تصویرهایی ذهنی در یادها استحاله می شدند تا اگر جان به دربردی، در پیری و تبعید با «یاد بعض نفرات» نفس تازه کنی.
سال ها بعد، سال 1370، در مقاله ای با عنوان «روزهای باران در تبریز» در باره کارنامه ادبی و سیاسی صمد نوشتم که صمد خود در رودخانه ارس غرق شد.

عکس پس از نشست آل احمد و ساعدی با گروهی از دانشجویان تبریز گرفته شده است
اول بار بود که کسی نزدیک به صمد، واقعیتی را مکتوب می کرد که بچه های محفل او و رهبران سازمان چریک های فدایی می دانستند، اما به اقتضای سیاست یا به مصلحت حفظ اعتبار فردی از مکتوب کردن آن ابا داشتند.متولیان هنوز هم به سودای حفظ هاله قدسی امامزاده، حقیقت را کتمان می کنند.
هفته ای بعد دکتر علی اکبر ترابی، که در عکس هم هست، به دیدن شاگرد سابق خود آمد. گفت که مقاله را پسندیده است. گفت که او را از دانشگاه اخراج کرده اند و دست او از نمره دادن کوتاه است اما به جای نمره خوب عکس یک و دو را به عنوان جایزه به من می دهد.
جلال آل احمد در سال 1346 با ساعدی به تبریز آمد. بدان روزگار ستون روشنفکری معترض ایران بود و مقالات او بیش از داستان های او خوانده می شدند.
ساعدی اما در اوج خلاقیت ادبی و هنری بود. ساعدی با دراماتیزه کردن چالش های جامعه ایرانی در نمایشنامه های خوش ساختار خود، بهرام بیضایی با ابداع فرم های نو و اسماعیل خلج با دراماتیزه کردن زبان حاشیه نشینان شهری تئاتر ایران را متحول کردند.
ساعدی در «واهمه های بی نام و نشان»، «عزاداران بیل» و «ترس و لرز» با تخیل غنی و ساختارهای منسجم، افق های تازه ای را در داستان نویسی فارسی خلق کرده بود.
محفل صمد، که ساعدی به آن نزدیک بود، محفلی ادبی، هنری و سیاسی بود که به چپ نو گرایش داشت. منتقد چپ سنتی و حزب توده و شوروی و در جست و جوی راه ها و مفاهیم نو. همین محفل بعدتر به نخستین هسته تبریز چریک های فدایی خلق متحول شد.
اغلب بچه های محفل صمد نویسنده و مترجم بودند. صمد ادبیات کودکان ایران را متحول می کرد و رفت تا به اسطوره نسل ما بدل شود، بهروز دهقانی ترجمه می کرد، علی رضا نابدل و مناف فلکی به ترکی شعر می نوشتند و جهان، جهان تجربه و نوآوری و امید بود.
شاملو، به دورانی که سردبیر مجله خوشه بود، صفحه هایی از مجله را به انتشار آثار بچه های محفل صمد به زبان های ترکی و فارسی اختصاص داده بود. شعرهای ترکی مناف و علی رضا، که «اوکتای» امضا می کرد، در همین بخش چاپ می شد.
آل احمد که به تبریز آمد صمد و بهروز و بچه های دیگر محفل میهماندار او بودند. ساعدی خودی بود. شب های گرم و پرشور «کافه ارزان» و روزهای زیبایی را گذراندیم. من که از کم سن و سال ترین و بی تجربه ترین بچه های محفل بودم، در لذت آموختن پرواز می کردم.
به هدایت صمد بود که چند دانشجو «انجمن ادبی و هنری دانشجویان دانشگاه تبریز» را راه انداختند. جلسه های نقد شعر و داستان برپا می کردیم. قرار بود نمایشنامه ای از آرتور میلر یا تنسی ویلیامز را به صحنه ببریم. دامون،که در عکس هست، کارگردانی می کرد.
آل احمد که به تبریز آمد گفت که ساعدی مجله را به او داده و او مجله را پسندیده است. قرار شد که اگر شماره دومی در کار باشد چیزی برای چاپ به ما بدهد. شماره دوم مجله را ساواک در چاپخانه توقیف کرد.
انجمن مجله ای هم منتشر کرد. در نخستین شماره مجله صمد و بهروز و ساعدی و دیگران شعر و قصه و مقاله داشتند. قصه ای کوتاه به قلم من هم هست اما مهم تر از این همه مقاله کاظم (سعادتی) بود در نقد کتاب «اولدوز و کلاغ ها»ی صمد.
مقاله کاظم نخستین نقدی است که در باره آثار صمد و ادبیات کودکان او منتشر شده است.
صمد و بهروز و علی رضا مجله را راه می بردند. مجله گل کرد. صدایش به تهران هم رسید و در باره آن نوشتند.
آل احمد که به تبریز آمد گفت که ساعدی مجله را به او داده و او مجله را پسندیده است. قرار شد که اگر شماره دومی در کار باشد چیزی برای چاپ به ما بدهد. شماره دوم مجله را ساواک در چاپخانه توقیف کرد.
بر نیمکت قهوه خانه ای نشسته بودیم که آل احمد در باره مجله حرف زد. صمد هم با همان حجب و حیا و با همان زلالی و قدرت اقناع که در او بود به آل احمد گفت چرا با دانشجویان گپ نمی زنی؟ جلسه ای با تو و ساعدی خواب «آقایان محترم» را به هم می زند. مرادش از «آقایان محترم» اولیاء امور بود.
صمد به ما گفت که «انجمن هنری و ادبی» به چه دردی می خورد اگر نشستی برای گفت و گوی دانشجویان با ساعدی و آل احمد راه نیندازد؟ گفت که نشست با آل احمد و ساعدی شوکی است که فضای ساکت و اختناق زده دانشگاه تبریز را تکان می دهد و به موجی منجر خواهد شد. درست دیده بود. نشست دانشجویان با ساعدی و آل احمد به مقدمه اعتصاب بزرگ دانشگاه تبریز بدل شد.
مانده بودیم که چه کنیم. می دانستیم اجازه نمی دهند. ساعتی بعد بهروز (دهقانی) راه و کار را یادمان داد. باید ضربتی عمل کنید و همه چیز در یک روز.
شبکه ارتباطی محفل صمد در دانشگاه به کار افتاد. از صبح تا 2 یا 3 بعد از ظهر حدود 200 تا 300 دانشجو دهان به دهان خبر شدند که بعد از ظهر همان روز آل احمد و ساعدی در نشستی با دانشجویان در محل ساختمان انجمن هنری و ادبی گفت و گو می کنند. یونس سالن محل انجمن را آماده کرد. سالن پر شد. به یمن هوش تاکتیکی بهروز ساواک غافلگیر شد و نتوانست جلوگیری کند.

آل احمد، ساعدی، مفتون امینی
آل احمد، ساعدی و مفتون امینی شاعر کنار هم بر نیمکتی نشستند.
آل احمد در همان یکی دو جمله اول که از کمک به ویت کنگ های ویتنام گفت و از تعهد «سارتر»ی و وظیفه روشنفکر، جلسه را گرم کرد و بحث از نقد کتاب «مدیر مدرسه» او به دعوای خلیل ملکی و حزب توده و بعد هم به ادبیات متعهد و داستان نویسی فارسی رسید.
ساعدی در باره تعریف و کارکرد تمثیل و استعاره و نماد در نمایشنامه های خود سخن گفت. آل احمد بخش هایی از این گفت و گو را در یکی از کتاب های خود چاپ کرده است.
در پایان جلسه آل احمد از صمد خواست تا برگردان ترکی شعر «شب» نیما را بخواند که صمد ترجمه کرده بود. صمد محجوب بود اما خواند. شعر سالن را لرزاند.
چند ماهی پیش از آن، یک بار که با صمد و بهروز و کاظم برای دیدن شاملو به دفتر مجله خوشه رفته بودیم و صمد به اصرار ساعدی ترجمه شعر «شب» نیما را خواند، شاملو گفت که موسیقی ترجمه ترکی صمد از موسیقی درونی متن فارسی شعر زیباتر است (شاید هم گفت به گوش خوش تر می نشیند).
شاملو صمد را دوست داشت و تا آخر عمر از موسیقی ترجمه ترکی صمد از شعر شب نیما یاد می کرد. پس از انقلاب به روزگاری که هفته ای چند بار در دفتر علی رضا اسپهبد یا خانه دوست دیگری با شاملو می نشستیم و از هر دری گپ می زدیم، حرف صمد که می شد یا حرف ساعدی، که شاملو به عادت دوران رفاقت او را «حسین غلام» می نامید، مرا سرزنش می کرد که چرا ترجمه ترکی صمد از شعر شب را حفظ نیستم تا بخوانم.
جلسه آل احمد و ساعدی با دانشجویان که تمام شد، نزدیکان و آشنایان ماندند. وقت رفتن کسی گفت عکس بگیریم. تا در قاب عکسی با آل احمد و ساعدی و با هم بمانیم صف کشیدیم.

عکس دوم

سال 1346. محوطه دانشگاه تبریز
جلال آل احمد
غلام حسین ساعدی
بهروز دولت آبادی
یونس نابدل
فرج سرکوهی
حکایت عکس دوم
در کتاب «یادنامه آل احمد» عکسی چاپ شده است از آل احمد و ساعدی و من و چند تن دیگر در محوطه دانشگاه تبریز. کتاب در دسترسم نیست و نمی دانم آن عکس همین عکس دوم ما است یا عکسی شبیه به این.
عکس دوم را به احتمال کسی مخفیانه گرفته است. در عکس اول آدم ها برای بودن در عکس صف کشیده اند. آدم های عکس دوم نمی دانند که دوربینی آنان را هدف گرفته است.
با آل احمد و ساعدی و بهروز دولت آبادی و دیگران به دانشگاه تبریز رفتیم و به گمانم صمد یا یکی دیگر در راه حکایت کوی (خوابگاه) جدید دانشگاه را به ساعدی و آل احمد گفت.
ساختمان کوی جدید تمام شده بود و قرار بود تیمسار صفاری، استاندار و رییس دانشگاه تبریز، در بعد ظهر همان روز، در مراسمی رسمی با قیچی کردن روبان رنگی کوی را افتتاح کند و ما دانشجویان شرکت در مراسم افتتاح کوی را به اعتراض تحریم کرده بودیم.
ساعدی حکایت را شنید. شیطنتی معترض در چشم های درشت و زیبای ساعدی شعله کشید و طنزی زیبا در لحن و کلامش درخشید و رو به آل احمد گفت چطور است ما زحمت تیمسار محترم را کم کنیم؟ و بعد بی آن که کسی پرسیده باشد چطور؟ ادامه داد که ما کوی را افتتاح می کنیم.
به سمت کوی راه افتادیم. دانشجویانی که آل احمد و ساعدی را در محوطه دانشگاه می دیدند به ما می پیوستند و شمار جمعیت در هر گام بیش تر می شد.
رسیدیم به در کوی که با گل و روبان رنگی در انتظار تیمسار صفاری بود. تنی چند از مدیران دانشگاه در محل بودند تا بر تدارک مراسم رسمی نظارت کنند. آل احمد، ساعدی و جمعیت را که دیدند حیران و گیج نمی دانستند چه کنند.
به احترام آل احمد و ساعدی جلو آمدند و سلام کردند. چند دقیقه ای به تعارفات معمول و خوشامدگویی اجباری به «استادان ادبیات» گذشت و بعد آل احمد و ساعدی روبان رنگی را با دست های خود برداشتند و آل احمد، یا ساعدی، جمله ای گفت بدین مضمون که ما کوی را برای دانشجویان افتتاح می کنیم.
حادثه برای مسئولین، و برای ما هم، چندان نامنتظر بود که هیچ کس، به جز ساعدی که لبخند می زد و آل احمد که بی تاب و بی قرار به اطراف می نگریست و این پا و آن پا می کرد، نه حرفی زد و نه تکان خورد. بعد یکی از ته جمعیت دست زد و دانشجویان با هم دست زدند.
ساعدی در هشیاری کم حرف بود اما در جمع دوستان گاه شیطنتی سرکش و یاغی با شوخی و مطایبه در او شعله می کشید که جمع را به شوق می آورد.
ضربه مرگ بچه های تبریز ساعدی را زخمی کرد. بهروز را که بسیار دوست داشت زیر شکنجه کشته بودند. بی رحمی و شقاوتی که با نزدیک ترین دوستان او شده بود از جهان جادویی داستان های او نیز فراتر می رفت. بعدتر خود قربانی شکنجه شد.
شاملو نقل می کند «آن چه از ساعدی زندان شاه را ترک گفت جنازه نیم جانی بیش تر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین دیگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد. ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت و آن ها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد می بالد و شما می آیید و آن را اره می کنید. شما با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده اید بلکه خیلی ساده «او را کشته اید». اگر این قتل عمد انجام نمی شد هیچ چیز نمی توانست جلوی بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد البته دیگر نمی بالد و رژیم شاه ساعدی را خیلی ساده نابود کرد.»
ساعدی پس از فاجعه «نابود شدن» اثری درخور و همسنگ آثار پیشین خود ننوشت. حالا من به عکس جمعی اول و به یادهای زخمی خود نگاه می کنم. دریغا که بهترین چهره های عکس جمعی اول به تیغ شقاوت در خاک خفته و عدالتی را انتظار می کشند که برای همیشه از آنان دریغ شده است.