نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ بهمن ۱۱, یکشنبه

کاهش سن «روسپیگری» در ایران

مهر: یک استاد دانشگاه شهید بهشتی در نشست تخصصی «زنان و امنیت اقتصادی، اجتماعی، حقوقی و فرهنگی با بیان اینکه امنیت یک مفهوم فردی و اجتماعی است، گفت: فرد برای ایفای نقش های اجتماعی خود در ابتدا باید امنیت داشته باشد و امنیت یک فرد هم از سوی خود او و هم از سوی جامعه به خطر می افتد.

به گزارش مهر، مجید ابهری  با طرح این پرسش که داریم به کجا می رویم؟ گفت: داریم به آخر تمدن و اول بربریت می رسیم و به اسم دفاع از حقوق زن و فمنیسم، زنان را از خانه به در می کنیم. سن روسپیگری در کشور به ۱۶ سال رسیده است و ۲۰ درصد معتادان کشور زنان هستند. همچنین در سالن های ورزشی به جای داروهای لاغری به زنان ماده مخدر شیشه ارائه می شود.

عضو هیأت علمی(!) دانشگاه شهید بهشتی افزود: امروزه کسر قوانین نداریم بلکه کمبود غیرت و همیت در جامعه وجود دارد. موضوعاتی همچون طلاق‌های عاطفی و ازدواج سفید به این دلیل است که به موضوع امنیت اجتماعی به درستی توجه نشده است.

وی علل به خطر افتادن امنیت اجتماعی را عدم رعایت موازین اسلامی توسط برخی از زنان برشمرد و عنوان کرد: عدم اجرای قوانین اسلامی و فراموش کردن امر به معروف و نهی از منکر و همچنین عدم حمایت قانونی از آمران به معروف و تغییر سبک زندگی تحت تأثیر شبکه‌های ماهواره‌ای از دیگر دلایل به خطر افتادن امنیت اجتماعی است. 
کارگران معدن زمستان یورت همراه خانواده مقابل فرمانداری جمع شدند 
 

 صبح امروز(11بهمن) کارگران معدن زغال سنگ زمستان یورت در ادامه اعتراضات صنفی خود برای پنجمین روز در ماه جاری هماره خانواده های خود در مقابل ساختمان فرمانداری آزاد شهر تجمع کردند.

یکی از کارگران در تشریح دلایل تجمع امروز کارگران زمستان یورت(قشلاق)، به ایلنا گفت: امروز پنجمین روز در ماه جاری است که کارگران این واحد معدنی در شهرستان آزاد شهر استان گلستان برای پیگیری 11ماه حقوق معوقه خود اجتماع صنفی برگزار می‌کنند.

او با یادآوری اینکه مطالبات 11ماهه آنها مربوط به دو ماهه بهمن و اسفند سال93 و 9 ماه دستمزد سال جاری است، افزود: متاسفانه کارفرما در پرداخت مطالبات معوقه کارگران هیچ عکس العملی از خود نشان نمی‌دهد و در مقابل همه ما کارگران زمستان یورت شمال غرب وشرق منتظریم تا شاید مسئولان دولتی در خصوص پرداخت مطالباتمان اقدام مشهودی از خود نشان دهند.

وی بابیان اینکه شمار حاضران در اجتماع صنفی امروز در حدود200 کارگر است، افزود: با گذشت یازده روز از شروع ماه بهمن هنوز کارفرمای این معدن به وعده خود  در خصوص پرداخت مزد معوقه عمل نکرده است واین موضوع در آستانه نوروز 95 بر نگرانی کارگران وخانواده هایشان افزوده است.

به گفته معترضین  در اجتماع امروز نیز همانند روزگذشته  وقتی خانواده هایمان با بد عهدی کارفرمای معدن در پرداخت مطالبات کارگران روبرو شدند ما را دوباره همراهی کردند.

کارگران گفتند هدفمان از تجمع مقابل فرمانداری آزاد شهر این است که از مسئولان می‌خواهیم به مشکلاتشان که از پرداخت نشدن 11 ماه مزد معوقه ناشی شده است، بصورت مشهود رسیدگی کنند.




جدال بر سر اشیا در خانه خیابان هدایت


شانزده-هفده سال پیش، پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام به فاصله یک سال از یکدیگر، به "مرگ طبیعی" فوت کردند. در اولین فرصت، لباس‌ها و اشیای شخصی‌شان به خیریه داده شد.
خانه آنها که خاطرات مشترک هشت فرزند و تعداد زیادی نوه و نتیجه بود، فروخته و بعد کوبیده شد تا جایش پاساژی ساخته شود. در کوتاه زمانی، غیر از خاطره‌هایی که هر روز دورتر می‌شوند، یک فرش و شاید چند فقره زینت‌آلات، شی‌ء دیگری از هیچکدام از آن‌ها باقی نماند. سال‌هاست که تنها نشانه آنها، دو سنگ قبر نزدیک به یکدیگر در بهشت زهراست.
ما مردگان‌مان را از میان زندگان می‌رانیم، با سرعتی بسیار عجیب، آن‌ها را پس می‌زنیم تا همان گورستان. همان چند وجب خاکی که قبرشان است. و دیگر هیچ نشانه زنده‌ای از آنان نیست. فوقش چند تا عکس و شی‌ء "یادگاری" کوچک و خاطره‌هایی که با گذشت زمان هر چه بیشتر خاک می‌خورند از آن‌ها می ماند؛ و این، کمابیش سنت همه ماست پس از وقوع واقعه مرگ طبیعی.
عکس‌های پرستو فروهر از خانه غارت شده مادر و پدرش، پروانه اسکندری و داریوش فروهر اما، تصویر دیگری از "اشیا"ی مردگان را به ما باز می‌نمایاند. تصویری که گوشه گوشه‌اش، جدالی است بر سر بودن یا نبود اشیای متعلق به رهبران حزب ملت ایران که هفده سال پیش، توسط ماموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران در خانه خود در خیابان هدایت تهران به قتل رسیدند.
Image copyright.
تصاویری را که پرستو فروهر روی صفحه فیس‌بوک خود منتشر کرده دوباره و چند باره نگاه می‌کنم تا شاید بتوانم جوابی به این سئوال بدهم که چرا "اشیا" در این موقعیت خاص تا این حد اهمیت پیدا کرده‎اند؟ این دومین غارت خانه پروانه اسکندری و داریوش فروهر در امسال است. بنا بر روایت پرستو فروهر، در غارت اول، خانه را به هم ریخته‌اند ولی جز چند شی‌ء که اهمیت نمادین داشته، از جمله ساعتی که روی زمان قتل از حرکت باز ایستاده بوده، چیزی نبرده‌اند در حالی که در غارت دوم، اشیای بسیار بیشتری از جمله لباس‌های پروانه اسکندری و داریوش فروهر را به سرقت برده‌اند.
عکس های دو غارت اما، برای چشم من غریبه که اشیای به سرقت رفته را نمی‌توانم تشخیص دهم شبیه به یکدیگر هستند. انبوهی از کاغذها، نامه‌ها، لباس ها و وسایل شخصی، از جاهایشان بیرون آمده و همه جا پخش شده‌اند. حجم غارت و آشوب آ‌ن‌قدر وسیع است که دیگر به سختی بتوان هر کدام از آن اشیا را سر جایی که بوده‌اند گذاشت. اما شاید نخستین واکنش هر کسی به این غارت دوباره که در مصونیت کامل غارتگران می تواند چندباره و چندین‌باره هم تکرار شود این باشد: اصلا آیا لازم است اشیا را سرجایشان بگذارید؟! چرا این اشیا را، "یادگاری"ها را که اهمیت تاریخی هم دارند از آن خانه بیرون نمی‌آورید؟! چرا در "حفظ" آن‌ها، حالا که در معرض خطر قرار گرفته‌اند نمی‌کوشید؟
به زعم من، این درست همان سئوال سرزنش باری است که غارتگران می‌خواهند پرسیده شود. به همین دلیل است که اشیایی به سرقت می‌روند و اشیایی به هم ریخته و خراب می‌شوند. به جای این سئوال، باید پرسید: چرا این همه تهدید علیه "اشیا"؟ این اشیا چه اهمیتی دارند؟ معنای بودن یا نبودن این اشیا، در آن خانه چیست و چه چیزی را به ذهن متبادر می‌کند؟ چرا این اشیا، نباید در "آن‎جا" باشند؟
به گمان من، این اشیا اهمیت دارند زیرا فاصله‌ای ایجاد می کند بین "مرگ طبیعی" و "قتل سیاسی". وجود این اشیا فقط در همان جایی که در لحظه قتل بوده‌اند، در لحظه‌ای که زندگی جریان داشته و به طور "غیرطبیعی" و با ضربه‌های کارد، سلاخی شده است، معنا دارد. تا وقتی آن خانه، از آن همه "شی‌ء" خالی نشده، جای خالی پروانه اسکندری و داریوش فروهر، صاحبان و استفاده‌کنندگان از آنها، خود را نشان می‌دهد.
آن اشیا، لحظه‌ای را که بخشی از تاریخ، با جنایت، از نفس کشیدن بازمانده به ما یادآوری می‌کنند. اما به محضی که خانه از آن اشیا خالی شود، پروانه اسکندری و داریوش فروهر هم می‌شوند دو سنگ قبر در بهشت زهرا؛ مانند مادربزرگ و پدربزرگ من.
به بیان دیگر، هر چقدر این اشیا تحلیل بروند، تعدادشان کم شود، از خانه سرقت شوند یا برای حفظ‌شان از سرقت بیرون برده شوند، قتل پروانه اسکندری و داریوش فروهر بیشتر به "مرگ طبیعی" نزدیک می‌شود. به محض اینکه این اشیا، از محل زندگی خود برده شوند، تبدیل به "یادگاری" می‌شوند و نه "یادآوری". به این ترتیب، حافظه تاریخی-تصویری ما بدون آن اشیا که غیبت و حذف صاحبان خود را فریاد می‌زنند، یا حتی با حضور آن اشیا در جایی دیگر، دستخوش دستکاری خواهد شد و فراموش کردن، در یک حافظه دستکاری شده بسیار آسان‌تر خواهد بود.
و سر آخر اما، این تهدید همچنان واقعی خواهد بود که اگر پرستو فروهر آن خانه را از اشیایش خالی نکند، آن گونه که به نظرم خواست غارتگران است، غارتگران، خود در هجوم سه‌باره و چندین‌باره‌شان، اشیا را برای همیشه از میان خواهند برد. و این دوگانه دردناک باقی خواهد ماند میان کندن آن اشیا از مکانی که باید در آن باشند و بردن آن‌ها به مکانی دیگر که احتمالا آن‌ها را بی‌معنا خواهد کرد؛ و یا بازگرداندن آنها به قفسه‌ها و کمد‌ها و کشوها، برای تداوم آن معنا و تداوم یادآوری جنایت با این خطر که ممکن است در هجوم و هجوم‌های بعدی، برای همیشه از دست بروند.

باز هم در باره زبان فارسی (م. سحر)

Sahar-M-1
این مثنوی در انتقاد به کسانی سروده شده است که اگرچه خود را درس خوانده می شمارند و غالبا اهل سیاست اند ، اما متأسفانه نه درک درستی از سرگذشت تاریخی و هویت ملی و فرهنگی مردم ایران دارند و نه به اهمیت حیاتی زبان فارسی در جهت حفظ پیوند های، اجتماعی و فرهنگی و معنوی میان مردم ایران پی برده اند.
اینگونه هم میهنان، هنوز پس از سه دهه که از فروپاشی مرحوم شوروی می گذرد همچنان همان آموزه های ایدئولوژیک استالینیستی و سوغات حزب توده دهۀ ۲۰ و ۳۰ را در زمینه «مسائل قومی و زبانی » در ایران تکرار می کنند با این تفاوت که این روزها همان آموزه ها را به جامه ای شبه مدرن دموکراسی طلبانه نیز زینت می دهند و اندکی سُس حقوق بشر و حقوق کودک و حق ملل و اقوام و این حرفها را هم به آن می افزایند و از منبر عالیجاهی نو روشنفکر مآبانه فریاد « واقواما» و « وازبانا » سر می دهند و منتظر کف زدن ها و هلهله های تجزیه طلبان این سو و آن سوی ایران راست و چپ خود را می نگرند.
به ویژه برای شنیدن درود ستایش نژاد پرست های قومی گوش تیز می کنند و به دهان آفرین گو و به به و چه چه فرست کسانی نظر می دوزند که طی این سال ها به یمن اوضاع آشفته ایران ، و به یمن تسلط ملایان و زیر سایۀ ایدئولوژی ایران شکن اسلامیسم جهان وطن و ولایتمدار با خیال آسوده تری سربرآورده اند و آوازه گری ها و تبلیغات ضد ایرانی خود را البته با برخورداری تمام و کمال از حمایت های مالی و سیاسی قدرت های بیگانه و کشور های بد سگال منطقه به اوج رسانده اند !
این شعر بخش نخستی داشت که آنرا برداشتم تا اصل موضوع ، یعنی زبان فارسی و نقش آن در ادامه حیات ملی و هویت تاریخی و فرهنکی ایران ، تحت الشعاع مسائل فرعی دیکر قرار نگیرد.
م.س
سخنی با مدعی
الا ای مدعی آرام بنشین
بیا و زیر چترِ نام بنشین
بیا و در بیانت کن درنگی
که گفتارت نیالاید به ننگی
به کرنا ها منه لب ، بر لبِ بام
میفَکن باد در شیپور اقوام
تنوع در زبان ، امری ست عادی
زبانی را چه ربطی با نژادی؟
زبان ها بر زمین ها چون گیاهند
گذار کاروان ها را گواهند
ولی در سرزمین های کهن سال
زبانی قصه می گوید ز آمال
زبانی می شود فریادِ تاریخ
که از ما رخ نپوشد یادِ تاریخ
زبانی می شود راز دل جمع
که گردد تیره شب را شعلۀ شمع
زبان فارسی از این زبانهاست
که پیماندار ، با پیوندِ جانهاست
زبان فارسی تاریخ ساز است
که راز ماندگارش حفظِ راز است
ازو اعصار دارد روحِ ایّام
کزین محکم شود پیوند اقوام
از او ایرانیان ، هم داستانند
وزو همراه با یک کاروانند
ازو ایرانیان هم سرنوشتند
گیایی رُسته در یک باغ و کِشتند
به دورانی که دشمن در کمین است
زبان فارسی وصل آفرین است
که مُهر از گردشِ ایام دارد
نشان از حافظ و خیام دارد
گر از کوهیم یا اهل صحاری
هویت های ما با اوست جاری
امیران و سلا طین ، هرکه بودند
به هر شهر و دیاری می غنودند
زهر قوم و زهر ایل و تباری
اگر باقی ست زآنان یادگاری ؛
روایتساز آنان این زبان است
که رمز وحدت ایرانیان است
روایت های ما در نقل نقال
هویت های ما در قول قوال
همه از هر کنار و هر دیاریم
به لطف این زبان پیوند داریم
جنوبی و شمالیمان نباشد
برنجی و سفالیمان نباشد
زبان فارسی ارث کسی نیست
زمین بکر هر خار و خسی نیست
که اعصار کهن را ترجمان است
سخنگوی دلِ ایرانیان است
هم از حاضر هم از غائب سخنگوست
هم از شمس و هم از صائب سخنگوست
پیامش در سلام آشنایی ست
ز عطار و ز سعدی و سنایی ست
سخن از رومی و فردوسی آرد
که چون رازی به ایرانی سپارد
کلام رودکی با او به نجواست
کز او هر نغمه ای موجی ز دریاست
گر از شیراز و بلخ و بامیان است
به هر شهری روان بر هر زبان است
اگر از سیستان یا دامغان است
زکارون تا ارس موجی روان است
اگر در گنجه یا شروان سراید
نوید آشنایی از وی آید
گر از دهلی پیام آرد ور از ری
سرود عشق جانان است با وی
گر از آمویه یا اروند خیزد
دل هرمویه با وی اشگ ریزد
برای مردمی پالوده و پاک
چنین پیوند بخشی دارد این خاک
که می گوید زبانِ اهل زور است؟
زکام مردم این مِلک دور است ؟
گذشت از عمر ایران یک هزاره
که شاه ترک می زد بر نقاره
ولی با پارسی پیوند دل داشت
که بر این خاک حقّ آب و گِل داشت
هرآنکس گفت کاین پیوند سست است
در او اندیشه ای نا تندرست است
هرآنکس دشمنی با این زبان داشت
ستم با روح اهلِ کاروان داشت
کژاندیش آمد و بدخواهی آورد
به نامِ مردمی نامردمی کرد
بگو با اینچنین بد گوی جاهل
که ای افتاده درپندار باطل :
« برو این دام بر مرغی دگرنه
که عنقا را بلند است آشیانه!»
زبان فارسی محبوبِ جانهاست
نشانِ شوکتش در بی نشان هاست
گر از این مُلک ، روبند این زبان را
نیابد مرغ ، راه آشیان را
میان کاروان اُفتد جدایی
نبیند یار ، رنگ آشنایی
دگر دل ها به دل ها ره نجویند
غم خود را به یکدیگر نگویند
چنان تیغ جدایی تیز گردد
که گیلان غافل از تبریز گردد
که بم در غم به دور از چشم زنجان
میان لرزه ای دیگر دهد جان
نطنز از زاهدان بی درد ماند
به یاد ش نامۀ مهری نخواند
برد ماسوله را ابیانه از یاد
به دیدای نگردد این از آن شاد
چنان برما زند تیغ جدایی
«که گویی خود نبوده ست آشنایی»
کدامین بدسگال این بد سگالد؟
که در بدخواهی اش دوران بنالد؟
چه نامردند و بد عهدند و بدکار
که گرد مردمان سازند دیوار
به نام این نژاد و آن قبیله
سیاست را زبان گردد وسیله
به نام این تبار و آن عشیره
بکوبد جهل بر طبل و تبیره
چه سودی می برند این بی تمیزان
ازآن پاییز و فصلِ برگریزان؟
ازآن کشتی که آنرا حاصلی نیست
وزان راهی که رو در منزلی نیست ؟
چه گویم ؟ بیش ازینم نیست حالی
که داد از کژ رهی و بدسگالی!

اسدالله لاجوردی: پیش از آمدن به زندان جواهر دان فروش بودم (یعنی کرست و زیر پوش می فروختم)

کتاب زندان را میخوانم . کتابی است با ویرستاری ناصر مهاجر که نشر نقطه آنرا به بازار کتاب عرضه کرده است . کتاب زندان شناختی است همه سویه از نظام زندان های جمهوری اسلامی و آنچه که بر دو نسل از انسان های آزاده و آرمانگرای میهن مان رفته است نلسون ماندلا میگوید : نظام زندان هر حکومتی ؛ به فشرده ترین و برهنه ترین شکل درونمایه و ویژگی های هر حکومت را باز می تاباند . کتاب زندان نیز درونمایه سیاست های ضد بشری حکومتی را بر ملا میکند که همچون هیولایی از درون یک انقلاب مردمی سر بر کشیده است . بخش کوتاهی از این کتاب را که درباره یکی از جنایتکار ترین چهره های این نظام اهریمنی – یعنی اسدالله لاجوردی – است اینجا میگذارم تا بدانید بر فرزندان ما چه رفته است : … در پاییز 1351؛ زندانیان سیاسی تهران را به سه گروه تقسیم میکنند .یک گروه را در تهران نگه میدارند و دو گروه دیگر را به زندان های شیراز و مشهد تبعید میکنند . من و اسدالله لاجوردی جزو گروه تبعیدی های مشهد بودیم . در آنجا او را بهتر شناختم و بیشتر به ماهیت پست و فرومایه اش پی بردم . به برخی از آنها فهرست وار می پردازم : * در بحث پیرامون آن قسمت هایی از قرآن که برده داری را مردود نشناخته ؛ لاجوردی میگفت : همین امروز هم اگر میتوانستم کنیزی برای خود بخرم یک لحظه در این کار تردید نمیکردم . * اعتقاد جزمی اش به قرآن و اسلام ؛ تنها به توجیه توجیه برده داری محدود نمیشد . به تمجید از آیاتی که در باره » حوری و غلمان » است نیز می پرداخت . *میگفت که پیش از آمدن به زندان » جواهر دان فروش » بوده است . وقتی از او سئوال میشد که » جواهر دان فروش » چگونه کاریست ؟ با لودگی و وقاحت خاص خودش – آنهم در جو بسیار جدی سیاسی زندان های آن زمان – میگفت : جواهر دان یعنی لباس زیر خانم ها . یعنی کرست و شورت * کمونیست ها را » نجس » میدانست و این مفهوم را با کلمات توهین آمیز ادا میکرد . مثلا ظرفی را که بدست یک کمونیست شسته شده بود ؛ گه مال یا کمونیست مال مینامید . بعلت اعتقاد به نجاست کمونیست ها ؛ همراه با دوستانش – حبیب عسکر اولادی ؛ حیدری و ….از همان آغاز ورود به زندان مشهد ؛ سفره شان را از سفره سایر زندانیان جدا کردند و خود را از جمع کنار کشیدند .چندی بعد رسما از سایرین ( کمونیست ها و غیر کمونیست هایی که کمونیست ها را نجس نمیدانستند ) در خواست کردند که به آنها اجازه داده شود اول از همه سهم خود را از دیگ های غذای بند یک سیاسی بر دارند زیرا که ممکن است کفگیر و ملاقه » کمون » را کمونیست ها شسته باشند و گ نجس » باشد . از این پس بود که لاجوردی و همپالگی هایش به » اصحاب ملاقه » معروف شدند . * در سال 1353 و بهنگام آزادی از زندان میگفت : میروم که برای انقلاب چریک بسازم ( منظورش این بود که میخواهم بچه پس بیندازم ) * نفرت و کینه لاجوردی از هر چه که از خرد و آزادی انسانها حکایت میکرد ؛ از او شکنجه گری سنگدل و بیرحم ساخت . او آزادی را در اسارت مطلق…