مرتضی ثاقب فر
سخنرانی در همایش بینالمللی هزارمین سال سرایش شاهنامهی فردوسی در چهارم آذر ماه۱۳۹٠ب
انگيزهی من در نوشتن اين مقاله اظهار نظري است كه در نشستي از دو زبانشناس گرامي ايراني شنيدم كه اين سخن را كه «فردوسي آفريننده بزرگترين اثر حماسي جهان است» گزافه انگاشتند و تلويحاً خواستار حذف آن شدند. گمان ميكنم اگر اين دو گرامي شاهنامه را از سر تا ته به راستي خوانده و دربارهی محتوا و اهميت آن و بهويژه روش و رويكرد خود فردوسي انديشيده بودند و آن را با حماسههاي بيگانهاي كه شايد خود همتراز يا والاتر از شاهنامه ميانگاشتند ميسنجيدند، چنين خردهاي نميگرفتند.
من در اينجا براي آن كه سخني تكراري نگفته باشم از بسياري مطالب فقط با اشاره ميگذرم و برخي ديگر را كه دربارهشان كمتر سخن گفته شده است بيشتر ميشكافم. گفتار من به دو بخش عمده تقسيم ميشود: زمانه و زندگي فردوسي و رويكرد ويژهی او به رويدادهاي درون حماسه و هدف بزرگش؛ و محتواي شاهنامه، بهويژه در بخش اسطورهاي، از نظر انگيزه كردار پهلوانان و مجموعاً ايرانيان و مقايسهی آن با نامدارترين حماسهی جهان از ديد غربيان يعني ايلياد و اوديسهیهومر. در اين مقايسه رامايانا و مهابهاراتاي هنديان را، به دلايلي كه خواهم گفت، كنار ميگذارم.
یک. زمانه و زندگي فردوسي و رويكرد ويژهی او
از آنجا كه خود من در 26 سال پيش در كتاب شاهنامهی فردوسي و فلسفهی تاريخ ايران به اندازهاي بسنده دربارهی خودآگاهي ايراني و چرايي و چگونگي پيدايش شاهنامه (رستاخيز عظيم فرهنگي ايران از سدههاي سوم تا پنجم، جنبشهاي مقاومت نظامي ـ ديني دو سدهی نخست هجري، پيدايي حماسهها، روزگار فردوسي و شرايط فرهنگي و سياسي آفرينندهی شاهنامهها و بهويژه شاهكار فردوسي و منابع و امانت حماسهسرا، آگاهي كامل فرزانهی توس به هدف خود، روان پرمايه و والا و پشتكار و رنجهايي كه برده و جفاهايي كه ديده است) سخن گفتهام و پيش و پس از من نيز استاداني گرانقدر در اين زمينه و دربارهی ميهنپرستي فردوسي و اهميت كار او پژوهيده و در كتابها و رسالهها و گفتارهاي خود در همايشهاي گوناگون نوشته و سخن راندهاند، من در اينجا سخن كوتاه ميكنم و تنها باز ميگويم:
هنگامي كه حدود سال 30ـ329 هجري فردوسي دهقان بزرگزاده ايراني در روستايي از توس و در املاك پدران خويش ديده به جهان گشود، ايران پس از سه قرن كوشش دوباره در آستانهی گزينش ميان آزادي و بندگي، و سربلندي و سرافكندگي قرار گرفته بود. گويي پرتگاه ژرفي دوباره در زير پايش دهان گشوده بود با ريسماني باريك براي عبور از روي آن، همانند چينَوَدپُلِ زرتشتيان و پل صراط بعدي مسلمانان، كه يك سوي آن بهشت اميد به پيروزي و رستگاري و پيش راندن ايران به سوي تمدني بزرگتر از گذشته بود، و سوي ديگرش دوزخ نوميدي شكست و فرو لغزيدن دوباره به پرتگاه بندگي و خواري، نكوهش هستي و ستايش نيستي، و تقديرگرايي و تحمل سلطه و ستم بيگانگان بيابانگرد و كوشش براي رام كردن ايشان، و در اين رهگذر، پذيرفتن تباهي اخلاقي فردي و جمعي تا باز چون ميوهاي آماده و رسيده به دامن جهانخواراني نيرومندتر فرو بلغزد و براي هميشه انديشهی نيكي و بزرگي و كمال و جاودانگي و داعيه و آرزوي رهبري جهان به سوي رستگاري را از ذهن خود بزدايد.
اما جهان واقعي رنگارنگتر و پيچيدهتر از آن بود و هست كه بتوان آن را تنها به دو رنگ سياه و سپيد تقسيم كرد، و جنبشهاي ايرانيان براي كنار آمدن یا غلبه بر وضع موجود در سه سدهی گذشته نيز رنگها و شكلهاي گونهگوني داشت كه برخي به ضرورت به شكست انجاميدند و برخي ديگر به پيروزيهايي گاه زودگذر و گاه پايدارتر دست يافتند.
برخي از بزرگان و شماري از انديشمندان ايراني، از همان آغاز اسلام آوردند و كوشيدند نه تنها رسم فرمانروايي را به اعراب حاكم بياموزند و در سمت وزيران ايشان دستگاه خليفهگري بغداد را همراه با سرزمينهاي فرو گشودهشده اداره كنند، بلكه براي آنان در مقام سردار شمشير زدند، همميهنان مبارز خود را سركوب كردند و حتي سلسلهاي را به جاي سلسلهاي ديگر از خلفا نشاندند. اما هم آنان و هم اينان پاداشي كه از خلفاي بغداد گرفتند جز مرگ نبود. برخي ديگر به جنبشهاي نوين ديني در جهت تأويل و تفسير تازهاي از اسلام روي آوردند تا آن را به ديني قابل فهم و قابل قبول براي فرهنگ ايراني تبديل كنند. در واقع، بزرگان يا پايهگذاران جنبشهاي ديني و فكري اين دوره همچون تشيع، اسماعيلي، قرمطي، زيدي، كرامّي، باطني، معتزلي و... و سپس اخوان الصفا، كه هر يك به شيوهاي و از راستايي آنچه را كه به نام دوران زرّين فرهنگ اسلامي ناميده شده بارور كردهاند، همگي ايراني بودند. همانطور كه بزرگترين محدثّان و مفسران قرآن نيز جز ايرانيان نبودند. در كنار اين گروهها، ولي مخالف آنها، مبارزان نظامي ـ ديني ديگري بودند جدا از هم و پراكنده كه برخي با ادعاي پيامبري و برخي حتي با ادعاي خدايي بهپا خاستند و تا دويست سال نخست، هيچگاه ايران خالي از اين جنبشها نبود. اينگونه جنبشها از سال 38 هجري با قيام خوارج خوزستان و پارس آغاز شد و با قيام بزرگ بابك خرمدين در آذربايجان در سال 222 به پايان رسيد، و در ميانهی اين دو مرز تقويمي، از ديگر جنبشهاي مشابه به علت فرصت اندك ميتوان فقط در اينجا نام برد (مواليان خراسان، شيعيان بينالنهرين، تلاشهاي ابومسلم، قيام بهآفريد، شورشهاي سنباد، اسحاق ترك، شيباني خارجي، ابوعبدالله كرّام سيستاني در نيشابور، العجلي خارجي در ري، جنبش شيعيان در مرو، خرمدينان خراسان به رهبري خداش، راونديه، شورشهاي تبرستان از جمله ونديداد هرمز پسر قارن، قيام سپيدجامگان به رهبري مُقنّع، شورش حمزه پسر آذرك در سيستان و خراسان)2.
ميوهی فرجامين همهی اين جنبشها و كوششهاي ولو ظاهراً شكستخورده، از لحاظ روحي و فرهنگي، پيدايش و رشد جنبش شعوبيه يعني مليگرايي و ميهنپرستي بود و از نظر علمي بهويژه به چنان شكوفايي و رستاخيزي چنان سترگ انجاميد كه نام دوران زرين فرهنگ اسلامي را به خود گرفت كه شايد فقط دوران نوزايي اروپا در 500 سال بعد را بتوان با آن مقايسه كرد و ايرانيان در همهی زمينههاي علمي نقش اول و برتر و بيچون و چرا را در آن داشتند. و از نظر سياسي به بيرون راندن حكام عرب و برپايي دودمانهاي ايراني صفاريان در سيستان، سامانيان در خراسان بزرگ، خاندان بويه كه مذهب شيعهی زيدي داشتند در مركز و جنوب و باختر ايران، خاندان زيار در تبرستان و رويان و گيلان انجاميد و تا آنجا پيش رفت كه احمد ملقب به «مُعزالدوله»، يكي از سه برادر خاندان بويه، بغداد را گرفت و خليفهی عباسي را بركنار كرد و از آن پس مقرر شد در خطبهها از اين خاندان نام برده شود و سكه نيز به نام ايشان ضرب گردد و اين واقعه در 356 رخ داد كه فردوسي 26ـ25 ساله بود. با اين حال، هيچيك از اين دودمانهاي ايراني با وجود بيرون راندن اعراب و پيروزيهاي نظامي خود، در ايجاد ايراني يكپارچه و استقرار يك شاهنشاهي يگانه به عنوان ملاط و ساروج اين يكپارچگي كامياب نشدند، هر چند كه هر يك از ايشان، و گاه نيز وزيرانشان، براي مشروعيت بخشيدن به فرمانروايي خويش، درست يا نادرست، خود را از تبار يكي از شاهان و فرمانروايان پيش از اسلام اعلام كردند.3 با اين حال، گفتني است كه لقب شاه از چنان تقدس و اهميتي برخوردار بود كه هيچيك از اين دودمانها (غير از خاندان بويه) نام شاه بر خود ننهادند بلكه به لقب امير قناعت كردند.
به هر روي، همانگونه كه باورهاي غلط هزارهاي و ايمان به شكست دين و دودمان ساساني را بر باد داد، ناآگاهي از تاريخ گذشته ــ چه دربارهی افتخارات و پيروزيها و علل ريشهاي آن و چه نسبت به اشتباهات و شكستها ــ بر بحران هويت درون جامعهی ايراني و بر تزلزل روحي و عدم اعتماد به نفس ايرانيان و بهويژه بر بيسياستي و پراكندهكاري و جداييخواهي دودمانهاي حاكم ايراني ميافزود. در اينجاست که جنبش فكري شعوبي در ايران جان ميگيرد و توجه انديشمندان و صاحبقدرتان ميهنپرست ايراني به گردآوري و تدوين تاريخ گذشته به صورت ترجمه و تنظيم خداينامكها و شاهنامهها بيشتر ميشود. در برابر عربي كردن همه چيز از سوي اعراب و به گفتهی پرمغز دكتر محمدی ملايري «پديدهی تعريب»4، و نيز در برابر شعوبيگري افراطي اعراب كه از زمان بنياميه آغاز شده بود و به گفتهی جلال همايي «غرور و خودپسندي اعراب به جايي رسيد كه جنس عرب را ذاتاً از همهی ملل عالم به فضيلت ممتاز و منحصر دانست»5، جنبش مليگرايی ايراني يعني شعوبيه نيز بالا گرفت. استاد همايي نهضت شعوبي ايراني را واكنشي ميداند در برابر انديشهها و رفتارهاي ستمگرانه و تحقيرآميز اعراب،6 اما واقعيت آن است كه اين نهضت نه تنها واكنشي است بر ضد ستمها و تحقيرهاي اعراب، بلكه نيز كوششي است براي شناخت و حفظ هويّت ملي و ميراث فرهنگي خويش كه در هر عرصهاي به گونهاي ميبالد و رشد ميكند و شكوفا ميشود. بنابراين، چنانكه گفته شد، در اينجاست كه در كنار همهی رشتههاي علمي كه ايرانيان در آن سهم برتر را داشتند، گروهي نيز به گردآوري و تدوين تاريخ باستاني ايران پرداختند. ازشاهنامهی منظوم مسعودي مروزي، كه چندان چيزي از آن باقي نمانده و گويا در نيمه دوم قرن چهارم كتابي مشهور بوده است7، گشتاسبنامهی دقيقي، و شاهنامهی ثعالبي به زبان عربي8 كه بگذريم، مهمترين كتابي كه پيش از شاهنامهی فردوسي تدوين ميشود و از مهمترين منابع او ميگردد، شاهنامهی ابومنصوري به نثر است. و اين ابومنصور محمد پسر عبدالرزاق كه فرمان به تدوين شاهنامه ميدهد از بزرگزادگان توس بود و خود را از تخمهی سپهبُدان ايران ميدانست كه از سوي سامانيان به فرمانروايي بر توس گماشته شده بود كه يك بار بر آنان شوريد و شكست خورد و گريخت تا آنكه دوباره سر به فرمان ايشان نهاد و در سال 349 از سوي عبدالملك پسر نوح ساماني به سپهسالاري خراسان برگزيده شد ولي چند ماه بعد به سخنچيني بدانديشان از كار بركنار شد و جاي به آلپتگين ترك سپرد، در حالي كه گرديزي در زينالاخبار او را به نيكويي و دادگري با مردم بسيار ميستايد.9
به هر روي، در چنين روزگاري بخش مهمي از جامعهی ايراني ميخواهد آگاهانه با گردآوري و حتي بازنويسي تاريخ ميهن خويش، برتري ارزشهاي اجتماعي و دستگاه مينوي آن را به اثبات برساند و اين كاري است كه با تدوين آگاهانه تاريخها و خداينامكها يا شاهنامهها انجام ميگيرد.
و فردوسي در چنين روزگاري است كه پا به جهان ميگذارد. ناكامي در شناخت ارزشهاي نيك و بد گذشته و آفرينش ارزشهاي فرهنگي نوين، به اضافه فقدان ساروج شاهنشاهي يگانه، طبعاً احتمال تباهي ناشي از قدرت را در ميان قدرتمندان بيشتر ميكرد كه نمونهی آشكار آن در عرصهی سياسي فقدان معيارهايي روشن و نيرومند براي حكومت كردن، به خدمت گرفتن غلامان ترك از سوي سامانيان و قدرت زياد به آنان بخشيدن و در عين حال با آنان بدرفتاري كردن،10 برپا داشتن دستگاهي با شكوه ظاهري و پوستهی بيروني پادشاهي ولي خالي از هستهی دروني دادگرانه و هوشمندانهی آن بود. اگر قدرت بيلگام ميتوانست حتي كيخسرو آن شاه ـ پيامبر بيهمتا را كه از معيارهاي تشخيص داد از بيداد نيز آگاه بود، از هراس فساد (در چارچوب انديشهی فردوسي نه لزوماً اصل اسطوره) وادار به ترك مقام و جهان كند، چگونه با سامانيان و همهی دودمانهاي ايراني ديگر كه از گوهر پادشاهي در ايران چندان آگاهي نداشتند نميتوانست چنان كند؟
به هر حال، فردوسي كه افزون بر شعوبي و شيعه بودن (و از ياد نبريم كه شيعه بودن در زمان فردوسي با زمان صفويه و پس از آن بسيار تفاوت داشت و بيشتر انگيزهی ناسيوناليستي داشت تا ديني) از بخت بلند ايرانيان از انديشهاي بلند و فرزانگي و در عين حال استعداد فراوان هنري نيز برخوردار بود و به احتمال زياد پيش از آغاز به سرايش شاهنامه داستانهايي نظير بيژن و منيژه را در جواني سروده بود، احتمالاً در حدود 40 سالگي يعني سال 370 آغاز به سرودن شاهنامه ميكند و اين كار را نيز كاملاً آگاهانه و هدفمند انجام ميدهد. اما آنچه يادآورياش بسيار اهميت دارد اين است كه فردوسي ضمن رعايت امانت كامل در نقل رويدادها از منابع خويش، از يك سو هر جا لازم ميبيند داوري و نظر شخصي خود را نيز به نحوي كه بر خواننده آشكار باشد در آغاز يا پايان رويدادها ميافزايد، و از سوي ديگر (و نكتهی مهم اينجاست) فقط قصد حماسهسرايي و باليدن به گذشته را ندارد بلكه، چنانكه از اشعارش كه ذكر خواهيم كرد برميآيد، ميخواهد تاريخ را به نظم درآورد تا همگان به خواندن آن علاقهمند شوند و از آن درس بگيرند و در اين ميان از خرافهزدايي از اسطورهها نيز چندان باكي ندارد و در واقع در نقل آنها دست به گزينش ميزند.
ميدانيم كه منابع فردوسي، گذشته از منبع پايه كه شاهنامهی ابومنصوري بوده است، چهار تن زنده هستند كه از آنان نام ميبرد. به علاوه تئودور نولدكهی آلماني، به نقل از مقدمهی بايسنغري، مينويسد كه «شاهنامهی ابومنصوري به دست چهار نفري كه در زير اسم آنها برده ميشود، انجام گرفت: 1. ماخ خراساني اهل هرات 2. يزدانداد پسر شاپور از سيستان، 3. ماهوي خورشيد پسر بهرام از نيشابور و 4. شادان پسر برزين از توس. هيچيك از اين اسمها مسلماني نيست. بيشك هر چهار نفر زرتشتي بودهاند. تنها آنها ميتوانستهاند كتابهاي پهلوي را كه ميبايستي از آنها استفاده كرد بخوانند...»11. بيآنكه ناچار باشيم مانند نولدكه شك نكنيم كه اين چهار نفر همگي زرتشتي بودهاند، اما شكي نيست كه فردوسي اگر ميخواسته ــ با توجه به اين كه همسرش نيز پهلوي ميدانسته است ــ ميتوانسته از منابع موجود پهلوي از جمله بُندهش، كه اكثراً در سدههاي سوم و چهارم هجري نوشته شده بودهاند، بهره بگيرد حال آن كه ميدانيم فردوسي در نقل اسطورهها تا چه اندازه خرافاتزدايي ميكند يا از آنها ناديده ميگذرد. اين نكته را دانشمند جوان نسل امروز ايران، شروين وكيلي، نيز هوشمندانه دريافته و پس از آن كه روايت اسطورهاي ـ عرفاني ناپديد شدن كيخسرو را ميپذيرد دربارهی شاهنامه ميافزايد: «روايتشاهنامه، كه پهلوانان را ــ و به طور تلويحي كيخسرو را ــ مرده فرض ميكند و ناپديد شدن ايشان در ميان كولاك را همارز مدفون شدنشان در زير برف و بهمن ميداند، روايتي عقلاني و سرراست است كه به سبك مرسوم فردوسي از عناصر فراطبيعي زدوده شده است»12.
اين سخن كاملاً درست است و همانطور كه اگر بخواهيم مانند دكتر وكيلي به اسطورهشناسي بپردازيم ناچاريم استدلالهاي بسيار روشن و انكارناپذيري را كه فردوسي از زبان كيخسرو براي ترك قدرت و ترك جهان برميشمارد ناديده بگيريم كه وكيلي هم ناديده گرفته است. وقتي ميخواهيمشاهنامهی فردوسي به عنوان ميوهي انديشهی روشنفكر ايراني سدهی چهارم را نيز بررسي كنيم بايد اسطورهشناسي را كنار بگذاريم، و ببينيم داوري شاهنامه و فردوسي چيست. و همانطور كه وكيلي به درستي دريافته است «سبك مرسوم و هميشگي فردوسي زدودن عناصر فراطبيعي» و در حد امكان، در واقع، خرافهزدايي بوده است. بنابراين شاهنامهشناسي با اسطورهشناسي تفاوت دارد و نبايد مانند بسياري از افرادي كه از آگاهي كافي بهره ندارند به داوري شتابزده و مندرآوردي پرداخت.
فردوسي در بيان تاريخ ايران هيچ چارهاي جز ذكر اسطورههاي پيشدادي و كياني نداشته است، و در عين حال گناهي ندارد كه از هخامنشيان و اشكانيان نيز آگاهي ندارد، زيرا دريغا با تاراج و سوختن اسناد توسط بيگانگان، ساسانيان نيز آگاهي درستي از آنها نداشتند، همانگونه كه ايرانيان پس از اسلام نيز در زمان فردوسي آگاهي درستي از ساسانيان نداشتند.
دربارهی آگاهانه و هدفمند بودن اين اثر جاويدان، خود شاعر به اندازهاي بسنده در جاي جاي شاهكار خود اشاره كرده است. فردوسي آشكارا هوادار تاريخ ايران قبل از اسلام است و ميگويد:13
چو زان نامداران جهان شد تهي تو تاج فزوني چرا برنهي؟
.....
كز ايشان جهان يكسر آباد بود بدانگه كه اندر جهان داد بود
(2 ص 308)
و در توصيف كتاب خويش ميافزايد:
سر آرم من اين نامهی باستان به گيتي بمانم يكي داستان
بدين نامهی شهرياران پيش بزرگي و جنگي سواران پيش
همان دانش و دين و پرهيز و راي همان رهنموني به ديگر سراي
(5 ص 41ـ439)
و نيز:
كهن گشته اين داستانها، ز من همي نو شود بر سر انجمن
(2 ص 202)
و از خدا ميخواهد:
زمان خواهم از كردگار جهان كه چندان بماند دلم شادمان
كه اين داستانها و چندين سخن گذشته برو سال و گشته كهن
ز هنگام كي شاه تا يزدگرد ز گفت من آيد پراكنده گرد!
بپيوندم و باغ بيخَو كنم سخنهاي شاهنشهان نو كنم
(7 ص 446)
و اين «نو كردن داستانهاي كهن» و «نياز به نو كردن تاريخ شاهان» به انگيزهی «بيخَو كردن» و كندن علفهاي هرز باغ ايران معنايي ندارد جز آن كه فردوسي اين باغ را پر از علف هرز بيداد يا ويراني برخاسته از بيدادي ميداند كه ظاهراً از ديدگاه شاعر در دوران شاهان دادگر پيشين وجود نداشته يا بسيار كمتر و استثنايي بوده است. چون، چنانكه ديديم، ميگويد در زمان فرمانروايي دادگرانهی ايشان جهان يكسر آباد بوده است. چنان كه وقتي ميسرايد:
بسي رنج بردم در اين سال سي عجم زنده كردم بدين پارسي
بناهاي آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پي افكندم از نظم كاخي بلند كه از باد و باران نيابد گزند
(4 ص 173)
....
چو اين نامور نامه آيد به بُن ز من روي كشور شود پر سخُن
از آن پس نميرم كه من زندهام كه تخم سخن را پراكندهام
هر آنكس كه دارد هُش و راي و دين پس از مرگ بر من كند آفرين
(8 ص 288)
به روشني نشان ميدهد كه از هدف خود، روش كار خود و ارزش شاهكار بيهمتاي خود و تأثيري كه بر جامعهی ايران خواهد نهاد به خوبي آگاه است: چنين مردي با آن تبار دهقاني (كه به معناي ايراني اصيل است)، با چنان آگاهي تاريخي و فلسفي، چنان ميهندوستي و راستگويي و امانتداري، و چنان نيروي بيهمتاي هنري و آگاهي كامل به درستي راه خويش، عجيب نيست اگر انديشهفروش نباشد، از سراسر خوشيهاي مادي در راه آرمان بزرگ خود چشم بپوشد، زندگي را به رنج بگذراند و سراسر آن را به رايگان به پاي اثر گرانقدر خود بريزد.
بر من مباد اگر بخواهم بر رنجهاي مادي فردوسي دل بسوزانم، چون اين اهانتي است به منش والاي او. بنابراين از دلاوري رواني اين بزرگمرد كه زندگياش خود حماسهاي بود به سترگي شاهنامهاش، يادي گذرا ميكنم و ميگذرم.
اشاره كردم كه فردوسي هنگامي سرودن شاهنامه را آغاز ميكند كه هنوز اميدها بيشتر است و گرچه «زمانه سرايي پر از جنگ است و به جويندگان جهان تنگ»14، و هر چند خراسان و توس همانند بسياري از جاهاي ايران ميدان تاختوتاز و كشمكش هميشگي مدعيان و حريفان است، ولي هنوز سامانيان نيرويي دارند؛ غلامان ترك چيرگي نيافتهاند؛ فردوسي خود شكوه و ثروتي دارد،15 جوان است با همسري با فرهنگ پهلويدان؛16 و در توس از پشتيباني دوستان و ميهنپرستان بيبهره نيست.17 ليك به زودي سامانيان به علت سياستهاي نادرست خود و چنان كه ديديم به دليل بدرفتاري با غلام / سردار وفاداري چون آلپتگين سقوط ميكنند، و نه تنها زمانه «جاي سختي و بلا و نشستنگه اژدهاي تيزچنگ» ميشود،18 بلكه جواني فردوسي نيز به پيري همراه با تنگدستي ميگرايد، آنچنان كه گاه به نان و گوشت و هيزم گرمازايي نيز نياز دارد و اين مرد والامنش ناچار ميشود اين را به خواننده يادآور شود.19 يا در پايان كتاب و پس از شرح ماجراي مرگ يزدگرد سوم باز شاعر چنان از تنگدستي مينالد كه مرگ را بر بارش تگرگ ترجيح ميدهد و از كمترين هيزم و گندم و گوشت بيبهره است.20 حال ميگذرم از توصيفهاي ديگري كه خود از عوارض پيري، سپيد شدن موها و خم شدن پشت و كمسو شدن چشم و آسيبهاي گوش و پا در كنار تهيدستي در سن 65 سالگي از زندگاني پر رنج ميسرايد.
اكنون، چنين اَبَرمردي كه در زمانهاي پر از تفرقه و جنگ، بياميد و با تنگدستي، سرود پيكار شادمانهی ايرانيان با بديها و زشتيها را سراييده است، ناچار است در غم «ناشري» چون محمود غزنوي باشد كه هم دشمن شعوبيان ايرانپرست است و هم شيعيان. افزون بر اين كه از ارزشهاي دروني شاهنامه نيز بيزاري ميجويد. حال آنكه دست بهقلمان ديگر در دربار محمود و جانشينانش از مكنتي شاهانه برخوردارند و در برابر ستايش آن غلامزاده و نكوهش همهی ارزشهاي ارجمند ميهن خويش، پياپي صلههاي شاهانه ميستانند. درست همان هنگامي كه فردوسي با جابهجايي قدرتها، چندي شاهنامهی گرانقدرش را نهان ميكند و سرانجام ناچار ميشود آن را پس از «خودسانسوري» به دربار محمود بفرستد تا هم شاهكار خود را از نابودي برهاند و هم از تنگدستي خود بكاهد، كسي چون عنصري در مدح محمود، آيينهاي كهن ايران و جشن سده را به ريشخند ميگيرد و زرتشتيان را «گبركان» ميخواند (كه در اينجا به معناي «كُفار» است)21، و ميگويد:
تو مرد ديني و اين رسم، رسم گبران است روا نداري بر رسم گبركان رفتن
جهانيان به رسوم تو تهنيت گويند تو را به رسم كيان تهنيت نگويم من
نه آتش است سده، بلكه آتش آتش توست كه يك زبانه به تازي زند يكي به ختن22
و فرّخي، مداحي ديگر، در مدح مسعود و محمد پسران محمود غزنوي، شاهان و پهلوانان ايران باستان را از كمترين بندگان سلاطين ترك نيز پستتر ميشمارد:
گرد آمده بر درگه او از پي خدمت صد شاه چو كيخسرو و صد شير چو رستم
يا:
كمتر حاجب تو را چو جم و چو كسري كهتر چاكر تو را، چو گيو و چو بيژن
و چه شباهت حيرتانگزي است ميان اين عملههاي ظلم و دست بهقلمان نادان و استخوانجوي با دست بهقلماني كه همهی ما سالمندترها در طول زندگاني خود گواه نادانيها يا صلهجوييهايشان بودهايم، يا خود چه بسا دريغ، يكي همانند ايشان.
به هر روي اگر ابومنصور، حاكم توس، به فردوسي اندرز داده بود كه ناچاري حماسهات را به شاهان بسپاري،23 اما اين شاهان ديگر آن شاهان ايراني و ايراندوست ــ ولو نابخرد ــ نيستند، بلكه كساني چون محمود و جانشينان او با آن گرايشهاي ضدايراني خويشاند و شاعر بهرغم شكيبايي بسيار و خاموشي ديريازي در نهان كردن كتابش كه تاب آن بر دلش آسان نبوده است:
همي اين سخن بر دل آسان نبود جز از خامُشي هيچ درمان نبود
همي داشتم، تا كي آيد پديد جوادي كه جودش نخواهد كليد
(4 ص 171)
يا :
همي گفتم اين نامه را چند گاه نهان بُد ز خورشيد و كيوان و ماه
(7 ص 404)
باز خود را ناگزير ميبيند كه آن «جواد پر جود» را در وجود كسي چون محمود بجويد. اما تنگمايگان و دزدان ادبي همين را نيز برنميتابند و گرچه پنهاني از نسخههاي كتاب او به رايگان رونويسي ميكنند تا سود خويش بجويند، ليك خود او را كمترين بهرهاي نيست و بايد با دستي كوتاه نظارهگر تاراجگراني باشد كه گويي فردوسي مزدور ايشان بوده و شاهنامه را براي بهرهبرداري آنان سروده است. فردوسي در پايان شاهكارش ميسرايد:
چو بگذشت سال از برم شصتوپنج فزون كردم انديشه و درد و رنج
بزرگان و با دانش آزادگان بنشتند يكسر همه رايگان!
نشسته نظاره من از دورشان تو گفتي بُدم پيش، مزدورشان!
جز احسنت ازيشان نبد بهرهام بکفت اندر احسنتشان زهرهام!
(8 ص 486)
و در حالي كه بزرگان ايرانيتبار كمترين كمك مالي به او نميكنند، يگانه ياريدهنده به او همان حسين قتيب، جوانمرد عربتبار، است كه همواره ياور او بوده است، چون بيدرنگ پس از اين ابيات ميافزايد:
حسين قُتيب است از آزادگان كه از من نخواهد سخن رايگان
ازويم خور و پوشش و سيم و زر وزو يافتم جنبش و پاي و پر
(همان)
2. ارزشهاي شاهنامه در مقايسه با حماسه يوناني
الف) شاهنامهی فردوسي
چون من در فصل «ديباچهی نظري» كتاب یادشدهی خود دربارهی معناي حماسه ملي و تفاوت آن با تاريخ و حماسه ديني، و در فصل «شالودههاي فرهنگي شاهنامه» دربارهی معاني و محتواي اسطوره و دين ايراني كمابيش به درازي بحث كردهام، در اينجا قصد تكرار ندارم. تنها ناچارم يادآوري كنم كه:
حماسهاي ملي، مانند شاهنامه، دليرينامهاي است كه گرچه هم در قالب بيان اسطورهها و هم هنگام بيان سرراست تاريخ، پشت به افسانهها و تاريخ گذشته دارد، اما بهراستي در قالب تاريخي تحليلي و پيراسته، از آرمانهاي جمعي جامعه سخن ميگويد و تا جايي هم كه در توان دارد به عنوان روشنفكر قرن چهارم هجري ميكوشد از اسطورهها نيز خرافهزدايي كند. پس، شاهنامه با همهی محدوديتهاي منابع خويش، از يكسو تحليل تاريخ ايران و جداكنندهی فرمانروايان نيك از بد و جوياي علل شكستها و پيروزيهاست، و از سوي ديگر بازتابندهی انديشهها و آرمانهاي جامعهی قرن چهارم و بزرگترين فرزانهی آن فردوسي است. بنابراين نه اسطوره به معناي دقيق آن است و نه تاريخ، گرچه لزوماً هر دو را در بر دارد. اينها هر دو جُستارهايي بسيار ارزشمند ولي جداگانهاند كه البته از شاهنامه نيز ميتوان براي تبيينشان بهره جست، بدون آن كه شاهنامه را بازتاب بيكموكاست و بهخصوص منفعل آنها انگاشت.
فردوسي به راستي با ديد يك دانشمند جامعهشناس، انسانشناس و حتي گاه زبانشناس، در حد توانايي مرزهاي علمي زمانهی خود، و گاه حتي فراتر از اين مرزها، به داوري درباره رويدادها ميپردازد بي آنكه دستبرد و تحريفي در آنها انجام دهد، ضمن آنكه البته در ميان منابع خود نيز آگاهانه دست به گزينش ميزند.
فردوسي، كسي كه در آغاز شاهكار خويش تنها در چند بيت پرمعناترين و زيباترين سرودها را در ستايش خرد ميسرايد، در همانجا نيز تكليف خود را با خواننده دربارهی اسطورهها، و حتي سراسر كتاب خود، روشن ميكند و ميگويد:
تو اين را دروغ و فسانه مدان به يكسان روشنِ زمانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمزِ معني بَرَد
(1 ص 12)
يعني اولاً هر زمانهاي انديشههاي خاص خود را دارد كه درخور همان زمان است، و ثانياً تو چيزهايي را كه با خرد امروزي سازگار است بپذير و بقيه را «رمزِِ معنی» و به بيان ديگر «نماد يا سَمبل» بينگار. او در آغاز داستان اكوان ديو همانند زبانشناسي فيلسوف هشدار ميدهد كه:
جهان پرشگفت است چون بنگري ندارد كسي آلت داوري
كه جانت شگفت است و تن هم شگفت نخست از خود اندازه بايد گرفت
و ديگر كه بر سرت گردان سپهر همي نو نمايدت هر روز چهر
نباشي بدين گفته (داستان اكوان ديو) همداستان كه دهقان همي گويد از باستان؟
خردمند كين داستان بشنود به دانش گرايد، بدين نگرود
وليكن چو معنيش يادآوري شوي رام و كوته شود داوري
(3 ص 9ـ288)
و در پايان همين داستان نيز همانند دانشمندي كه بيم دارد او را از خرافاتيان انگارند، ميافزايد:
تو مر ديو را مردم بدشناس كسي كو ندارد ز يزدان سپاس
هر آن كو گذشت از ره مردمي ز ديوان شمر، مشمرش ز آدمي
خرد گرد بدين گفتها نگرود مگر نيك معنيش مي نشنود
گَو آن پهلواني بود زورمند به بازو ستبر و به بالا بلند
گَوان خوان تو، اَكوان ديوش مخوان! نه بر پهلواني بگردد زبان؟
تگِ25 روزگار از درازي كه هست همي بگذراند سخنها ز دست
(3 ص 7ـ296)
چنانكه ميبينيم، فردوسي همتراز يك زبانشناس و بهويژه يك اسطورهشناس و حتي يك انسانشناس داوري ميكند و نه تنها واژه اَكوان را برابر با گَوان ميداند (كه به نظر من البته «اَكمن» يا «اكومن» ضد «بهمن» نيز بعيد نيست)، بلكه در بيت آخر يادآور ميشود كه داستانها و اسطورهها در درازاي زمان دستخوش دگرگوني ميشوند و هم دگرگوني معنايي مييابند و هم دگرگوني واژگاني. و بدينگونه با خرافاتزدايي خود ميخواهد مفاهيم دروني اسطورهها و افسانهها را بشناساند و نه جنبهی ظاهري آنها را.
من در همان «ديباچهی نظري» كتاب یادشده، به نظريههای ارسطو و هگل در زمينهی تعريف حماسه و در عين حال به كرانمندي آنها به علت عدم آشنايي با شاهنامهی فردوسي و اتكا به ايليادو اوديسهی هومر اشاره كردهام. چه در متن و چه در حاشيه دربارهی نظر هگل نوشتهام كه: «بدين سان فيلسوف، كه جز قومهاي پراكنده در جزيرههاي پرشماره يوناني و نيز جز ايلياد و اوديسه را به عنوان حماسهی اين قومها در برابر خود ندارد، زمينهی بايستهی فلسفي را فراهم ميسازد تا به ما نشان دهد كه نبردهاي ايلياد، به راستي، جز يگانگي قومهاي پراكنده يوناني، انگيزهی دروني ديگري نداشتهاند» (ص 29) و در يادداشت شمارهی 58 مربوط به آن نيز افزودهام كه: «حال آنكه ميدانيم اين نبردها در واقع بر سر گريز يك زن (هلن) با دلدادهی خود (پاريس) و خيانت به شوي آغاز ميشود و نيز به علت خشم آخيلس [ آشيل]، بزرگترين پهلوان سپاه يونان كه بر آگاممنون شاه خود بر سر ربوده شدن زني برده از سراپردهی خويش خشم گرفته است و سپاه خود را تنها ميگذارد، در همان آغاز موجب شكست محاصرهكنندگان شهر تروا ميشود» (ص 362) و وعده داده بودم كه در گفتاري ديگر به سنجش ميان دو حماسهی ايران و يونان بپردازم.
هر كس كه تنها يك بار شاهنامه را خوانده و حتي دربارهی آن شنيده باشد، ميداند كه علت اصلي همهی جنگها تجاوز يا ستم دشمنان ايران يا بدي بدكاران است و آغازگر جنگها هميشه دشمنان ايران هستند نه ايرانيان و در واقع نبردهاي بزرگ و كوچك همگي نبرد نيكي و بدي هستند يا كينهجويي از كساني كه با ستم خود تخم كينه كاشتهاند. در تمام بخشهاي اسطورهايشاهنامه ــ و حتي بيشتر بخش تاريخي ــ نيز (به جز چند استثنا) تقريباً هميشه حق با ايرانيان است كه به نحوي مورد ستم يا تجاوز قرار گرفتهاند و هر جا هم كه حق با ايرانيان، و بهويژه نماد آنها يعني شاه، نبوده است آن شاه و ايرانيان تاوان خطاي خود را پس دادهاند كه مهمترين آنها چيرگي هزار سالهی ضحاك به عنوان مظهر بدي بر ايران است. سرانجام نيز با مرگ افراسياب و پيروزي كيخسرو فصل مهمي از اين نبردها به پايان ميرسد كه فراوردهی نهايي آن ظهور زرتشت در زمان گشتاسب است. در اين نبردها پهلوانان و اَبَرپهلوانان ايراني پيوسته از خداوند ياري ميجويند و بهويژه در نبرد نهايي، كيخسرو شاه ـ پهلوان، در حدّ يك شاه ـ پيامبر، پيوسته از طريق سروش (يعني همان جبرئيل اسلامي) به رايزني با خداوند مشغول است و نگران آنكه مبادا در راه خود بر خطا باشد.
در زمينهی عشق و پاكدامني زنان نيز كافي است يك بار به رفتار و كردار دليرانه و در عين حال پاكدامني و وفاداري همهی زنان ايراني ــ و حتي غيرايراني كه به پهلوانان ايراني دل ميبازند ــ مانند رودابه، تهمينه، گُردآفريد، منيژه، فرنگيس، گلنار، شيرين، گُرديه خواهر بهرام چوبين، كتايون مادر اسفنديار و ديگران (غير از سودابه زن كيكاوس كه بدكار است و سزاي خود را نيز ميبيند) بنگريد تا به آساني به درستي اين سخن پي ببريد. در سراسر شاهنامه نه چندخدايي وجود دارد، نه پهلوانان ايراني آلت دست خداياناند، و نه هيچ نبردي به سوداي عشق زني (چه رسد به زني ناپاك) درميگيرد.
حتي اگر بخواهيم با واژگان و زبان هگلي نيز سخن بگوييم، شاهنامهی فردوسي سراسر زندگي شرافتمندانه و نجيبانه و پر رنج و در عين حال زميني قوم ايراني را بر ما روشن ميكند و آینهی تمامنماي زندگي و منشهاي اين قوم است و پهلوانان آن داراي منشهايي كلياند و عصارهي روح قوم خود را در منش پهلواني خود گرد آوردهاند و در واقع نمايندهي روزگار و ديار خود گشتهاند، و همهي بخشهاي حماسه، در پرتو عنصر معنوي واحدي، كل يگانهاي را با يكديگر تشكيل ميدهند. چون وجه امتياز هر قوم از اقوام ديگر تصورات قوم از خويشتن است، پس شاهنامهي فردوسي «گونهاي آگاهي جامعه به غايات و منافع و اصول خويش» است كه ميخواهد «رفتار گذشتهی خويش را به ياد آورد و توجيه كند تا ارادهی يكايك افراد جامعه را برانگيزد و بر شيوهی تصور آنان از خويش تأثير بگذارد»26.
شاهنامهی فردوسي تجلّي آن روح خودآگاه قومي است كه خود باور ندارد به تمام غايات و آرمانهاي مينوي خويش دست يافته است و از اين رو، با شور و شيدايي و شيفتگي ميخواهد حقّانيت خود را در گذشته به اثبات برساند؛ ميخواهد رنجها و پيكارهاي گذشتهی خويش براي تحقق مينوها و آرمانهايش و در عين حال لغزشها و خطاهايش را به ياد آورد تا بتواند دوباره بهپا خيزد و رستاخيز كند. حماسهی شاهنامه از آنِ قومي است كه به شكست خود، به «مرگ روح خويش»، باور ندارد و فرمانروايي «اصل قوم پيروز» را بر «اصل قوم خويش» به عنوان اصلي برتر نميپذيرد.
دربارهی قدرت شاهنامه در هويتبخشي به ايرانيان و پاسداري از زبان و فرهنگ ايران و نفوذشاهنامه در ميان مردم، استادان گذشته به حد كافي سخن گفتهاند و چه بسا استادان كنوني در همين همايش نيز سخن بگويند. پس من در اينجا سخني نميگويم و دربارهی اين نفوذ تنها به دو مثال بسنده ميكنم.
كنت دوگوبينو، خاورشناس و نژادپرست مشهور فرانسوي كه مدت شش سال در نيمهی سدهي نوزدهم ميلادي در زمان ناصرالدينشاه نخست به سمت كاردار و سپس وزير مختار فرانسه در تهران زندگي كرده است، در كتاب سه سال در آسيا (پاريس 1859) با حيرت از علاقه و آگاهي عموم ايرانيان و حتي روستاييان نسبت به تاريخ خود سخن ميگويد و ميافزايد كه هنگام بازديد از دهات اطراف تهران، شبها كشاورزان در قهوهخانه گرد ميآمدهاند و يكي برايشان تاريخ ميگفته است (كه پيداست منظورش نقّالي شاهنامه است) و گاه حتي شنوندگان اشتباهات او را اصلاح ميكردهاند و آنگاه با تأسف ميافزايد كه در فرانسه بسياري از روستاييان حتي ناپلئون را (كه در آن زمان حدود سي سال از دورهی او ميگذشته است) نميشناسند چه رسد به شارلماني يا لويي چهاردهم را!
نمونهي ديگر، شعر بلند «دارجنگه» به گويش لكي لرستاني است از زبان يك درخت كهنسال كه تاريخ گذشتهی ايران را از زمان كيومرث تا يزدگرد با اندوه بيان ميكند و البته در پايان چند كلمهاي هم دربارهي صفويان دارد. اين شعر را با لهجهی محلي و سپس ترجمهی آن، زندهياد ابوالقاسم انجوي شيرازي در دومين جشنوارهی توس در تيرماه 1355 در مشهد خوانده و تفسير كرده است.
ب) ايلياد و اوديسهی هومر
اكنون ببينيم ماهيت حماسهي يوناني، بهويژه ايلياد هومر، چيست و اين همه كشتار و به ظاهر دلاوريهاي انساني به چه انگيزهاي انجام گرفته است.
استيس انگليسي در تفسير نظر هگل به درستي مينويسد: «شعر حماسي بايد كارهاي جزيي افراد معيني را شرح دهد، ولي اين كارها بايد بر روي زمينهاي انجام گيرند كه تمامي زندگي قوم يا عصر خاصي را بر ما روشن سازند. دو منظومهی ايلياد و اوديسه آينهی تمامنماي زندگي يونانيان باستان است»29.
من، دربارهی شناخت ماهيت جامعهی يوناني و باورهاي مذهبي و اخلاقي آن، طي سي سال گذشته بارها در جاهاي گوناگون اشاره كردهام30 و جاي تكرارشان در اينجا نيست. تنها براي كوتاهي سخن ناچارم به دو نقل قول كوتاه از خود هگل و از ديويد هيوم، فيلسوف انگليسي سدهی هجدهم، بسنده كنم. هگل دربارهی يونانيان باستان مينويسد: «اگر بناست كه نام خدا واژهاي بيمعنا نباشد، بايد خدا را ذاتي بدانيم كه مبداء نيكي و نيكخواه است و ميتواند از وجود خويشتن به ما خبر دهد. به پندار يونانيان باستان خدايان موجوداتي حسود بودند و در افسانههاي يوناني از حسد خدايان بسيار گفته شده است و چنين گمان ميرفته كه ذات خدايي دشمن شكوه و بزرگي است و رسالت خدايان آن است كه بزرگان را خوار گردانند»31.
هيوم نيز ميافزايد: «هرودوت�