نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

امه نیما ابراهیم زاده فرزند کارگر زندانی سلام بر همه مردم ، سلام بر کارگران!



من نیما ابراهیم زاده فرزند کارگر زندانی در بند ودوستدار کودکان بهنام ابراهیم زاده هستم، بیش از یک ماه است که در بیمارستان محک کودکان بستری شده ام،
بیش از دوسال ونیم است که پدرم به جرم دفاع از ما کودکان وجامعه کارگری در زندان بسر می برد، اولین ملاقات ودیدار با پدرم بعد از ماهها انفرادی ومحروم از ملاقات را هنوز یاد دارم دیدن ان لحظات دهشناک وپر از تشویش ونگرانی، هنگامیکه پدر را برای اولین بار بعد از ماهها از بند 209 وزرارت اطلاعات به سالن ملاقات آوردند قلب من به شدت مجروح شد، حسرت اینکه پدر نمی تواند در کنارما بماند و به ما نزدیک شود در ان لحظه دوست داشتم با تمام وجودم پدرم را در اغوش بگیرم اما وجود شیشه های بیرنگ وبیروح که حتی به سختی می توانستم پدر را در انسوی میله های زندان ببینم اجازه این را به من نمی داد که پدر را با تمام وجودم در اغوش بگیرم، همیشه به خانواده ام به پدر ومادرم وپدر بزرگم افتخار کرده ام در نبود پدر،پدر بزرگ ودوستان ورفقای پدرم همواره در کنار من ومامان بوده اند، تا به امروز ما را تنها نگذاشته اند این نیز توان ونیروی من ومامان را در نبود پدر برای زنده ماندن دو چندان می کند، روزهایی که پدر عزیزم در کنارم بود وهرسال روز جهانی کودک مرا به مراسم روز جهانی کودک وجمعیت دفاع از کودکان کار وخیابان میبرد روزهای که به همراه پدر ومامان به کردستان خانه بابا بزرگ میرفتیم وخوش بودیم واز این همه خوش برخوردی مردم ودوستان واشنایان بسیار خوشحال بودم و آرزو دارم باز هم چنین روزهایی داشته باشم.
من که کودکی پر شور وفعال وپرتحرک ، اجتماعی وعاشق فعالیت های اجتماعی وانسانی پدر بودم، اما اکنون بیش از یکماه است در بیمارستان محک کودکان در بخش انکولوژی یک طبقه چهارم ساختمان محک مخصوص کودکان سرطا نی بستری شده ام مادرم همراه من است، وقتی مرا نگاه می کند چشمانش همیشه پر از اشک می شود و باتمام وجود حسرت مر ا می خوردکه تنها فرزندش در بستر بیماری است پدر هر روز از جنوبی ترین نقطه تهران ساعت دوازده ظهر به بیمارستان می آید که در کنار من چند ساعتی بماند با اینکه خودش از ناراحتی های آرتروز گردن ودرد گوش بشدت رنج میبرد هنوز فرصت پیدا نکرده است که خودش را معالجه کند او به شدت درگیر وضعیت پیش آمده وپیگروضعیت درمان ومعالجه من است این روزها که به سال نو نزدیک میشویم بیشتر در رنج وناراحتی بسر میبرم نگرانی از اینکه من در بستر بیماری ام واینکه نکند پدر را به زندان برگردانند، اینکه وقتی می بینم همه مردم وخانوادها این روز ها به همراه فرزندان خود برای خرید راهی بازار شهر میشوند، من در بستر بیماری هستم ، نمی توانم به همراه پدر ومادرم به خرید عید بروم واصلا می توانیم عیدی داشته باشیم؟آیا وسفری خواهیم داشت؟ سخت ناراحت می شوم . اما آن چه که توانسته است حتی در تلخ ترین لحظات زندگی خانواده مرا سرا پا نگه دارد این باور است که من عضو یک خانواده امتحان پس داده ام ما توانسته ایم در امتحانهای فراوان فایق ایم ما خوشبختیم که در دوره ای زندگی میکنیم که رفاه اجتماعی وحمایتهای انسانی نه فقط به عنوان یک امر مطلوب وبا ارزش بلکه به عنوان یک ضرورت مطرح هستند.
در پایان از تمامی کارکنان ودکترها، پرستاران بیمارستان محک که توجه زیادی به من ودیگر کودکان دارند وبرای بهبودی ما از هیج تلاشی دریغ نمی کنند از دوستان ورفقای خوب پدرم ومردم عزیز کشورم در داخل وخارج که همواره در کنار ما بوده اند نگرانی عمیق خودشان را ابراز داشته اند حمایتهای خودشان را از ما دریغ نکرده اند صمیمانه تشکر وقدر دانی میکنم، امیدوارم هرچه زودتر بهبود یابم ودل پدر ومادرم وتمامی کسانی که نگران من هستند را خوشحال کنم و بتوانیم جشن سلامتی را همراه با جشن ازادی پدر عزیزم ونوروز سال جدید را در کنار هم جشن بگیریم، به امید آن روز .
نیما ابراهیم زاده فرزند زندانی سیاسی دربند بهنام ابراهیم زاده
بیمارستان محک کودکان
اسفند 91بخش انکولوژی یک

زندانی داریم… تا زندانی…! تراب حق‌شناس

samer-alisav.jpg
۸۰۰ زندانی سیاسی فلسطینی به حمایت از مبارز معروف سامر عیساوی در اعتصاب غذا به سر می‌برند. ولی چون مسئله به فلسطینی‌ها مربوط است برای رسانه‌های گروهی جهان انگار نه انگار. این نیروی اشغالگر اسرائیل است که بی‌هیچ اعتنایی به قانون بین المللی آن‌ها را به زندان انداخته و شکنجه می‌کند.
برخی از این زندانیان مانند سامر عیساوی ۲۰۸ روز است که در اعتصاب غذا به سر می‌برند. او یکی از ۱۴ زندانی ست که در سال گذشته به دنبال توافق بین فلسطین و اسرائیل برای مبادله زندانیان، آزاد شده بودند ولی اسرائیل آنان را مجددا ربوده و بی‌هیچ توضیحی آن‌ها را در زندان نگاه داشته است.
سامر عیساوی هفتم ژوئیه سال گذشته دستگیر شد. در زندان مسکوبیه در اورشلیم شکنجه شد و ۲۸ روز تحت بازجویی بود. در ۲۳ روز اول بازداشت نتوانست با وکیلش تماس بگیرد. آزادی او از زندان دائما بنا به فرمان نظامی به تعویق افتاده و دلیل آن را محرمانه اعلام کرده‌اند.
سامر عیساوی ۱۰ سال از عمر خود را در زندان گذرانده بود. ۱۵ آوریل ۲۰۰۲ هنگام حملات متعدد نظامی اسرائیل به شهرهای فلسطینی از جمله جنین و نابلس (ساحل غربی) دستگیر شد. او را به ۳۰ سال زندان محکوم کردند. در حالی که نه کسی را کشته و نه کسی را زخمی کرده بود. ولی یک دادگاه نظامی ویژه او را متهم کرده بود که اسلحه داشته و به گروه‌های نظامی در اورشلیم آموزش می‌داده است.
امروز زندگی او به مویی بند است. نیمی از وزن خود را از دست داده و اعضای درونی او دارند از کار می‌افتند. بینایی و قدرت تکلم را دارد از دست می‌هد و خون بالا می‌آورد. متاسفانه همه این نشانه‌ها گواهی می‌دهند که در حال مرگ است. سال هاست که ما کوشیده‌ایم جهان را نسبت به وضعیت غیر عادلانه و وحشیانه‌ای که علیه زندانیان فلسطینی اعمال می‌شود هشدار دهیم. اسرائیل از ده‌ها سال پیش ‌‌نهایت کوشش خود را به کار می‌برد تا با شکنجه و حبس در شرایط بسیار سخت، مقاومت آنان را در هم بشکند. از ۱۹۶۷ تا کنون حدود ۸۰۰ هزار نفر از فلسطینی‌ها، مرد، زن، کودک به سیاهچال‌های نیروهای اشغالگر اسرائیل گرفتار شده‌اند که در قیاس با جمعیت فرانسه شمارشان به ۱۵ میلیون می‌رسد.
آیا می‌دانید که وقتی یک زندانی فلسطینی در زندان اسرائیل بمیرد جسد او را تا پایان مدت محکومیتش به خانواده‌اش تحویل نمی‌دهند؟
زندانیان فلسطینی در اسرائیل محروم از ملاقات خانواده، حضور وکلا، محروم از درمان و تغذیه درست و غالبا در سلول‌های انفرادی به سر می‌بردند. با وجود این، همیاری نمونه‌ای بین آنان وجود دارد تا زندانی دیوانه نشود و حثیت انسانی‌اش حفظ گردد.
زندانیان به اعتصاب غذاهای متعدد دست زده‌اند تا خودسری‌های اسرائیل و شکنجه‌هایی را که از سن ۱۲ سالگی هنگام دستگیری و بازجویی بر آنان اعمال می‌شود به گوش جهانیان برسانند. شما همچنین می‌دانید که اسرائیل دست به بازداشت «اداری» می‌زند، یعنی حبس بدون اتهام، بدون محاکمه و بدون آنکه پایان مدت بازداشت مشخص باشد. اسرائیل از قانونی استفاده می‌کند که دولت انگلیس در فاصله دو جنگ جهانی در فلسطین پیاده می‌کرد یعنی بازداشت اداری که هر ۶ ماه تا مدتی بی‌پایان قابل تمدید بود. هم اکنون ۱۷۸ زندانی فلسطینی در چنین وضعی به سر می‌برند.
فوتبالیست حرفه‌ای فلسطینی محمود سرسق که ۳ سال در زندان اسرائیل گذراند چنین وضعی داشت و تنها در پی ۹۵ روز اعتصاب غذا و بسیج بین المللی بود که از زندان آزاد شد.
امروز رسانه‌ها همچنان در باره سرنوشت سامر عیساوی و دیگر زندانیان فلسطینی به سکوت خود ادامه می‌دهند. بازداشت آنان در زندان‌های اسرائیل بنابر حقوق بین الملل غیرقانونی ست، چنانکه بر اساس معاهده‌های ژنو ممنوع است که یک قدرت اشغالگر، اهالی یک سرزمین تحت اشغال را به جای دیگری انتقال دهد. این کاملا ناعادلانه و خودسرانه است. هدف اسرائیل به تسلیم کشاندن مردان و زنان و کودکان است و مرعوب کردن اهالی فلسطین تا سرزمین و کشورشان را ترک کنند.
حدود ۱۰ انجمن فرانسوی هوادار فلسطین اطلاعیه فوق را امضا کرده برای تظاهرات در مقابل ستاد حزب سوسیالیست و مقابل مرکز پومپیدو فراخوان داده‌اند.
۲۲ فوریه ۲۰۱۳
برگرفته از سایت اوروفلسطین
http://www.europalestine.com/spip.php?article8083

سایه طلوعی: فرزندان بیمار زندانیان سیاسی و عقیدتی



نیما ابراهیم زاده فرزند بهنام ابراهیم زاده (فعال کارگری و فعال حقوق کودکان)، چهارمین فرزند بیمار زندانیان سیاسی و عقیدتی است که در چند ماه گذشته اسیر تخت بیمارستان شده است. پیش از نیمای 13 ساله، بارمان احسانی 5 ماهه فرزند عرفان احسانی و ترانه ترابی، رسام تبیانیان 11 ماهه فرزند زهره نیک آئین (از شهروندان بهائی) و پژمان کبودوند، فرزند 22 ساله ی محمد صدیق کبودوند (فعال حقوق بشر)، نیز راهی بیمارستان شده بودند.
" نیما" از سرطان خون رنج می برد و "پژمان" با نوعی بیماری خونی دست و پنجه نرم میکند که مراحل درمان دشواری دارد و "بارمان و رسام" که به همراه مادران خود در زندان سمنان نگهداری میشوند، به علت بیماری شدید عفونی از زندان به بیمارستان منتقل شدند.
بیماری های حاد هریک از این 4 نفر در شرایطی بروز کرد که والدین و خانواده هایشان برای ماه های متوالی تحت فشارهای روانی شدید ناشی از بازداشت و پیگیری های قضایی قرار داشتند و بیماری فرزندان نه تنها از این فشارها کم نکرد که تبدیل به ابزاری برای اعمال فشارهای چند برابر شد. تا جایی که محمد صدیق کبودوند به دلیل عدم موافقت مسئولان زندان و دادگستری با مرخصی وی برای دیدار با پسر بیمارش، ناچار شد دست به اعتصاب غذا بزند. مادر بارمان، محروم از امکان مرخصی بود و پس از پیگیریهای مکرر خانواده و به دلیل تجویز و درخواست پزشک، سرانجام برای مدت کوتاهی به مرخصی اعزام گردید اما پدر دربند بارمان، بدلیل محرومیت از تلفن همچنان در بیخبری از همسر و فرزند خود بسر میبرد. رسام، دیگر نوزاد بهایی نیز، پس از ابتلا به عفونت گوش تا مدتی با مقاومت مسئولین برای مرخصی درمانی، مواجه بود.
در حال حاضر هم بهنام ابراهیم زاده در شرایطی که هفتاد درصد از شنوایی سمت چپ گوش خود را بر اثر شکنجه و ضربات وارده در زندان از دست داده است، از آرتروز گردن در عذاب است و طبق تایید پزشک اوین مهره های 5 و 6 وی از هم فاصله گرفته اند، از لحظه آغاز مرخصی کوتاه مدتش، برای تهیه داروهای نایاب و گران قیمت فرزندش از تهران، شهرستان ها و خارج از کشور در تلاش و تکاپو می باشد. او تاکید دارد که «جان پسرم در خطر است و اولویت اول من پسرم می باشد و تمام تلاشم را میکنم که فرزندم زنده بماند». بر اساس اخبار منتشر شده نیما هم اکنون در بیمارستان "محک" تهران بستری و تحت مراقبت است. یک منبع نزدیک به خانواده ابراهیم زاده گفته است که پزشکان وضعیت نیما را وخیم اعلام کرده اند، امکان درمان وی را غیر قابل پیش بینی می دانند و اظهار نظر در مورد آن را به ماههای آینده موکول کرده اند.
یک بررسی سریع نشان می دهد که در طی روزهای گذشته، این خبر و اخبار مشابه در شبکه های اجتماعی و سایتهای خبری بارها به اشتراک گذاشته شده است و بسیاری از مردم با وجود محدودیت هایی که برای ارتباط با خانواده ی زندانیان وجود دارد، خواستار کمک های مادی و معنوی شده اند.
اما مساله ی اصلی این است که چند درصد از این همدردی ها و درخواست های کمک رسانی به نتیجه می رسد و مسئولان مربوطه تا چه حد راه را برای درمان سریع و موثر کودکان و نوجوانان بیمار زندانیان هموار می کنند؟
متاسفانه شاهد هستیم که رنج و بیماری فرزندان زندانیان سیاسی و عقیدتی، تبدیل به داستانی تلخ و دنباله دار شده است. روایت دستگیری نرگس محمدی(نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر) در شرایطی که کودک بیمارش بیش از هر زمان دیگری نیازمند حضور مادر بود، مشت نمونه ی خرواری است از همه ی آنچه در چند دهه ی گذشته بر فرزندان زندانیان روا داشته اند. او می گوید: «زمانی که مرا بازداشت کردند کیانا را عمل کرده بودم. ناله میکرد و ضجه میزد و گریه میکرد. 3 بار تا پایین پلهها مرا بردند و دخترم با صدای لرزان از من خواست تا او را ببوسم و بروم. 3 بار بالا آمدم و او را بوسیدم. نگذاشتم اشکم را ببیند ولی خدا شاهد است که در دل خون میگریستم. کیانا را عمل جراحی کرده بودم. شکمش پر از بخیه و زخم بود. همان شب ساعت 8 از بیمارستان به منزل آورده بودم. و باید مراقب بخیهها میبودم. دختر کوچک سه سال و نیمهام تب داشت. عمل جراحی سختی شده بود و من 10 شب و روز بیدار بر بالین کوچکش بودم...»
بدیهی است که شوک ها و شکنجه های روانی که جزئی از زندگی هر روزه ی خانواده و فرزندان زندانیان شده است، بر وضعیت روحی، روانی و جسمی آنان تاثیر مستقیم و قاطع دارد. به این معنا که حتی اگر کودکی مبتلا به بیماری مادرزاد هم باشد، در شرایط پرتنش ناشی از برخوردهای امنیتی، دچار تشدید بیماری و عوارض ناگوار دیگر خواهد شد.
و سوال این است که به راستی چه کسی مسئول سلامتی و درمان این فرزندان است؟ در وضعیتی که زندانیان از امکان کسب درآمد، حقوق ماهیانه و حق بیمه محروم هستند، هزینه های سنگین دارو و درمان آنها از کجا باید تامین شود؟ کدام بند از قانون این فرزندان را به دلیل آزاداندیشی و یا فعالیت سیاسی و مدنی والدین، محکوم به بیماری و مرگ تدریجی می کند؟ چه تضمینی برای حفظ سلامت جسمی و روانی نوزادان شیرخوار محبوسی که حساس ترین روزهای زندگی خود را به دور از هوای آزاد و امکانات بهداشتی، درمانی و پرورشی می گذرانند، وجود دارد؟ آیا مرجعی برای بررسی آماری کودکان زندانیان که دچار اضطراب جدایی، افسردگی و پرخاشگری هستند و در نهایت با افت تحصیلی مواجه می شوند، وجود دارد؟
آیا وقت آن نرسیده که مسئولان تذکرات مدافعان حقوق بشر و حقوق کودک را جدی بگیرند و دوران شکنجه های خانوادگی به پایان برسد؟
سایه طلوعی (عضو کمپین حمایت از کودکان والدین زندانی)
https://www.facebook.com/kodakanemadaranpedarandarband?fref=ts

نگاهی به مانيفست «اتحاد برای دموکراسی در ايران»
اسماعيل نوری‌علا
 
هفتهء گذشته، با کمال خوشحالی، خوانندهء «سند اعلام موجوديت» جريانی که خود را «اتحاد برای دموکراسی در ايران» ناميده است شدم؛ سندی که، در اين مقاله و از اين پس، از آن با عنوان «مانيفست اتحاد» ياد خواهم کرد؛ با توجه به اين نکته که تفاوت اين «مانيفست» با برخی «منشور» های تشکلات در حال تأسيس در آن است که اينگونه «منشور» ها فاقد هرگونه ساختار منطقی نظری و عملی بوده و بيشتر به کشکولی پر از «همهء چيز های خوب» شبيه اند، حال آنکه «مانيفست» دارای خط و ربط منظمی است که، البته به دلايل آشکاری که شرح خواهم داد، هنوز از صراحت کافی برخوردار نيست. باری، انتشار اين مانيفست بيش از هر چيز تأکيدی بر اين واقعيت است که اکنون ديگر «آلترناتيو سازی» در خط پيشاپيش تحولات گفتمانی اپوزيسيون خارج کشور قرار گرفته است. فضای سياسی کنونی که در آن از وجود يا پيدايش مدعيان مختلف آلترناتيو بودن، همچون شورای ملی مقاومت با محوريت سازمان مجاهدين، يا آلترناتيو شورای ملی ِ شکل گيرنده در اطراف شاهزاده رضا پهلوی، يا تشکلی که صفت «سوسياليستی» را برازندهء خود يافته است، و بالاخره همين «اتحاد برای دموکراسی در ايران» حضور دارند، کلاً نشانگر آن است که ما شاهد صحنهء جديدی هستيم که در آن مدعيان مختلف آلترناتيو بودن روياروی هم قرار گرفته و خود را در معرض قضاوت افکار عمومی می گذارند. و، به اين ترتيب، ما يک قدم ديگر به فضای دموکراسی نزديک تر شده ايم. اين واقعيت درخور شادمانی بسيار است؛ بخصوص برای کسانی که ساليان متمادی در راستای جا انداختن «گفتمان ضرورت آلترناتيو سازی» در سپهر سياسی ايران کوشيده و در ابتدا با مخالفت بسياری از چهره های آلترناتيو ساز کنونی، از جمله در همين «اتحاد»، مواجه بوده اند. اما، هميين اصرار بلندمدت کوشندگان مزبور از يکسو، و گرايش تدريجی نيروهای مختلف به اينکه برای «گذار از حکومت اسلامی» (چه بی خشونت و چه با خشونت) بوجود آلترناتيو نيرومندی نياز است که مشخصاتی متضاد با حکومت اسلامی داشته باشد، از سوی ديگر، اين مسئوليت خطير را برگردهء طرفداران «آلترناتيو سازی» می نهد که هر يک، در حد بضاعت نظری و توان فکری خود، اين جريانات را به نقد کشيده و نيک و بدشان را در ترازوی انصافی که در حيطهء درک خود دارند بسنجند. و آشکار است که برای نقد و بررسی نيک و بد هر حرکت آلترناتيو سازانه ای به وجود معيارهائی نياز است که از يکسو بر منطق و، از سوی ديگر، بر تجربه و درس آموزی از گذشته بنا شده باشند. من، بعنوان يکی از کوشندگان پی گير پروژهء آلترناتيو سازی در برابر حکومت اسلامی، بر اين اعتقادم که  معيارهای لازم برای پيش بينی نسبتاً درست و واقع گرايانهء پيروزی يا شکست آيندهء يک جريان آلترناتيو ساز از انگشتان دست تجاوز نمی کنند: اول: اگرچه آلترناتيو سازی يک کار گروهی است و به اجماع حداکثری نيروها و شخصيت های سياسی نيازمند است، اما هيچ ائتلافی نمی تواند، از همان آغاز راه، مدعی آلترناتيو بودن باشد و تنها در انتهای مسير آلترناتيو سازی است که می توان ديد کدام نيرو توانسته است از جانب مردم بعنوان آلترناتيو حکومت فعلی شناخته شود. به عبارت ديگر، «آلترناتيو ساختن» کار همهء گروه های سياسی است اما «آلترناتيو بودن» تنها بوسيلهء مردم تثبيت می شود. مگر اينکه تشکلی بکوشد آلترناتيو بودن خود را به کمک و حمايت خارجی ها تسجيل کند که آن مقولهء ديگری است و بايد جداگانه به آن پرداخت، چرا که آلترناتيوهای دست ساز بيگانگان از جنم ديگری هستند و نمی توانند صفت «ملی و مردمی» با خود حمل کنند. دوم: هيچ حرکت سازمان دهنده ای به «آلترناتيو ملی و مردمی» تبديل نمی شود مگر اينکه توانسته باشد، از طريق کار شفاف و وجود شخصيت هائی شناخته شده و معتمد، بيشترين اعتمادها و حمايت ها را از جانب مردمی که به کار سياسی توجه دارند جذب کند. سوم: حرکت آلترناتيو سازی بايد با دقت و آينده نگری کافی، بر بنياد تعيين مطلوب ترين هدف، اتخاذ واقعی ترین و مبرم ترين استراتژی، و محاسبهء حداکثر تاکتيک هائی که می توانند، هم به تناوب و هم بموازات يکديگر، عمل کنند، و از نظر علمی و منطقی قابل توجيه باشند، شکل بگيرد. چهارم: در فقدان يک شخصيت کاريزماتيک که معمولاً همهء نيروها، به رغبت يا اکراه، برتری او را بر خود می پذيرند (که در حال حاضر، خوشبختانه، با چنين شخصيتی روبرو نيستيم)، تشکلاتی که بر محور يک سازمان يا يک فرد سياسی شکل بگيرند، در واقع، بر عکس جريان روند آلترناتيو سازی شنا کرده و خود را در دورترين نقطه نسبت به «آلترناتيو شدن» قرار می دهند. علت اين امر آن است که آن «تک فرد» يا «تک سازمان» که می خواهد خود را محور کار قرار داده و در يک جريان ائتلاف ساز به رهبری نائل شود، بيشتر دارای قدرت دافعه است تا جاذبه، و «برتری جوئی ِ» مستتر در اينگونه روند ها مهمترين بازدارندهء وصول به اجماع حداکثری بشمار می رود. پنجم: از آنجا که «آلترناتيو» می خواهد که «جايگزين» وضع فعلی و حکومت کنونی شود، در مرحلهء تعيين هدف و اتخاذ استراتژی ِ خود، نمی تواند با کسانی که هنوز دلی با حکومت کنونی دارند و عناصر اصلاح طلب آن محسوب می شوند همکار شود. تضاد بين دو هدف آلترناتيوسازان و اصلاح طلبان (يکی برای گذار از رژيم و ديگری برای اصلاح و حفظ آن) مسلماً هم از شفافيت ائتلاف ها می کاهد و هم کارائی آنها را ناقص می کند. اين سخن اما و البته نافی امکان همکاری های تاکتيکی با اصلاح طلبان يک رژيم و عناصر ناراضی درون آن نيست بلکه بر اساس اين باور مطرح می شود که اين همکاری ربطی به «مرحلهء آلترناتيو سازی» ندارد و تنها در هنگامی که آلترناتيو ساخته و تثبيت شد، اعضاء آلترناتيو مورد اعتماد و حمايت مردم می توانند در مورد اينگونه همکاری های تاکتيکی تصميم گيری کنند. به نظر من، به کمک معيارهای پنجگانهء فوق است که می توان به وضعيت کنونی بخش هائی از اپوزيسيون که به راه آلترناتيو سازی گام نهاده اند بازگشته و موارد گوناگون مندرج در کوشش آنها را مورد بررسی قرار داد. مثلاً، و بعنوان دست گرمی، اگر معيار شمارهء 5 بالا را در نظر بگيريم، می توانيم ديد که چرا احتمال تبديل شدن شورای ملی مقاومت (با محوريت سازمان مجاهدين) و شورای ملی ايرانيان (با محوريت شاهزاده رضا پهلوی) به يک آلترناتيو معتبر بسيار اندک است و بزودی، بخاطر مقاومت سازمان ها و شخصيت های بيرون از اين «شورا» ها، کار آنها صرفاً به پيدايش ائتلاف های کم دامنه ای از طرفداران شخص يا سازمانی که محور واقع شده می انجامد و همين امر، خودبخود، راه پيوستن مخالفين به يک ائتلاف وسيع را می بندد. *** خوشبختانه، «اتحاد برای دموکراسی در ايران» از اين بليه در امان مانده است و هيچ کدام از شخصيت های آن، حتی شناخته شده ترين شان همچون مهندس شريعتمداری، دکتر سازگارا، دکتر آهی، دکتر باقرزاده و... و همچنين شناخته شده ترين سازمان هاشان همچون سازمان فدائيان خلق و حزب کوملهء کردستان ايران، و... ادعای محوريت اين اتحاد را ندارند و در راستای برتری جوئی در درون آن نيز حرکت نکرده اند. اين نيز پديده ای نو و دلگرم کننده است. اما در ارزيابی کار يک جريان آلترناتيوساز نمی توان تنها به همين يک معيار بسنده کرد و لازم است که ارزيابان، در کار خود، ضوابط و مفروضات و معيارهای ديگر را نيز در نظر بگيرند. و درست در اينجا است که کار «اتحاد برای دموکراسی»، به شرح زير، با دست اندازهائی چند روبرو می شود. نخست می توان گفت که اين«اتحاد»، با توجه به معيار شمارهء دوی ما، و در زمينهء جلب اعتماد مردم، کار خود را با غيرشفاف بودن کامل آغاز کرده و در کنفرانس استکهلم اش درها را به روی رسانه ها و ناظران بسته و پس از آن نيز حاصل کار کنفرانس را منتشر نساخته است. بااين وجود، هنگامی که واکنش های منفی نسبت به اين «رمز و راز مداری» از همه جانب برخاست، کنفرانس بروکسل با شفافيت بيشتری برگزار شد و در کنفرانس پراگ قدم بلندتری در اين راه برداشته شد. اما آيا می توان بر اساس اين اقدامات نتيجه گرفت که اکنون براستی شفافيت کامل بر کار اين «اتحاد» مسلط شده است؟ و يا اينکه هنوز بسياری از مطالب مربوط به آن در پس پردهء ابهام نهفته اند؟ به نظر من می رسد که اين اتحاد امر شفافيت را صرفاً به گذاشتن ويدئوی سخنرانی ها و بحث های علنی کنفرانس ها بر روی اينترنت، و انتشار برخی اسناد لازم، اما گنگ، در رسانه ها، تقليل داده و بسياری از مطالب را هنوز هم علنی نکرده است. چند مورد را بررسی کنيم: - در «مانيفست» به چند واحد تشکيلاتی اشاره شده، از جمله به "شورای سیاستگزاری اتحاد" که در "نشست ادواری ِ" خود پيشنهادات رسيده را به "کمیسیون های منتخب  شورای سیاست گزاری" فرستاده و، پس از دريافت نظرات آنها، مانيفست اتحاد را به صورت دو "سند راهبردی" تصويب کرده است. متأسفانه، به هيچ روی معلوم نيست که اعضاء "شورای سياستگزاری اتحاد" چه کسانی هستند؟ کی و چگونه به عضويت اين شورا برگزيده شده اند؟ و کدام مجمعی کار اين گزينش را انجام داده است؟ يا معلوم نيست خود اين «شورا» چگونه و با استفاده از وجود چه کسانی "کمیسیون ها"ی خود را انتحاب کرده است؟ در طی سه کنفرانسی که رفته رفته نام «اتحاد برای دموکراسی» را مطرح ساختند، هر بار شرکت کنندگان مختلفی حضور داشته اند و اگرچه اعلام شده بود که يک «کميتهء تدارکات» موضوع پنل ها و سخنرانان را تعيين می کند اما، در هيچ يک از کنفرانس ها، کسانی بعنوان «هيئت مؤسس اتحاد» اظهار وجود نکرده و، بالطبع، «شورای سياستگزاری» را نيز انتخاب ننموده اند. کاملاً معلوم است که مؤسسين واقعی اما اعلام نشدهء اتحاد، اعضاء شورای سياستگزاری و اعضاء کميسيون های منتخب اين شورا را با روش «دست چين کردن» انتخاب نموده و، حتی پس از اجرائی کردن اين روش، نيز نام خود و منتخبين شان را اعلام نکرده اند؛ آنگونه که اين «مانيفست» نيز بدون داشتن امضاهائی مشخصی انتشار يافته و  فاعل فعل «دست چين کردن» نيز مشخص نشده است. - از سوی ديگر، اين اتحاد توانسته است با سخاوت تمام مخارج سفر، اقامت، و تغذيهء آن دسته از شرکت کنندگان در کنفرانس هايش را که داوطلب پرداخت مخارج خود نبودند و نمی توانستند به خرج خود و بعنوان ناظر شرکت کنند، بپردازد. در مورد کنفرانس استکهلم ادعا شد که اين کنفرانس با کمک مالی بنياد «اولاف پالمه» برگزار شده است. اما در جريان برگزاری دو کنفرانس بروکسل و پراگ با يک شخصيت محوری مالی به نام آقای جواد خادم روبرو شديم که فقط تا اين حد از اطلاع را در اختيار ديگران گذاشته که مخارج کنفرانس ها بوسيلهء برخی از بازرگانان ايرانی تأمين شده که چون به ايران رفت و آمد دارند نمی توان نام شان را اعلام کرد. من فکر می کنم که اين همان پای زشت طاووس زيبائی است که قرار است بصورت «اتحاد برای دموکراسی» در آفاق اپوزيسيون خارج کشور بال و پر بگشايد. **** حال بپردازيم به چگونگی و چرائی گزينش هدف، استراتژی و تاکتيک های مبارزاتی که در اين مانيفست مطرح شده اند. در اين زمينه لازم است که، قبل از هر سخنی، به اين اصل مهم توجه کرد که تفاوت هدف و استراتژی و تاکتيک را می توان در دو محور «زمان» و «تغيير پذيری» تشريح نموده و نشان داد که «هدف» دارای ماهيتی بلند مدت و تغييرناپذير است و هرگاه تشکلی هدف خود را تغيير دهد در واقع انحلال خود را اعلام داشته و از آن پس بصورت تشکل نوينی به حيات خود ادامه می دهد؛ حال آنکه استراتژی اگرچه در مقابل تغيير بسيار مقاوم است اما می توان، با تمهيدات مختلف و بلند مدت، در آن تغييراتی را تزريق کرد. در مقابل تاکتيک ها سخت انعطاف پذيرند و آنها را می توان در صحنهء عمل تغيير داد. اين تعريف ِ از نحوهء تغيير پذيری ِ عناصر سه گانهء يک «پروژه» ما را به صورت مشروح زير به استفاده از «معيار چهارم» ياد شده در بالا، برای ارزيابی هدف، استراتژی و تاکتيک های اتحاد کمک می کند:
1. در زمينهء هدف: گفته شده که «هدف اتحاد بسترسازی برای يک همگرایی و همآوایی بزرگ نيروها است». و اين نيروها نيز چنين مشخص شده اند: «نیروهایی که راهکار انتخابات آزاد بر اساس معیارها و موازین بین المللی را برای گذار به دمکراسی در ایران بر می گزینند». در اين زمينه همچنين می خوانيم که اتحاد راه کارهای عملی مختلفی را برای پیش برد پروژهء خود پيش بينی کرده و شرح تفصيلی آنها را در مانيفست خود ارائه داده است. در مجموع اما می توان گفت که «هدف اتحاد» عبارت است از «بسترسازی برای يک همگرایی و همآوایی وسيع» که از نظر من، همان اقدام برای آلترناتيو سازی محسوب می شود. اما همينجا می توانيم بپرسيم که اگر روزی موفق شويم به آن «همگرائی و همآوائی مطلوب اتحاد» برسيم، آيا به هدف خود هم رسيده ايم و کار «اتحاد» مان به اتمام رسيد و بايد کرکرهء بساط مان را پائين بکشيم؟ يا نه، لازم است که متوقع باشيم که از دل «همگرائی و همآوائی نيروهای باورمند به انتخابات آزاد» آلترناتيوی بيرون آمده و تازه کار خود را شروع کند؟ و براستی چنين آغازی چگونه می تواند ممکن شود وقتی که ما به هدف خود رسيده باشيم؟ همين نکتهء بديهی نشان می دهد که اتحاد در انتخاب «هدف» به راه خطا رفته است. هدف آخرين چيزی است که اتحاد بايد به آن برسد و لذا «بسترسازی برای يک همگرایی و همآوایی وسيع» نمی تواند هدف باشد. يعنی، می توان ديد که «اتحاد» کنونی هدف خود را سرسری و بر اساس اسقاط تکليف تعيين کرده و بجای آن لازم است که اتحاد «همگرائی و همآوائی نيروهای باورمند به انتخابات آزاد» و حتی ايجاد «آلترناتيو منتجه از آن» را از مرتبهء «هدف» به مرحلهء «استراتژی» تنزل داده و، بجای آنها، «استقرار دموکراسی در ايران» را هدف خويش قرار دهد ـ واقعيتی که در نام اين اتحاد نيز عيان است.
2. در زمينهء تعيين استراتژی: اتحاد، بی اعتناء به اينکه به غلط استراتژی «همگرائی و همآوائی نيروهای باورمند به انتخابات آزاد برای آلترناتيو سازی» را در جايگاه هدف گذاشته و خود را در يک بن بست قرار داده است، در سراسر مانيفست خويش «انتخابات آزاد» را  به عنوان «استراتژی پروژه»اش  معرفی می کند بی آنکه توجه کند که خواستاری انتخابات آزاد تنها يک سياست تاکتيکی است و مبارزه برای «استقرار دموکراسی در ايران» را نمی توان در چهارچوب تنگ يک چنين تاکتيکی زندانی کرد. به اين نکته بازخواهم گشت، اما در همين جا توجه کنيم که گزينش «انتخابات آزاد» (حتی بصورت اشتباه در انتخاب آن بعنوان استراتژی) اتحاد را با اين مشکل مواجه می سازد که ديگران نيز، در کوشش های خود برای آلترناتيو سازی، به «انتخابات آزاد» اشاره و توجه دارند (مثلاً اسم کامل شورای ملی وابسته به شاهزاده رضا پهلوی عبارت است از «شورای ملی ايرانيان برای انتخابات آزاد»). اتحاد، در مواجهه با اين مشکل لازم ديده است که چنين توضيح دهد: «امروزه مفهوم انتخابات آزاد در فضای سیاسی ایران مقولهء آشنائی است و از جناح های حاکم تا اصلاح طلبان و مخالفان بنیادین جمهوری اسلامی آن را بکار می گیرند، اما مقصود یگانه ای از کاربرد آن ندارند». و در پی همين اذعان به وجود «گوناگونی برداشت ها از مفهوم انتخابات آزاد»، اتحاد توضيح می دهد که با دو برداشت زير از «انتخابات آزاد» موافق نيست: برداشت اول: «گروه دیگری از هموطنان و نیروهای سیاسی که اصولاً انجام هرگونه انتخابات آزاد را با وجود جمهوری اسلامی ممکن نمی دانند و، ضمن پذیرش اصل انتخابات منصفانه و آزاد، انجام آن را به فردای پس از گذار ازنظام حاکم محول می کنند» اتحاد در اين مورد می گويد که «ما مسلماً با این اصل که در فردای پس از این نظام باید انتخابات آزاد تنها معیار حاکمیت باشد، نه تنها اختلافی نداریم که بر آن پای می فشاریم. ولی تفاوت ما با آنان بیشتر بر سر انتخاب راهکارهای گذار از وضعیت موجود به دموکراسی است». مانيفست اما در مورد چگونگی و چرائی اين «تفاوت» نکته ای را برای طرح ندارد چرا که می گويد: «متاسفانه تاکنون راه کار مجزائی از سوی آنان ارائه نشده تا بتوان به مقایسه پرداخت»؛ که البته معلوم نيست اگر آن ديگران هنوز «راه کار»ی نشان نداده اند گردانندگان «اتحاد» از کجا فهميده اند که در مورد «راهکارهای گذار از وضعیت موجود به دموکراسی» با آنها اختلاف دارند! برداشت دوم: اتحاد می گويد اگرچه با آنانی که انتخابات آزاد را یک «جنبش مطالباتی از نظام موجود» و «کوششی برای اصلاح نظامم می دانند نکات اشتراک دارد اما استراتژی اش «راه کاری متفاوت» است. و اين تفاوت در چيست؟ اتحاد توضيح می دهد که قصد ندارد انتخابات آزادی را مطرح سازد که بر اساس قوانين و مقررات حکومت اسلامی انجام شود و می خواهد تا حکومت اسلامی بپذيرد که انتخابات را بر اساس ضواط بين المللی انجام دهد. اتحاد در توضيح برداشت خود از «استراتژی انتخابات آزاد» چنين می گويد: «ما وادار ساختن حاکمیت به تمکین به استانداردهای جهانی بر مبنای اعلامیهء جهانی حقوق بشر و اعلامیهء شورای بین المجالس (مصوب مارس ۱۹۹۴ پاریس) را، اصل اساسی برای انجام پذیری انتخابات آزاد و منصفانه و از شرایط لازم برای تحقق این پروژه می دانیم». و، بدين ترتيب، در پس لفاظی هائی چند، روشن می شود که گوهر استراتژی اتحاد «رسيدن به انتخابات آزاد نيست» بلکه آن را بايد در عبارت «وادار ساختن حاکمیت به تمکین» جستجو کرد.
3. در مرحلهء تعيين تاکتيک ها: مانيفست اين مرحله را بصورتی گذرا مطرح کرده و توضيح می دهد که اتحاد در اين مرحله دو «تاکتيک» را در نظر گرفته است: يکی «پیشبرد گفتگوی ملی دربارهء راه گذار به دموکراسی و نیز پیرامون گسل ها و تنش های اجتماعی در ایران برای ایجاد تفاهم و توافق» و ديگری «کمک به گسترش جنبش های مطالباتی و اعتراضی در شکل مبارزات بی خشونت».
در مجموع، در می يابيم که اتحاد می خواهد، با تکيه بر تاکتيک های مورد نظر خود، کاری کند که حاکميت کنونی آنقدر ضعيف شود که به انجام انتخابات آزاد بر اساس اسناد بين المللی فوق الذکر تن دهد و يا، در کلام مانيفست، به اين کار «وادار» شود. اين همهء آن چيزی است که از دل سه کنفرانس استکهلم ـ بروکسل و پراک (با مخارجی کم و بيش در حدود دويست هزار دلار) بيرون آمده و بوسيلهء يک شورای ناشناس سياستگزاری و کميسيون های منتخب آن فرموله شده است. **** به نظر من، اين نکته ای بديهی است که  اگر برای رسيدن به استقرار دموکراسی در ايران دست به «همگرائی و همآوائی» [ايجاد ائتلاف برای آلترناتيو سازی] بزنيم آنگاه بايد بپذيريم که استقرار دموکراسی در ايران مفهومی جز برقراری امکان برگزاری انتخابات آزاد و منصفانه بر اساس موازين بين المللی ندارد. به عبارت ديگر «انتخابات آزاد» نه می تواند هدف و نه استراتژی اتحاد برای مبارزه در راستای استقرار دموکراسی در ايران باشد و گزينش آن بعنوان «استراتژی» بوسيلهء «شورای سياستگزاری اتحاد» نوعی تحصيل حاصل است: وقتی دموکراسی مستقر شد انتخابات آزاد هم حاصل می شود. اما  اين «شورا» درست با همين حرف مخالف بوده و اعلام می کند که در سکوت باورمندان به «ضرورت انحلال حکومت اسلامی» پيرامون چگونگی منحل ساختن اين حکومت، «اتحاد» ناچار است در مسير «وادار کردن حاکميت» حرکت کرده و به سرعت از «انحلال طلبی» دور شود. بدين سان، اين اتحاد، به تلويح مليح، اقرار می کند که برای رسيدن به هدف خود «نيازمند ِ» باقی ماندن و يا نگاه داشتن ِ حاکميت کنونی است؛ آن هم به اين اميد که حاکميت، عاقبت، با لنگ انداختن در برابر مبارزات اين «اتحاد»، تن به انتخابات آزاد بدهد و خود به دست خويش ريشه های حکومت اش را بخشکاند! مانيفست می گويد: «ما این احتمال را که رژیم، در مرحلهء فروپاشی، از درون با شکاف مواجه شده و بخشی از آن برای حفظ پاره ای از امتیازات با اپوزیسیون همراه شود و تن به برگزاری انتخابات آزاد بدهد را نادیده نگرفته و از این فرصت استفاده خواهیم کرد». اما معنای ديگر اين سخن هم آن است که «اتحاد» برای روزی که «رژيم»، بی آنکه انتخابات آزاد را برگزار کرده باشد، فرو بپاشد دارای هيچ برنامه ای نيست و با گزينش «انتخابات آزاد» بعنوان «استراتژی» کلاً دست و پای خود را بسته و در رؤيائی بی برنامه دست و پا می زند.
اما اگر تصور کنيم که «اتحاد» می پذيرفت که هدف خود را «استقرار دموکراسی در ايران» قرار داده و استراتژی خود را «ساختن آلترناتيوی برخاسته از کوشش برای ترغيب بيشترين نيروها به همگرائی و همآوائی» اعلام می کرد، آنگاه خواستاری «انتخابات آزاد»، همچون يک «تاکتيک» کارآمد، در جايگاهی قرار می گرفت که در آن عامل تجربه اندوزی از راه مبارزه، با توانائی تمام، ماشين مبارزات را روغن کاری می کرد ـ بی آنکه تاکتيک های مختلف، و از جمله خواستاری برگزاری انتخابات آزاد، حتی بوسيلهء همين حکومت، همان مقاومت در مقابل تغيير را از خود نشان دهند که در مورد هدف و استراتژی گفتيم. بهر حال، به اعتقاد من و در تحليل نهائی، اگر «استراتژی واقعی اما پنهان شده در واژه ها»ی اين اتحاد «وادار کردن حاکميت به تمکين» باشد آنگاه در می يابيم که تمام احتجاجات آمده در اين مانيفست برای هموار کردن راه همکاری «اتحاد» با «اصلاح طلبان مذهبی» طرح شده اند و، لذا، با بکار بردن معيار شمارهء پنج ذکر شده در آغاز اين مطلب، می توان پيش بينی کرد که اين اتحاد نيز، همچون اتحاد جمهوريخواهان، بزودی بصورت زائده ای چسبيده به پيکر اصلاح طلبی در آمده و با پست و بلند آن نوسان خواهد داشت. همچنين، به نظر من، در همين راستا، اين نکتهء تلويحی را نيز می توان دريافت که امتناع گردانندگان اين تشکيلات از آوردن صفت «سکولار» در نام اتحادشان بايد به دليل همين چشمداشت به اصلاح طلبان باشد، و الا آشکار است که آلترناتيو هر «حکومت مذهبی ـ ايدئولوزيک» لزوماً بايد «حکومت سکولار ـ دموکرات» باشد و دوری گزينی از واژهء «سکولار» تلويحاً به معنای آن است که «اتحاد» باور دارد که چيزی به نام «دموکراسی دينی» هم می تواند آفريده شود که بر بنياد جدائی نهادهای دينی از نهادهای حکومتی عمل می کند. حال آنکه، بقول مولانا، «اين چنين شيری خدا هم نآفريد!»
 


تکثیر روح و منش مادر طریق الاسلام

ایرج شکری

چند روز پیش که مقاله اسماعیل وفا یغمایی (با تیتر«آیا می شود حرف زد») را خواندم که در مورد حمله هایی بود که به خانم عاطفه اقبال به خاطر فراخوانی که برای حمایت از انتقال هرچه سریعتر مجاهدین مستقر در لیبرتی به خارج از عراق در فیس بوک منتشر کرده، شده بود، و بعد مطالب مریدان کف برلب یا خود نمایان رقت انگیزی را در یکی دو سایت چسبیده به مجاهدین دیدم، با توجه به شناختی که از «سیره سیّئه» و انزجار برانگیز نسق گیری و قلدرمنشی و برچسب زنی که از زمان شعبده یی که انقلاب ایدئولوژیک نامگذاری شدبه بعد، از سوی رهبری مجاهدین بکار گرفته شده،گفتم نکند محمد اقبال بنا بر همان سیره سیّئه – که پیوسته آن را درشکل های مختلف و متناسب با شرایط  بازآفرینی و «کارآمد» کرده اند-، وارد این دسته کُر ارعاب و پرخاشگر و مریدان متعصب «رهبری انقلاب نوین» بشود، و مبادا قلم را در حرمت شکنی علیه خواهرانش بکار بگیرد. تصور این مساله خیلی برایم آزار دهنده بود. چون زمانی که او در فرانسه بود و در مدتی که گاهی او را در اورسورواز- دبیرخانه شورا- می دیدم، همیشه او را خوش برخورد و لبخند برلب و با نزاکت یافته بودم و دریغ بود که او از خود چهره یی نشان بدهد با چنگ و دندان بیرون زده مرید متعصبی که آماده تکه پاره کردن منتقدان، یا مثل «چییگین»های شاه اسماعیل و شاه عباس خیز برداشته برای کندن گوشت محکومان است(چنان که افتاده است و دانی). بعد که متن آن فراخوان عاطفه را خواندم(من خیلی به ندرت از وبلاگهای شخصی بازدید می کنم)، دیدم در آن چیزی نیست که سبب اثرات شدیدی چون فروکردن میخ و سیخی بر پهلو یا نیش زنبوری به کسی بشود، که در بعضی ها شده است، گفتم آقای محمد اقبال پخته تر و فهیم تر از آن است که به این نوع خود نمائیهای مبتذل و انزجار برانگیز دست بزند و حرمت خواهر نگه ندارد. اما تصادفا مطلب به شدت توهین آمیز محمد اقبال علیه عاطفه را در سیاست ایران افشاگر وابسته به سازمان مجاهدین خلق را دیدم و بسیار متاسف شدم که او به چنین اقدام انزجار برانگیزی دست زده است. من با خانم عاطفه اقبال جز تبادل چند سلام و علیک در زمانی که او در ارتباط با مجاهدین به دبیرخانه شورا می آمد و گمانم حدود بیست سالی از آن می گذرد، هیچ ارتباط و دوستی با او نداشته ام، در حد مطالبی که محمد اقبال تصویر آنها را ضمیمه مطلبش کرده است،  مثلا آن مطلبی که به تاریخ 15 بهمن و راجع به وضع لیبرتی با جملاتی نیش دار نوشته است، می شود قابل انتقاد دانست اما نه با لحن زننده و بکار بردن صفتی مثل «ماماچه پلیدک» برای او از سوی برادرش و با اتهاماتی مثل افتادن به پای حاج داود و... که اولا محمد اقبال نمی تواند این را ثابت کند، و چون نمی تواند ثابت کند مدعی شده که خود عاطفه برای او نقل کرده است. خب تازه اگر این خیلی بد بود، چرا او را در سازمان «قدیسان» دوباره پذیرفتند و به او مسئولیت دادند. حضور او وسخنانش در مراسم تدفین «پدر اقبال» مال همین چند سال پیش است. مراسمی که توسط مجاهدین برگزار شد.
                                                                                 این چه تشکیلاتی است که اعترافات آنچنانی می گیرد
محمد اقبال به عنوان یکی از «سربازان مریم و مسعود» و یک «خالص شده در کوره انقلاب ایدئولوژیک» براساس تعلیمات و فضایی که تولید کنندگان و آفریندگان اصلی آن را مسعود رجوی و مهدی ابریشمچی می دانم به ویژه بر اساس رهنمودها و خط نشان کشیدن های  مسعود رجوی در سخنان دیماه و در پی آن، اقدام زشت انتشار «اسناد اعتراف» به مفعول بودن یک گریخته از لیبرتی که به شاگردی و همکاری با آخوند با هنر افتخار می کند،  عمل کرده است. رهبری مجاهدین چنان غرق در خود مقدس بینی است که گمان می کند هر اقدام از سوی حضرتش باید مقبولیت عام داشته باشد و مردم حتما مثل مریدانی که در پای منبرش نشسته اند، هرچه اعلام فرمود خواهند پذیرفت و اصلا غلط می کنند که نپذیرند. همچنان که در ابراز نفرت به آنان هم همه ساله در منبر «زیارت عاشورا» خوانی، با ابراز نفرت و بیزاری به آنان که با« یزیدایان زمان تمکین کرده اند»، پیوسته کینه توزی خود را نشان داده است. اما رهبری مجاهدین توجه ندارد که برای کسانی که آن مطالب را می خوانند، بیش از آنچه انحرافات اخلاقی فرد مورد اتهام در مرکز توجهشان قرار بگیرد، این سوال بزرگ مطرح می شود مگر در یک سازمان و تشکیلات سیاسی، زوایای پنهان روح و ضمیر اشخاص مورد کاوش و بازرسی قرار می گیرد؟ این چه تشکیلاتی است که اینگونه گزارشات را از افراد خود می خواهد و اصلا این اعتراف نویسی ها چرا و به چه دلیل و هدفی از اعضا خواسته شده است؟ در آغاز آن سند اعتراف«غلام» به «برادر شریف» -که خیلی ها در بیرون از سازمان مجاهدین هم می دانند که اسم سازمانی چه کسی است -نوشته است:« من امشب معاد را درک و لمس کردم، هیچوقت قیامت اینجوری برایم یقینی نشده بود. حساب یس دادن جلو مجاهدین را با وقاحت و دریدگی آخوندی بازجویی و دادگاه می نامیدم به جای این که حساب یس دادن در برابر خدا و روز قیامت مقایسه کنم. اکنون پرونده سراپا خیانت و رذالت 30 ساله آشنایی و  هواداری  و بعد هم بودن در تشکیلات سازمان را به یمن انقلاب مریم و عملیات جاری و دیگی که بچه ها امشب برایم گذاشتند باز می کنم». در همین چند خط آغاز اعترافات که گزارشی است به «برادر شریف» به تاریخ 10 شهریور 80 به روشنی می توان دریافت که بلایی به سر طرف در «دیگی» که همانشب بچه ها برایش گذاشته بوده اند آورده اند که قیامت را جلوی چشمش دیده است و آن اعترافات به اعمال چیزی است که در آن فضای هولناک از او خواسته شده است. روی مدودف در آن کتاب ارزنده «در دادگاه تاریخ- ترجمه دکتر هزار خانی» که افشای جنایات دوران استالین است، نوشته که خیلی زندانیان زیر فشار غیرقابل تحمل به هرچه که بازجویانشان می خواستند(که البته در آنجا اعتراف به خیانت بود نه به مفعول بودن) اعتراف می کردند، نه این امید که دست از سرشان بردارند بلکه به خاطر این که می دانستند با پذیرفتن اتهامات اعدام می شدند و از آن رنج غیر قابل تحملی که می بردند راحت می شدند. آدمی که آنطور قیامت را جلو چشمش برپا کرده  باشند، و آنگونه تنها و بی دفاع توسط جمعی تحقیر شده باشد و اتهامات وارده پذیرفته و مکتوب کرده باشد، طبیعی است که به شدت کینه توز می شود و دنبال فرصتی می گردد که انتقام بگیرد. این جمله که او در سرزنش و اتهام زدن به خودش بکار گرفته خیلی گویا است:« حساب یس دادن جلو مجاهدین را با وقاحت و دریدگی آخوندی بازجویی و دادگاه می نامیدم به جای این که حساب پس دادن در برابر خدا و روز قیامت مقایسه کنم» یعنی آن «دیگی که بچه برایش گذاشته بودند»، فضایی به مراتب سنگین تر از جلساتی داشته که انها را «بازجویی و دادگاه» می نامیده است. علاوه بر این آن حساب پس گرفتن نه توسط یک نفر، بلکه توسط یک گروه  و در برابر یک گروه انجام شده است. این البته با توجه به آنچه «اعتراف» کرده برای متلاشی کردن روح و روان یک انسان وحشتناک است. این جملات و اعتراف به گناه و سپاسگزاری از بازجویان، آدمی مثل مرا که در سه سال آغاز دهه سیاه 60 در ایران بوده یاد دوران خدایی لاجوردی جلاد بعد از خرداد 60 می انداز که محکومان درهم شکسته را که در موارد متعدد جوانانی حدود نوزده بیست سال بودند، به اعترافات تلویزیونی می آورد و آنها ضمن اعتراف به «جنایات» و «ضلات و گمراهی» خود، از بازجویان و مربیانی مثل لاجوردی تشکر می کردند که در «دانشگاه اوین» چشم آنها را به حقیقت کشود و آنها از کرده خود پشیمان هستند و توبه می کنند. لاجوردی هم می گفت بله شما توبه کرده اید و همانطور که می دانید این توبه برای آخرت است و شما می دانید که ما شما را اعدام می کنیم. آنها هم تایید می کردند. و لاجوردی هم با «دعایی پدرانه» می گفت انشاءالله توبه شما پیش خدا قبول باشه. سید اسدلله لاجوردی در این زمینه البته با استناد به قرآن عمل می کرد. این سوال هم مطرح می شود که چطور آدمی که از نوجوانی گرایش به «مفعول بودن» داشته است،  با این حال ازدواج کرده و پدر دو بچه شده است اما این گرایش پیوسته با او بوده و با همین گرایش هم جذب سازمان مجاهدین شده است!! گرایشی که طبعا نمی توانست برای مدت زیادی پنهان کردنی باشد و در سازمانی که هوادارن و اعزایش، همه چیز را به مسئولان کزارش می کنند، باید این انحراف خیلی زودتر از اینها کشف می شده و اصلا فرمایشات جناب رجوی در بزرگواریهایش نسبت آن آدم و پذیرش ادامه حضور او در میان مجاهدین و رزمندگان، نمی تواند توجیه کننده حضور آدمی با آن خصلتی که در «سند اعتراف» آمده است باشد. چرا آدمی با چنین فساد بزرگی که با خود حمل می کرده، حضورش در میان کسانی که اصلا تمایلات جنسی برایشان سالهاست که «حرام» اعلام شده است و ممنوع است تحمّل شده است؟ چرا با «همان لطف و بزرگواری» ویژه رهبر، به ادامه حضور او بین محاهدین پایان ندادند و با توجه به این که دو برادر و همسرش از شهدای سازمان هستند، به روش انسانی و بی سرو صدا و با فراهم آوردن امکاناتی که بتواند پی زندگیش برود، به حضور او در سازمان و در بین رزمندگان پایان نداند؟. انتشار آن مطالب مستهجن از آن جهت محکوم کردنی است که «کینه لاجوردی گونه» در این اقدام هیج حق و حرمتی برای آن دختر جوان معصوم هم که همچنان در بین مجاهدین و در عراق است، نگه نداشته است. زینب وقتی از فرانسه به عراق و به اشرف رفت گمانم 12-13ساله ی بود. من او را در کودکی وقتی مادرش طیبه (در عملیات فروغ جاویدان شهید شد)در امور اجرایی نشریه شورا مسئولیت داشت، دیده بودم. رهبری مجاهدین خوب است به ابتذال و استحاله قهقرایی که به آن دچار شده کمی فکر بکند، برای آن دختر معصوم همین که پدرش متهم به خیانت و همکاری با رژیم است، باید خیلی پر رنج باشد و من تردید ندارم که با خواندن آن مطالب، زندگی در بین جمعی که پدرش را با چنان خصوصیاتی می شناسند، برای او خیلی باید رنج آور باشد. نمی شد به خاطر آن دختر معصوم که هنوز در خدمت سازمان است از انتشار آن مطالب چشم می پوشیدید؟ واقعا چه اهمیتی دارد که کسی که خیانت کرده و با رژیم همکاری می کند، دارای چنان گرایشات  جنسی و یا فساد اخلاقی باشد. مگر دیگرانی که رفتند به خدمت رژیم در آمدند و در تظاهرات علیه مجاهدین شرکت کردند، همه از این قبیل گرایشات داشتند؟  دیگر این که مگر بعد از ماجرای های اشغال عراق توسط آمریکا و روی کار آمدن مالکی که طبعا همه اسناد باقی مانده از استخبارات و ارتش و وزارت کشور و...  و آنچه آمریکائیها به او داده اند، تحت اختیار اوست، و بعد از ماجرای یورش پلیس و سرویس امنیتی فرانسه به اور سورواز، چیزی که بشود اسمش اسرار محرمانه گذاشت که رژیم نداند یا افشای آن سبب استفاده برای ضربه زدن به مجاهدین توسط رژیم یا عوامل  خارجی بشود وجود دارد؟
تجربه از جلسات «پرنیانیِ» «پارلمانی» مجاهدین
 من خود در جلساتی شورایی که به لحاظ فضایی که داشت، خیلی با روابط تشکیلاتی مجاهدین و حتما چندین سال نوری با فضای «دیگ» فاصله داشت، چند بار سر مسائلی که در مقاله ها و نوشته هایم به آن پرداخته بودم که تازه برای حمله به رژیم و نشان دادن جنایت یا ورشکستگی آن بود از دیدگاه خودم ، اما با سلیقه دستگاه رهبری مجاهدین که کلا در تبلیغات روشی که من آن را «تزریقی» می نامیدم داشتند، متفاوت بود و به مذاقشان خوش نمی آمد، چند بار با گروه کُر ارعاب مواجه شدم که واقعا نفس گیر و منزجر کننده بود. از جمله یکبار به خاطر مطلبی که بعد از اعلام مرگ سعیدی سیرجانی در هفته نامه ایران زمین نوشته بودم( «برادر شریف» هم می داند من دروغ نمی گویم، دروغگو سگ است)، و یک مورد فراموش نشدنی دیگر هم سر مطالبی که در یادداشت و گزارش ایران زمین نوشته  بودم بویژه در یکی از آنها که در آن با اشاره به فیلم «نوبت عاشقی» نتیجه گرفته بودم که این که یک کارگردان سابقا حزب اللهی چنین فیلمی ساخته، نشانه ورشکستی ایدئولوژی رژیم است. در اجلاسی از شورا، در بغداد که اعضای شورا از آمریکا و اروپا در آن حضور داشتند، نصف روز اول اجلاس صرف حمله و انتقاد به من از طرف مجاهدین برافروخته، و یکی دوتن از اعضای اجرایی نشریه که از مجاهدین بودند شد. دست بیست- سی نفر بالا رفت و برای حرف زدن نوبت گرفتند. ده نفر با خشم و عصیان از این که یک حزب اللهی و قاتل و... در نشریه «متعلق به مقاومت» مورد «تعریف و ستایش» من قرار گرفته به اعتراض علیه من پرداختند  که همه شان هم تقریبا یک حرف را می زدند. در چنین مواردی معمولا یک میانجی از اداره کنندگان جلسه که از بالائیهای خودشان بود، برای آرام کردن مجاهدین و منت گذاشتن بر سر آدم مورد حمله قرار گرفته پیدا می شد و از دیگران خواهش می کرد، از صحبت صرفنظر کنند چون وقت زیادی گرفته می شود که البته این به معنی ختم بحث به نفع «مجرم» نبود. حالا تازه آن چه من نوشته بودم در نشریه یی بود که مسئولیت و سردبیری آن هم با دکتر هزارخانی بود و از زیر دست و نظر او گذشته بود. به خاطر این رفتار ناشایست و غیر قابل قبول تصمیم گرفتم که دیگر در نشست های روز بعد شرکت نکنم. خیلی به نظرم مسخره و تاسف بار بود که می دیدم اعضای شورا از اروپا و آمریکا برای شرکت در اجلاس شورا به بغداد سفر کرده بودند، سفری که مجاهدین خود هزینه و زحمت بسیاری برای سازماندهی آن به ویژه مسائل امنیتی انتقال ما از اردن تا بغداد کشیده بودند، و در طول اقامت محدود ما که معمولا بیشتر از سه چها روز نبود، وقت و فرصتی که باید صرف شنیدن نظرات اعضا در مسائل مختلف سیاسی و اجتماعی و جمعبندی و تحلیل می  می شد(اگر چه تعداد کسانی از اعضای شورا که نظر می داند و صحبت می کردند، خیلی کم بود و بقیه بیشتر تماشاچی بودند)، نصف روز اولش صرف انتقاد از من شد. صبج روز بعد بود که در هتل محل اقامت وقتی یکی از مسئولان مجاهدین، ساعت حرکت به محل نشست را به من گفت. گفتم من به جلسه نخواهم آمد. با تعجب گفت چرا، گفتم خسته ام نمی آیم. او می دانست که خستگی نمی تواند علت باشد مخصوصا که خودش هم در جلسه بود. در برابر اصرار او جواب من همان بود. نمی آیم. رفت. ساعتی بعد با مسئول بالاتری آمد که چرا نمی ایی گفتم نمی آیم، فایده یی در حضورم در نشست نمی بینم. در برابر اصرار او جواب همان بود. در این زمان دیگر وقت حرکت رسیده بود و نمی شد بقیه را معطل کرد. آنها رفتند. حدود یکساعت بعد، این بار مسئول خیلی بالاتر، که اتفاقا خودش  چندی قبل در یک نشت میاندوره یی رهبری گروه کُر ارعاب در مورد مطلبی که در مورد سعیدی سیر جانی نوشته بودم را عهده داشت (چیزی که آنها را برآشفته بود این بود که من با اشاره به کتاب بیچاره اسفندیار او نوشته بودم مطالب آن کتاب ضد ولایت فقیه است و چون سعیدی سیرجانی در نوشته یی به مجاهدین اهانت کرده بود اینان کار مرا چون «ذنب لایغفر» می دیدند)تلفنی تماس گرفت و با اصرار که بیا هر مساله و نارضایتی که داری در اجلاس بگو اینطور خوب نیست. پس از دقایقی بحث فکر کردم حالا که عدم شرکت من در اجلاس سبب ناراحتی آنهاست، خوب نیست که با این همه زحمتی که متقبل شده اند، ناراحتشان کنم، پذیرفتم(برادر شریف می داند که من دروغ نمی گویم، دروغگو سگ است). می توانم حدس بزنم که فضای آن دیگی که آن نویسنده گزارش به «برادر شریف» را در آن فرو برده بوده اند، واقعا به اندازه فرو بردن در دیگی که بروی شعله انبوهی هیزم بوده، وحشتناک بوده است.
شعبده انقلاب ایدئولوژیک
 گفتم من این اقدام محمد اقبال را که به نوعی تجلی رفتار مادر «طریق الاسلام»* است،ناشی از آموزشهای بعد از انقلاب ایدئولوژیک می دانم. فورمول آغازین این سنّت سیّئه و توهین تحقیری که امروز در نوشته محمد اقبال دیده می شود «جبهه متحد ارتجاع» بود که در زمان «انقلاب ایدئولوژیک» مجاهدین تمام منتقدان از گروههای چپ گرفته تا افراد منفرد و فحّاشانی از محافل رژیم در داخل کشور و سلطنت طلبها را، دارای یک ماهیت و در اتحاد با هم علیه مجاهدین دانسته و در آن قرار می دادند. برخوردی غلط و قلدرمنشانه، که نشانه چیزی جز ناتوانی رهبری مجاهدین در پاسخ به تناقضات آن به اصطلاح «انقلاب ایدئولوژیک» نبود. در همان زمان هم من به این روش مجاهدین انتقاد کرده و در نامه یی به نشریه مجاهد به آنها یاد آور شدم که انتقاد گروههای چپ را در کنار سلطنت طلبها و مطالب روزنامه جمهوری اسلامی گذاشتن و آنها را مرتجع و در اتحاد با رژیم و سلطنت طلبان دانستن، خود «مخدوش کردن مرزها» ست. ماجرای انقلاب ایدئولوژیک که باید آن را بزرگترین حقه بازی و نیرنگ در تاریخ سازمانهای سیاسی در ایران و بلکه در جهان دانست این تناقض عجیب و بی مانند را هم در خود داشت که در عین اینکه آن را «حماسه یی بر فراز تمام حماسه های مجاهدین» نامیدندش، اما تاکید شده بود که «قابل الگو برداری نیست»! این راهم من همانوقت در نامه یی به آن «هیآت اجرایی» مجاهدین نوشتم که این چه حماسه یی است که قابل الگو برداری نیست و موارد دیگری از اطلاعیه بلند مربوط به اعلام انقلاب ائولوژیک را مورد انتقاد قرار داده بودم. پنج- شش سال بعد هم  درست بر عکسِ یکی از آن وعده هایی که در زمان اعلام انقلاب ایدئولوژیک داده شده بود، عمل شد. وعده این بود که آن طلاق(جدایی مهدی ابریشمچی از همسرش) آخرین طلاق در خانواده مجاهدین باشد. اما بعد از«فروغ جاویدان» طلاق به صورت یک تصمیم تشکیلاتی اجرا شد و در این مورد هم این رهبر بود که از این امر معاف بود و ایشان همسرش را طلاق نداد. اما در ماجرای آن تصمیم(طلاق عمومی) ، مثل انقلاب ایدئولوژیک اطلاعیه یی صادر نشد و خبر طلاق عمومی در تشکیلات، کم کم به بیرون درز کرد. فرمول «هشتاد – بیست» هم  ساخته ذهن توانمند شعبده آفرینان انقلاب ایدئولوژیک و «جبهه متحد ارتجاع» است، اما داستانی برای ساخته اند و ادعا می کنند که، ابتکار وزارت اطلاعات است. این فرمول تازه تر همان «جبهه متحد ارتجاع» است که توسط مبتکران آن شعبده ساخته شده است. فرمولی برای شانتاژ بدون هیچ شرم و حیا و بدون هیچ محدودیتی برچسب زدن به هر منتقدی. این که می گویم انقلاب ایدئولوژیک یک حقه بازی بزرگ بود برای این است که اعلام بیرونی آن به طور خلاصه به این شکل بود که چون مریم عضدانلو همسر جناب مهدی ابریشمچی که دو سه ماهی قبل از آن به عنوان «همردیف مسئول اول سازمان» انتخاب شده بود( این مسئولیت یا پست قبل از آن در سازمان وجود نداشت)،در انجام مسئولیتش به خاطر مشروط بودن و به عبارتی وابستگی و تعهداتی که به همسرش دارد نمی تواند به عنوان همردیف تمام و کمال در کنار رهبر باشد و توانش را در خدمت رهبر، صرف پیشبرد «انقلاب» بکند، به همین دلیل از همسرش جدا شده است تا تمام وقت و انرژی خود را صرف تحقق یافتن انقلاب و سرنگونی رژیم بکند. آن ازدواج هم به طور خودکار در پی این طلاق الزام آور شده بود چون صحبت از محرم تر و محکم تر و پاک تر شدن صفوف مجاهدین را هم به میان آوردند. بعد از آن، بیعت با «رهبری عقیدتی» که «رهبری انقلاب نوین مردم ایران» هم شده بودند راه افتاد که همراه بود با نوشتن نامه های کتبی و اظهار حقارت در برابر عظمت پاکپازی رهبری و اعلام وفادری و اطاعت و...که درنشریه مجاهد منتشر می شد(اکنون این تعهد گیری را مسعود رجوی با طرح «موسسان چهارم» دوباره و بعد از فاجعه های اجتناب پذیر 6 و7 مرداد 88 و 19 فروردین 89  به راه انداخته است). اما واقعیت این بود که طرح انقلاب ایدئولوژیک با انتخاب مریم به عنوان همردیف مسئول سازمان شروع شده بود و آن انتخاب جزئی از طرح بود و حقه بازی از اینجا شروع می شد. اما ضروت این شعبده چه بود؟ ضروت این بود که با نزدیک شدن سررسید سرنگونی کوتاه مدت رژیم  با عملیات مسلحانه طی سه سال، که  جناب مسعود رجوی وعده آن را داده بود، رژیم سرجایش بود و مبارزه مسلحانه با قربانی بسیاری که داده بود، از نفس افتاده بود(انقلاب ایدئولوژیک در اسفند 63 اعلام شد). مسئولیت مهدی ابریشمچی در آن رویداد و استحاله قهقرایی و ضد دموکراتیک را، من سنگین تر از مسعود رجوی می دانم، چرا که اگر ابریشمچی «قلاب»نگرفته بود، مسعود رجوی نمی توانست از جایی بالا برود و در جایگاهی قرار بگیرد که دیگر در مورد رفتار و گفتار و نتیجه تصمیماتش ، جز به خدا به هیچکس پاسخگو نباشد. این را در آن زمان همین عالیجناب قلابگیر، گفت و بعد هم مثل توصیفات مبالغه آمیز اخیرش به مناسبت آزادی زندانیان سیاسی در دیماه 57 تبلیغات فراوان برای ساختن چهره یی بی همتا از مسعود به عنوان «رهبری ذیصلاح» که علت عدم توفیق مبارزات مردم در رسیدن به آزادی و عدالت در یک قرن گذشته، به خاطر کمبود آن بوده است،کرد. به این ترتیب دیگر مساله پاسخگویی به این که مبارزه مسلحانه شما به هدف تعیین شده در مدت زمان تعیین شده در «زمان بندی استراتژیک» دست پیدا نکرد، اشکال در چی بود؟ مساله یی بود بین رهبر و خدا. به هیچ کس مربوط نبود! مجاهدین انقلاب و بیعت کرده با رهبری هم برای شهادت در هر عملیاتی در هروقت و در هر شرایطی که رهبر می گفت آماده بودند و حتی برای خودسوزی اعلام آمادگی کردند. درهمین چند سال گذشته هم به دفعات دیده ایم که ایشان تحلیل و ارزیابی غلطی از شرایط ارائه کردند و رجزخوانی ها و اقدامات بی ربطی صورت گرفت که بهای سنگین آن را مجاهدین پرداختند، از جمله آن تاکتیک مصیبت آفرین «بیابیا» گفتن که فاجعه 19 فروردین 89 را با نزدیک به 40 شهید و صدها زخمی برای اشرافیان باقی گذاشت بدون این که ثمری داشته باشد. یا غیر ممکن ممکن شد گفتن** به یک پیام پا در هوای سفیر وقت آمریکا در بغداد که اصلا ربطی به مساله تحویل اشرف به مجاهدین یا تضمین ماندن مجاهدین در آنجا نداشت. اما برای اشرف آرم و پرچمی ساختند که گویی منطقه یی شده خود مختار و در اختیار مجاهدین .طبعا این اقدام را مقامات دولت عراق توهین آمیز می یافتند، اقدامی که  بسیار تحریک کننده برای عراقیها بود. چنین اقدامات و تصمیاتی، دیگر خطا شمرده نمی شود بلکه تقصیر است و برای ارضای خود خواهی و تکبّر رهبر صورت گرفته است که من قبلا در مطالبی که نوشته ام ***به اجتناب پذیر بودن فاجعه هایی که مجاهدین مستقر در اشرف متحمل شدند و پوچی آن «فتح المبین» هایی که با لبخندهای بی معنی و آزار دهنده اعلام می شد، تاکید کرده ام. رهبر مجاهدین هنوز از قبول خطاهای خود سرباز می زند و هنوز به روش لج بازی در برابر انتقادات حتی  در مورد بکار بردن القاب و استعاره و برخی رفتارها که ربطی به جمهوریت و دموکراسی ندارد، و فقط شکل مضحکی از «وصف العیش و نصف العیش» است ادامه می دهند. در این مورد به طور نمونه شلیک توپ های برنجی دوران قرن 18 توسط توپچی های ملبس به دوران ناپلئون در سر راه مریم به محل برگزاری مراسم 30 خرداد سال گذشته واقعا مضحکه بی نظیری هم از جاه طلبی وعشق سوزان به قدرت بود و آنچه «وصف العیش و نصف العیش» نامیدمش، هم یک مضحکه سیاسی و نشانه یی از بی اطلاعی  مبتکران آن از شرایط و مفهوم این نوع تشریفات و بعضی مسائل دیگر . اینها چنان شیفته قدرتند که توجه ندارند که برای یک رئیس جمهور واقعی و در مقام رئیس کشور، در یک کشور خارجی، شلیک توپ، کار  گارد احترام یا هر یکان دیگر تعیین شده برای این اینگونه مراسم در آن کشور در بدو ورود میهمان است (اگر میزبان بخواهد ارج خیلی زیادی به مهمان بگذارد) مثل شلیک توپ موقع ورود فرانسوا اولاند رئیس جمهور فرانسه در سفر اخیرش به هند توسط گارد احترام هند. این سفارت فرانسه در هند نبود که ترتیب این کار را داده باشد و مثلا از استودیوهای فیلمبرداری هند توپچی و توپهای قدیمی دوران مهاراجه ها را کرایه کرده باشند . هیچ اعلیحضرت قدر قدرتی هم در کشور خودش برای جابجا شدن توپ شلیک نمی کند. این کارها چه ارتباطی به تلاشهای یک اوپوزیسیون  که برای سرنگونی رژیم مبارزه می کند دارد؟ بعد هم می فرمایند ما جاه طلب نیستیم. عشق سوزان عالیجنابان به قدرت با این کارها و دویدن دنبال برخی کسان و بعضی کارهای دیگر، داستان شیخ صنعان را به یاد آدم می آورد.
گرایش خطرناک
نکته دیگری که در «هجمه» مقاله نویس هایی که بعد از ماجرای انتشار«افشاگری ها» مستهجن،یکباره استعداد نوشتن پیدا کردند، دیدم و لازم به گفتن است، گرایش خطرناکی است که آن هم سرچشمه گرفته از سخنان اخیر جناب رجوی است. ایشان در قسمتی از سخنان تهدیدی بکار برده که مفهومی مثل «کندن کلک» کسانی که متهم به همکاری با اطلاعات رژیم هستند را به ذهن می آورد. منظور من این قسمت از سخنان جناب رجوی است:« ما هیچگاه در رابطه با هیچکس شروع کننده نبوده و نخواهیم بود اما قطعا در چارچوب اطلاعات آخوندها و سرویس های پشتیبان، اگر کار به تقابل و تعارض بکشد، تمام کننده ایم...در این شک نکنید»، آنچه در یک  مقاله در یکی از سایتهای زنجیره یی مجاهدین دیدم این بود که نویسنده مقاله با اشاره به اینکه که رویا رویایی با خائن ها باید مثل فیلم« اسب کهر» باشد، از این که در آن سند افشاگری بعضی  خطوط سیاه شده بود، اظهار نارضایی کرده بود و گفته بود باید همانها هم عینا منتشر می شد. من شخصا یکبار در یکی از جلسات شورایی اشاره به این فیلم را از آقای رجوی شنیدم که به منظور شاهدی برای حق بودن شدت عمل در مورد «خائنان»، به آن اشاره کرد. فیلم اسب کهر را بنگر در سال 1964 توسط فرد زینِمان، کارگردان آمریکایی ساخته شده و داستان فیلم 20 سال بعد از جنگ داخلی اسپانیا اتفاق می افتد. در این فیلم گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف بازی می کنند. به  طور خلاصه داستان این است که یکی از رهبران مبارزان جمهوریخواه (مانوئل آرتیگز) که بعد از شکست جمهوریخواهان در برابر نیروهای فرانکو در شهری در فرانسه در نزدیک مرز اسپانیا پناهنده شدند و نقش او را گریگوری پک بازی می کند، مادر پیری در اسپانیا دارد. مادر او بیمار و در آستانه مرگ است و یک افسر اسپانیایی به نام وینولاس(آنتونی کوئین) رئیس پلیس شهری که مادر مانوئل آنجاست  سعی می کند از وجود آن مادر بیمار  برای  به تله انداختن او استفاده کند. او یکی از دوستان مانوئل به نام کارلوس را که زیردستش کار می کند با پیغامی نزد مانوئل می فرستد که به او بگوید، که مادرش در آستانه مرگ است و دلش می خواهد او را ببیند. مانوئل نمی داند که این دوست سابق برای پلیس اسپانیا کار می کند. مادرش در دم مرگ از طریق کشیش جوانی که عمر شریف نقش او را عهده دارد به مانوئل پیام می فرستد که به آن شهر نیاید. مادر میمیرد و کشیش پیام را به مانوئل می رساند. وی اعتمادی به کشیش ندارد اما از خیانت دوستش هم مطلع شده است. با این حال و به رغم پذیرفتن واقعیت مرگ مادر،  با برداشتن سلاحی که پنهان کرده بود، روانه آن شهر و بیمارستان می شود. شاید برای کشتن و کشته شدن چون آن زندگی بیست سال گذشته چیزی جز مثل دراز کشیدن در روی تختی در اتاقی محقر برایش نبود (از صحنه یی از اوائل فیلم در دوران بعد از استقرار او در فرانسه). آن نکته که مورد استناد آقای رجوی و یکی از مقاله نویسهای پیرو انقلاب ایدئولوژیک بود، در قسمت آخر فیلم اتفاق می افتد. در آنجا مانوئل از جایی که کمین کرده بود، در برابر پنجره خانه ای، رئیس پلیس و آن دوست خائن را در کنار هم در تیررس خود می بیند، در فرصتی که برای انتخاب داشت، او به جای هدف قرار دادن رئیس پلیس، آن دوست خائن را هدف قرار می دهد. با شلیک گلوله از سوی او اوضاع بهم می ریزد، رئیس پلیس از مرگ می رهد و در یورش پلیس ها به کمینگاه مانوئل، او کشته می شود. اما نه آقای رجوی و نه آن مرید مقاله نویس، توجه ندارند که در داستان این فیلم، حتی اگر واقعی هم بوده باشد، آن رهبر مبارزان، دیگر یک فرد بود و نه عضو هیچ الترناتیوی. نه آقای رجوی و نه هیچ یک از مریدانش، نمی توانند در برخورد با هیچ خائنی همان فیلم را سرمشق قرار بدهند و زیر بهمنی از محکومیت چه در خارج  در کانون های سیاسی و مطبوعاتی و چه در نزد ایرانیان داخل  و خارج کشور قرار نگیرند. عالیحنابان باید بدانند که نه حال و نه هیچوقت دیگر، نمی توانند بنا به تشخیص خود، کسی به اتهام خیانت محکوم به مرگ بکنند و حکم را اجر بکنند، اگر چه «شرعا» هم  کسانی را «مهدور الدم» بدانند. منظورم کسانی که با آنها همراه بوده اند و اما از آنها جدا شده اند و واقعا به خدمت رژیم در آمده اند. مجاهدین نمی توانند خود داور خیانت و مجرمیت کسی باشند و برای او حکم صادر کنند. مجاهدین در موقعیتی نیستند که برای خیانت تعریفی حقوقی ارائه بدهند و برای آن محکومیت تعیین کنند و آن را اجرا کنند. چون قبل از هرچیز در موقعیتی نیستند که برای این امر قانونی بنویسند. جنگ با رژیم و کشتن طرف مقابل یک چیز است، خائن نامیدن کسی و کندن کلک او چیز دیگری است.  آن هم برای کسانی که با دست باز و بدون محدویت، اتهام مزدوری به خیلی ها زده اند. اسماعیل وفا یغمالی در مقاله خود«با عنوان آیا می شود حرف زد» درست گفته است که:« در سالهای 1374 [ سال 74 یا 75 بود] درجمعی شنونده این بودم که مومنی شورشی احمد شاملو را به دلیل مسافرتش به خارج کشور همکار بالقوه رژیم می دانست و مومنی دیگر او را حتی بدتر از پاسداران حکومتی ارزیابی نمود ». در آن جلسه من هم بودم اسماعیل اولین کسی بود که این داوری را نادرست نامید و آن را رد کرد، بعد هم یکی دو نفر از اعضای اولیه شورا(آقای متین دفتری و دو نفر دیگر که هم اکنون هم عضوا شورا هستند) و بعد هم من (برادر شریف می داند من دروغ نمی گویم، دروغکو سگ است)به یاد آن مؤمنان(که یکی از آنان چند سال پیش به دیار باقی شتافت) آوردم که وقتی در دوره شاه مبارزان اعدام و زندانی می شدند، شاملو در بیرون شعرش را می سرود. با این حال وقتی بعد از انقلاب و در 4 خرداد 60 به مناسبت سالگرد تاسیس سازمان مجاهدین  گروهی(13 نفر) از نویسندگان و شاعران و روشنفکران که شاملوهم در بین آنان بود، پیامی به  به مسعود رجوی فرستادند، مسعود رجوی پاسخ را خطاب به شاملو فرستاد که در آن از او به عنوان « خورشید درخشان آسمان ادب ایران» یاد کرده بود. اگر اینان در همان سالها که شاملو را مزدور می نامیدند، دستشان به قدرت می رسید، کسانی مثل شاملو و دولت آبادی و سعیدی سیرجانی و خلاصه هر آدمی که اسمی در عرصه ادبیات و هنر داشت و کاری انتشار داده یا فیلمی ساخته بود را، اگر اعدام نمی کردند، حتما به گوشه زندان و تبعید می فرستادند. اما خوشبختانه اوضاع آن چنان نچرخید  که کارنامه اینان با اقداماتی آنگونه، از ننگینی سنگین شود. البته در یک صورت می توانند آنان این کار (مجازات خائنان به تشخیص و داوری خودشان) را بکنند و هر که را خواستند به سنیه دیوار و جلوی جوخه اعدام بگذارند یا از طناب دار بیاویزیند، و آن در صورتی است که توانسته باشند رژیمی مثل رژیم صدام حسین یا رژیم اسد ها در ایران مستقر کنند که برای  تحقق آن لازم است دهها برابر امام راحل کشتار کنند. به نظر می رسد شرایط و تجارب اجتماعی و  سیاسی به ویژه در بخش بزرگی از جمعیت جوان کشور، امکان وقوع چنین کابوسی را نخواهد داد.
جذب بیولوژیکی و جذب اجتماعی
یکی دیگر از برداشتهای غلط یا انحراف بینشی اقای رجوی که به گمان من در همین مساله رفتار اهانت آمیز و برچسب زنی در گفتار و نوشتار با منتقدان و جداشدگان نقش بسیار دارد، این است که ایشان جذب و جدا شدن افراد را مثل عمل متابولیسم و سوخت وساز یک ارگانیسم زنده می داند و آن را در سازمان مثل یک ارگانیسم زنده، طبیعی می داند، دیدگاهی که در سخنان دیماه سال جاری هم مورد تاکید قرار گرفته است. این به واقع قیاسی مع الفارق و نادرست و غیر علمی است. درجذب بیولوژیکی و متابولیک، جذب شده، که هیچ اختیار و اراده و هدفی در جذب شدن ندارد، هیچ سرنوشتی هم جز دفع شدن، البته بعد از متلاشی و تجزیه شدن در درون ارگانیسم و جذب شدن بخشی از مواد آن، ندارد. این جبری است و در جذب متابولیک، کوچکترین احتمالی برای بهتر شدن کیفت و رشد جذب شده  وجود ندارد، چه گوشت باشد چه مواد گیاهی چه معدنی. تولید شیر و تخم مرغ  از مواد جذب شده  توسط ارگانیسم زنده از موارد استثنایی است. اما در جذب اجتماعی اولا به طور اعم جذب شدن با اراده و اختیار و هدفی که  جذب شونده دارد صورت می گیرد، و جذب شده اساسا با اعتلا و با رشد و بالا رفتن کاریی و توانایی هایش( از طریق کسب تجربه در کار و عمل و مطالعه و آموزش) می تواند در ارگانیسم اجتماعی (از هرنوع)، مفید تر واقع شود و کار آیی و فعالیت سازمان و تشکیلات جذب کننده را همراه با بالا رفتن کار آیی و توانایی و دانش خودش بالا ببرد و برای آن مفید واقع شود، نه با تجزیه و متلاشی شدن. برخلاف تصور آقای رجوی هر مجذوبی که در سازمانی مثل مجاهدین یا هر تشکیلاتی سیاسی قرار گرفت و بعد از مدتی از آن بیرون آمد یا «دفع شد»، آن دفع شده مثل مدفوع  و فضولات نیست. او تجربه ها و کارآیی های خود را دارد و بنا بر جهتی که می گیرد، می تواند از آن استفاده کند، با وارد شدن در ارگانیسم های اجتماعی دیگر یا به طور منفرد و با عملکرد خویش که می تواند براساس اهداف خویش انتخاب کند. در این صورت ممکن است صدای او با صداهای دیگر هم آوا شینده شود که این هم آوایی الزاما به معنی هم هدف و هم آرمان بودن نیست(مثل سرنگونی خواهی سلطنت طلب ها و سرنگونی خواهی ماها). حتی ممکن است چارچوب تشکیلاتی برای کارآیی یک «مجذوب» به ویژه اگر هنرمند باشد، کادر بسیار محدود کننده باشد. مطمئنا ارزیابی یکسانی در واحدها و بخشهای اجتماعی روی یک عنصر قابل جذب نمی شود. مثلا به نظر من زنده یاد خانم مرضیه نباید عضو شورا می شد یا بعد از آن که، نباید اورا به سخنرانی در تظاهرات می کشیدند، تظاهراتی که گاه یک روز کامل ادامه داشت و رفت و برگشت به محل برگزاری آن که در موارد متعدد کشورها یی غیر از فرانسه بود برای او طبعا سنگین بود وتجربیات  و دنیا ی او خیلی دور از این نوع فعالیتها بود. مرضیه نازنین وقتی می خواست برود به بغداد و پیش رزمندگان بماند، برای خدا خافظی پیش همه کسانی که در اور سورواز بودند آمد، به او گفتم که خانم مرضیه به نظر من شما بهتر بود هم اینجا می ماندید و اگر هر سه ماه یک کنسرت می دادید، این خیلی بهتر از رفتن به بغداد بود. برگشت به من گفت «خب بگید». منظورش گفتن به بالائیها بود. من هم جواب دادم که «گفتن من فایده یی ندارد». چون این مساله را خود آنها باید تشخیص می داند. نه این که فضایی بسازند که او خواهان رفتن به بغداد بشود. به علاوه رهبری نگاهی به طور محسوس بسته به مبارزه مسلحانه و ارتش داشت و به سربازگیری اهمیت می داد. همچنان که در مورد تعطیل شدن نشریه ایران زمین گفت(ما رزمنده می خواهیم، خواننده روزنامه نمی خواهیم). تردیدی در محبت مرضیه به بچه های اشرف ندارم اما این دلیلی بر درستی رفتن او به بغداد نمی شود. عکسی هم از او با لباس ارتشی و روی تانک گرفتند، که بشکل بزرگی در لیبراسیون چاپ شده بود. این البته خواست و سلیقه رهبری مجاهدین را ارضا می کرد، اما برای ارتباط با افکار عمومی ایرانیان و جلب حمایت آنان روش مناسبی نبود و حتی می شود گفت به آن مرضیه که به رغم شرکتش در بعضی کنسرتهای «اشرافی» یا «بورژوایی» زمان شاه،محبوب ملتی بود، لطمه زد، چون او «رنگ تعلق» پذیرفته بود و این تعّلق، به اندازه وسعت محبوبیتش، از تایید همگانی برخوردار نبود. به نظر من ماندن مرضیه و ترتیب دادن کنسرتهایی برای او از طرف کمیسیون فرهنگ و هنر شورای ملی مقاومت، که مسئول آن دکتر هزار خانی بود، بهترین استفاده از حضور و هنر مرضیه می توانست باشد و چند کلمه صحبت مرضیه در چنین کنسرتهایی علیه رژیم و تایید فعالیتهای شورا و مجاهدین کافی بود. اما رهبری مجاهدین به طور کلی بعد از انقلاب ایدئولوژیک، اصلا محاسباتش، همه چیز را از آن خود کردن و مهر خود بر آن کوبیدن و «سرباز گیری» است و اهمیتی به افکار عمومی ایرانیان نمی دهد ( تلاشی که بعد ازآمدن بار اول مریم از عراق به فرانسه با کنسرت همبستگی ملی شد، پرانتزی بود که خیلی زود بسته شد)، رهبری مجاهدین وقتی هم که با « سونامی»  پس رای من کو، مواجه شد که مطلقا بیگانه با «مبارزه مسلحانه و ارتش آزادیبخش بود»، به شرکت کنندگان در تظاهرات لقب «اشرف نشان» داد و به اشرف نشینان لقب «قیام آفرینان» در حالی که «قیام آفرین» موسوی بود و کروبی هم نقشی داست. البته بطور مشخص موسوی که در شعارهای تظاهرات، به ویژه شعار روز عاشورا«این لشکر حسین است / یاور میرحسین است» بیان می شد چهره برجسته شده در آن «سونامی» بود.  شعار مرگ بر دیکتاتور هم بود که هدف خامنه ای بود و شعارهای دیگری که ربطی به رهبری مجاهدین و «مهرتابان آزادی» ایشان  که ماموریت ارتش آزادیبخش را بردن او به تهران تعیین کرده بود، نداشت. جناب رجوی توجه ندارد که دستگاهی که انسان جذب بکند و بعد آن را با کیفت«مدفوع و فضولات» دفع بکند دستگاهی است با فونکسیون و مکانیسمی اهریمنی و به نحو غیر قابل تصور، وحشتناک. این انحراف بینشی نیز که ناشی از خود محور بینی و تمام ارزشهای ملی و میهنی و تاریخی و فرهنگی را در خود متبلور دیدن و خود را بالاترین مرجع ارزش گذاری و داوری در همه امور دیدن است،  به نوبه خود ناشی از پشتوانه دار دانستن خود، با خونهایی است که رژیم خمینی از مجاهدین ریخته است. به ازای جنایات رژیم از همه طلبکار بودن و مطلقا اشتباهات خود را ندیدن و خود را حق و دیگران باطل دیدن. ترجمان دیگری از بینش «زیارت عاشورا» یی و نگاه به مردم  و آنان را مثل «اهل کوفه» دیدن است. اگر این دید نسبت به جذب و دفع  اصلاح شود و به مقوله جذب و دفع در متن کنش واکنش انسانی و اجتماعی و نه متابولیک نگریسته بشود، فکر می کنم، ادبیات مجاهدین و روابطشان با بیرون و با افکار عمومی بهتر خواهد شد.
نشتر ما از ره کین نیست
من  خط و روشی را مورد انتقاد قرار دادم که نه تنها هیچ چیز سازنده یی در آن نیست بلکه مخرّب است و دقیقا دشمنان مجاهدین را شاد می کند. چون روشن است که رفتار پرخاشگرانه و حرمت شکنی هایی مثل آنچه در نوشته آن برادر بزرگ به خواهرش بود و اتهام زنی و چسباندن هر منتقدی به رژیم، حتما رژیم را شاد و مردم را از کسان و گروهی که این روش را بکار می گیرند منزجر می کند. به نظر من محمد اقبال به جای اهانت به خواهرش و تحقیر و چسباند او   به رژیم، اگر اشکالی در تحلیل و نظر او می دید باید آن را با استدلال به خواهرش یاد آور می کرد تا او را به باز اندیشی و اصلاح اشتباه خود وادارد و گرنه با این لحن ناشایست بکارگرفته شده، آنچه به برجستگی به نمایش گذاشته شده است پرخاشگری و تعصب و خشونت کلام است که خود را می نمایاند نه «حرف حق». طبیعی است که در انتقاد از روش، طرّاهان و برنامه ریزان و رهبران هم مورد انتقاد قرار می گیرند، یعنی سر و مغزی که برای «ارگانیسم» برنامه می ریزد و هدف تعیین می کند. در رابطه «سر» با «تنه» این سر است که حرکت تنه و بدن را تعیین و کنترل می کند. این مغز است که فرمان می دهد گامهای ما کدام سو برود و دست ما چه چیزی را بردارد و چشم ما کدام سو را نگاه کند. بعضی گمان می کنند با دسته کورها طرف هستند. در ماجرای رویداد های مراد 88 آدمی که در عمرش پایش نه به اشرف رسیده و نه هیچوقت در بین مجاهدین بوده، سخنگوی اشرفی ها شده بود که : آنها خودشان تصمیم می گیرند که اعتصاب غذا را ادامه بدهند یا ندهند و خیلی زیاده گویی های بی ربط دیگر.
به هر حال ما اگر نشتری می زنیم، به قصد حجامت و صحت است نه برای گشودن رگ و به دیار عدم فرستادن.
در پایان خوب است این گفته یک شاعر و میهن پرست ایرلندی(دبلیو. بی . یاتس -1939–1865) را یاد آوری کنم
William Butler Yeatsکه گفته است، « ایثار و فداکردن وقتی طولانی شد، می تواند قلب را تبدیل به سنگ کند».
 رهبر و اعضای مجاهدین که شرایط و فشارهای  بسیار بسیار سخت با رویدادهای خونین را درسالهایی به درازی سه دهه از سرگذرانده اند که از جمله دو مورد آن دو جنگ بزرگ مدرن ترین ارتشهای دنیا با عراق بود با پیامدهایی مثل تحریم اقتصادی طولانی و در دومی همراه با بمباران سنگین اشرف، باید ببینند که آیا سنگ دل شده اند یا نه؟ خوب است هر چند وقت یکبار با فکر کردن به این مساله به کندوکا در عمل خود بپردازند.
  ---------------------------------------
 * طریق الاسلام نام یکی از اعضای راه کارگر از دستگیر شدن در بعد از سی خرداد بود. برای او ملاقاتی با مادرش ترتیب داده بودند. در آن ملاقات که فیلم آن از تلویزیون پخش شد، مادر اور سرزنش می کرد که چرا علیه امام خمینی برخاسته و او با گریه و التماس از مادرش می خواست او را ببخشد و اشتباه کرده و از این حرفها. دیدن آن صحنه ها و سرزنشهای مکرر بدون هیچ احساس و عاطفه آن مادر مرید خمینی بسیار آزار دهنده بود. طریق الاسلام بعدا اعدام شد. رژیم مصاحبه یی با مادر او بعد از اعدام طریق الاسلام پخش کرد. این جمله آن زن در یاد خیلی ها مانده که می گفت وقتی خبر اعدامش را شنیدم گفت خدا را شکر که این خار از سر اسلام و امام برداشته شد. این رفتار و گفتار بشدت نفرت انگیز بود. بعد از چندی در همان فضای رعب و وحشت شایعه یی به طور گسترده شنیده می شد مبنی بر این که چند نفر به خانه آن زن مراجعه کرده اند و گفته اند امام برای شما یک ماشین رختشویی هدیه فرستاده است. ماشین لباس شویی را به خانه او برده اند و کمی بعد از رفتن آنها انفجار شدیدی رخ داده و آن زن (مادر طریق الاسلام) کشته شده است. این شایعه چنان قوی بود که رژیم برای این که نشان بدهد مادر طریق الاسلام زنده است. دوباره یک مصاحبه تلویزیونی با او پخش کرد. اینطور به یادم مانده که راه کارگر بعدها اعلام کرد که طریق الاسلام آن رفتار را بصورت تاکیتکی پیش گرفته بود و اطلاعی از تصویر برداری از آن نداشت و بعد که فهمید، دچار سکته و فلج دست شده بود. رفسنجانی یکبار در نماز جمعه همانوقتها به آن فیلم آن ملاقات اشاره کرد و گفت که ما در زندان(زمان شاه) به او طریق الکفر می گفتیم. به نظر می رسید که از دیدن آن صحنه ها خیلی لذت برده بود.
***   در لیست زیر لینک تعدادی از مطالبی که در مورد انتقاد از سیاست و عملکرد مجاهدین به ویژه ماندن در عراق نوشته ام آمده است
 بیا بیا گفتن ، خلاف روش امام حسین است
در خواست انتقال از عراق باید در صدر خواستهای خانم رجوی قرار بگیرد
شاهد دیگری بر غلط بودن سیاست ماندن در عراق

من متهم می کنم: واکنشی به پیام مسعود رجوی به مناسبت 13 آبان

بیاینه بیست و هشتمین سالگرد تاسیس شورا، نکته یی و چند سوال
اِنافَتَحنا»ی واقعیت گریزان متکبّر و هرزه درایی بادمجان دورقاب چینان
اطلاعیه «اعتصاب غذا کنندگان در اشرف» و نکاتی برای یاد آوری و تاکید دوباره
کالبد شکافی یک فاجعه: بهای سنگینی که مجاهدین برای خواست رهبری می پردازند
آیا رهبران مجاهدین دست از توهمات و رویای انحصار قدرت، خواهند کشید،؟
موضوعی در حاشیه انتخابات و کار مؤثر و مفیدی که آقای رجوی می تواند بکند
شاهد دیگری بر غلط بودن سیاست ماندن در عراق
درخواستی برای مساله یی انسانی
رویدادی و پیامی، نکاتی و سوالاتی چند
خوابهای پنبه دانه ای یا زمینه سازی برای جنایت علیه بشریت؟
رهبران قدرت پرست و ضربه واقعیتها

  پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۲۱ فوریه ۲۰۱۳

گزارش‌گران بدون مرز : وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی پروژه اعتراف گیری و ادامه سرکوب فعالان رسانه‌ها را تائید کرد


گزارش‌گران بدون مرز از سرگیری کارزار سرکوب روزنامه‌نگاران در ایران را محکوم می‌کند. پس از یکشنبه سیاه، ٨ بهمن ١٣٩١ در بسیاری از شهرهای کشور ، بازداشت، احضار و بازجویی روزنامه‌نگاران تشدید شده است. از این میان، در تاریخ ٣٠ بهمن، دست‌کم پانزده روزنامه‌نگار و وب‌نگار که برخی از آنها عضو انجمن ادبی فرهنگی هانا و همکار دو ماهنامه‌ی وریا و کوشک و دوهفته نامه نجوا بودند، از سوی وزارت اطلاعات احضار و یا بازداشت شده بوند و به مدت چند ساعت بازجویی شدند.
بنا بر اطلاعات گردآوری شده از سوی گزارش‌گران بدون مرز، روزنامه‌نگاران و فعالان سیاسی و مدنی به شکل گسترده در سراسر کشور به وزارت اطلاعات احضار شده‌اند. در بازجویی‌های انجام شده، ماموران امنیتی با تهدید به آنها گفته‌اند که: » باید متعهد شوند هیچ گونه فعالیتی در چارچوب انتخابات ریاست جمهوری خرداد سال آینده انجام نخواهند داد.» امروز ٥٨ روزنامه‌نگار و وب‌نگار در زندان‌های بسر می‌برند.
گزارش‌گران بدون مرز در این باره اعلام می‌کند : » رژیم جمهوری اسلامی ایران باید به بازداشت‌های پی در پی و خودسرانه پایان دهد. چند ماه پیش از انتخابات ریاست جمهوری در این کشور مقامات مسوول، راهبرد » بازداشت پیشگیرانه» را برای دهشت‌افکنی نظام‌مند علیه فعالان رسانه‌ها انتخاب کرده‌اند. کارزاری برای به سکوت وادار کردن همه‌ی ‌صداهای انتقادی بر تضیقات روزافزون‌ ِ، ضد آزادی اطلاع رسانی و سرکوب روزنامه‌نگاران، یعنی کسانی که می‌توانند شاهدان اصلی اما مزاحم، تقلب‌کاری در انتخابات باشند.»
وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با انتشار اطلاعیه ای در اول اسفند ماه ١٣٩١، تمام ‌رسانه‌های فارسی زبان مستقر در خارج از کشور( رادیو بین‌المللی فرانسه، دویچه وله، رادیو فردا، بی بی سی ، صدای امریکا) و گزارش‌گران بدون مرز را وابسته به » سازمان جاسوسی دولت انگلیس» و «سرویس‌های اطلاعاتی اروپایی» معرفی کرد. وزارت اطلاعات مدعی شده است که » شبکه‌ی مورد بحث در مرحله اول به تولید سوژه و خبر اقدام می‌کرد. در مرحله دوم، حاصل جمع‌آوری‌ها را به سرپل‌های مشخص شده در خارج از کشور منتقل می‌کرد. در مرحله سوم محصول مونتاژ شده در کارگاه‌های تخصصی جنگ روانی غرب، اعم از آنچه که در قالب ادعاهای رسانه‌ها،‌ دیپلمات‌ها، سازمان‌ها و محافل به اصطلاح حقوق بشری غربی یا گزارش‌های بی‌مبنای گزارشگر ویژه‌ سازمان ملل در امور ایران نمود پیدا می‌کرد، به داخل کشور منتقل شده و از زبان برخی به اصلاح عناصر روشنفکر، سازمان‌ها، گروه‌ها و دستجات سیاسی یا رسانه‌ها خاص مطرح و منتشر می‌شد. «
در این اطلاعیه در باره‌ی گزارش‌گران بدون مرز گفته شده است » طبق اطلاعات موجود ساختار «سازمان گزارشگران بدون مرز» با الگوگیری از ساختار سازمانی بنگاه عملیات روانی بی‌.بی.سی، حوزه‌ جغرافیایی ایران، افغانستان و تاجیسکتان را در قالب یک واحد سازماندهی کرده و مسئولیت آنرا به یکی از ضدانقلابیون فراری مرتبط با سازمان منافقین و برخی از سرویس‌های اطلاعاتی اروپایی محول کرده است. این فرد در عین حال ماموریت اخذ مجوز اقامت و پناهندگی برای عناصر متواری شبکه را به‌ویژه همزمان با فتنه‌ی 88 و برای فراریان فتنه، بعهده داشته و دارد.»
این اطلاعیه اعلام می کند » که تعدادی از اعضای شناسایی شده‌ شبکه تقاضا نموده‌اند اطلاعات و تجربیات خود از این شبکه را بازگو و منتشر نمایند تا هشداری برای سایرین باشد.»
دو روز پیش از انتشار این اطلاعیه، احمد بخشایش عضو کمیسیون امنیت مجلس در مصاحبه با روز آنلاین گفته بود : » مسول امور فرهنگی وزارت اطلاعات با حضور کمیسیون امنیت ملی مجلس به سوالات اعضای این کمیسیون درباره روزنامه‌نگارانی که از سه هفته پیش در بازداشت به سر می‌برند پاسخ گفته است.» وی در باره این جلسه گفته است » توضیحاتی که در کمیسیون ارائه دادند بر این مبنا بود که این بازداشت ها برای پیشگیری صورت گرفته و شبکه تورمانندی در خارج و داخل کشور را مطرح کردند که این شبکه اهدافی را دنبال میکرده و در استانه انتخابات برای پیشگیری، اقدام به برخورد و بازداشت شده است. معاون امور فرهنگی وزارت توضیح داد که خود این روزنامه نگاران هم حاضر هستند بیایند و توضیح دهند که اشتباه کرده اند» در این مصاحبه عضو کمیسیون امنیت مجلس تصریح کرده است» آنطور که من متوجه شدم منظورشان مصاحبه تلوزیونی است که برخی حاضر شده اند انجام دهند. «.
کریستف دولوار دبیر اول گزارش‌گران بدون مرز در این باره اعلام کرد » این نخستین بار نیست که اعترافات قربانیان که در اصل بخش‌های از بازجویی آنهاست و با بدرفتاری و اعمال فشار بدست آمده از شبکه‌های صدا وسیمای جمهوری اسلامی، شبکه انگلیسی زبان و شبکه عربی زبان آن پرس تی و العالم پخش می‌شود. پیش از این برخی از روزنامه‌نگاران زندانی، شبکه‌های تلویزیونی جمهوری اسلامی را به همدستی با وزارت اطلاعات برای آماده‌ کردن و پخش اعترافات اجباری متهم کرده بودند. این اقدام به شکل اشکار نقض میثاق بین‌المللی حقوق مدنی و سیاسی‌ست که ایران از جمله کشورهای امضا کننده‌ی آن است.»
گزارش گران بدون مرز ضمن ابراز رضایت از آزادی موقت دو روزنامه‌نگار دستگیر شده، جواد دلیری در تاریخ ٣٠ بهمن و فاطمه ساغر چی در ٢٨ بهمن، اعلام می‌کند، نگران دیگر روزنامه‌نگاران دستگیر شده در بازداشت‌های جمعی یکشنبه سیاه است. این روزنامه‌نگاران از حقوق اولیه خود، حق دسترسی به وکیل و یا ملاقات با خانواده محروم و همچنان در سلول‌های انفرادی بند امنیتی ٢٠٩ که تحت کنترل وزارت اطلاعات است، زندانی هستند. برخی از مسوولان نظام به روشنی اعلام کرده‌اند که بازداشت روزنامه‌نگاران در ارتباط با برگزاری انتخابات رئیس جمهوری خرداد سال آینده است.
از سوی دیگر انجمن جهانی دفاع از آزادی اطلاع رسانی بار دیگر نگرانی خود را از وضعیت سلامت بسیاری از روزنامه‌نگاران و وب‌نگاران زندانی که از حق درمان محروم هستند، از این میان دو وب‌نگار زندانی، آرش هنرور شجاعی و محمدرضا پورشجری که هر دو از بیماری‌های متعدد رنج می‌برند، اعلام می‌کند. آرش هنرور شجاعی پس از دو ماه معالجه در بیمارستان بر خلاف نظر پزشکان به زندان برگرداننده شد، اما مدیر وبلاگ گزارش به خاک ، محمدرضا پورشجری با آنکه در تاریخ ٢٩ بهمن دچار عارضه‌ی قلبی شده بود، اما از اعزام او به بیمارستان خوداری شد. وی همچنان در وضعیت نامناسبی بسر می‌برد و تا امروز مقامات قضایی امنیتی با درخواست‌های متعدد مرخصی درمانی او موافقت نکرده‌اند.