نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

آهنگِ یارو اومده نماینده بشه

وقتیکه یک مشت روانی و بیسواد همه کاره مملکت می شوند

Hila Sedighi هیلا صدیقی شعرخوانی جدید هیلا صدیقی آذر ۹۴ ( خانه ات را باد برد )

‏Hila Sedighi هیلا صدیقی‏

نوری زاد: جزئیات بازداشت و شکستن سر دکتر محمد ملکیبادیگارد

نوری زاد: جزئیات بازداشت و 


شکستن سر دکتر محمد ملکی
l

یک: بیست متر پارچه ی نارنجی 



خریدم و از آن هشت "تن پوشِ 


رفتگری" بیرون کشیدم و با خط 


خوشِ نستعلیق روی تک تک شان نوشتم: آشغال ها را جارو 


کنیم! یا نوشتم: آشغال ها زندگی ما را آلوده می کنند. یا 


نوشتم: ما آشغال ها را دوست نداریم. با این که دیده بودیم 


مأموران پلیس و مأموران لباس شخصی چشم به راه مایند، با 


دوستان همراهم تن پوش ها را به تن کردیم و با کیسه های 

زباله دست بکار شدیم. کمی از زباله های اطراف را در کیسه 

ام ریختم و مستقیم رفتم سراغ برادران و چهار اتومبیل با نشان 

و بی نشان شان. دیدم دکتر ملکی را بازداشت کرده و داخل 

اتومبیل سمندِ بی آرم شان نشانده اند. جلوی چشم همه درِ 

اتومبیل را باز کردم و به دکتر گفتم: بیایید بیرون ما کلی کار 

داریم با آشغال ها. دکتر با کمی تردید بیرون آمد. اما به دستور 


سرتیمِ لاغر و چرمی پوش و با یورش مأموران به داخل همان 


اتومبیل تپانده شدم. عکاس جوانی مرتب از این صحنه عکس 


می گرفت. حالا نوبت دکتر بود که با هجوم مأموران به داخل 


اتومبیل تپانده شود. چنان وحشیانه پیرمرد را به داخل فشردند


 که کله ی دکتر به تیزی قابِ در خورد و فغانِ وی را برکشید.


دو: از همان داخل اتومبیل به دوستانِ نارنجی پوش و کیسه 


بدستِ خود اشاره کردم که بروند و آنجا نمانند. دو مأمور جوان 


و ریش به صورت، داخل اتومبیل بودند و از این وضعیتِ پیش 


آمده: شرمنده. این دو مأمور که یکی شان پشت فرمان بود و

 دیگری جلو نشسته بود، هیچ سخن بی ادبانه و هیچ رفتار 


ناجوری با ما نداشتند. اما یک مأمور هیکلی که با عصبانیت ما 


را به داخل تپانده بود آمد و با خشم به من گفت: گوشی ات را 


بده. گفتم: نمی دهم. گفت: می دهی یا بگیرم. گفتم: اگر 


می توانی بگیر. کمی خیره به من نگریست و دستش را 

مشت 

کرد که یعنی بزنم به صورتت. لبخندی زدم و گفتم: زورت را 


برای جای دیگر ذخیره کن.


مرد هیکلی رفت و به رییس لاغرش که کاپشن نیم تنه ی 


چرمی و قهوه ای رنگی به تن داشت و چهره اش به گرسنگی 


کشیدگان می مانست گفت: گوشی اش را نمی دهد. رییس 


چرمی پوش با شتاب آمد طرفِ من که: مگه می تونه؟ شیشه 



ی اتومبیل پایین بود. سرش را داخل آورد و گفت: گوشی ات را 


بده. گفتم: شما نه لباس به تن تان است و نه اتومبیل تان آرم 

و نشانی دارد. من از کجا بدانم شماها آدم ربا نیستید؟ اگر 

شما پلیس و مأموری، مگر نه این که مرتب به مردم آموزش 


می دهید که از مأموران بی لباس و بی نشان کارت 

شناسایی 


بخواهید؟ و گفتم: تا کارت شناسایی ات را نبینم نمی دهم. 


سراسیمه دست به جیب برد و انگشت بر اسمش گذارد و 


کارتش را نشانم داد. حالا شد. بفرمایید این هم گوشی!


سه: دکتر از ضربه ای که به سرش خورده بود، جوری ناله می 


کرد که جگرِ مرا می گداخت. من در این چهار پنج سال 


همراهی با دکتر ملکی، بقدر چهل پنجاه سال با وی " رفیق" 


شده ام. دردی که او می کشید، مستقیماً به تک تک سلول 


های من خراش می انداخت. دکتر با همان صدای آمیخته به

 درد، به دوجوان داخل اتومبیل گفت: ببرید ما را اعدام کنید اما

 نه اینجور وحشیانه!


چهار: کیسه ی زباله و تن پوش نارنجی هنوز با من بود و من 


کیسه ی زباله را مثل گوهری قیمتی در آغوش گرفته بودم. 


ظاهراً فرمان حرکت صادر شد. مرد هیکلی آمد و در کنار من


 نشست. با هیکلی که او داشت، جا برای من و دکتر تنگ 

شد. جوان لاغر و شرموکِ جلویی که احتمالاً به تازگی 


استخدام شده بود، پیاده شد تا مرد هیکلی جلو بنشیند. این 


جابجایی انجام شد و اتومبیل به راه افتاد. مرد هیکلی به


کیسه ی زباله ی آغوش من اشاره کرد و گفت: بده ش به من. 


گفتم: این سندِ جرمِ من است و نمی دهم. با تمامِ استعدادِ 


خشمی که می توانست به صورتش بنشاند، گفت: می دهی 


یا .... و مشتش را بالا برد.


با فریادی که انتظارش را نداشت داد زدم: ببین، من و دکتر 

ملکی از اعماق پستوهای اطلاعات و سپاه آمده ایم. با گنده 


هایی در افتاده ایم که تو فکرش را هم نمی توانی بکنی. اگر 


مردی بزن تا نشانت بدهم با کی طرفی؟ مرد هیکلی ترجیح 


داد از کیسه ی زباله در گذرد اما کمی جلوتر به تن پوش 


نارنجی ام بند کرد و به جوانِ کناری ام فرمان داد: اینو از تنش 


درآر. جوانِ شرموک، مأمور بود و معذور. هر دو دست بکار 

شدند 



و تن پوش مرا پاره کردند اما همان تن پوش پاره را نتوانستند از


 دستم بدر ببرند. آن را داخل کیسه ی زباله نهادم و گفتم: 

اینها 


سندِ جرم من اند و پیش من می مانند.


پنج: از خیابانی به خیابانی در افتادند و رفتند به سمت بزرگراه 


امام علی و همان بزرگراه را به سمت جنوب در نوردیدند. به


 دکتر گفتم: اینها ما را می برند بیرون شهر و رهایمان می 

کنند. و به مرد هیکلی گفتم: ببین جوان، دکتر هیچ، اما مرا مگر 

غرق خون بکنید و از ماشین تان بیرون بیندازید. و تأکید کردم: 


گفته باشم! مرد هیکلی که روز جمعه اش خراب شده بود 


گفت: حرف نزن سرمو درد میاری. اما من تا توانستم حرف زدم. 


گفتم: یا ما را پیش رییس تان می برید تا ما با یکی که آدم 

حسابی است صحبت کنیم یا من از ماشین شما بیرون بیا 

نیستم.
شش: شهرداری بریکی از پل های بزرگراه با خطی درشت


 نوشته بود: وقتی زیر چتر خداوندی، بگذار از ابر سرنوشت هر 


چه می خواهد ببارد. این شعار را برای دکتر خواندم. دکتر 


لبخندی زد و گفت: پس بگذار هر چه می خواهد ببارد. و ادامه

 داد: امروز چه روز خوبی است. هر سه مأمور ساکت بودند و


 من و دکتر صحبت می کردیم. به دکتر گفتم: اینها از آشغال 



جمع کردنِ ما ترسیدند. و به مرد هیکلی گفتم: مملکتی که 

برای آمریکا و اسراییل عربده می کشد و موشک های شهابش 

را به رخ می کشد و همزمان از چند نفر آشغال جمع کن می

ترسد، درش را باید گِل گرفت. وبه دکتر گفتم: اینها همین که

 به صورت ما چشم بند نزده اند، معلوم است که کارِ چندانی با 
ما ندارند. ما را می برند بیرون شهر و تلفن هایمان را پس می 

دهند و رهایمان می کنند. و باز تأکید کردم: باز عکس من با 

صورتی خونین در همه جا پخش می شود.


هفت: در انتهای بزرگراه امام علی، دکتر ملکی به مأموران


 گفت: من سرطان پروستات دارم و باید بروم دستشویی. 


مأموران لابد این یکی را پیش بینی نمی کردند. مرد هیکلی در


 آمد که: مگر نمی خواستید با رییس ما صحبت کنید؟ ما الآن



 می رویم اداره. منتها یکی تان می تواند با رییس ما صحبت 


کند. خودتان یکی را انتخاب کنید. من به دکتر گفتم: با اجازه ی 


شما من با رییس شان صحبت می کنم. شاید نقشه شان این 


بود که یکی یکی ما را پیاده کنند و به راه خود بروند. به مرد 


هیکلی گفتم: دکترملکی در فشار است و اینجور که معلوم


 است اداره ی شما خیلی پرت افتاده. اینجا کجا و چهار راه 


پارک وی کجا؟ مرد هیکلی که حالا کمی مهربان شده بود 

گفت: ما از اینجا به آنجا اعزام شده بودیم. دروغ می گفت.



به دکتر گفتم: از بس در این سالها ما از این ها دروغ شنیده 


ایم که به هیچ حرف شان اعتمادی نیست اگر چه به هست و


 نیستِ عالم قسم بخورند. و گفتم: من که بعید می دانم نه 


اداره ای در کار باشد و نه رییسی. صحبت های بی پرده ی من 

باعث شد که مرد هیکلی بداند روز سختی در پیش دارد. هر


 چه را که می خواست به راننده بگوید، روی گوشی اش می


 نوشت و نشان راننده می داد. دو سه باری نوشت و گوشی 


اش را داد بدست راننده. آرام و بی صدا به مأمور جوانی که در 


کنارم نشسته بود گفتم: من از شما بخاطر ادب تان تشکر می 

کنم. کمی جا خورد اما او نیز آرام و بی صدا تشکر کرد.


هشت: در کناره ی بزرگراه توقف کردند تا دکتر ملکی در همان 


جا خودش را برهاند. مرد هیکلی پیاده شد و دکتر نیز. مرد 

هیکلی به من گفت: بیا پایین دکتر را ببریم آنطرف نرده. گفتم: 

من از جایم تکان نمی خورم. دکتر در همین طرفِ نرده هم 

کارش را می کند. دانست که عمقِ نقشه ی خامش را خوانده 


ام. تا گوشی های ما را پس دادند، به دکتر گفتم: اینها

همینجا 


ما را می گذارند و می روند. دکتر بیرون بود و من داخل. مرد 


هیکلی گفت: بیا پایین. گفتم: در راه چه گفتم؟ مگر غر خونم 

بکنید. مرد هیکلی در یک سمت قرار گرفت و دو جوان در سمت 

دیگر.
مرد هیکلی گفت: با زبان خوش بیا بیرون. گفتم: زبان تلخت را

 رو کن. من آماده ام برای غرق خون شدن. مرد هیکلی درمانده 

بود که دکتر ملکی به کمکش آمد. دکتر التماسی به صورتش 

دواند و رو به من گفت: اینها مأمورند. ما که با اینها طرف 

نیستم. من از شما خواهش می کنم بیایید پایین. دکتر با 

التماس صورتش، صورتِ خونین مرا به حاشیه راند. من بودم و 


خواهشِ دکتر. به احترام وی پذیرفتم و به مرد هیکلی گفتم: 

اینجا جای خوبی برای پیاده کردن ما نیست. لااقل ما را ببرید 

بجایی که ایستگاهی باشد و مترویی و توقفگاهی. مرد 

هیکلی قسم گونه گفت: باور کنید فرمانده ی ما به ما گفته 

همینجاها پیاده تان بکنیم.


نه: پیاده شدم. مرد هیکلی سوار شد و دکتر رفت برای 

نصحیت کردنشان و من با گوشی ام جلوی چشمشان از این 

صحنه عکس گرفتم. ریختند پایین که: گوشی ات را بده. دادم.

 جوان راننده تلاش کرد عکس گرفته شده را پیدا کند. نشست 

پشت فرمان. مرد هیکلی نیز نشست و با گوشی اش با رییس 

صحبت کرد. اتومبیل نرم نرم به راه افتاده بود که دست بردم به 


گوشیِ مرد هیکلی. او کشید و من کشیدم. گفتم: تا گوشی

 ام را ندهید گوشی ات را نمی دهم. مرد هیکلی به راننده 

گفت: گوشی اش را بده. دادند و رفتند و ما ماندیم در 

بزرگراهی که جایی برای توقف نداشت.
ده: در همانجا تابلوی بزرگی بود از تصویر ورود امام و احمد 

خمینی در بهمن پنجاه و هفت. به دکتر گفتم: همینجا به نرده 

ی بزرگراه تکیه بدهید تا از شما و این تابلو عکس بگیرم. کیسه 

ی زباله را دادم بدست دکتر و تن پوش پاره ای را که بر آن 

نوشته بودم: آشغال ها را جارو کنیم، روی بدنش نشاندم و 

عکس گرفتم یک چند تایی. کمی معطل شدیم تا یک پراید آمد

 و پرسید کجا؟ گفتم: دربست چهار راه پارک وی. در راه دکتر 


ملکی با همسرش تماس گرفت و با وی صحبت کرد و به من 


گفت: می دانی خانم چه می گوید؟ و خودش ادامه داد: می

 گوید این که شما را برده اند و در ابتدای جاده ی قم رها کرده

 اند، به این معنی است که شما باید آشغال روبی را از قم 


شروع کنید. راننده ی سی و هفت هشت ساله که کم کم با 


ما آشنا می شد زیر لب گفت: خانم آقای دکتر که این باشد 

وای به خودش!


یازده: دکتر را جلوی درِ خانه اش پیاده کردیم و راه افتادیم به 

سمت چهار راه پارک وی. در راه دکتر زنگ زد که سرم شکسته 
و خون بیرون زده. عکسش را برایتان می فرستم. گفتم: خودم 

می آیم عکس می گیرم. اتومبیل من در حوالی پارک وی بود و 


من باید به آن سو می رفتم. در ترافیک پارک وی از اتومبیل 


پیاده شدم و رفتم به سمت محل قرار. دیدم پلیس ها و 


اتومبیل ها و مأموران لباس شخصی و همان عکاس و همان

 سرتیمِ چرمی پوش آنجا هستند بی کم و کاست. رفتم جلو و 



در میان جمع شان به سر تیم چرمی پوش گفتم: اگر مأموری 


باش، پلیسی باش، اما مرد باش! با تعجب گفت: اِ تو که

برگشتی!


گفتم: در کنار هرچه که به مآمورانت یاد می دهی، مردانگی را 


هم به آنها بیاموز. و گفتم: دکتر ملکی سرطان دارد. من هرچه


 به مآمورانت گفیم ما را کنار یک ایستگاه مترو یا یک جایی که 


مناسب باشد پیاده کنید، قبول نکردند و گفتند فرمانده ی ما 


گفته همینجا پیاده تان بکنیم. سرتیمِ چرمی پوش که بر 


سکویی نشسته بود با تلخی گفت: درست حرف بزن وگرنه

 می فرستم باز ببرنت. بر سرش داد زدم: تو اگر می توانستی 


مرا بار دیگر بفرستی به یک جای دور، می فرستادی و به "اگر" 


متوسل نمی شدی. از سکویی که نشسته بود پایین آمد و رخ 

به رخ من ایستاد و گفت: صدایت را بیار پایین. گفتم: با این 

همه اِهِنّ و تلپ از یک عده آشغال جمع کن ترسیدید. گفت: تو 

خودت آشغالی برو تا نفرستادمت جایی که عرب نی بیندازه. 


محکم تر از پیش بر سرش داد زدم: در اندازه ی تو نیست که 

مرا به جایی بفرستی که عرب نی بیندازد. جوان عکاس دستم 

را گرفت و کشید. آنچنان برسرش فریاد کشیدم "دستم را ول 

کن" که خودش جا خورد و پس کشید.


دوازده: برگشتم به طرفِ سرتیمِ چرمی پوش و گفتم: از این به


 بعد به هر بهانه جمعه های شما را خراب می کنیم. خسته 

تان می کنیم. می رویم جلوی بیت رهبری و به ابرهای آسمان 


پُف می کنیم تا شما بیایید و دستگیر کنید. پلیس های یونیفرم 


پوش و یکی دو تا از مآموران وساطت کردند و از من خواستند 


که بروم. یکی از مآموران لباس شخصی با من همراه شد و 


گفت: اگر اجازه بدهی با اتومبیل مان شما را برسانیم تا منزل 


یا هرجایی که می خواهید بروید. تشکر کردم و گفتم: اتومبیل 

خودم همین اطراف است. گفت: آقای نوری زاد، هرکس شما 


را نشناسد ما شما را می شناسیم. من وقتی هنوز به دنیا 


نیامده بودم شما پای این انقلاب بوده اید و فداکاری کرده اید. 


نخواستم بگویم: غلط کردیم اگر انقلاب کردیم تا عده ای آخوند 


گرسنه و بی لیاقت بر سرمان آوار شوند. از وی بخاطر ادبش 


تشکر کردم.


سیزده: سرشب با دوستان رفتیم منزل دکتر ملکی. سرش

 زخمی شده بود و کبودی در اطراف محل زخم پخش شده بود. 

به همسر دکتر ملکی گفتم: من همیشه دکتر را صحیح و 

سالم از شما تحویل می گرفتم و صحیح و سالم نیز تحویل تان 

می دادم. این بار شرمنده ی شمایم که با سری شکسته 

تحویل تان دادم. خندید و گفت: اشتباه شما این بود که 

خواستید از تهران شروع کنید. شما باید می رفتید قم. وقتی از 


جمع خداحافظی کردم، دکتر ملکی مرا کناری کشاند و گفت: 


پس برای حرکت بعدی با هم در تماس خواهیم بود. به وی 


گفتم: اینها حرکت های جمعیِ ما را تحمل نمی کنند. باید 

بفکر طرح دیگری باشیم.


چهارده: جناب رهبردر دیدار با سردار شمخانی و کارشناسان 


دبیرخانه ی شورای عالی امنیت ملی فرموده اند: " باید در 



مقابلِ جریانِ مخالفِ تفکرِ انقلابی ایستاد". و فرموده اند: " در 



این سی و هفت سال، همواره مبارزه وجود داشته است و 


امروز بواسطه ی شیوه های جدید و پیچیده ی دشمن، 


همچون فضای سایبری و ضد امنیتی، این مبارزه سخت تر و 


حساس تر شده است". و فرموده اند: " دشمن، آرام و بی 


سروصدا و با شیوه های جدید، به نفوذ در امنیتِ زیر پوستیِ 


جامعه چشم دارد". می گویم: شما را بخدا ببیند مردم دنیا به 


کدامین افق ها می نگرند و برای آرامش جوّ جامعه از چه 


تمهیداتی سود می برند و این جنابان به کجا!؟



و می گویم: نخست این که هر که از انقلاب بگوید و به خصلت



 های انقلابی دلخوش باشد و بر انقلاب و رفتار انقلابی دخیل

 بندد، اطمینان داشته باشیم که مرادش اداره ی کشور به 


شیوه ی هردمبیل و هیآتی است. و دیگر این که: اگر بقول 


شما دشمنی هست و این دشمن در تمامی ارکان شما نفوذ 


کرده و بنا بر سرنگونیِ شما و انقلاب و تغییر ذائقه ی مردم 


دارد، این دریافت های موشکافانه را در همان پس و پشت 


مذاکراتِ خود بر زبان آورید و اگر هم باورتان شده که شما را 

عرضه ای و لیاقتی و توانمندی ای هست برای مقابله، هر چه


 درتوان دارید بکار بندید و با سرازیر کردنِ اینجور حرفهای پسِ 


پرده ای و کاملاً امنیتی، روانِ مردم را مخراشید. چرا این را می 


گویم؟ بخاطر این که باور دارم: هر جماعتی که بنیان برقراری

 شان بر باد باشد، برای ماندن، مدام مردم را باید از یک چیزِ 

پس پرده ای بترسانند.


پانزده: از فیلم های جشنواره ی فجر چهار فیلم را دیده ام که 


یکی اش " بادیگارد" ساخته ی آقای ابراهیم حاتمی کیا است.

این فیلم با سرمایه ی وزارت اطلاعات ساخته شده و گرچه 

بلحاظ ساختاری فیلمی چفت و بست دار است اما بلحاظ 


محتوایی سرشار از دروغ و فریب و پاکسازیِ دستگاههای 

امنیتی از دزدی ها و آدمکشی هاست. در این فیلم، پرویز 



پرستویی که انگار تکرار همان شخصیت نقش اول فیلم های 


آژانس شیشه ای و موج مرده و به نام پدر است و در فیلم به 

رنگ ارغوان نیز به نوعی دیگر و با هنرمندی دیگر سر برآورده، 


یک اطلاعاتیِ کهنه کار است که تخصصش محافظت از 

شخصت های انقلابی است. با همان اعتقادات و باورهای 

شعاری و زیرخاکیِ سالهای جنگ.


این بادیگارد، افتخارش این است که قاب عکسی در خانه دارد

 از جوانی اش مربوط به آن زمانی که محافظِ شخص آقای

خامنه ای بوده. حالا که پیر شده، تصمیم می گیرد که دیگر

محافظ اشخاص سیاسی نباشد. رؤسای بالا سرش او را این 


بار به محافظت از یک دانشمند هسته ای وا می دارند که 

جوانی است زبر و زرنگ و با سواد و استاد هسته ای و البته 


فرزند شهید. این بادیگارد، توسط همان رؤسای بالاسری، از کار 

برکنار می شود اما جانش را فدای این دانشمند هسته ای

 می کند که با پدرش همرزم بوده در سالهای جنگ.


می گویم: جناب حاتمی کیا ایکاش پیش از ساخت این فیلمِ 

بشدت نشاندار و سفارشی، سری به بیمارستان طالقانی می 
زد و به چشم خود می دید یک نابغه ی جوان هسته ای به 


اسم امید کوکبی را که توسط برادران اطلاعاتی و سپاهی با 


توهین و ارعاب و پرونده سازی های ناجوانمردانه به ده سال 


زندان محکومش کرده اند و اکنون پس از پنج سال و اندی 

زندان 

برای عمل جراحی به این بیمارستان آورده اندش تحت الحفظ.


من قبول دارم که هم در میان اطلاعاتی ها و هم در میان



 سپاهی ها هستند انسان های درستکار و مبرا از 


هیولاگونگی، اما ایکاش حاتمی کیا با ساختِ این فیلم بشدت 


شعاری و یکسویه و آشکار، به پاکسازیِ چهره های مخوفِ 


امنیتی نمی پرداخت. هیولاهایی که در پس دخمه های خود 


چه بلاها که بر سر مردان و زنان ما نیاورده اند و همانان در یک 

مراسم خود زنیِ ابلهانه و آدمکشانه، خودشان زدند و عده ای 

را به اسم دانشمند هسته ای کشتند تا برای آدمِ لام تا کام و 

بی بنیه ای مثل جلیلی فرصتِ مظلوم نمایی مهیا کنند تا 


گفتگوهای به بن بست رسیده ی هسته ای را به راهی دیگر 


در اندازند و خود را از خفگی برهانند.


هیولاهایی که این بار نیز با استخدام حاتمی کیا برای ساخت 

فیلمی دیگر، تلاش کرده اند با نشان دادن یک اطلاعاتیِ پاک و 

منزه و آسمانی و فرشته گون، این داغ ننگ هیولاگونگی را از 


پیشانیِ پیشینه یِ خونین شان بزداید. عجبا که حاتمی کیا 

متعمدانه چهره ی پرستویی یا این بادیگارد اطلاعاتی و 


سپاهی را کاملا شبیه "سردار سلیمانی" کپی کرده تا دامنه 


ی سفارش یا باورِ خود را به پاکسازیِ سرداری پیوند زند که ردّ 


خون های جاری کرده اش در عراق و سوریه، تا هرکجای تاریخ

 امتداد دارد.


سایت: nurizad.info
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
هفدهم بهمن نود و چهار - تهران