نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ دی ۲۵, پنجشنبه

چگونگی آشنایی افسر سیاسی سفارت آمریکا با فرزند رئیس شورای انقلاب، بهانه گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با مهدی طالقانی بود.


صبح روز ۱۳ آبان ۱۳۵۸، مایکل مترینکو، افسر سیاسی سفارت آمریکا در تهران، منتظر مهمانانی بود که هرگز نیامدند؛ پسران آیت‌الله طالقانی. چنانکه مارک باودن، در کتاب «مهمانان آیت‌الله» نوشته: «مهدی طالقانی گفته بود قصد دارد کشور را برای دیداری با یاسر عرفات، رهبر سازمان آزادیبخش فلسطین ـ ساف ـ ترک ‌کند. مترینکو بهت‌زده و کمی هم ذوق‌زده بود که مهدی و برادرش می‌خواستند پیشاپیش با او صلاح و مشورت کنند.» در روز قرار، سفارت آمریکا تسخیر شد و مترینکو ۴۴۴ روز گروگان دانشجویان پیرو خط امام بود.
مهسا جزینی


چگونگی آشنایی افسر سیاسی سفارت آمریکا با فرزند رئیس شورای انقلاب، بهانه گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با مهدی طالقانی بود. او در این گفت‌وگو به اظهارات اخیر ابراهیم یزدی درباره انصراف آیت‌الله طالقانی از نهضت آزادی ایران در آبان ۵۷ نیز پاسخ داد و گفت: «اعضای نهضت مثل آقای محمدمهدی جعفری به پیشنهاد بازرگان به آقای طالقانی گفتند که صلاح نیست شما داخل نهضت آزادی خودتان را محدود کنید.»

***

بر اساس نقل قولی از مایکل مترینکو، افسر سیاسی سفارت آمریکا، او روز ۱۳ آبان ۱۳۵۸ با شما در سفارتخانه قرار ملاقات داشته است اما شما سر قرار نمی‌روید. چرا؟

با من قرار نگذاشته بود. ما آن روز ساعت دو بعدازظهر به دعوت آقای یاسر عرفات عازم لبنان بودیم. مترینکو اصلا با ما چه ارتباطی داشت؟ خودش توضیح داده است؟


او توضیحی نداده است. اما گویی دوست شما بوده است.

دوست ما نبوده است. به چه دلیل دوست ما بوده است؟ چند روز بعد از انقلاب من از طرف دفتر پدر مسئول رسیدگی به امور کمیته‌ها در چهارراه پاسداران بودم که به ما اطلاع دادند در کمیته اختیاریه اتفاقی افتاده است. رفتیم آنجا رسیدگی کردیم، در حال بازگشت بودیم که من شیخ جعفر شجونی را سر چهارراه سلطنت‌آباد دیدم. گفتم اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: «در گلستان پنجم تعدادی دختر و پسر دانشجوی کمونیست و چپ یکسری خانه اشغال کرده‌اند، نمی‌دانم خانه‌ها مال کیست؟ رفتم اعتراض کنم من را پرت کرده‌اند بیرون.» ما هم نیرو‌هایمان کمیته‌ای نبود، یکسری نیروهایی داشتیم که از افسران همافر و نیروی هوایی بودند. برای همین زنگ زدم به بچه‌ها. آمدند و با دردسر آن دانشجویان را ریختیم بیرون. بعد دیدیم آنجا خانه امرای درجه اول ارتش شاهنشاهی است. ازهاری، فیروزمند، حبیب‌اللهی... پنج تا خانه کنار هم بود که این دانشجویان یکی، دوتایش را اشغال کرده بودند. در‌ها را لاک و مهر کردیم. بعد متوجه محلی روبه‌روی آنجا شدیم.


چرا دانشجویان را بیرون انداختید؟ آن زمان مگر این اتفاقات عادی و معمول نبود؟ فکر کنم از همه جریان‌ها و گروه‌های انقلابی به خانه‌های وابستگان به دربار و ارتش می‌ریختند و بعد هم آنجا مصادره می‌شد.

بی‌جا می‌کردند. ما اگر متوجه می‌شدیم برخورد می‌کردیم و افراد را تخلیه می‌کردیم. بعد در آن خانه کلی اموال بود. امکان داشت دزدیده شود. در خانه ازهاری بالای یکصد تخته فرش وجود داشت، بسته‌بندی شده با نامه روی آن. جلو در خانه‌اش هم آینه قرآن گذاشته بود. باید می‌گذاشتیم غارت می‌شد؟


مگر دانشجویان برای غارت آمده بودند؟ منظور من این است که این اتفاقات عادی بود و انقلابی تلقی می‌شد. آیا شما به خاطر اینکه از طیف چپ آن خانه را اشغال کرده بودند با آن‌ها برخورد کردید؟

خیر. اگر راستی هم بودند برخورد می‌کردیم. متوجه محلی روبه‌روی آن خانه‌ها شدیم که خیلی در و پیکر نداشت. وارد شدیم دیدیم که ۱۰۰ تا ۱۵۰ ماشین و یک فروشگاه بزرگ آنجاست. پرس‌و‌جو کردیم، گفتند اینجا فروشگاه مستشاری آمریکایی بوده است. بچه‌هایی که همراه من بودند همه نظامی بودند، گفتم همه در‌ها را ببندند و پلمپ کنند تا تکلیف اموال معلوم شود. منتها یکی دو ماه صبر کردیم دیدیم کسی سراغ ما نیامد. تا اینکه یک روز یک نفر از سفارت آمریکا آمد گفت این مربوط به سفارت است، باید این اموال را بازگردانید. آن زمان هم ما هنوز دعوایی با آن‌ها نداشتیم و سفارت باز بود و مشکلی نداشت. یک شخصی به نام آقای بویس را به ما معرفی کردند که فارسی هم می‌دانست، قرار بود او مسئول انتقال این اموال شود.


چرا آنجا را با این اموال‌‌ رها کرده بودند؟

من هم همین سؤال را کردم. گفتند به اصطلاح اینجا حکم انبار فروشگاه سفارت را داشته است. بعد هم گفتند ما شش هزار پرسنل و مستشار نظامی و غیره داشتیم که همه رفته‌اند و دویست، سیصد تا بیشتر نمانده‌اند. این است که کسی دیگر سراغ این‌ها نیامده است. می‌گفت آن‌ها که از ایران رفته‌اند به سفارت وکالت داده‌اند که این ماشین‌ها را واگذار کند. قرار شد که بیایند و این اموال را تحویل بگیرند. منتها یک روز من از مرحوم آقا (آیت‌الله طالقانی) و مهدوی کنی رئیس کمیته‌ها دعوت کردم آمدند آنجا را بازدید کردند. به آن‌ها گفتیم ما این‌ها را نگه داشتیم. مرحوم آقای طالقانی گویا با یکی از این وزرا حالا یادم نیست آقای یزدی بود یا دیگری صحبت کرده بود که ما چه کار کنیم؟ آن‌ها هم گفته بودند ما کلی پول در آمریکا داریم. هر یک دلار این اموال که از بین رود آن‌ها به اندازه پنج دلار از پول‌های ما برمی‌دارند. بهتر است با این‌ها سر این اموال مصالحه کنید. اما بحث این است که این‌ها الان به همه این‌ها نیاز ندارند چون یک زمانی شش، هفت هزار نفر بودند الان دویست، سیصد نفر. آنچه نیاز دارند به همراه اتومبیل‌هایشان به آن‌ها بدهید و بقیه را قیمت‌گذاری کنند، خریداری کنیم. این داستان خودش طولانی شد. چون مقداری گوشت و مواد تاریخ مصرف گذشته داشتند که باید گروهی از آلمان می‌آمد آن‌ها را معدوم می‌کرد. در همین احوال هم آقای بویس گفت من ماموریتم تمام شده باید برگردم آمریکا. گفتم ما چه کنیم؟ گفت من کسی که کنسول اصفهان بوده را به شما معرفی می‌کنم. این نفر جدید هم کمی عجیب غریب بود، از این‌ها که در هر انگشتش سه انگشتر کرده بود، بعد از چند روز او گفت من هم باید بروم آمریکا. بعد از این بود که آقای مترینکو که قبلا کنسول تبریز بود را معرفی کردند. حالا گفته شده که انگار او مامور سیا بوده است.


افسر سیاسی سفارت بوده است.

مترینکو می‌گفت که من اصل و نسبم روس بوده است و گور پدر آمریکا. آمریکایی‌ها را رو بدهی پررو می‌شوند. فارسی‌اش عالی بود. ترکی و کردی هم صحبت می‌کرد و دوستان بسیار زیاد ایرانی داشت. می‌رفت میدان شوش لبو می‌خورد با این بر و بچه‌ها گپ می‌زد. یکبار به من می‌گفت من غذای ایرانی می‌خورم. گفتم مزخرف نگو. گفت یک شب شام بیایید پیش من. خانه‌اش هم پشت همین ورزشگاه شیرودی، یک آپارتمان بود. یک شب رفتیم خانه‌اش. دیدیم که خبری از مبل و صندلی نیست. پشتی گذاشته و برایمان آبگوشت درست کرده بود. یک خانم و آقای کرد هم آنجا کار‌هایش را انجام می‌دادند. فرش هم زیاد داشت. می‌گفت من عاشق فرش ایرانی‌ام.


در همین فاصله شما با او آشنا شدید؟

چند ماهی طول کشید. بازگردیم سر‌‌ همان ماجرای فروشگاه. در همین مجرای نقل و انتقال اموال، سولیوان، سفیر آمریکا یک نامه نوشت به من با عنوانDear Mehdi ، بنده چون به جمهوری اسلامی خیلی علاقه‌مندم و به انقلاب پایبندیم، اقلامی را تقدیم شما می‌کنیم.


به خاطر این خطاب قرار دادن شما با کلمه dear بعدا انقلابیون شما را بازخواست نکردند؟ مثل اتفاقی که در ماجرای امیرانتظام رخ داد؟

نمی‌دانم والله. آخر ما که چیزی نداشتیم. dear را برای همه می‌نویسند. اما بعدا که رفتیم دیدیم این اقلامی که اهدا شده اصلا به درد نمی‌خورد. غذای سگ، خاک زیر سگ و یک مشت از این چیز‌ها. گفتم انگار سفیر شما خل است؟ ببخشید من می‌خواهم برای سیستان و بلوچستان کمک بفرستم. ما چون یک کمیته امداد هم داشتیم. کمیته امداد آیت‌الله طالقانی بود که بعد شد کمیته امداد امام. خلاصه بعدا عوض کردند و یکسری اقلام دیگر اهدا شد و قرار شد که بقیه هم قیمت‌گذاری شود و ما بفروشیم. البته قسمت فروشش دیگر دست ما نبود، دادم دست ابوالحسن و محمدرضای خودمان، چون در کار مالی دخالت نمی‌کردم. قرار شد که بفروشند پول آمریکایی‌ها را بدهند، بقیه را هم بدهند به کمیته امداد. این داستان ده روز طول نکشید که آقا فوت کرد و بعد هم دادستانی آمد کل اموال را تحویل گرفت و رفت. این داستان فروشگاه خیلی مفصل است که من شاید بعدا جایی نقل کردم که ما چه چیزهایی دیدیم آنجا و چه کسانی می‌آمدند و می‌رفتند. آنجا در حد یک فروشگاه ساده نبود. در همین ارتباطات بود که ما با مایکل مترینکو آشنا شدیم. اگر وسایلی از فروشگاه نیاز داشتند می‌بردند، از جمله اتومبیل‌هایشان را. دو سه تا کارمند ایرانی فرستادند که ماشین‌ها را ببرند. تنها امتیازی که برای ما قائل شدند این بود که گفتند ما این‌ها را گذاشتیم برای فروش اما قبل از آن شما هر کدام را خواستید بیاید بگیرید. من شخصا رفتم یک ولوو گرفتم. تعارف هم کردند که چون شما از این‌ها نگهداری کردید پول ندهید. گفتم نه باید پولش را بدهم و ۳۷ هزار تومان خریدم. رفیقی هم داشتم که در همین کار امداد کمک ما بود و خانه‌اش را در اختیار دفتر مرحوم آقا در پیچ شمیران قرار داده بود. او هم کادیلاک قدیمی سفیر را چون از گمرک معاف شده بود به قیمت ۶۵ هزار تومان خرید. حالا خود این اتومبیل‌ها هم داستانی دارد. یک روز قرار بود که آقا جایی بروند. این رفیق ما با کادیلاکش آمد دنبال آقا. آقا تا ماشین را دید گفت مال کیست؟ گفتم مال این رفیق است و از آمریکایی‌ها خریدیم. گفت مردم من را ببینند نمی‌گویند این آخوند هنوز انقلاب نشده سوار این ماشین شده است؟ بردار ببرش. از ماجرا دور نشویم. من یک روز به مترینکو گفتم تو که تکلیفت مشخص است و جاسوس سیا هستی آمدی اینجا. گفت از این شعار‌ها که می‌دهند تو برای من نده. همه ارتش و تجهیزات نظامی شما آمریکایی است و ما به شما فروخته‌ایم. این قدر که ما از وضعیت نظامی شما مطلعیم ژنرال‌های نظامی شما مطلع نیستند. من چه چیزی را باید اطلاع بدهم که جنبه مخفی دارد؟ دیدم واقعا راست می‌گوید. همه تشکیلات نظامی ما آمریکایی بود. در ضمن چون بخش ویزای سفارت تعطیل بود و کار صدور ویزا سخت بود ما شده بودیم محل مراجعه دوست و آشنا و هر کسی می‌خواست ویزا بگیرد به ما متوسل می‌شد. ما زنگ می‌زدیم به مایکل که مثلا ۵ نفر ویزا می‌خواهند کمکشان کن.


چرا؟ مگر همه می‌دانستند که شما رابطه‌تان با سفارت خوب است؟

بله. چیز مخفی نداشتیم. بعد از چهلم پدر که یاسر عرفات ما را دعوت کرده بود من تصمیم گرفتم یک سفر هم بروم آمریکا، برای همین یک ویزای آمریکا هم گرفته بودم. برادرم محمدرضا گفت اگر بشود ما هم یک ویزا بگیریم خوب است که با هم برویم سفر آمریکا. گفتم باشد، چیزی نیست که مایکل برایمان صادر می‌کند. گفت آخر وقتی نمانده و ما فردا صبح عازم هستیم.


یعنی بعد از لبنان می‌خواستید بروید آمریکا؟

بله من عمویم انگلستان زندگی می‌کرد. گفتیم یک سر به او بزنیم و بعد برویم آمریکا. زنگ زدم به مایکل و گفتم این اخوی ما یک ویزا می‌خواهد. جالب است که مایکل توصیه می‌کرد که نروید لبنان و صلاح نیست با این فلسطینی‌ها دیده شوید. گفتم تو صلاح ما را می‌دانی؟ اما مهم‌تر از همه جوابی است که او به من داد. گفت اگر تا فردا ۱۰ صبح اتفاقی نیفتاد شما بیایید سفارت من ویزا را صادر می‌کنم. اتفاقی نیفتاد یعنی چی؟ فردای آن روز ۱۳ آبان بود.


یعنی معتقدید که آن‌ها خبر داشتند قرار است حمله‌ای صورت گیرد؟ قضیه این است که آن روز‌ها دور و بر سفارت بالاخره شلوغ بود و شعارنویسی علیه آمریکا روی دیوارهای سفارت یا دانشگاه تهران شروع شده بود. شاید منظورش همین‌ها بوده است.

به نظر من می‌دانست. این جمله‌ای بود که خودش به من گفت. همین هم شد که محمدرضا دیگر نرفت ویزا بگیرد.


حرف مترینکو اما چیز دیگری است. می‌گوید که من زنگ زدم و محافظ شما گفته است که نمی‌روید. او معتقد است که شما عمدا می‌خواسته‌اید او در سفارت بماند تا وقتی دانشجویان می‌رسند دستگیر شود.

او که در سفارت نبود.


خودش که می‌گوید در سفارت بوده و ماجراهای آن روز را هم شرح داده است.

خیر جزو چند نفری بود که بعدا خودش را معرفی کرد. دروغ می‌گوید. اسناد می‌گویند که مایکل مترینکو و چهار نفر دیگر در سفارت نبودند و بعدا خودشان را معرفی کردند. ایشان مشکل دارد.


حالا شما چرا واقعا آن روز نرفتید؟

ملت ریخته بودند سفارت را گرفته بودند. کجا برویم؟ منطقی بود؟


مترینکو یکجا هم مدعی است که چون مدت زیادی از فوت آیت‌الله طالقانی نگذشته بود، شما برای صحبت درباره همین قضیه می‌خواستید بروید او را در سفارت ببینید.

بحث فوت را خیلی جاهای دیگر ما می‌توانیم مطرح کنیم. برویم با آمریکایی‌ها مطرح کنیم که چه بشود؟ بنده الان هم می‌گویم که به این فوت مشکوکم، ولی این نبود که بروم پیش او. او می‌خواسته برای من چه کار کند؟ حتی بعد از آزادی‌اش که رفته بود آمریکا پیغام داده بود به یکی از دوستانش که به من رساندند و گفته بود این مهدی خیلی نامرد بوده و هیچ تلاشی نکرد ما را نجات دهد. انگار من یک کاره‌ای بودم؟ به من چه ربطی داشت؟


یک سؤال هم درباره خروج آقای طالقانی از نهضت آزادی داشتم. آقای دکتر یزدی گفته‌اند که آیت‌‌الله طالقانی آبان۵۷ که از زندان آزاد شد، از عضویت نهضت آزادی انصراف داد.

بله من هم صحبت‌هایشان را خواندم و خیلی هم شاکی شدم. آقای یزدی گفته است ایشان در کنار مهندس بازرگان و نهضت آزادی به قدرت رسیدند.


اما آنچه دکتر یزدی گفت این است که: «درست نیست که افراد از طریق یک جریانی بیایند و قدرت و معروفیتی پیدا کنند و بعد به آن جریان پشت کنند.»

پس سابقه مبارزاتی ایشان تا سال ۴۰ چه می‌شود؟ این چند سالی که در خدمت نهضت آزادی بوده است همه چیز است؟ سابقه فعالیت آیت‌الله طالقانی نه ربطی به نهضت آزادی دارد و نه فداییان اسلام و نه هیچ گروه دیگری. طالقانی انسان مستقلی بوده که از سال ۱۳۱۸ زندان بوده است. هیچ کدام از این آقایان آن سال‌ها سابقه زندان رفتن ندارند. می‌توانست در قم بماند و بعد از مراجع برجسته عظام شود و زندگی‌اش را بگذارند. در ضمن رفاقت مرحوم طالقانی با مهندس بازرگان و دکتر سحابی به خیلی قبل‌تر از تشکیل نهضت آزادی باز می‌گردد و ربطی به آن ندارد. اولا من به مهندس بازرگان و دکتر سحابی و برخی دیگر بسیار ارادت دارم و بسیار دوستشان دارم، اما با بعضی اصلا نمی‌توانم کنار بیایم. من نهضت آزادی را محکوم نمی‌کنم اما با رفتن چهره‌های شاخص آن مثل دکتر سحابی و مهندس بازرگان دیگر نهضت آزادی آن نهضت آزادی نیست. آن‌ها بودند که به نهضت آزادی شخصیت دادند نه برعکس. در ضمن مرحوم طالقانی هیچ نیازی نداشت که در کنار نهضت آزادی طالقانی شود. ایشان شخصیت خودش را داشت و مهندس بازرگان و دیگران هم همین‌طور. طالقانی یک شخصیت فراگروهی داشت، نمی‌توانست بگوید در حالی که عامه مردم به من مراجعه می‌کنند و خواسته‌هایی دارند اما من در عمل باید رفتاری کنم که حزبم برایم تعیین می‌کند. اعضای نهضت مثل آقای محمدمهدی جعفری به پیشنهاد بازرگان به آقای طالقانی گفتند که صلاح نیست شما داخل نهضت آزادی خودتان را محدود کنید.


یعنی معتقدید که پیشنهاد خود اعضای نهضت بوده است؟

بله، پیشنهاد آن‌ها هم بوده است. آقای دکتر یزدی چه طور نسبت به چیزی که اطلاع ندارند صحبت می‌کنند؟ این بحثی بوده که دیگر اعضای نهضت آزادی هم درباره آن صحبت کرده بودند و آقا هم می‌پذیرند. از چپ تا راست با ایشان مرتبط بودند. آقای طالقانی متعلق به همه ایران بوده است. یعنی باید می‌نشست که دکتر یزدی برای او خط مشی تعیین کند؟ آقای دکتر یزدی عمری خارج از کشور بوده است، بعد می‌آید اینجا فعال سیاسی می‌شود. حالا او مدعی آیت‌الله طالقانی شده است؟ در این سن و سال من نمی‌دانم این حرف‌ها چیست؟ طالقانی تا آخر عمرش رئیس شورای انقلاب بود یک کلام نگفت من این پست را دارم. به او پیشنهاد شد که رئیس‌جمهور شود. گفت ما روحانیون خیلی بلد باشیم می‌رویم در مساجد چند تا آدم درست می‌کنیم اگر آن کار را درست انجام ندادیم می‌آییم رئیس‌جمهور می‌شویم. اصلا طالقانی دنبال قدرت نبود. اینکه آقای طالقانی گفته است می‌خواهد فراگروهی عمل کند کجایش بد بوده است؟ آقای طالقانی حتی با پذیرفتن پست نخست‌وزیری از سوی مهندس بازرگان هم مخالف بود ولی تا آخر از نهضت آزادی حمایت کرد. 
يکشنبه 7 دى 1393  

هیچ نظری موجود نیست: