نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

جاودان باد ياد و خاطره ی گروه آرمان خلق!

سعيد آرمان

برفی سنگين تمام شهر خفته را به رنگ لباس عروس سفيد کرده بود. ولی از شادی و نشاط خبری نبود. نکبت ترس و خفقان بر گستره خانه بزرگ ما خيمه زده بود.
هيچ صدای اعتراضی نبود. روحيه ی بی اعتمادی در فضا موج ميزد. چاپلوسی و ريا به بقا و دوام استبداد ياری ميرساند. زندگی يکنواخت و تکراری مردم، بی حرکت و خاموش زير سلطه فقر و سرکوب جريان داشت. اين سيمای جامعه ما در سالهای دهه 40 بود. شرايطی که سرکوبگری های ديکتاتوری شاه و شکست مبارزات پيشين رکود و خمود را بر جامعه حاکم کرده بود.
در چنين شرايطی بود که رفقای "آرمان خلق" تلاش خود را آغاز کردند، آموختند، خروشيدند و جان بر سر آرمانشان که رهايی "خلق" در بند بود نهادند.
پس از آشنائی برادرم ناصر کريمی با همايون اين دوستی به رفاقتی جاودانه منجر شد. يکی ديگر از رفقای اين گروه هوشنگ تر گل بود که در همسايگی ما در يک مغازه ی سلمانی کار می کرد. او آرايش گر بود و بعدها سر بچه ها را هم هميشه وی اصلاح می کرد. هوشنگ از نوجوانی به کار مشغول شده بود و در غياب پدر تلاش می کرد بخشی از هزينه خانواده را برای کمک به مادرش تامين کند.
ناصر کريمی به علت وضع بد مالی اجبارا ترک تحصيل کرده و مغازه بلور فروشی پدرم را اداره ميکرد. خانه ما و مغازه که در کنار هم بودند، عملا پاتوق بچه هايی شد که به قول آن دوره ای ها کله شان بوی قورمه سبزی می داد! در چند صد متری خانه ی ما باشگاه جوشن، ميعادگاه ديگری برای اين جوانان پُر شور و شر بود که در آن جا کشتی می گرفتند، واليبال بازی می کردند و گاهی سر کوچه باشگاه با جنگ و دعوا از حريم محيط سالم شان دفاع و روی لات و لوت های شهر را کم می کردند. که در اين عرصه برادر ديگرم حسين هميشه پيش قدم بود و سر نترس اش زبانزد عام و خاص، و در دفاع از بچه های ديگر لحظه ای ترديد نمی کرد. که اين خود حکايت ديگری دارد.
تا جائی که من می دانم بهرام طاهرزاده و بعدا ناصر مدنی از طريق همايون، به اين جمع پيوستند. در ضمن نمی توان از بچه های آرمان خلق گفت و نوشت و از معلم آن ها زنده ياد غلامرضا اُشترانی يادی نکرد. انسانی که بسياری از او درس شهامت و فداکاری آموختند. همانگونه که ضرورت مبارزه با ديکتاتوری وگرايش به آرمانهای چپ را از وی فرا گرفتند .
غلام رضا اُشترانی که خيلی از ما وی را عمو خطاب می کرديم، شهامت و شجاعت اش زبانزد همگان بود و به همين خاطر بارها به زندان افتاد و آخرين بار تا سال 57 در اسارت ماند و در جريان انقلاب همراه ديگر زندانيان سياسی آزاد شد. عمو اُشترانی از مقاوم ترين زندانيان سياسی ايران بود که مقاومت اش در زير وحشيانه ترين شکنجه ها زبانزد عام و خاص بود. يادش جاودان باد.
در فصل پائيز و زمستان که روزها کوتاه بود و شب ها بلند، اين بچه ها در خانه ما جمع می شدند، شطرنج بازی می کردند و چنجه(تخمه) می شکستند و يادم است که همايون با پوست تخمه کدو چيزی شبيه نخل خرما درست می کردکه برای من با توجه به سن کمی که داشتم خيلی جالب بود. يکبار بازی شطرنج بين ناصر و همايون بيش از سه روز طول کشيد. البته همراه بازی بحث و گفتگو هم جريان داشت.
در آن سالها که با رفرم های سال 41 چهره جامعه داشت عوض می شد و کارخانجات مونتاژ از گوشه و کنار سر بر می کشيدند تازه ماشين پيکان وارد بازار شده بود و به گمانم قيمت اش سيزده هزار تومان بود. حسين پيشنهاد کرد که بيائيد به طور جمعی به اسم يکی از بچه ها که معلم است و احتمالا می تواند وام بگيرد يک ماشين بخريم. حسين به تازگی گواهينامه رانندگی گرفته بود. و به همين خاطر همه را به کبابی غلامعلی - که در بروجرد خيلی معروف بود- دعوت کرد.
حسين تيپ ورزيده و ورزشکاری بود و در واليبال خبره . به همين دليل هم در تابستان، زمين واليبال باشگاه جوشن در قُرق حسين و دوستانش بود. و بازی واليبال آنها تماشاچی بسياری داشت، گهگاه شرط بندی ناچيزی هم صورت می گرفت که جدی بودن بازی را دو چندان می کرد. يکی ديگر از تفريحات آنها رفتن به سينما بود. در سينمای شهر گاهی اوقات فيلم خوبی هم می آوردند که بچه ها به ديدنش می رفتند. از جمله فيلم هائی که در خاطرم هست که با آنها ديده ام فيلم"زنگ ها برای که به صدا در می آيد" می باشد . بيشه ی کبيری و بيشه قوام و تک درخت، محل آب تنی و به قول ما مَلُونی اين بچه ها بود. و از صدای دلکش، ويگن، مرضيه، ناهيد و بنان لذت می بردند، و بعدها تئودوراکيس يونانی... به اين ليست اضافه شدند.
به مرور زمان بچه ها تحت تاثير بيعدالتی ها و زورگوئی هائی که در سطح جامعه می ديدند به مخالفت با وضع ناعادلانه موجود برخاسته و گرايشات سياسی ضد رژيمی پيدا کردند به همين دليل هم کتاب های خانه ی ما هم زياد و زيادتر شد تا جايی که گاهی فرياد پدرم در می آمد و منزل مادر بزرگم به مخفيگاه کتاب های اين جمع تبديل شده بود. در کنار خواندن اين کتاب ها، گوش دادن به راديوهای خارجی و ضبط بخش هايی از آن ها و سپس بازنويسی آنها به صورت جزوه های کوچک قابل حمل از کارهای ثابت اين جمع شد.
چون هدف از اين نوشته گرامی داشت خاطره رفقائی است که با خون خود راه سرنگونی رژيم وابسته به امپرياليسم شاه را هموار کردند پس ضروری می دانم از رفيق ناصر مدنی به خصوص ياد کنم که اولين بار کتاب های صمد بهرنگی را برای من و ديگر بچه ها قرائت کرد و جالب بود که هيچ کدام از ما در آن زمان نمی توانستيم نام "کوراوغلو" را درست تلفظ کنيم. به خاطر می آورم که ناصر مدنی زمانی که لوزه چرکی اش را عمل کرده بود همراه با برادربزرگم ناصر به خانه ما آمدند و برادرم به من گفت که هر دوساعت يکبار برای ناصر از مش قاسم - که يکی از بستنی فروشی های معروف بروجرد بود- بستنی بخرم و خودش تا جائی که يادم است حتی برای ناهار هم نماند. آنروز برای من و بچه های ديگر روز خاطره انگيری بود چون ضمن خريد بستنی برای ناصر که واقعا دوست اش داشتيم حسابی هم بستنی خورديم، به خصوص که ناصر تمايلی به خوردن بستنی نداشت و ما بايد وظيفه او را هم انجام می داديم!
از آنجا که خانه ما عملا پاتوق اين بچه ها شده بود بنابراين رفت و آمد مداوم اين بچه ها به خانه ما و منش و رفتار اخلاقی شان باعث شکل گيری روابط عاطفی بين افراد خانواده ما با آنها شده بود. مهربانی و صفا و صميميت اين بچه ها آن قدر زياد بود که مادرم هميشه می گفت شما خيلی خوش شانس هستيد که اين همه داداش داريد.آخه مادرم خيلی دوست داشت که ما بچه ها،برادر بزرگم ناصر را داداش صدا کنيم. همانطور که ما تک تک آنها را می شناختيم و دوست داشتيم مادرم هم همه آنها را می شناخت به همين دليل هم گاه سر به سر هوشنگ می گذاشت و می گفت که ديگر وقتت رسيده، بايد دستی برات بالا بزنيم و ازدواج کنی. و هوشنگ با خنده به مادرم پاسخ می داد که مادر، ما پنج تايی با هم داماد خواهيم شد و با گفتن اين جمله غش غش می خنديد.
کوهنوردي، ورزش و مطالعه به صورت جدی که به معنی گرايشات سياسی و ضدرژيمی تلقی می شد، عده ای را به اين جمع اضافه و عده ای را از آن ها دور می کرد. يکی از اولين حرکات اعتراضی که اين جمع در آن شرکت کرد، اعتراض شاگردان کلاس ششم متوسطه دبيرستان های بروجرد به آموزش و پرورش بود که گويا اين اعتراض سراسری بود و منجر به درگيری با ماموران شهربانی شد. در اين اعتراض کاپشن يکی از بچه ها همراه با کارت شناسايی اش به دست ماموران شهربانی افتاد و بر سر اين غفلت چه بحث ها که در نگرفت.
تابستان که ايام تعطيلات بود، تعدادی از اين جمع چه به دليل افکار جديدی که پيدا کرده بودند و چه به دليل نياز مالى شان به صورت موقت در کارخانه قند چالان چولان از توابع بروجرد به اسم کارگر ساده، شروع به کار کردند. در همين دوران بود که آنها اولين اعتصاب کارگری خود را سازمان دادند که منجر به بيکاری تعدادی از خودشان شد.
ساواک که تازه در بروجرد مستقر شده بود به اين مجموعه که بيش تر مواقع با هم بودند مشکوک می شود و يکی از جوان ترين اعضاء اين جمع، يعنی ناصر مدنی را شبانه در منزلش بازداشت و به مدت چند روز مورد بازجويی قرار ميدهد، که با هوشياری ناصر، چيزی در رابطه با روابط بچه ها با همديگر به دست ساواک نمی افتد. ولی از آن موقع به بعد مسايل امنيتی بيش تر و بيش تر رعايت می شود. مدتی بعد بهرام طاهرزاده که رفاقتی ديرينه با زنده ياد دکترهوشنگ اعظمی لرستانی داشت و "گويا به خاطر علاقه وافری که هوشنگ به بهرام داشت بعدها اسم پسرش را بهرام گذاشت" دستگير و چند ماهی در زندان قزل قلعه در تهران زندانی می شود. او در آن جا پيوند نزديکی با ديگر زندانيان سياسی خصوصا زنده ياد بيژن جزنی برقرار کرده بود. اين پيوند به سبب رابطه ديرينه هوشنگ اعظمی و بيژن سريعتر صورت ميگيرد و به رفاقتی منجر می شود. بهرام با کوله باری از تجربه و نظرات جديد از زندان آزاد شد.
در اين فاصله اين جمع با مطالعاتی که کرده بود و آگاهی هائی که به دست آورده بود و همچنين تجربياتی که از زندان و کار مبارزاتی کسب نموده بود قادر گشت کم کم روابط محفلی فی مابين خود را منسجم تر نموده و در جهت شکل دادن به يک گروه گام بردارد . در آن زمان گروه کار سياسی ميان دهقانان را در دستور کار گذاشته و حول عملی کردن آن اقدام می کند. فعاليت در روستا و کار بين دهقانان، نشان از گرايش اين بچه ها به نظرات مائو و انقلاب چين داشت. کشاکش و اختلاف دو بلوک سوسياليستی آن زمان يعنی چين و شوروی منجر به انشعابات بسياری در بين گروه ها، سازمان ها و احزاب چپ در عرصه جهانی شده بود. اين انشعاب، در رابطه با جريان های مبارز ايرانی نيز بی تاثير نبود. مواضع "راديکال تر" چينی ها در عرصه سياست جهانی و حمايت بدون قيد و شرط آن ها از مبارزه عليه امپرياليسم و از سوی ديگر نقش مخرب حزب توده در ايران که مورد تاييد شوروی ها بود در مجموع گرايش به انديشه های مائو را در جنبش کمونيستی آن زمان تقويت کرده بود. اعضای گروه آرمان خلق مارکسيست-لنينيست بودند و رهايی و نفی سلطه امپرياليسم و طبقه حاکمه را- تا حدود زيادی مستقل از دو بلوک سوسياليستی جهانی آن زمان- عمدتا کار "خلق" يعنی کارگران ،دهقانان و اقشار مختلف خرده بورژواری می دانستند.
از آنجا که اين رفقا بر اين باور بودند که به هر چيز که اعتقاد دارند بايد عمل کنند پس با پذيرش ضرورت کار سياسی در روستا هوشنگ تر گل زير پوشش کار آرايش گری به روستاهای اطراف بروجرد می رود و ناصر کريمی هم چند ماهی در روستای چمن سلطان از توابع اليگودرز لرستان کار می کند. در جريان اين تجربه است که هوشنگ توسط ماموران ژاندارمری بازداشت می شود و رفقا با جمع بندی از اين حرکت خود، عملا کار سياسی در روستاها را کنار گذاشته و راهی محيط کار و کارخانه می شوند.
يکی ديگر از تجربيات گروه در برخورد با دستگاه سرکوب دشمن در همين زمان پيش می آيد. در شبی سرد پائيزی هوشنگ که داشته از منزل دايی اش -که کارگر نانوايی بود- خارج می شده به وسيله ماموران آگاهی اشتباها به جای کسی ديگر که گويا قاچاقچی بوده است دستگير می شود، و جزوه ی دست نوشته همراه او، به دست ماموران آگاهی می افتد.
مقاومت هوشنگ در زير شکنجه باعث می شود که گروه زير ضرب قرار نگيرد و تا جائی که به خاطر دارم هوشنگ نزديک به يک سال را در زندان های بروجرد و خرم آباد و اهواز سپری می کند. دوران اسارتی که تجربه مبارزاتی وی را فزونی بخشيده و عزم اش را برای مبارزه عليه سلطه ی امپرياليسم دو چندان می کند. وی اجحافاتی را که در زندانهای های خرم آباد و اهواز به چشم ديده و از آنها رنج برده بود را در آخرين دفاعش، که بعد ها منتشر شد، مطرح کرده است. او نوشته است ما برای نفی استثمار انسان از انسان احتياج به يک سازمان انقلابی منضبط و پولادين داريم که تئوری مارکسيسم �لنينيسم را مبنای کار خود قرار دهد و خود را سربازی از لشکر زحمتکشان ستم ديده ی ايران می نامد. با دستگيری هوشنگ و تشديد حساسيت های ساواک بچه ها حالا فضای شهر را برای فعاليت خويش نامساعد می بينند. ناصر مدنی زير پوشش، گرفتن ديپلم خانه ای در تهران اجاره می کند. و ناصر کريمی در کارخانه شير پاستوريزه تهران به عنوان کارگر ساده، استخدام می شود.
بهرام طاهرزاده معلم يکی از دور افتاده ترين روستاهای آذربايجان و همايون کتيرائی دانشجوی دانشگاه تبريز می شوند. رابطه بچه ها بتدريج و عليرغم فواصل جغرافيائی محکم و فعاليت سياسی شان ديگر از چهارچوب محفلی خارج شده است. و ارتباطات فردی و گسترده با اعضای ديگر گروه ها برقرار می کنند.
برای تامين امکانات جهت گسترش فعاليتهای گروه بهرام طاهرزاده به صورت مخفی و با پای پياده از آذربايجان به يکی از شهرهای ترکيه می رود و در آنجا با يکی از افسران سابق توده ای ملاقات کرده، تقاضای کمک برای پيشبرد امر مبارزه را مطرح می کند که با پاسخ منفی نامبرده مواجه می گردد از قرار حزب توده فقط به کسانی کمک می کند که در چارچوب نظرات حزب عمل کنند و بهرام دست خالی برمی گردد. ناصر کريمی که در کارخانه نورد اهواز مشغول به کار شده بود در آنجا با مهندس عباسی که در آن کارخانه کار می کرد و اتفاقا همشهری اش از آب در آمده بود، آشنا می شود. اين رابطه کم کم بار سياسی هر چه بيشتری پيدا کرده و به سطحی می رسد که ناصر بعد از مدتی وی را به گروه معرفی می کند. بعد ها آموزش سياسی بچه های جديد به نامبرده واگذار می شود. مهندس عباسی که در آلمان تحصيل کرده بود، بعدا در جريان اقدامات عملی گروه، علايمی از تزلزل و ترديد به مبارزه را به نمايش می گذارد، به گونه ای که بچه ها ديگر او را در جريان خيلی از مسايل قرار نمی دهند. البته شبيه به اين فرد کم نبودند که از مبارزه و انقلاب سخن می گفتند ولی در زمان عمل جا خالی می کردند.
يادم می آيد شبی همايون داستان مکالمه خودش با يکی از اين افراد را برای جمع تعريف می کرد. اينقدر توصيف های همايون از آن فرد و برخورد ها و واکنشهايش عينی و جالب بود که بچه ها تمام مدت می خنديدند. آخر همايون به قول بچه ها خيلی محجوب بود و آرام و خونسرد. اون فرد به همايون گفته بود که "خر ما از کُره گی دُم نداشت" . همه می خنديدند و هوشنگ و بهرام مدام می گفتند که کاش ما آن جا بوديم، چون همگی او را می شناختند. البته خشم بچه ها آنجا فزونی می گرفت که بعضی از اين افراد عجز و ترس خود را با رنگ و لعاب اختلاف نظری همراه می کردند وگرنه انسان های شريفی بودند که رک و راست می گفتند که اين وظايف از عهده ما بر نمی آيد. و هيچ مشکلی هم با بچه ها پيدا نمی کردند چون صداقت مهم ترين معيار رفاقت آن ها به شمار می رفت.
يکی از ايده هايی که شنيدم در ميان بچه ها طرح شده بوده نقشه فرار ی دادن پرويز نيکخواه بود که به زندان بروجرد تبعيد شده بود. قرار بود که ناصر و هوشنگ و بهرام و چند نفر ديگر در يک نزاع دسته جمعی يک ديگر را مضروب سازند و با سر و صورت زخمی و عدم رضايت اجبارا راهی زندان شهربانی شوند. اين که اين طرح چرا اجرا نشد و يا از امکانات لازم برخوردار نبودند من از آن بی اطلاع هستم ولی هستند کسانی که از اين قضيه مطلع اند و احتمالا اطلاعات بيش تری در اين زمينه دارند. که اميدوارم داده های خود را زودتر در اختيار جنبش قرار دهند. ناصر کريمی همراه با هوشنگ در راستای تامين مالی گروه، موجودی بانک ملی شعبه سرسبيل- خوش را مصادره ميکنند که موجودی آن حدود سيزده هزار تومان بوده است.
همايون از طريق يکی از همشهری هايش که او نيز دانشجو بود با زنده ياد اسدالله مفتاحی در تبريز ملاقات می کند و از اين طريق، نظرات جريانی که بعدها به چريکهای فدايی خلق معروف شدند به درون گروه آورده می شود. با تعميق روابط رفقا با گروهی که از طريق رفيق اسدالله مفتاحی با آن آشنا شده بودند جزوه ای از چه گوارا يکی از رهبران انقلاب کوبا از طرف آنها در اختيار رفقا قرار می گيرد. که بچه های آرمان خلق در نوشته ای شخص چه گوارا و انقلاب کوبا را به شکل تند و تيز مورد نقد قرار می دهند. آن ها با مقايسه انقلاب چين و کوبا نقدی از ديدگاه مائو بر جزوه مزبور ارائه می کنند. گويا بعد از اين نوشته با بحث های نظری بين طرفين اين نگاه و چنين نگرشی به انقلاب کوبا و انديشه چه گوارا کم رنگ می شود. و بيشتر تئورى و برنامه ی عملی چريکها در گروه غالب ميشود. اميدوارم افرادی که از اين موضوع اطلاعات بيشتری دارند برای شناخت چارچوب نظری گروه آن را مکتوب و به جنبش ارائه کنند.
روشن است که فضای سياسی حاکم بر جامعه در آن سالها و بن بست مبارزاتی که گريبان جنبش را فرا گرفته بود، همه نيرو های انقلابی را به تکاپوی پيدا کردن راهی انداخته بود که بشود با پيشبرد آن بر بن بست موجود غلبه کرده و راه پيوند با توده ها و آزاد کردن انرژی انقلابی و تشکيل سازمان انقلابی طبقه کارگر را هموار نمود. در تکاپو برای اين راهگشائی بود که غالب رزمندگان انقلابی جنبش کمونيستی به ضرورت اعمال قهر انقلابی رسيدند. اين نياز از دل واقعيات جامعه خود را به نيرو های انقلابی تحميل می کرد به همين دليل هم بود که در آن زمان دهها محفل و گروه کوچک بدون ارتباطی ارگانيک با هم جهت پاسخ گوئی به ضرورت زمان بسوی مبارزه مسلحانه روی آوردند. و خيلی از انقلابيون آن زمان همه وجود خود را وقف اعتلای اين راه نمودند. اما آن چه مشهود است بچه های آرمان خلق مبارزه عليه رژيم وابسته شاه و تغيير شرايط جامعه را مقدم بر توافق روی چارچوب های شسته و رفته نظری حول يک برنامه تدوين شده ميدانستند.
صبحی مه آلود که هوا آبستن باران بود، ناصر و هوشنگ و بهرام به قصد مصادره بانک ملی شعبه آرامگاه حرکت می کنند. اينکه آنجا چه گذشت را ما از طريق روزنامه های رژيم فهميديم گويا بعد از مصادره ی پول موقعی که سوار موتور می شوند به علت لغزندگی زمين و شتاب در فرار، زمين می خورند و با سر و صدای کارمندان بانک که فرياد می زدند آی دزد و غيره، به وسيله عده ايی از مردم محاصره می شوند. که هوشنگ با شليک چند تير هوايی سعی می کند آن ها را متفرق کند تا شايد راه گريزی بيابند. در اين رابطه ناصر دستگير و هوشنگ و بهرام موفق به فرار می شوند. اما بهرام اشتباها سوار اتوبوس تهران بروجرد می شود که در بين راه شناسايی و دستگير می شود.
فردای آن روز با آمدن روزنامه کيهان به شهر همگی از دستگيری ناصر و بهرام با خبر می شوند. شايان ذکر است که ناصر با کلاه گيس و تغيير چهره خود را به اسم رضا رضايی معرفی کرده بود.
رضا مامی روزنامه فروش محل ما، عکس ناصر و بهرام را بر دکه اش چسبانده بود و فرياد می زد سارقان بانک دستگير شدند. نمی دانم قصدش از اين کار چه بود. حسين در موقعيت سخت و وحشتناکی قرار داشت و فکر می کنم زود تر در جريان ضربه قرار گرفته بود.
ناصر و بهرام ابتدا ماموران آگاهی را گمراه می کنند و می گويند که به خاطر يک هنرپيشه زيبا دست به اين اقدام زده اند و خانواده ناصر و بهرام به اصرار حسين منتظر می مانند تا اطلاعات بيشتری از آنها بدست آيد. مدتی بعد حسين و هوشنگ در بيشه ی کبيری حوالی بروجرد هم ديگر را می بينند. اين قرار به اصرار حسين صورت می گيرد و حسين و هوشنگ برای آزادی بچه ها به توافق می رسند که سفير اسرائيل را گروگان بگيرند ،شايد هم از قبل چنين نقشه ای در سر داشتند. با توجه به شروع مبارزه مسلحانه در سطح جامعه و بانکهائی که مصادره شده بود، ساواک به حرکت ناصر و بهرام مشکوک شده و پرونده سياسی سابق بهرام سر نخی به دست ساواک ميدهد؛ آنها را از اداره اطلاعات شهربانی تحويل گرفته و به اوين منتقل می کند. از اين رو ناصر و بهرام در اوين تحت شديدترين شکنجه ها قرار می گيرند.
در شب دوم فروردين سال 50 در خيابان پنجم نيروی هوايي، حسين همراه با هوشنگ و همايون سوار ماشين يک شخصی می شوند. گويا با راننده بر سر اين که ماشين را به مدت يک روز احتياج دارند، بحث می کنند و با او از هدف های خود سخن می گويند، اما صاحب ماشين تن به همکاری نمی دهد و در حين جر و بحث ماشين به جوی آب می افتد و در همين گيرودار گشت ژاندارمری سر می رسد. هوشنگ و همايون می گريزند و حسين کريمی که تلاش می کرده، ماشين را از جوی آب خارج کند به محاصره ژاندارم ها می افتد، بچه ها چون موقعيت خطرناکی که حسين در آن گير کرده بود را می بينند، بر می گردند و درگيری مسلحانه بين بچه ها و افراد ژاندارمری شروع می شود، که حسين تير خورده و دستگير می شود. در رابطه با اين درگيری کيهان نوشت جوانی ناشناس به وسيله افراد مسلح کشته شد. در جيب های او فقط يک بليط اتوبوس و يک چاقو همراه با ساعت مچی اش به دست ماموران می افتد. بعد از قيام 57 عمو اشترانی تعريف کرد که حسين را زير شکنجه کشته اند. شايد روزی اسناد ساواک، در دسترس همگان قرار گيرد و اندکی از اين مسايل روشن شود.
حدودا يک يا دو هفته بعد پدرم در بروجرد توسط ساواک بازداشت و به تهران منتقل می شود. همزمان با آن برادر کوچک تر هوشنگ تر گل و عده ای ديگر از بچه ها در بروجرد بازداشت می شوند. ساواک با گرفتن تعهد که جسد حسين را به بروجرد منتقل نکنيم و مراسمی رسمی برای او نگيريم جسد را به خانواده ما تحويل می دهد که اجبارا او را در قطعه 33 بهشت زهرا تهران دفن کرديم.
حکايت شناسايی افراد بقيه گروه در ابهام است. اما احتمال دارد که اسم واقعی بچه ها را پدر من و يا ديگر خويشان گروه بدون در نظر گرفتن بار امنيتی گفته باشند. اما با اطمينان می توان گفت که خانه های امن اين بچه ها در تهران و تبريز را خيلی از سمپات های خودشان هم نمی دانستند. هوشنگ و ناصر مدنی حدودا 50 روز پس از بازداشت ناصر و بهرام، در تبريز دستگير می شوند. که هوشنگ با شکستن شيشه پنجره و بريدن شاهرگ گردنش اقدام به خودکشی می کند که زخمی و خونين همراه با ناصر مدنی به اوين منتقل ميشوند. گفته می شود که يکی از دوستان نزديک حسين را در اوين به شدت زده بودند. و خانه همايون را از او می خواستند. عاقبت او را با ناصر کريمی رو به رو می کنند و ناصر که فکر می کرده اين فرد از چيزی اطلاع ندارد برای نجات او به وی می گويد تو که کاری نکرده ايی هرچه ميدانی بگو، غافل از اينکه يک بار موقع جدا شدن حسين از فرد مزبور و قتيکه حسين سوار تاکسی می شده و به راننده آدرس می داده نامبرده اسم خيابان نظام آباد را شنيده است و آنرا مطرح می کند و ساواک با در دست داشتن عکس همايون محل را می گردد و گويا از طريق يک يخ فروش منزل همايون شناسايی و همراه او ح. د. دانشجو نيز دستگير می شود. اين بچه ها بعدها در زندان قزل قلعه با خشايار سنجری که در تظاهرات دانشجويی دستگير و يک سالی را در زندان بود، آشنا می شوند و بقول معروف خيلی اُخت می شوند و احتمالا بعد از آزادی خشايار و پيوستن اش به چريک های فدايي، گروه جاويد آرمان خلق به سردار فدايی حميد اشراف معرفی ميشود. سرود آرمان خلق با صدای حميد اشرف به خاطر تجليل از اين مبارزان ايران زمين در "خاطره ها ماندگار" می ماند. بعد از اعدام اين بچه ها و چريک های فدايي، شهر خفته بروجرد به کلی تغيير کرد و بيش ترين زندانيان سياسی و اعدامی را نسبت به جمعيت خود در تاريخ مبارزاتی ايران به ثبت رساند.
از زندانيان سياسی نمی شود سخن گفت اما از مادرانی ياد نکرد که هر روز مقابل در زندان ها گرد آمده و رفته رفته مخل آسايش "جزيره ثبات" ساواک ساخته می شدند. البته بودند مادرانی که در شرايط سختی قرار می گرفتند و در ناآگاهی خويش به دنبال مقصر می گشتند.
روزی در زندان قزل قلعه همراه با پدر و مادرم در انتظار ملاقات ناصر بوديم. بيش تر مواقع ملاقات نمی دادند. يادم نيست پدرم کجا رفته بود من هم رفته بودم که برای مادران زندانيان سياسی که تشنه بودند از چند خانه نوساز که آن اطراف بودند آب خوردن بگيرم و بياورم وقتی برگشتم چشمان مادرم اشکبار و غمگين بودند با اصرار پرسيدم که چه شده است او با آه گفت که بعضی از اين مادرها می گويند که بچه ی تو بچه ما را از راه بدر کرده است و.....
اگر سخنان عزت غروی (رفيق مادر) نبود- او بعد ها به چريکهای فدائی پيوست و در جريان يک درگيری دلاورانه در ارديبهشت سال 55 جان باخت- که هم زمان به اميد ملاقات پسرش احمد خرم آبادی از رفقای سياهکل در آن جا حضور داشت؛ فضا همچنان مسموم گفته های مادران دردمند ولی بی اطلاع باقی می ماند. صحبت های رفيق مادر فضا را دگرگون کرد و بذر همدلي، دوستي، پايداری و مقاومت را بين مادران افشاند که هنوز هم سبز و سربلند جلوه های آن را در گلزار خاوران مشاهده ميکنيم؛ و مادر هوشنگ تر گل نيز نظير رفيق مادر نمادهای اين مادران مبارز اند.
بعد از دستگير شدن رفقا برخورد های انقلابی آنها در بازداشتگاه و زندان نشان داد که آنها در هيچ شرايطی امر مبارزه برای آزادی کارگران و زحمتکشان و رهائی خلقهای زير ستم را فراموش نمی کنند. و به همين دليل هم زندان را به عنوان عرصه جديدی از مبارزه برای آزادی و سوسياليسم در نظر گرفته و با مقاومت های قهرمانانه شان در زير شديد ترين شکنجه ها چهره دژخيمان حاکم را هر چه بيشتر افشاء نمودند. زندانيان سياسی آن سالها شهادت می دهند که بعد از کشته شدن حسين کريمي، ساواک ناصر کريمی و همايون کتيرائی را با هم روبه رو می کند و شکنجه گر ساواک خطاب به ناصر می گويد که اين قاتل برادرات است و کابل را به دستش می دهد و می گويد بيا و وی را بزن... که ناصر ضمن حمله و پرخاش به شکنجه گران، فرياد می زند که اين هم برادر من است و همايون را صميمانه در آغوش گرفته و می بوسد.
از آنجا که مقاومت های اين رفقا در زير شکنجه های ددمنشانه ساواک زبانزد عام و خاص است پس در اينجا تنها به يکی از نمونه های آن اشاره می کنم . بعد از اينکه جلادان ساواک همايون را به شدت شکنجه می کنند و تا جائی که می توانسته اند با کابل و شلاق و شوک الکتريکی وی را آزار می دهند يکی از سر بازجو های ساواک به نام حسين زاده يک اجاق برقی به اتاق شکنجه آورده و برای در هم شکستن همايون می گويد يا بايد همه اطلاعات خود را بدهی و با ما همکاری کنی يا تو را با اين اجاق می سوزانيم. در پاسخ به اين جسارت بيشرمانه همايون خود بر خاسته و روی صندلی ای می نشيند که اجاق زير آن قرار داشت. اين عکس العمل جسورانه همايون باعث می شود که به جای وي، حسين زاده دژخيم ساواک درهم شکسته و اتاق بازجوئی را با بد و بيراه به خود ترک کند. پايداری و ايستادگی همايون در برابر تمامی شکنجه های وحشيانه ساواک، او را به يکی از سمبل های مقاومت مبارزان در سراسر زندانها تبديل کرد از همين رو زندانيان سياسی آن سالها، هر روز در ورزشهای جمعی خود، يکی از حرکات ابتکاری همايون را به نام او ثبت کرده و به يادش انجام می دادند.
از مبارزان قديمی زندان شنيده ام که زندانيان قديمی نزد همايون می روند و می گويند اگر اين بچه ها از خود دفاع سياسی نکنند فقط تو اعدام خواهی شد و بهتر است که بقيه گروه حفظ شود. در اينجا کاری به درست بودن و يا نادرست بودن اين نظر ندارم؛ اما جدا از فعاليتهای انقلابی اين رفقا و شرکت شان در جنبش مسلحانه و مصادره بانک- که با واکنش وحشيانه رژيم شاه مواجه ميشد - و پايداری آنها بر آرمان کمونيستی و عزم ستودنی شان در مبارزه آنها را وامی داشت که جدا از هر گونه مصلحت طلبی صحنه به اصطلاح دادگاه را نيز به محلی برای افشای جنايات استبداد حاکم تبديل نمايند. بنابراين رفقای فراموش نشدنی آرمان خلق در آخرين عمل انقلابی خود بيدادگاه نظامی شاه را به سخره گرفتند و سرود خوانان نمايش دلقکهای دادگاه نظامی را بر هم زدند. و به قول لرها "چول" کردند. به اين ترتيب پنج رفيق از هم جدانشدنی "آرمان خلق"به قول هوشنگ تر گل به جای اين که با هم داماد شوند، در سحرگاه 17 مهر سال 50 اعدام شدند.
واقعيت اين است که جان باختگان سال 50 زندگی بهتر و انسانی را برای همگان آرزو می کردند و سوسياليسم را خوشبختی تبار آدمی می دانستند. و به قول شاعر محبوب شان شاملوی بزرگ "مرده گان اين سال عاشق ترين زنده گان بودند".
ياد و خاطره ی آنان جاودان باد.
مهر ماه 1389


* اميدوارم که اين نوشته به وسيله دوستان ديگر تکميل و تصحيح شود


17 مهر

هیچ نظری موجود نیست: