«حاج محمد شانهچی» بخشی از تاریخ معاصر ایران بود.
همنشین بهار
اواخر آذر سال ۱۳۵۷ که طوفانِ انقلابِ بزرگِ ضد سلطنتی درهایِ زندان را جاکَن کرد، گذرَم به بیمارستان امام رضایِ مشهد افتاد و در یک غروب شاد و غمگین که صدای گلوله قطع نمیشد در میان مردم، زنده یاد «محمد کاظم شانهچی» و خیلی های دیگر (از جمله شیخ علی تهرانی) را دیدم که دوان دوان این سو و آن سو میرفتند. یادم میآید عده ای آنها را پشت صحنه میفرستادند مبادا آسیب ببینند.
«شیخ علی تهرانی» گوشش بدهکار نبود، آن دیگری هم میگفت: «خون ما از شما رنگین تر نیست.»، آن روزها همه از خود «بیخود» بودیم و سر از پا نمی شناختیم.
استاد محمد کاظم شانهچی نویسندهِ «علم الحدیث» و «مزارات خراسان»... را از پیش میشناختم.
شنیده بودم در شمارِ نخستین طلابِ جدید پس از دورهِ رضاخانی است.
میگفتند به این دلیل که پدرش در کار خرید و فروش «شانه» بوده، فامیل «شانهچی» رویشان مانده است.
نیاکانش در اصل، «کرمان»ی و زردشتی بودند و با کردار و پندار نیک همنشین...
آن مردِ نیک، پیش تر مرا از شرِ ساواک پناه داده و در کنارِ صدها رفیقِ شفیق، یعنی کتبِ کتابخانه اش جا داده بود.
***
برادرش «حاج محمد شانهچی»، زندانیِ زمانِ شاه بود. یکبار هفت ماه و هشت روز و بار دیگر حدود یکسال زندانی کشید. گویا علاوه بر آیهالله طالقانی با محمد حنیف نژاد، حاج محمود مانیان، دکتر شیبانی، داریوش فروهر و خیلی های دیگر «همبند» بوده است.
صفای باطن و صراحت او را زنده یاد «شکرالله پاک نژاد» میستود...
***
میگفتند هر تاسوعا عاشورا دستهِ مخصوصی راه میاندازد و با دوستانش با بالا بردن پرچمی که بر آن نوشته شده بود: «مرگ سرخ به از زندگی ننگین است...»، سکوتِ پُرحرفِ خود را نمایش میدهد.
خانهاش در تهران (خیابان ایران کوچه مظاهر) سالها پناهگاه مبارزان بوده است.
حاجی گاه و بیگاه در مشهد هم نزدیکِ محل قدیمیِ دانشکدهِ پزشکی (کوچه ای که گرمابه سلسبیل در آن واقع بود)، دیده میشد. میگفتند پیش از آنکه به قالی فروشی و آهن فروشی بپردازد همچون پدر کار و کاسبی اش شانه سازی بود.
***
میدانستم که در کفن و دفن جانباختگان ۱۷ شهریور سال ۵۷ (در میدان ژاله) حاضر بوده و از بزرگنمایی تعداد قربانیان حادثه انتقاد کرده و گفته است:
«باباجان چرا یک کلاغ چهل کلاغ میکنید؟ تعداد شهدا این اندازه نیست که جار میزنید، بد را بدتر نبینید.»
بعدها روایت او را از «داستان انقلاب» در «بی بی سی» و نیز گفتگویش را پیرامون کردستان و... در خانه زندهیاد «ماه منیر فرزانه» (مادر سنجری) شنیدم، همچنین ازعرض حالش به مجامع حقوق بشر، (در مورد ستم ساواک) باخبر گشتم.
***
در «جمعیت اقامه» که بعدها با مجاهدین مُماس شد نام وی نیز به میان آمد وپسین تر شنیدم یکی از اعضای شورای ملی مقاومت است...
فاطمه (زهره) شانهچی که ساواک تیربارانش کرد، محسن شانهچی که او هم زندانی زمان شاه بود، همچنین حسین و شهره (که هر سه بعد از انقلاب به خاک و خون افتادند) فرزندان او هستند. یادش بخیر و راهش سفید.
هنوز هم نمیتوانم آنچه را در مورد آن انسان نیک، خوانده بودم فراموش کنم.
سال ۱۳۷۲ نشریه مجاهد (در شماره ۳۰۶ و ۳۲۱ ) او را با عنوان «تفاله سیاسیِ َمّدِ نظر ساواكِ آخوندی»، «میانه باز»، «معلوم الحال»، «مزدور»، «خبرچین» و «اجیر شده سفارت رژیم در فرانسه»... وصف کرده بود...
بگذریم...
***
اَجَل مُهلت نداد و شُترِ مرگ درِ خانهِ «محمد شانهچی» را کوبید و اورا هم که بخشی از تاریخ معاصر ایران بود، با خود به میهمانیِ خاک بُرد... و «خاک» این میزبانِ گویا و خموش، مهمانِ خود خوانده را با خشونت و مهربانی، به کامِ خویش کشید و در بَدوِ ورود بر سر و رویش کوهی از آوار ریخت...
***
زندهیاد شانهچی تابستان سال ۱۹۹۴ در خانه اش در پاریس با کلام خویش آخرین شب زندگیِ آیهالله طالقانی را به تصویر کشیده است.
فیلم در خانهاش (در اتاقی زیر شیروانی) گرفته شده، گوشهِ اتاقِ کوچکش، تخت خواب و میز کوجکی است. روی دیوارها دو «چُرتکه» است و عکسهایی از مصدق و شریعتی و طالقانی که آنهمه دوستشان میداشت... او نیز نتوانسته از خاطراتش بگریزد.
***
مخالف و حتی دشمن فكریِ خویش را بخاطر تقدس آزادی تحمل میکرد.
نیك را همچو بد، فاش میگفت. چه بسا آن چه را که احتمالى بیش نبوده، واقعیت پنداشته، اما هرگز آن چه را كه ناراست مىدانست، راست جلوه نداد و خود را چنان نشان میداد كه رفتار میکرد.
این تاجر و توانگر پیشین که به یک معنا «ابن السبیل» و بیپناه هم بود، در شرایط بی پولی و بی کِسی همانند دوران گذشته همنشینی جز عصا و عزت نفس نداشت...
رنج پدر داغدیده ای چون او ریشه در ستم دوران ما و این دنیای بی وفا و «گربه صفت» دارد.
راستی آیا در گرد و غبار زمانه ما، یاد نیک امثال وی به تدریج گم و گور میشود ؟
***
به دلیل دوری از میهنم و واقعیت های جامعهِ پیچیده و هزارتویِ ایران، درک و برداشتم ذهنی است و صادقانه میگویم هیچ صلاحیتی برای داوری در مورد سخنانِ آقای شانهچی (و دیگران)، ندارم.
سخنان حاج محمد شانهچی در فیلم
(پاسخ به پرسشی در مورد مرگ آیهالله طالقانی)
صحبت از احضار ارواح شد. البته خود من اعتقادی به احضار ارواح ندارم، نمی دونم روح چیه. قرآن هم میگه خدا میدونه و ما نمی دونیم، من واقعا نمی دونم احضار ارواح چیه، ولی بعضی ها معتقدند منجمله استاد شریعتی و خود دکتر شریعتی خیلی معتقد بودند به احضار ارواح و خود دکتر شریعتی احضار ارواح میکرد.
این خانم میگفت یک جایی ما بودیم و آنجا [صحبت از] احضار ارواح شد...گفتند خب احضار کنیم. این خانم گفت به من گفتند تو کی را میخوای احضار بشه من گفتم آقای طالقانی را.
این خانم گفت آقای طالقانی را احضار کردند، آمد و من چند تا سئوال کردم منجمله سئوال کردم آقا شما خودتان مُردید یا شما را کشتند ؟ آقا فرمودند که مرا کشتند. گفتم چه جوری شما را کشتند؟ گفت آنها یک روغن زهرآلودی مالیدند به بدن من به سینه من و پهلوی من و اون باعث مرگ من شد.
این خانم تا این را گفت من گریهام گرفت. بدون اراده گریهام گرفت. چون اون شبی که...
حالا جریان کار این بود. عصر از دفتر میرفتم دفتر آقای طالقانی.
آن شب هم سفیر شوروی (ولادیمر میخائیلوویج وینوگرادف) اومده بود با آقا کار داشت. صحبت کردند تا ساعت حدود نه و نیم صحبت میکردند.
آقای گلزاده غفوری و آقای مجتهد شبستری میخواستند بروند شوروی. آقای طالقانی گفته بودند بیآیند تا معرفی شون کنند به سفیر که سفیر سفارششون بکنه تا اونجا چیز [مشکلی] نداشته باشند. خیلی آقایون اصرار میکردند به آقای طالقانی که شما باید به مجلسی که جای مجلس مؤسسان بود یعنی خبرگان، بروید.
آقای طالقانی نمیرفت و آنها میگفتند آقا حتما بروید.
آقای غفوری و شبستری سفارش میکردند به آقای طالقانی که شما حتما بروید مجلس خبرگان. میگفتند بحث ولایت فقیه است و اگر شما نروید اینها بدتر میکنند، شاید اگر شما بروید در رودربایستی قوانین بهتری بگذرانند. آقای طالقانی فرمودند حالا ببینیم چی میشه.
بعد سفیر شوروی رفت و اون آقایون هم رفتند و من رفتم گزارش دفتر را دادم منجمله یک افسری آمده بود از افسران ارشد ارتش [آن افسر] شاغل نبود.
او تقاضای ملاقات کرد و گفتم آقا وقت نیست. آقای طالقانی فرمودند چون افسر است و شاید مطلب مهمی داشته باشد، بین ملاقاتی ها، ده دقیقه، یک ربعی وقت بدید...
من آمدم و تا دم در حیاط هم مارا مشایعت کردند آقای طالقانی، هیچوقت همچین کاری نمی کردند تا دمِ اتاق میآمدند پا میشدند ما هم خدا حافظی میکردیم. آن شب آمدند تا دم در حیاط و یه قدری هم به من دعا کردند که خدا توفیق بده به شما و...
پسر آقای طالقانی هم آنجا بود. پسر کوچکشان که داماد آقای شهپور [چهپور] است.
شهپور [چهپور] که پدر زن پسر کوچک آقای طالقانی [است]، صاحب خانه بود
[آن شب] ایشون داشت میرفت من بهش گفتم محمدرضا مگر دیوانه شده ای، این وقت شب ساعت دوازده، خانه به این بزرگی، یک حیاط بزرگی بود. گفتم اینجا بخواب صبح برو.
صاحب خانه گفت: چکارش داری آقای شانهچی، خانه خودشان راحت ترند. بگذارید بروند. من تعجب کردم آخر یک پدر زن به دخترش میگه ساعت ۱۲ شب که برو خانه خودت! خانه اش هم دور بود، خیلی دور بود. خب رفتند گفتم حالا راحت ترند.
خانم آقای طالقانی هم آن شب نبود. دو روز قبل فرستاده بودند مشهد، زیارت امام رضا.
پاسدار نگهبان آقای طالقانی هم آن شب در منزل نبود. مرخصش کرده بودند.
من رفتم منزل، ساعت ۱۲ شب بود. توی راه که داشتم میرفتم اخبار ساعت ۱۲ [شب] را داشتند میگفتند. رفتم منزل نماز خواندم و نماز نخوانده بودم و یک شامی نمیدونم چی بود خوردم و ساعت نزدیک ۲ شد میخواستم بخوابم، یک شَمَدی چیزی رویم بِکشم و بخوابم، تلفن زنگ زد، تلفن را برداشتم یکنفری گفت من در مورد آقای طالقانی یک خبر بدی شنیدم، گفتم اشتباه میکنی آقای طالقانی سلامت بودند و حالشان خوب بود و من آمدم خانه.
تلفن را گذاشتم زمین، دومرتبه میخواستم بخوابم یک نفر دیگر زنگ زد او هم همین را گفت. وقتی گفت من یه قدری ناراحت شدم .گفتم خانه ما نزدیکه دیگه، من فوری آمدم. حسین پسر کوچکم صدای ما را میشنید گفت آقاجان من هم میام گفتم بیا . من همین جوری با پیراهن و زیر شلواری که میخواستم بخوابم رفتیم.
در خونه را که باز کردم بیام بیرون سر کوچه یک ماشین پاسدار ایست داد من خودم را معرفی کردم، آن رئیسشان آمد منو بغل کرد و روبوسی کرد و شروع کرد به گریه کردن. ما فهمیدیم خبر راست است.
با عجله رفتم دیدم که آقای طالقانی را خواباندند رو به قبله و بستند، شکمش را بستند، چشمانش را بسته و رو به قبله خوابانده اند و صاحب خانه نیست اما دختر بزرگشان وحیده خانم و مخلصی دامادشان آنجا ایستاده بودند و جنازه هم اون وسط، گفتم صاحب خانه کو؟ گفتند رفته دنبال دکتر شیبانی.
بعدگفتم تلفن، گفتند تلفن قطع است. تلفن قطع است و تلفن همسایه حاج مرتضی نامی را...
گفتم سر شب که تلفن قطع نبود حالا چطور تلفن قطع شده ؟...
این جریان گذشت و کم کم نفرات اومدند. شاید، شاید اولین نفر دکتر [یدالله] سحابی بود، بعد صباغیان آمد یه قدری بعدتر آقای مهندس بازرگان آمدند. سایرین آمدند و جمعیت زیاد شد.
جمعیت زیاد شد و بعد تازه صاحب خانه آمد. وقتی آمد گفتم:
حاجی من که رفتم که آقا حالشون خوب بود چطور شد ؟ گفت بله بعد از آنکه تو رفتی آقا شام خوردند و رفتند بالا بخوابند من دیدم صدای آب ریختن میاد و صدای دستشویی میاد و... رفتم بالا ببینم چه خبره، دیدم آقا حالت استفراغ دارند...گفتم چهتون شده ؟ گفت نمیدونم گفتم شاید سرما خوردین. بخوابین تا براتون روغن بزنم.
یک روغنی آوردم و پهلوشون مالیدم و شال گرمی هم به پهلوشون بستم و رفتم شیبانی را بیارم...
گفتم خب این بیمارستانها این بغل بود. گفت نه من دیگه گفتم شال را بستم و برم شیبانی را بیارم شیبانی از خودمونه رفتم دنبال شیبانی. گفتم پس چرا شیبانی را نیاوردی که نمی دونم دیگه چی جواب داد که من الآن یادم نیست. اینا گفت و کم کم جمعیت آمدند و جمعیت خیلی زیاد شد...
گفتند تشییع جنازه اینجا خیلی مشکله، با شُورِ مهندس بازرگان که به اصطلاح نخست وزیر وقت بودند گفتند خب میریم دانشگاه در مسجد دانشگاه تهران.
جنازه را بلند کردند...
زیرنویس:
اشاره به دیدار سفیر شوروی با آیهالله طالقانی و نیز مرگ مشکوک وی در برخی روزنامه ها
Sep 11, 1979 - Ayatollah Taleghani, a moderate who was second only to Ayatollah Ruhollah Khomeini in power in Iran, died in his sleep only hours after a long meeting with the Soviet Ambassador, Vladimir M. Vinogradov…
Taleghani died under rather strange circumstances in the beginning of September 1979 right after the meeting with Vinogradov…
***
Владимир Виноградов …Советский посол с пониманием относится к одному из духовных лидеров революции, Махмуд Taleghani, (для его ориентации левых, он был по кличке "Красный мулла"). Кстати, Taleghani погибли при странных обстоятельствах, а в начале сентября 1979 года сразу после встречи с Виноградовым .
آخرین لحظات زندگی آیتالله طالقانی به روایت حاج ولی الله چهپور, پدر عروس وی در مصاحبه با روزنامه کیهان
کیهان, ۳۱شهریور ۱۳۵۸
«ما آن روز کرج بودیم. ساعت ۵ بعد از ظهر که از کرج حرکت کردیم. آقا به من گفت: مرا به مجلس خبرگان برسان... حدود ساعت شش و نیم بود که ایشان را دم در مجلس خبرگان پیاده کردم. گفت مثل این که امشب وعده ملاقات به سفیر شوروی داده ام. برو منزل وسایل را آماده کن و ساعت ۸ بیا و مرا ببر. حدود ساعت هشت و ربع ایشان را به منزل بردم... تقریباً ساعت نه و ربع بود که سفیر شوروی با مترجمش آمد. آقا به آقایان علی غفوری و مجتهد شبستری هم, چون عازم شوروی بودند, گفت که بیایند. آنها ساعت نه و نیم آمدند. صحبتها تا ساعت ۱۲, به صورت سؤال و جواب, ادامه داشت. مذاکرات ... پیرامون اسلام و کمونیسم دور میزد. بعد از رفتن سفیر شوروی, آقا شام خورد و گفت: میخواهم بخوابم... یک ربعی نگذشته بود که آقا ابتدا خانمِ بنده را صدازد که من حالم به هم خورده و غذایم را استفراغ کردم... روی پلهها نشسته بود. بعد همسرم مرا صدازد و من بالا رفتم. آقا رفت روی تختش نشست و گفت مثل این که سرما خوردم, قفسة سینه ام, خیلی شدید, درد میکند و از من خواست که روغن یا پمادی بیاورم و سینه اش را ماساژ بدهم. من تمام سینه و شکمش را ماساژ دادم. مخصوصاً میگفت زیر قفسه سینه ا ش را محکمتر ماساژ بدهم ... بعد از ماساژ, شالی را که آقا به دور سرش میبست, به تقاضای خود وی, محکم, دور قفسة سینه اش بستم و سپس, پارچه گرمی خواست که من دو نوبت حوله را داغ کردم و روی قفسه سینه اش گذاشتم. سپس, قرص سرماخوردگی خواست, که به ایشان دادم و با دو نعلبکی آب گرم خورد و روی پهلوی راست دراز کشید و به من گفت چراغ را خاموش کن و برو بخواب... امّا, من چون وضع را غیرعادی دیدم و خصوصاً به خاطر عرق سردی که بر بدن ایشان نشسته بود, همانطور ایستادم. دیدم تنفّس ایشان غیرعادی است. آقا را صدا کردم و گفتم اگر طاقباز بخوابید راحت تر است. جوابی نداد. خودم ایشان را به صورت طاقباز خواباندم و نفس ایشان آرام تر و بهتر شد. دیگر هرچه حرف میزدم, جواب نمی داد, و در لبش آثار کبودی پیدا بود. چون دیدم جواب نمی دهد, به همسرم گفتم تا آقا محمدرضا (داماد ما و پسر آقا) دکتر را بیاورد, من میروم از بیمارستان شفا یحیائیان دکتر و دستگاه اکسیژن بیاورم. بعد از برگشتن, دکتر هم آمده بود و گفت کار از کار گذشته و تمام است! ...»
آیت الله طالقانی انقلاب و پس از انقلاب گفتگو با ولی الله چمپور
شاهد یاران دوره جدید شماره ۲۲ شهریور ۱۳۸۶ ص ۹۳
***
بخشی از نوشته دكتر احمد جلالى، مجری برنامه «قرآن در صحنه»
(روزنامه ایران چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶)
آیت الله طالقانى در آخرین خطبه نماز جمعه خود در بهشت زهرا، سه روز قبل از رفتنشان از این دنیا... غسالخانه جدید بهشت زهرا را افتتاح كردند. پس از احوالپرسى با غسال تنومند آن جا، به او گفتند: « مرا كه این جا مى آورند، خوب بشویى!» سه روز بعد، پیكر پاك آن افسانه اخلاص و صفا، با بدرقه و اشك میلیونى مردم به بهشت زهرا رسید. همان غسال تنومند جلوى در غسالخانه ایستاده بود و بشدت گریه مىكرد. ... شب قبل كه سینه اش ناگهان درد گرفته بود، به آقاى چهپور گفته بودند كه عمامهشان را دور سینهشان بپیچند به خیال این كه ممكن است سرما خورده باشند...
***
بخشی از کتاب «طالقانی و تاریخ» نوشتة بهرام افراسیابی و سعید دهقان
پدر در پی انجام نماز جمعه در بهشت زهرا به منزل بازگشت قرار بود بهمناسبت ۱۷ شهریور در ترمینال خزانه در میانِ تودههای محروم جنوب شهر سخنرانی کند ولی بر اثر ناراحتیهای روحی و جسمی برنامة خود را لغو نمود و به کرج رفت. سخنرانی در بهشت زهرا مثل این بود که بار سنگینی را از دوش پدر برداشتهاند. به همراهان گفته بود حرفهایم با مردم تمام نشده بقیه را در نماز جمعة آینده خواهم گفت. همراهان پدر را به شمال بردند ولی روزِ بعد به کرج برمیگردد. صبح آن روز مجلس خبرگان جلسه داشت ولی پدر آمادة شرکت در آن نبود و همانجا استراحت کرد. بعد از ظهر به مجلس خبرگان میرود و ساعت ۸ به منزل باز میگردد. حدودِ ساعت ۹ سفیر شوروی همراه با مترجمش به منزل میآید. صحبتهای آنها تا ساعت ۱۲ شب طول میکشد. آقای چهپور تنها کسی بود که با پدر بود. بهاتفاق پدر شام میخورند. بعد از شام پدر به رختخواب میرود ولی پس از کمی استراحت ناگهان از ناحیة دندهها و پشتش احساس ناراحتی شدید میکند و بعداً حالت تهوع به آن افزوده میشود ولی برای اینکه مزاحم صاحبخانه نشود آنها را صدا نمیکند به دستشویی میرود. در اثر صدا صاحبخانه متوجه شده و برای کمک به ایشان به دستشویی میرود و پدر را در بازگشت به بستر کمک میکند. پدر از او پمادی میخواهد تا پشتش را ماساژ دهند. دائم به صاحبخانه میگوید شما بروید مسئلهای نیست. حاج چهپور با مومیایی پشت پدر را ماساژ میدهد ولی هرلحظه متوجه پریدگی بیشتر رنگ پدر و تنگی نفسش میگردد. بالاخره مسئله را جدی گرفته و میخواهد به دکتر تلفن کند ولی تلفن قطع است! به منزل همسایه رفته و به دکتری تلفن میزند. به محمدرضا (فرزند پدر) هم خبر میدهد. که هرچه زودتر خودش را برساند. بعد از مدتی به منزل باز میگردد و ناگهان با بدنِ سرد و بیروح پدر مواجه میشود… آری پدر تنهایتنها دق کرده بود.
***
یادداشت مرحوم «خلیلالله رضایی» (پدر رضاییها).
... روز نوزده شهریور من تازه از سفر آمریکا برگشته بودم. در بازگشت به دلیل علاقه زیاد و رفاقتی که از سالهای قبل ایجاد شده و در جریان مبارزات علیه شاه و شهادت فرزندان مجاهدم بسیار محکم شده بود، از همان فرودگاه به منزل آقای طالقانی زنگ زدم که سلامی گفته و احوالی بپرسم که جواب دادند خانه نیستند و مهمانند. از فرودگاه به خانه رفتم ولی به دلیل اختلاف ساعت آمریکا و ایران و عادت نکردن به وقت خواب در ایران خوابم نمیبرد. در همین هنگام آقای «اصغر محکمی» زنگ زد و با ناراحتی گفت آقای طالقانی در مهمانی منزل چهپور (پدر یکی از عروسهای آقای طالقانی) فوت کرده است. ا
جریان به این صورت بود که آقای طالقانی طلب آب میکنند و چهپور میرود و لیوانی آب میآورد و به دست آقا میدهد. آقا آب را میخورد و بعد از دو سه دقیقه میگوید «سوختم» و از حال میرود. افراد حاضر میروند تلفن بزنند به بیمارستان «طرفه» که میبینند هر دو تلفن خانه چهپور قطع است. ا
من به اصغر محکمی گفتم تو از کجا متوجه شدی ؟ او جواب داد منزل پدر من کنار منزل چهپور است و میآیند و از خانه پدر من تلفن میکنند، ولی کار از کار گذشته است. در اینجا بجا است اشاره کنم آقای اصغر محکمی مجاهد رشید و شریفی بود که در سال شصت توسط پاسداران خمینی به شهادت رسید.ا
در هر حال من پس از باخبر شدن از ماجرا با حالی پریشان به مهندس بازرگان، آقای صدر حاجسیدجوادی، دکتر سامی و دکتر مبشیری تلفن کردم و قضیه را گفتم و بعد به وزارت کشور رفتم تا ته و توی قضیه را بیشتر در بیاورم. قطع بودن بیدلیل هر دو تلفن خانه چهپور بیشتر قضیه را مرموز میکرد و احتمال اینکه جنایتی اتفاق افتاده باشد را بیشتر میکرد. به خصوص که همزمان تلفن منزل دیگر آقای طالقانی که طبقه چهارم آپارتمانی در خیابان تخت جمشید بود نیز قطع شده بود و عدهای که هیچ گاه معلوم نشد از کجا آمده بودند، تمام اثاث خانه را زیر و رو کرده و به طور دقیق گشته بودند که به تصور من برای آن بود که اگر نوشتهای از آقای طالقانی علیه آنها وجود دارد از بین ببرند.ا
در وزارت کشور وقتی با آقای صدرحاجسیدجوادی صحبت کردم، ایشان گفتند خودت به شهربانی کل برو و قضیه را دنبال کن که ماجرا چه بوده است. من به عنوان بازرس مخصوص وزارت کشور به شهربانی رفتم و مشغول پیگیری قضایا شدم. یک تیم ورزیده برای دنبال کردن قضیه بلافاصله تشکیل شد. سه روز بعد از شهربانی تلفن زدند که به آنجا بروم. وقتی رفتم معلوم شد بهشتی تلفن زده و گفته است که خمینی دستور داده هر نوع تعقیب ماجرا ممنوع است و لاجرم قضیه معلق ماند.ا
دکتر سامی خیلی تلاش کرد که اجازه کالبد شکافی بگیرد، ولی باز از سوی خمینی به او خبر دادند کالبد شکافی ممنوع است و لاجرم دکتر سامی نتوانست کاری بکند. فیالواقع در آن وقت هم در برابر قدرت وحشتناک خمینی نمیشد کاری کرد.ا
در هر حال این بزرگمرد اینچنین در میان اشک و آه مردم به خاک سپرده شد و این معضل باقی ماند، اما شم مردم کمتر اشتباه میکند. از فردای به خاکسپاری مرحوم طالقانی این شعار که «بهشتی، بهشتی، طالقانی را تو کشتی» بر سر زبان مردم افتاد و این شعار بیهوده نبود.ا
من به عنوان کسی که مدت کوتاهی در اوایل انقلاب مسئولیتهای حساسی به عهده داشتم بارها شاهد این بودم که خمینی و امثال بهشتی و رفسنجانی چقدر طالقانی را مانع خود میدانستند و همان اوایل انقلاب وقتی شادروان طالقانی اعتراض خود را در مجلس خبرگان با روی زمین نشستن نشان میداد، شبی بهشتی در صحبت با خمینی گفته بود «تا طالقانی زنده است مانع کار ما است» و این قضیه را یکی از نزدیکان بیت خمینی که از نام بردن آن عجالتا معذورم برای من تعریف کرد.ا
قضیه قتل آنقدر بر زبانها شایع بود و آخوندها از آن خبر داشتند که وقتی با هم درگیر میشدند آن را به عنوان چماق بر سر هم میکوبیدند. از جمله در مجلسی، شیخ جعفر شجونی با چهپور بر سر این قضیه درگیر میشود و او را متهم به قتل آقای طالقانی به دستور بهشتی میکند.ا
***
بخشی از نوشته آقای محمد مهدی اسلامی
(نوه محمد صادق اسلامی معاون هماهنگی و پارلمانی وزارت بازرگانی که در ماجرای انفجار حزب جمهوری جان داد.)
عرض حال به مجامع حقوق بشر
پسرم گفت: ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفته ام.
... بعد از گرفتاریهای قبلی در نیمه شب نوزدهم خردادماه ۱۳۵۲ که همه مردم در خواب بودند و ما بعلت داشتن مریض بدحال که قصد بردن به بیمارستان داشتم در را زدند و عده ای با هجوم و اسلحه بدست وارد منزل شدند و به بازرسی و بازپرسی پرداختند وهمان نیمه شب دخترم فاطمه (زهره) مدیر شانهچی دانشجوی سال دو حقوق و قضائی قم را بازداشت و بردند و به بازرسی ادامه دادند وقتی که چیزی پیدا نکردند حدود پانصد جلد کتاب که از اول عمر تدریجاٌ تهیه کرده بودم به انضمام عکسی از مرحوم دکتر محمد مصدق در دو ماشین ریخته و بردند و صبح ساعت شش خودم و فرزندم محسن فارغ التحصیل رشته آزمایشگاهی و خانمی مریض که از زادگاهم مشهد برای معالجه آمده بود بردند با چشم بسته و تا غروب زیر یک پله بدون غذا رو به دیوار نگاه داشتند و غروب که اظهار داشتم میخواهم ادای فریضه مذهبی نمایم هدایتم کردند به اطاقی که شش نفر دیگر با حالاتی که شرح آن مفصل است.
فردای آن روز در پشت دری که دخترم را شکنجه میدادند و صدای ناله او را میشنیدم مدتی گذراندم و بعد از دو روز از زندان شهربانی به زندان اوین منتقل شدم در بین راه توانستم با پسرم مختصر گفتگوئی داشته باشم ایشان میگفت که در ظرف این ۴٨ ساعت پنج مرتبه زیر شکنجه از حال رفتهام چه کنم و در زندان اوین بعد از بازجوئی مفصلی که حدود ۵/۵ ساعت طول کشید با تهدید و تحقیر و به سلول انفرادی که بسیار جای بدی بود و از اول در آنجا بودم مراجعتم دادند و بعد از جند روز به شدتی مریض شدم که در زندان مداوا نشدم به بیمارستان شهربانی منتقلم کردند و در آنجا بعد از معاینات مفصل که اطباء نظر خوبی درباره ام ندادند مرخص شدم و بعد فهمیدم که بعد از رفتن و بردن ما فرزند مریضم حسین را با مادرش توقیف و با پافشاری مادرش که گفته بود تا مرا نکشید نمیگذارم بجه مریضم را به زندان ببرید ایشان را بردند بیمارستان تحت نظر مامورین ساواک ۴٨ ساعت بودند و بعد از ۴٨ ساعت و بازجوئیهایی اجازه برگشتن بخانه را به ایشان میدهند و دخترم را بعد از شش ماه مرخص میکنند و دو ماه بعد از مرخصی یکروز صبح که بقصد دانشکده ازمنزل خارج میشود دیگر ما او را ندیدیم تا خبر شهادت او را در روزنامه خواندم و تا بحال نه اثاثیه و لباس و لوازم او را و نه قبر او را بما نشان نداده اند و خفقان بقدری زیاد بود که اقوام و دوستانم جرات آمدن به خانه ام را تا چند روز نداشتند و اینک از محل دفن او و از نوع کشتن او خبری ندارم ولی پسرم ر ابعداز ٨ ماه ملاقات دادند در حالی که در برخورد اول او را نشناختم ازشدت ضعف و پریدگی رنگ و خلاصه او را به سه سال زندان محکوم کردند.
در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ مدت زندانی او تمام میشود و او تا بحال درزندان بسر میبرد و بعد از انقضاء مدت زندان ایشان بعد از مراجعه به همه مقامات مجدداٌ ایشانرا بردند محاکمه که تو در زندان تبلیغ کرده و کتاب خوانده ای در صورتی که با ضوابط زندان چگونه ممکن است کسی تبلیغ کند مضافاٌ اینکه ایشان متهم است که در تاریخ ۵/۲/۵۶ تو درزندان تبلیغ کرده ای و ایشان طی دفاعیه که نوشته و الان در پرونده ایشان موجود است میگوید من طبق دفاتر زندان در تاریخ ۲۹/۱/۵۶ اززندان اوین که شما مدعی هستید مدت چهار مرتبه با بستگانم ملاقات داشتهام و همه اینها را دفتر زندان گواهی میدهد و نتیجتاٌ در تاریخ ۵/۲/۵۶ در زندان اوین نبودهام که تبلیغ بکنم یا کتابی بخوانم و تازه اگر کتابی خواندهام کتابی بوده که درکتابخانه زندان بوده است کتابی که خواندن آن چهار سال زندان دارد چرا در کتابخانه نگاه میدارید در هرصورت ایشان را به چهار سال دیگر محکوم میکنند و فعلاٌ در زندان بسر میبرد و مطلب مهمتر که باز در پرونده منعکس است اینکه من که مدت قانونی زندانم در تاریخ ۲۹/۲/۵۴ تمام میشود چرا بدون هیچ مجوزی تا تاریخ ۲۵/۲/۵۶ دو سال تمام مرا در زندان نگاه داشته اید که من مرتکب چنین گناهی بشوم زیاده بر این مزاحم نمیشوم و همین قدر بدانید وضع حقوق بشر بدست حکومت ایران این چنین است و مطلب دیگر از حقوق بشر در ایران اینکه من الان نمی دانم با این شرحی که به شما دادم سرنوشتم چه خواهد شد چون ممکن است برای همین مطالب مرا تحت بازجوئی قرار دهند و زندانم کنند.
با تقدیم احترامات محمد مدیر شانهچی
===========================================
گفتگوی ۴ ساعته دکتر حبیب لاجوردی با زندهیاد شانهچی در پاریس (چهارم مارس سال ۱۹۸۳ )
در این مصاحبه زنده یاد شانهچی از جمله به موارد زیر اشاره میکنند:
شیخ محمد تقی بهلول و واقعه مسجد گوهر شاد، زندانی شدن بهلول و نقش داشمشدیهای آنزمان در آزادیش، حکومت نظامی و کشته شدن مردم، داستان کشف حجاب توسط رضا شاه، تفاوت حجاب و استتار، حضور قوای شوروی در ایران، کانون نشر حقایق اسلامی و نقش استاد محمد تقی شریعتی، ابتکار انگلیسیها برای مقابله با حزب توده، بازگرداندن آیهالله قمی به ایران توسط انگلیسیها، رشد روزافزون هیئات مذهبی در خراسان، فعالیت بهائیان و تلاشهای دکتر مصدق و کوته بینیهای کاشانی، کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، فدائیان اسلام و دستهای پشت پرده، واقعه ۱۵ خرداد ۴۲، نامه ای که در زندان از جیب دکتر یدالله سحابی در میآورند و بازجوییهای تازه، کمیته بازار جبهه ملی، بحث با دکتر سنجابی، دکتر صدیقی و دکتر بختیار، دستگیری و جانباختن چهار فرزندش، ویژگیهای آیهالله طالقانی و اشاره به شبی که ایشان جان داد، تفاوت آیهالله خمینی با دیگران، برخورد تند آیهالله طالقانیی با آیهالله بهشتی و آیهالله موسوی اردبیلی، تیربارانهای آغاز انقلاب، سخنرانیهای ابوالحسن بنی صدر، حمله تیمسار نصیری در توالت زندان به یکی از نگهبانان زندان برای گرفتن اسلحه، گفتگوی شانهچی با تیمسار مقدم لحظاتی پیش از اعدام، تکذیب این شایعه که گویا فلسطینیها محافظ خمینی بودند یا در حوادث انقلاب نقش داشته اند... و تآکید روی این نکته که رژیم میخواهد مرا ضایع کند و بگویند فلانی هم با ما همکاری میکند...
گفتگو با حاج محمد شانهچی ــ بخش نخست (حدود یک ساعت)
گفتگو با حاج محمد شانهچی ــ بخش دوم (حدود یک ساعت)
گفتگو با حاج محمد شانهچی ــ بخش سوم (حدود یک ساعت)
گفتگو با حاج محمد شانهچی ــ بخش پایانی (حدود یک ساعت)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر