[آداب شکار شهربندان(۱)، اکبر کرمی]
ط) 23/9/88 با چشمان بسته از قرارگاه اطلاعات مركزي قم خارج شديم. ماشين در حوالي خيابان معلم بود كه يكي ماموران گم نام امام زمان گفت: مي تواني چشمانت را باز كني.
باورم نمي شد! بر داشتن چشم بندها پس از 20 روز سياه، انگار به منزله ي پايان احتمالي كابوس هاي قتل هاي زنجيره اي بود و ديدن شهري - كه دلت هميشه در آن مي گرفت - را برايت دل چسب مي كرد. چشمانم هراسان و سرگردان تا عمق كوچه هاي شهر دويدند، انگار در جستجوي علامتي يا نشانه اي بودند كه سكوت اين 20 روز را بشكند.
خيابان معلم و حوالي آن براي من يادآور كوچه باغ هاي سبز و اناري دوره ي كودكي ام بود؛ كوچه باغ هايي لبريز از شادي و مالامال طراوت. اما حالا از آن همه قشنگي چيزي، بر جاي نمانده است و نشانه ي آشنايي به چشم نمي خورد. مدرسه هاي علميه ي (مكتب خانه هاي آخوندي) جور- وا- جور مثل قارچ همه جا به چشم مي خوردند و آخوندهاي زيادي در رفت و آمدند. آخوندهايي كه بخش مهمي از كودكيم را دزديدند و به پاي خواب هاي خودشان گذاشتند. حالا كه سرم به حساب رسيده است، احساس مي كنم چيز دندان گيري نصيبم نشد و "حرفي از جنس زمان" نشنيدم. پايان غم انگيزي است، وقتي حساب مي كشي و در كمال ناباوري مي بيني از آن همه عزاداري، شاخسي و اخسي، از آن همه سخن راني، از آن همه مناسك و موعظه و اخلاق و منبر و فضل فروشي، حتا يك نهاد كوچك مدافع حقوق بشر سبز نشد كه بتواند به گاه تلخي و دشواري، دست كم، كامت را شيرين كند و نام كوچكت را با مهرباني بنويسد! و از تو نپرسد: به چه مي انديشي؟ امامت كيست؟ و نام بزرگت را چگونه مي نويسند؟
چه كارنامه ي ناكاميابي است؛ بيش از يك هزاره اشك ريختن و رشك فروختن و ماندن در خم كوچه ي نخستين و همچنان شاهد خاموش نقض حقوق ديگري و دگربودگي بودن و از نام هاي كوچك با نامهرباني گذشتن. بيلان تلاش ما در خودپايي جمعي پس از يك هزاره درد و اندوه كه با نام كربلا گره خورده است، چيست؟ به چه كارمان مي آيد؟ و از تكرار كدام فاجعه بازمان مي دارد؟ نمي خواهم به گفت و گوهاي بي پايان در موضوع كربلا و عاشورا دامن بزنم و نمي خواهم تاريخ غمبار آن تراژدي بزرگ را ورق بزنم و در خم مقاتل مختلف و نقل قول هاي گونه گونه ي جرير طبري يا ابن اسحاق يا ابن حشام سرگردانتان كنم. اصلن اصراري ندارم باورتان و داوري تان را در مورد حادثه ي كربلا و شخصيت تاريخي حسين بن علي به حكميت يا به محاكمه بطلبم، مساله ي من خرمني است كه از اين همه كشت و كار عايدمان شده است! چه كاشتيم؟ و چه برداشتيم؟ چه بافتيم و چه يافتيم؟ آيا اين كارنامه ي ناكامياب، خود بيلان فقر انديشه ي ما نيست كه با سرمايه اي چنين سترگ – هر چند غير تاريخي - به بازي نشسته است؟ و همه چيز را به چوب حراج زده است؟
خيابان معلم پيش از آن كه شروع شود، تمام شد و آدم آشنايي به چشمم نيامد. همه دنبال كار خودشان بودند و انگار اتفاق تازه اي در همسايگي آن ها نيفتاده است. انگار ترانه ي موسوي هنوز زنده است و ندا آقاسلطان اصلن نبوده است! انگار من وجود نداشته ام!
چقدر فاصله ها عميق اند!
به دادگاه انقلاب رسيديم و يك راست به شعبه ي 10، كه در همكف ساختمان قرار گرفته است منتقل و در محضر آقاي رضايي - كه نامش در زندان به مراتب از خودش مخوف تر بود - حاضر شدم. شكم گنده و قد متوسطي داشت و مثل همه ي حزب اللهي هاي ذوب شده در ولايت، پيراهن يقه سفيدش را روي شلوار پر چروكش انداخته بود. سن و سالش به اسم و رسمش نمي خورد و مثل سعيد مرتضوي، دادستان اسبق تهران، وقتي حرف مي زد، آدمي را سخت به حيرت فرو مي برد. مي گفتند: هر كس را در قم بخواهند به مرگ محكوم كنند به او مي سپارند. پرونده اي را كه براي من تدارك ديده بودند، گشود و با بي ميلي تمام يكي دو صفحه از آن را ورق زد! و بعد نگاهي همراه با تعجب و بي حوصلگي به قطر پرونده انداخت و در همان حال نگاهي هم به قرباني!
آيا او مرا به عنوان يك قرباني مي ديد يا يك شكار؟
خيلي زود، وقتي از من پرسيد: تو دكتري به اين كارها چكار داري؟ پاسخ خود را گرفتم و با مزمزه كردنِ لهجه ي آذري غليظ شكارچي خود به فكر فرو رفتم؛ و با سوالي ديگر تلاش كردم بر سرماي درون خود غلبه كنم. آيا لهجه ي ميرزا فتح الله آخونزاده هم، وفتي از توسعه و ترقي مي گفت و به اهميت آزادي و لوازم آن تاكيد مي ورزيد، همين گونه بوده است؟ و آيا احمد كسروي وقتي به تير بلاي تيره فكران و برزگران خشونت گرفتار آمد، براي هدايت شكارچيان انبوه مذهبي خود با همين لهجه دعا كرد؟
يكصد سال گذشته است، اين ها كجا خفته بودند؟ و چرا هنوز با "يك كلمه" بيگانه اند؟
بازپرس رضايي – كه مي گفتند به عنوان بازپرس نمونه انتخاب شده است – خيلي زود نمونه بودنش را به رخ من كشيد و تكليف مرا در يك خط خوانا روشن كرد: به يكي از سويت هاي زندان لنگرود قم منتقل شود. ملاقات و تماس تلفني نامبرده اكيدن و تا اطلاع ثانوي (يعني تا ماه ششم بازداشت!) ممنوع است!
قرار بازداشت موقت من تمديد شد! به اين امر اعتراض كردم! از باز پرس رضايي خواستم اجازه دهد چند كلمه اي با خانواده ام تلفني گفت و گو كنم. اين حق خيلي كوچك از من دريغ شد. از حق بسيار كوچك ديگري - داشتن وكيل – پرسيدم؟
بازپرس رضايي برگه اي را به من داد و گفت هر كس را مي خواهي بنويس!
به گونه اي كه بتوانم عشقم را، سلامتي ام را و ايستادگي ام را به شيرين و بيرون منتقل كنم سرافرازانه نوشتم: شيرين جان سلام. حال من خوب است، لطفن از آقاي دكتر سيف زاده و نيز آقاي اميني بخواهيد كه وكالت مرا به عهده بگيرند و هر كاري لازم است ...
"از نو برايت مي نويسم، حال همه ي ما خوب است ..."
تصور حق كوچك داشتن وكيل، مرا بي اختيار به حال و هواي غريب سلول و بي پناهي عجيب آن جا برد. از خوشبختي ها اندكم در سلول هاي اطلاعات اين بود كه گاهي مي توانستم از طريق صداي جمهوري اسلامي - راديو معارف - به سمفوني شماره ي 5 بتهون يا "اورا"ي كيتارو گوش دهم. اهميت اين موضوع فقط در آن نبود كه مي توانستم در آن شرايط بسيار ناگوار به يك موزيك گوارا گوش دهم؛ مساله مهم، نشانه ي آشنايي بود كه با اين سمفوني شورانگيز و آن اوراي تكان دهنده به گوش من مي ريخت: مدرنيته بر ما باريده است.
مدرنيته بر ما باريده است و با همه ي اما و اگرهايي كه جمهوري اسلامي و تئوريسن هاي آن – در تريبون هاي رسمي - به كار مي برند، اين واقعيت – حتا در سلول هاي مخوف اطلاعات هم - قابل كتمان نيست. دنيا تغيير كرده است، ماهم تغيير مي كنيم. دير و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. يا بايد خودمان تغيير كنيم يا تغييرمان مي دهند (اين جمله چقدر شبيه جمله ي معروفي است كه سيد حسن تقي زاده زماني در برلين و در مجله ي كاوه نوشت).
و فرغ فرخزاد يادش به خير كه گفت: "باد ما را با خود خواهد برد".
مساله ي دادگاه هاي عرفي، وكالت و آيين دادرسي در ايران امروز هم، بخشي از همين بارش مدرنيته است كه جمهوري اسلامي نتوانست از كنار آن بي تفاوت بگذرد (هر چند اسلافشان در اين زمينه هزينه هاي فراواني پرداختند) و تلاش كرده است با خالي كردن اين دال ها از مدلول هاي مناسب، هم خود را گول بزند و هم جهانيان را. چه مي توانستم بكنم، برگه ي در خواست وكيل را امضا و معصومانه به شكارچي خود تسليم كردم.
از اين كه بايد نوشته هاي عزيزم و رايانه محل كارم را با بازپرس رضايي تنها بگذارم، دلم سخت گرفت. از همه دردناك تر نوشته هاي نيمه كاره و ناتمامم بود كه به چنگ اطلاعات افتاده بود و نمي دانستم چه سرنوشتي در انتظار آن كودكان نارس و انديشه هاي نازك است. كسي بايد بر آن نوشته ها داوري مي كرد و انديشه هاي مرا به قضاوت مي كشيد كه از آن عوالم بسيار دور مي نمود.
جمهوري اسلامي با آن همه ادعاي دهن پركن و اين همه مردان خالي اش به كجا مي رود؟
"دلم گرفته است، دلم سخت گرفته است
به ايوان مي روم و بر پوست كشيده ي شب، دستي مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند..."
ي) با آن كه بارها و بارها از كنار زندان لنگرود قم گذشته بودم، اما هيچگاه تا اين اندازه با دقت و با حوصله ي تمام به مسير دلگير اين زندانِ دور از آدمي خيره نشده بودم. با آن كه بارها و بارها از زندان و ضرورت شفاف سازي آن نوشته بودم، اما هيچگاه تا اين حد به عمق فاجعه فرو نرفته بودم و دركي شفاف از اهميت زندان هاي باز در مسير تحقق يك جامعه ي باز نداشتم.
هر روز آدم هاي زيادي از اين مسير غم انگيز عبور مي كنند، اما واقعيت - تلخ – اين است كه هيچكدوم از اين آدم ها به زندان لنگرود قم و زندانيان بي پناهش فكر نمي كنند و تصور نمي كنند روزي ممكن است گذرشان به اين دباغ خانه بيفتد. متاسفانه ما ايراني ها به نظر مي رسد درك درستي از فجايع بزرگ نداريم! و پيش از آن كه آوار روي سرمان خراب شود، فاجعه را حس نمي كنيم. پس از زلزله هم دنبال كارخودمانيم و در فجايع بعدي درنگ نمي كنيم...
خوپايي جمعي ما ايراني ها بسيار اندك و نگران كننده است و اين شايد وجهي از آميزش اجتماعي ناتمام ما باشد؛ چهره اي ناپيدا از سندرم توسعه نايافتگي و فقر انديشه كه در لابه لاي لفازي هاي ناسيوناليستي و پرگويي هاي نارسيستيك - كه روي ديگر احساس حقارت ريشه دار ماست - از ياد مي رود. زهرا كاظمي در زندان مي ميرد. زهرا بني يعقوب در زندان مي ميرد. چقدر زهراهاي ديگر بايد قرباني شوند تا ما نگران زهراي خودمان شويم؟ و به خودمان بياييم؟ و منافع زودآيندمان به منافع ديرآيندمان گره بخورد؟
خرد ايراني كي مي خواهد متولد شود؟ و جماعت - جامعه ي ايراني چگونه مي تواند به بلنداي بلوغ فراز آيد!؟
حالا من در برابر در ورودي بزرگ زندان لنگرود قم بودم و بر خلاف هميشه نه از كنار زندان كه بايد از دل اين خراب آباد مي گذشتم و با فاجعه اي هميشه جاري همسايه مي شدم.
مديريت زندان، مثل همه ي جاهاي ديگر اين مملكت شلخته، ژوليده بود. پس از يك سري كارهاي فرماليته (الكي)، از جمله معاينه ي پزشكي و بازبيني كامل (و عريان) بدني به همراه چند زنداني ديگر - كه به نظر سابقه دار مي رسيدند و به امور زندان وارد – به سمت بندها به راه افتاديم. در ميانه ي راه، خوش خيالانه و با اين تصور معصومانه كه مرا - مطابق با قانون - جداي از زندانيان عادي نگهداري مي كنند، به مامور همراه خود گفتم: قرار است من به سويت بروم. مامور كمي اوراق موجود را وارسي كرد و بعد انگار نكته ي مهمي را كشف كرده باشد، بلافاصله برگشت و پس از صحبت مختصري با مهترِ خود، مرا از ديگران جدا و به سمتي ديگر هدايت كرد. خوش خيالي ام خيلي زود آب رفت و مرا - وقتي از كنار انسان هايي كه مثل قرون وسطي، در بخش قرنطينه زندان، به قل و زنجير كشيده شده بودند مي گذشتم و در سلولي وحشتناك و نفرت انگيز قرار مي گرفتم - با حقيقت زندان در جمهوري اسلامي آشنا ساخت. جمهوري اسلامي حتا در زندان ها نيز دست از سر كلمات بر نداشته است! سويت نامي است كه در جمهوري اسلامي ايران به "سلول" داده اند و قرار است در آن شهربندان خاطي (مدد جويان) بازپروري شوند.
چه جالب!
مي توان يك "زندان بي سقف" بزرگ را جمهوري اسلامي ايران ناميد و آن را امن ترين و آزاد ترين كشور دنيا دانست! مي توان كهريزك را ندامت گاه ناميد و از بازپروري مددجويان گفت و مي توان نام سلول را سويت گذاشت و شهربندان يك لا قبايي مثل اكبر كرمي را در آن انداخت تا از آن زندان بي سقف و "نوبت خويش ..." ننويسند!
از همه جالب تر، اين است كه از صدر تا ذيل اين نظام (كه كريمه خوانده مي شود)، مطابق قانون همه متصف به صفت كريمه ي عدالت اند و كسي حاضر نيست يك قدم پايين تر بگذارد! اي كاش مجلس و وكلاي حكومتي اش - دست كم يك بار – فرصت مي كردند به تصويب آيين نامه اي در مورد كم و كيف عدالت، شرايط و شروط آن، چگونگي رصد آن و نيز شرايط عدول از آن و پي آمدهاي قانوني و عملي آن بپردازند؛ تا براي ما روشن تر شود كه مفهوم عدالت چيست؟ و به چه كارمان مي آيد؟ و چه نسبتي با تعريف كلاسيك ارسطويي دارد؟
چه آسان مي توان با هر چيزي بازي كرد و مديريت ديني، چقدر كارها را آسان كرده است! سلول تبديل مي شود به سويت و همه چيز ختم به خير مي شود؛ در نتيجه، نظام قبل از انقلاب كه صاحب چند سلول بود، مي شود نظام ستم شاهي و طاقوتي، و نظام بعد از انقلاب كه حالا صاحب سويت هاي فراوان است، مي شود نظام كريمه! "به همين سادگي و به همين خوشمزگي!" با تغيير يك نام يا افزودن يك كلمه به يك كلمه ي ديگر، همه چيز درست مي شود. براي مثال با افزودن يك واژه ي معصوم (اسلام) به يك واژه ي معصوم ديگر (جمهوري) مي توان تركيبي ساخت كه فاتحه ي همه چيز را بخواند و روياهاي رنگارنگ مردمي را كه آرزوهاي خود را در ماه مي ديدند، دسته دسته به آب دهد!
بسامد اين بازي خونين در جمهوري اسلامي بسيار بالاست و داستان دور و درازي دارد؛ شايد از اين منظر، اگر انقلاب اسلامي را انقلاب ناكام نام ها بناميم، بيراهه نرفته باشيم. جمهوري اسلامي، نظارت استصوابي، حقوق بشر اسلامي، علوم اسلامي، دادگاه هاي اسلامي، مجلس شوراي اسلامي، جامعه ي ديني و ... نمونه هايي اندك از اين خيل بي شمارند.
جمهوري اسلامي در نام گذاري، حتا دشمنان خود را نيز بي نصيب نمي گذارد. سازمان مجاهدين خلق (منافقين)، نظام جهاني (استكبار جهاني)، امريكا (شيطان بزرگ)، دگرباشان (ارازل و اوباش)، منتقد (خودفروش) و معترض (فتنه گر) و ... نمونه هاي هستند از نام هايي كه مورد تعرض جمهوري اسلامي قرار گرفته است.
هيچ تفاوتي تحمل نمي شود و همه محكوم به ذوب در ولايت اند.
حتا وقتي جمهوري اسلامي نمي تواند نامي را به دلايلي تغيير دهد، دست از كار نمي كشد، بلكه تلاش مي كند با تحقير آن، مدلول تازه اي را به آن واژه تحميل كند. براي اين مورد مي توان به نام هايي چون "ليبرال" و "سكولار" اشاره كرد. مورد نخستين در فضاي تنگ و غبار آلود ابتداي انقلاب – و به لطف جريان هاي چپ - به آساني به واژه اي تحقير آميز تبديل شد و در فرايند سركوب جريان هاي مترقي و آزاد انديش بكار رفت. واژه ي سكولار در شرايط موجود – كه مطالبه ي سكولاريسم روبه فزوني است - در دستور كار تكنيسين هاي جمهوري اسلامي است و جمهوري اسلامي تلاش مي كند با تحقير آن و تحميل مدلولي تازه (ضد دين) به مبارزه با آن بپردازد.
هماوردي جمهوري اسلامي با واژه ها و نام ها به همين جا ختم نمي شود و جمهوري اسلامي اگر نتواند با اين تكنيك ها به جنگ مخالفين خود برود، دست آخر تلاش مي كند با موازي كاري و معادل سازي جنگ را مغلوبه و اداره كند. جمهوري اسلامي در تكنيك مبارزه با نام ها، واژه ها و اصطلاحات يد طولايي دارد و به هيچ گونه آداب و پرنسيپي نيز وفادار نيست.
هيچ تفاوتي تحمل نمي شود و همه محكوم به فنا هستند.
عجيب نيست اگر دايره ي اين نظام، روز به روز تنگ تر مي شود؛ چه، اين پدرسالاري، مثل همه ي پدرسالاري هاي ديگر از سازوكارهاي مدني شدن و انسجام اجتماعي مدرن بي بهره است و نمي تواند و نمي گذارد فرايند تبديل جماعت به جامعه تكميل شود. در نتيجه مثل همه ي حكومت هاي ماقبل مدرن، محكوم به شقه شقه شدن است. اين شقه شقه شدن ها نه بازي است – آن طور كه برخي از منتقدين مي گويند – و نه طبيعي – آن طور كه نام گذار اعظم ادعا مي كند -.
اگر در معادله ي ادعايي "ريزش ها و رويش ها"، فرايند ممتد سركوب، سكوت و سانسور را وارد كنيم و آن را در هزينه هاي گزافي كه حكومت براي راضي نگاه داشتن هواداران خود صرف مي كند، ضرب كنيم و نيز حق السكوت هاي عجيب و غريبي را كه حكومت براي آرام نگاه داشتن مردم مي پردازد، به آن اضافه كنيم، آنگاه شايد بتوان بيلان منصفانه تري از جمهوري اسلامي و ريزش ها و رويش هايش ارايه داد و به راز شقه شقه شدن و لاغر شدن دايمي آن پي برد. از اين منظر، جنگ نام ها در جمهوري اسلامي، سوخت و ساز حيرت انگيز و ترنوور بالاي آن ها بسيار مهم و حياتي است و اشاره ي آشكاري به جنگ هميشگي پسر عموها دارد.
وارد شدن در اين جنگ هاي بي فاتح، بدون نهادينه كردن خواست هاي مدرن و بدون تدارك سازوكارهاي جديد انسجام اجتماعي، كمكي به فرايند تمايز اجتماعي و ارگانيزاسيون اجتماع و تولد نهادهاي مدني قدرتمند نمي كند و دري را به آينده و جهان جديد نمي گشايد. حل پازل جمهوري اسلامي تا حد بسياري در گرو درك نام هاي اعظم آن و ريشه هاي تاريخي اش و نيز اين فرايند طولاني و بي مايه ي نام سازي هاي بي انتهاست.
تكنيسين هاي كلام و فقهاي لغت در جمهوري اسلامي با مسلح بودن به زرادخانه ي عظيم جنبش هاي ضد آزادي و برابري – به قول زيمرن – هميشه كلمه و نامي دارند كه براي مغلوبه كردن جنگ به كارشان بيايد. بهره بردن از نقدهاي قياسي و مغالطات تاريخي، برگ برنده ي است كه هميشه به كار نام گزار اعظم آمده و چرخه ي معيوب نفت – سلاح – سركوب را تكميل كرده است.
مردان جمهوري اسلامي به آساني مي توانند با تكيه بر نقدهاي قياسي گزينشي و مغالطات تاريخي دل خواه براي هر مخالف، مخالفت و صداي تازه اي يك نمونه ي تاريخي رنگ و رو رفته و يك نام مرده عّلم كنند و مردم را بفريبند.
مردان جمهوري اسلامي به آساني مي توانند با افزودن يك پسوند (مثل حقيقي يا واقعي) به يك اصطلاح دوست داشتني، آن را به ضد خودش تقليل دهند. آن ها به راحتي دروغ مي گويند و به آساني آب خوردن براي هر دروغي، تاريخ و علم جعل مي كنند و اگر لازم باشد تاريخ و علم را نفي و تحريف مي كنند.
چنين رفتارهاي البته بي حكمت و بي سابقه نيست؛ بي سابقه نيست، زيرا بسياري از مذهبي ها - به ويژه اسلام گراها - هنوز هم اين عادت بد را دارند كه اگر چيزي را خوب بدانند، آن را به آساني ديني مي دانند (مال خود مي كنند) و اگر چيز را بد، به راحتي از تاريخ دين و مذهب حذفش مي كنند. كشكول پر پَر– و- پيمان تاريخ و احاديث، هميشه روايت و نقلي دارد كه بتواند به داد اين ادعاهاي مضحك برسد. اما اين رفتار بي حكمت نيز نيست؛ چه، اين جنگ كلمه، وجه ديگري از بي مايگي و دستان خالي جمهوري اسلامي است كه تلاش مي شود پنهان بماند.
اوج اين شيرين كاري ها را در سال هاي اخير مي توان در اردوي احمدي نژاد به فراواني ديد. در دوره انتخابات در بسياري از ستادهاي انتخاباتي احمدي نژاد، ترانه ي ماندني "يار دبستاني" پخش مي شد! ستادهاي احمدي نژاد با پرچم سه رنگ ايران مزين شده بود! احمدي نژاد دايم از آزادي و عدالت گفت! و حالا از ايران مي گويد! احمدي نژاد آنقدر راحت و بلند دروغ گفت و مي گويد كه بسياري از كساني كه در فضاي دروغ آلوده و غباري جمهوري اسلامي به دروغ هاي زرورق شده عادت داشتند، نيز فريب اش را خوردند و به استقبال اش رفتند و به دفاع از "مكتب ايراني"ش پرداختند! سه دهه سانسور، سكوت و سركوبِ جريان هاي مدرن و نهادهاي مترقي، بستر لازم براي ظهور كاريكاتور اسلام گرايي پرادعا را فراهم كرده است.
به اين ترتيب احمدي نژاد كه در جيب كوچك آقاي رفسنجاني بزرگ شده بود و در بساط روحانيت قد كشيده بود، توانست با پز ضد آخوند بودن و ضد رفسنجاني بودن آراي بسياري را بدزدد.
دستان خالي رفسنجاني – حتا براي دفاع قانوني از خود و خانواده اش، پس از سه دهه رياست و كياست و حكم راني بر همه چيز – هم فقر انديشه و فقر نهادهاي مدني و ضرورت دمكراسي و حقوق بشر را به صاحبان فرصت و قدرت يادآوري مي كند وهم روي ديگر تاريخ اين ظهور و آن كاريكاتور اعظم را. يا اولالابصار!
اگر احمدي نژاد به راحتي آب خوردن دروغ مي گويد و همه چيز را به بازي مي گيرد، عجيب نيست؛ چه، اين كاري است كه بخش اعظم روحانيت ما يك عمر با او و مردم كرده اند. تنها يك تفاوت بسيار بسيار اندك وجود دارد: احمدي نژاد از تيزهوشي و درايت روحانيتِ ابن الوقت بي بهره است و مخاطبين خود را نمي شناسد و دچار چنان جهل مركب و ستبري است كه بازي را جدي گرفته و مثل ملا نصرالدين خودش هم گرفتار دروغ هاي خودش شده است؛ كارش بالا گرفته است! و در سازمان ملل هم، مثل آب خوردن دروغ مي گويد!
هزينه ي نام ها در ايران بسيار بالاست؛ چه، ما مردمي هستيم كه سخت گرفتار نام هايم. در جمهوري اسلامي اين مساله به اوج خودش رسيده است و جنبه ي قانوني نيز پيدا كرده است! و اصلن هيچ نامي بدون تاييد برادر بزرگ تر مشروعيت ندارد. اهميت نام ها در جمهوري اسلامي تا آن جاست كه دولت حتا از نام گذاري نوزادان نيز چشم پوشي نمي كند.
يكي از آخرين موارد خسته كننده ي اين بازي خونين، موضوع مردم سالاري ديني بود كه چندي ما را به خود مشغول و كلافه كرد. اصلاحات با مردم سالاري، آزادي، جامعه ي مدني، گفتمان، ايران براي همه ي ايرانيان و ... شروع شد و هدفش اصلاح كاهن بزرگ و نام گذار اعظم بود، اما در نهاديت در حمله ي گازانبري جريان هاي مرتجع و محافظه كار از پا در آمد. اول، مردم سالاري به مردم سالاري ديني تبديل شد و بعد، آزادي در زير فشار "آزادي واقعي" له شد. جامعه ي مدني به مدينه النبي و بعد به جامعه ي زدني تبديل شد. گفتمان به كوفتمان دگرديسي پيدا كرد و بلاخره، ايران سهم از مابهتران شد! اين چنين بود كه سيبل اصلاحات به راحتي توانست پرچم دار اصلاحات شود و در تبين مردم سالاري ديني دروغ هاي فراوان بگويد!
حالا يك نام گزار اعظم روي دست ما مانده است و يكسري نام هاي قشنگ تهوع آور.
آن چه اين مساله را قابل تامل تر مي كند، آن است كه اين بازي يا جنگ نام ها به اردوي مخالفين جمهوري اسلامي نيز سرايت كرده است و بخش اعظم انرژي و بگو مگوهاي آن ها را به خود اختصاص مي دهد. خروج از اين بن بست – در گرو تن دادن به لوازم زيستن در جهان جديد و الزامات مدرن وفاق اجتماعي است - شرط نخست شكل گيري يك اپوريسيون قدرتمند و تواناست.
هنوز به تاريكي سويت عادت نكرده بودم كه از خود پرسيدم: امروز چه كلمه اي ما را به بازي گرفته است؟ و چه نامي قرار است ما را به خود مشغول كند؟ و چرا ما نمي توانيم از اين بازي خسته كننده و تاريك نام ها خارج شويم؟ جامعه اي كه از الزامات مدرن توافق و قراردادهاي اجتماعي بي بهره است چگونه مي تواند درك مناسبي از نام ها داشته باشد؟ آيا اين خود وجهي از فقر انديشه و انحطاط تاريخي ما نيست كه در لابه لاي معصوميت واژه ها و نام ها از ياد مي رود؟ چگونه مي توان از شر اين مفهوم ناقص الخلقه (نام گرايي ذات پندار) رهايي يافت؟
در چشم به هم زدني، واقعيت تكان دهنده ي سلول مرا از عالم هپروت بيرون كشيد و متوجه زندانيِ ديگر و زندان ديگري شدم. نامش محمد بود، لهجه ي آذري داشت و شناسنامه اش تاريخ غمبار انبوهي از قربانيان خاموش جمهوري اسلامي را حمل مي كرد كه در سكوت كامل خاموش مي شوند و از يادها مي روند.
جرم محمد حمل و نگهداري 50 گرم كراك (هرويين فشرده) بود و به مرگ محكوم شده بود.
اصلن براي چه كسي اهميت دارد محمد كيست؟ ما ايراني ها فاجعه را وقتي برسرمان آوار مي شود، حس مي كنيم. تا برادر، خواهر، دختر يا پسرمان معتاد يا قاچاق چي نباشد و نشود حوصله ي فكر كردن با اين مسايل را نداريم و نمي پرسيم: مشكل كجاست؟ و چرا؟
جرم محمد حمل و نگهداري 50 گرم كراك بود و به مرگ محكوم شده بود. البته، خودش به من گفت كه سال ها به اين تجارت مرگ مشغول بوده است.
براي چه كسي اهميت دارد مجرمان مواد مخدر چه رويايي داشته اند؟ و چگونه و چرا به اين تجارت مرگ آلوده گشته اند؟ اصلن آيا اهميت دارد به فرزندان اين قربانيان خاموش، به همسران آنان و آينده ي آن ها بيانديشيم؟ اصلن آيا لازم است از خودمان بپرسيم: اين همه اعدام، اين همه دژخويي و اين همه قرباني به چه كارمان آمده است؟ چه نتيجه اي برايمان به ارمغان آورده است؟ و ما چه سهمي و چه نقشي در اين همه جنايت داريم؟
اصلن آيا مثل "برسون" در فيلم زيباي "پول" حق داريم داستان اين بچه ها و بچه هاي اين بچه ها را دنبال كنيم و سرنخ فجايع آينده را به مردم نشان دهيم؟ و بهاي خطاها، بي توجهي ها و سكوت خود را محاسبه كنيم؟
اصلن آيا اهميت دارد از خود بپرسيم چه نسبتي بين جمهوري اسلامي (و ما) و پديده ي سياه اعتياد به مواد مخدر وجود دارد؟ و چرا ما (و جمهوري اسلامي) با اين همه سركوب و توزيع گشاده دستانه ي مرگ نمي توانيم بر آن فايق آيم؟
مرگ پيشتر – حتا آن هنگام كه مقاله ي دردسر آفرين "در نكوهش آدم كشي" را مي نوشتم - براي من تنها يك كلمه بود. كلمه اي كه مي شد با آن بازي كرد و شاعرانه نوشت: "مرگ شايسته نعمتي ست و قدرش را تنها فرزانگان مي دانند". اما حالا من در سلولي نفس مي كشيدم كه پيشتر، كساني نفس كشيده اند كه در انتظار مرگ زيسته اند و با مزه ي مرگ و طناب دار وتكاي شب آخرين را به صبح رسانيده اند. با نااميدي تمام نام هاي كوچك خود را بر در و ديوار نوشته اند و چند ساعت بعد خاموش شده اند. شايد مي خواستند به ما بگويند: من هم بودم! من هم زماني زنده بودم!
پيشتر مرگ براي من تنها يك واژه ي نفرت انگيز بود، اما حالا در سلولي زندگي مي كنم كه با بوي مرگ آشناست و روي ديوارهايش نوشته است: «كاش مي شد سرنوشت از سر نوشت» و در بلاتكليفي به سر مي برم كه اگر در فقر قضا، قضاوت و قاضي در جمهوري اسلامي ضرب شود و بي پناهي شهربندان در اين نظام بي نظم به آن افزوده شود، طعم مرگ را – دست كم گاهي - به كامت مي ريزد و مرگ - كه پايان كبوتر است! – در اين جا چه طعم تلخي دارد.
محمد بارها و بارها براي فرزندان كوچكش اشگ ريخت و از «روياهايي كه به بار ننشستند» گفت و از «بارهايي كه به خانه نرسيدند». بارها و بارها برايم گفت: تنها يك آرزو دارد. اي كاش مجازات اعدام من به ابد تبديل مي شد. كاش مي شد سرنوشت از سر نوشت.
آيا مجازات مرگ براي تجارت مواد مخدر – با همه ي پلشتي اي كه در اين كار وجود دارد – و رضايت و سكوت ما در برابر اين همه دژخويي، بازتاب بي كفايتي ما در تربيت خود، فرزندان و مديريت بيمار جامعه نيست؟ بر ما چه شده است و بر جامعه ي ايراني چه گذشته است كه اين گونه آسان با بوي عفن مرگ كنار آمده است؟ و اين گونه راحت از كنار جسد همسايه ي خود عبور مي كند؟ و نوبت خويش را انتظار مي كشد! بر ما چه گذشته است كه عدالت را در توزيع برابر مرگ مي جوييم و نه در توزيع برابر زندگي و آزادي و فرصت؟ بر ما چه گذشته است كه حاكميت مي تواند اين گونه آسان، بي كفايتي هاي خود را در توزيع عادلانه ي مرگ پنهان كند؟ و تازه چه كسي مي داند آيا در توزيع اين همه مرگ، عدالت رعايت مي شود يا نه؟
محمد كه چنين باوري نداشت: او مدام از يكي از همكاران سابقه دارش در همين زندان لنگرود قم مي گفت كه از مرگ به آساني گريخته است. البته خب، اگر آدم از خانواده ي بسيار محترم "نيازي" باشد، لابد نيازمند عدالت نخواهد بود!
ك) بيرون از سلول، روزها و شب ها چه زود مي گذرند، عقربه هاي ساعت اما در سويت هاي جمهوري اسلامي به نظر مي رسد ناي تكان خوردن ندارند و بارش زمان ايستاده است. از بارش زمان تا بارش زبان فاصله اي نيست، به ويژه براي من كه دل مشغولي عجيبي به زبان پيدا كرده ام.
زبان براي من آغاز و انجام همه چيز است.
زبان زندانبان ها خيلي زود به من نشان داد كه تاريخ جمهوري اسلامي ايران سپري شده است. وقتي برخي از زندان بان ها با من همدلي مي كردند و از ترس هاي شان مي گفتند، من فهميدم كه دوام جمهوري اسلامي نه به كمك ريشه ها و داشته هايش، كه به مدد نداشته ها و پراكندگي هاي جان گزاي جاي گزين هايش ادامه يافته است. گفت و گوي من با زندان بان ها و زنداني ها فصل مهمي از حضور مرا در زندان به خود اختصاص داده است.
از همان ابتداي ورود من به سلول، كنجكاوهاي زنداني ها و زندان بان ها گل كرد و خيلي زود اتهام هاي من دهان به دهان گشت. براي هيچ كدام از آن ها قابل درك نبود يك پزشك به خاطر نوشته هاي سياسي و حقوق بشري - كه براي بيشتر آنان بي مفهوم بود و بي نتيجه - به زندان بيفتد. آن ها اغلب بر اين باور بودند كه اين نظام بايد منهدم شود و چنين كاري از عهده ي قلم، نوشته و نويسنده نمي آيد. دل بستگي عجيبي به انفجار – آن هم از نوع اتمي اش – داشتند؛ و گاهي اعلام آمادگي مي كردند كه اگر كسي به آن ها بمب اتم بدهد، حاضرند خود را با آن منفجر كنند و ريشه ي جمهوري اسلامي را بخشكانند. جمهوري اسلامي در جايي كه تمام روياهايش تحقق پيدا كرده است (فضاي خالي از قدرت در آن به صفر رسيده است) و همه ي بايدها و نبايدهايش به آساني و با شدت جاري و ساري است، چه شهربنداني را پرويده است! و به كجا رسيده است! چه قرابت آشكاري بين تئوريسين هاي جمهوري اسلامي و شهربندان آن وجود دارد!
روز دوم حضورم در سلول، يكي افسران بلند پايه ي زندان به ديدنم آمد و مرا از پشت يك پنجره ي توري كوچك به چند كلمه حرف حساب و كمي نور مهمان كرد. به لطف اين ميهمان تحصيل كرده (ي حقوق و فقه) و دانشگاهي بود كه بلاخره يك مسواك براي من تهيه شد! از اتهام هايم پرسيد؟ من هم ترجيح دادم در اولين ملاقاتم "در نكوهش آدم كشي" بگويم.
مخالفت با مجازات اعدام براي او سخت ناباورانه بود. متاسفانه اين موضوع در زندان و بين زنداني ها هم طرفدار زيادي نداشت. در كمال تاسف، حتا برخي از زنداني هاي محكوم به مرگ هم از مجازات اعدام دفاع مي كردند و زحمت فراوان و حرص بي پاياني بايد مي خوردي تا آن ها شير فهم شوند كه موضوع چيست. عدالت براي آنان – كه قربانيان خط مقدم بي عدالتي اند - به گونه اي شگفت انگيز به عدالت در توزيع مرگ پيوند خورده است! قربانيان سفره هاي گشاده ي تحقير و اضطراب، كينه توزي عميق خود را از خود، در نثار مرگ به ديگران – كه تصوير ديگري از آن هاست – به نمايش گذاشته اند.
پادانديشه ي اختيارگرايي همه چيز را براي اين خودويرانگري و خودسوزي ديوانه وار آماده كرده است و جايي براي پيوند آدمي با خودش و نيازهايش نگذاشته است؛ چه، نامهرباني با ديگران روي ديگر سكه ي نامهرباني با خود و كودكان درون خود است. نظام دانايي ماقبل مدرن كارش را خوب بلد است و سوء هاضمه ي ملي حتا در گواردن دستاوردهاي حاضر و آماده ي جهان مدرن هم مشكل دارد. جهل مركب و اسكيزوفرني فرهنگي همه چيز را به گند كشيده است.
پادانديشه ي ديني اختيارگرايي تا آن جا كه آدميان را به قرباني و تسليم اول و آخر هر فاجعه اي تبديل كند در رگ و پي ما ريخته است و حرفي براي گفتن نگذاشته؛ چه، هميشه ما گناهكاريم و نبايد از خود بپرسيم ريشه ي تفاوت هاي فردي در چيست؟ و كدامش به ما مربوط مي گردد؟ و چرا؟ و به طور وارونه و هم هنگام، آنقدر تقديرگرايي – بازهم ديني - ريشه دار هست، كه ذهن ها و دست هاي ما را براي هر تغييري بسته باشد!
حضور من در زندان اگرچه به گونه اي سامان داده شده بود كه مرا ناچيز و مثل يك زنداني ساده نشان دهد، اما همچنين ترتيباتي نيز اتخاذ شده بود تا هرچه بيشتر ارتباط زندان بان ها و زنداني ها با من محدود و كنترل شده باشد. بسياري از زنداني ها و زندان با ن ها جرات نزديك شدن به مرا نداشتند و از من اهتراز مي كردند. حتا زندان بان هاي روحاني نيز كه براي هدايت زنداني ها(!) حضور غليظ و پررنگي در زندان لنگرود قم داشتند، از من فاصله مي گرفتند و ترجيح مي دادند كه سرسبزشان را به پاي زبان سرخشان نگذارند.
سنگين ترين جرمي كه يك نفر در زندان هاي قم ممكن است داشته باشد اين است كه متهم شود به اين كه هيچ چيزي را قبول ندارد (يعني باورهاي مذهبي خود را كنار گذاشته است) و در مورد من و براي ارعاب من چنين تعبيري را به كار برده بودند. در گفت و گوهاي خود با يكي از زندانبان هاي روحاني بود كه به اين نكته پي بردم و راز پرهيز برخي را از خود كشف كردم.
در زندان مسايل شگفت انگيز بسياري وجود دارد. تاريخ زندان، خاطره هايي كه زنداني هاي قديمي تر به دوش مي كشند و نام هاي كوچك و بزرگي كه هر صبح روي تابلوي بندها ثبت يا پاك مي شود، همه و همه جالبند؛ اما از همه جالب تر، كتاب هايي است كه ممكن است در زندان به دستت برسد.
اغلب كتاب هاي موجود در كتاب خانه ي زندان شگفت انگيزند؛ كتاب هايي كه مي توانند - به ظرافت – دستان خالي جمهوري اسلامي و روياي تحقق يافته ي سانسورچي ها را به نمايش بگذارند. دوره اي سه جلدي "سير تفكر معاصر" محمد مدد پور - كه به مدد حضور در زندان توفيق مطالعه ي كامل آن را پيدا كردم – براي من چيز ديگري بود. مطالعه ي اين كتاب - كه نويسنده اش احتمالن از شاگردان يا رهروان استاد فرديد است - به من اين امكان را داد كه بتوانم گفت و گوهاي خود را با بازجوهاي خود در زندان نيز ادامه دهم و دلتنگي هايم را كمي سبك كنم! اين دست كتاب ها كمك مي كنند تا بتوانيم فاجعه را تا ريشه هاي عميق آن بكاويم و به درد اعظم خود - يعني فقر انديشه - درك بيشتري پيدا كنيم.
براي آشنايي خواننده با افكار محمد مددپور - كه كتاب چند جلدي اش به گونه اي نفيس در جمهوري اسلامي به زيور چاپ آراسته شده است تا كسي نگويد در جمهوري اسلامي پديده ي سانسور وجود دارد – شايد بي مناسبت نباشد كه در اين جا به بخشي از اصلي ترين تراوشات فكري ايشان اشاره كنم؛ چه، زندان (ندامت گاه سومين) در جمهوري اسلامي (ندامت گاه دومين) جايي است كه به كمك كتاب هايي چون "سير تفكر معاصر" و رفتارهايي چون "قتل هاي رنجيره اي"، پروژه ي تواب سازي شهربندان و استخلاص آنان از جهان (ندامت گاه نخستين) جديد تكميل مي شود.
مددپور در جايي از كتاب خويش با طرح پاره اي از آراي منتقدين كم مايه ي فرهنگ مدرن و جهان جديد تلاش مي كند كه نشان دهد آنچه در جهان جديد به عنوان پيشرفت و توسعه شناخته مي شود به واقع يك شكست و يك افتضاح بزرگ تاريخي است! وي با وارونه كردن همه چيز از ما مي پرسد: چه كسي گفته است، جهان جديد و دانش جديد مترقي و پيش رفته است؟
به باور وي، اگر به دوگانه ي عقل جزيي (كه جهان جديد پروژه ي در حال پيشرفت آن است) و عقل كلي (كه پروژه ي جهان قديم به ويژه شرق، محصول آن است) توجه كنيم، آنگاه روشن مي شود كه آن چه به عنوان پيشرفت و توسعه مي شناسيم به واقع چيزي جز پسرفت، عقب گرد و دور افتادن از فطرت الهي و نقشه ي عالي خداوندي براي آدمي و عالمي نمي تواند باشد.
مددپور مي گويد: اگر تا كنون مي پنداشتيم جهان غرب پيشرفته و توسعه يافته است، خطا كرده ايم و بايد در اين امر تجديد نظر كنيم؛ چه، "غرب مظهر شيطان و اسماء جلال و مضل (گمراه كننده) الهي است".
به زبان ديگر مددپور - سخني را كه احمدي نژاد نمي تواند به ظرافت بيان كند – اين گونه پوست كنده تقرير كرده است: ما شرقي ها، به ويژه مسلمان ها و به ويژه شيعيان اثني عشري (البته حتمن دسته اي كه ذوب در ولايت اند) مظهر اسماء جمال الهي هستيم. ما پيش رفته، مترقي و توسعه يافته ايم؛ ما مركز جهانيم. (باور نمي كنيد مي توانيد متر كنيد!)
8/10/2010
استانبول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر