نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

نسبت ميانه روی با قاطعيت، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا





نمی دانم، در اين سقوط آزاد سی ساله، تا به چه اعماقی فرو افتاده ايم که داشتن اصول، پای بندی به آنها، و بررسی رويدادها از ديدگاهی که همان اصول سازندهء آنند، حکم سرسختی، کله خری، تحجر و صفاتی از اينگونه را پيدا کرده است.
تا آنجا که من می دانم در همهء فرهنگ های بشری اين يک امر تحسين برانگيز است که آدم در زندگی خود اصول (پرنسيب ها ئی) داشته باشد. در فرهنگ خودمان هم هميشه آدم بی پرنسيب را هرهری مذهب و عضو حزب باد می خوانده ايم. اما اکنون، گويا حداکثر ارفاقی که به آدم با پرنسيب می کنند آن است که به او می گويند: «فکرت برای خودت محترم، اما اگر در راستای تحقق فکرت آدمی پراگماتيست و رآليست و مصالحه جو و گام به گامی نباشی، با سر در قعر تحجر بنياد گرايانه فرو افتاده ای!»
نمونه اينگونه انتباه و اخطار را می توان در سخنی از آقای دکتر مهرداد مشايخی يافت که، برافروخته از جسارت پايان ناپذير طرفداران بايکوت کردن هرگونه انتخابات در دوران حکومت ولايت فقيه، و با تفاخری آشکار برای نشان دادن رابطهء مواضع ضد بايکوت خود با آنچه در پی انتخابات در وطن مان رخ داده و می دهد، نوشته اند: «سير وقايع در حيات جمهوری اسلامی باز هم اکثريت مخالفان نظام ـ در بيرون‌مرزها را ـ که اکثراً گرايش به "گفتار قاطعانه"، "ذات‌گرايی"، "قالب سازی ايدئولوژيک" و، اين اواخر، رويکردهای انقلابی‌مآب سکولار (‌يا به زعمی "سکولاريسم بنيادگرايانه") دارند ـ پشت سر گذاشت».
باری، با اينکه می توان دربارهء تأکيد ايشان بر «مخالفان رژيم در بيرون مرزها» نيز تعمق کرده و نکته هائی بديع را از آن استخراج نمود، اما قصد من در اين مقاله فقط آن است که به شما نشان داده باشم که سياههء اعمال آدم هائی که سکولاريسم را تنها راه حل درمان غدهء سرطانی حکومت اسلامی می دانند و با قاطعيت از اين «نظر» دفاع می کنند چقدر دارد بلند می شود؟ آنها، در دادگاه دوستانی همچون دکتر مشايخی، بی هيچ توضيح و تبيين دادستانی، متهم به ذات گرائی، قالب سازی ايدئولوژيک، (و اين اواخر!) انقلابی مآبی سکولار (يا، به زعمی ـ کدام زعم؟ ـ سکولاريسم بنيادگرايانه») هستند، آن سان که گوئی مفاهيمی همچون "ذات‌گرايی" و "قالب سازی ايدئولوژيک" آچار فرانسهء دانشمندان علوم اجتماعی اند که صرف بکار بردنشان صحت کاربردشان را هم تضمين می کند. واقعاً دلم می خواست که يکی از اين عقلای «غيرذات گرا و رها شده از قالب سازی ايدئولوژيک و گريزان از سکولاريسم بنيادگرايانه!» زحمت کشيده و توضيح می داد چرا کسی که معتقد به چند اصل مختصر زير (مفيد يا نامفيدش بماند برای بعد) است شايستهء آن می شود که او را با اينگونه برچسب ها تعريف کنيم:
اصل اول. هر حکومت مبتنی بر ايدئولوژی (که مذهب هم «قرائت غيب بنياد» آن است) آفرينندهء جامعه ای نابهنجار، سرکوب شده، سست اخلاق، و فضائی غيرانسانی می شود ـ چه اين کار دسته گل آقای استالين باشد و چه آقای خمينی.
اصل دوم. يک سيستم ايدئولوژيک همچون درختی است که ريشه در خاک شريعت و مذهب خود دارد. [توجه کنيم که شريعت (جای آب برداشتن، طريقه و روش در «شارع» يا خيابان حرکت کردن) و مذهب (چگونگی راه رفتن)، هيچ يک واژگانی دينی نيستند و دقيقاً مفاهيمی ايدئولوژيک محسوب می شوند]. در واقع اين بخش شريعت، يا مذهب، يک مجموعهء ايدئولوژيک است که راه مستقيم (صراط المستقيم) را نشان می دهد، هر آنچه راهرو را در اين راه نگاه می دارد به او ابلاغ می کند (=امر به معروف) و او را از بيراهه رفتن باز می دارد (=نهی از منکر) و، در عين حال، «انتخاب معروف» و «پرهيز از منکر» را هم به «اختيار» کسی که در حوزهء تسلط اجتماعی آن ايدئولوژی زندگی می کند وا نمی گذارد و، اگر دستش بقدرت قاهرهء حکومتی برسد، مردم را مجبور به اطاعت از اين مجموعهء نيک و بد ايدئولوژيک می کند؛ آنگونه که حتی اختيار بهشت و جهنم رفتن (چه در اين دنيای معلوم و چه در آن دنيای نامعلوم) نيز با اشخاص نيست.
اصل سوم. هر «مجموعهء ايدئولوژيک» آدميان را به دو گروه خودی و غيرخودی (مؤمن و کافر) تقسيم می کند، يکی را بر ديگری برتر و محق تر می داند و خودی ها را مجاز می کند تا با غيرخودی ها رفتارهای غيرانسانی و سرکوبگرانه داشته باشند.
اصل چهارم. «مجموعهء شريعت و مذهب منبعث از يک ايدئولوژی» پديده ای سنگ شده (متحجر) و مقاوم در مقابل دگرگونی است و نمی توان براحتی آن را تغيير داد يا اصلاح کرد.
اصل پنجم. اگر تغييری در اين پديده متصور و ممکن باشد، چنين امری تنها در صورتی اتفاق افتادنی است که متوليان آن در موضع ضعف و يا در معرض نابودی قرار داشته باشند. بنا بر اصل کوشش برای بقا، در اين وضعيت ها انجام بيشترين نوانديشی ها و نوآوری های ايدئولوژيک و مذهبی ممکن می شود. آما، در زمانهء قدرتمندی و کامروائی، هيچ ايدئولوژی تن به تغيير نمی دهد. لذا نمی توان از يک ايدئولوژی در قدرت نشسته و متوليانش توقع اصلاح پذيری داشت.
اصل ششم. «غيرخودی ها»، برای مبارزه در راستای رها شدن از اجبار سرکوبگرانهء «خودی ها»، مجبورند هدف خود را «غير ايدئولوژيک ساختن حکومت» قرار دهند تا، از يکسو، بر تبعيض و تفاوت و تحميل ناشی از آن فائق آيند و، از سوی ديگر، حتی به «خودی ها» ی همهء «مجموعه های ايدئولوژيک» هم اجازه دهند که در آزادی های عمومی حاصل شده از استقرار حکومتی غير ايدئولوژيک، به تصحيح و اصلاح و تغيير شريعت و مذهب خود بپردازند، بی آنکه کسی زير دست و پای آنها له شود.
اصل هفتم. وظيفهء هر آدم دلسوز مردم و شرافتمندی کوشش برای انحلال سيستم های ايدئولوژيک حاکم بر جوامع است، اما نه از طريق تحميل يک ايدئولوژی ظاهر الصلاح ديگر، بلکه مبتنی بر اعتقاد به اعلاميهء حقوق بشر.
حال شما بگوئيد که چگونه می توان به همين هفت اصل ساده باور داشت و بهنگام سخن گفتن از آنها «گفتار قاطعانه» نداشت؟ يا چرا اعتقاد به اين اصول نوعی از «ذات گرائی» است؟
در اينجا لازم است لحظه ای تأمل کنيم؛ چرا که ممکن است گفته شود همين که اين ويژگی ها برای ايدئولوؤی بر شمرده می شود به معنی آن است که اعتقاد داريم ايدئولوژی در ذات خود تبعيض گذار و ضد آزادی است و، پس، اين نظريهء سکولاريستی هم نوعی از «ذات گرائی» به حساب می آيد. اگر استدلال جز اين بود چه دليل ديگری می شد برای ذات گرا خواندن سکولاريست هائی که «گفتار قاطعانه» دارند پيدا کرد؟
اين يک سوء تفاهم بنيادی در مورد مفهوم «ذات گرائی» است و، لذا، بنظرم می رسد که در اينجا بايد در مورد آن توضيح بيشتری بدهم. همانگونه که از خود اصطلاح بر می آيد، هنگامی که شما برای پديده ای يک «ذات تغييرناپذير» قائل باشيد آدمی «ذات گرا» هستيد. مثلاً، اگر معتقد باشيد که «خشونت در ذات اسلام نهادينه و مخمر است» و، در نتيجه، «نمی توان انتظار داشت که، در جائی از جغرافيا و لحظه ای از تاريخ، اسلامی اهل تساهل و صلح يافت يا ايجاد کرد» شما مسلماً ذات گرا شده ايد. چرا که هم تاريخ، و هم فهم ما از پديده های اجتماعی، حکايت از آن می کنند که پديده هائی همچون ايدئولوژی عبارتند از «مجموعه ای از امکانات درهم و متضاد که به دلايل تاريخی گرد هم آمده اند» و فرا رسيدن هر زمانه و وضعيت جديدی موجب می شود که برخی از امکانات اين پديده ها به سطح آمده و کارا شوند و برخی ديگر به اعماق رفته و به حالت کمون درآيند. مثلاً، در دين اسلام هم، بعنوان يک پديدهء اجتماعی ـ تاريخی و مذاهب مختلف آن، بعنوان ايدئولوژی های برآمده از متن بنيادی اين دين،می توان همه گونه امکانی يافت ـ مثلاً، هم خدای رحمان و رحيم را، و هم خدای قاصم الجبارين را؛ و يا هم تصويب برده داری را و هم تشويق مردمان به آزادسازی بردگان را...
اما بايد ديد که اگر ما، در عين باور به «تعريف های ممکناتی» از پديده های اجتماعی، مجموعه های ايدئولوژيک را، در کارکرد اجتماعی شان، تابع قوانينی برآمده از علوم اجتماعی بدانيم نيز آيا «ذات گرا» خواهيم بود؟ آيا وقتی می گوئيم «هر ايدئولوژی می تواند سرچشمهء خودی و غيرخودی کردن، تبعيض گذاری، و تحميل ارزش های مورد باور خودی ها بر غيرخودی ها باشد» به حوزهء «ذات گرائی» درغلتيده ايم؟ اگر چنين باشد آنگاه کل احتجاجات رشته های علوم اجتماعی، که آقای دکتر مشايخی دکترای خود را در آنها گرفته اند، بی معنی می شوند. و يا اگر بگوئيم که نبايد اجازه داد متوليان يک «ايدئولوژی» به قدرت قاهرهء حکومتی دست بيابند چرا که در آن صورت براحتی خواهند توانست جدول ارزش های خود را بر همگان (و از جمله متوليان «ايدئولوژی های ديگر») تحميل کنند، آيا حرفی «ذات گرايانه» زده ايم؟
توجه کنيد که ـ در يک مثال فيزيکی ـ نمی توان اعتقاد به «خاصيت» سوزانندگی آتش را نوعی از «ذات گرائی» دانست؛ چرا که آتش دارای مجموعه ای کشکول وار از ممکنات متضاد نبوده اما دارای «خواص کشف شده و ناشده» ای است. حال اگر همين مثال را به پديده های ايدئولوژيک تسری دهيم، خواهيم ديد که تمايل به گسترش و فراگير شدن، خودی و غيرخودی کردن، مهاجم بودن، توسعه طلب بودن و اموری از اين قبيل جزو «خواص» ايدئولوژی هستند و بيان آنها را نمی توان قائل شدن به وجود ذاتی برای آنها دانسته و با برچسب «ذات گرائی» بی اعتبار ساخت.
اما فراز مهم سخن ايرادگيرانی همچون آقای دکتر مشايخی آنجاست که می خواهند ثابت کنند که نفس «اعتقاد قاطع و مصالحه ناپذير در مورد ضرورت جداسازی ايدئولوژی از قدرت قاهرهء حکومت» نيز خود می تواند يک ايدئولوژی باشد. و اتفاقاً همهء بحث و سوء تفاهم هم در همين جا اتفاق می افتد. در اين زمينه نخستين قدم آن است که ببينيم «خواص تعريف شده برای ايدئولوژی» چگونه می توانند در مورد سکولاريسم نيز صدق کرده و آن را به يک ايدئولوژی مبدل سازند.
خاصيت اصلی يا هدف عملی سکولاريسم بستن راه های در قدرت نشستن نظريه های تبعيض گذار است و، پس، اگر خود بخواهد به ايدئولوژی تبديل شود بايد دست به تبعيض گذاری بزند. درست است که سکولاريسم می گويد قدرت نبايد در دست پيروان يک ايدئولوژی خاص قرار گيرد، اما برای اعمال اين موضوع خود نمی تواند، در صورت به قدرت رسيدن، دست به خودی و غيرخودی کردن جامعه بزند و جامعه را به دو بخش سکولار و غير سکولار تقسيم کند، سکولارها را بنوازد و برکشد و غيرسکولارها را به شهروندان درجهء دو مبدل سازد. و اگر هم کسی به نام سکولاريسم چنين کند ديگر نمی توان او را يک فرد سکولار دانست و، آنگاه، به اعتبار وجود و کارکرد او عبارت «سکولاريسم بنيادگرايانه» را جعل کرد. درست است که زبان آوران قادرند هر چيزی را به هر چيزی بچسبانند و با پای نهادن به عالم تصورات مفهومی خود موجوداتی خيالی آفريده و از اين کار خويش خشنود و راضی برگردند و ديگرانی را که چ.ن آنان نمی انديشند برچسب باران کنند؛ اما، اگر پای منطق و استدلال در ميان باشد، بزودی ماهيت جعلی برچسب هائی از اين قبيل روشن و آشکار می شود.
البته بايد توجه داشت که خود اعتقاد به ممکن بودن تبديل سکولاريسم به ايدئولوژی نيز نوعی تمايل «ذات گرايانه» را نشان می دهد که، بصورت ناگفته ای، بر بنياد باور به «تخالف ذاتی سکولاريسم با خود ايدئولوژی» ساخته می شود. حال آنکه سکولاريسم با ايدئولوژی، بطور اعم، و مذهب، بطور خاص، مخالف نيست اما نشستن آنها در قدرت حکومتی را برای جامعه زيانبار می داند و می کوشد از وقوع چنين حادثه ای جلوگيری کند.
تا اينجای مطلب بحث دارای ماهيتی نظری بوده است. اما دعوا درست وقتی بالا می گيرد که پا به حوزهء موضع گيری و عمل سياسی می گذاريم. در اينجا است که دعوائی بر سر «لحاف ملا» هم در کار می آيد و برچسب زنی آغاز می شود.
مثلاً، مورد «انتخابات» در حکومت های ايدئولوژيک را بگيريم. يک سکولار ممکن است نظر دهد که نبايد در انتخاباتی که بوسيلهء يک «حکومت ايدئولوژيک فيلتر گذار، متقلب و سرکوبگر» انجام می شود شرکت کرد و بايد آن را با صدای بلند بايکوت نموده و اين کار را در حد توان تبليغ کرد. چنين آدم سکولاری می تواند معتقد باشد که خخالی نگاه داشتن گستردهء حوزه های رأی گيری، بطوری که جهانيان شاهد آن باشند، بلافاصله تزلزل مشروعيت رژيم را به نمايش می گذارد و، در نتيجه، به رفتن، رأی دادن، با تقلب مواجه شدن، عصبانی شدن و خود را فريب خورده حس کردن، و بيرون آمدن و تظاهرات کردن و کشته دادن نيازی وجود نخواهد داشت. يعنی، اگر هدف از کشته دادن و به زندان افتادن مردم نشان دادن عدم مشروعيت يک رژيم به جهانيان است (آنچه که اکنون از جانب موافقان شرکت در انتخابات، بعنوان دست آورد تظاهرات اخير، مطرح می شود)، در آن صورت بايکوت انتخابات (اگر واقعاً تعداد مخالفان رژيم بر موافقان آن بچربد) نيز همين نتيجه را، بی دادن کشته و زندانی، به دست می دهد. در عين حال و طبعاً، اگر خود بدانيم که قوای کافی برای مؤثر ساختن بايکوت در اختيار نداريم نيز، اين واقعيت نمی تواند دعوت مردم به شرکت در انتخابات را توجيه کند.
اما می بينيم که در مقابل اين استدلال که نه قوهء قهريه دارد و نه در جستجوی راه هائی برای تحميل خويش است، و نه خودی و غيرخودی می کند، بلافاصله، بجای رد کردن فکر با فکر و ارائهء استدلال های خردپذير، روند برچسب زدن ها آغاز می شود و بايکوت کنندگان به نشان دادن «گفتار قاطعانه»، «قالب سازی ايدئولوژيک»، «ذاتگرائی» و «بنيادگرائی» متهم می شوند.
اين کمال بی لطفی است؛ چرا که بحث شرکت کردن و نکردن در انتخابات لزوماً بخاطر اختلاف نظر در مورد مقاصد و اهداف سکولاريسم پيش نمی آيد و اينگونه اختلاف نظرها در سطحی بکلی جدا از فضای نظريه پردازی های سياسی ظهور می کنند و وابسته به عوامل ديگری هستند. مثلاً، ايراد اصلی دوستانی همچون آقای دکتر مشايخی به آدم سکولاری که انتخابات را بايکوت می کند از آن بابت نيست که خود ايشان به سکولاريسم اعتقاد ندارند. بلکه ايشان، در عين باور به سکولاريسم، معتقدند که مبارزه برای رسيدن به آن را نه بايکوت انتخابات حکومتی بلکه شرکت فعال در آن ممکن می سازد. اين اختلاف نظر در تاکتيک های مبارزه است و لزومی ندارد با آن در سطح هدف به طرح اختلاف نظر بپردازيم.
من خود، در مقالهء هفتهء قبل ام، پذيرفته بودم که من يک «سکولاريست صد در صدی هستم»، يعنی هرگونه تحميل عقيده و سليقه و ارزش را از جانب گروهی بر گروه ديگر بر نمی تابم. اما بهيچ روی باور ندارم که اينگونه اعتقاد صد در صدی می تواند ريشه در ذات گرائی و ايدئولوژی زدگی داشته باشد. همچنين، و در عين حال، توضيح دادم که حوزهء فعاليت های سياسی و اجتماعی حوزهء جولان صد در صدی ها نيست و بيشترين فعالان سياسی، به اقتضای کار شان، که استفاده از حداکثر ممکنات عملی است، ناگزيرند وارد «معاملات سياسی» شده و دست به «مصالحه» بزنند. اما، معتقدم که در اين حوزه نيز مآلاً بايد ديد که مصالحه در چه شرايطی صورت می گيرد و سود و زيان آن چه سمت و سوئی دارد. يعنی، اگر بخواهيم موضع گيری ها و رفتارهای سياسی فعالان را رصد کنيم چاره ای نداريم که نخست به ادعا ها (و يا بقول امروزی ها «مطالبات») خودشان توجه کنيم و آنگاه ببينيم و بسنجيم که آنها در حين «مصالحه» چقدر بطرف تحقق مطالبات خود حرکت کرده و يا از آن دور شده اند.
در اينجا نيز، اختلاف نظر آدم «من نوعی» با «دکتر مشايخی ِ نوعی»، در حوزهء نظريات و تعاريف علمی نيست بلکه به شيوهء چينش مهره های شطرنجی که در نظر داريم در صحنهء سياست بازی کنيم، آن هم پس از مشخص کردن هدف، اتخاذ استراتژی معين، و تاکتيک های منبعث از آن بر می گردد.
من مشفقانه و دوستانه می پذيرم که آقای دکتر مشايخی هم، مثل خود من، يک انسان سکولار است و، همچون من، حکومت ولايت فقيه را خصم مردم ايران می داند و، همدل با من، آرزو دارد که روز و روزگاری يک حکومت دموکراتيک آزادی بخش در کشورمان وجود داشته باشد که هيچ عقيده ای را بر عقيده ای ديگر ترجيح ندهد و، به نام هيچ خدا و پيامبر و فيلسوف و ايدئولوژی و مکتبی، آزادی را از کسی سلب نکند. اگر چنين نبود من اصلاً نمی توانستم برای عقايد آقای دکتر مشايخی ارزشی قائل باشم و برای توضيح اختلافاتمان وقت بگذارم. نه، اختلاف ما نظری و علمی نيست، به ذات گرائی و ايدئولوژی زدگی هم مربوط نمی شود. مشکل ما در طرز تجزيه و تحليل و نوع «بازی» مطلوب ما است که موجب می شود ايشان فکر کند بايد در انتخابات شرکت کرد، يا بايد به دنبال جنبش سبز متعلق به آقای موسوی راه افتاد، يا در اعتصاب غذای آقای اکبر گنجی در نيويورک شرکت کرد و من، در تمام اين موارد، عکس ايشان فکر می کنم.
و، برای روشن شدن مطلب، اين نکته را هم فراموش نمی کنم که ايشان علاوه بر «مرد علم بودن» اهل عمل سياسی هم هست، از مؤسسين اتحاد جمهوری خواهان بشمار می رود،و بعنوان يک آدم حزبی ـ سياسی نگاهی نيز (گيرم خوشخيالانه حتی) به دستيابی به قدرت دارد. حال آنکه من ترجيح می دهم، بعنوان يک مطبوعاتی و ناشر و نويسنده و دانشجوی علوم سياسی، بيشتر به تماشا و تفسير و توضيح بگذرانم و اگر اعوجاجی از مطالبات اعلام شده بوسيلهء مدعيان سکولار بودن مشاهده کردم آن را، در حد توان فکری و قلمی خود، توضيح دهم.
برگرديم به همين مسئلهء «انتخابات» که موضع گيری بايکوت مدار اشخاصی همچون من برای آقای دکتر مشايخی حکم "گفتار قاطعانه"، "ذات‌گرايی"، و "قالب سازی ايدئولوژيک" را پيدا کرده است. آيا می توانم از اين سخن آقای مشايخی چنين استباط کنم که من از موضعی ايدئولوژيک معتقد بوده ام که بايد انتخابات حکومت اسلامی را بايکوت کرد؟ آيا درست است که اگر کسی معتقد باشد ايدئولوژی نشسته در قدرت کمتر اصلاح پذير است، خود به «ذات گرائی» روی آورده است؟ (مورد «گفتار قاطعانه» را نمی دانم ايشان چگونه کنار آن دو تعبير ديگر نهاده اند چرا که تمام سخنان خود ايشان در همين موارد نيز گفتاری قاطعانه ـ و در نتيجه قابل فهم و در خور تحسين بخاطر شفافيت آن ـ است).
براستی چرا فتواهای آقای دکتر مشايخی، در اين که بايد در انتخابات شرکت کرد و به آقای کروبی رأی داد و، سپس ـ در روياروئی با حرکت غير مترقبهء مردم ـ بايد با شرکت در جنبش سبز متعلق به اصلاح طلبان حکومتی (به سرکردگی آقای موسوی) کنار، مثلاً، آقای اکبر گنجی ايستاد، هيچکدام نه قاطعانه است، نه ذات گرا و نه ايدئولوژيک؛ اما اعتقاد من (که نبايد در انتخابات شرکت کرد و نبايد گذاشت جنبش ملت ايران بوسيلهء اصلاح طلبانی که گرد آقای موسوی جمع شده اند ملاخور شود و نبايد به حرکات نوع رفتارهای آقای گنجی ـ که سراسر خودی و غير خودی کننده و نگران اسلام دموکراتيک است ـ ميدان داد) واجد همهء اين صفات می شود؟
نيز چگونه است که وقتی الزامات و ايجابات اعتقاد به يک اصل علمی را برخ کسی می کشی تو تبديل به بنيادگرا و افراطی می شوی و او آدمی می شود معتدل، ميانه رو، و واقع گرا؟
اينجا است که به يکی ديگر از اشتباهات يا سوء تفاهم های فی مابين بر می خوريم که به برداشت های ما از اعتدال و ميانه روی ـ در برابر افراط و بنيادگرائی ـ بر می گردد. بنظر من، در کاربرد اين تعبيرات هم بايد احتياط و دقت کامل لحاظ شود. چرا که هرگونه ميانه روی و اعتدال صحيح و کارآمدی نيز طبعاً دارای شرايط و ملزوماتی است؛ و هرگونه محافظه کاری و سازش و لغزش و تزلزلی را نمی توان به پای ميانه روی نوشت و آنها را با توسل به برچسب هائی همچون «واقع گرائی» و «پرهيز از افراط» توجيه کرد.
از ديدگاه علوم اجتماعی، ميانه روی صحيح آن است که بر عدم اعوجاج از هنجارهای خردپذير و قابل توضيح استوار باشد، يعنی «ميانه» بوسيلهء «منتهی عليه» تعريف نمی شود و اين رابطه برعکس است. اشتباه نکنيم: ميانه روی رعايت هنجارها و پرنسيب های خردپذير است و افراط و تفريط عدول از اين هنجارهاو پرنسيب ها. هنگامی که کسی هنجارهای خردپذير را رعايت می کند، در عين ميانه روی، می تواند با قاطعيت و صد در صدی سخن بگويد. اين سخن بدان معنی است که نمی توان براحتی هرکس را که قاطع سخن نگفت، و از دوسوی دهانش حرف زد، و در آن واحد در دو جبههء متخاصم حضور يافت، «ميانه رو» ناميد. همچنين، ميانه روی با «دنبه گی» و «لرزانک وارگی» تفاوت دارد و حتی بسا بيش از افراط گرائی کله خرانه به قاطعيت خونسردانه و مجدانه و پی گير احتياج دارد.
اما، نبايد فراموش کنيم که «ميانه روی» ـ يا بگوئيم «مصالحه جوئی» ـ يک شرط مهم ديگر هم دارد و آن وجود يک فضای مسلط دموکراتيک و فاقد ارعاب و سرکوب و قرار داشتن طرفين مصالحه در ارتفاعی مساوی از لحاظ قدرت و اعمال نظر است. در آمريکا، دو حزب جمهوری خواه و دموکرات می توانند، هم در عرصهء پارلمان و هم در عرصهء گستردهء اجتماع، با يکديگر رقابت کنند، بکوشند تا برنامه های خويش را پيش ببرند، و آنگاه نيز که ضرورت پيش آمد دست به سازش و مصالحه بزنند، در عين حالی که هر دو دارای هدف مشترک اعلام شده ای هستند که «نفع و خير عمومی ملت» نام دارد.
اما سکولار ها در زير کدام سقف، و در کدام فضای بی تحميل و سرکوب، و به نام کدام «هدف مشترک» می توانند با کسانی که به حکومت مذهبی (از حکومت اسلامی سلطانی مورد اشارهء آقای گنجی گرفته تا جمهوری مشروطهء اسلامی لابد دموکراتيک آقای حجاريان) اعتقاد دارند و همهء ترفندها را بکار می برند تا دستور کار خودشان را به پيش ببرند، بر سر ميز مذاکره نشسته و به مصالحه برسند؟
يا مثلاً، شرکت سکولارها در اعتصاب غذای آقای اکبر گنجی در نيويورک کدام گام مثبت و رو به پيشی را در جهت برقراری سکولاريسم در ايران ممکن می سازد؟ ـ وقتی که آقای گنجی فقط به رفقای اصلاح طلب خودی اش می انديشد يا، از ميان آن همه زندانی، آقای حجاريان را بعنوان نماد زندانی سياسی علم می کند، يا طرح شعار انحلال (يا سرنگونی يا براندازی) رژيم را جايز نمی داند، و در ميان جمعی که بر گردش در برابر سازمان ملل فراهم شده از علائمی که دال مخالفت با کل سيستم باشند خبری نيست؟ آيا شکی هست که در اين معامله «طرف متضرر» معتقدان به سکولاريسم اند؟ آيا نه اينکه اگر يک سکولار در مصالحه ای شرکت کند که نتيجه اش ابقای رژيمی مذهبی يا ايدئولوژيک ـ حال بگيريم در قامت جمهوری ناب اسلامی آقای گنجی ـ باشد، صرف نظر از آنکه بصورت مرحله ای برای خود و گروهش چه به دست می آورد، بازی را در کليت خود باخته است؟
در پايان من اين نکته را هم اضافه کنم که پرداختن به مورد کسان ديگری را که، به دور از آقای دکتر مشايخی، می کوشند تا فرصت طلبی و بوقلمون صفتی خود را در پشت حمله های مشابهی به «سکولارهای صد در صدی!» پنهان کنند، به فرصتی ديگر وا می گذارم. بنظر من آنها اصلاً يا سکولار نيستند، يا توجه شان به سکولاريسم در حد موج سواری است، و يا با همهء ادعاهای آزاديخواهی نمی توانند بپذيرند که مذهب و ايدئولوژی بايد از حکومت و قدرت قاهرهء آن جدا شوند. آنها دشمنان راستين سکولاريسم اند و بايد با آنها به مبارزه ای افشاگرانه اما متمدنانه پرداخت. دشنام شنيدن از آنان، بقول شاعر، حکم «طيبات» را دارد؛ اما رنج من همه روياروئی با برچسب زنی های نادوستانه، نابجا و نامعقول از جانب روشنفکران صادق است.

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»: http://www.NewSecularism.com

هیچ نظری موجود نیست: