نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه

وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۷)


نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ 

 همه از این که زودتر از قاهره برگشتم تعجب کردند، ولی پدرم از این موضوع ناراضی نبود. در ابتدا تا آنجا که ممکن بود دوست داشتم تنها باشم. ولی در روز، سه بار خانواده‌ام سر سفره جمع می‌شد. همه دور یک سفره‌ی گرد می‌نشستند و منتظر می‌شدند تا پدرم صبح‌ها تخم‌مرغ و ظهرها گوشت را بین ما تقسیم کند. با این که دست‌پخت مادرم را خیلی دوست داشتم، ولی دعا می‌کردم که فقط مجبور باشم یک بار در هفته غذا بخورم. از این که گاهی سر غذا مجبور بودم با پدرم چشم به چشم بشوم، متنفر بودم. از هر فرصتی استفاده می‌کردم که سر سفره حاضر نشوم. 
یک تیرکمان خریدم و روزها به آن مشغول شدم تا کبوتر شکار کنم. تقریباً هر روز با پسر عمویم می‌رفتیم گنجشک‌گیری. در پسر عمویم یک انرژی ویرانگر و بزهکارانه‌ وجود داشت. به هنگام جمعه‌بازار، کارش جیب زدن کسبه بود. سرانجام برای خودش یک دسته درست کرد. یک عده از آنها کسبه را مشغول می‌کرد و بقیه پول‌هایش را کش می‌رفتند. و او هنوز شش ساله بود. او برای فامیل در حکم شیطان بود، و من فرشته. ولی من هم بر آن بودم که مثل او بشوم. پس از آن که گنجشک‌ها را می‌گرفتیم، سرشان را می‌کشیدیم تا از تن‌شان جدا شوند. در ابتدا آدم یک احساس ناخوشایندی داشت ولی پس از چند اعدام، کشتن به امر روزمره تبدیل می‌شود. سرانجام روزی علاقه‌ی خودم را به زجر دادن پرندگان کشف کردم. با کندن سر، پرنده بلافاصله می‌مُرد و بازی سریع تمام می‌شد. یک روش برای خودم پیدا کردم که گنجشک‌ها بیشتر زجر بکشند: پرهای آنها را می‌کندم و در اتاقم ول‌شان می‌کردم تا بالاخره از گرسنگی بمیرند. مرگ آرام یک گنجشک در زیر تخت‌خوابم برای من به یک لذت والا تبدیل شد. 
من تنها کسی نبودم که با حیوانات بی‌رحمانه رفتار می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌دیدم که چه گونه مادرم حیوانات خانگی را آزار می‌داد. او دانه‌های فلفل [سیاه] یا فلفل قرمز در مقعد کبوتران و غازها فرو می‌کرد تا آنها با هم جفت‌گیری کنند. ظاهراً روش‌اش برای پرندگان کارکرد داشت، چون همیشه به اندازه‌ی کافی غاز و اردک در مرغدانی‌ِ زیرشیروانی خانه‌مان موجود بود. یک بار روی بام بودم و داشتم به واقعه‌ی قاهره که برایم رخ داده بود فکر می‌کردم. در خیالات خود این واقعه را یک کابوس تصور می‌کردم که پس از بیداری‌ام محو می‌شود، یا موفق می‌شدم از دست شاگرد تعمیرگاه فرار کنم. خواهر بزرگترم آمد و از من پرسید که چرا آنجا تنها نشسته‌ام. تقریباً سر زبان‌ام بود که این راز دشوار را برایش تعریف کنم و بگویم که در قاهره «منحرف شدم». ولی نتوانستم آن را بر زبان آورم. خواهرم دوباره پایین رفت، و من هم زدم زیر گریه. 
به خرگوش‌های سفید که مشغول خوردن هویج و برگ‌ِ کاهو بودند، نگاه می‌کردم. بعد رفتم پایین و از آشپزخانه یک بسته دانه‌های فلفل سیاه برداشتم و دوباره بالا رفتم و به مقعد سی خرگوشی که آنجا بودند، دانه‌ی فلفل فرو کردم. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ علامتی از درد در آنها مشاهده نکردم؛ ظاهراً حیوانات هم به نقش خود در جامعه‌ی مصر پی برده و آن را پذیرفته بودند. 
شدیداً مأیوس بودم و روز به روز ناآرام‌تر و پرخاشگرتر می‌شدم. به بچه‌های کوچه فحش می‌دادم و به دین لعنت می‌فرستادم. وقتی مادرم اینها را شنید، به من گفت: «اگر کفر بگویی، خدا تو را به میمون تبدیل می‌کند.» 
تهدید مادرم اصلاً برایم ترس‌آور نبود، بلکه بیشتر آرام‌بخش بود. شاید راه نجات من در پوست و قالب دیگری بود. به خود گفتم اگر سیاه و زشت باشم، دیگر هیچ مردی به من دست‌درازی نخواهد کرد. 
با این فکر یک بار دیگر روی بام خانه‌‌ی دو طبقه‌مان رفتم و با تمام نیرو رو به آسمان کردم و فریاد زدم: «لعنت بر این دین!» 
زمین نلرزید. و خدا، این قادر متعال، سکوت کرد. 

جانشین امام و دلقک 

پدر و مادرم متوجه شدند که از زمان بازگشتم از قاهره رفتارم خیلی عجیب و غریب شده بود. از خود می‌پرسیدند که چرا رفتارم مانند یک پرنده‌ی وحشت‌زده است. اغلب وسط شب از خواب بیدار می‌شدم، نمی‌دانستم که کجا هستم و شروع به فریاد زدن می‌کردم. آیه‌های قرآن‌ نیز نمی‌توانستند روح زخمی‌ام را تسکین بدهند. همچنین مراسم مادرم برای به دور کردن چشم‌زخم که با دود کردن‌ِ اسپند و کُندر همراه بود، کمکی به من نکرد. سرانجام پدر و مادرم به این نتیجه رسیدند که مرا به مدرسه بفرستند. با چهار سال و نیم پدرم مرا به مدرسه برد. بچه‌های دیگر حداقل دو سال از من بزرگ‌تر بودند. طبق قانون باید بچه‌ها شش سال‌شان تمام بشوند تا بتوانند به مدرسه بروند. ولی این هم مسئله‌ی مهمی نبود. چون برادر مرده‌ام دو سال از من بزرگ‌تر و نامش هم حامد بود. و چون پدرم با مدیر مدرسه دوست بود مشکلی نبود که شناسنامه‌ی مرا با شناسنامه‌ی برادرم عوض کند. حالا اجازه داشتم که نقش برادر مُرده‌ام را بازی کنم و به جای او زندگی کنم. شگفت‌آور بود که هنوز سند مرگ برادرم در کشوی میز پدرم قرار داشت. هر از گاهی به آن نگاه می‌کردم: در حقیقت از مدت‌ها پیش مرده بودم. 
چون خوب می‌خواندم و می‌نوشتم و همچنین به دلیل دوستی پدرم با مدیر مدرسه، در کلاس یک موقعیت ممتاز پیدا کردم. یک دانش‌آموز الگو بودم. پدرم ترتیبی داد که مجبور نباشم تکلیف خانه بنویسم، تا وقت آزاد برای قرآن یاد گرفتن داشته باشم. روش تربیتی پدرم نمونه بود. همچنین از تنبیه بدنی مرخص شده بودم. یک بار شاهد بودم که معلم یکی از دانش‌آموزان عشایری را آن چنان با ترکه بر کف برهنه‌ی پاهایش زد که بچه خودش را خیس کرد. بعد معلم بچه را بلند کرد، برد پای تخته‌سیاه و با شلوار خیس بچه تخته را پاک کرد. او فقط یکبار تکالیف خانه‌اش را انجام نداده بود، مثل من که هر روز انجام نمی‌دادم. چون معلمان مرا تر و خشک می‌کردند، همکاسی‌هایم از من متنفر بودند. ولی اگر من هم یکی از آنها می‌بودم از خودم بدم می‌آمد: من پسر یک زن شهری از قاهره بودم؛ زنی که آن قدر متکبر بود که فرزندش را با بهترین لباس، کفش چرمی، کیف چرمی، ماشین‌حساب، مدادهای گران و ساندویچ‌های خوشمزه با اتوموبیل راهی مدرسه می‌کرد. در حالی که مابقی دانش‌آموزان هنوز همان اونیفورم‌های خاکی‌رنگ دوران سوسیالیستی [دوران جمال عبدالناصر] را به تن می‌کردند و کیف‌هاشان از همان پارچه‌ی زمخت‌ِ لباس‌هاشان دوخته شده بود. بچه‌های بی‌چیز که اکثریت را تشکیل می‌دادند همه اونیفورم‌های یک‌اندازه می‌گرفتند. هر روز غذای‌شان پنیر و حلوایی بود که مدرسه به صورت رایگان در اختیار آنها قرار می‌داد. آنها کفش‌های پلاستیکی ارزان و متعفن به پا داشتند، و البته بعضی از آنها همین را هم نداشتند. بسیاری از آنها در کلاس درس روی زمین می‌نشستند. چون این وظیفه‌ی پدر دانش‌آموز بود که صندلی و میز فرزندش را در مدرسه تهیه کند. 
بچه‌ها یا اعتنایی به من نمی‌کردند یا اذیت‌ام می‌کردند. اکثر اوقات نمی‌گذاشتند که با آنها فوتبال بازی کنم. آنها از من و همکاسی‌ دیگر که مسیحی بود، متنفر بودند. ولی بچه‌ی مسیحی بعضی وقت‌ها اجازه پیدا می‌کرد که با آنها فوتبال بازی کند – البته به شرطی که پیش از آن «شهادتین»(۱) را می‌خواند. همیشه مدادها و ساندویچ‌هایم را می‌دزدیدند. گاهی با اونیفورم ارزان به مدرسه می‌آمدم و تلاش می‌کردم با تقسیم غذایم بین بچه‌ها دل آنها به دست بیاورم که البته فایده‌ای نداشت. حتا لهجه‌ی قاهره‌ای‌ام را کنار گذاشتم و مثل بچه‌های روستا حرف می‌زدم، ولی حسابی بدآهنگ بود. انگار یک آدم سالم در برابر یک آدم معلول لنگ ‌بزند و بخواهد ادای معلولین را در بیاورد. 
یک بار برای همکاسی‌هایم نقش دلقک را بازی کردم تا آنها مرا بپذیرند. کلاس چهارم بودم و در مدرسه روز مادر را جشن گرفته بودیم. در این جشن سه بار روی صحنه رفتم، از همه بیشتر. از سوی مدیر مدرسه مأموریت یافتم که جشن را با چند آیه‌ی قرآن درباره‌ی اهمیت مادران افتتاح کنم. چه خوب که چند آیه‌ی مناسب در همین رابطه از حفظ داشتم و خواندم: «به مردم هشدار می‌دهیم که با پدر و مادر خود با مهربانی و عشق رفتار کنند. مادر فرزندش را با درد حمل می‌کند و با درد می‌زاید. و هنگامی که والدین شما پیر می‌شوند، نباید آنها را برنجانید و [باید] مانند گذشته در برابرشان تواضع داشته باشید. و برای آنها دعا کنید: خدایا هر دوی آنها را از مهر خود محروم نکن، همان گونه که آنها در کودکی به من مهر ورزیدند.» 
در این سوره، قرآن بهترین چهره خود را نسبت به زنان نشان می‌دهد. در فرهنگ ما، مادر یک مقام مقدس دارد. محمد پیامبر اسلام گفته است: «بهشت زیر پای مادران است!» ولی اگر زن پس از ازدواج بچه‌دار نشود، آن‌گاه او فقط مانند یک درخت‌ِ کاکتوس‌ِ بدون‌ِ میوه خواهد بود. به هر رو، توانستم با چیر‌گی وظیفه‌ام را انجام بدهم و افتتاح مراسم با موفقیت صورت گرفت. بیست دقیقه بعد به عنوان بهترین دانش‌آموز کلاس انتخاب شدم. و همان گونه که مراسم را افتتاح کرده بودم، اجازه یافتم که آن را نیز به پایان ببرم، ولی این بار نه با آیه‌های قرآن بلکه با یک رقص عربی که در خانه برای آن تمرین کرده بودم. در رقابت بین رقصان که طبعاً همه فقط پسرها بودند، نفر سوم شدم. معلم‌ها و دانش‌آموزان از شرکت فعال من شگفت‌انگیز شده بودند: آیا او یک دانش‌آموز باهوش، یک قرآن‌خوان مومن یا یک دلقک است؟ این کار‌ِ من برای عده‌ای مایه‌ی سرگرمی و تفریح و برای عده‌ای یک نمایش روحوضی بی‌مزه و لوس بود. 

پسر صلیبیون دوم 

در این میان خواهر و برادر کوچک‌ترم به دنیا آمدند؛ خواهرم نیز پوست روشن داشت و برادرم، هم پوست‌ِ روشن و هم چشمان سبز داشت. بچه‌های روستا تقریباً دیگر این افسانه‌ را که تبار ما از صلیبیون است فراموش کرده بودند که سر و کله‌ی این حرام‌زاده پیدا شد و همه چیز را خراب کرد. دیر یا زود باید این اتفاق می‌افتاد. من نیز بهترین دفاع را حمله دیدم و می‌گفتم، آره، از تخم و ترکه‌ی صلیبیون هستم. به واقع به گونه‌ای از این هویت جدید خود لذت می‌بردم. 
در این اثنا روستای ما صاحب آب و برق شد. مادرم یک تلویزیون خرید. برای من سریال‌های آمریکایی «دالاس» و «فلکون کرست» [Falcon Crest] بیشترین جذابیت را داشت. شاید باور کردنی نباشد، قیمت یک تلویزیون تقریباً برابر بود با یک قطعه زمین کشاورزی. در برابر تلویزیون می‌نشستم و تلاش می‌کردم چشمان سبز و آبی بازیگران آمریکایی را ببینم، که البته امکان‌پذیر نبود چون تلویزیون ما سیاه و سفید بود. به تدریج علاقه به زبان خارجی در من شکل گرفت. از یکی از پسر عموهای بزرگ‌تر از خودم خواهش کردم که به من انگلیسی یاد بدهد؛ ساعت‌ها برای یادگیری زبان در کنار او می‌نشستم. با هم موسیقی پاپ انگلیسی‌زبان می‌شنیدیم و از او می‌خواستم که برایم ترجمه کند. چیزهایی که برایم ترجمه می‌کرد خیلی مشکوک بود، چون معنی بیشتر شعرها شبیه ترانه‌های مصری بود. فهمیدم که برای یادگیری زبان به کمک حرفه‌ای نیاز دارم. می‌خواستم اگر روزی با نیاکان‌ِ صلیبی خود روبرو شدم با آنها به زبان خودشان حرف بزنم. ولی تا دانشگاه هشت سال دیگر مانده بود؛ وانگهی باید پدرم را متقاعد می‌کردم که می‌خواهم در دانشگاه انگلیسی تحصیل کنم و نه اسلام‌شناسی که خود او تحصیل کرده بود. 
آن چنان مسحور تلویزیون بودم که هر وقت پدرم در خانه نبود، جلوی تلویزیون می‌نشستم. در روستای ما که بیست‌هزار جمعیت داشت فقط پنج خانواده تلویزیون داشتند. پسران فامیل و همسایه‌ها می‌آمدند و با ما فوتبال و فیلم‌های مصری تماشا می‌کردند. ولی خواهر بزرگترم اجازه دیدن تلویزیون نداشت. تلویزیون هم یک چیز مردانه بود. به ویژه شب‌ها، فقط من اجازه دیدن برنامه‌های تلویزیونی را داشتم. در فیلم‌های عربی سالهای شصت و هفتاد رقص عربی، بوسیدن و چیزهای شیطانی دیگر نشان داده می‌شد. چشمان خواهرم نباید به چنین چیزهای غیراخلاقی می‌افتاد، چون ممکن بود فکرهای احمقانه به سرش بزند. وانگهی مجبور بود که شب‌ها زودتر بخوابد چون صبح‌ زود باید پا می‌شد و مادرم را در پختن نان و صبحانه کمک می‌کرد. اکثر اوقات در اتاق‌اش منتظر من می‌شد تا داستان فیلم را برایش تعریف کنم. حافظه‌ی خوبم کمک می‌کرد تا تمام فیلم را با جزئیات برایش بازگو کنم. حتا گزارش دقیقی از بوسه‌ها به او تحویل می‌دادم. وقتی بوسه‌های فیلم را با بوسیدن پشت‌ِ دستم برای او نشان می‌دادم، خواهرم کرکر می‌خندید. 
پدرم از برنامه‌هایی که در جشن روز مادر اجرا کرده بودم خیلی دمغ شده بود و گفت قاطی کردن قرآن با نمایش‌های بند‌تمبانی، توهین به قرآن است. البته از این که برای چهارمین بار بهترین دانش‌آموز کلاس شده بودم، خیلی شوق می‌کرد. در این روز تعدادی از ریش‌سفیدان روستا نزد ما جمع شده بودند. یکی از آنها شکوه می‌کرد که چرا همیشه من شاگرد اول کلاس هستم. پدرم پاسخ داد: «دست پسرم نیست. در روزهای امتحان فرشتگان نزد حامد می‌آیند و به او همه‌ی جواب‌های امتحان را می‌دهند.» همه حاضران در جمع خندیدند، به جز من. به دنبال یک توضیح بودم که چرا همیشه من شاگرد اول کلاس می‌شوم، با این نه درس می‌خوانم و نه تکالیف خانگی‌ام را انجام می‌دهم. و چرا برای من این چنین ساده است سوره‌های بلند قرآن را از بر کنم. از این فکر که فرشتگان به سراغ من می‌آیند خوشم ‌آمد. شاید فرشتگان بتوانند دردهای مرا آرام کنند و چرایی قساوت‌ِ انسانها را برایم توضیح دهند. در سادگی بچگانه و مملو از یأس‌ام روی بام خانه می‌رفتم و منتظر فرشته بزرگ جبرئیل می‌شدم تا بر من فرود آید و مژده را به من برساند. ولی می‌ترسیدم که مبادا سینه‌ام را یک چاقو چاک دهد و قلبم را مانند قلب پیامبر اسلام در بیاورد و با آب زمزم پاک کند. فکر کردم شاید آرام آرام زمان‌ِ آمدن یک پیامبر جدید فرا رسیده باشد. پس از ۱۴۰۰ سال بیکاری و بی‌تکلیفی، باید زندگی برای جبرئیل خیلی کسالت‌آور شده باشد. ولی حتا جبرئیل‌ِ بیکار هم مرا نمی‌شناخت. هیچ کس نیامد. هرگز هیچ کس برایم توضیح نخواهد داد که چرا چیزها این گونه هستند که هستند، و چرا مردم این گونه هستند که هستند. همه چیز بی‌فایده بود. نه خدا و نه گماشتگان‌اش سراغ مرا گرفتند. 
پس از نمایش رقص، رفتار بچه‌های مدرسه کوچک‌ترین تغییری نسبت به من نکرد. البته پدران این بچه‌ها دست پدرم را محترمانه می‌بوسیدند ولی برای من هیچ ارزشی قایل نبودند. بچه‌ها نه تنها تبار مسیحی‌ام را به یادم می‌آوردند بلکه یک نام دخترانه روی من گذاشتند: جهان. یک نام زیبا برای زنان‌ِ قاهره‌ای. همسر سادات، رئیس جمهور مصر نیز «جهان» نام داشت. او بسیار محبوب بود و زنی مدرن و هوشمند محسوب می‌شد. 
یک روز که به خانه آمدم دیدم مادرم در برابر تلویزیون در حال گریه کردن است. به تلویزیون نگاه کردم و نفهمیدم که چه رخ داده است. از تلویزیون فقط خوانش قرآن و مارش نظامی شنیده می‌شد؛ صفحه‌ی تلویزیون سیاه بود. ابتدا فکر کردم چون تلویزیون خراب شده، مادرم گریه می‌کند. هر چه باشد پول زیادی برای آن پرداخته بود. از مادرم پرسیدم چرا گریه می‌کند. گفت که رئیس جمهورمان را به قتل رساندند. به پرسش من که آیا کار اسرائیلی‌ها بوده، مادرم پاسخی نداد. من هم خیلی ناراحت شدم، البته نه برای مردن سادات. ناراحت بودم چون می‌دانستم هر وقت کسی بمیرد چهل روز تمام اجازه نداریم تلویزیون نگاه کنیم و از دُلمه‌ی برگ‌کلم هم خبری نخواهد بود. در آن زمان که مادر‌ِ مادرم نیز فوت کرد خیلی ناراحت بودم، از یک طرف چون دیگر در میان ما نبود ولی بیشتر از این ناراحت بودم که مادرم هفته‌ها هیچ چیز خوبی برای خوردن درست نکرد و اجازه نداشتم تلویزیون نگاه کنم. تنها خوشی‌های من در روستا، تلویزیون و غذا بودند. آخر زندگی به چه درد می‌خورد وقتی آدم از تنها خوشی‌های خود محروم بشود، فقط به این دلیل که کسی مرده است؟ 
این سنت در روستا مرسوم بود که مردم برای احترام به مردگان غذاهای خوب درست نمی‌کردند و کسی هم عروسی نمی‌کرد. فرقی نمی‌کرد که فرد مرده متعلق به خویشاوندان نزدیک، دور یا همسایه بوده باشد. و از آن جا که در روستا همه به گونه‌ای با هم فامیل بودند، کم اتفاق می‌افتاد که آدم بتواند بی‌دغدغه همه چیز بخورد. به ویژه دلمه‌ درست‌کردن بسیار ناپسند بود: دلمه‌ی برگ‌کاهو و برگ‌مو، کدو و بادنجان غذاهایی بودند که خیلی دوست داشتم. ظاهراً مصریان رابطه‌ی عجیب و غریبی با سوگواری دارند. همین رابطه را آلمانی‌ها با شادی دارند. مصری‌ها عاشق این هستند که سوگواری را با آیین و نمایش توأم کنند، و آلمانی‌ها برای برانگیختن حس شادی خود کارناوال راه می‌اندازند. وقتی کسی در روستای ما می‌میرد، اذان‌خوانِ مسجد با بلندگو ساکنان روستا فرا می‌خواند تا در به خاک‌سپاری و مراسم سوگواری شرکت کنند. مرده را باید یا در همان روز مرگ یا فردای آن روز به خاک سپرد. زیر تابوت را گرفتن از افتخارات است. به همین دلیل پس از هر چند قدم، چهار نفر دیگر زیر تابوت را می‌گیرند تا سرانجام صف سوگواران که گاهی تا چند هزار مرد می‌رسد پس از چند ساعت به گورستان برسد. سپس پدرم دعای مرده را می‌خواند و بعد به گورکن اشاره می‌کند که مرده را که فقط در کفن پیچیده شده در گور بگذارد و سرش را به سوی مکه قرار بدهد. همان گونه که انسان از مام‌ِ زمین برخاسته، مام‌ِ زمین نیز باید جسدش را دوباره بپذیرد. از این زاویه که بنگریم هیچ چیز طبیعی‌تر از مرگ نیست. با این وجود، مردم روستا، نوحه‌خوان حرفه‌ای اجیر می‌کنند تا اشک‌شان را در بیاورد. 
آن زمان نفهمیدم که چرا سادات را به قتل رساندند. اگر او این قدر آدم بدی بود که باید کشته می‌شد، پس چرا مادرم برایش گریه می‌کند؟ مادرم برای سادات خیلی احترام قایل بود. به عکس‌، پدرم او را دوست نداشت، چون سادات به اسرائیل رفته و با دشمن پیمان صلح بسته بود. از نظر پدرم کار سادات خیانت به سربازانی بود که به همراه او در سال ۱۹۶۷ کشته شده(۲) و شکست سختی خورده بودند. عمویم که همسایه‌مان نیز بود بر خلاف پدرم، سادات را خیلی دوست داشت. به نظر او سادات قهرمانی بود که ده‌ها سال نسبت به زمان خود جلوتر بود. او نه تنها سادات که اسرائیل را هم دوست داشت. نظرات مردم‌ِ مصر درباره‌ی سادات متفاوت بود. ولی اسرائیل؟ به نظر عمویم اسرائیل شکست‌ناپذیر بود، چون قوم یهود، قوم برگزیده‌ی خدا هست. علاقه‌ی وافر عمویم به اسرائیل باعث عصبانیت شدید پدرم می‌شد و همین موجب یک دعوای سخت بین آن دو شد. البته این اولین بار نبود که این دو برادر با هم دعوا می‌کردند. عمویم آدم عجیبی بود، البته پدرم هم عجیب بود. ظاهراً طایفه‌ی ما یک مجموعه‌ غریبی بود. هیچ خانواده‌ای در روستا مانند طایفه‌ی ما این چنین از درون پراکنده و نسبت به بیرون متحد و همبسته نبود. و در هیچ طایفه‌ای مانند ما افراد تحصیل‌کرده وجود نداشت. خشونت در خانواده‌ی بزرگ عبدالصمد جزو برنامه‌های همیشگی بود. اکثراً خویشاوندان ما، آدم‌های جوشی و سازش‌ناپذیر بودند. گرچه پدرم ششمین و کوچک‌ترین برادر بود ولی به واسطه‌ی موقعیت اجتماعی‌اش به عنوان مفتی و امام، به رئیس طایفه ارتقاء یافت. به ویژه بزرگ‌ترین عمویم از این وضع ناراضی بود. افزون بر این، زمین‌‌های ما و عموی بزرگ‌ام نزدیک به هم بود که همین خود منشاء بعضی از دعواها می‌شد، به ویژه وقتی پدرم یک پاره از زمین‌هایش را به غریبه می‌فروخت. در یک دعوای سختی که بین پدر و عمویم در گرفت، عمویم با چوب دستی چندین بار به سر پدرم کوبید که منجر به خون‌ریزی شدیدی شد. به دلیل ضربه‌ی شدید مغزی، پدرم را به یکی از بیمارستان‌های قاهره انتقال دادند. عمویم باید تا زمان دادرسی در حبس می‌ماند. ولی پدرم در بیمارستان به مأمور پلیس که برای صورت‌برداری اظهارات شاکی آمده بود گفت هیچ کس او را نزده و سر زمین کشاورزی روی یک سنگ افتاده. پس از این اظهارنامه عمویم از بازداشتگاه آزاد شد. این کار‌‌ِ پدرم به عنوان یک عمل‌ِ قهرمانانه تلقی شد که نه فقط در طایفه‌ی ما که در تمام روستا مورد ستایش قرار گرفت. 
در نبود او خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دعا می‌کردم که خدا او را شفا بدهد و هر چه زودتر به خانه بیاید. دوست داشتم خانه می‌بود و برایش از حفظ قرآن می‌خواندم و با او به مسجد می‌رفتم. دستیارش که حالا وظایف او را در مسجد انجام می‌داد، صدایی یکنواخت داشت و خطبه‌هایش در روزهای جمعه‌ بسیار خسته‌کننده بودند. دلم برای آن گام‌های مطمئن وظریفی که برمی‌داشت و آن افتر شیو‌ش [After shave] که بوی آن خانه را پر می‌کرد، تنگ شده بود. دلم برای آن دعای ورد‌ِ زبانش تنگ شده بود که همیشه سکوت‌های بین گفتگو را می‌شکست: «ای خدای مهربان، مرا ببخش!» همچنین در نبود‌ِ پدرم از غذای خوب در خانه خبری نبود، چون اکثر اوقات مادرم در بیمارستان نزد او بود و دست‌پخت‌ِ خواهرم اصلاً چنگی به دل نمی‌زد. مادرم برای شوهرش با دل و جان غذا درست می‌کرد. فقط چشم‌اش به او بود و وقتی پدر غذا را می‌چشید، مادرم بی‌صبرانه منتظر عکس‌العمل او می‌شد. هر گاه پدرم از دست‌پخت مادرم تعریف می‌کرد، مادرم از سر تا پا می‌درخشید. یک چنین عشق‌ِ بی‌‌قید و شرطی که مادرم به پدرم اعطا می‌کرد از هیچ زن دیگری نسبت به شوهرش ندیدم. 
شگفت‌انگیز این که حتا دلم برای آن ترس‌هایی که از پدرم داشتم تنگ شده بود. خشم‌اش را بیشتر از جای خالی‌اش دوست داشتم. از آزادی‌ای که در نبودِ او به دست آورده بودم نمی‌توانستم و نمی‌خواستم لذت ببرم. در هر دقیقه‌ای که آزاد بودم آیه‌های جدیدی از قرآن حفظ می‌کردم تا وقتی او به خانه آمد خوشحال‌اش کنم. همچنین برادر و خواهر بزرگترم نیز دل‌شان برای او شدیداً تنگ شده بود. با این که همه‌مان می‌دانستیم وقتی او دوباره به خانه بیاید ما باید مثل موش توی سوراخ‌های خودمان بخزیم ولی با این حال دوست داشتیم هر چه زودتر نزدمان برگردد. خانه و روستایمان بدون او غیرقابل تصور بود. 

مادرم 

پدرم پس از دعوا با برادرش تصمیم گرفت به انتهای دیگر روستا نقل مکان کنیم. هفت بار مجبور شدیم خانه عوض کنیم، چون پدرم همیشه با همسایه‌ها مشکل پیدا می‌کرد. او خانه عوض کردن را دوست داشت و خیلی هم خوشش می‌آمد که تمام‌ِ خانه را از نو بسازد. با شوق خاصی طرح خانه را می‌ریخت، به کارگران فرمان می‌داد و خودش نیز در آماده‌سازی مصالح ساختمانی شرکت می‌کرد. خانه‌عوض‌کردن‌های پی در پی منجر به این شد که نتوانم برای مدت طولانی روابط دوستانه داشته باشم و یا بتوانم نسبت به جایی که زندگی می‌کردیم احساس تعلق خاطر بکنم. روستای ما طبعاً با یک شهر بزرگ مانند قاهره قابل مقایسه نیست ولی فواصل خانه‌ها یا مزارع نسبت به هم خیلی بزرگ بود. می‌دانستم که فایده‌ای ندارد که به یک جا عادت کنم، چون طولی نخواهد کشید که این هم به پایان خواهد رسید. در حال حاضر فکر می‌کنم ریشه‌ی رفتارهای بی‌مسئولانه و ناپایداری‌ام در همین نقل‌ِ مکان‌های پی در پی قرار دارد. همین باعث شد که در بزرگسالی خیلی ساده انسان‌ها و مکان‌ها را ترک کنم و همه‌ی پل‌ها را پشت سر خود خراب نمایم، گویی که آنها هیچ گاه در زندگی‌ام وجود نداشته‌اند. 
ولی این اسباب‌کشی‌های همیشگی جنبه‌‌های خوب خود را نیز داشت. ما در هر گوشه‌ی روستا زندگی‌ کردیم و با آدم‌های بسیاری آشنا شدیم. خانه‌ی جدیدمان در نزدیکی خانه‌ی بزرگترین عمویم بود؛ عمویم یکی از آخرین مردان روستا بود که با چهار همسرش زندگی می‌کرد. او در یک خانه‌ی بزرگ چهار طبقه با چهار همسر، فرزندان و نوه‌هایش زندگی می‌کرد. ۵۱ نفر در این ساختمان بزرگ زندگی می‌کردند. ما بچه‌ها به این ساختمان «کشتی» می‌گفتیم. بعدها نوه‌های عمویم نام آن را به «تایتانیک» تغییر دادند. این خانه سرشار از زندگی بود. کافی بود کسی جلو ساختمان بایستد و یک نام دلخواه عربی را صدا بزند، حتماً سر و کله‌ی یک نفر پیدا می‌شود که آن نام را داشته باشد. دوستی با پسرهای عمویم امکان نداشت، چون همه‌ی آنها از من بزرگ‌تر بودند، تازه به نظر آنها، من پسر زن‌ِ قاهره‌ای بودم. ولی نوه‌ها بیشتر در سن و سال من بودند. برتری من این بود که در سلسله‌مراتب خانوادگی نسبت به آنها بالاتر بودم. آنها به من عمو می‌گفتند که بدم نمی‌آمد. برای تنوع هم که شده گاهی اندکی احترام از سوی کوچک‌ترها ضرری نداشت. اکثر این بچه‌ها اعصاب‌خردکن بودند ولی بعضی‌هاشان واقعاً مهربان و بامحبت بودند. به هر رو، با این نقل مکان زندگی‌ام وارد یک دوره‌ی نسبتاً آرام شد. هیچ کدام از این بچه‌ها به من بچه‌کولی و یا بچه‌صلیبی نمی‌گفت. 
با نوه‌های عمویم بازی‌های بدوی و خشن می‌کردم. ما به یکدیگر میوه‌ی کاکتوس پرت می‌کردیم یا با هم جنگ مذهبی راه می‌انداختیم و یکدیگر را فراری می‌دادیم. یکی از بازیگران، باید یارش را روی کول‌اش می‌گذاشت و دسته‌ی رقیب کارش این بود که فرد سواره را با ضربه‌های لگد یا ضربه‌های یک پیراهن گره‌زده به سر و گردن‌اش به زمین بیندازد. به نظر خیلی خشن می‌آید، که البته چنین بوده ولی ما بچه‌ها حسابی حال می‌کردیم. احساس خوبی داشتم که می‌توانستم مانند بقیه‌ی بچه‌ها بازی کنم و بچه‌ها مرا از خودشان می‌دانستند. با این وجود گرایش به تنهایی در من قوی بود. دوست داشتم روی پشت‌ِ بام خانه‌مان بنشینم و ستارگان را تماشا کنم. در نزدیکی خانه‌ی جدیدمان یک کوه شنی بود که گاهگاهی آنجا می‌رفتم و تا رمق داشتم مرتب از این کوه بالا و پایین می‌رفتم. تماشای غروب آفتاب از آنجا خیلی زیبا بود؛ صحنه‌ای که بسیاری از اهالی روستا برای آن ارزشی قایل نبودند. 

هیچ نظری موجود نیست: