هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰
ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم!
ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست!
سلام به شهدای خلق!
سلام به آزادی!
بيانيه ی رسمی تازه ی سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح (و نيم نگاهی به «بعضی تحرکات» در ارتباط با جنبش خرداد)
سازمان «وحدت يهودی فرانسه برای صلح»، در جديد ترين بيانيه ی رسمی خود، برای چندمين بار، تمام مردم جهان را به شرکت هرچه فعال تر در مضاعف کردن و پرتوان تر کردن «کارزار جهانی تحريم اسراييل، عدم سرمايه گذاری در اسراييل، و اِعمال مجازات ها و تنبيهات بين المللی عليه اسراييل» فراخوانده است. پرداختن به مسائلی که مستقيماً به جنبش خرداد مربوط می شود، از زمان آغاز اين جنبش تا به امروز، دغدغه ی اصلی راقم اين سطور بوده است، و قاعدتاً در آينده نيز بايد چنين باشد. هم از اين رو، از کنارحجم بسيار زياد و متنوعی از مقاله ها و گزارش ها و خبر های مربوط به فلسطين و منطقه، و به طور کلی امور بين المللی ـ که در شرايطی ديگر می توانستند دستمايه های ترجمه هايی ضروری شوند ـ به نفع دغدغه ی اصلي، عبور کرده ام. اما شواهدی چند، حکايت از آن دارد که قاتلان مردم فلسطين، به هوس بهره برداری از نقاط ضعف نسبی در جنبش خرداد (و جنبش سبز به عنوان بخش عمده يی از آن) برآمده اند تا بلکه بتوانند در ميان سر و صدا های درهم و گاه نامفهوم موجود، برای خودشان سازی بنوازند و آوازی سر دهند و ـ به قول حافظ ـ «دستی به شعبده برآورند»، و يا ـ اگر نمی توانند ـ علی الحساب، همرقصی و همصدايی با خويش را، نه ـ همچون گذشته و حال و آينده ـ يک ننگ پاک نشدني، بلکه يک «تابو شکنی» مبارک معرفی کنند! سفر ناسنجيده، و به احتمال زياد تا آنجا که به شخص خود سفرکننده برمی گردد، بدون هيچ سوء نيت سياسی خاص يک جوان ايرانی به اسراييل، با در دست گرفتن عکس هايی از يک دوره ی آشنايی روی هم رفته دو ماهه با شهيدی عزيز از ميان شهيدان جنبش خرداد، به تنهايی اهميت چندانی ندارد؛ اما بهانه کردن مسائلی که حول و حوش اين سفر پيش آمد توسط بعضی ها به منظور قر و غربيله آمدن برای اسراييل را بايد جدی گرفت... فکر می کنم نيازی به توضيح نباشد که لازم است حساب دو نحله ی زير را از تازه به ميدان درآمدگان جدا کرد و فرصت اندک را در اين لحظه ی معين و در اين نوشته ی معين، مصروف پرداختن به آن ها نساخت: ـ افراد و جريان هايی که ساليان درازی است دوستی و همخطی و شايد نيز اتحاد استراتژيک خود با اسراييل را با صراحت و بدون پرده پوشی بيان کرده اند، و دستکم در اين مورد، رياکاری يی نداشته اند. ـ يک مرکز اطلاعات و تبليغات و بزم و ميهمانی و ديدار و ديپلماسی و غيره، که در سال های اخير، در امر خطير «مبارزه با تروريسم و بنيادگرايی»، کسب تخصص کرده است و مدافع «استقرار دموکراسی از دمشق تا تهران»، و دلسوز «امنيت جامعه ی جهانی» و قضايای مربوطه شده است... تکليف نحله ی نخست پيشاپيش روشن بود، و تکليف نحله ی دوم هم اندک اندک روشن شده است و روشنتر نيز خواهد شد... می توان در همه ی اين زمينه ها، به تفصيل نوشت. اما ترجيح می دهم که با اجتناب عامدانه از ورود به جزيياتی چند (مگر آنکه در آينده، ضروری شود) فعلاُ فقط به ترجمه ی بيانيه ی رسمی تازه ی «سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح» اکتفا کنم.
«سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح»، سازمان پرآوازه ی يهوديان ترقی خواه و ضد انتگريسم فرانسه، و از اعضای بنيانگذار «يهوديان اروپايی برای يک صلح عادلانه» است. اين سازمان، همچنين عضو مجموعه ی جهانی بسيار معتبر BDS يا کارزار بين المللی برای تحريم، عدم سرمايه گذاري، و اِعمال مجازات عليه اسراييل تا پايان اشغال سرزمين های فلسطينی نيز هست. کارزار BDS نخست در سال ۲۰۰۲ به وسيله ی جمعی از دانشگاهيان و روشنفکران فلسطينی راه اندازی شد؛ و به سرعت، بخش های بزرگی از دانشگاهيان و روشنفکران و نويسندگان و فعالان سياسی صلح طلب يهودی داخل و خارج اسراييل را، همزمان با جمع بی شماری از دانشگاهيان، استادان، فرهنگيان، نويسندگان، شاعران، محققان، متفکران، سياستمداران، روزنامه نگاران، سينماگران، و هنرمندان سراسر جهان با هر مرام و مسلکی به خود جذب کرد. در باره ی BDS بايد جداگانه نوشت، و اين چند سطر را مجال پرداختن به اين کار نيست.
آنچه در زير می آيد ترجمه ی بيانيه ی نهم مارس سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح است. بيانيه ی رسمی سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح: به نفع تحريم، عدم سرمايه گذاري، اِعمال مجازات و تنبيه، عليه اسراييل اشغالگر، عليه کلونيزاسيون، و عليه آپارتايد. دفتر ملی سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح ۹ مارس ۲۰۱۰
سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح، که زنان و مردان يهودی عضو آن، به کينه ورزی عليه خود به عنوان يهودي، و به يهودستيزی متهم می شوند، اعلام می دارد که در خاورميانه:
ـ يک اشغالگر وجود دارد، و يک تحت اشغال. يک دولت اشغالگر، به نام اسراييل، که روزانه، بی وقفه، به حقوق بين الملل، تجاوز می کند؛ و يک ملت به نام ملت فلسطين، که حرمت و برازندگی و کرامت و حقوق او انکار می شود. اسراييل، به صورت برنامه ريزی شده و طراحی شده، از تخليه ی سرزمين هايی که در سال ۱۹۶۷ اشغال کرده است خودداری می کند.
ـ يک سياست کولونيزاسيون، وجود دارد که منجر شده است به: انضمام بخش بزرگی از سرزمين فلسطين به اسراييل؛ زندانی کردن بيش از ده هزار فلسطيني، در زندان های اسراييل؛ (۱) قصابی کردن مردمان غزه؛ ارتکاب جنايات جنگي؛ و تحقير روزمره ی فلسطينيان.
ـ يک تبعيض رو به تزايد و تصاعد وجود دارد که در قوانين [اسراييل] ثبت شده اند و رسميت دارند؛ و «فلسطينی های ۴۸» [منظور در اينجا، فلسطينی های ساکن و تبعه ی اسراييل است] که به لحاظ تئوريک، شهروند اسراييل ناميده می شوند، در تمامی ابعاد، قربانی آن هستند. اين قوانين رسمي، يک جامعه ی آپارتايد، به وجود آورده اند. مجاز دانستن، و توجيه کردن اين سياست اشغالگري، اين سياست کولونيزاسيون، و آپارتايد، با دستاويز قرار دادن اصطلاح «يهود ستيزی»، شرم آور و وقيحانه، و نادرست و جنايتکارانه است. چند وزير فرانسوي، در ضيافت اخير ناهار «کريف» (۲)، از اين دستاويز و بهانه ی واهی استفاده کردند تا سياست بايکوت و تحريم کردن اسراييل را جُرم معرفی کنند. آن ها منتوجات «کاشر» [منتوجات مورد تأييد شريعت يهود] را با محصولات اسراييلی که مورد بايکوت قرار گرفته اند يکی معرفی کرده اند و در برابر «کريف» ـ اين آلت دست پست و دونمايه ی سياست های اسراييل در فرانسه ـ سر تعظيم و کرنش فرو آورده اند. اين، آن ها هستند که موضوع تجاوزگری های اسراييل را با موضوع يهودی بودن، همرديف می کنند، نه کارزار جهانی بايکوت و تحريم اسراييل. همه ی کسانی که در کارزار جهانی بايکوت و تحريم اسراييل، گرد هم آمده اند، برعکس آن ها، تفاوت های ميان اين همه را بايکديگر، باز می شناسند.
ديگر بس است! يهود ستيزي، به اسارت بردن يهوديان، و نسل کشی يهوديان، بخشی از درونی ترين و ذاتی ترين و پرحرارت ترين اجزای تاريخ ماست. آگاهانه، يهوديان را با اسراييل، يا بايکوت و تحريم اسراييل را با بايکوت و تحريم يهوديان، در هم آميختن و يکی نشان دادن، عملی ننگين است و حکايت از جعل و تحريف خالص و خلّص و بی پروايی دارد که عاملانش را رسوا می سازد. مردم فلسطين را مجبور به پرداختن بهای جنايات اروپاييان کردن، يک شرارت اهريمنی است. سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح، در تمام جبهه ها، از جمله در جبهه ی قضا، با اين ابزار تراشی و دستاويز سازي، خواهد جنگيد. سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح، در کنار تمام ميليتان هايی است که به خاطر عمل خود در کادر کارزار جهانی بايکوت و تحريم اسراييل BDS تحت تعقيب قرار گرفته اند.
سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح، تا زمانی که اسراييل به سياست جنايتکارانه ی خود در قبال فلسطين، که در واقع امر، سياست خودکشی اسراييل است، ادامه می دهد، همگان را به شرکت در مضاعف کردن و پرتوان تر کردن کارزار جهانی تحريم، عدم سرمايه گذاري، و اِعمال مجازات ها عليه اسراييل فرا می خواند. دفتر ملی وحدت يهودی فرانسه برای صلح ۹ مارس ۲۰۱۰ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لينک بيانيه ی سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح: http://www.ujfp.org/modules/news/article.php?storyid=707 اين چندمين بار است که سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح، به تحريم اسراييل فراخوان می دهد. تعدادی از اين فراخوان ها، و نيز نوشته های متعدد ديگری از اين سازمان ترقی خواه يهودي، پيش از اين، به همين قلم، ترجمه و منتشر شده است که می توان برای مطالعه آن ها (از جمله) به صفحات خبر و نظر سايت ققنوس مراجعه کرد. همچنين بی مناسبت نيست خواندن دو ترجمه ی زير از راقم اين سطور: ما سالگرد تأسيس اسراييل را جشن نمی گيريم ـ نامه ی بيش از صد تن از برجسته ترين چهره های يهودی دانشگاهي، فرهنگي، ادبي، هنري، و سياسی انگلستان، به گاردين http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar07/guardian-is60.html يهوديان آزاد، به همراه سنديکا ها، جهان را به تحريم کامل اسراييل فرا می خوانند ـ فراخوان تحريم اسراييل از سوی يهوديان آزاد جهان، از جمله يهوديان متشکل در تشکل بزرگ «يهوديان اروپايی برای يک صلح عادلانه»، به علاوه ی بخشی از سنديکا های کارگری جهانی: «اين بايکوت، راهی است برای تفهيم اين موضوع به جهان و به اسراييل که: جنايات جنگي، قتل های نشانه گيری شده و از پيش برنامه ريزی شده و هدفدار، به بند و حصار کشيدن مستبدانه ی يک ملت، سرقت خاک، سرقت آب، سرقت حقوق گمرکي، و محروم ساختن مردم سرزمين اشغال شده، از ابتدايی ترين حقوق خود، نبايد بی مجازات بماند...» http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar03/boycott.html
۱ ـ در مورد برخورد اسراييل با زندانيان فلسطينی: در پس پشت حصار های اشغال ـ ترجمه ی همين قلم از گزارش روزنامه ی اومانيته، «ارگان» غير رسمی حزب کمونيست فرانسه، در لينک زير: http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar15/hessar.html و نيز می توانيد مراجعه کنيد به سايت سازمان اسراييلی B� Tselem در اين لينک: http://www.betselem.org
۲ ـ کريف CRIF سازمان يهوديان هوادار اسراييل در فرانسه است که به خاطر حمايت بی دريغ اسراييل از آن، در فرانسه از نفوذ سياسی و اقتصادی فوق العاده يی برخوردار است، و به همين دليل، از سوی دولتمداران به عنوان نماينده ی رسمی يهوديان فرانسه شناخته می شود.
این کتاب اطلاعات به کلی سری و محرمانه ایران را در دهه های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ را بیان می کند و شامل فصولي چون عملیات سری ساواک درکردستان عراق و استفاده از کردهاي بارزاني در جهت نیت شاه،اسرار پشت پرده قرارداد الجزایر و نقش بارزانی،چگونگی ترور تیمور بختیار درعراق و نيز وضع كردها در بعد از انقلاب می باشد.
ناگفته هاي نماينده ساواك در عمليات نظامي كردستان عراق محور كتاب جديد دكتر عرفان قانعي فرد است كه به زودي باعنوان "تند باد حوادث" روانه بازار كتاب خواهد شد. به گزارش "كردستان امروز"، "تند باد حوادث" از مجموعه تاریخ شفاهی کردستان معاصر، ناگفته های عیسی پژمان نماینده شاه و مامور ساواک در کردستان است که توسط عرفان قانعی فرد محقق تاريخ معاصر در پاریس صورت گرفته است و در ۵۵۰ صفحه به زودی توسط نشر علم در ۳۲۰۰ نسخه منتشر خواهد شد. عیسی پژمان فرزند عبدالله در سال ۱۳۰۳ در سنندج دیده به جهان گشود وی از دانشگاه ملی لیسانس حقوق قضایی اخذ کرد و بعد از خدمت در ارتش به ساواک منتقل شد که تا سال ۱۳۵۵ ادامه یافت. عیسی پژمان رئیس سابق نمایندگی ساواک و وابسته نظامی در عراق و ریاست سابق اداره اطلاعات شهربانی کل کشور - در قبل از انقلاب اسلامی - بود وی احتمال انجام کودتا در عراق را پیش بینی کرد و به اطلاع تیمور بختیار رسانید و وی در دیدار با کندی این موضع را مطرح ساخت که مورد توجه سیا قرار نگرفت و شاه از خواندن این گزارش نیز خشمگین می شود. سپس پژمان به عنوان نمایندگی ساواک در عراق رهبری عملیات نظامی کردستان عراق را برعهده گرفت تا قصد شاه به انجام کودتا علیه عبدالکریم قاسم و بازگرداندن حکومت پادشاهی در این کشور را تحقق بخشد که سرانجام پس از ۱۴ سال حمایت از قیام مسلحانه کردها با قرار داد ۱۹۷۵ الجزیره این موضوع پایان می یابد. این کتاب اطلاعات به کلی سری و محرمانه ایران را در دهه های ۱۳۳۰ تا ۱۳۵۰ را بیان می کند و در ۵ فصل که شامل " عملیات سری ساواک درکردستان عراق و استفاده از کردهاي بارزاني در جهت نیت شاه ، اسرار پشت پرده قرارداد الجزایر و نقش بارزانی ، چگونگی ترور تیمور بختیار درعراق، خدمت یا خیانت فردوست , تلاش بختیار به کودتا علیه انقلاب اسلامی وضع كردها بعد از انقلاب و " می باشد. گرچه سرهنگ پژمان قبلا نوشته هایی در این زمینه های در خارج از ایران منتشر کرد اما در این گفتگو ها به طور منظم به روایت ناگفته های خود از تاریخ معاصر ایران پرداخته است. قانعي فرد برای رفع نواقص احتمالی با بعضی ازدوستان و همکاران اسبق او - دکتر مجتبی پاشایی، پرویز ثابتی، علی اکبر فرازیان، سمکو علی یار، امین فروغی، جمشید امانی و... – دیدار و مصاحبه کرد تا یقین يابد که می توان بی هیچ دغدغه ای سخنانش را انتشار داد که قدمی در راه بازشناخت گوشه های مبهم تاریخ سياسي و امنيتي معاصر باشد.
درست از آن بامداد غمگین و درس بزرگ تاریخ، ۶۳ سال گذشت. صبحگاه روز بهاری ۱۰ فروردین ۱۳۲۶ که ملای خوش صدای مسجد شهر، مردمان را از خواب نوشین به نماز دعوت می کرد میدان چهار چراغ رنگ ماتم داشت. آنهایی که به سوی مسجد روان بودند ناگاه ۳ جنازه را بالای دار دیدند که پیکر بی جان قاضی محمد و صدر و سیف قاضی بر دار آویزان است و گاه وزش باد می لرزاند. و شاید کسی نمی دانست که یکی از آموزنده ترین درسهای تاریخ، رقم خورده است.
آن اعدام عجولانه برای تادیب و هشدار به مردمانی بود که مباداهای بسیار را فراموش کنند. روزنامه های عصر نوشتند که بامدادان بر حسب حکم دادگاه صحرایی برادران قاضی اعدام شده اند. و جرم شان به خاطر دادرسی سرهنگ پارسی تبار و دادستانی سرهنگ فیوضی، قیام مسلحانه علیه نیروهای دولتی و تجزیه قسمتی از خاک کشور و تشکیل حکومت جمهوری خودمختار است. تو گویی می خواستند که کاسه هرچه نامرادی و استبداد و تباهی کشور را بر سر ۳ زبان بسته بشکنند و ۶۳ سال است که قاضی محمد را تجزیه طلب نامیده اند. اما کو گوش شنوا؟ و امروز در آستانه آغاز ۶۴ مین سالروز آن واقعه شاید راقم این سطور می برای هم نسلانش – در این نفس های تازه بهاری – فریاد بلندی بکشد و هوارش را سر دهد که با به تنگ آمدن از تحریف و سکوت و شاید مصلحت پنداری ، باید ممنوعه را شکست و بازگفت حقیقت یک روحانی ساده دل اما با اخلاق را.
شهریور ۱۳۲۰ فرا رسیده است. قشون روس از شمال و لشکر انگلیس از جنوب ، سرزمین مان را اشغال کرده اند و شاهمستبد را بر یک کشتی نشانیده اند تا او را به ناکجا آباد اقیانوس ببرد اما فرزندش را بر آن تخت گذاشته اند تا سایه منحوس استبداد و خودکامگی مبادا روزی کمرنگ شود. آنکه صدای مشروطه خواهان و یکی مانند میرزاده عشقی را خفه کرد که می گفت : به امید استقامت تا پیروزی آزادی، در آن روز بر تخته پاره ای میان موج های اقیانوس دوران تبعیدش را آغاز کرده بود و ایران تحت تاراج چکمه اهریمنان نشسته به انتظار. ارتش ایران خود را باخته بود. شاه کینه توز ایران را به وحشتکده مبدل کرده بود.
کردستان هممحل تاخت و تاز روس ها و انگلیسی ها و اغتشاش قبایل و زد و خورد عشایر. جامعه ای سنتی با مردمانی ساده و بی پیرایه و غرق در عقب ماندگی و فقر و ناآگاهی و سلطه فئودال خودسر و عشیره ارتجاعی برقرار. شاه جوان بر تخت شاهی نشست اما روس ها در صدد کنترل زمام امور مملکت بودند و انگلیسی ها در پی نفع خویش. دوران بی ثباتیو هرج و مرج ، کشور را درنوردیده بود.حکومت مرکزی قدرت چندانی در کردستان نداشت و کردها انگار یا باید زیر سلطه انگلیسی ها یا روس ها رضایت می دادند. سردار معظم کردستانی ( آصف) – فرماندار کردستان – تعامل با انگلیسی ها را برگزید شاید که مبادا از ملک و مالش ذره ای کاسته شود و امان الله خان اردلان هم در پی آن بود که مقام و مصالحش در دربار به کدام سو می رود. کردستان عراق هم شلوغ بود یا هوادار انگلیس بودند و یا هواخواه آلمان. اما قحطی و فقر و تورم و تاثیرات جنگ ایران را در نوردیده بود و کردستان شمالی – بانه و مهاباد و سردشت و سقز و ...- سرزمین بلا صاحب مانده بود. محمد رشید خان بانه در سفارت انگلیس را می زند تا کمکی کنند او حکومت خودمختار کردستان را تشکیل دهد اما سنندج و کرمانشاه تحت کنترل کامل انگلیس بود و نیازی به داشتن کسی مانند محمد رشید خان نبود و او به دامان سیاست ترکیه پناه برد اما کردستان را ترک نکرد. محمود خان کانی سانانی هم مریوان را در قبضه قدرتش گرفته بود و سلاح های سربازان فراری را جمع کرد که دوباره با حکومتمرکزی رابطه ای بسازد و از تنورش نانی بپزد. درس فرصت جویی و سو استفاده از خشم مقدس را خوب آموخته بود.
ارومیه هم ناآرام است . قاضی محمد به تهران و کاخ شاه دعوت شده است و به شاه وعده می دهد که آرامش شهر را بازگرداند اما روس ها قبل از بازگشت قاضی از تهران، خواب دیگری دیده بودند. قاضی محمد به ناچار تعامل با روس ها را برگزید که شاید ارومیه و مهاباد و میاندوآب را از ارتجاع و سیه روزی نجات دهد و نیروهای مترقی و روشنفکر و میهن پرست اختیار امور را به دست بگیرند و در این خلوص نیت قاضی محمد شک و شبهه ای نیست. اما روس ها قاضی محمد را به باکو فراخواندند. و به آن طلبه جوان ساده دل – که شاید حمایت روس ها را باور کرده بود - وعده تشکیل حکومت خودمختار کردستان را می دهند اما قاضی در گفتارهای مطبوعاتی اش بر مصالحه تاکید کرد که به اداره کردستان توسط نیروهای محلی تحت نظارت قوانین حکومت مرکزی راضی است اما خوانین و عشایر و فئودال ها دشمنی با وی را آغازیدند.
سفارت ترکیه سفر قاضی را افشا کرد و آمریکا و انگلیس و ایران از واقعه باخبر شدند که کردها می خواهند کردستان مستقل تشکل دهند اما قاضی روحش خبر دار نبود. سفیر روس از ترک ها گله کرد اما ترک ها و انگلیسی ها نمی خواستند چیزی را بشنوند و در رسانه ها این خبر جعل، درز یافت و باقروف به رهبران شوروی نوشت " تجزیه طلبی کردها در ایران همیشه اسباب بازی سیاسی نیروهای خارجی بوده است باید از تحریک بپرهیزیم و در برابر سیاست انگلیسی ها محتاط باشیم ".اما روس های سیاستی شفاف نداشتند. انگلیسی ها هم به سفارت شان نوشتند که فعالیت روس ها در کردستان ، یک تمثال ابلهانه و مضحک فرهنگی است و مداخله ما تصور غلطی را در کردها و شکی نادرست را در حکومت مرکزی پدید خواهد آورد.و هنوز کسی شاید نمی داند که عامل تحریک کردها برای برهم زدن ارومیه ، کجا بود. ارتش ایران در خط سردشت – زنجان ماند و نتوانستند بر کردها مسلط شوند و محمد رشید خان بانه هم فرصت را غنیمت دانست و بر سقز مسلط شد و بعدها شهر بانه را آتش زد و به عراق گریخت. رزم آرا هم مرحمت کرد و کل کردها را ساده دل و تحت تاثیر عوامل خارجی نامید و این صفت و اتهام سالهای سال ماند وگرنه سندی کتبی دال بر تجزیه طلبی هرگز یافت نشد اما پتک اتهامش در هر سندی به چشم می خورد.
رزم آرا در مطبوعات دوست و آشناها داشت و انگلیسی ها هم در رسانه های وقت ایران صاحب نفوذ.کردستان برای رزم آرا سکوی پرش موفقیت بود. به هر حال کردستان ایران در تابستان ۱۳۲۱ شاهد تهدید های محمد رشید خان و محمود خان و کردهای ارومیه بود. یعنی فضا را کاملا غبار آلود و ناامن جلوه دادن. و غارت ها و قتل هایی که به کردها منسوب می شد جزو تحریکات ترکیه و انگلستان بود که توسط نیروهای محلی کردستان صورت می گرفت. بعد از دوران نزاع ارتجاع و تجدد خواهی – شهریور ۲۰ تا اردیبهشت ۱۳۲۲ - روس ها برنامه ای تدارک دیدند و آن اینکه در ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۲ که در مهاباد کومله ژ.ک ( جمعیت احیای کرد) تاسیس شد. که سعی داشت در دیگر بخش های کردستان – بوکان و سنندج و سقز و نقده و کرمانشاه و ... – توسعه بیابد و حتی شعار کردستان بزرگ را مطرح کرد -و حتی نقشه ای غیر واقعی و مبالغه آمیز را مطرح کردند که با هیجان و تعصب فاقد منطق سیاسی ، آن را به عنوان سرزمین کردستان بزرگ می نگریستند و حتی پرچم کردستان را طراحی کردند- اما ناکام شد. اردلان و آصف و وزیری ها در سنندج هنوز رابطه با حکومت مرکزی و انگلیسی ها را داشتند.
آنگاه کومله ارتباطش را با شوروی توسعه می دهد و شوروی فعالیت تبلیغاتی فرهنگی گسترده ای را در کردستان آغاز می کند. قاضی محمد به عنوان شخصیت مطرح و دارای احترام به این جمعیت پیوست اما عضو نشد و سوگند هم یاد نکرد. چون رابطه اش با حکومت و شاه را دوستداشت اما درگیر دامگه حادثه شد. از سویی شخص قاضی محمد خواهان پافراتر نهادن از قانون رسمی دولت مرکزی ایران نیست اما از دیگر سو افراد کومله ژ.ک اهمیتی برای این موضوع قایل نیستند.
در این بین مصطفی بارزانیدر آوریل ۱۹۴۵ منطقه بارزان را به ناآرامی کشانید و به چند مرکز پلیس حمله کرد و مدتی پس از پایان جنگ دوم جهانی - ۸ می ۱۹۴۵ - در ۱۰ اوت ۱۹۴۵ قیام بارزان شروع شده بود و عراق برای کنترل عصیان شمال از ترکیه مدد خواست. گرچه بارزانی پنهانی با میجر مور و کاپیتان استاک گفتگو می کرد و در ظاهر امر با نیروهای نظامی بریتانیا و ژنرال رنتن می جنگید. نخست وزیر عراق بنا به تاثیر انگلستان تصمیم گرفت که بارزانی را صحنه معادلات سیاسی کردستان حذف نماید. اما بنا به تحریک انگلستان و فرستاده MI۶، بارزانی عازم مهاباد شد تا معادلات روس ها و پتانسیل قاضی محمد را به هم بزند. و در ۱۳ اکتبر ۱۹۴۵ رادیو عراق اعلام کرد که بارزانی به ایران فرار کرد و قاضی محمد مات و مبهوت میهان ناخوانده را می نگریست و با احتیاط به وی خوش آمد گفت. اگر چه قاضی محمد با مقامات انگلیسی قبلا دیدار کرده بود و همان خواسته هایی را که بعدها با روس ها مطرح کرد، به زبان راند اما انگلیسی ها منتظر اقدام روس ها بودند تا از کارت بارزانی سودجویی کنند و بداقبالی قاضی محمد از ورود بارزانی به مهاباد شروع شد و به ناچار پذیرفت که او و چند هزار همراهش را را اسکان دهد و با وی هم پیمان باشد.
قاضی محمد در عین دوستی و رابطه با قوام السلطنه - قاضی محمد و برادرش صدر قاضی – نماینده مهاباد در مجلس – به قوام باور و اعتقاد داشتند اما متاسفانه قاضی محمد پس از بازگشت از شوروی و دیدار با باقروف – ۱۶ اوت ۱۹۴۵ -در جلسه ای با اعضای کومله از ایجاد یک حزب سیاسی به نام حزب دمکرات کردستان ایران خبر داد زیرا اسم دمکرات به سیاست روز جهان ، نزدیک تر و هماهنگ تر بود و اما پشت پرده سیاست شوروی را به سمت حمایت از حکومت ایران علیه کردها بود اما وی وعده باقروف را باور کرد که مساله کردها را پس از جنگ حل و فصل خواهد نمود. اما روس ها به نفت توجه داشتند. باقروف از قاضی محمد می خواهد که به حزب جدیدالتاسیسدمکرات آذربایجان کمک کند و به ان بپیوندد. اما در ۱۶ اوت ۱۹۴۵ ناگهان – و شاید به خاطر نوعی رقابت - تاسیس حزب دمکرات کردستان ایران اعلام می شود. کسی از مقامات ایرانی خصوصا دفتر نخست وزیری قوام، باور نداشت که قاضی محمد حزب دمکرات کردستان ایران را اعلام کند اما با شنیدن این خبر ، در عراق و ترکیه، کردها به جنب و جوش افتادند. دوران تاریخی ۲۲ اردیبهشت ۱۳۲۲ تا ۲۵ مرداد ۱۳۲۴ می توان دوران تغییرات فکری سیاسی کردستان نامید که هنوز روشنفکران را به تامل و وبررسی این دوران فرا می خواند که برای نخستین بار در ادبیات سیاسی کردستان، واژگان و عبارات مدرن مطرح شد و شاید مرحله تکوین جنبش سیاسی کردها باشد که بعدها این گرایش فکری، علیه دوران خودکامگی محمد رضا پهلوی مبارزه کردند و قبل از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی، به شهادت رسیدند.
بنا به اسناد رکن دوم ارتش ایران هدف قاضی نوعی خودگردانی داخلی کردها زیر نظر حکومت مر کزی ایران بود نه استقلال کامل. قاضی محمد به فرستاده امریکا -بنا به سند محرمانه سیا - می گوید :" شاه از من خواست که وضع ارومیه را پس از شهریور ۱۳۲۰ آرام کنم . وطن من است و نمی توانستم نسبت به سو استفاده دست نشاندگان روس بی اعتنا باشم که تمامیت ارضی ایران عزیز را به مخاطره بیفکنند. در کاخ سعد اباد با وی دیدار کردم. و من هم به این امر اهتمام کردم. نماینده حکومت هم مرتب به من سر می زند و هیچ چیزی را پنهان از حکومت ندارم. امری کودکانه است که باور کنم کردها ایرانی نیستند و کردها در این اب و خاک زیسته و خواهند مرد. و به ایرانی بودنشان مفتخرند و این سخن شما به یک شوخی می ماند که جدا شویم".
در دسامبر ۱۹۴۵، رادیو مسکو تشکیل دولت مستقل آذربایجان به رهبری پیشه وری را اعلام کرد اما از کردها نامی به میان نیامد زیرا روس ها به ایرانی خواهی و ارادت قاضی محمد به حکومت مرکزی باور یا تردید داشتند. در رسانه های جهان هم خبر استقلال خواهی آذربایجان در صدر اخبار قرار داشت و حتی در رسانه های داخلی ایران صرفا به موضوع آذربایجان پرداخته شد و از کردستان تنها به عنوان نوعی عصیان و ناآرامی محلی یاد می شد.روز ۷ نوامبر روزنامه های ایران خبر از ناآرامی اوضاع آذربایجان دادند گرچه در بخش هایی از کردستان همچنان زد و خورد بود. گسترش روحیه جدایی طلبی موجبات نگرانی دولت انگلیس و ایران را فراهم کرد و پاییز ۱۹۴۵ شاهد پدیده نوین در تاریخ معاصر ایران بود که در کشوری شاهنشاهی، دو دولت جمهوری خودمختار اعلام وجود کنند.
در روز ۱۰ نوامبر ۱۹۴۵ که خوانین کردستان گزارشی سم آلود را به تهران ارسال کرده بودند که صدر قاضی با توده ای ها و روس ها همکاری تنگاتنگ دارد، وی در مجلس نطق غرایی می کند و از شاه پرستی و میهن دوستی کردها سخن به زبان می راند و از شایعات جدایی طلبی درباره کردها گله می کند و بی خبر از همه جا از حزب توده پشتیبانی تلویحی می نماید که ناگهان مهر تاییدی بر گزارش جعلی همزبانانش می شود. نمایندگان در لابلای حرف های او تذکر آیین نامه ای می دهند و هرچه او اصرار دارد که شاخ و برگ غیر واقعی دادن به اخبار ، بر خلاف مصالح کشوری و موجب نفاق و کدورت است، اما کسی گوش نمی دهد. شاید نطق صدر چراغ خطری برای نابهنگامی مطرح کردن خواسته سیاسی کردها در قالب خودگردانی کردستان بود که می بایست در آن اوضاع بحرانی کشور، به عنوان قدیمی ترین قوم ایرانی بیشتر جانب احتیاط را رعایت می کردند و دسیسه روس ها را باور نکنند. در ۱۱ دسامبر ۱۹۴۵ به طور کامل پرچم جمهوری شاهنشاهی ایران پایین آورده شد و پرچم کردی بر فراز مهاباد برافراشته شد. برنامه ای که قاضی محمد خود را در آن گرفتار دید وگرنه مکنونات قلبی خودش را در مصاحبه هایش بیان کرده بود اما تو گویی یا کسی نمی شنید و یا توان مدیریت بحران را نداشت . اما در تهران در گوشه ای قوام السلطنه – نخست وزیر باهوش و سیاستمدار -به تعامل ایران در مذاکرات مسکو می اندیشید .سردار معظم کردستانی (آصف) – والی و فرماندار سنندج – توسط صدر برای قاضی محمد پیام فرستاد که وضع بحرانی مملکت را درک کند و از این تلاش بی ثمر، دوری جوید که بسی فتنه انگیز است و کردستان را به آشوب می کشاند. بخش های اساسی کردستان – سقز، بانه، مریوان، اورامان، کرمانشاه، جوانرود، روانسر و .... – حمایتی از قاضی محمد و برنامه وی نکردند و فرستاده وی به این مناطق با پذیرایی سرد روبرو شد و روی خوشی به وی نشان ندادند.اشتباه قاضی محمد این بود که با اغراق به روس ها اظهار داشته بود که توانایی برانگیزاندن و جذب کردها به سود روس ها را دارد و به همین دلیل پیشه وری آن را بلف سیاسی خواند.
قاضی محمد اشتباه سیاسی اش را باور داشت و - حتی برخلاف توصیه روس ها- در ۲۲ ژانویه ۱۹۴۶ یونیفورم نظامی روسی به تن کرد و استقلال جمهوری کردستان را در میدان چهار چراغ مهاباد اعلام کرد و دیگر آن مرد قابل احترام به راهی بدون بازگشت قدم نهاده بود. اما حکم جمهوری وی تا ۵۰ کیلومتر اطراف مهاباد اعتبار داشت زیرا دیگر شهرهای کردستان – سنندج و سقز و ارومیه و کرمانشاه و .... – تحت کنترل طرفداران انگلیس بود و قبایل سنتی اطراف مهاباد – مامش و دهکردی و شکاک و منگور و ... – هم وقعی به این جمهوری خودخوانده در داخل نظام پادشاهی ننهادند. حتی شکاک ها قاضی را نماینده کردها نمی دانستند و هر جا وی می رفت ، تحریم می کردند. شعار مرده باد و زنده باد مردمان در میدان شهر و هیجان زودباوران ساده دل و تیراندازی هوایی افراد بارزانی و مارش نظامی،صحنه تاریخی عمر ۱۱ ماهه جمهوری را رقم زد. و از نگاه رکن ۲ ارتش ، مهاباد مرکز جدایی طلبی کردستان شده بود اما قاضی که بارها به خودگردانی محلی تحت قانون اساسی و نظارت حکومت مرکزی اشاره کرده بود و کسی نشنید و تنها اشتباهش رقابت با پیشه وری بود که نمی خواست مهاباد تحت سلطه تبریز باشد. و بارزانی بنا به سند آمریکایی ها ، به نماینده روس ها گفته "قاضی محمد عامل سازمان امنیت انگلستان است " و این جمله ای بود غریب. و گفته بارزانی را پیشه وری برای روس ها تکرار کرد که " قاضی هر هفته در سلماس با کنسول انگلیس دیدار دارد". اما این شایعه هرگز واقعیت نداشت اما برای تخریب چهره قاضی محمد گاه اتهامی شکننده می نمود. وحتی در فرقه آذربایجان چنین شایع شد که برادر قاضی، صدر با انگلیسی ها از قبل روابطی حسنه داشت و حمایت آنان وی را به نمایندگی مجلس رسانده بود.
اما قاضی به عنوان چهره ای شناخته شده و مورد احترام ، همواره با خارجی های رهگذر از کردستان با صمیمیت نشست و برخواست کرده است و می خواست به گوش هرکه در عالم برساند آواز پنهانش را و اسناد امروز حاکی از آن است که وی اشتباه سیاسی مرتکب شد اما ذره ای به جدایی طلبی و خودمختاری و ضدیت با ایران و ایرانی و جنگ افروزی، باوری نداشته است اما زمان حرکت وی شاید پس از استقرار دوباره حکومت مرکزی، بهتر در سیاست و اجتماع کردها تاثیر گزارتر می شد. و گاه در اسناد، سخنانی تعصب آلود به او منصوب است که در اسناد فرانسه آمده است " دیگر از اسارت فارس ها درآمدیم و اکنون برادران ترک و کرد می توانند برادر وار زندگی کنند" سخنی که از یک باسواد و باتجربه ای چون او بعید به نظر می آمد و طبعااین سخن را خان های کردستان که نماینده حکومت بودند و خون مردمان را در شیشه کرده بودند و حتی با بازشدن مدرسه هم مخالف بودند،با هزار حواشی در تهران گزارش می کردند.
قوام در ۱۹ فوریه ۱۹۴۶ به شوروی و دیدار استالین رفت و مظفر فیروز – معاون وی – به تبریز وارد شد . از دیگر سو قوام و فیروز حزب دمکرات کردستان ایران را تاسیس کرده بودند. اقدامات آمریکا و نیز قوام ، زمینه شکست جمهوری خودمختار تحت حمایت شوروی را فراهم کرد. انگار شوروی در عقد موافقت نامه ۴ آوریل ۱۹۴۶ با دولت ایران به مراد خود دست یافته بود. در ۹ مه ۱۹۴۶ آخرین سرباز روسی از ایران خارج شد و مهاباد را با سونوشت موهوم خویش رها کردند و روز ۲۰ مه ۱۹۴۶ ارتش سرخ، خاک ایران را تخلیه کرد و پس از آن ارتش ایران با ۱۳۰۰۰ سرباز در آوریل به سوی کردستان و آدربایجان راه افتادند. در ژوئن قاضی محمد به آژانس خبری فرانسه می گوید که کردها می خواهند از حکومت مرکزی خود راضی باشند و چشم انتظار قانون دمکراتیک در سراسر ایران هستند و خواهان خودگرانی محلی کردستان. اما این سخن را هم کسی نشنید. حتی اسناد روسیه هم حاکی از ان است قاضی بر ۵-۶ نکته ، همواره تکیه داشته است : ادره محلی کردستان توسط نیروهای بومی کرد، امکان توسعه زبان و فرهنگ و ادبیات کرد، انجمن ولایتی و شورای شهر و روستای ناظر بر امور کردستان، اجازه فعالیت حزبی در چهارچوب قانون اساسی کشور، تمهیدات خوب برای امور مالی و اقتصادی استان ، نظارت دولت بر ترویج فرهنگی و زدودن قالب عشایری و خوانین.سخنانی که امروزه روز اگر با نگاهی آرام و منطقی نگریسته شود، نشانه هشیاری و صداقت وی در توسعه فرهنگی، سیاسی و اجتماعیکردها بوده است اما فضای سیاسی و قالب اجتماعی کلاسیکو عقب مانده آن دوران آجازه تحرک به وی نمی داد.
بارزانی که به خواست انگلیسی ها به مهاباد آمده بود تا پروژه قاضی محمد را ناکام بگذارد اما بدون آگاهی مسئولان انگلیسی با نماینده روس ها در تبریز تماس گرفت و مزایایی را نیز دریافت کرد. و در سفرش به تهران – همنوا با خوانین و عشایر و فئودال های کردستان - به بدگویی از قاضی محمد در نزد رزم آرا و دادن گزارش خلاف واقعیت به همایونی پرداخت. و این ماموران وابسته به انگلستان نیز، باورش کردند . بارزانی – بنا به روحیه عامی بودنش - همواره در نزد همگان و عوام، قاضی محمد را ترسو و جبون می نامید و به رویای رهبری بلامنازع خود در کردستان می اندیشید و اما شادروان قاضی در پاسخ، سکوت اختیار کرد. و بعدها که به عراق در سال ۱۹۵۹ بازگشت به مردمان عشایر و خرافی،به کذا اعلام کرد که قاضی پرچم کردستان بزرگ را به وی سپرده که جنبش کردی را سرپا نگهدارد. اما پرچم قاضی چیزی نبود جز ترویج دمکراسی و عقلانیت و شعور بدور از هیجان و تعصب و خرافه .
غروب روز ۱۵ دسامبر ۱۹۴۶، که ارتش ۳ روز قبل وارد تبریز شده بود؛ کنسول آمریکا به نیت قاضی محمد و مخالفت شدید وی از کمونیست آگاه است اما کمکی نمی تواند به وی بکند گرچه قبلا بارزانی از وی تقاضای پناهندگی به آمریکا را مطرح می کند اما اجرای خواسته وی نیز ناممکن می نمایاند . کنسول قاضی محمد را تنها می گذارد که در بالکن با عمامه ای به سر و رنگی مات و قیافه ای معصوم به غروب غم انگیز خورشید می نگرد. تصمیم داشت که کنار مردمانش بماند و با شجاعت تاوان اشتباه تاکتیکی و سیاسی اش را بدهد و فردایش قاضی محمد – شاید برای جبران مافات و برگشتن به باور قلبی اش - به استقبال مقامات نظامی ایرانی تا میاندوآب می رود و به سرلشگر همایونی خیر مقدم می گوید. و روز ۱۷ دسامبر ، ارتش بدون هیچ خونریزی و با نهایت همکاری قاضی محمد وارد مهاباد شد و هرچند حکومت جمهوری مهاباد پس از ۱۱ ماه سقوط می کند و پایان جمهوری مهاباد در پرونده رکن ارتش ایران برای همیشه بایگانی می شود، اما شهر را در منتهای آرامش و امنیت به ارتش تحویل می دهد. او قیام مسلحانه ای علیه نیروهای دولتی نکرده بود و حتی یک تیر هم شلیک نکرده بود و بارزانی بود که سربازان و افسران ایرانی را به گلوله بست و کردستان را به نا آرامی کشانید و سبب دستگیری قاضی محمد شد . و تند روهای ارتش، به طور عجولانه و بنا به تحریک انگلستان به دور از چشم شاه، در ۳۱ مارس ۱۹۴۷ حکم اعدام قاضی محمد و صدر قاضی و سیف قاضی اجرا می شود . و "تجزیه قسمتی از خاک کشور و تشکیل حکومت جمهوری خودمختار" شاید هرگز در مخیله اش نمی گنجید اما به آن متهم شد.
پس از اعدام قاضی محمد، رکن دوم ارتش حرکت سیاسی کردهای ایران را امری پایان یافته تلقی می کرد. شاید بنا به گفته مورخان ، با از دست دادن چهره ای مانند قاضی محمد تا سال های متمادی، جانشینی در شان و رتبه وی ، به وجود نیامد که مورد تایید حکومت مرکزی باشد یعنی تمایلی به گفتگو برای وی وجود داشته باشد. حکومت حزب قاضی را هم به رسمیت نشناخت و هموارهحکومت در ادبیات خود از واژگانی مانند غائله، بحران، عصیان، فتنه و ... استفاده کرده اند. البته در این دوران هم، حتی حزب در داخل کردستان موفقیتی سراسری نداشت و بسیاری از گروه های مختلف کرد، تمایلی به همکاری با قاضی محمد نداشتند.
یحیی صادق وزیری نماینده قوام السلطنه و دادستان سنندج در آن ایام می گوید " که قوام سفارش قاضی را نزد شاه کرده بود و شاه هم تمایلی به اعدام نداشت اما رزم آرا می خواست که قبل از اذان صبح – برای پرهیز از هر جنبشی اعتراضی در مهاباد – اعدام صورت گیرد. قاضی هرگز تمایلات تجزیه طلبانه نداشت. و متاسفانه از روی نااگاهی وی را چنین متهم می کنند. " قاضی محمد تنها درخواستی دارد و آن خواندن نماز نابهنگام صبح است که موافقت می شود و وقتی به حیاط قدم می نهد و جسد بردار رفته سیفو صدر را می بیند، اشک بر چشمانش غلتان است. گرچه شیفته ایران و ایرانی بود اما خطایش و یا اشتباهش در تاریخ ماند. امروز ۶۳ سال از آن بامداد گذشت و نه تنها کردستان بلکه ایران عزیز دوران تغییر و پیشرفتو ترقی و دور خیز به سوی فردایی روشن را آغازید.
و شاید باز خوانی بردار رفتن او برای نسل ما، نکته ای ظریف بود واجب و اموزنده و این امید که هرگز کردستان شاهد چنین ماجراهایی نباشد
باید مال حدود ۵۰ سال قبل باشد این خاطره که دوران دانش آموزی، چند تابستان به روستای آبا و اجدادیمان در اطراف زنجان میرفتیم. چه صفایی داشت میهمان بودن در خانه خشت و گلی و پر از صفای خاله جان، کنار تنور به پخت لواش نگاه کردن و خوردن نان تازه و لذت بردن از بوی آبگوشتی که در دیزی سیاه و دوده گرفتهای در ته تنور داشت قلقل میکرد. و شبها دستجمعی روی بام کاهگلی خوابیدن، و در سکوت رازآلود دهکده به آسمان پر از ستاره خیره شدن.
مشهدی احمد شوهر خالهام بیشتر وقتاش را صرف باغچهای میکرد که خیلی چیزها در آن کاشته بود و بسیار هم به آن علاقه داشت. باغچه بسیار دورتر از خانه و در نزدیکی چشمهای قرار داشت. برای ما هم لذتی بالاتر از این وجود نداشت که لای کرتها و لابه لای بوتهها و درختها بگردیم و به دست خود خیار و گوجه فرنگی بچینم و همان جا بخوریم. خوشهای انگور را بر روی سنگ ریزههای چشمه زلال قرار دهیم تا شفافتر و خنکتر شود. در آن جا بود که از نزدیک با پدیدهای مواجه شدم که برای ذهن کودکانه من عجیب بود. مشهدی احمد برای حفاظت از بعضی نهالهایی که تازه کاشته بود، مدتها به تنهایی از شب تا صبح در کنار کرتها میخوابید و از کاشتههایش مراقبت میکرد تا از گزند جانوران در امان بمانند و پا بگیرند. نوع تخم یا نهال و این که چه جانوری به آن علاقه داشت، یادم نمانده است. ولی خوب یادم هست که در آن سن کودکی از تصور این که در آن شبهای ظلمانی و دلهره آور دهکده، شبی را تنها در مزرعه و باغچهای بی حصار بگذرانم ترس وجودم را فرا میگرفت.
این روزها که به ایمان و ضرورت مراقبت از آن فکر میکردم ناخواسته یاد مراقبت پیرمرد از نهالش افتادم با شب خوابی تک و تنهایش در باغچه!
در نوشته قبلی با عنوان "بیماری و ایمان"، خطاب به همدردان بیمارم، از ضمیر خودم گواهی داده بودم که روشنایی یک ایمان فرادینی، در تحمل کردن بیماری علاج ناپذیرم (ای.ال.اس) تاثیر به سزایی داشته است. این بارهم تاکید میکنم خوشحالم که این سرمایه معنوی را دارم و در این روزهای سخت روحی، مددکارم شده است. برای همین هم تاکید کرده بودم که برایم بالا و والاترین ارزش معنوی در زندگیام میباشد.
در نگرش توحیدی به هستی که از دورترین کهکشانها و ستارههای تازه متولد شدهای که نورشان چندین میلیون سال دیگر به زمین خواهد رسید، (راستی، ما آن موقع کجاییم؟!)، تا این درختان سر به فلک کشیده پارک مقابل خانه ما و تک و توک پرندگانی که لحظهای روی آن اطراق میکنند و میروند و این نوجوانی که با شتاب روی برفها گام برمی دارد تا بروشورتبلیغاتی به خانهها بیندازد؛ و نیز برف زیر پایش همه و همه جزو یک توپ پارچه پرنقش و نگاری هستیم که درهستی باز شده و بازشدنش ادامه دارد و خواهد داشت. تفاوتهایی که در این توپ پارچه در زمانه و مهلت حیات خود میبینیم از روی ملاک و معیارهای زمینی ماست و البته درست هم هست. اما در نگاه توحیدی، جملگی تن واحدی هستند که کل هستی را پر کرده است. اگر لحظاتی این طوری هشیار شویم، مثل ملودی زیبایی است که در هر نقطه از بیکرانگی هستی که باشی، همان را با گوش جان میشنوی. گاهی در این حضور، بر خاک سرخ مریخ دست میسایم و احساس خوش آشنایی میکنم! عجیب است که عموم ادیان، طوری وانمود میکنند که خدایی در نقطهای در بیرون هستی بر تخت نشسته و آن را هدایت میکند!
بر این باورم که جرثومه و شعلهای از ایمان در نهاد هر انسانی به ودیعه نهاده شده است و تنها نوع زندگی اجتماعی و خصوصیات فردی اوست که رنگ و عنوان متفاوتی به آن میزند، وگاه، رنگ انکار نیز به خود میگیرد! من درنقطهای از زندگیام به این منطق رسیدم که باید از این شعله ایمانم مراقبت کنم و شبهایی در کرت قلبم بخوابم تا از گزند شک و لاابالی گری و بی قیدی مصون بماند.
در ایام جوانی میخواندم و میشنیدم که مطالعات علمی، فلسفی و روشنفکری به ایمان آدم خلل وارد میکند. به خصوص خدای شخص وار و دین موروثی، مرتب زیر ضرب این سه بود. علم، اساسا با تجربه سر و کار داشت و تقریبا هر چیزی (هر فکر و اندیشهای) را که قابل بردن روی میز آزمایشگاه نبود، پس میزد. منتها، منصف بود. میگفت متافیزیک، اصلا در قلمرو کار و صلاحیت من نیست نظر بدهم که، هست یا نیست. وقتی به این حقیقت دست یافتم، خیالم از بابت علم راحت شد. اما فلسفه تاثیرش جدی و اغلب مخرب بود. کتاب و نظرات هر فیلسوفی را که تمام میکردی، احساس میکردی خدایت خط خطی و معیوب شده است. "قادر متعال" تو اغلب در برابر فیلسوفان کم میآورد. به خصوص در دهه ۴۰ و ۵۰ که فلسفه ماتریالیستی در همه جای دنیا سوار بر موج انقلاب و لوله سلاح دلربایی میکرد، حال خدایت اصلا خوب نبود! هر روز یک سوال جدید روی میزش میگذاشتی و او سرش را پایین میانداخت!
خصیصه اصلی روشنفکری شک کردن و نقد است نسبت به همه کس و همه چیز. خدا و پیغمبر و دین و مذهباش از دست این هم در امان نماند. بهتر است بگویم که چیز زیادی از آن باقی نماند!
آیا باید برای حفظ باورهایم، از علم و فلسفه فاصله میگرفتم وعطای روشنفکری را به لغایش میبخشیدم؟ هرگز! اینها از مهم ترین دستاوردهای انسان در مسیر تکاملش بودند و غل و زنجیرهای زیادی از دست و پایش گشوده بودند و هنوز میگشایند و در آینده نیز خواهند گشود. پس این تضاد، درکشاکشهای درونیم سر از کجا درآورد؟
سالیان طول کشید تا به نقطهای برسم که کورسوی ایمان درونیام به توحید فراگیر در هستی و آفرینش را از زیر دست و پای دین موروثی و خدای مرد صولتاش خارج سازم و از سوی دیگر، آن را از گزند شک و وسواسهای فلسفی و روشنفکری محفوظ نگاه دارم. در واقع، بردمش آن بالا بالاها نشاندم و دیگر پاییناش نکشیدم. یعنی زمانی که به این نتیجه رسیدم که بالاترین ارزش در زندگیام هست و از من در هر زمان مساله حل میکند، به مراقبت جدی از آن پرداختم.
در گذشته، گاهی تلخی جانکاه یاس وخلاء فلسفی و تنهایی و ول شده گی در هستی را حس کرده بودم و لذا قدر بارقه ایمان را خوب میدانستم و میدانم. به خصوص آن دسته که بر آن بودند که انسان را برای جهان بدون خدا آماده کنند. قسمت این بود که این اواخر، به طور اتفاقی بعد از دوران جوانی، یک بار دیگر شاهکار سارتر: "تهوع" را بخوانم. درست جایی که قهرمان به پوچی و یک نواختی رسیده این داستان اجتماعی – فلسفی، توی دستانش استفراغ میکند، همین احساس "تهوع توی دست"، به من دست داد؛ از این زندگیای که همه چیزش در خودش خلاصه میشود با تمام وجوه مادی و پوچ وکسل کننده و بی چشم انداز آن. این "زندگی" و "وجود"، برایم "اصالت"اش را از دست داد. دو دستی چسبیدم به ایمانم. وجود، بدون یک باور متافیزیکی در ورای آن، مثل یک غذای بدون نمک، زندگیام را از معنا تهی میساخت.
نگاه مکانیکی، توضیح دهنده تمامیت هستی نیست. باور داشتن به این که هستی، بخش غیرمادی هم دارد، پشت گرمی و پناهگاه روحی و معنوی به من میدهد و چه چیزی بهتر از این. آیا میشود با آن رابطه برقرار کرد؟
اندیشمندان میگویند هنوز فقط یک صدم هستی شناخته شده است. و میافزایند که شتاب پیشرفتهای علمی در صد سال بعد چندین و چند برابر آن در صد سال قبل خواهد بود. حتی دانشمندی پیش بینی کرده است که پيشرفت بشريت در قرن بيست و يکم معادل بیست هزار سال خواهد بود. برخلاف ایام جوانی، نظریهها ودست آوردهای علمی، چراغ توحید را در درونم منور میکند. این دشمن سابق خدا!، غذای روحم شده است. با این نگاه، شیرینی علم برایت صد چندان میشود.
من اکنون این نوشته را به زحمت و حرف حرف با باقی مانده رمق انگشتان دست چپم تایپ میکنم؛ آن هم یا توی رختخواب یا روی ویلچر. یکی دو ماه بعد از این با چشمانم خواهم نوشت. هفته قبل تکنسینی از طرف بیمه آمد برای آشنا کردن من با این سیستم جدید. کامپیوتری مدرن را در نیم متری صورت من نصب کرد که صفحه حساس آن با محور دو چشم من تنظیم میشد. کیبرد (صفحه حروف) در پایین صفحه مانیتور ظاهر شده و من با خیره شدن روی هر حرف، آن حرف در قسمت بالای مانیتور نوشته میشد. تکنسین با حوصله، زمانی با رضایت خاطر با ما خداحافظی کرد که من موفق شدم یک جمله برایش با چشمانم بنویسم، بدون این که کمترین حرکتی داشته باشم. بی اختیار یاد تکیه کلامهای عامیانه خودمان افتادم که میگفتند: فلانی با چشمانش حرف میزند. یا: همه چیز را در چشمانش خواندم!
صرف نظر از این که چه تعداد از ما از این پیشرفت علمی اطلاع داشته ایم، میتوان پرسید که ۳۰ – ۴۰ سال قبل در مخیله کدام یک از ما این دستاورد بشری خطور میکرد؟ به جز دیدن آن در برخی فیلمهای تخیلیهالیوود! هم اکنون از طریق یک کامپیوتر کوچک باطری دار به اندازه کتاب، با یک کلیک، یک کتابخانه کتاب، صدها فیلم و عکس و ... در عرض چند ثانیه از این سوی دنیا به آن سوی دنیا بر بال امواج الکترو مغناطیس فرستاده میشود. اگر صد سال قبل این را به یکی میگفتی فکر میکرد که دیوانه شدهای و به قول معروف، سیمهای مغزت قاطی شده است! ظاهرا در هوای صاف و بی شکلی که پیرامون ما را در بر گرفته، چیزی دیده نمیشود و گاه آرامش آن را فقط پرندگان زیبا به هم میزنند. اما میلیونها شی نامریی بدون کمترین مزاحمتی در برابر چشمان ما در رفت و آمدند. ما تنها از طریق دستگاههای گیرنده به واقعیت این تصویرها و صداها پی میبریم. میتوان تخیل کرد که بشر روزی عینکهایی بسازد که محتوای این امواج را در هوای آزاد ببیند! یادمان نرود که این امواج از قبیل اشعه گاما، مادون قرمز، امواج رادیویی، میکروویو و... امواجی هستند که بشر فعلا در این نقطه از تکامل علمیاش شناخته است؛ راستی صد یا هزار سال بعد، وضع از چه قرار خواهد بود؟ با آن که خواجه شیراز از خیال پردازی در این زمینهها منعمان کرده: معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد / هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
با این حال جلوی ذهنم را نمیگیرم: از کجا معلوم در فاصلههای میلیون و میلیارد سال نوری از ما، هم اکنون شبه کامپیوترهایی نباشد که کل کره زمین با ۶ میلیارد جمعیت، فقط یک لینک ساده در آن باشد، که با یک کلیک، تمامی اطلاعات و فیلم سه بعدی و زنده عمر چند میلیارد ساله زمین با کلیه موجودات آن و از جمله خود ماها و اجدادمان پشت اندر پشت، ظاهر میشود! البته وقتی اعداد و ارقام فرضیههای علمی، به میلیارد گفته میشود نفس آدم بند میآید! مثل این یکی: زمین 5 میلیارد سال دیگر از بین میرود. تازه، هر بار دانشمندان، این ارقام را افزایش میدهند. همین چند روز پیش اعلام شد که دانشمندان ژاپنی میدانهای مغناطیسی جدیدی در قطب جنوب خورشید کشف کردهاند که صد برابر قدرتمندتر از میزانی است که تاکنون تصور میشد. خورشید در ۱۵۰ میلیون کیلومتری زمین واقع است و حیات بر روی کره خاکی ما، مدیون آن است.
من معمولا در مواجهه با این نوع فرضیهها و ارقام راجع به هستی و کائنات و جهت کاستن از حیرت و سرگشتگی فلسفیام، ترجیح میدهم به عرفان پناه ببرم. به تجربه دریافتهام که داشتن بینش عرفانی یا فلسفی و یا دینی، بسا بیشتر از نگاه خشک علمی یا ماتریالیستی، دلهرهها، تنهاییها، خلاءهای روحی انسان و ترساش از مرگ مقدر را تقلیل و تسکین میدهد.
من از فکر به متافیزیک لذت میبرم و روح و روانم را با آن تنظیم مینمایم. یک نوع ماندگاری و جاودانگی انسان را در این لایتناهی و بی کرانگی هستی احساس میکنم و خودم را به زودی، آرام غنوده در آغوش آن احساس میکنم. این که چه شکلی و با چه مکانیزمی برایم مهم نیست. همین رازآلودگی عارفانهاش محتوای ایمان مرا تشکیل میدهد و باعث نشاط درونیام میشود. حتی میخواهم خشنتر از این نیز بگویم: من به آن احتیاج دارم، پس هست! ایمان، همین نیاز روحی و معنوی است. این اعتقادی کاملا شخصی است و هرکس در عمق ضمیرش تصوری اختصاصی از آن دارد. دوستی پرمهر و کمیاب که خود اهل خرم آباد است، یکباربرایم نوشته بود که خدایش: " ... خدایی ساده و مهربان و راستش یک پا لر است"! خدای به درد بخور و مساله حل کن همین است. از همین نقطه است که باور متافیزیکی از مابعدالطبیه دینی والاهیات جدا میشود و معبود فرادینی، موقعیت ممتاز خود را در جهان امروز مییابد و تنهایی و سرگشتگی فلسفی خیلیها را پاسخ داده و به روحشان آرامش میبخشد. یک چنین خدابی، همواره در یک حصار درک و احساس شخصی باقی خواهد ماند. به تعبیر عارفان، این وجود مطلق، در هر قلب و ذهنی، تجلی اختصاصی خودش را دارد. به جز این، چگونه یک موجود نسبی میتواند پدیده مطلق را تعریف کند و آن را در اختیار عموم قرار دهد؟ حتی با این که ادیان سعی میکنند طول و عرض و فیگور نسبتا مشخص و محدودی از خدای خود ارائه دهند، باز، هر دینداری تصور شخصیاش را نیز به آن اضافه میکند. به هرحال، هرگاه کورسوی یک چنین نیازی در اعماق ضمیرتان پیدا شد، زود دستگیرش کنید و در بهترین نقطه قلب تان جایش دهید و دورش بگردید؛ خودش هست: ایمان! طولی نخواهد کشید که دو طرفه بودن این رابطه را احساس خواهید کرد: "به یاد من باشید تا به یاد شما باشم".
حدود ده سال پیش بود که در پارکی در همین دور بر با دوستی قدیمی قدم میزدیم و از هر دری سخنی. یک مرتبه درآمد که فلانی، من از مرگ میترسم، تو نه؟ بهش گفتم نه، چه ترسی! پرسید چطور؟ گفتم: من شخصا تجربهای از مرگ ندارم، برای چه بترسم. تجربه شخصی خودم همیشه زنده بودن بوده است. الان این تجربه درونی و احساس شخصیام را در این نوشته نیز بازگو میکنم:
یک لحظه هشیار باشیم و روی این موضوع به طور عمیق متمرکز شویم. وقتی سخن از مرگ میگوییم، این فقط تجربه و مشاهداتمان از مرگ دیگران است که به ذهنمان خطور میکند. ما، مثلا، عزیزی را که میشناختیم و با او دمخور بودیم، یک روز میبینیم که دیگر، آثار حیاتی در او نیست. ولی هیچکس نمیتواند قاطعانه نظر دهد که تمامیت شخص مرده همین است. چون که ما جای او نیستیم تا از تجربه شخصیاش در آن لحظه مطلع باشیم. به جز مسایلی مثل به خواب یکی آمدن و حرف و حدیثهایی از این قبیل - که فعلا بیش از آن که پایه علمی درستی داشته باشد، ریشه در فرهنگ مردم دارد – هیچ مردهای زنده نشده تا تجاربش را برای ما بازگو نماید. اما این زیاد مهم نیست. مهم روح و روان خود فرد زنده است. ترس و نگرانی ما از مرگ، ناشی از ناهشیاری و عدم حضور خودمان در "حال" است. ما در شرایطی از یادآوری مرگ اندوهناک میشویم که زنده ایم و اصلا و ابدا قادر به درک و لمس مرگ "خود" نیستیم. شخصی که در برابر ما، درون تابوت است و ما برایش اشک میریزیم (و طبیعی هم هست)، ما نیستیم. ولی عدم حضور و ناهشیاری به خودمان باعث میشود، به طور مجازی، خود را نیز داخل تابوت حس کنیم. البته یقین داریم و علم هم میگوید که جسم کنونی ما به مثابه ماشینی پیچیده، عمر و مدت زمان معینی دارد و مستهلک و فرسوده گشته و از دور خارج خواهد شد و باید بزیر خاک سپرده شود. اما آن گوهر حیاتی متصل به هستی بیکرانه که مدتی در این جسم، متبلور و متجلی بوده، از بین رفتنی نیست. البته میتوان طبق فرهنگ متداول و ساده فهم، از آن به عنوان "روح" یاد کرد. اما نباید ازآن، تلقی عامیانه رابطه مکانیکی بین جسم و روح را داشت. بایستی به یک درک عرفانی و رازآلود و شخصی از موضوع اکتفا کرد و از آن، رضایت نفس و شادی و امید کسب کرد. این احساس خوش اتصال به هستی جاودانه، بر زندگی سایه افکنده و رنگ و طعم و بوی خوشی به آن خواهد بخشید.
از آن سوی تونل حیات نیز میتوان به موضوع نگاه کرد. وقتی به گذشته دوردستم مراجعه میکنم میبینم هیچ لحظهای نبوده که نباشم. گزارش دیگران از لحظه تولد و "بود" شدن من، ربطی به خودآگاهی خود من از زمان عدم وجودم ندارد. در دوران زندگی جنینی نیز فقط زمانی که حرکت آن در رحم مادر احساس میشود (و امروزه دستگاههای مدرن آن را قابل رویت نیز میکنند) دمیده شدن روح و حیات به جنین تایید میشود. ولی تردیدی نیست که قبل از آن نیز جرثومه حیات و زندگی در او بود و قبل و قبلتر از آن نیز. نیک میدانیم که زنجیره تدریجا به هم پیوستهای که به پیدایی جنین منجر میشود، از هیچ و از خلاء به وجود نیامده است. از طرف دیگر، این تلقی مکانیکی نیز پایهای ندارد که به جنین، در نقطه ای، حیات و روح دمیده شده، و قبل از آن، مثلا با سنگ فرقی نداشته است (شبیه این که در کارخانه اتوموبیل سازی، در مرحله ای، موتور روی خودرو سوار میکنند!) . بی تردید در تمامی مراحل پیشین نیزبارقهای از هستی بیکرانه و روح بزرگ جاری در آن همیشه همراهش بوده و در مسیر فعلیت یافتن مرحله به مرحله خود، اینک به این صورت تکامل یافته، در جنین متجلی شده و وول میخورد. به زودی نیز از دنیای رحم به دنیای کنونی پا خواهد گذاشت و (به فرض بعد ۷۰- ۶۰ سال) نیز این دنیا را ترک و در دنیای جدید دیگری متولد شده و به نوعی دیگر و متصل به حیات و هستی – که کسی تجربه مکانیزماش را ندارد - ادامه خواهد یافت. چون که اصل هستی، همواره هست و خواهد بود.
باز هشیار میشوم و میبینم بر اساس گواهی درونی و شخصیام، اصلا لحظه قبل از هست بودنم را به یاد نمیآورم. میبینم همیشه بودهام. از این طرف هم میبینم برای آینده نیز هیچ تجربه شخصی از نیست شدن ندارم. پس چرا در شرایطی که به طور شخصی و درونی، فقط و فقط تجربه حیات را دارم، به نیستی و هیچ و پوچ شدن فکر کنم؟ آیا این یک نوع خودآزاری روحی نیست؟
شبیه این فکر و احساس، در باره "من" درونیم نیز وجود دارد: نزد من، تمامیت این "من" را فقط فیزیک و شیمی و قوانین تاکنون شناخته شده حاکم بر ماده تعریف نمیکند. اگر لحظاتی در محضر خود "حضور" داشته و هشیار باشم، به خوبی حس میکنم که این "من"، گاهی در بیرون خودم ایستاده و نظاره گر من و رفتار من است. "روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد". این احساس، فقط خاصیتی از جسم مادی من نیست؛ چیز دیگری هم ضمیمه دارد. همان چیزی که به حیات جاودانه وهستی بیکرانه وصل است و حضور و هشیاری نسبت به آن، پشت گرمی و سرزندگی میآورد. در این نگاه، مرگ، یک پل ساده برای عبور به قلمرو دیگری از هستی است، یک جا به جایی و تغییر حالت که از آن هیچ نمیدانم؛ اما به این عبور اسرارآمیز باور دارم و داشتن این باور به من آرامش میبخشد. آری، ما غرق در حیاتیم، جزوی از حیات جاودانه هستیم و در آغوش آن، جا به جا میشویم. زمان و مکانی که ما میشناسیم، در این قلمرو، بی معنی است. این تعاریف و اندازه گذاریها برای زمان و مکان، محصول فکر و تجربه هزاران ساله بشر برای نظم و نظام بخشیدن به زندگیاش میباشد. محصور ماندن ذهن در چارچوب این تعاریف نسبی و قراردادی است که ما را نسبت به از دست دادن سهم خود در زمان و پایان عمر، اندوهگین میکند. اگر بتوانیم چنین تخیل کنیم که بیرون از این قواعد زمینی به صحنه نگاه کنیم، عمر ما به صورت حرکت از نقطه شروع "آ" به نقطه پایان "ب" مثلا طی ۷۰ سال (عمر) نیست. این نگاه میگوید که ما در دل یک مجموعه بیکران و بی زمان ومکان شناوریم و مثل همه اجزاء درون این مجموعه، مشمول قانون تغییر مستمر و جاودانه هستیم.
باری، به پایان رسیدن زمان مصرف کالبد و مرگ جسمی، چیزی است شبیه وداع با کیسه رحم و قدم گذاشتن به دنیایی تازه تر؛ گو این که هیچ تصوری از آن نداریم، کما این که در رحم مادر نیز از دنیایی که چند ماه بعد به آن پا گذاشتیم، کمترین تصوری نداشتیم. اصالت با حیات است و نه با مرگ. مرگ، عارضه و حادثهای در مسیر ادامه دارحیات است. به باور من، این کلام پیامبر گرامی اسلام به همین حقیقت اشاره دارد: "شما براى فنا و نيستى آفريده نشده ايد، بلكه جهت بقا و جاودانه زيستن به وجود آمده ايد".
نگاه من به حیات و مرگ به همین سادگی است: در دوران کودکی که بارش برفهای سنگینی به یادم مانده است، روی بند رخت حیاط بزرگ و پر از برف خانه ما چند پرنده مینشست. در تکاپوی یافتن دانه لحظاتی روی طناب مینشستند که گرداگردش را برف گرفته بود. گاه از زاویه دوری که نگاه میکردم، سفیدی طناب در سفیدی دیوار و کل فضای برفی گم شده و این طور به نظر میرسید که پرندهها روی هوا نشستهاند! این سرگرمی مرا وامیداشت تا بعد از پرواز پرندهها کمی جلو رفته تا وجود طناب را به چشم ببینم. ما نیز روزی خواهیم پرید، ولی رشته حیات، جاوید باقی خواهد ماند؛ و گوهر وجود ما در گوشهای دیگر، همچنان روی آن خواهد بود. ما جزیی از روح بزرگ و لایتناهی و جاویدان هستیم که برای مدت معینی که "عمر"ش مینامیم، در قالب موقتی کنونیمان خواهیم ماند و با درهم ریختن آن، باز، در آن بیکرانگی جاوید، حاضر و ادامه خواهیم یافت. از منظر من، آیه "ما از خداییم و به سوی خدا باز خواهیم گشت"، به همین باور اشاره دارد.
اضطراب، موریانه روح و زندگی است و اساسا ناشی از نگرانی ما از "از دست دادن" است. نگرانی از مرگ (از دست دادن جان)؛ نگرانی از بیماری (از دست دادن سلامتی)؛ نگرانی از فراق (از دست دادن یار و آشنا)؛ نگرانی از افلاس و تهیدستی (از دست دادن دارایی) و از این قبیل. مهم ترین اینها – که اغلب در ناخودآگاه ما عمل میکند و به همین دلیل اثرش عمیقتر است- نگرانی از مواجه شدن با حقیقت مرگ است. به باور من، بینش توحیدی و باور به جاودانگی، پذیرش باطنی این حقیقت را آسان میکند. وقتی که این اصلکاری را حل کردی، بقیه اضطراب و نگرانیها، کوچک وحقیر میشوند و از حیطه دغدغه روحی به قلمرو برخورد عقلانی و منطقی تنزل مییابند.
از قدیم به انواع بیانها گفتهاند که این داراییها و وابستگیها در زندگی است که پذیرش مرگ را - که به معنی دل کندن و جداشدن از آنهاست- برای انسان دشوار میکند. پس هرکس بیشتر وابستگی دارد، دل کندنش از دنیا سختتر و کابوساش از مرگ، بیشتر. پیام اخلاقیاش هم این است که دل به دنیا نبند، به حداقلها قناعت کن تا راحتتر دنیا را ترک کنی. به باور من، اگر این توصیه شمول پیدا کند و جهانگیر شود، چرخ تکامل متوقف شده و زیباییها از زندگی رخت بر میبندد. باید با کار و کوشش مستمر، به داراییهای زندگی افزود، تا میتوان از آن لذت برد، ارتباطات انسانی وعاطفی را گسترش داد و از کمیت دلبستگیها و وابستگیهای مادی و معنوی نهراسید. منتها به موازات آن باید به آن دسته قوانین اجتماعی و اخلاقی پایبندی نشان داد که ما را به سعادت و خوشبختی دیگران نیز ملزم میکند. یعنی داشتن "تعادل مثبت" در زندگی توام با رفاه و شادی؛ ونه "تعادل منفی"، یعنی جوکی بازی و دلمردگی!
این کمیت چسبیدن به زندگی نیست که هراس از مرگ را به جان ما میریزد. در درجه اول، این خود زندگی است که زیباست و اسباب آن فرع است. حرفم این است که تنها با تغییر نگاه به کل هستی و مشاهده جایگاه خود در آن است که پذیرش حقیقت مرگ آسان میشود.
داشتن این نوع نگاه به هستی - گیرم که علم تجربی فعلا به آن زیاد روی خوش نشان نمیدهد! – ممکن است در سنین پایین، مساله از کسی حل نکند اما پس از عبور از نیمههای عمر، که کم کم اندیشیدن به مرگ مقدر نیز در کنار سایر دغدغههای فکری و روحی بشر ظاهر میشود، اهمیت به سزایی مییابد. البته همه مثل زنده یاد نادر نادرپور به این صراحت بر زبان نمیآورند: اگر روزی کسی از من بپرسد که دیگر قصدت از این زندگی چیست؟ بدو گویم که چون میترسم از مرگ / مرا راهی به غیر از زندگی نیست
بیسبب نیست که برخی اندیشمندان، رسالت فلسفه، و نیز شعر و هنر را برطرف کردن ترس و نگرانی انسان از مرگ تعریف میکنند. البته - و تاکنون - مقبولیت بیشتر را اندیشه و عرفانی داشته و خواهد داشت که به آرزوی خلود و جاودانگی انسان پاسخ مثبت دهد، بدون این که چشم انداز برزخی دیگر را به رویش بگشاید! از منظر من: پایان زندگی، مانند یک فیلم "هپی اند" است و نه یک درام سوزناک!
زمانی که به اهمیت ایمان رسیدم، سه موضوع مهم نیز مد نظرم قرار گرفت: یکی مراقبت از ایمان؛ دیگری ارتباط با مطلق هستی، سرانجام: معنای زندگی.
در مورد اولی، از این پس شک به هرچیزی جایز بود الا به ایمانم. از قدیم گفتهاند حرمت امامزاده به متولی آن است. بیشتر، آن دسته کارهای فرهنگی را دنبال میکنم که ایمانم را تقویت کند نه این که هر بار مقداری سم شک در آن بریزد. فقط این نیست که دیگر بنیه متزلزل زیستن را ندارم، بلکه اساسا تزلزل فلسفی را خوره روح میدانم. به گونهای کاملا آگاهانه و ارادی، حفظ و تقویت ایمانم را به انباشتن ذهنم از اندیشههای مایوس کننده ترجیح میدهم. این شیوه را به خصوص به هیچ جوانی توصیه نمیکنم. چرا که جوانان باید پرنده ذهن را آزاد بگذارند تا ذهن و ضمیرشان از میان افکار و عقاید گوناگون، انتخاب درستی نماید و از همان ابتدا کورکورانه و با تعصب به چیزی نچسبند.
اما، و اکنون در باور من، ایمان، گلی خوشبوست که در اعماق ضمیرم روییده است. اگر بخواهم از رایحه خوش آن لذت ببرم، بایستی با مراقبت، طراوتش را تضمین نمایم.
به طور منطقی، باور عمیق به متافیزیک را باید با نوعی ارتباط با آن در هم آمیخت. البته منظورم یک ارتباط کلیشهای و از روی چک لیست نیست. در بسیاری از دین باوران، کمیت گرایی در عبادات، از یک باور و اعتقاد سطحی حکایت دارد. ایمان عمیق، ارتباط گیریاش نیز کیفی است و گاه از یک لحظه فراتر نمیرود. بدون احساس نیاز به رابطه با وجود وهستی لایتناهی و پایدار (به تعبیری آشنا: خدا)، هیچ رابطهای اصالت ندارد و فاقد اثر و ثمر معنوی است. از سوی دیگر، احساس نیاز به ارتباط، همان ارتباط است و مقصود، حاصل شده است. قلبت را که گشودی، همان لحظه، چیزی وارد آن شده است. راز و نیاز فقط غنای رابطه را بیشتر میکند. پس باید این نیاز را درخود افزایش داد: "آب کم جو، تشنگی آور به دست". احساس نیاز به ارتباط با مطلق هستی، زمان و مکان نمیشناسد. من گاه میشد وسط رانندگی به این نیاز میرسیدم و همان جا پشت فرمان، عواطف و عباراتی را از ضمیرم میگذراندم. گاهی به هنگام پیاده روی؛ در بستر خواب؛ گاه در مسجدی ساده و یا کلیسایی محقر. البته تجربه خوبی از طبیعت و دریا و کوه دارم. در دنیایی زندگی میکنیم که اطرافمان مملو از چیزهای متنوع، رنگارنگ و توجه برانگیز است. چشم و ذهن، مرتبا درگیر و مشغول آنهاست. به خانه هم که میآیی، محو تلویزیون هستی و غرق کامپیوتر! همه اینها تو را وارد عرصههای شگفت انگیزی میکنند ولی مجازی. بدون این که به این دنیای مدرن، و دانایی، زیبایی و لذتهایی که برای بشریت به ارمغان آورده کم بها بدهم، افسوس میخورم که این دنیای پر زرق و برق، به میزان زیادی بین انسان و طبیعت بکر - و نه دست ساز! - فاصله انداخته است. در طبیعت دست نخورده - به ویژه کوه که ممکن است از میلیونها سال به این سو تغییر زیادی نکرده باشد- انسان احساس معنویت میکند. چشم مدتی از زوم شدن روی زرق و برق خلاص شده و به ذهن اجازه میدهد، کمی هم به جان جهان فکر کند. اگر کسی اهلش باشد، ارتفاعات طبیعت، انسان را لحظاتی از امروز بیرون برده و او را به تاریخ شورانگیز هستی وصل میکند.
بر مبنای باورهای دینی و اعتقاد ریشه دار و گسترده به خدای شخص وار، "درخواست"، محتوای اصلی ارتباط را تشکیل میدهد. مردم عموما عادت دارند در مواقعی که دچار مشکلی میشوند، (و متقابلا، در شرایطی که مشکل شان برطرف میشود)، کلید ارتباط با خدا را میزنند. این نوع ارتباط که اساسا برگرفته شده از رفتارها و قواعد معمولی زندگی بشر با صاحبان امکانات و قدرت است، تبعات مشابهی را در رابطه با خدا ایجاد میکند: تشکر و شکر گذاری، به هنگام رخدادهای خوشایند و نارضایتی و طلبکاری (و در مواردی، کفرگویی!) به هنگام روا نشدن حاجات! البته به نظر من،هرکس هر طور که با آن دل خوش است، همان برایش خوب است: "هیچ آدابی و ترتیبی مجوی"! اما از منظر خودم، ارتباط اصیل این است که از درخواست، تهیاش سازی و نفس ارتباط برایت مهم باشد. این که لحظاتی خودمان را جزئی از هستی بیکرانه حس کنیم و در حیات جاودانه غوطه ور شویم: "ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم". اگر مدتی با این نوع ارتباط دمخور شوی، خلاءهای فلسفی و روحی ات در باره زندگی و مرگ تخفیف و تسکین مییابد. این اتصال، اطمینان خاطر، خرسندی درونی و پایدار در تو ایجاد میکند: "با یاد خدا، قلب آرامش مییابد". مانند صخره نورد یا بندبازی هستی که کمربند ایمنی خوب و مطمئنی به کمرت بستهای و با خیال آسوده کارت را میکنی. ایمان، کمربند ایمنی روحی و معنوی محکمی است برای "زندگی نوردی"!
زندگی، به مثابه هدیه زیبای آفرینش است به انسان. پاسخ ما به ازا و شکرانه اش، خوب زندگی کردن، حفظ حرمت و تقدس زندگی و افزودن به زیباییهای آن است. ما وقتی به یک پارک زیبا میرویم کسانی را میبینیم که رفت و آمد و تفریح شان چیزی از پارک کم یا زیاد نکرده است؛ اما بعضیها موقع رفتن، آشغالهایشان را روی نیمکت برجا گذاشته و به گلها صدمه زده اند؛ کسانی را نیز مییابیم که برداشتن سنگ و قوطی از سر راه مردم وکمک به تمیز و زیبا سازی پارک را وظیفه خود یافته اند. خوب است بیندیشیم که در طول زندگیمان در کدام دسته قرار داشته ایم و البته که تکامل زندگی بر دوش دسته سوم بوده است. این نیز بدیهی است که تقدس حیات، مقابله با تخریب کنندگان آن را- چه در حیطه طبیعت و چه فرد و جامعه - مجاز و مشروع میسازد.
ما کار و کوشش میکنیم که زندگیمان را خوب و خوش بگذرانیم و این کارطبیعی و درستی است. اما متعالی ترآن است، که سهمی نیز از عمرمان را صرف خوب زندگی کردن دیگران نماییم. در یک اجتماع خوشبخت، وجدان انسانی، احساس آسودگی و خوشبختی بیشتری خواهد کرد.
کار و کوشش برای گذران زندگی، بستر مادی زندگی ماست. اما چه چیزهایی جنبه معنوی و کیفی آن را تامین میکنند؟ من این را در ایمان، امید، شادی و محبت میبینم. بین اینها رابطه وجود دارد. ایمان، ارتباط تو را با حقیقت مطلق، توحید در هستی و جاودانگی حیات برقرار میکند و مانع از آن میشود دچار یاس فلسفی، بدبینی، پوچ انگاری، بی پناهی و تنهایی درونی شوی. وقتی که دلت از نور ایمان گرم است، ذاتا آدمی امیدوار، خوش بین و مثبت اندیش میشوی. حتی یک بیماری بدخیم نیز قادر نیست این روحیه را در هم بشکند. ایمان، تو را از برزخ کابوس اضطراب عبور میدهد و اکنون وظیفه ات فقط برخورد عقلانی و منطقی با آن است و نه چیز دیگر. و به قول سعدی: " خوش است درد که باشد امید درمانش"
ناامیدی در آغوش ابدیت و خدا معنا ندارد. در افسانهها گفته میشود که نومیدی قدیمی ترین و مهم ترین حربه شیطان است. چون وقتی که امید را از کسی گرفت، با او هر کاری میتواند بکند.
رضایتمندی و خرسندی درونی حاصل ایمان و امید و خوشبینی است، که به صورت سرحالی، سرزندگی و شادی، بروز بیرونی مییابد. مهرورزی و محبت نسبت به دیگران و دنیای پیرامون، شاخص و نماد این گونه از انسانهاست. از این رو، محبت حقیقی و ادامه دار به دیگران، اهمیت بسیاری مییابد. جوشش آن، شاخصی است بر درون مایه وجهان بینی فرد. شاید به همین دلیل باشد که در آموزههای مسیحی زیاد مورد تاکید قرار گرفته است: " پس سه چيز هميشه باقي خواهد ماند: ايمان، اميد و محبت .اما از همه اينها بزرگتر، محبت است". دفاع از آزادی و عدالت، حقوق بشر، اخلاقگرایی و حفظ محیط زیست، از توی همین درمی آید. اصلا منظورم این نیست که لازمه اینها الا و بلا خداباوری است! من اشارهام به مشخصات و محصولات ایمانی است که خودم به آن باور دارم. وقتی خودت را جزوی از هستی جاودانه میبینی و با تمام اجزای آن احساس قوم و خویشی و همریشگی میکنی، به همه مهر میورزی. این احساس خویشاوندی، تو را از بیگانگی با محیط، تنهایی فلسفی، مچاله شدن درخود و خشک بودن در ارتباطات ات درمی آورد. بی جهت نیست که مولانا محبت را کیمیایی میداند که: مس را طلا و مرده را زنده میکند؛ قهرها را به آشتی؛ تلخیها را به شیرینی وغم و اندوه را به شادی تبدیل مینماید.
تا آن جا که حافظهام مرا به گذشتههای دور میبرد، ( در آستانه ۶۰ سالگی دارم از درون خودم گزارش میدهم)، حتی قبل از رفتن به مکتب (که قبل از دبستان بود)، وحتی لحظاتی به یاد مانده از ۴- ۳ سالگی، من وجود دو نهاد نیک و بد در ضمیرم را تشخیص دادهام. با تفسیر و تعبیر علمیاش کاری ندارم، ولی تمایل شخصیام هنوز این است که آنها را فطری بنامم که پروسه زندگی اجتماعی، عرصه بروز و قوت وضعف یافتن آنهاست. از قدیم و در میان تمامی نحلههای ابناء بشر، به بیانهای مختلف، به وجود این دو نهاد، در ضمیر انسان اشاره شده، و فیلسوفان و اندیشمندان به تفسیر و گمانه زنی در باره ریشه آن پرداخته اند. فعلا با تئوریها کاری ندارم و به تجربه و احساس شخصی میپردازم. محبت به دیگران، شاخص اصلی نهاد مولد نیکی در انسان است. من مدتهاست به جای چسبیدن به بحث یک بعدی و خشک تکامل ابزار تولید، به نقش عشق و محبت در تکامل انسان و تاریخ میاندیشم. به تاثیر عشق و دوست داشتن دیگران، گشودن قلب و دل به روی دیگران و نثار عشق و محبت و دوستی به همه. وقتی تو با ابراز محبت واقعی و خالص کسی روبرو میشوی، احساس میکنی چیز مثبتی به تو اضافه شده است. روحت به رایگان تغذیه شده و روانت خرسندی و آرامش تازهای یافته است.
بنابراین، هرگاه دچار مصیبتی شدید و یا دلتان خیلی گرفت، به جای پناه بردن به دنیای مجازی (تلویزیون، اینترنت و ...)، معطل نکنید و با دوستی که محبتهایش همیشه شما را خرسند کرده است، گفتگو کنید، بخصوص، حضوری. در این خارجه که ما "از بد حادثه" در آن زندگی میکنیم، این نوع رابطههای اصیل بین خودمان بدجوری رو به تقلیل گذاشته است. رابطهها عطر و طعم خیار قلمی و گوجه فرنگی تازه چیده در جالیز مشهدی احمد را ندارد. بیشتر به تره بار و میوههای بی عطر و طعم و آفتاب نخورده همین طرفها میماند! کاش انسانها به جای داراییها و تواناییهای مادی و فرهنگی، قدرت مهرورزی شان را به رخ هم میکشیدند! آن هم در دیاری که تبادل مهر و محبت در زندگی به قول قدیمیها از نان شب واجبتر بوده و همگان فراوان به این "رزق روح" (به قول نیما) احتیاج دارند.
گاهی آدم به وسواس میافتد که - شرایط سیاسی و غربت نشینی به کنار- آیا مطلق کردن اصل "تضاد" در اندیشهمان از آموزشهای نوجوانی تا کنون، سهمی در این وضعیت ندارد؟ آیا عینک تضاد، به طور اتوماتیک، در را به روی آشتی و محبت واقعی نمیبندد؟ جوشش بکر و اصیل مهرورزی را خشکانده و زمینه ساز ارتباطات مکانیکی، حساب شده وبده و بستانی نمیگردد؟ آیا دربان خشن تضاد، درهمان جلوی دروازه قلب و ذهن، قلم پای مهر وعواطف را خرد و خمیر نمیسازد؟ متاسفانه تجربه ۴۰ ساله من این واقعیت تلخ را تایید میکند. "تضاد، کارکردن"؛ قبل ازهر رویکردی، ضد هر جریان و پدیده – به ویژه انسان - را در درونش جستجو کردن و در مقابلش ایستادن، برجسته کردن نقاط افتراق و اختلاف، محکم بستن گارد دفاعی فکری و نظری و فقدان گذشت و مدارا و ... با خون خیلی از ماها آمیخته است. تاسف بار این که باندرول بینش علمی و انقلابی روی آن خورده و کار تغییر را سختتر کرده است. مسکنهای مستمر ادبی و قلمی، چندان راهی به آشتی و وحدت نمیبرد؛ اکسیر مهر و محبت چاره ساز است.
به باور و تجربه من، محتوای محبت، خیرخواهی است. هرگاه احساس کردی سخنت با مخاطب، مشورت دادن یا نصیحت به او، تشویق یا انتقاد از او، کمک به او و... از سر خیرخواهی عمیق برای او نیست، از خیر ابراز محبت ساختگی و قراردادی بگذر. تاثیر منفیاش بیشتر است. به عکس، خیرخواهش باش، عطر خوش محبت از تک تک کلمات ات تراوش خواهد کرد و مخاطب ات را متحول و سرزنده خواهد نمود.
رسیدن به تعادل و آرامش روحی و رضایت نفس و شادی درونی، مهم ترین خواستهای است که انسان در طول زندگی فردی به دنبالش هست. من از خیلیها پرسیدهام که ملاک شان برای خوشبختی حقیقی در زندگی چیست؟ تقریبا به همین چند عبارت بالا اشاره کرده اند. هر کس به طریقی - چه مادی و چه معنوی - به دنبال دستیابی به همین است. نثار کردن مهر و محبت به مخاطب، ایجاد آرامش و خرسندی در اومی کند. طبعا، او نیز در برخوردش با دیگران، خواه ناخواه، آن را انتقال میدهد و بدین ترتیب، جهان انسانی تکامل مییابد. خالی از لطف نیست که با تقلید از "ادوارد لورنتس" که در چارچوب "تئوری بی نظمی" در سال ۱۹۷۲ مطرح کرد: "بال زدن پروانهای در برزيل میتواند باعث ايجاد تندباد در تکزاس شود"؛ بگویم که از دلشاد کردن یک نفر در گوشهای از جهان، یک باغ بزرگ و زیبای پر از گل و میوه در گوشه دیگر جهان ایجاد میشود!
شما با ایمان به توحید در سرتاسر هستی و خویشاوندی تان با اجزای پیدا و پنهان و حیات جاودانه آن، به پشت گرمی و امیدی بزرگ در زندگی کنونی تان دست مییابید. با عشق و محبت، به آن معنا میبخشید و سهم خود را در زیباسازی جهان ادا میکنید و در نیکی و زیبایی کل هستی، انعکاس مییابید. در این تلقی از هستی، مرگ هم زیباست؛ چونان یک نقل مکان ساده. در حال سفری بی پایان با کاروان پر شکوه هستی، مدتی در این گردشگاه بین راه اطراق کرده و رفته اید و به قول شاعر، تنها آتشی از شما در این منزل به جای مانده است!
انتشار تمبر یادبود ندا و سهراب توسط ایرانیان مقیم ژاپن+عکس؛ 11 فروردین
مارس 31, 2010 ·
سایت موج سبز ژاپن که توسط این گروه اداره می شود این مطلب را منتشر کرده و نوشته است:موج سبز ژاپن به مناسبت نوروز و آغاز سال صبر و استقامت، اقدام به سفارش چاپ تمبرهای شهدای جنبش سبز به اداره پست ژاپن نموده است.
کلمه: جمعی از ایرانیان مقیم ژاپن با پیگیری های صورت گرفته اقدام به انتشار تمبرهای یادبود ندا و سهراب از شهدای حوادث بعد از انتخابات کردند.
به گزارش کلمه، سایت موج سبز ژاپن که توسط این گروه اداره می شود این مطلب را منتشر کرده و نوشته است:موج سبز ژاپن به مناسبت نوروز و آغاز سال صبر و استقامت، اقدام به سفارش چاپ تمبرهای شهدای جنبش سبز به اداره پست ژاپن نموده است.
تمبرهائی که در تصویر ملاحظه می کنید تصویر دو تن از قربانیان خشونت، سهراب اعرابی جوان نوزده ساله و ندا آقا سلطان جوان بیست و هشت ساله است . یاد این دو جوان فداکار و تمامی آنانی که در راه آزادی و سربلندی کشور کوشیده اند گرامی و راهشان در جنبش حقوق مدنی مردم ایران پایدار باد.
دوبی، امارتی که تا دیروز بر سریر عرش می نشاندند، سرزمین رویائی سفته بازی و سوداگری و گزافه، امروز بر خود می لرزد. این شیخ نشین نه توانست از جنبه های کمتر درخشان جهانی شدن بگریزد و نه از کشاکش های منطقه ای.
به نظر می رسید که دوبی توانسته باشد از بحران مالی سال های ۲۰۰۸ – ۲۰۰۷ جان سالم به در برد. شیخ نشین آنزمان هنوز همچون نگینی درخشنده پرتو افکن بود؛ طرح های عظیم پیاپی در آن سرزمین گسترش می یافت و صندوق های مالی دولتی، سهام بانک های بین المللی را از چنگ یکدیگر می ربودند (۱). حتی در هنگامه ترکتازی بحران در اکتبر ۲۰۰۸، دوبی طرح برافراشتن بنای دیگری را اعلام کرد که قرار بود از بلندترین برج جهان که آنوقت برج دوبی نامیده می شد و شرکت «عمار» (Emaar) در دست ساختمان داشت بلندتر باشد. این برج بابل°، به ارتفاع بیش از یک کیلومتر که نقشه آنرا «نخیل» (Nakheel)، یکی دیگر از مقاطعه کاران دولتی ریخته بود، می بایستی در قلب شهر تازه ای به وسعت دویست و هفتاد هکتار سر بر فرازد و «قلب دوبی نو» را تجسم بخشد. هزینه طرح برای تمامی مجتمع ۱۶۰ میلیارد دلار برآورد می شد، که ۴۵ میلیارد دلار آنرا فقط به بنای برج اختصاص داده بودند. دوبی که آن روزها از مصداق یک کامیابی (Success Story) نیز فراتر می نمود، انگاره الگوئی واقعی از توسعه را به چشم جهانیان می کشید. این شیخ نشین در ابتدا سوای بندرها و موقعیتی جغرافیائی در پیوستگاه آسیا و آفریقا و خاورمیانه، برگ های برنده اندکی در دست داشت؛ با اینهمه از یک نسل پیش با وقوف بر تنگی پهنه خاک و برخورداری اندک از منابع انسانی یا انرژی زا، خود را برای دوران پس از نفت آماده می ساخت. همانند هنگ کنگ یا سنگاپور این امیر نشین نیز هرگز در پی ترویج دموکراسی برنیامد، بلکه خواستار رشد اقتصادی و آزادی سوداگری بود. مجتمع غول آسای بندری «جبل علی» و ناحیه تجارت آزاد آن که در سال ۱۹۸۵ گشایش یافت، قبای انباردار منطقه را بر قامت دوبی دوخته بود. از آن هنگام دولت در طرح های زیر بنائی راهسازی و کشتیرانی و حمل و نقل هوائی از گشاده دستی چیزی فرو گذار نکرده، و مجتمع های تخصصی برخوردار از شرایط و وضعیتی با صرفه را برای تشویق و اشاعه فعالیت ها در زمینه های معاملات مالی بین المللی، شبکه های اینترنتی، رسانه ها، پزشکی، سازمان های غیر دولتی و غیره، پدید آورده بود (۲). دوبی همچنین دروازه های خود را به فراخی به روی کارگران مهاجر می گشود. اینک بیش از ۹۰% جمعیت شیخ نشین، همین کارگران مهاجرند که در برخی بخش ها مانند ساختمان، به اوضاع کاری که گاه از وضعیت بردگی چندان دور نیست تن در داده اند. تملک قدرت در دست یک کارفرما، از ویژگی های دیگر این الگوست. شیخ محمد بن راشد آل مختوم، امیر دوبی و نخست وزیر امارات عربی متحده، بر سبک و سیاق و سلوک و زبان مدیران که خود پیش از ورود به سیاست یک تن از حلقه آنان بود چیرگی تامی دارد، استعدادی که با [موقعیت] شیخ نشینی جور در می آید که دو شرکت دولتی بزرگ به نام های «دوبی ورلد» (Dubai World) و «شرکت سرمایه گذاری دوبی» (Investment Corporation of Dubai) برآن مسلط اند. «شیخ موح [محمد]» نماینده همه جا حاضر تجارت دوبی«نشان»، صدرنشین مطبوعات تجارت بین المللی، موضوع سرگذشت پژوهی در مدارس تجارت، خود «بینش» خویشتن را بی وقفه برزبان می آورد (۳): به چیزی کمتر از «رتبه جهانی»، «نمره یک در همه جای جهان رضایت نمی دهیم (۴)». هنگامی که پروفسور مایکل پورتر (Michael Porter) استاد مدرسه بازرگانی هاروارد (Harvard Business School)، که بی شبهه نامدارترین مرشد امور استراتژیک است، در ماه ژانویه گذشته روانه امارات عربی متحده شد تا در همایشی با عنوان «سزاواری امارات در رقابت» سخنرانی کند، «شیخ موح» در ردیف اول جای گرفته بود و وزیران و سیصد و پنجاه تن از عالی رتبگان دستگاهش وی را همراهی می کردند. او که همواره در رسانه های جدید و شبکه های اجتماعی حضور پر رنگی دارد، از چهار «تویت- Tweet» کمتر (پیام هائی کوتاه تر از صد و چهل علامت) به پیروانش نمی فرستاد تا همزمان با برگزاری همایش برداشت های خود در باره این کنفرانس را به طور زنده با آنان در میان نهد (۵). چشم و هم چشمی برای جلب بهترین دانشگاه ها یا آبرومندترین موزه ها روایت الگوی دوبی جوهر فراوانی را به روی کاغذها جاری می کرد و تحسین بسیاری از اندیشه پردازان را برمی انگیخت. توماس فریدمن (Thomas Friedman) مقاله نویس (بیش از حد) نامدار نیویورک تایمز، تمجید بیکران خود را نثار چنین الگوئی می ساخت و از ترغیب سرتاسر جهان عرب به گام برداشتن در جای پای دوبی باز نمی ایستاد. او می گفت که «ساکنان دوبی به آینده ای روی آورده اند که به جای توپ و تانک بر رفاه، به جای پیروی از هوی و هوس بر مالکیت خصوصی، به جای نفت، بر ارائه خدمات و به جای شبکه های تروریستی بر بنگاه های اقتصادی که در عرصه جهانی توانائی رقابت دارند تکیه داشته باشد. هدف دوبی تیمارداری از عزت و آبروی عرب به دستمایه موفقیت است و نه دست زدن به خود کشی. لاجرم شهروندان این شیخ نشین در پی آنند که آینده خویش را در آغوش کشند، نه آنکه آنرا در هم شکنند (۶).» در واقع این الگو سرمشقی را پدید آورده بود. شیخ نشین های دیگر منطقه مانند ابوظبی، بحرین یا قطر هم به سوی عرضه مناطق آزاد تجاری و مقاصدی آفتابی، غالبا به بهائی ارزانتر، حرکت کردند و علاوه بر آن ابتکارات فرهنگی و آموزشی را ارج نهادند. در کشاندن بهترین موزه ها یا نامدارترین دانشگاه ها به سوی سرزمین خویش به چشم و هم چشمی با یکدیگر برخاستند (۷). بدینگونه دوبی ناگزیر به پیشی گرفتن از دیگران شد. اکنون که بلند پروازی های مناطق شهری رقیب، آنها را نیز به دگردیسی خویش به پرستش مصرف و کانون سرگرمی و نمایش رانده بود، به جز با غول پیکری و زیاده روی کدام تمایز دیگری پیش روی این شیخ نشین مانده بود؟ همه جا به ساختن کاخ ها پرداختند. دوبی هم هتل «هفت ستاره» خود را می خواست. گران ترین و عجیب وغریب ترین طرح ها را انگار برای تسخیر صفحات کتاب رکورد های «گینس»، اعلام می کردند. این کشور یک شهری، میزبان همه صفت های تفصیلی، «مقصد نخست جهانگردی دنیا» شد. بزرگترین مرکز تجاری کره زمین، بزرگترین آکواریم، [یگانه] مجتمع اسکی در قلب بیابان، ساحلی مجهز به تهویه خنک کننده، آسمان خراشی با چرخش دائم و چنانکه پیشتر دیدیم بلندترین برج عالم. طرح های عظمت جویانه دیگر به دنبال پدیدآوردن رخدادهائی بودند که شگفتی بیافرینند، حال هزینه های انسانی و زیست بومی یا مالی آن هرچه می خواهد باشد: «دوبی لند»، گونه ای «گردشگاه بازی ها و سرگرمی ها، برتر از تمام گردشگاه های دیگر»، دوبار پهناورتر از «دیسنی وورد» (Disney World)، که می خواستند عجایب هفتگانه خلقت را در آن باز سازی کنند، جزایر نخل، «هشتمین شگفتی عالم» که از سه مجتمع آب تنی، مسکونی و توریستی مجلل بر روی زمین ها و فراهم آمده از جزایری به شکل شاخه های درخت نخل، کاملا بازیافته از دریا؛ مجمع الجزایری متشکل از سیصد جزیره مصنوعی به نام «جهان» که نقشه کره زمین را بازآفریده باشد و هتل ها و خانه های تفریحی را درخود جای دهد. تا انجام همه اینها اینک «کیهان»، مجمع الجزایری مظهر خورشید، ماه و سیاره های منظومه شمسی ... آیا اینهمه جنون خود بزرگ بینی بود یا فرار از دشواری های پیش رو ؟ چنانکه پیداست حباب سفته بازی و سوداگری به طمع سود آتی باد می کرد؛ دولت همه تلاش خود را به کار بسته بود تا جلوی ترکیدن این حباب را بگیرد. چهره های سرشناسی (مانند دیوید بکام «David Beckham» بازیکن فوتبال و یا براد پیت «Brad Pitt» بازیگر سینما) را بر می انگیختند که خانه های دومی در مجتمع های مجلل بدست آورند، به امید آنکه حضور آن ها ابزار بازریابی شود. به بیگانگانی که مسکنی می خریدند جواز اقامت می دادند. اما تمام این اقدامات به شکست انجامید: در برابر عرضه این مزیت های پر و پیمان، تقاضاها کاستی گرفته بود. بهای نفت که در ماه ژوئیه ۲۰۰۸ به حداکثر ۱۴۷ دلار برای هر بشکه می رسید، در اثر بحران جهانی به نصف کاهش یافت. شرکت های چند ملیتی که هنگام گرمی بازار بر کارمندان خود به نحو بی قواره ای افزوده بودند، از تعداد کارمندان محلی خود بسیار کاستند. خارجیانی که پیش از این برای بدست آوردن محل اقامت دوم روی دست هم بلند می شدند از تب و تاب افتادند و تعداد آنها به نصف رسید. کوتاه سخن، پایه های بازار املاک غیرمنقول شروع به ریزش کرد و مؤسسات مالی که بسیار در تیر رس بحران بودند دیگر توان وام دهی نداشتند. سال ۲۰۰۹، سال دهشت زائی برای امارت دوبی بود. هرچند دولت برای گریز از هر گونه وحشت زدگی، خود را در حصاری از سکوت و خاموشی محبوس ساخته بود، اما مردم دیگر فریب نمی خوردند: چشم اندازی از برج های نیم ساخته و ساختمان های نیمه خالی جای جنگل جرثقیل ها را گرفته بود. روز ۱۴ ژانویه شرکت «نخیل»، «دیرکردی» در انجام طرح برج غول آسا را اعلام داشت. این گونه اعلامیه ها که همواره با حذف شغل ها همراه است از آن پس عادی شد. روز ۱۶ فوریه دولت بی سر و صدا به ادغام، «سرمایه بین المللی دوبی» و «گروه دوبی»، دو صندوق دولتی شیخ نشین، و نیز نخستین جابجائی مدیران عالیرتبه دست یازید. روز ۲۲ فوریه ابوظبی با تعهد خرید ۱۰ میلیارد از ۲۰ میلیارد دلار تعهدات اوراق قرضه خزانه که دوبی انتشار داده بود به کمک شیخ نشین شتافت. ابوظبی کدام امتیاز سیاسی یا بازرگانی را در عوض کمک خویش بازاستانده است؟ هنگامی که در ۲۵ نوامبر، ضربه تازه ای بازار معاملات مالی را به لرزه در آورد، دولت دوبی در پی انگیزش احساس بازگشت به وضع عادی برآمد. در آن روز «دوبی ورلد»، مجتمع دولتی، گردآمده از ده شرکت، که «نخیل» و «دی پی ورلد» (DP World)، سومین پیمانکار بندری جهان، نیز جزو آنند، مهلتی شش ماهه برای بازپرداخت دیون خود خواست. اعلام این خبر را با آغاز تعطیلات طولانی عید قربان (عید الاضحی) در جهان مسلمین و تعطیلات شکرگزاری (Thanksgiving) در ایالات متحده همزمان کرده بودند تا بازار را پر به وحشت نیاندازند. زحمتی بیهوده، زیرا سر رسید ۵/۳ میلیارد دلار از اوراق قرضه اسلامی (صکوک*) که در دست شرکت «نخیل» بود به زودی فرا می رسید. با فرض ناتوانی شیح نشین در بازپرداخت دیون خود، شبح آشفتگی و تزلزل تازه ای بر اقتصاد جهانی سایه انداخت. در روزهای پس از درخواست تعلیق باز پرداخت، دیدیم که شرکت ارزیابی مالی «مودیز» (Moody’s) از رتبه اعتبار کمپانی های متعلق به دوبی در بازارهای بورس کاست، و نیز شاهد بسیاری از مداخلات بانک مرکزی امارت در تزریق تقدینگی در نظام و «اطمینان بخشی» به سرمایه گذاران بودیم. «دوبی ورلد» کوشید که با صدها وام دهنده وارد مذکرده شود تا از شرایط و ترتیبات تازه ای برای بازپرداخت دیون خود برخوردار گردد و پیکربندی شرکت های عضو گروه خود را بازسازی کند (۸). روز ۳۰ نوامبر، شرکت «نخیل» تقاضا کرد که داد و ستد تمام اوراق بهادار وی که بازار بورس ارزش گذاری می کرد به حال تعلیق درآید. اما این صکوک، اوراق بهاداری مانند دیگران نیستند، زیرا دارندگان آنها از حق تملک املاک غیر منقولی برخوردارند که پشتوانه آنهاست (۹). لاشخوران معاملات مالی شتابان سر رسیدند. سفته بازان به سودای سود آتی با نقدینه های خود این قروض را به ثمن بخس خریدند و داو خود را برآن نهادند که یا شیخ نشین ابوظبی نهایتا پول به صندوف «دوبی ورلد» خواهد ریخت و یا اینکه دادخواهی علیه دولت در قوه قضائیه نان و آب دار خواهد بود. آنچه پیش آمد ناشفافی و پنهان کاری این نظام را آشکار ساخت. ۱۰۰% سهام «دوبی ورلد» به شیخ نشین تعلق دارد، که با اینهمه تصریح می کند که ضمانتی برای قروض خود را به گردن نمی گیرد، که میزان آنرا تا ۵۹ میلیارد دلار برآورد کرده اند. چند و چون کل بدهی های دولتی هم در هاله ای از ابهام پوشیده است. رسما سخن از ۸۰ میلیارد دلار را به میان می آورند، اما ارقامی که بانک های بین المللی پیش می کشند دوبار بیش از اعلام رسمی است. کوتاه بگوئیم، هرچند شیخ نشین از حکومت [صالح] بسیار سخن می گوید، اما خود راه و رسم آنرا اندک به کار می بندد. بامداد روز ۱۴ دسامبر گذشته، درست در آخرین فرصتی که تا سر رسید بازپزداخت وام «نخیل» مانده بود، شیخ نشین ابوظبی اعلام کرد که صندوق «دوبی ورلد» را تا میزان ۱۰ میلیارد دلار پر خواهد کرد. اما کسی نمی داند که وجوه واریز شده وام یا هدیه است. اعلامیه ابوظبی این نکته را تصریح نمی کند. این مبلغ را صرف تأدیه صکوک* و همچنین «پرداخت نزول و هزینه های عملکرد "دوبی ورلد" تا ۳۰ آوریل ۲۰۱۰ خواهند کرد، به شرط آنکه گروه بتواند مذاکرات درباره تعلیق باز پرداخت دیون خود را چنانکه گفته بود با موفقیت به پایان برساند». امر دیگری همچنان ناشناخته مانده است: ابوظبی کدام امتیاز سیاسی یا بازرگانی را در عوض باز ستانده است؟ هنگام گشایش بزرگترین برج حهان (با هشتصد و بیست و هشت متر ارتفاع) در روز ۴ ژانویه، بنائی را که تا آنروز برج دوبی می نامیدند، به بزرگداشت شیخ خلیفه بن زاید آل نحیان امیر ابوظبی و رئیس امارات عربی متحده، برج خلیفه نامگذاری کردند. ° به روایت عهد عتیق، یهوه زبان مردمانی که می خواستند با ساختن برجی به وی دست یابند را مشوش گردانید، تا سخن یکدیگر را نفهمند. "عهد عتیق، سفر پیدایش- برج بابل از سام تا ابرام". (م)
* صکوک جمع صک (به فارسی چک) به معنی براتی است که به موجب آن دولت تعهد تأدیه وجهی از خزانه را بنماید. از همین ریشه صکاک به کسی گفته می شد که قباله های شرعی نویسد. برگرفته از واژه نامه علامه علی اکبرخان دهخدا. (م) پی نوشت ها:
۱- مقاله « تاراجگر، منجی یا ساده لوح؟ صندوق های مالی دولتی بر بالین شرکت های چند ملیتی» را در شماره ماه مه ۲۰۰۸ لوموند دیپلوماتیک مطاله فرمائید.
۲- امیر الف. رحمان، دوبی و شرکا، استراتژی جهانی برای سوداگری در کشورهای خلیج [فارس]، انتشارات مک گروهیل، کلومبوس (اوهایو)، ۲۰۰۷.
۳- از سوی دیگر وی اثری به زبان عربی نوشته است با عنوان «بینش من. چالش های بر سر راه مسابقه برتری»، انتشارات موتیویت پابلیشینگ (Motivate Publishing)، دوبی، ۲۰۰۶
. ۴- ایان پارکر، «سراب»، نیویورکر، ۱۷ اکتبر۲۰۰۶.
۵- .http://twitter.com/HHSHKMOHD ۶- توماس فریدمن «دوبی و کودن ها»، نیویورک تایمز، ۱۵ مارس ۲۰۰۶.
۷- مقاله اکرم بالقائد، «در پس ظاهر زیست محیطی خلیج فارس» را در شماره ماه اوت ۲۰۰۸ لوموند دیپلوماتیک مطاله فرمائید.
۸- رابین ویگلورث، انوشه سکوئی و سایمون کر، «هزینه بیمه عدم تأدیه وام های دوبی، به شدت بالا گرفته است» فاینانشال تایمز، لندن، ۱۵فوریه ۲۰۱۰.
۹- نگاه کنید به مالیه اسلامی در اقتصاد جهانی، انتشارات دانشگاه ادینبورگ، ۲۰۱۰، چاپ تازه. همچنین مقاله «تعارضات مالیه اسلامی» را در شماره ماه سپتامبر ۲۰۰۱ لوموند دیپلوماتیک مطالعه فرمائید