نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۶ شهریور ۱۶, پنجشنبه

پس از کودتای ۲۸ مرداد شیرین سمیعی

پس از کودتای ۲۸ مرداد
شیرین سمیعی

بلافاصله پس از کودتا، در سراسر کشور دستگیری‌ها آغاز شد. روزهای اول به تصفیه‌ حساب‌ها، پاپوش دوختن‌ها و انتقام‌های فردی گذشت.
می‌بایست محتاط بود، در گوشه‌ای خزید و بی‌گدار به آب نزد. احزاب سیاسی ممنوع اعلام شدند و سران‌شان دستگیر. عده ای از دبیران دبیرستان‌ها را نیز به زندان افکندند.
پس از چند روز، شاه، تنها، بدون ملکه‌اش وارد شد و به همراه گارد سلطنت یک‌سر از فرودگاه به کاخ رفت. این بار از  تظاهرات خیابانی در مسیرش خبری نبود. برخلاف خوش‌بینی ظاهرشان، حاکمان از وزش باد مخالف همچنان در هراس بودند و به ناثباتی قدرت خود در آن روزها آگاه. می‌دانستند که بر روی کرسی لرزانی نشسته‌اند و احتیاط  را از دست نمی‌دادند. فضای کشور روز به‌روز سنگین‌تر می‌شد، مردم خفقان گرفته بودند و سوای محارم با کسی سخن نمی‌گفتند. زیر لب زمزمه‌هایی می‌شد که به‌گوش تو هم می‌رسید از جمله: «مصدق پیروز است اعلیحضرت پفیوز است» یا «مصدق پیروز است شاهنشاه د... است» تو می‌شنیدی و واکنشی نشان نمی‌دادی. احساسی نسبت به شاه نداشتی و سرخوردگی تو به تحقیر  او گراییده بود.
یک دو روزنامه‌ای آزاد شدند و خبر از دستگیری‌ها می‌رسید. حزب توده نیز در پی حادثه‌ی غریبی ازهم پاشید. روزی پلیس نظامی تهران مردی را که راست‌راست در خیابان راه می‌رفت و چمدانی به‌دست داشت، دستگیر کرد. از بخت نیک حکومت، در آن چمدان فهرست کامل نام و نشانی و مشخصات اعضای حزب توده بود و او هم بدون کوچک‌ترین دردسری، همه‌شان رادستگیر کرد! لقمه آن چنان بزرگ بود که همه مشکوک  شدند و با سوءظنی که در ایرانیان وجود دارد، به نفوذ «سیا» و عمال انگلیس در شبکه‌های حزب توده اندیشیدند. عده‌ای نیز پای شوروی رابه‌میان کشیدند که خواسته بود به‌این وسیله، حزب را تصفیه کند. علیرغم تبلیغات روزنامه‌ها و تصاویر تیمور بختیار، پسرعموی ملکه ثریا و رئیس حکومت نظامی وقت، هیچ‌کس در ایران آن کشفیات پرارزش را به پای درایت و کاردانی حکومت نظامی شاه ننهاد. 
در درون آن چمدان سحرآمیز، نشانی چاپخانه مخفی حزب را نیز یافتند که عقل جن هم به چنین مخفی‌گاهی نمی‌رسید. آن در زیرزمین خانه‌ای در شمال شهر واقع بود و از آبریزگاه فرنگی خانه، که جا به‌جا می‌شد، به درون آن می‌رفتند. از همه مهم‌تر، فهرست نام ششصد تن از افسران حزب توده بود که کس از وابستگی‌شان به حزب خبر نداشت و تعدادی از آنان شاغل پست‌های حساسی بودند.
همگان حیرت‌زده از خود می‌پرسیدند، با داشتن یک چنین افراد با ارزش و تشکیلات عریض و طویلی چرا حزب اقدامی نکرد؟ چرا دست بر روی دست گذاشت و در انتظار ماند که این چنین متلاشی شود؟ چرا بیهوده این همه قربانی داد؟ بنا بر شهادت یک تن از اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب، حزب به‌اعضایش دستور داده بود اقدامی نکنند و بگذارند بورژواها بین خود بجنگند. اما دیری نپایید که سرانش پی به اشتباه خود بردند و به انتقاد از خود برخاستند که نوشدارویی بود پس از مرگ سهراب. و  به رغم تقصیر و خطاهای نابخشودنی‌شان، هیچ‌ کدامشان نه تنها تنبیه نشدند، بلکه همچنان در سمت‌شان باقی ماندند و کس دست به ترکیب‌شان نزد. تنی چند از افسران توده، با شهامت به‌پای مرگ رفتند و سایرین زندانی شدند. یک تن از آنان معروف شد و مردم با تحسین از شجاعتش به هنگام کشته  شدنش می‌گفتند که نخواست مراسم مذهبی اجرا شود. به قاضی عسگرگفته بود: «من ایمانی به بهشت شما ندارم، بهشت آن بهشتی است که  ما می‌خواستیم روی زمین، برای خلق بنا کنیم». مرگ این افسران، برای همقطاران‌شان بسیار دشوار بود و یک تن از آنان که به هنگام تیرباران شدن افسر مافوقاش حضور داشت، به همسرش گفته بود: «وحشتناک بود، نمی‌دانی بر من چه گذشت، احساس کردم که ناگهان زیر پای من خالی شد.» 

سال تحصیلی آغاز گشت و تو کاریکاتور مصدق را همچنان بر دیوار اتاق مدیر دیدی که دو روز بعد برداشته شد. در دبیرستان، دیگر کسی نامی از او نمی‌برد. روزها درسکوت می‌گذشت و همه محتاط بودند. روزی، با دبیری که در خانه به تو زبان فرانسه می‌آموخت، درس می‌خواندی و ناگهان عکس مصدق از لای برگ‌های کتابت بر زمین افتاد. عکسی بود که در آن صورتش دیده نمی‌شد. سرش را بر روی میز دادگاه نهاده بود و دست‌های او دور سرش قرار داشت. دبیر خم شد، عکس را برداشت، نگاهی به آن کرد و به تو گفت:
ــ مراقب باشید، که در مدرسه برای‌تان ایجاد دردسر نکند.
تو پاسخش دادی:
ــ ای آقا، صورتش که دیده نمی‌شود چه کسی او راخواهدشناخت. من این عکس بخصوص را خیلی دوست دارم.
ــ این ‌قدرخوش‌باور نباشید، هر چقدر هم که احتیاط کنید، باز کم کرده‌اید. می‌دانید معلم ادبیات‌تان چند روز پیش به‌من چه می‌گفت؟ می‌گفت که شما افکار چپ دارید.
ــ به‌ حق حرف‌های نشنیده! این آقا دوکلام هم با من حرف نزده است که از افکار من مطلع شود! 
ــ با وجود این، عقیده‌اش این بود. باید در چنین روزهایی مراقب بود. 
پیش‌داوری کسی که تو را از نزدیک نمی‌شناخت، برایت معمایی بود. به‌یاد روزی افتادی که قطعه‌های انتخاب شده‌ای، از شاعران و نویسندگان مورد علاقه‌تان را در کلاس می‌خواندید. دختری، نوشته‌ای از نویسنده‌ای انتخاب کرده بود،که تو از او نفرت داشتی ــ در مجلات، داستان‌های مبتذل عاشقانه می‌نوشت ــ تو شدیداً از انتخابش انتقاد کردی و گفتی که باید در این کلاس، نوشته‌های نادری که در دسترس همگان نیست، آورد و خواند. دبیر که سخنانت را نپسندیده بود، با خشم از تو خواست که نوشته‌ی انتخابی خودت را برای کلاس بخوانی. تو هم برخاستی و قطعه ا‌ی  از ماکسیم گورکی خواندی. انتخابت نه مورد پسند کلاس بود و نه مورد پسند دبیر، که سخت توبیخت کرد و گفت هزار بار نوشته‌ی آن نویسنده‌ی ایرانی رابه قطعه‌ی انتخابی تو ترجیح می‌دهد، چرا که انتخاب تو رنگ داشت و او آن رنگ رانمی‌پسندید.
تو پس از این ماجرا، از دبیرت سخت سرخوردی و به شعورش مشکوک شدی. درس‌هایش را دوست داشتی اما استدلالش را نپسندیدی. تنها رنگ در این میان، رنگِ روسِ نام نویسنده بود، نوشته نه سیاسی بود و نه انقلابی. با خود اندیشیدی، لابد انتخاب نوشته‌ای از گورکی سبب پیش‌داوری دبیر ادبیات شده بود که تو را چپ خواند. البته این داوری برای تو در آن دوران، به‌منزله‌ی ستایشی بود، اما ستایشی که در فضای حاکم بر کشورمی‌توانست شر به پا کند. دلت خواست او را بیازمایی و کاری کردی که در آن زمان به‌دور از احتیاط بود، اما در کلاس درس شما خطری نداشت، با شناختی که از همدرسانت داشتی، مطمئن بودی رازی را که در شعر انتخابی تو نهفته بود، کشف نخواهند کرد. بستگی به دبیر بود که چه واکنشی از خود نشان دهد. در جلسه‌ی بعد، از او اجازه خواستی تا شعر مورد نظرت را برای کلاس بخوانی. نام شاعر را اعلام کردی و شعر «پریا»ی شاملو را برای‌شان خواندی. این شعر در آن ایام پنهانی دست به‌دست می‌گشت و نسخه‌ای از آن هم به‌دست تو رسیده بود. همان‌طور که گمان می‌بردی شاگردان متوجه اصل داستان نشدند و دبیر هم اظهار نظری نکرد، اما هنگام زنگ تفریح، صدایت کرد و از تو خواست که رونوشتی از آن رابه او هم بدهی. فردای آن روز رونوشت شعر را لای کتابی گذاشتی و به بهانه‌ی پرسشی، در حیاط مدرسه به سوی او رفتی، کتاب را گشودی و او به‌سرعت شعر را از میان آن برداشت و در جیبش گذاشت، با سر از تو تشکری کرد و دور شد. 
طولی نکشید که حادثه‌ی دیگری روی داد و تو را مغشوش کرد. تنها دوست نزدیکت در کلاس می‌دانست که تو کتاب داری و اغلب از تو برای یکی از بستگانش کتاب به‌عاریه می‌گرفت. خودش اهل مطالعه نبود، چون فرصتش را نداشت، تمام جوانان آن شهر، از دور و نزدیک عاشق او بودند و بیشتر وقتش به‌خواندن اشعار و نامه‌های دلدادگان بی‌شمارش می‌گذشت. 
روزی از تو فهرست کامل کتاب‌هایت را خواست و تو هم از آن‌چه که در دسترست بود فهرستی تهیه کردی و به او دادی. در همان ایام، دبیری که تو را به احتیاط خوانده بود، از تو خواست انشایی در باره‌ی دوستی ورفاقت بنویسی و تو هم از دوست زیبایت گفتی و خصوصیاتش رابا آب وتاب وصف کردی. شاید کمی مبالغه کرده بودی چرا که دبیرت که چنین دلبر طنازی در شهرسراغ نداشت، سخت کنجکاو شد که بداند کیست و در کجاست، حقیقی است یا مجازی! تو هم گفتی که او را در عالم خیال نیافریده‌ای، موجود است و در کلاس توست. نامش را بروز دادی و دبیر ناگهان از صندلی‌اش جهید  وبه تو ‌گفت:
ــ لابد می‌دانید که پدرش جاسوس شهربانی است و به آنها گزارش می‌دهد.
حیرت زده پاسخش دادی:
ــ نه، نمی‌دانستم. به‌من گفتند کارمند وزارت فرهنگ است. 
ــ امیدوارم که از عقایدتان به دوست‌تان چیزی نگفته باشید.
ــ چرا، درست است که ما همعقیده نیستیم، اما دختر باهوش و حساسی است و می‌توان با او حرف زد.
و برایش شرح دادی که روز پیش، فهرست کتاب‌هایت راخواست و تو هم تهیه کردی و به او دادی. دبیر تو را ترساند و گفت داشتن پاره‌ای از کتا‌بها جرم است و افراد را بخاطرش زندانی می‌کنند. تو را بی‌احتیاط و بی‌فکر خواند و سخت سرزنشت کرد و ادامه داد: هنوز نمی‌دانی در چه زمانه‌ای و تحت چه شرایطی بسر می‌بری. از تو خواست حتماً فهرستی را که با خط خود نوشته ای، از دوستت پس بگیری.
یکباره آسمان بر سرت خراب شد و نمی‌دانستی چگونه حرف‌های او را بپذیری. احساس می‌کردی کابوس می‌بینی. اما نه، چون زندگی به زیر سایه‌ی شاه شاهان، محمدرضاشاه پهلوی در آن ایام، چنین بود. می‌بایست با این حقیقت تلخ روبرو می‌شدی و آن را می‌پذیرفتی. می‌اندیشی چه‌سان به دوستی‌ات پایان دهی؟ اما سوءظنی که در تو ایجاد شده بود،  خود پایان آن دوستی بود و به‌همین خاطر این چنین ماتم‌زده بودی. نمی‌دانستی چه کنی، نمی‌خواستی این اتهام را بپذیری و به‌خود می‌گفتی: تمام فرزندان که همفکر والدین‌شان نیستند، او هم لابد نمی‌داند پدرش جاسوس شهربانی است. در تعقیب این فکر به دبیرت گفتی:
ــ می‌دانید، یکی از وابستگان من هم همکار رئیس رکن دو ارتش است و همان‌طورکه می‌دانید، من هیچ‌گونه توافقی با او ندارم. 
او پاسخت داد:
ــ بله، اما مسئله فرق می‌کند، او نظامی است و لباس نظامیان بر تن دارد وهمه می‌دانند چه‌کاره است و پنهانش هم نمی‌کند، بنابراین خطرناک نیست. خطر همیشه از جانب کسانی است که مخفیانه پاپوش می‌دوزند. 
تو به‌هیچ‌وجه مایل به محکوم کردن دوستت نبودی، لکن دبیر چشمانت را باز کرده، خطر را نشانت داده بود. می‌بایست احتیاط کنی. اما از یک رفاقت سانسورشده چه باقی می‌ماند؟ هیچ!  به‌ویژه در سنینی که همه‌ی یاران، هست و نیست‌شان را در طبق اخلاص با یک‌دیگر قسمت می‌کنند ورابطه‌های حساب‌شده و نیم‌بند وجود ندارد. اما تو دیگر نمی‌توانستی همه چیز را با او در میان نهی،برای تو دودوزه بازی کردن بی‌نهایت سخت بود. دلت می‌خواست همه چیز را به او اقرار کنی و به خاطر تردیدهای بی موردت از او عذر بخواهی. اما اقرار نکردی و عذر نخواستی و چیزی در تو برای همیشه شکست. اینچنین شد که توهم گام به‌دنیای حقیر بزرگ‌سالان نهادی و با ریا و تزویرشان آشنا شدی و رفته‌رفته، بازی‌شان را فرا گرفتی و همبازی آنان شدی.
عاقبت هم موفق به‌پس گرفتن فهرست کتاب‌هایت نشدی و دبیرت تو را وادار به‌نوشتن دوباره آن کرد تا بداند که «خطر از کجا تا به‌کجاست». به او گفتی که بیش‌ترین این کتاب‌ها در کتاب‌فروشی‌ها موجودند و در نتیجه  داشتنشان اشکالی ندارد، اما او که چندین بار به زندان رفته بود، احتیاط را از واجبات می‌شمرد. خودش سخت محتاط بود و تورا نیز به احتیاط می‌خواند و می‌گفت: «هنگامی که به‌کسی ظنین می‌شوند اول به‌سراغ کتاب‌هایش می‌روند.» و تو دومین و آخرین درس خودنگاهداری و احتیاط را از او آموختی. از آن به بعد، به درون لاکی که برای خودساخته بودی، خزیدی و در ورای پرده‌ای که به دور خود تنیده بودی پنهان شدی و با گذشت زمان، آن پوست ثانوی و نامریی تو شد. کم بودند آدم‌هایی که می‌دانستند چه کس در ورایش پنهان شده است. دوستان راستین تو، کسانی که با آن‌ها بی‌مهابا، از هر دری سخن می‌گفتی، انگشت‌شمار بودند.

روزها می‌گذشت و به رغم سخت‌گیری حکومت، دولت از پس مخالفانش بر نمی‌آمد. اولین تظاهرات در ۷ دسامبر ۱۹۵۳، در دانشگاه تهران آغاز شد و با قتل سه تن از دانشجویان پایان یافت. از این تاریخ به‌بعد، آرامش دانشگاه به هم ریخت و هر سال در این روز، دانشجویان برای آن سه تنی که کشته شدند، مراسم یادبودی برگذار می‌کردند و آشوبی برپا می‌شد.  

پس از کودتا، عصرتازه‌ای در ایران آغازگشت. درهای بسته یک به‌یک به روی ایرانیان گشوده شد و روابط سیاسی با انگلستان، باری دگر برقرار. امریکا به‌یاری دولت زاهدی آمد و کمک‌های بی‌دریغش به‌سوی ایران سرازیر گشت، دلارها از آسمانش باریدن گرفت و محاصره اقتصادی پایان یافت. شوروی نیز که طلاهای ایران را ازحکومت مصدق دریغ می‌داشت، آن را به‌جانشینش داد. عاقبت هیچ‌یک از دولت‌هایی که سنگ عدالت‌خواهی و آزادی بر سینه می‌کوفتند، اعم از دموکراتیک و سوسیالیست و مدافع حقوق بشر، چه در شرق و چه در غرب، به مصدق یاری نرساندند و به نخست‌وزیر کشوری که برای نجات ملتش از فقر و فاقه می‌کوشید، مساعدتی نکردند. دولتش، هم نفت برای فروش داشت و هم از اعتماد ملت برخوردار بود، فاسد نبود و به سود کشورش گام بر می‌داشت و شاید در آن زمان می توانست راه حلی  برای توسعه‌ی کشور عقب‌مانده‌ای چو ایران بیابد، اما کس فرصتش نداد.
کمک‌های بی‌دریغ‌شان را نثار دولتی کردند که خود بر سر کار آورده بودند و دست‌نشانده‌ی خودشان بود. پول‌ها سرازیر شد تا جبران دل‌شکستگی‌ها ازشکست کند و نهال امیدهای تازه‌ای را در دل‌ها بکارد، معاملات و زدوبند را رونق دهد و آن را جانشین پیکار با استعمار سازد. هدف، مصرف تولیدات خارجی، داشتن حساب در بانک‌ها، خرید خانه و آپارتمان در خارج از کشور، سفرهای دور دنیا، ماشین پیکان و چیزهایی از این دست شد و این روش زندگی، در اواخر دوران شاه به‌اوج خود رسید و جامعه‌ی ایران، اجتماعی مغرور و فاسد و متزلزل شد. دلارهایی که جیب عده‌ای را برای برپایی کودتا پر کرده بود، همچنان برای خرید رضای ناراضیان سرازیر بود تا همگان بدانند که تنها از سر تصدق تغییری که در کشور رخ داده بود، وفور چنین نعمتی میسر گشت. درحالی‌که چند روز پیش ازکودتا، ۴ / ۹۹ درصد آرای رفراندم به‌سود مصدق بود و آیزنهاور نیز اذعان داشت که در آن همه‌پرسی، تقلبی روی نداده است و موزلی خبرنگار جراید انگلیسی‌زبان هم در آن ایام نوشت: «حقیقت این‌ست که پیرمرد پیژاماپوش، نیازی به‌تقلب در رفراندم نداشت چرا که از حمایت ملت ایران، سوای ارتش، پلیس و مالکین برخورداربود.» اما همین دولت‌های مدعی دمکراسی، آرای اکثریت ملت را نادیده گرفتند و به سود خود و برخلاف خواست اوعمل کردند. 

نشریات خارجی شرح و نحوه‌ی برنامه‌ریزی این کودتا را به تفصیل نوشتند و خواهر شاه، شاهدخت اشرف پهلوی نیز نقش خود را در آن کتمان نکرد و در خاطراتش آن به تفصیل آورد. مردان سیاسی آن دوران و اعضای سیا هم به مرور در باره‌ی جزییاتش گفتند و بر دانستنی‌های ایرانیان در مورد «قیام ملی»شان افزودند. اما شاهی را که بر تخت نشاندند دیگر شاه ملت ایران نبود، گو این‌که هنوز شاه‌شاهانش می‌خواندند، لکن از آن پس، به دیده‌ی تحقیر به او می‌نگریستند و نوکر امریکا خطابش می‌کردند. شاه هرگز نتوانست یک‌چنین ننگی را از دامن خود بشوید و پاک کند، و به چشم ایرانیان، تا به آخر، همچنان دست‌نشانده‌ی بیگانه باقی ماند.
و اماچو همیشه، نظر شاه با نظر ملت متفاوت بود و ماجرا را در کتابش بدین‌سان شرح داد و نوشت: «این قیام، همه‌پرسی راستینی بود که در ایران روی داد، چرا که پیش از آن، پادشاهی من موروثی بود و پس از آن، با آرای مردم به تخت نشستم.» چطور ممکن بود که او این‌سان پرت و به‌دور از حقیقت بسر برد ؟«سیا» را با ملت ایران جا‌به‌جا کند و تا به آخر هم در این اشتباه خود باقی مانَد؟ درغیر این‌صورت در واپسین روزهای زندگانی‌اش چنین نمی‌نوشت. چه کسی را می‌خواست مجاب کند؟ و چه کس غیر از خودش را توانست مجاب کند؟ 
پس از تغییر حکومت، برنامه فروش نفت آغاز شد و زمینه‌اش توسط دو مشاور امریکایی مهیا گشت. در تاریخ ۱۱فوریه ۱۹۵۴، هیأتی متشکل از نمایندگان شرکت‌های مختلف نفت برای مطالعه‌ی شرایط بهره‌برداری از آن، به ایران آمد و یک ماه بعد، علی امینی، وزیر دارایی وقت، در سخنرانی طویلی که به‌مرثیه می‌مانست، توافق دولت را با کنسرسیوم اعلام داشت و تمام شرایط کنسرسیوم را هم که مغایر با قانون ملی شدن صنعت نفت بود، پذیرفت. در این قرارداد حق کاوش، بهره‌برداری، تعیین کمیت، مقصد و فروش، تماماً به کنسرسیوم واگذارشد و تنها مزیت این قرارداد، افزایش درصد مالیات بر روی بهره بود و همین. امینی در سخنانش چنین قلمداد کرد که چاره‌ای جز این نداشت! اما ملتِ سرکوب به زیر بار این قرارداد نرفت و آن نپذیرفت. و علیرغم سخنان حساب شده‌اش، امینی را به لقب «عاقد قرارداد نفت» مفتخر ساخت و او تا واپسین روزهای زندگی‌اش با این لقب بماند.
……..
پس ازبرکناری مصدق، دولت کودتا مرتکب خطای بزرگی شد و او را در دادگاه نظامی محاکمه کرد. محاکمه‌اش، مصدق را  به‌اوج محبوبیت خود رساند. او به مشروعیت دادگاه اعتراض کرد و وکیل مدافعی را که برایش تعیین کرده بودند، نپذیرفت و خودبه شیوه‌ی تحسین‌آمیزی به دفاع از خود برخاست. در تمام طول محاکمه تکرار می‌کرد که تنها گناهش ملی کردن صنعت نفت ایران بود و بس. دادگاه، رئیس دادگاه، دادستان و قضات را به بازی گرفت و شاه را سرافکنده ساخت.
هر شب تو نیز بسان دیگران، با اشتیاق، در روزنامه شرح جزیيات دادگاهش را می‌خواندی. در آن دوران، کس به او و آن‌چه که در دادگاهش می‌گذشت بی‌اعتنا نبود. تنها افرادی که از مزیت خاصی برخوردار بودند یا آشنایی داشتند، می‌توانستند در آن جلسات حضور یابند و همه نیز به‌دنبال یک چنین آشنایی بودند که لااقل یک بار به‌دادگاه روند و او را از نزدیک ببینند و سخنانش را به‌گوش خود بشنوند. چنین کسانی بیش‌تر در زمره‌ی دوستدارانش جای داشتند، اما بودند افرادی که برای توهین و دادن دشنام به‌او حضور می‌یافتند که توجه شاه و حکومت را به‌خود جلب کنند. زمانی رسید که مردم برای جانش می‌هراسیدند، چون به‌قتل رساندنش در آن شرایط مشکلی نداشت. او می‌توانست هر لحظه، به‌خاطر به‌جوش آمدن احساسات شاه‌پرستانه‌ی شعبان جعفری یا یک تن از یارانش کشته شود. همه می‌دانستند که جعفری، معروف به شعبان بی‌مخ، در کودتای ۲۸ مرداد شرکت داشت و به ‌حکومت خدمت می‌کرد. اما شرافت دولت این بار و در این مورد لکه‌دار و دستش به خون مصدق آلوده نشد. چنین می‌گفتند که زنده ماندن مصدق خواست دولت امریکا از شاه می بود. 
دفاع مصدق از خودش در دادگاه نظامی، بسیاری از افراد مردد و بی‌اعتنا به سیاستش را نیز به‌سوی او کشاند. دشمنانش ناچار به قبول از ذکاوت و مهارتش شدند و او را بازیگر ماهری خواندند. غافل از پی‌آمدش، به او فرصت گفتار داده بودند و او نیز به بهترین شیوه از آن بهره گرفت و برای آخرین بار، پیش از خارج شدن از صحنه‌ی سیاست، پیامش را به‌گوش ملت ایران رساند. 

مصدق محکوم به سه سال زندان شد و درخواست تجدیدنظرش پذیرفته نشد. در سال ۱۹۵۶، محکومیتش به‌پایان رسید، اماپس از خروج از زندان، بلافاصله روانه‌ی احمدآبادش کردند. محل پرتی که بیرون از جاده‌ی قزوین قرار داشت و برای افراد ناآشنا به منطقه، یافتنش آنچنان سهل نبود. پس از انتقالش به احمد آباد، دو کامیون پر از آدم رسیدند و مقابل درِ محل سکونتش شعار دادند و هیاهو و جنجال به راه انداختند. حکومت هم بلافاصله، ظاهراً برای حفظ جانش، دو مأمور فرستاد که درون خانه‌اش در احمدآباد منزل کنند و روز و شب مراقبش باشند، نام کسانی را که برای دیدار او می‌آیند، بنویسند و گزارش دهند. …
زندگی مصدق باری دگر در تبعید آغاز شد و زندگی سیاسی او پایان گرفت، اما خاطرش در یادها باقی ماند. حوادثی هم که ازآن پس رخ داد و واکنش مردم، نشانگر تحسین و احترام عمیق‌شان به اوست.

برگرفته از کتاب شاهنشاه ترجمه در حکومت شاه ناشر شرکت کتاب لس آنجلس

هیچ نظری موجود نیست: