خاطرات خانه زندگان (قسمت پنجم)
کاش زندگی هم دنده عقب داشت.
کاش زندگی هم دنده عقب داشت.
همنشین بهار
...
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
در
بخش پیش با اشاره به کمیته مشترک ضد خرابکاری، از حس شریف تنهائی و غمهای
عزیزی که قدمش مبارک باد، سخن گفتم و شرح دادم بازجویان میخواستند در
برابر سلّول یک زندانی بزرگوار، من بروم و با صدای بلند اعتراض کنم که
گزارش تو، تک نویسیهای تو باعث دستگیریام شده و هر بلایی سرم آمده به
خاطر توست.
پاسخ من این بود که این کارها دور از مروّت است و نمیکنم.
اگرچه
اسارت آن زندانی، دستگیری من و همه زندانیان در استبداد و بیعدالتی ریشه
داشت امّا صادقانه درددل کنم که آن ابتلاء، ابدا کوچک نبود.
تیمسار رضا زندیپور در سلّول
گفتم که با دانشجویی به نام «طیّب سیادتی» که او را با دستگاه آپولو، شوک الکتریکی داده بودند. همسلّول بودم.
طیّب
و بسیاری از دانشجویان دانشکده کشاورزی کرج که سال ۱۳۵۳ به کمیته مشترک
کشیده شدند، در رابطه با هیچ گروه به اصطلاح برانداز نبودند و با ملاکهای
خود ساواک نمیبایستی آنهمه آزار ببینند امّا از غالب آنان با کابل و شوک
الکتریکی پذیرایی شد.
***
چند روز بعد در اتاق باز شد و سه نفر آمدند تا دیوارها را چک کنند و اتاق را هم وارسی نمایند.
یکی شون با صدای بلند از روی دیوار خواند:
«کاش زندگی هم دنده عقب داشت» بعد آن طرفتر از روی دیوار خواند:
«ما آمدیم و رفتیم تو هم خواهی رفت.»
از
ما پرسید شما اینا را رو دیوار کندین؟ گفتیم نه. با چی بکنیم؟ پرسید تیزی
میزی ندارین؟ ناخنگیری چیزی. همه جای اتاق را وارسی نمود. حتی ناخنهایمان
را دید و همین طور تکرار میکرد: کاش زندگی هم دنده عقب داشت.
با
یه چیزی مثل پاشنه کش نوشتهها را روی دیوار صاف کرد، تراشید و گفت مواظب
باشین خودتون کار دست خودتون ندین. آن دو نفر دیگر ساکت ما را نگاه
میکردند.
ساعتی بعد تیمسار «رضا زندیپور» با دو نفر دیگر وارد اتاق شدند.
اگرچه
من و طیّب نمیتوانستیم بایستیم اما هرجور بود جلوی پای تیمسار بلند شدیم و
سلام کردیم. او با احترام زیاد برخورد نمود و گفت بفرمائید بفرمائید
بنشینید و حتی دست مرا گرفت، کمک کرد تا بنشینم.
اتاق
را ورانداز نمود. کف اتاق یک زیلوی پاره و چرک افتاده بود و ما در محموع ۴
پتوی سربازی بیشتر نداشتیم که هرکداممان یکی را به عنوان متراس (تشک) و
دوّمی را برای روانداز استفاده میکردیم. فرنچ (بلیز زندان) را هم متکا.
به
سرم زد بپرسم که آخر دلیل اینهمه آزار چیست و داستان «آردیویراف نامه» و
«الکساندر پروخورف» را بگویم و آنهمه بلا که بر سرم آمد. بگویم که آرداویرافنامه از نوشتههای پهلوی دوران ساسانی است که از پیش از اسلام بجا مانده و داستان یک قدیّس است به نام «ارداویراف»، و پروخورف هم فیزیکدان شهیر است که به خاطر تحقیقاتش در لیزر و میزر جایزه نوبل گرفته است ولی آقای بازجو چون در اسامی مزبور «اف» دیدهاند با «تفسیر به رأی» مرا لت و پار کردهاست. میخواستم بگویم امّا ترسیدم بدتر بشود و چیزی نگفتم.
طیّب هم که شوک الکتریکی شده و حال و روزش معلوم بود و احتیاج به گفتن نداشت.
بیآنکه
ما حرفی بزنیم خود تیمسار گفت شما را به اتاق تمشیت بردند چون تعصّب
دارید. ما هم سکوت کردیم. (بعدها که خبر ترور وی را شنیدم اصلاً خوشحال
نشدم.)
بگذریم.
ناگهان دکتر علی شریعتی را دیدم که...
طیّب
انسان باصفایی بود. دیدگاه ماتریالیستی داشت و به شوخی و جدّی میگفت مثل
همه مارکسیستهای مارکس نخوانده، مرجع من هم مجلّه فردوسی بود. البّته بخشی
از کتاب «زمینه جامعهشناسی» دکتر آریانپور را مطالعه نموده و جدا از
قصّههای صمد بهرنگی، دو رمان «مادر» و «برگردیم گل نسرین بچینیم» (اثر ژان
لافیت) را هم خواندهام. داشتن همین رمان «برگردیم گل نسرین بچینیم» هم
برام جرم شده و به خاطر اون، حسینی در کمیته به من و امثال من کابل میزند.
چند روز بعد، از سالن داد زدند «برای حمام آماده بشید. برای حمام آماده بشید.»
قرار
شد افراد هر اتاق فرنچ زندان را روی سرشان بیاندازند و بیایند جلوی در
سلّول و هر کسی دستش را روی شانه نفر جلویی بگذارد. صفی بلند تشکیل شد.
البته کسی، کسی را نمیدید.
در
صف صدای پچ پچ مداوم و داد و قال نگهبانها فضا را عوض کرد. گفته شد وقتی
زیر دوش میروید بعد از ۳ تا سوت باید بیائین بیرون، وگرنه با آب خیلی سرد
یا خیلی جوش تنبیه میشین. و با تنبیههای دیگه...
راه
افتادیم تا به حمّام رسیدیم افراد هر اتاق میبایست همزمان از یک دوش
استفاده کنند و این خودش حالگیر بود. فرد سوت زننده، با کمی فاصله، سوتها
را میزد و نمیدانم چطوری ما میتوانستیم در آن زمان کوتاه خودمان را
بشوئیم. ناگهان پشت من داغ شد چون نگهبان با شلنگ محکم به بدن من زد. لیز
خوردم و افتادم روی زمین. گفت تو چرا اومدی حموم. مگه کوری؟ مگه پاتا
نمیبینی. میخوای بیشتر چرک کنه بدبخت.
لیزخوردن
من باعث شد تا با صف نتوانم بروم. البته او از سر دلسوزی به من زده بود.
مرا بهداری که همان نزدیک بود برد، پانسمان کرد و یواش یواش طرف بند به
طبقه سوّم راه افتادیم. یکجا فرنچ را یعنی بلیزی را که روی سرم بود برداشت و
پرسید اتاقت شماره چنده؟
ناگهان دکتر علی شریعتی را دیدم که انتهای سالن با لباس خاکستری زندان (همانجور که پیش از دستگیریم در خواب دیده بودم)، ایستاده است.
ماتم
برد. نگهبان گفت: واسه چی اینطوری نگاه میکنی؟ ببینم تو اصلا بند چند
بودی؟ مگه بند شش نبودی؟ گفتم نه، من بند ۵ بودم. با عصبانیت چشمانم را بست
و بدو بدو به بند خودم آورد...
هرچه میگفتم لطفاً یواشتر، گوشش بدهکار نبود.
***
با خودم عهد بستم به امر و نهی آن بازجوی مغولی اعتنا نکنم که گفته بود:
شخصی
در همین کمیته علیه تو گزارش کرده و درواقع او به تو لگد و کابل زده نه
ما. میبرندت دم در سلّولش. بلند بلند باید بگی فلانی، فلانی تو باعث
دستگیری من شدی تا آزاد بشی.
به او گفته بودم این کارا دور از مروّته و من نمیکنم.
آیا وجودی هست که آنتروپی را پس بزند؟
به
سلّول برگشتم اما در رخت خودم نبودم. ذهنم جای دیگر بود و پی یک نقطه
اتکّا میگشتم و از خودم میپرسیدم در جهانی که همه پدیدهها در عین حرکت
رو به میرایی و ایستایی دارند و بر آنها آنتروپی و کهولت حاکم است آیا
وجودی هست که آنتروپی را پس بزند و به معنی واقعی کلمه قابل اتکّا باشد؟
...
به
خودم میگفتم زمانی میرسد که نزدیکترین کسان ما هم به ما پشت میکنند.
همه نفرینها و آفرینها، همههای و هویها و همه هوراها بیثمر میشود و
دستگیرهها یکی بعد از دیگری میلغزند اما او هست.
او که درجایی جز همه جا نیست.
او
برایم، نه مخلوق ذهن، نه روح این جهان بیروح، نه توجیه گر شقاوت و اسارت و
ازخود بیگانگی ـ بلکه راز رازها و قانونمندی قانونمندیها بود.
...
متاسفانه
روزهای بعد طیّب را بردند و من بیمار شدم. جدا از غمی که بر دلم بود، هم
هماتوری (خون در ادرار) ادامه داشت و هم دچار یبوست شدید بودم. نگهبان یکی
دو قرص زرد سه گوش داد و گفت بپا یبوستت تبدیل به اسهال نشه. در بزنی وانمی
کنم باید به کاسه غذات متوسل بشی...
در
زندان همه چیز یکنواخت و بیرنگ و بدون تنوع است. اصلاً زندان یعنی همین.
سلّولها مثل هم، دیوارها مثل هم، سرد و ساکت و بیرنگ، لیوان و کاسه و
دستشویی و بازجو همه واحد و یکجور، لباسی که میپوشیدیم. همه چیز بوی سکون و
یکنواختی میداد.
پیش خودم فکر میکردم باید به این زندهدان رنگ و تنوّع بدهم. از هر راهی که ممکن است.
با
خمیر نان گُل درست میکردم که گرچه گِلی بود و رنگ نداشت اما از گل رز و
یاسمن هم رنگینتر و زبباتر مینمود و عطرش مرا مست میکرد. میآمدند
میگرفتند و میشکستند و من دوباره از نو میساختم.
آنروزها صدای تاپ و توپ میشنیدم و انگار یک چیزهایی به دیوار میخورد. اما نمیدانستم چیست. بعدها فهمیدم یکی مورس میزده است.
حیدر بابا، آغا جلارون اوجالدی ــ اما حیف جوانلارین قوجالدی
بعد از یکی دو روز تنهایی جوان رعنایی را به سلّول آوردند به نام یوسف.
«یوسف کشیزاده»
یوسف
ترک بود و زاده مشکین شهر و از دانشکده فنّی دانشگاه تبریز فارغ التحصیل
شده بود. براستی انسان والایی بود. از او به جای کبر و غرور، وقار و
فرزانگی میبارید. با اینکه وی را به سختی شکنجه کرده بودند، خنده از لبانش
قطع نمیشد. در مقابل شکنجههای یوسف، شکنجه گران مرا ناز کرده بودند.
برای نخستین بار نام فدایی شهید «مرضیّه احمدی اسکوئی» را از او شنیدم. گویا یوسف توسط وی به فدائیان خلق پیوسته بود.
میگفت مرضیّه معلم بود و شعر هم میسرود. صمد بهرنگی، هم معلّم بود. علیرضا نابدل هم که ۲۲ اسفند سال۵۰ به شهادت رسید معلّم بود و البته شعر میسرود.
«اصغر
هریسی»، «محمد تقیزاده چراغی»، «عبدالمناف فلکی تبریزی»، «اکبر موید»،
«جعفر اردبیل چی» و... آنها هم به نوعی آموزگار و اهل قلم بودند. آنها
اواخر سال گذشته (اسفند سال ۵۲) اعدام شدند. البته «کاظم سعادتی» زنده
دستگیر نشد و «بهروز دهقانی» زیر شکنجه جان داد.
یوسف از مرضیّه احمدی اسکویی خیلی صحبت میکرد و چند شعر از او به زبان ترکی خواند.
میگفت
مرضیّه دانشگاه تبریز را رها کرد و رفت تهران دانشسرای عالی سپاه
دانش. زنی شجاع و خونگرم و خاکی بود. حتی کارگران کورهپزخانههای
خاتونآباد اورا از خودشان میدانستند. مرضیّه در باره کارگران کوره
پزخانهها چند مقاله تحقیقی داشت. به روستاهای ورامین و شهرهای اطراف
میرفت و کتابخانههای زیادی برای بچّههای روستاها ساخت.
سال
۴۹ در دانشسرایعالی سپاه دانش، ساواک دو تا دانشجو را دستگیر کرده بود.
اسفند همان سال با تلاش مرضیّه دانشجویان به اعتصاب غذا دست زدند و
ساواک مجبور شد آن دو دانشجو را آزاد کند.
پرسیدم
مرضیّه احمدی اسکویی جزو چه گروهی بود؟ گفت: فدائیان. البته او پیشتر در
فکر مبارزه مسلحانه بود و با مصطفی شعاعیان و نادر شایگان و حسن رومینا و
نادر عطایی فعالیت مخفی داشت ولی در سال۵۲ تشکیلاتشون لو میره و تعدادی
از رفقایش کشته و دستگیر میشوند. مرضیّه بعداً به فدائیان میپیوندد.
اردیبهشت
همین امسال (سال۵۳) مرضیّه رفته بود «شیرین معاضد» را از تور ساواک نجات
بدهد که نشد. هردو به دام افتادند و کشته شدند. یوسف تعریف میکرد و
میگریست
حیدربابای شهریار را از حفظ بود و میخواند:
حیدربابا، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر، سولار، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اوّلسون شوْکتوْزه، ائلوْزه
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
حیدر بابا زمانی که آسمان می غرد سیل ها جاری شده و آب ها روان می گردند وقتی که دختر ها صف بسته و به تماشای آن مینشینند سلام بر منزلتت و مردمانت اسم من هم گاهی بر زبانتان بیاید.
......
حيدربابا، آغاجلارون اوجالدى آمما حئييف، جوانلارون قوْجالدى توْخليلارون آريخلييب، آجالدى کؤلگه دؤندى، گوْن باتدى، قاش قَرَلدى قوردون گؤزى قارانليقدا بَرَلدى
حیدر
بابا درختانت قد کشید، اما دریغ که جوانانت را قد خمید. برّهها را لاغری
آمد پدید، ظلمت شب به روشنی چیره شد، چشمان گرگ در سیاهی خیره شد.
جامعه امان را نمیشناسیم. دشمنمون را نمیشناسیم.
یوسف
خیلی باسواد بود و من تحت تاثیر دانش و وقار او بودم. با اینحال خودش از
خودش راضی نبود. میگفت با اینکه شب و روز سرم توی کتاب بود و رفقایی مثل
مرضیّه هم بالای سرم بودند اما از مارکس و مارکسیسم چیز زیادی حالیم نیست.
نه من، شاید بزرگتر از من هم نمیدانند.
ما
جامعه امان را نمیشناسیم. دشمنمون را نمیشناسیم. تازه خیلی چیزا توی
کتاب نیست. باید رفت و دید و حس کرد. فقط با کتاب نمیشه همه چیز را فهم
کرد. اما مطالعه کتاب هم ضروری است. بسیار ضروری است.
گفتم
در جامعه پر از سانسور و سرکوب که حتی رمان «برگردیم گل نسرین بچینیم» جرم
میشود و به خاطرش شلاق میزنند، چگونه میشه با دست باز مطالعه کنیم؟
گفت
آره اما این دلیل بیخبری ما نمیشه. بگذار من آنچه را خواندهام تعریف
کنم. همین رمان که گفتی (برگردیم گل نسرین بچینیم) باضافه مادر ماکسیم
گورکی، «نان و شراب» اینیاتسیو سیلونه و خلاصهای از رمان «شکست» اثر
الکساندر فادایف و... را مطالعه کردم.
کتاب
«اصول مقدماتی فلسفه» ژرژ پولیتسر را ورق زدم اما نخواندهام. زیرنویسهای
کتاب حکومتی «مارکس و مارکسیسم» را که دانشگاه تهران چاپ کرده و نقل
قولهایی از مارکس و انگلس و کائوتسکی و لنین... داشت مطالعه نمودم. همچنین
چکیده دو کتاب از لنین و نکات مهم کتاب «شناخت» مائو را هم یکی برایم تعریف
کرده است. کتابی از مصطفی شعاعیان و چند مقاله که رفقای سازمانی نوشتهاند
و یک چیزهای متفرقه...
همین و بس و این کافی نیست.
نان
و شراب را سیلونه سال ۱۹۳۶ نوشته و من بعد از حدود چهل سال اونا میخونم.
من هنوز با متن کامل مانیفست کمونیست که ۱۲۶ سال پیش (سال ۱۸۴۸ میلادی)
مارکس و انگلس نوشتهاند آشنا نیستم تنها میدانم که گفتهاند کارگران جهان
متحّد شوید و شما چیزی از دست نمیدهید جز زنجیرهای پایتان.
یوسف کشیزاده و عزّت شاهی
من
میدانستم فادایف Alexander Alexandrovich Fadeyev در اعتراض به آنچه
سانسور و سرکوب زمان استالین مینامید، خودکشی کرده و نامه افشاگرانه مهمّی
هم به عنوان وصیّت باقی گذاشته است اما به یوسف نگفتم. بعدها که در قصر
همدیگر را دیدیم در این مورد حرف زدیم ولی او باور نمیکرد. (وقتی به قصر
برسیم در این مورد توضیح خواهم داد.)
رمان
مزبور را افسر شریف تودهای «آقا رضا شلتوکی» به فارسی ترجمه کرده است.
سال ۵۵ در وکیل آباد مشهد در مورد نامه افشاگرانه فادایف با ایشان هم صحبت
کردم و شگفتا که انکار نمود. در قسمت بعد از یاداشت فادایف Fadeev Suicide Note صحبت میکنم.
...
یکبار
یوسف را برای بازجویی بردند. وقتی برگشت گفت میدونی چیشده؟ بیرون سالن
که بازجو مرا میبُرد، یکمرتبه پایم خورد به یک چیزی و پرت شدم زمین و فرنچ
روی سرم کنار رفت. افتادم روی یک زندانی که به شکل وحشتناکی شکنجه شده
بود. شاید تیر هم خورده بود. منکه افتادم داد زد آخ مُردم. ای خدا. ای
خدا. بازجو سه چهار تا لگد محکم به او زد و پشت سرهم گفت «عزّت» بیشرف،
نوش جونت. شاید اسمش عزّت است. نمیدونم. فکر میکنم مذهبی بود چون همهاش
خدا خدا میکرد.
ما مارکسیستها، خدا را زائیده ذهن انسان میدانیم. مخلوق او و نه خالق او.
پرسید
نظر شما چیست؟ گفتم اجازه بدید در این مورد حرف نزنیم. گفت نه شاید دیگه
همدیگر را ندیدیم. مارکس میگه خدا روح این جهان بیروح است گفتم من آنچه را
مارکس گفته قبول ندارم ولی اجازه بده در این مورد صحبت نکنیم. گفت شاید
هیچوقت همدیگر را ندیدیم. گفتم انشاالله میبینیم.
بعدها در قصر گفت اسم آن بابا که در سلّول برات تعریف کردم، «عزّت شاهی» بوده از مجاهدین که به شعبان بیمخ هم تیر زده است.
(عزت شاهی درآغاز با مجاهدین بود ولی با آنها نماند و به جبهه مقابل پیوست...)
مرس زدن در زندان
از یوسف «مرس زدن» را که گویا «ساموئل مرس» دانشمند و نقاش آمریکایی سال ۱۸۳۵ میلادی ابداع کرده یاد گرفتم.
حالا
کد مورس روشی برای انتقال پیام و اطلاعات است که در آن از یک رشته
نشانههای بلند و کوتاه استاندارد به نام خط و نقطه استفاده میشود.
...
اما در زندان مورس زدن یه جور دیگه بود و ترتیب خاصی داشت.
سی و دو حرف فارسی را، با همان ترتیبی که دارند، به چهار دستهٔ هشت حرفی تقسیم میکردیم.
چهار ردیف به این شکل درست میشوند به ترتیب، زیر هم قرار میگیرند:
الف ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش
ص ض ط ظ ع غ ف ق
ک گ ل م ن و ه ی
به هنگام زدن مورس، فرستندهٔ پیام، با زدن ضربه، شمارهٔ ستون را مشخص میکند و با ضربات بعدی شمارهٔ حرف را در ستون.
مثلاً، برای اینکه بنویسم «سلام»
سین در ستون دوّم است. لام در ستون چهارم. الف در ستون اوّل و میم در ستون چهارم
دو بار دو ضربهٔ پیاپی میزدیم (یعنی حرف اوّل واژه، در ستون دوّم است)، و پس از کمی مکث، ۷ ضربه پشت سرهم میزدیم یعنی سین.
برای حرف لام ۴ بار ضربه ممتد میزنیم و با کمی مکث ۳ ضربه با فاصله. جون لام در ستون ۴ است و سومین حرف
برای حرف الف یک ضربه زده و با کمی مکث در ادامه ۱ ضربه با فاصله
و برای حرف میم ۴ بار ضربه ممتد میزنیم و با کمی مکث ۴ ضربه با فاصله.
تابلوی سالوادور دالی (تداوم حافظه)
یوسف نازنین را از پیش من بردند و در کمیته مشترک انگار زمان ایستاد،
تنها
شدم و تابلوی La persistencia de la memoria «تداوم حافظه» اثر نقاش
اسپانیایی «سالوادور دالی» که به نوعی قفل شدن زمان را به تصویر کشیده و
هزار فکر دیگر به سراغم آمد. نمیخواستم «افقی» بکشم. یعنی به رخوت و
درازکشیدن و خواب بیموقع میدان دهم.
بلاتکلیفی
و تنهایی و درد، آزارم میداد. تصمیم گرفتم هرجور شده در سلّول قدم بزنم و
سرپا بایستم. به تجربه دریافتم که قدم زدن در یک مسیر دایرهای شکل زود
خستهام میکند، بهمین دلیل مسیر سه گوش و چهار گوش را انتخاب میکردم. و
شل شلی میرفتم و خلاصه «عمودی» (و نه افقی) میکشیدم.
هرچه شعر و ترانه و آیه و رمان و خاطره داشتم بیاد میآوردم تا از تنهایی بدرآیم.
تمام
سوره شعرا و چند سوره کوچک را از بر بودم و مدام زمزمه میکردم. قسمتی از
حیدربابا را هم از یوسف یاد گرفته و تکرار میکردم. یکمرتبه این یا آن
خاطره چرکین ولی دلچسب، میافتاد وسط و سوره موره و حیدربابا جیم میشد و
هرزاندیشی مرا به خماری میکشید. مینشستم و با خودم ورمیرفتم...
دو سه روز بعد با دانشجویی به نام «علیرضا جلوخانی آبکناری» هم اتاق شدم. جوان شوخ و خوش مشربی بود. همهاش میگفت بیخیالش...
وی را ناکار زده بودند.
به مجاهدین گرایش داشت. با هم در باره ستارخان و علی مسیو تعریف میکردیم.
میگفت رژیم پیچیده نیست، ما ساده هستیم. بدون یک ایدئولوژی و یک سازمان
رهبری کننده محال است به جایی برسیم و نمیرسیم.
یکی دو روز باهم روزه گرفتیم. چندی بعد مرا از آنجا بردند به سلّول دیگر و با مهندس «سلیمان تیکان تپه» همسلّول شدم.
سلیمان تیکان تپه و قادر شریف
سلیمان
کُرد بود و خیلی افتاده. با اینکه خانزاده بود، تکّبر خانها را نداشت. من
از او و از همه کسانیکه با آنها همسلّول شدم، زیاد آموختهام.
بازجو
به من گفته بود آیا غیر از نامه احسان و دیدار دکتر شریعتی...، موردی هست
که تو به ما نگفته باشی برو فکر کن و بیا خودت بگو تا کارت به جاهای باریک
نکشد.
من این را به سلیمان گفتم و پرسیدم منظور او چیست؟ گفت بابا جان یکدستی است. یکدستی زده. همین.
گفتم
چون شما کُرد هستی من یک سؤال بکنم. من میخواستم به بازجو در مورد «قادر
شریف» که سال ۴۷ او را در آلوت در بانه دیدهام بگویم. داد زد مگر عقلت را
از دست دادی؟ یک کلمه اشاره کنی دخلت اومده. پروندهات بسیار سنگین میشه و
شاید الک الکی به تو حکم دخول در دسته اشرار را بدهند.
مبادا
گولشا بخوری. هرچی پرسید بگو همین است که نوشتهام. پاسخ تو باید محکم،
متین و کوتاه باشد. از حاشیه رفتن پرهیز کن. سؤال بازجو را با سؤال پاسخ
بده شاید به موضع دفاعی بیافتد و توضیح بیشتر بدهد.
گول
نیرنگها و فریبکاری بازجو را نخور. شاید از پدرت هم مهربونتر باهات حرف
بزنه. ممکنه بلوف بزنه که ما همه چیز را میدانیم، بگو خب شما که از همه
چیز باخبرید، چه احتیاجی است که من چیزی بگویم؟ از دروغ گفتن به بازجو
نترس. نمیری تو جهنم.
گفتن
بله به بازجو، به مانند سرنیزهای در زیر گلوی آدمی است که با هر بار گفتن
آن، بیشتر به گلویش فرومیرود. این تکیه کلام همه زندانیان سیاسی در همه
جای دنیا است.
...
یادآوری
کنم که قادر شریف یکی از مبارزین فداکار کردستان ایران بود که متاسفانه
نسل جدید او را نمیشناسد و به دلیل تنگنظریهای حزبی و گروهی کمتر از او
یاد شده است.
وقتی میخواستم در دانشنامه ویکیپدیا در باره او بنویسم، مدّتها طول کشید تا قبول شد. میپرسیدند قادر شریف کیست؟...
نام اصلی وی، «هاشم ئهقهلهتولاب» بود و او را هاشم فقیه صالحی و، «مام سلیمان» هم صدا میزدند.
قادر شریف یکی از چهار نفری است که در تابستان ۱۳۴۲ کمیته بازسازی حزب دمکرات کردستان ایران را تشکیل داد.
پس از ضربات پی در پی ساواک به جنبش مسلحانه در کردستانِ ایران ـ پیشمرگهها از ایران رفته و در کردستانِ عراق جمع میشوند.
قادر
شریف که گرایش چپ هم داشت، خود را به روستای «بکره جو» رسانده و به کمک
«جلال طالبانی» و کادرِ سازمان انقلابی، به جمع و جور کردن پیشمرگان که از
خلاء رهبری رنج میبردند ـ میپردازد.
قادر
شریف جدا از سلاح، به بینش سیاسی و بالاتر از آن به افتادگی مسلح بود. او
در میان روستائیان کردستان محبوبیت بسیاری داشت. سال ۱۳۴۷ که به روستاهای
«سیاهومه» و «آلوت» (در بانه) رفته بود، روستائیان گروه گروه به دیدارش
رفتند و من از نزدیک شاهد بودم.
او و رزمندگانش را من سال ۱۳۴۷ در بانه در مسجد روستای آلوت دیدم.
البته در کمیته مشترک از ترور قادر شریف خبر نداشتم.
سال
۱۳۴۸ زمانى که او به مسجدى در سلیمانیه به توالت میرود فردی که گفته
میشود از گماشتگان ساواک بوده، با پرتاب نارنجک از توالت کناری، او را به
قتل میرساند.
بگذریم.
«صَمد»، آن است که توخالی نیست.
زخم
پاهای سلیمان تازه بود و نمیتوانست دستشویی برود. گفتم کمکت میکنم. گفت
بابا جون من بیشتر از ۸۰ کیلو وزن دارم و تو خودت شل شلی راه میری. بعضی
وقتها کولش میگرفتم و یکی دو بار هم خوردیم زمین.
یکبار
سلیمان گفت جلوی اتاقی که بازجویی میشدم یک نفر را که ریش بلندی داشت به
تورها بسته بودند و میزدند و او داد میزد الله الصمد، الله الصمد.. سرش
بزرگ و صورتش کج و خونین و عجیب شده بود.
پرسید صمد یعنی چی.
گفتم یک بخشی از سوره توحید در قران است. اصرار کرد یعنی چی الله الصمد؟ لطفا بگو.
نمیخواستم
بحث مذهبی پیش بیاید. بخصوص که صادقانه بگویم من دغدغه دینی نداشتم.
نمیگویم این بد است ولی من نداشتم. دغدغه من آزادی بود و معتقد بودم مضمون
پیام انبیا و اوّلبا هم جز این نیست و نمیتواند و نباید بک معتقد به دین،
با بیعدالتی و استبداد کنار بیاید.
بیش
از این چیزی برایم روشن نبود و در آن کند و کاو نکرده بودم. بعدها بود که
دیدیم استبداد زیر پرده دین چگونه بر کلمات طیّبه سوار میشود و هزاران
یوسف و سلیمان را به رگبار میبندد.
سلیمان پرسید الله الصمد یعنی چه؟
گفتم
صمد، یکی از نامهای خداوند است و بیش از یک بارهم در قرآن نیامده. در لغت
به معنای قصد و آهنگ و توجه به سوی کسی یا چیزی است. در نیایشی آمده
الّلهم الیک صمدت من أرضی
یعنی خدایا از شهر و دیارم قصد و آهنگ تو را کردم.
الصمد، الذی لا جوف له.
صمد، آن است که توخالی نیست. وجود بسیطی که به قول ملاصدرا از چیزی ترکیب نشده است. بسیط الحقیقه، کل الاشیاء، لیس بواحد منها.
«اللَّهُ الصَّمَدُ» یعنی خدا خلأیی ندارد. توخالی نیست. و بعبارتی مادی
نیست. برخلاف ماده که از اتمها ساخته شده و درونش خالی است. او صمد است.
این شبهای ظلمانی سپری میشود.
همین
طور که میگفتم نمیدانم چرا دلم شور میزد. ناگهان در سلّول باز شد و
نگهبان گفت کی بود صمد صمد راه انداخته بود. من دستم را با ترس و لرز بلند
کردم. گفت بیا جلو ببینم. گه میخوری اینجا از این حرفها میزنی. روحیه
میدی آره؟ حالیت میکنم. گفتم اشتباه میکنید. زد توی گوشم و اومد داخل
سلّول و دیوارها را چک کرد.
متاسفانه
چند روز پیش من زیر یک زیلو یک سنگ کوچک اندازه یک ناخن پیدا کرده و لبش
را سائیده بودم به زمین تا نیز بشود و کنار دیوار نوشته بودم:
«این شبهای ظلمانی سپری میشود و آفتاب توحید خواهد دمید.»
داد
زد از شما دوتا یکی نوشته. اینجا چیزی نبود. تازه هم نوشته شده. من گفتم
ایشون هیچ تقصیری نداره. خواب که بوده من نوشتم. ببخشید. گفت ببخشید
بیببخشید آنقدر بهت شلاق میزنن که هیچ کارخانهای نتونه برات کفش بدوزه.
بعد
منو بیرون کشید و ته را دستم داد گفت میری اون بالا. از بالا تا ته سالن
ته میکشی. خوشحال شدم که بیشتر گیر نداد، بخضوص که ته کشیدن هم خودش
امتیازی بود و به همه کس نمیدادند. شروع کردم به ته کشیدن.
آمد
بالای سرم گفت نخیر آقا، اینجوری برا عمهات خوبه. توقف ممنوع. بهیچوجه
خستگی نباید درکنی. تا کمی صبر میکردم و مکث، محکم لگد میزد. گفتم
میبینید که من حالم خوب نیست. گفت به درک یالله بجنب. اون روز آنقدر منو
خیلی اذیت کرد. تا اینکه سرم به شدت گیج رفت و از کوفتگی افتادم کف سالن.
...
وقتی
به سلّول برگشتم سلیمان خیلی ناراحت بود. پشت سرهم فحش میداد و آخر سر
گفت اینا مریضاند که بیخود و بیجهت اذیت میکنند. ما که حرف سیاسی
نمیزدیم. بعد گفت امیدوارم به همین جا ختم شده باشه و سکوت کرد. گفتم
نگهبان خیال میکنه ما در باره یک آدمی به اسم صمد حرف میزنیم. گفت براش
مهم نیست بحث در باره چیست. دوست ندارند زندانی زنده و شاداب باشه. همین.
اگه در باره «بابا کرم» هم حرف میزدیم گیر میداد.
روز
بعد یکی آمد در سلول و منو صدا زد. به جای فرنچ (بلیز زندان) چشمانم را با
دستمال محکم بست و با خود برد. به کجا؟ نمیدانم. این مجهول همیشه رنج آور
بود. نمیدانستی کجا و برای چی ترا میبرند.
رفتیم طبقه پائین که قبلاً پذیرایی شده بودم.
مرا وسط حیاط گذاشت و گفت تکان نخور.
یک
کسی آمد و یک چیزی مثل افسار انداخت گردنم و با خودش کشید. بدون یک کلمه
حرف زدن. برد نزدیک حوض. بعد یکی دو نفر به زیر باسن و زانوهایم تند و تند
شلاق میزدند و مرا میدواندند. یکیشون پشت سرهم با حالت مسخره تکرار
میکرد:
این شبهای ظلمانی سپری نمیشود. نمیشود. میشود؟ نحیر نمیشود...
همین
فرد مرا برد طبقه سوّم در یک سالن و آنجا انداختم زمین. گفت باید چهار دست
و پا راه بری حیوون و سوارم شد. سوار شد و گفت الله الصمد را تفسیر کن.
آخرش هم مجبورم کرد چندین بار بلند عرعر کنم و بگویم گه خوردم، گه خوردم.
کمی
بعد، یکی دیگه اومد. منو از زمین بلند کرد افسار را هم درآورد و گفت چکارش
دارین این بیچاره را. با خودش برد در یک اتاق. لیوان شیری به من داد...
پرسید
تو میخوای آدم بشی یا نه؟ میخوای برگردی سر درس و تحصیلت یا میخوای در
هلفتونی بمونی؟ حدس زدم منظورش چیست. گفتم البّته که دوست دارم بروم سر درس
و تحصیل. گفت والله بالله تو حیفی.
برای خودت میگم اگر میخوای آزاد بشی باید نشون بدی تعصّب نداری. تعصّب یک جرم است. در کتاب حقوق تعصّب جرم محسوب میشود.
ببین در کمیته مشترک علی شریعتی زندانی است. میبرمت دم سلّولش، با صدای بلند اسم وی را ببر و بگو تو باعث دستگیری من شدی.
آه از نهادم بر آمد.
حرفش
را قطع کردم و گفتم. اگر آنطور که میگوئید ایشان برای من گزارش داده، پس
خودش اطلاع دارد و چه نیازی است من بگویم و او آنرا بشنود؟
یکمرتبه
براق شد و با عصبانیت گفت زر زیادی نزن. بدبخت ما به این کار نیاز نداریم
برای خودت میگم تا آزاد بشی. گفتم من الآن هم آزادم و گریستم.
پرسید بالاخره میری یا نه. گفتم سرم را هم ببرند. سرم را هم ببرید نمیرم.
گفت حالا کی خواسته سر تو عَنو ببره. برو گمشو.
دوباره رنگ آفتاب را میدیدم.
مرا به سلّول دیگری بردند. دو سه روز بعد نگهبان آمد و گفت شما بیا. فرنچ را انداخت روی سرم و گفت یه مژده دارم. تو از اینجا میری.
...
هیچوقت آنروز را فراموش نمیکنم. غرق شادی بودم و انگار توی هوا میرقصیدم و لی لی لی لی میکردم.
یکمرتیه سرگرد وزیری را با آن فرد که روز اوّل ورودم به کمیته لگدبارانم کرده بود دیدم
برق از من پرید. گفتم ای... ددم... وای... حالا بیا و درستش کن. باز گرفتار این بیهمه چیزا شدم، خوشبختانه چشمشون به من نیافتاد.
خلاصه،
با چند نفر دیگر رفتیم بیرون و از «پل صراط» رد شدیم. یک زن زندانی هم به
ما اضافه شد. مامور ساواک که پیراهن سبز و شلوار لی پوشیده بود با ادا و
اطوار ترانه میخواند: «رفتم که رفتم. بیوفا رفتم که رفتم...»
مثل
ندید بدیدا خیلی تعجب کردم. پیشتر فکر میکردم همه ساواکیها اورکت مشکی و
عینک دودی دارند و چپ چپی نگاه میکنند. خلاصه همه مون سوار ماشین شدیم با
چشمان باز و او رفتم که رفتم را میخوند.
***
دوباره رنگ آفتاب را میدیدم و مردمی که از این سو به آن سو میرفتند. حرکت ماشین، هیاهوی جمعیّت، سرو صدایهای درهم خیابانی...
صدای
بوق اتوبوسها و ماشینها برایم زیباترین سنفونی دنیا بود. بال در آورده
بودم. به یکی از بچّهها گفتم ما داریم کجا میریم؟ گفت هر جا بریم از این
جهنّم بهتره.
مامور ساواک گفت خفه، حرف نزنین ولی او سخت نمیگرفت. گفت میبرمتون قصر. همه با هم گفتند هورا...
رفتن به زندان قصر به خاطر نجات از کمیته واقعاً رفتن به قصر (به کاخ) را تداعی میکرد.
ما به جایی میرفتیم که پیشتر قصر شاه بود و اکنون موزه شده است.
ادامه دارد.
***
همنشین بهار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر