نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

چشمهای روشن مادر




«فاطی»


روز بیستم ماه بهمن 1379 خانم شمسی انصاری (پنجه¬شاهی) در سن 69 سالگی در اثر عارضۀ قلبی چشم از جهان فروبست. «مادر» یکی از چهر¬ه¬های به یادماندنی جنبش فدائی است، هم به خاطر فرزندان فدائی که داشت و هم بخاطر شخصیت ویژه و برجسته¬اش. بخشی از سرنوشت او با دوره¬هائی از حیات سازمان آمیخته است*.
عکس: مادر پنجه شاهی (شمسی انصاری)
مادر را در مقاطع مختلف و در فواصل گوناگون دیده بودم و هر بار روشنی چشمها و لبخند نرم و مهربانش آرامم کرده بود. اولین بار، سال 55 و بعد از ضربه¬هائی که سازمان را از هم پاشیده بود. ما را «چشم بسته» به خانه¬اش برده بودند و او در نهایت وسواس مراقب سلامت خانه بود. آنجا از همه چیز حرف می¬زد. البته می¬خواست که رعایت مخفی¬کاری را هم بکند و مثلاً هویت خودش و خانواده¬اش را افشاء نکند، می¬بایست آدرس خانه¬اش را مخفی می¬داشت، می¬بایست ما ندانیم که پسر بزرگش (عبداللـه پنجه شاهی) همرزم ماست و مخفی شده، می¬بایست بچه¬های دیگرش ما را نبینند و ما هم ندانیم که مثلاً نسرین به کدام کلاس خیاطی می¬رود و سیمین چه می¬کند، و بطور خلاصه ما نباید می¬دانستیم خانۀ چه کسی و در کجا هستیم. ولی او آنچنان عاشق و شیفتۀ پسرش بود و با همین عشق آنچنان به درستی انتخاب او و راهی که می¬رفت اعتماد داشت که به هر چیز و هر کس دیگری که با این پسر همراه و نزدیک بود اعتماد می¬کرد و در خلال حرفهای مهربانانه و همراه با لبخندش بسیار چیزها را می¬گفت. از صدا و لحن خاص اذان¬گوی مسجد نزدیک خانه¬شان تا کبوترهای بچۀ کوچکش و اینکه از چه نژادی هستند و چگونه باید مراقبتشان کند؛ راستی هم که چقدر آن کبوتر سفید با آن دُم افراشتۀ چتری زیبا بود. خلاصه اینکه بعد از چند روز که ما را از آن خانه بردند همه چیز را می¬دانستیم و او را می¬شناختیم. مهمتر از همه اعتماد خالص و رفتار نرم و مهربانش در ذهن من حک شده بود.
دو دخترش در همان سال 55، بعد از ضربۀ بزرگ هشت تیر، همراه با پریدخت آیتی، که او هم از خانۀ آنها استفاده می¬کرد، در یک درگیری خیابانی در نارمک ـ تهران ـ جان باختند. این دو دختر همراه پری در خیابان بودند که مأموران ساواک پری را می¬شناسند و او درگیر می¬شود. نسرین و سیمین هم (که اصلاً ارتباط سازمانی نداشتند) در این درگیری کشته می¬شوند. و پسر دیگر او، جعفر پنجه¬شاهی (خشایار)، مجبور می¬شود خانه را ترک کند و مخفی شود.
بعد از این، فشار روی این خانواده بسیار زیاد شد. رفقا «مادر» را همراه با کوچکترین پسرش ـ که آنوقت هفت یا هشت ساله بود و ما به او ناصر می¬گفتیم ـ مخفی کردند. و من برای دومین بار او را در مشهد دیدم.
او و ناصر را به مشهد آوردند و قرار شد در خانه¬ای با هم زندگی کنیم. باز هم من بودم و لبخند همیشگی و چشمهای روشن «مادر». همراه با رفیق علی (کیومرث سنجری) خانه¬ای در یکی از دهات حومۀ مشهد گرفتیم. هنوز کاملاً در آنجا جا نیفتاده بودیم که یک شب علی به خانه (و آنطور که آنموقع در زبان ما مرسوم بود، پایگاه) برنگشت. صبح، وقتی علی بیرون می¬رفت دیده بودم که با «مادر» از رابطه¬ای خاص و مشترک حرف می¬زند. قرار شده بود با جای خاصی تماس بگیرد و من دانسته بودم که این دو، هم را می¬شناسند و «مادر» از هویت واقعی علی باخبر است.
شب شد. ساعتها از هنگام تعیین شدۀ بازگشت علی گذشت و او نیامد. نگرانی من هر دم اوج می¬گرفت. فکر می¬کردم اگر ضربۀ گسترده¬ای خورده باشیم و ضربه به «پایگاه»های دیگر هم سرایت کرده باشد چی؟ اگر ارتباط ما قطع بشود چی؟ من با دو آدم تازه مخفی شده ـ یک زن جاافتاده و یک پسربچه ـ چه باید بکنم.
مقابل خانه¬ای که ما گرفته بودیم، یعنی فاصلۀ جاده تا خانه، بیابان نسبتاً فراخی بود که هر سایه و هر جنبنده¬ای را می¬توانستیم ببینیم. روی در گاراژ هم سوراخ کوچکی بود که ما معمولاً از آنجا بیرون را نگاه می¬کردیم و اطراف خانه را می¬پائیدیم. ساعاتی از شب رفته به «مادر» و ناصر گفتم شما بخوابید، علی حتماً می¬آید. ولی خودم بارها و بارها از پله¬ها پائین رفتم. پشت در گاراژ ایستادم و تمام بیابان سفید را نگاه کردم. برف سنگینی می¬بارید. همه جا یکدست سفید بود. کوچکترین حرکتی بر این زمینۀ سفید به چشم می¬خورد و اگر کسی، حتی از فاصلۀ خیلی دور هم می¬آمد دیده می¬شد. چقدر آرزو می¬کردم رفیق علی بی¬انضباطی کرده باشد و ساعت ورودش را فراموش کرده باشد. می¬گفتم شاید جلسه¬ای داشته و جلسه بطول انجامیده، شاید دیداری خارج از شهر داشته و نتوانسته بموقع به شهر برگردد، شاید رفیق دیگری دچار مسئله شده و او باید به آن رفیق برسد، شاید...، شاید...، و شایدهای بسیار دیگر. شایدهایی که خودم می¬دانستم کمتر ممکن است صورت بگیرد. در زندگی چریک شهری نمی¬بایست از چارچوب نظم و ساعت خارج شد. هر بی نظمی می¬توانست فاجعه¬ای به دنبال داشته باشد. و من اینها را می¬دانستم، ولی آرزو می¬کردم یکی یا حتی همۀ اینها صورت گرفته باشد اما علی برگردد. با خود می¬گفتم اگر علی برگردد بخاطر این بی¬انضباطی از او انتقاد نخواهم کرد، فقط برگردد.
هر بار که سایه¬ای از دور در این زمینۀ سفید پیدا می¬شد می¬گفتم آ... رفیق علی است، آمد. حتی اگر از نظر جثه می¬دیدم که او نیست ولی به خودم امید می¬دادم و وقتی نزدیک می¬شد و می¬دیدم که به طرف خانۀ ما نمی¬آید، دوباره شایدها و بایدها را شروع می¬کردم. و این احساس، همیشگی بود، با دیر کردن هر رفیقی این شرطها را با خود می¬کردیم.
شب گذشت. سفیدی روز روی برفها نشست و علی نیامد. «مادر» هم دیگر مطمئن شده بود که علی برنمی¬گردد و من نگرانی و اندوه را در چشمانش می¬دیدم. همانجا بود که گفت علی با پسر بزرگش ـ که هنوز هم مخفی¬کاری می¬کرد و نامش را بر زبان نمی¬آوردـ دوست قدیمی و هم¬دانشکده¬ای بوده است؛ علی (کیومرث) و برادرش خشایار سنجری (در بهار 54 در درگیری گستردۀ فدائیان با مأموران ساواک در قزوین جان باخته بود) و عبداللـه از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی بودند.
باید از آن خانه می¬رفتیم. ولی این دو را کجا می¬بردم؟ پایگاه دیگری را در ده دیگری می¬شناختم اما اول باید مطمئن می¬شدم که آنجا سالم است. از طرف دیگر، «مادر» هم باید به جائی تلفن می¬کرد.
طبق قرار سازمانی، اسناد و مدارک و پول یا اشیاء گرانبها را هنگام تخلیه¬های فوری خانه باید برمی¬داشتیم. چنین کردیم و از پایگاه خارج شدیم. برای اینکه «مادر» بتواند تلفن کند به شهر و به تلفنخانه رفتیم. همۀ خیابانها و کوچه¬ها یخ بسته بود. روز تعطیل بود و همه جا خلوت. ما ظاهری بسیار طبیعی و معمولی داشتیم: دو زن چادری و یک پسربچه. ترکیبی که در مسافران و زوار مشهد زیاد دیده می¬شود. در تلفنخانه ساک مادر را گرفتم و او وارد باجۀ تلفن شد. من و ناصر منتظر و مراقب بودیم. با ناصر حرف می¬زدم و می¬خندیدیم و سعی می¬کردم همه چیز عادی باشد. ولی می¬دیدم که مردی چندبار از اتاق کارمندان تلفنخانه بیرون آمد و ما را برانداز کرد و دوباره داخل اتاق رفت. بار سوم یا چهارم دیدم همانطور که ما را برانداز می¬کند با کسی هم حرف می¬زند. یکنفر دیگر هم آمد و از فاصلۀ خیلی نزدیک از کنار ما رد شد و بیرون رفت. دلیل این حرکات را فردای آن روز فهمیدم: کیومرث سنجری بعد از ظهر روز قبل، در همانجا درگیر و شهید شده بود. او در حالی که با عجله از پله¬های تلفنخانه بالا می¬رفته تا همان تماسی را انجام بدهد که صبح صحبتش را با «مادر» کرده بود، پایش روی پله¬های یخزده سُر می¬خورد و به زمین می¬افتد. یکنفر اسلحه¬اش را می¬بیند و داد می¬زند «خرابکار» و خود را روی او می¬اندازد و کیومرث با وجود جثۀ درشت و اندام قوی خود نمی¬تواند او را کنار بزند. پاسبانی هم سر می¬رسد و کیومرث که راه فرار نمی¬یابد، کپسول سیانور خود را می¬جود و جان می¬بازد. این شیوۀ ساواک بود که هربار در جائی درگیری یا دستگیری پیش می¬آمد تا چندی آن محوطه را تحت کنترل شدید می¬گرفت تا اگر احیاناً کسی ـ خرابکاری! ـ برای تحقیق و جستجو بیاید، او را بیابد.
به هرحال، فضای تلفنخانه کاملاً مشکوک و غیرعادی شده بود. به «مادر» اشاره¬ای کردم، او هم فوراً حرفش را قطع کرد و بسرعت از آنجا خارج شدیم. کوچه و پسکوچه¬های زیادی را رفتیم. تاکسی نشستیم و پیاده شدیم. اتوبوس گرفتیم و گردش کردیم تا مطمئن شدیم که تحت تعقیب نیستیم. «مادر» و ناصر را در اطراف حرم در جائی نشاندم و خودم به سراغ ارتباط¬گیری و خبرگیری از آن پایگاه دیگر رفتم. از دور و از محل قراردادی، علامت سلامت را دیدم و فهمیدم که آنجا ضربه نخورده است. پس علی کجاست؟ وارد آن خانه شدم. مسئول آنجا، رفیق هادی (احمد غلامی لنگرودی) در را برویم باز کرد و از دیدنم متعجب شد. من می¬پرسیدم رفیق علی اینجاست؟ و او می¬پرسید تو اینجا چه می¬کنی؟ چون در آنموقع قرار نبود من در آن خانه باشم، در آنروز در آنجا کاری نداشتم. گفت که همانروز صبح با علی قرار دیدار داشته و او باید به آنجا می¬آمده است. ماجرا را گفتم. روشن بود که ضربه خورده¬ایم. وضع «مادر» و ناصر را هم گفتم. با هم به شهر برگشتیم. ناصر و «مادر» را که همچنان آرامش و ظاهر خونسرد خود را حفظ کرده بود به خانۀ یکی از اعضای علنی سازمان بردیم و سکنی دادیم و گفتیم که از آنجا خارج نشوند. و خودمان به دنبال بقیۀ کارها رفتیم.

دیگر در مشهد «مادر» را ندیدم. مسایل و حوادث بسیار بر سازمان گذشت. در همین فاصله، عبداللـه، پسر بزرگ مادر و عشق بزرگ او که تأثیر و نفوذ بسیاری روی خانواده و بخصوص مادرش داشت جان باخت.
دو سالی گذشت. این بار در تهران بود که «مادر» و ناصر را به پایگاه ما آوردند. از دیدار مجدد هم خوشحال بودیم. ناصر هم بزرگتر شده بود. و چشمهای مادر همچنان شفاف و روشن و مهربان و لبخندش همچنان باقی بود. چندی را با هم گذراندیم. خانه¬ای داشتیم در نعمت¬آباد، در جنوبی¬ترین نقطۀ تهران، کنار جادۀ خاوران. منطقه¬ای بود کارگرنشین و فقیر که در سالهای گذشته منطقۀ گاوداری بوده است. خانه¬ای بود در محله¬ای نسبتاً نوساز ولی آنقدر مگس داشت که کشتن و شکار آنها یکی از سرگرمیهای ناصر بود که اجازه نداشت از خانه خارج شود. گاه که داروی مگس¬کش می¬زدیم¬، می¬توانستیم کشته¬ها را با جارو و خاک¬انداز جمع کنیم. گاه نیز ناصر وسط اتاق می¬چرخید و پارچه¬ای را دور سرش می¬چرخانید تا مگسها را از اتاق بیرون کند.
آنموقع دیگر دورۀ شلوغی و ناآرامی جامعه بود. بحثها بیشتر و شدیدتر و تندتر از همیشه بود و خبرها داغتر. درست است که «مادر» در پی مسایل عاطفی و عشق شدید به فرزندانش به سازمان و مسایل سیاسی رسیده بود ولی با ظرفیت قابل تحسینی که داشت خود نیز علاقمند شده بود. او مسایل را با دقت و علاقۀ زیاد تعقیب می¬کرد¬، تمام روزنامه¬ها را می¬خواند و به بحثها توجه می¬کرد، سئوال می¬کرد، و در زمان اوجگیری مبارزات و گسترش اعتراضات خوشحالی خود را بروز می¬داد. او همیشه در نهایت آرامش و اطمینان نشان می¬داد که به اطرافیانش و به این راه، مطمئن و معتقد است.
بعد از مدتی باز هم آنها را از خانۀ ما بردند. یکبار که از هادی سراغشان را گرفتم گفت به خانه¬شان برگشته¬اند. آخر، فضا عوض شده بود و «فضای باز سیاسی» داشت حاکم می¬شد. و همین «فضای باز سیاسی» بود که به انقلاب رسید.

ماههای پیش از انقلاب، ماههای پر تب و تاب و تنش و پر ماجرا بود آرزوهایمان داشت صورت تحقق به خود می¬گرفت. حرکات و مبارزات سیاسی اوج می¬گرفت، اعتصابات آغاز می¬شد، تظاهرات هر روز بُعد و دامنۀ وسیعتری می¬گرفت. مردم داشتند انقلاب می¬کردند، و نیروهای سیاسی، هیجان¬زده و سرخوش از رؤیای پیروزی بودند. سرانجام شاه رفت و 22 بهمن رسید. و فکر کردیم که پیروز شدیم.

مسایل، بعد از انقلاب کاملاً متفاوت بود. مردم را که می¬دیدی حس می¬کردی شانه¬هاشان از زیر باری خلاص شده، حس می¬کردی بیشتر لبخند می¬زنند و بهتر نفس می¬کشند. بهار 58 دل¬انگیزترین بهاری بود که در تهران دیده بودم. هنوز هم فکر می¬کنم چرا آن بهار، برای من که در همان شهر بزرگ شده بودم آنهمه متفاوت بود. بهار آزادی بود؟
در همین بهار 58 بود که بار دیگر «مادر» را دیدم. همان چهرۀ لطیف و روشن و چشمهای شفاف مهربان را. ولی این بار دیگر در خانه¬اش مهمان بودیم. و این حس را با هیچ زبانی نمی¬توانم تعریف کنم. با رفیق جوانمان خشایار (جعفر پنجه¬شاهی که در ضربات آخر اسفند سال 60 جان باخت) و اسکندر (سیامک اسدیان) و چندین نفر دیگر، به مهمانی به خانۀ «مادر» می¬رفتیم. مثل هر دوست و آشنا و فامیل دیگری، ما هم به مهمانی می¬رفتیم. فکر می¬کردیم زندگی مخفی چریکی و بدون رابطۀ معمولی را پشت سر گذاشته¬ایم. خشایار در واقع به خانۀ پدریش می¬رفت ولی احساس او هم با ما فرقی نداشت. دیگر اطراف خود را نمی¬پائیدیم و سعی نمی¬کردیم با صدای آهسته و آرام حرف بزنیم و همه¬اش مراقب باشیم که چه می¬گوئیم و چه می¬شنویم. سعی نمی¬کردیم پنهانی از حیاط وارد ساختمان شویم. می¬توانستیم در حیاط خانۀ بزرگ مادر بایستیم و راجع به گلهای باغچه و درخت بزرگ و سایه¬گستر کنار حوض هم حرف بزنیم. مهمان بودیم. در خانه¬ای علنی و در فصلی علنی؛ در بهار آزادی.
دیگر گهگاه که فرصتی دست می¬داد «مادر» را می¬دیدم. پیش می¬آمد که در جشن ازدواج دوست و رفیقی یا مراسم یادبودی هم را می¬دیدیم. حتی گاه به خانه¬اش می¬رفتم و ساعتی را در آرامش رفتارش و مهربانی مادرانه¬اش می¬گذراندم و گاه نیز یاد خاطرات دوران مخفی می¬کردیم و می¬خندیدیم، بخصوص دورۀ مگس¬کشی.
در این دوران، «مادر» در تشکل مادران فدائی شرکت داشت و در حرکات آنها مثل تحصن مادران فدائی در دادگستری، بخاطر آزادی اولین زندانیان سیاسی در رژیم جمهوری اسلامی، بسیار فعال و تأثیرگذار بود. ولی این دوره هم دیری نپائید. باز هم ما از مأمور و پاسدار می¬گریختیم و باز هم «مادر» با ترس و لرز درِ خانۀ خود را می¬گشود. ما هم دیگر به خانۀ او نمی¬رفتیم. می¬توانستیم برایش مسئله¬ساز باشیم.

آخرین بار که دیدمش، سایۀ سیاه سرکوب و خفقان بال گسترده بود. دیگر فقط ترس و احتیاط نبود. خطر واقعی بود. همه را می¬گرفتند و به سینۀ دیوار می¬گذاشتند. تنفس به پایان رسیده بود. حتی بیش از گذشته باید مراقب خود می¬بودیم. چرا که در همان تنفس کوتاه، نوع حرکات و رفت و آمدها و چهره¬هایمان روشنتر و متفاوت با قبل شده بود. دیگر احتیاطهای چریک مخفی شهری را به کار نمی¬بردیم و دوباره از سر گرفتنش، بخصوص در شرایط اجتماعی بعد از انقلاب و با مأموران رسمی و غیررسمی که از دل این انقلاب برآمده بودند، بسیار مشکل و توانفرسا بود. و در این شرایط، یک شب که سرِ خیابانی فرعی از خیابانهای شمیران ایستاده بودم که تاکسی بگیرم، نور چراغی را مستقیماً روی چهرۀ خود حس کردم. راهی نداشتم. باید می¬ایستادم تا ببینم چه می¬شود. خونسرد ـ فکر می¬کنم ـ ایستادم و مثل همۀ آدمهای منتظر تاکسی به داخل ماشینها نگاه می¬کردم و مسیری را می¬گفتم. بعد از یکی دو دقیقه متوجه شدم ماشینی هم که نورش روی چهرۀ من است «کرایه¬کشی» می¬کند و با من کاری ندارد. خم شدم که مسیرم را بگویم، «مادر» را دیدم. او هم مرا دید و پیاده شد. گفت که از داخل ماشین، مرا که روسری به سر داشته¬ام نشناخته است.
پرسیدم اگر وقت دارد کمی با هم باشیم. گفت که می¬تواند. وارد پسکوچه¬های قشنگ شمیران شدیم. راه می¬رفتیم و حرف می¬زدیم. نگران خشایار بود که عضو سازمان بود و فعالیت مستقیم داشت، و همچنین برای بچه¬های دیگرش که فعالیت سیاسی نداشتند. می¬ترسید گرفتار بشوند، که شدند و یکی از پسرانش اسداللـه، به فاصلۀ کمی دستگیر و بعد هم اعدام شد و این پنجمین فرزندی بود که از دست می¬داد. چه تحملی داشت این زن.
آنشب، من نیز از نگرانیهایم می¬گفتم. نگرانی از شکست و به تاراج رفتن انقلاب، نگرانی از شکست سازمان فدائی، نگرانی به خاطر جان رفقائی که زنده بودند، و ترس و وحشت از سایۀ شومی که داشت همه جا را به زیر پَر می¬گرفت؛ سایۀ سیاه حکومت مذهبی. در همان پسکوچه¬ها، یکبار هم به راهبندان برخوردیم، ماشینها را کنترل می¬کردند و چون ما پیاده بودیم توجهی بهمان نکردند و گذشتیم. گذشتیم و نگاهی از سرِ خوشحالی و آسودگی با هم رد و بدل کردیم.
ساعتی راه رفتیم و از هم جدا شدیم. و این آخرین باری بود که او را دیدم. بعد، من به خارج آمدم و او در ایران ماند. گاه خبرش را داشتم ـ غیرمستقیم ـ و می¬دانستم که بیماریهائی را از سر گذرانده و بطورکلی مریض احوال است. تا چند روز پیش که گفتند آخرین بیماری ـ عارضۀ قلبی ـ او را از پای درآورد.
25 بهمن 79

* برگرفته از نشریۀ اتحاد کار، شمارۀ 82، بهمن 1379.

هیچ نظری موجود نیست: