آشنائی با مفهوم آموزش جمعیت
ویلیام پتی (1623 ـ 1687)
اقتصاددان، دانشمند و فیلسوف انگلیسی
پدر اقتصاد ملی انگلیس
• آموزش جمعیت در قرن هفدهم و هجدهم میلادی بمثابه بخشی از اقتصاد سیاسی، که در حال تشکیل بود، قبل از همه، توسط ویلیام پتی و جیمز دنهام ـ استوارت به قصد بررسی شرایط اجتماعی و عواقب اقتصادی ناشی از افزایش جمعیت تدوین یافت.
جیمز دنهام ـ استوارت (1712 ـ 1780)
اقتصاددان انگلیسی
پدر مرکانتلیسم و از مرسسین اقتصاد سیاسی
کتاب اصلی اش
اصول مقدماتی اقتصاد سیاسی (1767)
• آموزش جمعیت افزایش جمعیت را بمثابه یک روند طبیعی (بیولوژیکی) در نظر می گیرد و سطح توسعه جامعه بشری را وابسته به تعداد جمعیت کشور می داند:
• هرچه تعداد جمعیت کشور بیشتر باشد، سطح توسعه جامعه به همان اندازه بالاتر خواهد بود و برعکس.
• آموزش های مختلف جمعیت با شروع و تشدید ستمگری و زیر یوغ کشیدن و برده کردن خلق های بیگانه از سوی دول سرمایه داری، خصلت جانبدارانه از سرمایه داری به خود می گیرند و به وسیله ای برای توجیه سیاست اشغالگرانه کاپیتالیستی و بعدهاامپریالیستی بدل می شوند.
• (مراجعه کنید به مالتوسیانیسم)
• کوشش های زیادی برای تشکیل یک آموزش جمعیت عام و مستقل از شرایط اجتماعیبارها صورت گرفته است (ماکنروت و غیره) ، ولی این کوشش ها همه بیهوده بوده اند.
• چون مسقل از شرایط اجتماعی هیچ آموزش جمعیتی نمی تواند بوجود آید.
• برای اینکه هر فرماسیون اجتماعی قانون جمعیتی خاص خود را دارد.
• از این رو ست که ماتریالیسم تاریخی قوانین جمعیتی را بر زمینه فرماسیون اجتماعیمورد نظر، بمثابه قوانین اجتماعی ـ اقتصادی درنظر می گیرد.
• مارکس این مسئله را در رابطه با جامعه سرمایه داری به شرح زیر توضیح می دهد:
• «جمعیت کارگر با تولید و انباشت سرمایه، بطور دم افزونی وسیله افزایش نسبی جمعیت خود را نیز تولید می کند.
• این قانون جمعیتی خاص شیوه تولید سرمایه داری است.»
• برای صدور حکم کلی باید گفت که «هر شیوه تولیدی تاریخی خاص قانون جمعیتی تاریخی معتبر خاص خود را دارد.
• قانون جمعیتی (قانون تکثیر) انتزاعی فقط در مورد گیاهان و جانوران می تواند اعتبار داشته باشد، بشرط اینکه انسان بلحاظ تاریخی در آن مداخله نکند.» (مارکس)
• مراجعه کنید به شرایط حیات مادی جامعه.
پایان
اقتصاددان، دانشمند و فیلسوف انگلیسی
پدر اقتصاد ملی انگلیس
نوشته گونتر هیدن
برگردان شین میم شین
• آموزش جمعیت در قرن هفدهم و هجدهم میلادی بمثابه بخشی از اقتصاد سیاسی، که در حال تشکیل بود، قبل از همه، توسط ویلیام پتی و جیمز دنهام ـ استوارت به قصد بررسی شرایط اجتماعی و عواقب اقتصادی ناشی از افزایش جمعیت تدوین یافت.
جیمز دنهام ـ استوارت (1712 ـ 1780)
اقتصاددان انگلیسی
پدر مرکانتلیسم و از مرسسین اقتصاد سیاسی
کتاب اصلی اش
اصول مقدماتی اقتصاد سیاسی (1767)
در حالیکه آدام اسمیت و دیگر اقتصاددانان انگلیس مرکانتلیسم را رد می کردند، در آلمانهگل و مارکس و مکتب تاریخی از آن نقل قول می کردند.
• آموزش جمعیت افزایش جمعیت را بمثابه یک روند طبیعی (بیولوژیکی) در نظر می گیرد و سطح توسعه جامعه بشری را وابسته به تعداد جمعیت کشور می داند:
• هرچه تعداد جمعیت کشور بیشتر باشد، سطح توسعه جامعه به همان اندازه بالاتر خواهد بود و برعکس.
• آموزش های مختلف جمعیت با شروع و تشدید ستمگری و زیر یوغ کشیدن و برده کردن خلق های بیگانه از سوی دول سرمایه داری، خصلت جانبدارانه از سرمایه داری به خود می گیرند و به وسیله ای برای توجیه سیاست اشغالگرانه کاپیتالیستی و بعدهاامپریالیستی بدل می شوند.
• (مراجعه کنید به مالتوسیانیسم)
• کوشش های زیادی برای تشکیل یک آموزش جمعیت عام و مستقل از شرایط اجتماعیبارها صورت گرفته است (ماکنروت و غیره) ، ولی این کوشش ها همه بیهوده بوده اند.
• چون مسقل از شرایط اجتماعی هیچ آموزش جمعیتی نمی تواند بوجود آید.
• برای اینکه هر فرماسیون اجتماعی قانون جمعیتی خاص خود را دارد.
• از این رو ست که ماتریالیسم تاریخی قوانین جمعیتی را بر زمینه فرماسیون اجتماعیمورد نظر، بمثابه قوانین اجتماعی ـ اقتصادی درنظر می گیرد.
• مارکس این مسئله را در رابطه با جامعه سرمایه داری به شرح زیر توضیح می دهد:
• «جمعیت کارگر با تولید و انباشت سرمایه، بطور دم افزونی وسیله افزایش نسبی جمعیت خود را نیز تولید می کند.
• این قانون جمعیتی خاص شیوه تولید سرمایه داری است.»
• برای صدور حکم کلی باید گفت که «هر شیوه تولیدی تاریخی خاص قانون جمعیتی تاریخی معتبر خاص خود را دارد.
• قانون جمعیتی (قانون تکثیر) انتزاعی فقط در مورد گیاهان و جانوران می تواند اعتبار داشته باشد، بشرط اینکه انسان بلحاظ تاریخی در آن مداخله نکند.» (مارکس)
• مراجعه کنید به شرایط حیات مادی جامعه.
پایان
جمعه, سپتامبر ۲۴, ۲۰۱۰
آشنائی با مفهوم ژئوپولیتیک
فریدرش راتسل (1844 ـ 1904)
جانورشناس، جغرافیدان آلمانی
مؤسس آنتروجغرافی، جغرافیای سیاسی، ژئوپولیتیک
ژئوپولیتیک
گونتر هیدن
برگردان شین میم شین
• ژئوپولیتیک عبارت از تئوری علمی نمائی است که ادعا می کند که سیاست دولت هابوسیله عوامل جغرافیائی تعیین می شود.
• واژه مرکب «ژئوپولیتیک» می بایستی به یک پیوند ماهوی میان محیط جغرافیائی وسیاست دولت ها جلب توجه کند.
• ژئوپولیتیک متکی بر آموزش های دترمینسم جغرافیائی با گذار سرمایه داری به مرحله امپریالیسم در کلیه کشورهای بزرک سرمایه داری پا به عرصه وجود می نهد.
• بنیانگذاران ژئوپولیتیک عبارت بودند از راتسل، ماکیندر، ماهان.
• مفهوم ژئوپولیتیک را کیلین ـ حقوقدان سوئدی ـ ساخته است.
• پس از جنگ جهانی اول آموزش های ژئوپولیتیکی در آلمان اعتبار کسب کردند.
کارل هاوس هوفر (1869 ـ 1946)
ژنرال و جغرافی دان آلمانی و از طرفداران ژئوپولیتیک
از نزدیکان رودولف هس
بانی تز «خلق بی مکان»
• کارل هاوس هوفر (نماینده اصلی ژئوپولیتیک در آلمان) بکمک این تئوری به اثبات تئوریکی آموزش فاشیستی معروف به «ملت بی مکان» و یا «ملت فاقد فضای حیاتی» پرداخت.
• ژئوپولیتیک که از همان آغاز با نژادپرستی (راسیسم) پیوند تنگاتنگ داشت، در سال 1933 میلادی به دولت شناسی رسمی رژیم فاشیستی آلمان بدل شد.
• آموزش های ژئوپولیتیکی پس از شکست فاشیسم آلمان با احیای مجدد امپریالیسم و میلیتاریسم در آلمان غربی دو باره احیا شدند.
• این آموزش ها عمدتا خدمتگذار اثبات دعاوی ارضی انتقام جویانه نسبت به کشورهای سوسیالیستی اند.
پایان
پنجشنبه, سپتامبر ۲۳, ۲۰۱۰
تحلیلواره ای بر پتزه تینو (تکه کوچولو) ـ بخش اول
نوشته لئو لیونی
برگردان میم حجری
برگردان میم حجری
• او را پتزه تینو صدا می کردند.
• پتزه تینو یک کلمه ایتالیائی است.
• در ایتالیا تکه کوچولو را پتزه تینو می نامند.
• او خودش نیز معنی اسم خود را می دانست.
• دیگران گنده بودند و هر کار دشواری از دست شان بر می آمد.
• فقط او بود، که کوچک بود.
• پتزه تینو همیشه با خود می گفت:
• «من باید ـ بی شک ـ تکه ای از چیزی باشم، تکه ای از چیز بزرگی.»
• یک روز تصمیم گرفت، برای پرسش سمج خویش، پاسخی بیابد و به راه افتاد.
• به تند رو که رسید، پرسید:
• «ببخشید! من تکه ای از تو نیستم؟»
• تند رو، حیرتزده گفت:
• «چی گفتی؟ تکه ای از من؟ فکر می کنی، من می توانستم تند بدوم، اگر تکه ای کوچک کم و کسر داشتم؟»
• پتزه تینو به راه خود ادامه داد.
• زورمند را در راه دید و از او پرسید:
• «من تکه ای از تو نیستم؟»
• زورمند جواب داد:
• «گوش کن کوچولو! اگر یک تکه از من کم و کسر بود، دیگر نمی توانستم زورمند باشم!»
• پتزه تینو دوباره به راه افتاد.
• وقتی شناگر از ژرفای آب بیرون آمد، پتزه تینو از او هم پرسید.
• شناگر گفت:
• «ببین! اگر کسی حتی یک تکه کوچک کم و کسر داشته باشد، دیگر نمی تواند شنا کند!»
• و دوباره به اعماق آب فرو رفت.
• پتزه تینو رفت و رفت.
• کوهنورد را که دید، فریاد زنان پرسید :
• «آهای! تو که آن بالائی! من تکه ای از تو نیستم؟»
• و به سوی او از کوه بالا رفت.
• کوهنورد خندید و گفت:
• «چطور می شود تصور کرد، که یکی بتواند از کوه بالا برود، ولی تکه ای از او کم و کسر باشد؟»
• پتزه تینو به پرنده هم که رسید، از او هم پرسید.
• ما می دانیم که پتزه تینو از پرنده چی پرسید و می دانیم که پرنده در جواب او چی گفت.
• سرانجام، پتزه تینو نزد غارنشین اندیشمند رفت و با صدای بلندی پرسید:
• «آهای غارنشین اندیشمند! تو چی فکر می کنی، من تکه ای از تو نیستم؟»
• غارنشین اندیشمند گفت:
• «فکر می کنی، کار آسانی است، که تکه ای از کسی کم و کسر باشد و بتواند در غار بنشیند و علاوه بر آن بیندیشد؟»
• پتزه تینو داد زد:
• «اما من باید تکه ای از چیزی باشم! اینطور نیست؟ دلم می خواهد، بالاخره این را بدانم.»
• غارنشین اندیشمند گفت:
• «پس برو جزیره وام!»
• صبح روز بعد، پتزه تینو با قایق کوچکش براه افتاد.
• سفر دشوار بود و دریا توفانزا.
• عاقبت سراپا خیس و خسته، به جزیره وام رسید.
• شگفتا!
• در جزیره وام چیزی جز سنگ و صخره نبود.
• نه درختی، نه گیاهی و بدتر از همه نه جانداری!
• پتزه تینو از پستی ـ بلندی های جزیره سنگی بالا رفت و پائین آمد.
• پایین آمد و بالا رفت ...
• و آخرسر خسته و ناتوان سرش گیج خورد و افتاد.
• افتاد و تکه تکه شد، تکه های کوچک، تکه های بسیار کوچک!
• غارنشین اندیشمند حق داشت.
• حالا دیگر پتزه تینو فهمیده بود، که خودش نیز از تکه های بیشماری تشکیل یافته است، مثل بقیه چیزها، مثل همه چیزها.
• با احتیاط تمام، تکه های پراکنده خود را گرد آورد و وقتی مطمئن شد، که همه تکه هایش را با خود دارد، به قایق باز گشت.
• تصمیم داشت، هرچه زودتر به خانه برگردد.
• از این رو در تمام طول شب، پارو زد.
• دوستانش همه، در ساحل، چشم به راه او بودند.
• فریاد زد:
• « من منم!»
• از شوق در پوست خود نمی گنجید.
• دوستانش منظور او را نفهمیدند.
• اما پتزه تینو دیگر غمی نداشت و به اندازه تک تک آنها خوشبخت بود.
• و سرانجام دوستان او همه دریافتند، که او ـ تکه به تکه ـ کسی جز پتزه تینو دوست قدیم آنها نیست.
پایان
تحلیل قصه
میم حجری
• کمتر نویسنده ای، همانند لئو لیونی زنده یاد، در فرم قصه ای کوتاه، محتوائی غول آسا را قالب می ریزد و در اختیار خواننده قرار می دهد.
• لئو لیونی، آدمی را به نحوی از انحاء، به یاد برتولد برشت می اندازد.
• برتولد برشت نیز در نمایشنامه های خود، مارکسیسم زنده را ـ در متن حوادث جاری زندگی روزمره ـ نشان خواننده می داد و اثبات می کرد.
• ما از جهان بینی لئو لیونی خبری نداریم، ولی این کار همیشگی قانونمندی های عینی هستی طبیعی و اجتماعی است، که خواه نا خواه، در ضمیر شفاف هر خردمند اندیشنده ای منعکس شوند و خودنمائی کنند.
• حریفی می گفت که آلبرت اینشتین مارکسیست بوده است و مارکسیسم زنده و شاداب را در آثار چارلی چاپلیننمی توان به هیچ ترفندی نادیده گرفت.
• پتزه تینو تکه کوچکی است، که به معنی اسم خود واقف است.
• پتزه تینو نه فقط معنی اسم خود را می داند (تئوری)، بلکه علاوه بر آن، به مقایسه خود با دیگران می پردازد (پراتیک) و در گذر از دیالک تیک پراتیک و تئوری، به تفاوت کمی و کیفی خود با آنها پی می برد:
حکم اول
دیگران گنده (تفاوت کمی) بودند و هر کار دشواری از دست شان برمی آمد (تفاوت کیفی).
• لئو لیونی در این حکم، پیوند دیالک تیکی کمیت و کیفیت را نشان می دهد.
• برای تحقق کیفیتی، برای کسب کیفیتی جدید باید تحول کمی یافت.
• کمیت رشد یابنده، در گذر از حد عینی معینی، به کیفیت جدیدی تبدیل می شود.
• آب را می توانی در فشار جوی زمین، تا 99 درجه سانتیگراد بجوشانی و تا 1 درجه سانتیگراد سرد کنی، در فاصله 1 تا 99 درجه سانتیگراد، آب کیفیت (مایعیت، مایعوارگی) خود را از دست نمی دهد.
• تغییرات کمی (کاهش و افزایش دمای آب) فقط در گذر از حد عینی معینی ـ به جهشی ـ به تحول کیفی فرامی بالند، آنگاه آب، کیفیت (مایعیت) خود را از دست می دهد و کیفیت جدیدی کسب می کند، آنگاه آب کیفیت جامد (یخیت) و یا کیفیت گازی (بخاریت) کسب می کند.
• پتزه تینو این قانون دیالک تیکی را بو می برد.
• اگر دیگران هرکاری از دست شان برمی آید (کیفیت)، به علت بزرگی (کمیت) آنها ست.
• بدون کمیت در خور، نمی توان به کیفیتی جدید و دیگرگونه دست یافت.
• دیالک تیک کمیت و کیفیت، یکی از دستافزارهای معرفتی ـ نظری بی بدیل فلسفه مارکسیستی است و قانون گذار از تغییرات کمی به تحولات کیفی و برعکس، از قوانین مهم آن است.
• ما در فرصتی دیگر به توضیح همه جانبه آندو خواهیم پرداخت.
• انقلاب اجتماعی و پدیده های مادی و معنوی گوناگون دیگر را بدون به خدمت گرفتن این قانون دیالک تیکینمی توان توضیح داد، درک و تفهیم کرد.
• کشف تفاوت کمی و کیفی، همان و اندیشیدن به علت و دلیل آن، همان.
• دانستن به دانستن ختم نمی شود.
• دانستن سکون نمی پذیرد، در جا نمی زند، نمی ماند، نمی گندد.
• دانستن، پیش شرط توانستن است.
• این را هزار سال پیش حکیم طوس کشف و اعلام کرده است:
• توانا بود، هر که دانا بود
• به دانش، دل پیر برنا بود
• حکیم طوس در این حکم، دیالک تیک تئوری و پراتیک را به شکل دیالک تیک دانائی و توانائی بسط و تعمیم می دهد.
• این دیالک تیک نیز یکی دیگر از دستافزارهای معرفتی ـ نظری بی بدیل فلسفه مارکسیستی است و ما در فرصتی دیگر به توضیح همه جانبه آن خواهیم پرداخت.
• دانستن، سوبژکت داننده را به عمل، تفکر و کنکاش وامی دارد.
• حکیم زحمت، هشتصد سال بعد، همین حکم لایزال حکیم طوس را تکرار خواهد کرد : مارکس
اگر تئوری در توده نفوذ کند، به نیروی مادی بدل می شود.
• دانستن، پیش شرط توانستن است.
• لنین خواهد گفت :
بدون تئوری انقلابی، انقلابی میسر نمی شود!
شعور نه فقط انعکاس جهان، بلکه سازنده آن نیز هست!
• در حین کنکاش و تفکر، دیالک تیک عینی دیگری در ضمیر پتزه تینو منعکس می شود:
• دیالک تیک جزء و کل.
حکم دوم
• پتزه تینو همیشه با خود می گفت:
• «من ـ حتما ـ باید تکه ای از چیزی باشم، تکه ای از چیز بزرگی.»
• این بدان معنی است که دیگران، یعنی گنده ها از ترکیب کوچولوها تشکیل شده اند و خود دیالک تیک جزء و کل اند.
• این اما از سوی دیگر، بدان معنی است که خود او جزئی از بزرگترها (کل) بوده، که احتمالا گمش کرده اند.
• آیا پتزه تینو حق دارد و یا اشتباه می کند؟
• ما برای حل این مسئله باید به شناختافزار مارکسیستی ـ لنینیستی مراجعه کنیم و دستافزار معرفتی ـ نظری موسوم به دیالک تیک جزء و کل را به خدمت گیریم.
• دیالک تیک جزء و کل خود از مقولات جزء و کل تشکیل می یابد که با یکدیگر رابطه دیالک تیکی دارند، یعنی ضد یکدیگرند و علیرغم آن، در وحدت با یکدیگر اند، یعنی در همزیستی ستیزمند با یکدیگر قرار دارند.
1
تعریف مقوله جزء
• جزء، عبارت است از عنصر و یا زیرسیستمی با خصلت کلی.
• جزء یک کل ـ به تنهائی ـ بنا بر تعریف آن، فاقد استقلال است.
• جزء فقط در پیوند با اجزای دیگر وجود دارد و همه اجزا، با هم کلی را تشکیل می دهند.
• مفهوم «جزء»، از این رو، یک مفهوم مناسبتی است که در رابطه با قرینه خود یعنی «کل» معنامند می شود.
• اگر اجزاء از پیوند کلی شان ایزوله شوند، آنگاه خصلت جزئی خود را (جزئیت خود را) از دست می دهند.
• زیرا آنها در خارج از کل معین، دیگر نه جزء، بلکه چیزهای مستقلی محسوب می شوند.
• این نسبیت خصلت جزئی چیزها سبب می شود، که یک چیز واحد بتواند بمثابه جزء کلیت های مختلف محسوب شود.
• هم پراتیک و هم کردوکار معرفتی انسان ها ـ ماهیتا ـ بر این دیالک تیک مبتنی اند.
• ما با تجزیه، حلاجی و متمایز کردن کلیت های معین به عناصر مجزا دست می یابیم که در ترکیب جدیدی از سیستم های فنی و فکری بی سابقه از چیزهای نسبتا مستقل، به اجزای متقابلا وابسته به یکدیگرتبدیل می شوند.
• مراجعه کنید به کل، جزء و کل، سیستم.
*****
• ما اکنون به بحث برمی گردیم و در پرتو مقوله «جزء»، این مسئله را نخست از نقطه نظر پتزه تینو حلاجی می کنیم.
• پتزه تینو می تواند روزی جزئی از کلی بوده باشد و بعد به حدی از رشد رسیده باشد، که دیگر در قالب آن کل نگنجد، اعلام استقلال کند، جدا و خودمختار شود.
• او اما فقط، تا زمانی که در داربست و چارچوب دیالک تیک جزء و کل یاد شده بوده، جزء بوده، نه پس از جدائی از آن.
• جدا شدن از کل، همان و خواندن فاتحه جزئیت خود، همان.
• چون نه جزء بدون کل می تواند وجود داشته باشد و نه کل بدون اجزاء مربوطه.
• جدا شدن پتزه تینو از کل مربوطه، به معنی خروج از سیستم مختصاتی و ورود به سیستم مختصات دیگر است.
• جزء و کل، تنها و تنها در سیستم مختصات معینی تعریف می شوند.
• پتزه تینو پس از جدائی، خود به کلی مبدل می شود که به نوبه خود، از اجزائی تشکیل یافته است.
• اگر دقیقتر فرمولبندی کنیم، او پس از کسب استقلال، خود دیالک تیک جزء و کل می شود.
حکم سوم
یک روز تصمیم گرفت، برای پرسش سمج خویش، پاسخی بیابد و به راه افتاد.
• پتزه تینو برای خلاص خویش از دست پرسش سمج خویش، برای حل مسئله سوبژکتیف خویش، چاره ای جز روی آوردن به عالم اوبژکتیف ندارد.
• پاسخ پرسش ها را باید نه در دالان های تو در توی ذهن، بلکه در اعماق چیزها (اوبژکت ها) جست.
• برای کشف حقیقت احکام باید دست به کار شد.
• حقیقت قضایا، یعنی انطباق سوبژکتیف با اوبژکتیف.
• پس می توان گفت که حقیقت قضایا را باید در دیالک تیک اوبژکتیف ـ سوبژکتیف جست.
• سوبژکت جوینده اما هرگز نمی تواند بدون واسطه و میانجی با اوبژکت رابطه برقرار کند.
• پراتیک (کار، آزمون و آزمایش و غیره) نقش میانجی میان سوبژکت و اوبژکت را بازی می کند.
• سوبژکت ببرکت کار و در روند کار با اوبژکت (چیزهای عینی) رابطه برقرار می کند، رابطه دیالک تیکی برقرار می کند، یعنی با اوبژکت در می آویزد، اوبژکت را زیر و رو می کند، تغییر می دهد، دگرگون می سازد، به قولهگل علیه الرحمه، فرم چیزها را عوض می کند.
• در همین پراتیک عرقریز است که ماده (چیزهای عینی) در شعور (در آیینه ذهن) منعکس می شود.
• پروفسور فرزانه پرولتاریا (کلاوس هولتس کمپ) خواهد گفت :
• انسان با فرود آوردن تبر بر تنه درخت، چندین چیز را در آن واحد درخواهد یافت:
1
• او وسیله کار (تبر) خود را خواهد شناخت:
• به کندی و تیزی تیغه تبر، به درازی و کوتاهی مطلوب دسته آن، به نحوه درست فرود آوردن تبر پی خواهد برد.
2
• او ضمنا تنه درخت را خواهد شناخت:
• به نرمی و سختی و سفتی و چند و چون آن پی خواهد برد.
3
• او صحت و سقم اندیشه خود را به محک خواهد زد:
• مدل معنوی خود از تبر را و تنه درخت را تصحیح و تکمیل خواهد کرد.
• به قابل شناسائی بودن جهان مادی پی خواهد برد.
• به توان و لیاقت معرفتی ـ نظری خود واقف خواهد شد، به خودشناسی دست خواهد یافت و خیلی چیزهای دیگر.
• در این دیالک تیک خجسته اوبژکت ـ سوبژکت است که تغییر طبیعت و همزمان با آن تغییر طبیعت انسانی (طبیعت دوم) رقم می خورد، حیوان به انسان تحول کیفی و ماهوی می یابد.
• انسان کیفیت و ماهیت انسانی خود را مدیون پراتیک است.
• دیالک تیک اوبژکت ـ سوبژکت نیز یکی دیگر از دستافزارهای معرفتی مارکسیسم است و در فرصتی دیگر، به بهانه ای دیگر توضیح داده خواهد شد.
حکم چهارم
• به تند رو که رسید، پرسید:
• «ببخشید! من تکه ای از تو نیستم؟»
• پتزه تینو مارکسیست تر از بسیاری از رهبران سیاسی رنگارنگ است که در منجلاب سوبژکتیویسم دست و پا می زنند و کاری جز خیالپردازی ندارند.
• پتزه تینو به پراتیک زنده زندگی روی می آورد و دست به ریشه می برد (رادیکالیسم).
• از اولین کسی که می بیند، یعنی از تندرو، جزئی از او بودن خود را می پرسد.
• بعد از تندرو، نوبت به زورمند، شناگر، کوهنورد، پرنده و بالاخره به غارنشین اندیشمند می رسد.
• پاسخ منفی همه همانند و مطلقا یکسان است:
حکم پنجم
• «چی گفتی؟ تکه ای از من؟ فکر می کنی، من می توانستم تند بدوم، اگر تکه ای کوچک از من کم و کسر می بود؟»
• «گوش کن کوچولو! اگر یک تکه از من کم بود، دیگر نمی توانستم زورمند باشم!»
• «ببین! اگر کسی حتی یک تکه کوچک کم و کسر داشته باشد، دیگر نمی تواند شنا کند!»
• «چطور می شود تصور کرد، که یکی بتواند از کوه بالا برود، ولی تکه ای از او کم و کسر باشد؟»
• «فکر می کنی کار آسانی است، که تکه ای از کسی کم و کسر باشد و بتواند در غار بنشیند و علاوه بر آن بیندیشد؟»
• این پاسخ که در پرتو شناختافزار دیالک تیکی ـ ماتریالیستی، در باره صحت و سقمش بحث خواهیم کرد، برای ما تازگی ندارد.
• با فاصله ای از هشتصد سال، در قصبه کوچکی از آذربایجان، شیخ شبستر نیز همین پاسخ را به پرسش پتزه تینو داده است:
• اگر یک ذره را برگیری از جای
• خلل یابد همه عالم سراپای
• شیخ در این حکم، دیالک تیک جزء و کل را به شکل دیالک تیک ذره و عالم بسط و تعمیم می دهد و جا به جائی یکی از اجزاء (ذرات) را به معنی پایان کل (عالم) می داند.
• آیا واقعا اینطور است؟
• خواننده صبور این مطلب می تواند به خود اندیشی روی آورد، نظرات ما را تصحیح و نقد کند و با ما هم در میان نهد.
• ما در بخش دوم به این مسئله و مسائل مطروحه دیگر در قصه خواهیم پرداخت.
پایان بخش اول
ادامه دارد
چهارشنبه, سپتامبر ۲۲, ۲۰۱۰
بحثی در باره مقوله های نژاد و تئوری نژادی
فریدریش نیچه (1844 ـ 1900)
فیلسوف، شاعر و فیلولوگ کلاسیک آلمانی
از مؤسسین اگزیستانسیالیسم
از بانیان تئوری های راسیستی
به قلم گونتر هیدن
برگردان شین میم شین
1
نژاد
• نژاد یک مقوله بیولوژیکی و آنتروپولوژیکی است.
• در عالم جانوران هر نوعی به زیرنوع ها و بالاخره به نژادهای جغرافیائی تقسیم بندی می شود و در سیر انطباق خود با شرایط محیط زیست توسعه و تکامل می یابد.
• نژادهای حیوانی تابع قوانین طبیعی اند، آنها فرم وجودی نوع معینی را تشکیل می دهند و تحت تأثیر شرایط معینی (طبیعی و یا مصنوع انسان) می توانند به انواع جدیدی بدل شوند.
• نژاد انسانی بمثابه یک مقوله بیولوژیکی تابع قوانین اجتماعی است.
• نژادهای انسانی از گروه هائی از انسان ها تشکیل می یابند که دارای منشاء و شاخص های فیزیکی بغرنج خودویژه مشترک اند.
• با توسعه تولید، شاخص های نژادی توانائی انطباق خود با طبیعت را از دست می دهند و رابطه انسان با طبیعت رابطه ای باواسطه می گردد.
• به همان اندازه که انسان ببرکت توسعه تولید، خود را از پیوند بیواسطه با طبیعت آزاد می سازد، به همان اندازه هم نژادهای طبیعی در همدیگر ذوب می شوند و خود را به طبقات اجتماعی مبدل می سازند.
• نژاد در جامعه بشری یک مفهوم تاریخی است که در تحلیل نهائی بوسیله شیوه تولید مادی تعیین می شود.
• مراجعه کنید به تئوری نژادی.
2
تئوری نژادی
• تئوری نژادی عبارت است از تلاش غیرعلمی مبتنی بر سوء استفاده از بیولوژیسمبرای توجیه ایدئولوژیکی پراتیک بربرمنشانه طبقات بهره کش ارتجاعی در اعمال ستم، چپاول و قلع و قمع اقشار معینی از مردم، تجمعات سیاسی و چه بسا تمامی خلق یک کشور.
• از این رو دقیقتر خواهد بود اگر تئوری نژادی ـ بمثابه ایدئولوژی راسیسم ـ ایدئولوژی نژادی قلمداد شود.
• ما باید میان نژاد شناسی ـ بمثابه بخشی از آنتروپولوژی علمی ـ و تئوری نژادی تفاوت قطعی قائل شویم.
1
فرم های مختلف راسیسم
• راسیسم در فرم های تاریخی مختلف، خود نمائی کرده است.
• راسیسم در فرم مدرن خود، بخشی از سیاست و ایدئولوژی بویژه آنتی کمونیسم بورژوازی انحصاری ارتجاعی کلیه دول امپریالیستی را تشکیل می دهد، صرفنظر از اینکه آن در کدام یک از فرم های زیرین عمدتا بروز کرده باشد:
• آنتی سمیتیسم نژادی (بخصوص در آلمان فاشیستی)
• آپارتهاید نژادی (در آفریقای جنوبی و زیمبابوه)
• سیاه پوست ستیزی نژادی (در ایالات متحده آمریکا و انگلستان).
2
فرم های توجیه ایدئولوژیکی راسیسم
• فرم های توجیه ایدئولوژیکی راسیسم نیز گوناگونند.
• راسیسم علاوه بر فرم های تاریخی سابق، پایگاه ایدئولوژیکی و اجتماعی واقعی خود را و ترویج بین المللی اش را در اواخر قرن نوزدهم میلادی کسب کرده است:
• علت آن عبارت بود از گذار سرمایه داری به مرحله امپریالیستی اش.
• بواسطه راسیسم، گرایش عملی ـ سیاسی و ایدئولوژیکی بورژوازی ارتجاعی و نمایندگان آن تعیین می شود:
• با تحریف معارف معینی از حوزه علوم طبیعی و حقایق امور تاریخی ـ اجتماعی معین، راهی برای توجیه استثمار و ستم داخلی و خارجی و امکان غلبه بر تضادهای در حال رشد یافته می شود.
• ایدئولوژی نژادی در حال حاضر در نظرات فلسفی، اخلاقی، اجتماعی ـ سیاسی و غیره ایدئولوژی بورژوائی در وهله اول تحت تأثیر اویژنیک (علم بررسی بیماری های ارثی) اشاعه می یابد.
• ایدئولوژی نژادی استدلالات بیولوژیکی را در حیات اجتماعی مورد استفاده قرار می دهد، طبقات استثمارگر را به درجه قشر رهبران «طبیعی» ارتقا می دهد و برای توجیه حاکمیت آنان بر «فقرای پست» مورد سوء استفاده قرار می دهد.
• در رابطه ای تنگاتنگ با سوسیال ـ داروینیسم و همراه با تجاوزطلبی روزافزون امپریالیسم در داخل و خارج تجلیل از «نژاد سرور» استثمارگر ـ بطرزبیمارگونه ای ـ اشاعه می یابد و کار به تجلیل از تربیت نژاد جنگنده و جنگ طلب (نیچه، سورل) می رسد و توجیهی برای جنگ های امپریالیستی، قتل عام های استعماری و قساوت های فاشیستی علیه طبقه کارگر و اقشار اجتماعی دیگر یافته می شود. (چمبرلین، روزنبرگ، گریم، فوگت)
• راسیسم بهانه و توجیه ایدئولوژیکی برای کشتار خلق ها توسط امپریالیسم را فراهم آورده است.
• راسیسم بخشی از ایدئولوژی تجاوزگرانه و سیاست جنگ طلبانه امپریالیستی بوده است.
• شاخص اصلی سیاسی ـ ایدئولوژیکی راسیسم عبارت است از پیوند تنگاتنگ آن باآنتی کمونیسم از آغاز عصر مدرن (نخست بویژه در آلمان فاشیستی) و استحاله آن به ابزار خونین ترور داخلی (علیه یهودی ها در آلمان، علیه سیاهان در ایالات متحده آمریکا، آفریقای جنوبی و زیمبابوه).
• فرم نازیستی ایدئولوژی نژادی فاشیسم هیتلری (یهود آزاری نژادی، آنتی بلشویسم و اسطوره خون و زمین) که میان خلق ها رسوا شده بود، نتوانست پس از سال 1945 میلادی در کشورهای امپریالیستی حفظ و یا به قدرت برسد، اما توانست بویژه در آلمان فدرال بمثابه یهود آزاری و آنتی کمونیسم همراه با سیاست انتقام جوئی بورژوازی بزرگ حاکم توسعه و رواج یابد.
• راسیسم ـ بلحاظ علمی ـ نظریه ای کاملا بی پایه و باطل است.
• تعلق کلیه انسان های امروزی به نوع واحد اثبات شده است، اگرچه هنوز نحوه و زمان انشعاب گروه های مختلف انسانی احتیاج به تحقیق و توضیح دارد.
• علاوه بر این، طبقه بندی گروه های انسانی به نژادها (گروه های اصلی و فرعی) تنها بمثابه وسیله کمکی برای تشکیل یک سیستم بیولوژیکی (زوئولوژیکی) جهت مطالعه تفاوت های (مورفولوژیکی و فونکسیونی) طبیعی و تکامل کلیه گروه های انسانی عمدتا به شاخص های بیولوژیکی مربوط می شوند.
• چسباندن نژاد به ارزش، یعنی تعیین ارزش انسان ها بر مبنای تعلقات نژادی، همانقدرسوبژکتیویستی، ضد علمی، باطل، بی پایه و ضد انسانی است که ادعای نژاد خالص و پستی ناشی از اختلاط نژادهای انسانی.
پایان
سهشنبه, سپتامبر ۲۱, ۲۰۱۰
بزرگ ترین خانه دنیا
نوشته لئو لیونی
برگردان میم حجری
به یاد پدرم، ژنده پوش چشم سیر، که عمری در فقر زیست،
بی آنکه به بزرگتر کردن خانه اش ـ بهر بهائی ـ بیندیشد!
• روی کلم پیچ آبدار بزرگی حلزون های خانه بر دوش زندگی می کردند.
• آنها آرام و بی صدا در سراسر کلم می گشتند، خانه بر دوش از برگی به برگی می رفتند و ترد ترین جای کلم را برای خوردن می جستند.
• در میان آنها حلزون کوچکی بود، که با پدرش زندگی می کرد.
• روزی حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگ شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• «بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند!»
• و از آنجا که او عاقلترین حلزون ها بود، قصه «بزرگترین خانه دنیا» را برای حلزون کوچک نقل کرد :
• « یکی بود، یکی نبود!
• حلزون کوچکی بود، درست همسن و سال تو.
• یکی از روزها حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگتر شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• « بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند.
• مثلا به خودت نگاه کن، خانه تو کوچک است و خوبی اش این است که تو می توانی آنرا بآسانی همه جا ببری!»
• اما حلزون کوچک به حرف پدرش گوش نکرد.
• در سایه کلم پیچ بزرگی ایستاد و شروع کرد، به دور خود چرخیدن.
• اورادی زیر لب زمزمه می کرد، خودش را به اینور و آنور می زد، تنش را کش و وقوس می داد، غلت می زد و به خود می پیچید، تا اینکه سرانجام راه بزرگتر کردن خانه خود را کشف کرد.
• خانه حلزون کوچک بزرگ و بزرگتر شد.
• حلزون های دیگر که روی برگ های کلم پیچ نشسته بودند، حیرت زده می گفتند:
• «تو بزرگترین خانه دنیا را داری!»
• حلزون کوچک اما هنوز راضی نبود.
• دور خود می چرخید، زیر لب ورد می خواند و غلت می زد.
• تا اینکه خانه اش خیلی خیلی بزرگ شد و به یک کدو تنبل بزرگ شباهت پیدا کرد.
• حلزون کوچک هوس کرده بود که برای خانه اش گنبد و برج و بارو بسازد.
• برای این کار فقط کافی بود، که دمش را توی خانه اینور و آنور حرکت دهد.
• بعد گنبد و برج و بارویش را رنگ زد.
• برای این کار خودش را گوله می کرد، ورد می خواند و زور می زد.
• دلش از آرزو پر بود و آرزوها خانه را زیباتر می کردند.
• حالا دیگر حلزون کوچک نه تنها بزرگترین، بلکه زیباترین خانه دنیا را داشت و بدان فخر می کرد.
• روزی دسته ای از پروانه ها از بالای سر او می گذشتند.
• یکی از آنها گفت:
• «نگاه کنید!
• چه کلیسائی!»
• پروانه دیگر گفت:
• «این که کلیسا نیست، سیرک است!»
• و هیچکدام از پروانه ها نفهمید، که از فراز خانه یک حلزون کوچک می گذرند.
• خانواده قورباغه ها که راه برکه دوری را در پیش داشتند، به او که رسیدند، غرق تماشا شدند و بعدها یکی از آنها به دخترخاله اش گفت :
• «نمی دانی چه بود، از زیبائی!
• حلزون کوچکی بود و خانه اش به بزرگی یک کیک تولد بود!
• زیباترین خانه دنیا!»
• تا اینکه ....
• روزی حلزون های همسایه ی حلزون کوچک از او خدا حافظی کردند و برای پیدا کردن کلم پیچ دیگری به راه افتادند، چون از کلم پیچ شان فقط چند ساقه چوبی باقی مانده بود.
• حلزون کوچک اما نتوانست، همراه شان برود، چون خانه اش خیلی سنگین بود و مجبور شد همانجا بماند و گرسنگی بکشد.
• گرسنگی اش هر روز بیشتر و بیشتر شد و حلزون کوچک لاغر و لاغرتر!
• و آخر سر از او فقط خانه اش ماند و دیگر هیچ.
• خانه اش نیز پس از چندی خراب شد و هر تکه اش به سوئی افتاد و از بین رفت.»
• و قصه «بزرگترین خانه دنیا» به پایان رسید.
• حلزون کوچک اشک هایش را پاک کرد و بعد به یاد خانه خودش افتاد.
• با خود گفت:
• «می گذارم، به همان کوچکی که هست، بماند و وقتی بزرگتر شدم، هر جا که دلم خواست، می توانم بروم!»
• و چنین بود که حلزون کوچک روزی از روزها شاد و سبکبار به راه افتاد.
• می خواست جهان را ببیند.
• برگ های نازک را دید که در باد می لرزیدند.
• و برگ های چاق و چله را هم دید، که از سنگینی سر خم کرده بودند.
• جائی خاک شکاف برداشته بود!
• جائی بلورها زیر تابش آفتاب، درخششی زیبا داشتند!
• حلزون کوچک قارچ های رنگارنگ را دید.
• و ساقه های بلندی را دید، که گل های کوچک شان، انگار به او دست تکان می دادند!
• میوه کاج در سایه سرخس نشسته بود.
• و قلوه سنگ ها ـ ساییده و صاف ـ به تخم قمری شباهت داشتند!
• روی صخره ها گلسنگ روییده بود!
• درخت ها را پوست شان گرم می کرد.
• و شکوفه ها را شبنم سحرگاهی طراوت می بخشید!
• و چقدر شیرین و خوشمزه بودند!
• حلزون کوچک شاد و خندان می گشت.
• بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمدند و می رفتند، ولی قصه بابایش از یادش نمی رفت و وقتی می پرسیدند:
• «تو چطور، در این خانه به این کوچکی دلت نمی گیرد؟»، برای شان قصه «بزرگترین خانه دنیا» را نقل می کرد.
پایان
برگردان میم حجری
به یاد پدرم، ژنده پوش چشم سیر، که عمری در فقر زیست،
بی آنکه به بزرگتر کردن خانه اش ـ بهر بهائی ـ بیندیشد!
• روی کلم پیچ آبدار بزرگی حلزون های خانه بر دوش زندگی می کردند.
• آنها آرام و بی صدا در سراسر کلم می گشتند، خانه بر دوش از برگی به برگی می رفتند و ترد ترین جای کلم را برای خوردن می جستند.
• در میان آنها حلزون کوچکی بود، که با پدرش زندگی می کرد.
• روزی حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگ شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• «بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند!»
• و از آنجا که او عاقلترین حلزون ها بود، قصه «بزرگترین خانه دنیا» را برای حلزون کوچک نقل کرد :
• « یکی بود، یکی نبود!
• حلزون کوچکی بود، درست همسن و سال تو.
• یکی از روزها حلزون کوچک به پدرش گفت:
• «دلم می خواهد، وقتی بزرگتر شدم، بزرگترین خانه دنیا را داشته باشم.»
• پدرش گفت:
• « بعضی چیزها، بهتراست که کوچک باشند.
• مثلا به خودت نگاه کن، خانه تو کوچک است و خوبی اش این است که تو می توانی آنرا بآسانی همه جا ببری!»
• اما حلزون کوچک به حرف پدرش گوش نکرد.
• در سایه کلم پیچ بزرگی ایستاد و شروع کرد، به دور خود چرخیدن.
• اورادی زیر لب زمزمه می کرد، خودش را به اینور و آنور می زد، تنش را کش و وقوس می داد، غلت می زد و به خود می پیچید، تا اینکه سرانجام راه بزرگتر کردن خانه خود را کشف کرد.
• خانه حلزون کوچک بزرگ و بزرگتر شد.
• حلزون های دیگر که روی برگ های کلم پیچ نشسته بودند، حیرت زده می گفتند:
• «تو بزرگترین خانه دنیا را داری!»
• حلزون کوچک اما هنوز راضی نبود.
• دور خود می چرخید، زیر لب ورد می خواند و غلت می زد.
• تا اینکه خانه اش خیلی خیلی بزرگ شد و به یک کدو تنبل بزرگ شباهت پیدا کرد.
• حلزون کوچک هوس کرده بود که برای خانه اش گنبد و برج و بارو بسازد.
• برای این کار فقط کافی بود، که دمش را توی خانه اینور و آنور حرکت دهد.
• بعد گنبد و برج و بارویش را رنگ زد.
• برای این کار خودش را گوله می کرد، ورد می خواند و زور می زد.
• دلش از آرزو پر بود و آرزوها خانه را زیباتر می کردند.
• حالا دیگر حلزون کوچک نه تنها بزرگترین، بلکه زیباترین خانه دنیا را داشت و بدان فخر می کرد.
• روزی دسته ای از پروانه ها از بالای سر او می گذشتند.
• یکی از آنها گفت:
• «نگاه کنید!
• چه کلیسائی!»
• پروانه دیگر گفت:
• «این که کلیسا نیست، سیرک است!»
• و هیچکدام از پروانه ها نفهمید، که از فراز خانه یک حلزون کوچک می گذرند.
• خانواده قورباغه ها که راه برکه دوری را در پیش داشتند، به او که رسیدند، غرق تماشا شدند و بعدها یکی از آنها به دخترخاله اش گفت :
• «نمی دانی چه بود، از زیبائی!
• حلزون کوچکی بود و خانه اش به بزرگی یک کیک تولد بود!
• زیباترین خانه دنیا!»
• تا اینکه ....
• روزی حلزون های همسایه ی حلزون کوچک از او خدا حافظی کردند و برای پیدا کردن کلم پیچ دیگری به راه افتادند، چون از کلم پیچ شان فقط چند ساقه چوبی باقی مانده بود.
• حلزون کوچک اما نتوانست، همراه شان برود، چون خانه اش خیلی سنگین بود و مجبور شد همانجا بماند و گرسنگی بکشد.
• گرسنگی اش هر روز بیشتر و بیشتر شد و حلزون کوچک لاغر و لاغرتر!
• و آخر سر از او فقط خانه اش ماند و دیگر هیچ.
• خانه اش نیز پس از چندی خراب شد و هر تکه اش به سوئی افتاد و از بین رفت.»
• و قصه «بزرگترین خانه دنیا» به پایان رسید.
• حلزون کوچک اشک هایش را پاک کرد و بعد به یاد خانه خودش افتاد.
• با خود گفت:
• «می گذارم، به همان کوچکی که هست، بماند و وقتی بزرگتر شدم، هر جا که دلم خواست، می توانم بروم!»
• و چنین بود که حلزون کوچک روزی از روزها شاد و سبکبار به راه افتاد.
• می خواست جهان را ببیند.
• برگ های نازک را دید که در باد می لرزیدند.
• و برگ های چاق و چله را هم دید، که از سنگینی سر خم کرده بودند.
• جائی خاک شکاف برداشته بود!
• جائی بلورها زیر تابش آفتاب، درخششی زیبا داشتند!
• حلزون کوچک قارچ های رنگارنگ را دید.
• و ساقه های بلندی را دید، که گل های کوچک شان، انگار به او دست تکان می دادند!
• میوه کاج در سایه سرخس نشسته بود.
• و قلوه سنگ ها ـ ساییده و صاف ـ به تخم قمری شباهت داشتند!
• روی صخره ها گلسنگ روییده بود!
• درخت ها را پوست شان گرم می کرد.
• و شکوفه ها را شبنم سحرگاهی طراوت می بخشید!
• و چقدر شیرین و خوشمزه بودند!
• حلزون کوچک شاد و خندان می گشت.
• بهار و تابستان، پاییز و زمستان می آمدند و می رفتند، ولی قصه بابایش از یادش نمی رفت و وقتی می پرسیدند:
• «تو چطور، در این خانه به این کوچکی دلت نمی گیرد؟»، برای شان قصه «بزرگترین خانه دنیا» را نقل می کرد.
پایان
دوشنبه, سپتامبر ۲۰, ۲۰۱۰
بیولوژیسم به چه معنی است؟
به قلم گونتر هیدن و جورج کلاوس
برگردان شین میم شین
• بیولوژیسم یک جریان سوسیولوژیکی و فلسفی ـ تاریخی در ایدئولوژی بورژوائی است.
• بیولوژیسم دولت و جامعه را مترادف با ارگانیسم انسانی تلقی می کند و ادعا می کند که توسعه دولت و جامعه بر بنیان قوانین بیولوژیکی صورت می گیرد.
• بیولوژیسم مفهوم سازی بیولوژی را بطور مکانیکی به عرصه علوم اجتماعی منتقل می کند.
• بیولوژیسم «یاوه سرائی محض است.
• بکمک مفاهیم بیولوژیکی هرگز نمی توان به بررسی پدیده های اجتماعی و به تعیین متدهای علوم اجتماعی پرداخت»، لنین می گوید.
• زیرا در روند انسان شدن میمون های تکامل یافته ببرکت کار، قانونمندی های اجتماعی کیفیتا جدیدی پدید آمده اند و قانونمندی های بیولوژیکی حیات انسانی تابع آنانند.
• جامعه در مقایسه با ارگانیسم انسانی ـ بلحاظ کیفی ـ تابع قوانین دیگری است.
• هستی اجتماعی اگرچه وجود بیولوژیکی انسان را پیش شرط خود قرار می دهد، ولی در آن خلاصه نمی شود.
• از زمان بنیانگذاری ماتریالیسم تاریخی توسط مارکس و انگلس و کشف قوانین توسعه اجتماعی (بکمک آن)، بیولوژیسم به بخشی از ایدئولوژی های ارتجاعی و سیاست عملی ارتجاعی تبدیل شده است.
• وظیفه اجتماعی بیولوژیسم عبارت از این است که ساختار جامعه طبقاتی را بمثابه امری «طبیعی» و منطبق با سرشت انسانی قلمداد کند.
• این امر اما بدان معنی نیست که قانونمندی های عام مشترک میان کلیه سیستم های اجتماعی، جامعه بشری بطور کلی و بیولوژی وجود ندارد.
• مثلا ارگانیسم هائی که طی دو میلیارد سال، بدرجه حد اکثر انطباق نایل آمده اند، پس از رسیدن به سطح توسعه معینی، رابطه بغرنجی میان خودمختاری و هیرارشی (سیستم سلسله مراتبی) تشکیل می گردد.
• این اصل در هر جامعه ای که بطور ایدئال کار می کند، به صورت سانترالیسم دمکراتیک تحقق می یابد.
• چون قبل از کشف سیبرنتیک، دیالک تیک خودمختاری و هیرارشی، دیالک تیک رهبری توسط مراکز بالاتر و استقلال نسبی مراکز پایین تر (خود تنظیمگری) در علوم مربوط به ارگانیسم ها به روشن ترین وجهی نمایان می شدند، آنها بطور اشتباه آمیزی بمثابه اصول خاص بیولوژی تلقی شده اند.
• آنها اما در حقیقت امر، جزو اصول سیبرنتیک اند و پیاده کردن آنها در جامعه، ربطی به انتقال قانونمندی های بیولوژیکی بر جامعه ندارد.
• بیولوژیسم در صدد بیولوژیزاسیون جامعه بشری است.
• این تمایل بیولوژیسم واضحتر از همه، خود را در سوسیال ـ داروینیسم عیان می سازد.
• سوسیال ـ داروینیسم می کوشد اصول بیولوژیکی از قبیل تنازع بقاء، غلبه قلدران بر ضعیفان و نابود سازی آنها، انتخاب طبیعی و غیره را برای توجیه سیاست مبتنی بر استثمار و ستم طبقه سرمایه دار، به جامعه بشری انتقال دهد.
برگردان شین میم شین
• بیولوژیسم یک جریان سوسیولوژیکی و فلسفی ـ تاریخی در ایدئولوژی بورژوائی است.
• بیولوژیسم دولت و جامعه را مترادف با ارگانیسم انسانی تلقی می کند و ادعا می کند که توسعه دولت و جامعه بر بنیان قوانین بیولوژیکی صورت می گیرد.
• بیولوژیسم مفهوم سازی بیولوژی را بطور مکانیکی به عرصه علوم اجتماعی منتقل می کند.
• بیولوژیسم «یاوه سرائی محض است.
• بکمک مفاهیم بیولوژیکی هرگز نمی توان به بررسی پدیده های اجتماعی و به تعیین متدهای علوم اجتماعی پرداخت»، لنین می گوید.
• زیرا در روند انسان شدن میمون های تکامل یافته ببرکت کار، قانونمندی های اجتماعی کیفیتا جدیدی پدید آمده اند و قانونمندی های بیولوژیکی حیات انسانی تابع آنانند.
• جامعه در مقایسه با ارگانیسم انسانی ـ بلحاظ کیفی ـ تابع قوانین دیگری است.
• هستی اجتماعی اگرچه وجود بیولوژیکی انسان را پیش شرط خود قرار می دهد، ولی در آن خلاصه نمی شود.
• از زمان بنیانگذاری ماتریالیسم تاریخی توسط مارکس و انگلس و کشف قوانین توسعه اجتماعی (بکمک آن)، بیولوژیسم به بخشی از ایدئولوژی های ارتجاعی و سیاست عملی ارتجاعی تبدیل شده است.
• وظیفه اجتماعی بیولوژیسم عبارت از این است که ساختار جامعه طبقاتی را بمثابه امری «طبیعی» و منطبق با سرشت انسانی قلمداد کند.
• این امر اما بدان معنی نیست که قانونمندی های عام مشترک میان کلیه سیستم های اجتماعی، جامعه بشری بطور کلی و بیولوژی وجود ندارد.
• مثلا ارگانیسم هائی که طی دو میلیارد سال، بدرجه حد اکثر انطباق نایل آمده اند، پس از رسیدن به سطح توسعه معینی، رابطه بغرنجی میان خودمختاری و هیرارشی (سیستم سلسله مراتبی) تشکیل می گردد.
• این اصل در هر جامعه ای که بطور ایدئال کار می کند، به صورت سانترالیسم دمکراتیک تحقق می یابد.
• چون قبل از کشف سیبرنتیک، دیالک تیک خودمختاری و هیرارشی، دیالک تیک رهبری توسط مراکز بالاتر و استقلال نسبی مراکز پایین تر (خود تنظیمگری) در علوم مربوط به ارگانیسم ها به روشن ترین وجهی نمایان می شدند، آنها بطور اشتباه آمیزی بمثابه اصول خاص بیولوژی تلقی شده اند.
• آنها اما در حقیقت امر، جزو اصول سیبرنتیک اند و پیاده کردن آنها در جامعه، ربطی به انتقال قانونمندی های بیولوژیکی بر جامعه ندارد.
• بیولوژیسم در صدد بیولوژیزاسیون جامعه بشری است.
• این تمایل بیولوژیسم واضحتر از همه، خود را در سوسیال ـ داروینیسم عیان می سازد.
• سوسیال ـ داروینیسم می کوشد اصول بیولوژیکی از قبیل تنازع بقاء، غلبه قلدران بر ضعیفان و نابود سازی آنها، انتخاب طبیعی و غیره را برای توجیه سیاست مبتنی بر استثمار و ستم طبقه سرمایه دار، به جامعه بشری انتقال دهد.
• قلمداد کردن جامعه بشری بمثابه یک سیستم بیولوژیکی بدوی امکان عوامفریبی، تحریف افکار عمومی و اداره جامعه بر بنیان مکانیسم تحریک و پاسخ مورد نظر مکتب رفتارگرائی را پدید می آورد.
• سیبرنتیک به هیچکدام از اینها کوچکترین حقانیتی قائل نمی شود و هر تلاشی در عصر حاضر در جهت ارزیابی نتایج و متدهای سیبرنتیکی بر بنیان بیولوژیسم از نظر علمی بی پایه و مطرود است.
پایان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر