۷۵ درصد مردم اینجا معتاد هستند! + عکس
اینجا یک نقطه فراموش شده است. نقطه کوری در گرمی مرکز کشور که انگار کسی دلش نمی خواهد جویای حالش شود. اینجا «قصرچم» است. روستای فراموش شده ای حوالی ۱۰ کیلومتری شهررضا و ۹۰ کیلومتری نصف جهان، که از درو دیوارش دود و درد بیرون می ریزد. حالا من همراه بچه های بسیج سازندگی آمده ام به قصر چم، با یک دوربینی که نمی دانم چقدر می تواند قصه های تلخ این روستای ماتم زده را روایت کند. به روستا که می رسم مستقیم می روم دهیاری، قرار است فردا یک کاروان اردوی جهادی از اصفهان بیاید که همگی خانم هستند. دهیاری این روستا برعکس جاهای دیگری که رفتهام می گوید بحث عمرانی زیاد مهم نیست. قابل تحمل است. اما بیشتر مشکل فرهنگی داریم که باید به آن کمک شود. سراغ اهالی می روم از حرفهای اهالی می فهمم اعتیاد بیداد می کند. اینجا ۷۵ تا ۸۵ درصد اهالی معتاد هستند. دلم می ریزد و دنبال دلیل می گردم. دنبال دلیلی که برایم توجیه کند چطور روستایی در مرکز کشور می تواند این میزان آلودگی داشته باشد. شاید اگر لب مرز بود باورش کمی راحت تر بود. چه دلیلی می تواند داشته باشد جز اینکه اینجا از محلی تامین می شود؟ انگار عده ای کمر بسته باشند، اهالی اینجا را ریشه کن کنند. در این روستا چه خبر است؟
دوربینم را نامحرم ندانید
بچه های جهادی که می رسند سراغشان می روم و باهم کلی حرف می زنیم. التماسشان می کنم که دوربینم را نامحرم ندانند. بگذارند تا از تمام حرکاتشان عکس بگیرم. می دانم بعضی ها دلشان می خواهد کارهای خیرشان بین خودشان و خدا بماند، اما دوربینم باید همه چیز را ثبت کند. می گویم به خدا ریا نیست. بگذارید دیده شود. بگذارید اگر حتی دست و پای کسی را می مالید و پای حرف کسی می نشینید من عکس بگیرم. بگذارید این کارها به گوش بقیه برسد.
خانم ها آمده اند تا برای دخترهای قصرچم کلاس برگزار کنند. اما آنقدر جمعیت پسرها زیاد است و آنقدر مشتاقانه نگاهمان می کنند و از ما محبت طلب می کنند که مجبور می شویم برای آنها هم کلاس بگذاریم. اهالی می گویند معلم های مدرسه روستا به زور اینجا می آیند، برای همین حوصله بچه ها را ندارند و بچه ها را به شدت تنبیه می کنند و حتی با چوب می زنند. راست می گوید بچه ها مدام نگاهشان به جهادی هاست تا ببینند برایشان چه آورده اند. گویی که دنبال محبتی می گردند که هیچ وقت نداشته اند. کلاس های هنری و قرائت قرآن برایشان برگزار می شود و من عکس می گیرم. سرو کله زدن با پسرها خیلی سخت تر است. جهادی ها اصلا تندی نمی کنند اما گاهی آنقدر کار سخت می شود که صورت خیس و اشک بعضی جهادگرها را می بینم.
نگاه بچه ها ویرانم می کرد
من آمده ام هم از جهادی ها عکس بگیرم هم اینکه دردهای روستا را از لابه لای خانه های کاهگلی و ترک خورده روستا بیرون بکشم تا برای کسانی که نمی دانند روایت کنم. با دهیار روستا در کوچه پس کوچه های قصر چم چرخ می زنیم. روستا محله بالا و محله پایین دارد. اهالی محله بالا بیشتر به درد اعتیاد دچارند. ابتدا قبول نمی کردند که سراغشان برویم و عکس بگیریم.
گفتیم هدف از انتشار عکس ها کمک به روستا و اهالی است تا شاید راهی باز شود که بتوانند مشکلاتشان را حل کنند. در یکی از خانه ها را می زنیم و داخل می شویم. پیرزنی داخل حیاط نشسته است و مشغول مصرف مواد است. تا مرا می بیند گریه اش می گیرد و با صدای بلند قربان صدقه و قدو بالایم می رود. داد می زند و می گوید: «ببین با خودم چیکار کردم؟ ببین من چقدر بدبختم. ببین چه به روز بچه هایم آوردم.» دیگر کاری از دستش برنمی آمد. حالا همه بچه ها و عروس هایش نشسته اند و باهم هروئین می کشند.
وارد چند خانه می شوم و اوضاع همین است. باور کنید اینطور نیست که بگویم بنشینند و من عکس بگیرم. وقتی وارد می شوم بساطشان پهن است و فقط دورش می نشینند. حتی عین خیالشان نیست که این صحنه را دوربینم ثبت می کند. ثبت این صحنه ها دستهایم را می لرزاند. پسربچه ای گوشه کادر من نشسته که توی چشمهای مادرش زل زده و مصرف مواد را سیر نگاه می کند. این صحنه و این نگاه ویرانم می کند.
من بارها از صحنه های تلخ عکس گرفته ام، از زلزله، طوفان، سیل عکس گرفته ام. از بیرون کشیدن جنازه عکس گرفته ام از گریه بازمانده ها عکس گرفته ام. اما این عکس و این نگاه نابودم می کند. بغلش می کنم و می بوسمش، توی چشمهایش نگاه می کنم و می گویم ناراحت نباش همه چیز حل می شود. حالا نمی دانم این حرفها را واقعا به او می گویم یا به خودم و اینکه واقعا همه چیز حل می شود؟ صحنه ای که مرا ویران کرد صحنه بی تکرار هر روز و هر شب بیشتر بچه های قصر چم است.
اعتیاد تکراری ترین قصه بچه های روستاست
حالا می فهمم چرا این بچه ها پرخاشگرند. چرا آرام و قرار ندارند. چرا نظم پذیر نیستند. من نشسته ام و به تمام این چراها نگاه می کنم و عکس می گیرم. من اردوی جهادی زیاد رفته ام. به بسیاری از مناطق محروم سرزده ام. ۵ دقیقه با بچه ها سروکله می زنیم بعد هم چیز تمام می شود. آرام می نشینند سرکلاسشان و به حرفهای معلم گوش می دهند. اما اینجا اصلا اینطور نیست. برای دخترها کلاس می گذاریم و می گوییم پسرها فعلا نیایند در عوض فردا فوتبال بازی می کنیم.
اما مدام شیطنت می کنند و نمی گذارند کار پیش برود. به هم سنگ پرت می کنند و دادوبیداد می کنند. یکی از بچه ها روبرویم می ایستد و صادقانه حرف می زند: « آقا مجتبی من به شما قول دادم این کارها را نکنم. اما نمی دانم چرا دوباره انجام می دهم. اصلا دست خودم نیست. خودم قول می دهم اما نمی دانم چرا نمی توانم عمل کنم. ما عادت کردیم تا کسی چوب دستش نباشد حرفش را گوش ندهیم.» توی چشمهایش نگاه می کنم و می گویم: «اشکال ندارد. دوباره قول می دهی. وگرنه من هیچ وقت چوب دستم نمی گیرم.»
بچه ها را جمع کرده ام فوتبال بازی کنیم. هرکس برای خودش زیر توپ می زند. یک عده آنطرف تر طناب بازی می کنند و یک عده هم برای خودشان می دوند. اصلا حرف گوش نمی دهند. مشکل اینجاست که اصلا نمی توانند حرف گوش دهند. برای همین بچه های اردو جهادی این منطقه خیلی اذیت می شوند. سر این بچه ها نمی شود داد زد، داد که بزنی کار خراب تر می شود. می فهمند تاثیرگذار بودند و حالا دستت می اندازند. آنقدر کمبود محبت دارند و آنقدر خالی از محبت هستند که شما برای یاد دادن یک موضوع باید یک ساعت قربان صدقه بروی تا ۱۰ دقیقه بتوانی چیزی یادشان بدهی. دلیلش هم کاملا مشخص است. بچه ۷ ساله ای که مادر جلوی چشمش هروئین می کشد و در چنین محیطی بزرگ شود قرار است چطوری باشد؟ چطور تربیت شود؟ او آیندهاش را جلوی چشمش می بیند. به خدا اگر از این بچه های معصوم کم سن و سال تست اعتیاد بگیری همه معتادند. آنها هر روز با بوی مواد مخدر می خوابند و بیدار می شوند. حتی برای کسی مهم نیست که روزی آنها هم معتاد شوند یا نه، انگار این قصه بدیهی ترین قصه خانواده است.
به قصر چمی ها کار نمی دهند
در قصرچم قلعه ای وجود دارد که اسمش را کسی نمی داند. یک قلعه باستانی که شاید با ارگ بم بتوان مقایسه اش کرد. اما انگار این قلعه هم در خاموشی رسانه ها فراموش شده است. قلعه ای که اگر زنده شود جاذبه توریستی بی نظیری خواهد شد. اما حالا زیردست و پای بچه های روستا، بین سنگ اندازی ها و شیطنت هابشان هر روز فرسوده تر می شود.
اینجا زمین کشاورزی هم زیاد دارد. اما رونقی ندارد که درآمد ویژه ای برای روستا داشته باشد کاش کسی بود که می توانست این زمین های کشاورزی را زنده کند. اهالی می گویند گچ کارهای قصرچمی همه جا معروفند اما چون اسم این روستا بد در رفته بیکار نشسته اند. این اتفاق برای جوان های سالم روستا هم افتاده است. تا می فهمند اهل این روستا هستند کار به آنها نمی دهند. باز توی گوشم زنگ می خورد که انگار همه می دانند در قصرچم چه خبر است جز آنهایی که باید بدانند.
وارد خانه ها که می شوم یا مرد معتاد دارند یا زندانی، روی دیوار بعضی خانه ها دار قالی می بینم و می فهمم قالیبافی بلدند. توی دلم خوشحال می شوم. کلی قول و وعده می دهم که تمام تلاشم را برای رونق کارشان انجام دهم. بلافاصله به خانم حسینی تماس می گیرم. خانم حسینی کارگاه قالیبافی دارد. تا کنون توانسته با آموزش های گسترده قالیبافان زیادی را تربیت کند که هم به صنعت فرش کشور کمک شود هم بتوانند به امرار و معاش زندگی کمک کنند.
مثل همیشه قبول می کنند. هفته بعد با روی باز به روستا می آیند و برای زنان قالیباف حرف می زنند. هیچ بلندگویی درکارنیست. هرچه می گوید با فریاد برای جمعیت تکرار می کنم. عده ای می گویند ما گره های شما را یاد نمی گیریم اما خانم حسینی حوصله می کند و با مهربانی می گوید: « خودم یادتان می دهم» ۲۰۰ نفر ثبت نام می کنند اما فقط ۶۰ نفرشان باقی می ماند بقیه مشکلات جسمی را بهانه می کنند. شاید هم باورشان نمی شود کسی برای کمک آمده است.
چرا کسانی که باید ببینند نمی بینند؟
جوان خوش قدوبالایی را می بینم که در روستا راه می رود. هیکل چهارشانه و ورزشکاری دارد. ساده ترین سوالی که به ذهنم می رسد را فوری می پرسم. اینکه اعتیاد دارد یا ندارد؟ جواب می دهد که حتی سیگار هم نمی کشد چه برسد به اینکه اعتیاد داشته باشد. می گویم پس چرا به اهالی کمک نمی کنید که اعتیادشان را ترک کنند. جواب محکمی می دهد و می گوید: « چون نمی خواهند و کسی نمی گذارد ترک کنند!» ترک کردن معتادها کار راحتی نیست. اینجا اعتیاد خانوادگی است.
اگر همه معتادها بروند بچه ها بی سرپرست می مانند و کسی نیست حواسش به آنها باشد. اگر برنامه ای هم برای ترک باشد باید یکی یکی بروند. شاید روزانه کلی خرج اعتیاد کنند اما از ترک اعتیاد که حرف می زنیم می گویند پول ندارند. اهالی می گویند تا جوانی در روستا ورزش می کند و سالم است سعی می کنند هرطور شده معتادش کنند. نباید هم دلشان بخواهد. چون در این روستای ۲۵۰۰ نفره ماهی چندین میلیون دود می شود. کلی سوال می ریزد توی سرم. مگه این روستا چند نفر دارد که نشود سروسامانش داد؟.چرا کسی دلش نمی خواهد اینجا آرام بگیرد؟ چرا هیچ اراده ای وجود ندارد؟ چرا هیچ کس این فاجعه انسانی را نمی بیند؟ چرا هرکسی می آید حرفهای کلی می زند و می رود؟ من نسل کشی بچه های قصر چم را از توی کوچه های خاکی روستا می بینم چرا آنهایی که باید ببیند نمی بینند؟ چرا این فاجعه انسانی سروصدایی ندارد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر