نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه


رهبری که زیاد حرف می زند!

رهبری که زیاد حرف می زند!

یک: من شادم از شادمانیِ مردم. حال که با قطره چکان های هسته ای، یک تبسمِ نیم بند بر لب مردمانِ ناشاد این سرزمین افشانده اند، چرا این شادمانی را با ورق زدنِ پس و پشتِ قضایا بکامشان تلخ کنم؟ بله، شاد باشیم عزیزانِ گم کرده خنده. ما ناخودی ها به همین تبسم قانعیم، خودی ها البته اجازه دارند غش غش بخندند. می گویم: چه تبسم ها و عجب غش غش های گرانقیمتی!
دو: صبحِ روز دوشنبه ای که گذشت، به سمتِ خانه ی دکتر ملکی می رفتم. در راه زنگ زدم آماده باشد تا باهم برویم به قدمگاه جدیدمان. کجا؟ دفتر کارخانه ی لاستیک دنا. با این که من مایل نبودم پیرمردِ شیر جگر در روزِ نخستِ دنا به آنجا بیاید، خودش اما اصرار بر آمدن داشت. حتی به من سپرده بود که یک نوشته برای وی آماده کنم در خصوص ممنوع الخروجی اش تا آن را بالا بگیرد و نشان همه بدهد. دکتر ملکی چند بار برای من وا گفته بود از احساسی که در وجودش پای می کوبد از مرگ. با همان تنِ رنجورش چه تکاپوها که بکار نبسته بود برای گرفتن گذرنامه. ناجوانمردها سرِ کار گذاشته بودند پیرمرد را. این به دیگری می سپرد و دیگری جا خالی می کرد.
نیز چند بار آه کشیده بود پیش من که: نا مسلمانها من مگر چه می خواهم از شما؟ من هفت سال است که پسرم را ندیده ام. می خواهم بعدِ هفت سال بروم پسرم را ببینم. پسری که از پنج سالگی با زندان و سالن ملاقات و هیاهوی مردم مضطرب درگیر بوده تا این اواخر که پسرم برای ادامه ی تحصیل بخارج رفت و اینها مرا خودشان بناچار از زندان بیرون کردند.
دکتر ملکی گوشی را که برداشت، شنیدم صدا، صدای همیشگیِ دکتر نیست. چرا که از اعماقِ درد بدر می آمد. گفت که شب گذشته آمپولی تزریق کرده و کلاً حالش دگرگون است. و گفت: ای بسا بیایم آنجا و اوضاعم بهم بریزد و موجب زحمت تان بشوم . یکجور احساس شرم نیز در صدایش بود. این که نکند نوری زاد این نیامدن را حمل بر رفیقِ نیمه راهی اش بکند. برایش آرزوی سلامتی کردم. خودش می داند که من چقدر می خواهمش. باور کنید انسانیت و سلامتِ نفسی که من در این پیر دیده ام، در بسیاری از آیت الله ها ندیده ام.
سه: تن پوشِ تنهایی را به تن کردم و یک تنه رفتم و سرِ ساعت ده صبح ایستادم جلوی ساختمان لاستیک دنا که درش بسته بود و ندانستم چرا. نوشته هایی با خود برده بودم. دو تایش را انتخاب کردم و بالا گرفتم. من اموالم را باید از سپاه پس می گرفتم. اگرچه با معرکه ای که با تن پوشِ تنهایی ام آراسته بودم. و من با این تنهایی چه الفت ها که ندارم. من و تنهایی عالمی داریم با هم. او می خروشد و می خراشد و من می نیوشم.
با تماشای اوضاع اطراف، دانستم این مکان چه ظرفیت های محشری دارد برای ایستادن و خواسته های خود را خواستن. میدان ونک و نبش گاندی. محلی پر رفت و آمد از هر جهت. ستوان چهل ساله ای که اتومبیل ها را هدایت می کرد، با تماشای پیرمرد تنهایی که دو نوشته ی ” اموال مرا سپاه چهار سال پیش برده و پس نمی دهد” و ” دزدان در امان و فرزندان ما در زندان” دوستانه گفت: اینجا چرا؟ برو جلوی مجلس. لبخندی زدم و گفتم: کاربرد اینجا بیشتره جناب سروان. یک دقیقه نگذشته بود که یکی از کارکنان دنا از ساختمان بیرون آمد و بنای اعتراض نهاد که چرا اینجا؟ با وی دهان بدهان نشدم.
مأمور حراست ساختمان دنا نیز بیرون آمد. که مردی جوان و نسبتاً فربه بود و دورا دور مرا می پایید. مرد معترض می گفت: من خودم از سهامداران دنایم و ده هزار سهم دارم و حضور اینجوریِ شما آبروی دنا را می برد. رفت که پلیس را خبر کند. در این هنگام زن و مردی آمدند و با اشتیاق تمام در کنارم ایستادند به اعتراض. من نمی شناختمشان. احتمالاً از دوستان فیسبوکی من بودند و خبر داشتند که من از ده صبح تا دوازده آنجایم. از هردویشان تشکر کردم و هرچه از مخاطراتِ پیش رو گفتم تا بروند، نپذیرفتند و ماندند. به هر کدامشان یک نوشته دادم تا بالا بگیرند. بانوی جوان نویسنده نیز بود. یکی از نوشته هایش را همانجا به من هدیه داد.
چهار زوج جوانی که از آنجا رد می شدند، کمی دور تر ایستادند و با هم پچ پچی کردند و هر دو آمدند طرف من. بانوی جوان مقدمه ای چید و سرآخر گفت خیال دارد با شوهرش به خارج بروند اما ویزا نمی دهند. مرد گفت: اگر اجازه بدهید عکسی با شما بگیریم شاید با همین عکس بتوانیم پناهندگی بگیریم. چه باید می گفتم؟ خیلی ها با من عکس گرفته اند. این دو نیز عکس شان را گرفتند و شادمان رفتند.
پنج نگاه مردمِ سواره و پیاده ای که از آن اطراف می گذشتند، هم کنجکاوانه بود و هم محترمانه. بعضی هاشان حتی راهِ رفته را بر می گشتند و نوشته ها را با دقت می خواندند. چیزی نگذشت که دو جوان خبرنگار آمدند. خودشان می گفتند از ایسنا اند. جوانِ عکاس چپ و راست عکس می گرفت و کسی متعرضش نبود. تا پایان من ندیدم کسی از این دو نفر کارت شناسایی بخواهد بخاطر عکس هایی که از همه می گرفتند. و این دو چه صمیمی بودند با جناب سرگرد.
شش آقا داوود آمد. دوست همراهی که هماره همراهِ همه بوده است در این چند سال. از همراهی با بانوان پارک لاله تا خانواده ی ستار بهشتی تا هر معترضی که بیمار می شود تا هر زندانی سیاسی که از زندان مرخص می شود یا به مرخصی می آید. به آقا داوود نیز دو تا از نوشته هایم را دادم. شدیم چهار نفر. گروهبان دویی آمد با همه ی تجهیزاتش. از بیسیم تا کلت کمری. گفت که شما باید مجوز داشته باشید برای ایستادن در اینجا. گفتم: من خودم مجوز. گفت: شوخی نمی کنم. گفتم: من نیز. گفت: می برمتان کلانتری. گفتم: ماشین بیار و ببر. این گروهبان برای راندنِ ما هر چه ترفند می دانست بکار بست. در محوطه ی کوچک جلوی ورودیِ دنا قدم می زد و با سهامدار دنا صحبت می کرد و با بی سیم با کلانتری تماس می گرفت و بلند بلند به یکی می گفت: چهار نفری هستند. روی کاغذشان اینها را نوشته اند. الآن جمع شان می کنم می آورمشان. این تماس بی سیمی لابد باید ما را می ترساند. اما این تازه شروع ماجرا بود. زن و مردی که برای همراهی آمده بودند، خداحافظی کردند و رفتند.
هفت یک مأمور جوان لباس شخصی آمد و در اطراف ما پرسه زد. آقا داوود این جوان را شناخت. او را در دانشگاه خواجه نصیر دیده بود. جایی که دکتر اکسیری فرد در آنجا به اعتراض ایستاده بود. آقای اکسیری فرد، دکتر درس خوانده و متخصصی است که بخاطر صدای نازکش رسماً از دانشگاه خواجه نصیر اخراج کرده بودندش. این اخراج باعث می شد او در هیچ کجا پذیرفته نشود. یک روز من و آقای دکتر ملکی و خانم ستوده اجازه گرفتیم و رفتیم به دیدن رییس دانشگاه خواجه نصیر تا هم بدانیم ماجرا از چه قرار است و هم بلکه بتوانیم وساطت کنیم. دکتر اکسیری فرد هم آمد. در آن نشست دو ساعت و نیمه، رییس دانشگاه خواجه نصیر و معاون آموزش این دانشگاه که ته ریش های آنچنانی شان نشان از مسلمان بودن و شیعه بودن و معتقد بودن و درست بودن و صادق بودنشان داشت، رسماً و با وقاحتِ تمام به ما سه نفر دروغ گفتند تا دکتر اکسیری فردِ بی نوا را مقصر جلوه دهند و خود را محق.
من آن روز از آن نشست که بیرون زدیم به دکتر ملکی گفتم: آدم نان از تهیدستی بخورد اما نرود به خارج از کشور و با پول این مردم درس بخواند و بعدش بیاید اینجا و نرم نرم از نردبان مخصوص این جماعتِ چاکر پسند بالا برود و بشود رییس دانشگاه و در جایگاه ریاست دانشگاه در یک جلسه ی شش نفره ی دو ساعت و نیمه، سر تا سر دروغ بگوید و زل بزند به چشم مخاطبانش و هیچ نیز نگوید: من برای باقی ماندن در این جایگاه، فشار و تهدید برادران بسیج دانشگاه را پذیرفتم و دکتر اکسیری فرد را بخاطر صدای زنانه اش از کار برکنار کردم و خودم هم بهانه هایش را آراستم. حالا هی این دکتر اکسیری فرد بی پناه برود پر پر بزند که: بار علمی و تخصصیِ من چه می شود از این پس؟
هشت: جناب سرگرد در لباس شخصی آمد. ابتدا از درِ تهدید داخل شد اما پشت بندش بنای دوستی نهاد تا مگر شعله ی این فتنه ای را که از حوزه ی مسئولیت وی و کلانتری وی سر بر آورده بود فرو بنشاند. این جناب سرگرد زمین و زمان را بهم دوخت تا مگر ما بی خیالِ لاستیک دنا شویم اما هر چه در اصرار خود پیش می رفت، ما را مصمم و آرام و بی خیالِ کلانتری و زندان و دستبند می یافت. برای عبرتِ من حتی گفت: آقای نوری زاد، کاری نکن که در نگاه مردم خل و چل جلوه کنی. مثل این آدم شیرین عقلی که می گفتند استاد بوده و یک چند وقتی می آمد جلوی دانشگاه خواجه نصیر می ایستاد و مردم هیچ نگاهش هم نمی کردند. و گفت: این استاد را بردند به جایی که هیچ اثری ازش ندیدم من بعدش.
نه: پیربانویی آمد فهیم و زخم خورده و سخت به تنگ آمده. درس خوانده بود و آشنا و حساس به امور جاریِ کشور. خانه ای داشت در معرضِ مصادره. و کاملاً ناجوانمردانه. مصادره ای که سنگش را زیرکترها به خانه اش انداخته بودند و این پیربانو و همسر فرتوتش سرگردانِ دادگاهها بودند برای برداشتن و بیرون انداختنِ این سنگ. جناب سرهنگ به این پیربانو می گفت: برو خدا را شکر کن که در این کشورِ آرام و امن داری زندگی می کنی. ببین کشورهای اطراف را که چه اوضاعی دارند؟ این پیربانو آنچنان با جناب سرهنگ به مصافِ مجادله رفت که جناب سرگرد خسته و خلع سلاح خود را رهانید و از من پرسید: برنامه ات چیست آقای نوری زاد. که من گفتم: والا من نوشته بودم که هر دوشنبه می آیم اینجا، اما می بینم این نقطه چه جای خوبی است برای اعتراض. و گفتم: شاید بجای هفته ای یک روز، هر روزه اش کردم. تا این را گفتم، جناب سرگرد به التماس در آمد که: نه تو را به ابوالفضل، همان هفته ای یک روز کافی است. بگذار ما به کار و زندگیمان برسیم. و گفت: ماه رمضان تمام می شود و می بریمت کلانتری و ازت پذیرایی می کنیم با چای و میوه و احترام.
ذهنِ این جناب سرگرد، طبقه بندی و مرتب شده بود به ضرورتِ حجابِ حتمیِ بانوان و هیچ رغبتی به دزدی ها و اختلاس ها نداشت. جوری که تا از دزدی سرداران سپاه و دزدی های فرماندهان نیروی انتظامی و سردار احمدی مقدم گفتم، بلافاصله به دفاع در آمد که: احمدی مقدم فرمانده ی من بود و هیچ خطایی نداشت. گفتم: شاید تنها خطایش این بود که می خواست مستقل از سپاه و بیت رهبری برای خود دم و دستگاهی بپردازد و حق و حسابی به این دو نپردازد.
ده: بانو حکیمه شکری بعد از سه سال از زندان بدر آمد. در این سه سال، تنها سه روز به وی مرخصی داده بودند. خویشان و مشتاقانِ این بانوی خوب رفته بودند جلوی زندان اوین تا همانجا با بیرون آمدن این بانو از زندان شادمانی کنند و هورایی بکشند و کبوترهای خود را رها کنند. چهار پنج ساعت ایستاده بودند اما خبری نشده بود. مسئولان زندان خبر داده بودند که تا در اینجا هستید ما آزادش نمی کنیم. پراکنده که شده بودند، آزادش کرده بودند. در خانه، حکیمه بانو برای من از زندانیان بند نسوان گفت. و از بانوان شریف و بی حاشیه و بی آزار بهایی. و دو بانوی بهایی که هرکدام به بیست سال زندان محکوم اند به صرف بهایی بودن. و اکنون هفت سالی هست که بدون یک روز مرخصی در زندان اند تا جگر آیت الله های ما خنک شود از زجری که بهاییان می کشند.
یازده: فردایش رفتم به منزل پدر و مادر سعید زینالی. به یاد آغازِ هفدهمین سالی که سعید را برده اند و بر نگردانده اند. در آن خانه ی کوچک و آسمانی، همه ی آسیب دیدگان و معترضان حضور داشتند و یک چند نفری نیز صحبت کردند و شعر خواندند. حکیمه شکری نیز که دیروزش از زندان آزاد شده بود برای ما از مادرانی گفت که همین اکنون در زندان اند. مادرانی که فرزندانی دارند از نوزاد تا کودک تا نوجوان اما بی هیچ مرخصی.
دوازده: آقای خامنه ای زیاد حرف می زند. با اطمینان می گویم: تنها شاید در این سالهای رهبری، وی بیش از همه ی رییس جمهورهای آمریکا سخن گفته است. گرچه فراوان سخن گفتنِ منبریان، یک عارضه ی فرهنگی و علت اصلی بی فرهنگیِ ما ایرانیان است، که یک نفر هی سخن بگوید و دیگران خموش باشند و هیچ نپرسند و هی مرتب نصحیت شوند و هی ترسانده شوند و هی تلکه شوند و جز به اشاره ی همان منبری هیچ به چپ و راست نلغزند و از جاده ی مخصوص آنان هیچ بیرون نیفتند، با این همه اما این فراوان سخن گفتن دلایل بنیادینی دارد که می گویم:
افرادی که بی دلیل و بی آنکه سخنی داشته باشند، فراوان سخن می گویند، یا نان شان در سخنگوییِ فراوان است، یا تلاش دارند ذهن مخاطبان خود را جوری بیارایند که بعداً بکارشان بیاید، یا خطاهایی مرتکب شده اند و با فراوان سخن گفتن بنا بر پاک نشان دادنِ خود و فریب مخاطبان دارند. در باره ی آقای خامنه ای همه ی این گزینه ها درست است. وی در همه ی این فراوان گویی ها، خود را یک عقل کل و یک معترض و یک دانای بی اعوجاج ترسیم کرده است. هنوز نیز همین شیوه ی پر برکت را در پیش دارد بی هیچ واهمه ای و بی هیچ اعتنا به مردمی که می فهمند وی چه می کند و چه می گوید. وی با فراوان گویی، به مخاطبان هماره ی خود یاد آور می شود که: مرا ببینید و مرا به یاد داشته باشید که من دانای کل و همه کاره ی این مملکتم بلاتردید. این عکس های بزرگی که در همه جا از رهبر نصب کرده اند نیز در راستای همین فراوان گویی است. با این برآیند که: ای مردم، بیاد داشته باشید این نانی که می خورید و این نفسی که می کشید به صدقه سری حضرت آقاست. مباد از یاد ببرید و شکرش بجای نیاورید؟!
تازه ترین شیرین کاریِ وی در سخن گفتنِ فراوان، همین داستان بورسیه های دزدی است که شخصاً زد زیر همه ی کاسه کوزه ها، و لقمه را رسماً و قانوناً فرو تپاند به دهان بچه های خودی تا کور شود هر آنکه نتواند دید. بعدش همین چند روز پیش بند کرد به واژه ی ” اسلام رحمانی” و بیخ این واژه را بیرون کشید که نخیر، کی گفته اسلام فقط رحمانی است. در اسلام زدن و کشتن و زندانی کردن و مصادره و نفی بلد و روفتن دار و ندار حق و حقوق مردم نیز هست. خلاصه یک وقت هواییِ حال و هوای اعلامیه ی جهانیِ حقوق بشر نشوید که ما خودمان خودکفاییم و برای خودمان مفاد و مواد و اعلامیه ی مخصوص بخود داریم.
صادقانه می گویم: در همین نشست چهارساعته با دانشجویانِ یکدست و گزینش شده، رهبر، سی چهل سخن ناصادقانه و نادرست دارد که می شود در باره اش سی چهل ساعت سخن گفت. خدا رحم کند به ما و به سخنان مطول ایشان در باب توافق هسته ای و برکات آن و پیروزی های ناشی از رهبریِ داهیانه ی حضرتِ ایشان. خسارت دو جانبه که می گویند یعنی همین. هم در داستان هسته ای، هست و نیست مان به باد رفته و هم باید بنشینیم و بشنویم سخنِ دراز دامنِ حضرت رهبری را در باب چونیِ زیرکی های اسلامیِ حضرت ایشان.

هیچ نظری موجود نیست: