بخشی از شعربرخیز شتربانا بر بند کجاوه. ادیب الممالک فراهانی
كز چرخ همى گشت عيان رايت كاوه
برشاخ شجر برخاست آواى چكاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه
در ديده من بنگر درياچه ساوه
وز سينه ام آتشكده پارس نمودار
**
از رود سماوه، زره نجد و يمامه
بشتاب و گذر كن به سوى ارض تهامه
بردار، پس آنگه گهر افشان سر خامه
اين واقعه را زود نما نقش به نامه
در سلك عجم، بفرست با پر حمامه
تا جمله ز سر گيرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن، كبك به كهسار**
مرغان بساتين را، منقار بريدند
اوراق رياحين را، طومار دريدند
گاوان شكم خواره،به گلزار چريدند
گرگان، ز پى يوسف بسيار دويدند
تا عاقبت او را سوى بازار كشيدند
باران بفروختندش و اغيار خريدند
آوخ ز فروشنده، دريغا ز خريدار!
**
ماييم كه از پادشهان باج گرفتيم
زآن پس كه از ايشان كمر و تاج گرفتيم
ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم
اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم
وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم
ماييم كه از دريا امواج گرفتيم
وانديشه نكرديم ز طوفان و ز تيار
**
در چين و ختن، ولوله از هيبت ما بود
در مصر و عدن، غلغله از شوكت ما بود
در اندلس و روم، عيان قدرت ما بود
غرناطه و اشبيليه، در طاعت ما بود
صقليه، نهان در كنف رايت ما بود
فرمان همايون قضا، آيت ما بود
جارى به زمين و فلك و ثابت و سيار
**
خاك عرب از مشرق اقسى گذرانديم
وز ناحيه غرب به افريقيه رانديم
درياى شمالى را بر شرق نشانديم
وز بحر جنوبى به فلك گرد فشانديم
هند از كف هندو، ختن از ترك ستانديم
ماييم كه از خاك بر افلاك رسانديم
نام هنر و رسم كرم را بسزاوار
**
امروز گرفتار غم و محنت و رنجيم
در داو، فره باخته اندر شش و پنجيم
با ناله و افسوس در اين دير سپنجيم
چون زلف عروسان همه در چين و شكنجيم
هم سوخته كاشانه و هم باخته گنجيم
ماييم كه در سوگ و طرب قافيه سنجيم
جغديم به ويرانه، هزاريم به گلزار
**
اى مقصد ايجاد، سر از خاك بدر كن
وز مزرع دين، اين خس و خاشاك بدر كن
زاين پاك زمين، مردم ناپاك بدر كن
از كشور جم لشكر ضحاك بدر كن
از مغز خرد نشاه ترياك بدر كن
اين جوق شغالان را از تاك بدر كن
وز گله اغنام، بران گرگ ستمكار
**
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ مى ناب گرفته
وز سوزش تب پيكرمان تاب گرفته
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بيمايه و صحت شده بيمار
**
ابرى شده بالا و گرفته است فضا را
از دود و شرر تيره نموده است هوا را
آتش زده سكان زمين را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاك گيا را
اى واسطه رحمت حق، بهر خدا را
ز اين خاك، بگردان ره طوفان بلا را
بشكاف ز هم سينه اين ابر شرر بار
**
چون بره بيچاره به چوپانش نپيوست
از بيم به صحرا در، نه خفت و نه بنشست
خرسى به شكار آمد و بازوش فروبست
با ناخن و دندان، ستخوانش همه بشكست
شد بره ما طعمه آن خرس زبر دست
افسوس از آن بره نوزاده سرمست!
**
فرياد از آن خرس كهن سال و شكم خوار!
چون خانه خدا خفت و عسس ماند ز رفتن
خادم پى خوردن شد و بانو پى خفتن
جاسوس پس پرده، پى راز نهفتن
قاضى همه جا در طلب رشوه گرفتن
واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند، نه موقع گفتن
و آمد سر همسايه برون، از پس ديوار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر