نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

او امید رضا میر صیافی بود
مینا اسدی

 
می گردم...در خانه ...و در خیابان و هنوز "هفت سین"ام چیزی کم دارد. از دوست می پرسم ...از آشنا می پرسم...از... همه ی کسانی که عرق ریزان می دوند تا مباداسفره ی " هفت سین " شان چیزی کم داشته باشد .آنها هم نمیدانند ...همه گیج و مات و حیران به دنبال گمشده ای می گردند که در بساط عید پیدا نمی شود . سنبل؟...سمنو؟... سماق ؟ سبزه ؟...سیر؟...سکه ؟.سیب ؟ .. همه ی اینها را دارند اما باز هم سرگردان ،طول و عرض دکان ها را متر می کنند .بالا و پایین می روند. دوباره بر می گردند...قیمت همه چیز را می پرسند ... پولهایشان را می شمارند ...به خانه های سرشار از گل و روشنایی باز می گردند .می خورند ...می نوشند...هدیه می دهند...هدیه می گیرند ...می خندند ...قهقهه میزنند ...میرقصند ...درآغوش می کشند...عشقبازی می کنند ...جنگ و صلح شان ساعتی بیش نیست . هر چه بیشتر پیش می روند کمتر احساس رضایت می کنند.
اما من پس از مرگ امیدرضا- دو روز پیش از نو شدن سال- سفره ای نداشتم که روی آن هفت ،"سین "را ردیف کنم .پنج سال؟ کمتر یا بیشتر . امیدرضا برای من نام آشنایی نبود ...خودش از خودش برایم نوشت...من امید رضا میرصیافی هستم "نویسنده ی وبلاگ روزنگار.". و من با او آشنا شدم.سایه"سعیدی سیر جانی" او را می شناخت و می دانست که او به من نامه می نویسد و از او به خوبی یاد می کرد .در نوشته هایش مهربان بود و بی پیرایه. این آشنایی به درازا نکشید. وبلاگ نویس جوان زندانی شد به جرم توهین به رهبر.محکوم به دو سا ل حبس . بیست ونه اسفند سال هزار وسیصد و هشتاد و هفت -یک روز پیش از تحویل سال نو- در خیابان ها به دنبال آخرین "سین" هفت سین می گشتم که شنیدم امید رضای بیست و هشت ساله در زندان اوین در گذشته است متولد هزار و سیصدو پنجاه و نه، "نویسنده ی جوان " ،ساقه ای که هنوز سر برنکشیده بود.پیچیده در ملافه ای خونین ...علت مرگ: خودکشی با قرصهای آرامبخش! محل درگذشت:زندان اوین تاریخ مرگ: بیست وهشت اسفند و من سرگرم نوروز ، یک روز خبر را دیر تر شنیده بودم. یک روز بیشتر به دنبال "سین"ها دویده بودم. خبرنگاران بی مرز ،رژیم بی مغز را محکوم کرده بودند. جمجمه شکستگی داشت
وقتی جسد را می شستند هنوز از گوش سمت چپ خون بیرون می زد این ها را برادرش گفت که شاهد کفن و دفن بود . . دیگران چه گفتند و چه شنیدند نمی دانم،اما خودم را می دانم که جهان پیش چشمم تار شد ...به جنگل رفتم و ساعت ها گریستم.
سالها پس از آن سفره ای نچیدم و به دنبال نوروز ندویدم...چگونه می توانستند پسر جوانی را دو روز مانده به عید بکشند و عید مادری را به عزا بدل کنند؟این جانیان از کجا آمده اند که هیچ انتقاد و اعتراضی را بر نمی تابند و با هر بهانه ای مردم را به سیخ و میخ می کشند؟چندسال جنایت و چه اندازه رذیلت؟چقدرجنون...چقدر جنازه؟ چقدر خون ......امسال در سالگشت مرگ امیدرضا و در گیرودار نوروز،جوانان، به خانه ی من می آیند ...خانه ام را از گرد و غبار رفته ام...به گلها آب داده ام...پنجره ها را بروی نور گشوده ام ...به پرندگان قفسی دانه داده ام... خودم را آراسته ام و زخم قلبم راپانسمان کرده ام ...اما هنوز "هفت سین" ام یک "سین" کم دارد...اما هنوز هرچه می شمرم یک "سین " کم میاورم...اما هنوز...
مینا اسدی....بیست مارس سال دوهزار و چهارده ..استکهلم


هیچ نظری موجود نیست: