نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ بهمن ۴, شنبه

تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد؟ ) بخش دوازدهم) محمد حسیبی 3 بهمن 1393 برابر با 23 ژانویه 2015 میلادی


تارنمای "چه بایدکرد" چرا تعطیل شد؟
) بخش دوازدهم)
محمد حسیبی
3 بهمن 1393 برابر با 23 ژانویه 2015 میلادی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در آخرین پاراگراف (بخش یازدهم) نوشته بودم:
یک روز پس از بارها مراجعه به پلیس بار دیگر به اداره پلیس رفتم و با سماجت به آنها گفتم تا آن نمره ای را که به شما داده ام کنترل نکنید و نام صاحب آن را به من نگویید از اینجا تکان نخواهم خورد. آن روزها حتا ادارات پلیس هم دارای کامپیوتر نبودند، لذا به اداره مرکزی ثبت شماره اتوموبیلها تلفن زدند و به من اعلام داشتند نام صاحب آن نمره فردی است بنام "محمود قربانی". من از جا برجستم و به آنها گفتم باید او را فورا دستگیر کنید زیرا این نام یک نام ایرانی است و قطعا به جریانات دزدی صبح اول ژانویه در کارواش و ناپدید شدن سگ نیز مستقیما مربوط است. دراینجا باید گوشزد کنم که نام صاحب کاباره میامی در خیابان پهلوی سابق هم محمود قربانی بود که ربطی به این «محمود قربانی» نداشت.
«محمود قربانی» نداشت.
اینک، بقیه ماجرا:
یکی دو روز بعد، از اداره پلیس به من تلفن شد و بدون اینکه توضیحی بدهند گفتند در رابطه با پرونده سرقت منزلم باید ظرف دو روز آینده به آن اداره مراجعه کنم. دل در دلم نبود، می خواستم هرچه زودتر بدانم چه اتفاقی افتاده است. بلافاصله به اداره پلیس رفتم. در آنجا به من اطلاع دادند که «محمود قربانی» را دستگیر کرده اند و هم اکنون در زندان موقت است. آنها به من گفتند او به غیر از سرقت اخیر منزل من، به خانه چند تن دیگر نیز دستبرد زده است. پرسیدم آیا آنها ایرانی بوده اند؟. پاسخ دادند نمی دانیم. پرسیدم حال با او چه خواهید کرد؟. پاسخ دادند طی چند هفته آینده که تاریخ و ساعت آن را به من اطلاع خواهند داد باید همسر و دو فرزندم به اداره پلیس بروند و از پشت پرده ای که فقط از یک طرف می توان طرف دیگر را دید، «محمود قربانی» را از میان جمع چندین دزد دیگر شناسائی کنند. چنانچه بتوانند او را شناسائی کنند پرونده برای محاکمه وی به دادگاه فرستاده خواهد شد. به مأموران پلیس گفتم من در مورد سرقت های پیشین محمود قربانی اطلاعی ندارم، اما سرقت وی از خانه من یک سرقت سیاسی است. در این رابطه توجه آنها را به سرقت روز اول ژانویه در دفتر کارم جلب نمودم که فقط دستنوشته هایم را با خود برده بودند. برای تفهیم امر به پلیس جریان گم شدن سگ نگاهبان منزلم را نیزبازگو نمودم. از پلیس پرسیدم آیا همینکه یک سارق ایرانی در ساعت سه بعد از ظهر برای سرقت به خانه یک ایرانی دیگر رفته باشد برای شما غیرعادی نیست؟. آیا نمی خواهید سرنخ سیاسی این دزدی را بیابید تا بتوانید در راه پیشگیری از تکرار اینگونه سرقت ها قدمی بردارید ؟ . . . در جواب به سوآلهای من گفتند اهمیتی ندارد که سرچشمه این سرقت چه بوده، بلکه اهمیت در میزان خسارت مالی است که به من وارد شده است!.
مدتی بعد، یک روز محمود قربانی از زندان به تلفن کارواش زنگ زد و با لحنی بس ملتمسانه از من خواست او را ببخشم و همسر و فرزندانم را در روز موعود برای شناسائی وی به اداره پلیس نفرستم. او می گفت چنانچه بوسیله همسر و فرزندانم معرفی شود پانزده سال به زندان خواهد افتاد. آنروز به او گفتم تقاضایش را فقط به این شرط خواهم پذیرفت که به من بگوید چرا خانه مرا برای سرقت انتخاب کرده است؟ او ظاهرا شرط مرا پذیرفت، اما در جواب حرف هائی گفت که با عقل مطابقت نمی کرد و برایم غیرقابل قبول بود. به او گفتم تو دروغ می گوئی و تا خواست دروغ دیگری تحویلم دهد تلفن را برویش قطع کردم. او روزی یکبار تلفن می زد و هربار دروغی بر دروغهای پیشین خود می افزود و باعث می شد تلفن را قطع کنم. او فقط اجازه یکبار استفاده از تلفن عمومی زندان در هر 24 ساعت را داشت را داشت. به این دلیل هربار که تلفن را برویش قطع می کردم باید برای تلفن بعدی 24 ساعت صبر می کرد. بالاخره روز شناسائی او از سوی همسر و فرزندانم را اطلاع دادند و محمود قربانی درست یک روز قبل از آن، طبق معمول هر روز به من زنگ زد. او از روز شناسائی خبر داشت زیرا در آغاز سخن گفت چون فردا روز شناسائی است امروز می خواهم حقایق را به شما بگویم، ولی خواهش می کنم قول بدهید که مرا خواهید بخشید و همسر و فرزندانتان را برای شناسائی من به اداره پلیس نخواهید آورد. به او گفتم من این قول را می دهم، اما چنانچه کوچکترین دروغ یا انحرافی در سخنانت باشد تلفن را مثل روزهای قبل قطع خواهم کرد و تو آخرین شانس را از دست خواهی داد. او قبول کرد و چنین گفت: (نقل به معنی)
والاحضرت اشرف به ایرج رستمی دستور داده اند که او باید کاری کند که شما دست از گفتن و نوشتن علیه ایشان و خاندان پهلوی بر دارید.
پرسیدم ایرج رستمی کیست، در کجاست؟. جواب داد:
ایرج رستمی هنرپیشه سینما و مأمور پیشین ساواک در ایران بوده است و هم اکنون در شهر لوس آنجلس زندگی می کند.
پرسیدم سابقه آشنائی تو با او چگونه است؟ و چه مدتی است که او را می شناسی؟ جواب داد:
ایرج رستمی در خیابان چراغ گاز تهران مسئول گزارش دادن مخالفان شاهنشاه به ساواک درمیان صنف فروشندگان لوازم یدکی ماشین بوده است و من در آنجا نیز از سوی وی مأمور اذیت و آزار صاحبان مغازه هائی بودم که آنها با شاهنشاه مخالفت می کردند.
پرسیدم آیا در روز اول ژانویه هم تو کاغذهای مرا از دفتر کارم ربوده بودی؟ جواب داد:
بله من بودم.
پرسیدم چرا چیز دیگری به غیر از دستنوشته هایم را ندزدیده بودی؟. پاسخ داد:
ایرج رستمی چنین دستور داده بود.
گفتم او از کجا می دانست اوراق دستنوشته من در کشو این میز است؟ پاسخ داد:
ایرج رستمی و من چندین بار باهم برای شستن ماشین او به کارواش آمده بودیم و شما را از پشت شیشه دیده بودیم که دائم در حال نوشتن هستید.
پس از شنیدن مطالب بالا که معلوم بود دروغ نمی گوید به او گفتم حال که حقایق را گفتی از تقصیر تو در خواهم گذشت و چنان که قول داده بودم همسر و فرزندانم را برای شناسائی تو به اداره پلیس نخواهم فرستاد.
فردای آن روز چنان که به او قول داده بودم، همسر و فرزندانم را برای شناسائی آن بدبختِ فلک زده به اداره پلیس نبردم. البته دراینمورد با یکی از مشتریان کارواش که یکی از وکلای جنائی منطقه بود مشورت کرده بودم و او به من اطمینان داده بود چنانچه به اداره پلیس برای انجام شناسائی نرویم مشکلی برایمان پیش نخواهد آمد. از آن پس هیچ اثر و خبری از محمود قربانی ندیدم و نشنیدم. نمی دانم چه بر سرش آمد. این را نیز باید عرض کنم که: اوّلا همسرم به هیچ عنوان آمادگی برای مراجعه به اداره پلیس و شناسائی محمود قربانی آمادگی نداشت. دوّما در مورد شناسائی محمود قربانی از سوی دو فرزندم با پزشک آنها مشورت کرده بودم. اندرز پزشک این بود که بهتر است چنانچه ممکن باشد بچه ها را از درگیری با این امور دور نگاه دارم.
تجربه سر و شاخ گرفتن با اشرف پهلوی و نوچه های قد و نیم قدِ او، چنانکه در بالا به اختصار بیان نمودم، یکباره مرا نسبت به روال مبارزه ای که از سال 1976 میلادی پس از ورودم به امریکا پیش گرفته بودم بیدار کرد. چنین روال مبارزه، همان روالی بود که در ایران نه تنها من، بلکه دیگران نیز، هر یک به فراخور احوال و آگاهی خویش در آن شرکت داشتند. اساس این روال، برعکس العملی بود که مردم ایران در برابر کودتای ننگین 28 مرداد از خود نشان می دادند، کما اینکه همیشه اینچنین بوده و خواهد بود. حق هم بجانب مردم است، این کودتائی بود که انگلیس و امریکا به کمک ایادی خود در ایران براه انداخته، مصدق، آن نخست وزیر قانونی و محبوب را دستگیر کرده، روانه زندان نموده، و نوکر حلقه به گوش یا سگ دست آموز خود محمدرضا پهلوی را برخلاف قانون اساسی ایران و برخلاف قوانین بین المللی با دوصد کبکبه و دبدبه بجای وی نشانده بودند. تجارب زندگی من از بدو ورودم به امریکا در سال 1976 میلادی تا پایان جریان روبروئی با زن زشت سیرتی بنام اشرف پهلوی و نوچه های ساواکی او نظیر محمود قربانی و ایرج رستمی نیاز به وجه دیگر و یا روش دیگری از مبارزه داشت. وضعیت چنین نشان می داد که درافتادن با گماشتگان و جیره خواران ریز و درشتِ امپریالیزم از محمدرضا شاه گرفته، تا خواهرش اشرف و دیگر درباریان، تا وکلا و وزرا و مدیرکل ها . . . و خلاصه تا ساواک و شکنجه گرانش نه تنها مشکلی از مشکلات ما را حل نمی کند، بلکه بر مشکلاتمان نیز می افزاید. نمونه بارز این مدعا همین بود که شعار دیرین و اصلی مبارزات مردم ایران یعنی «مرگ بر شاه» گرچه به خواسته ما یعنی مرگِ شاه انجامید، اما به موازات رفتن شاه از ایران و مرگ او، کار به آمدن خمینی به ایران و شعار «زنده باد خمینی» انجامید، که کمترین ربطی به استقلال و آزادی و عدالت اجتماعی و دموکراسی و سلامت و سعادت ملت ایران چنانکه دیدیم نداشت!!. بر من معلوم شد که این چرخ به قول معروف از جای دیگر لنگ می زند و علاج آن نیز در جای دیگر است.
اگرچه تجارب تلخ شش سال گذشته در باغ وحش بزرگی بنام شهر لوس آنجلس برایم بس گران حاصل شده بود، اما چنان بود که گوئی تجارب عمر یکصد ساله را در عمر کوتاه شش ساله به کف آورده باشم. زندگی در اثر تجارب تلخ شش ساله و کارِ کشنده هفت روز هفته در آن کارواش کذائی برایم نه دلنشین بود و نه آرامبخش. آرام نداشتم. دور و برم را به شرحی که در بخش های پیشین نوشته بودم یک مشت سلطنت طلب فاسد و دروغگو و ساواکی و خودفروش فرا گرفته بود. احساس می کردم بار دیگر در ایرانِ زمان شاه زندگی می کنم. در طول روز به محل کارم در کارواش می آمدند، علاوه براینکه پولی برای کارواش پرداخت نمی کردند وقتم را نیز می گرفتند. باید به هر ترتیبی که ممکن باشد گریبان از شرّ آنها خلاص می کردم. دائم به این فکر بودم که چگونه؟.
قبل از آنکه بخواهم به شرح دادن چگونگی رها شدن از آن وضع و حال پردازم باید به چند موضوع مهم دیگر نیز اشاره نمایم:
جریان فرار دکتر شاپور بختیار از ایران به فرانسه و تماس او با من از طریق یک دوست مشترک.
جریان مرگ ناگهانی و غیر مترقبه مادرم در سن 64 سالگی.
جریان از کار افتادن دستگاه های کارواش و تعطیل شدن آن تا یافتن راه چاره.
ماجرای نزدیک شدن نیوشا فرّهی به من زمانیکه هنوز در شهرک وست لیک Westlake می زیستم.
درباره ماجرای دکتر شاپور بختیار، قبلا طی یک مقاله نوشته ام و بخشی از آن را نیز ازطریق یک برنامه تلویزیونی ارائه داده ام که در دو لینک زیر قابل دریافت هستند.
http://bazaferinieazad.blogspot.com/2011/…/blog-post_07.html
https://www.balatarin.com/permlink/2014/3/2/3515354
در رابطه با شماره های 2 و 3 و 4 بالا در (بخش سیزدهم) و پس از آن خواهم نوشت.
ادامه دارد . . .
زنده باد استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی
محمد حسیبی

هیچ نظری موجود نیست: