نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

پروفسور دكتر دكتر دكتر فريدون بوداغى!

پروفسور دكتر دكتر دكتر فريدون بوداغى! 
ف.م سخن

 

profprofdr1.jpg
ف.م.سخن - خبرنامه گویا
آقا من كه تركيدم! يعنى من كه نه، بلكه اين كارت ويزيت بيچاره تركيد! بعد، يك حالت غم و اندوه و افسردگى شديد به من دست داد كه ما كجاييم و پرفسور دكتر دكتر دكتر بوداغى، دانشمند مازندرانى كجا! يعنى استخوان هاى مرحومان ملك الشعراى بهار و بديع الزمان فروزانفر و على اكبر خان دهخدا و احمد آقا بهمنيار توى قبر شروع كردند به لرزيدن از ديدن اين همه مقامات عاليه ى علمى! بيچاره ها، طبق استانداردهاى آموزش و پرورش، و آموزش عالى كشور ما، مدرك ششم ابتدايى هم كه آن زمان ها به آن «تصديق ششم ابتدايى» مى گفتند، و اين تصديق را به خط خوش، روى يك مقواى بزرگ با عكس و تفصيلات افتخارآميز مى نوشتند هم نداشتند، آن وقت اين آدم هاى دانشگاه نديده از روى ناچارى و بيچارگى و فقدان اساتيد دانشگاه ديده و داراى مدرك دكترا، يك لباس عجيب غريب مى پوشيدند و يك كلاه عجيب غريب هم روى سرشان مى گذاشتند و مدرك دكترا در دانشگاه تازه تاسيس به امثال دكتر معين ها مى دادند.
من دقيقا مى توانم حال ارواح آنان را در آن دنيا درك نمايم كه با ديدن اين همه تيتر و عنوان تحصيلى آقاى بوداغى، نفس شان بند آمده و يك بار ديگر دچار سكته و مرگ ناگهانى شده اند! يعنى ببين در فرهنگ ايران زمين، چه اتفاق عجيبى رخ داده كه روح اين چند نفر در آن دنيا دچار سكته ى كامل شده و دوباره از پاى افتاده اند.
ممكن است بگوييد، تو دارى اين حرف ها را از روى حسادت مى زنى! پس چى؟! معلوم است كه دارم اين حرف ها را از روى حسادت مى زنم! آدمى كه در دبيرستان علميه (با حوزه ى علميه اشتباه گرفته نشود كه آن حكايتِ عالِم پرورى و علامه پرورى اش جداست) با تك ماده و نمره ى پنج از درس هندسه ى فضايى قبول شده و يك سال هم به خاطر نمره ى صفر گرفتن در انضباط، از مدرسه ى روزانه اخراج شده و به مدرسه ى شبانه رفته است، معلوم است كه از ديدن عنوان «پرفسور دكتر دكتر دكتر...» دچار حسادت مى شود و از شدت حسادت مى خواهد بتركد!
profprofdr2.jpg
حالا من از تمام عناوين و معلومات ايشان كه بگذرم، از اين «فوق تخصص پروفسورى» ايشان نمى توانم بگذرم كه حال مرا به شدت خراب مى كند و مى خواهم سرم را به خاطر اين مدرك عالى در اين رشته علمى، به ديوار بكوبم، بلكه كمى آرام شوم. منِ احمقِ بى سواد، تا كنون حتى نمى دانستم كه «پروفسورى» خودش يك رشته ى علمى ست كه مى توان در آن «فوق تخصص» گرفت! اى خاك بر سر من!
من مانده ام كه اين آقاى پروفسور دكتر دكتر دكتر، اصلا در طول عمرش زندگى كرده يا نه! ممكن است بگوييد خب آدم نفهم! معلوم است كه آدم در طول عمرش زندگى مى كند! نه عزيزم! منظورم اين است كه اين پديده ى نوظهور در عالم دانش و علم، كه به عبارتى بعد از دكتر مهندس احمدى نژاد و مرحومِ مغفور دكتر كردان، سومين پديده ى هزاره ى سوم بشريت به شمار مى آيد، به خاطر اين همه دكترايى كه گرفته و در همه چيز فوق تخصص دارد، آيا توانسته در طول زندگى اش حتى يك ليوان آب خنك را به راحتى نوش جان كند، يا چه مى دانم حتى فرصت مطالعه ى روزنامه و كتاب غير درسى داشته باشد يا نه. حالا كافه رفتن و سينما رفتن و تلويزيون تماشا كردن بخورد توى سرش،... يعنى ببخشيد، بخورد توى سر من!
profprofdr3.jpg
ما براى گرفتن همان تصديق ششم ابتدايى مان، يادم مى آيد كه بايد مثل خر درس مى خوانديم (كه به خاطر همين نوع درس خواندن، به آدم مى گفتند «خر خون»!) و براى گرفتن مدرك سيكل هم بايد كلى تووى پارك هاى تهران ولو مى شديم و از شب تا صبح، ضمن مبارزه با پشه ها و آبدزدك ها و جيرجيرك ها، هى چايى مى خورديم و هى كتاب مى خوانديم و آخرش هم ناكار شده و نااميد، با چشمانى به خاطر كسب دانش سرخ و كلاپيسه، به خانه باز مى گشتيم و خواب آلود راه مدرسه در پيش مى گرفتيم و آخرش هم با تك ماده يك كلاس بالاتر مى رفتيم. اى خدا مرا بكشد! اى خدا دوستان بد مرا بكشد كه در پاركْ درس خواندن را با ديد زدن و نمره تلفن رد و بدل كردن و لبخند مليح بر لب آوردن يكى مى گرفتند و همان ها باعث شدند كه منِ گردن شكسته پروفسور دكتر دكتر دكتر نشوم و همين آدم بى سوادى كه مى بينيد باقي بمانم! راست مى گفت آن راننده ى وانتى كه عقب نيسان اش نوشته بود: «عاقبت درس نخواندن!» يعنى عاقبت درس نخواندن و بازيگوشى اين است كه آدم راننده ى نيسان مى شود!
در مورد پرفسور اهل سواد كوه مان اين قدر حرف براى گفتن دارم كه نمى دانم از كجايش بگويم و از كجايش آغاز كنم. اصلا ولش كن! چه كار دارى به كار اين فوق دانشمند، كه علاوه بر داشتن «فوق تخصص پروفسورى» احتمالا داراى «فوق تخصص دانشمندى» هم هست و از روى فروتنى آن را در كارت ويزيت اش ننوشته و روزنامه ى همشهرى هم به آن اشاره نكرده. مى خواهى اين بيچاره را هم مثل آن يكى بيچاره، يعنى دكتر كردان بدشانس بد اقبال، روانه ى قبرستان كنى؟! حالا خودت بى عرضه بوده اى و درسخوان نبوده اى و به جاى كسب علم و دانش، بازيگوشى مى كرده اى، مى خواهى دق دل ات را سر ايشان كه احتمالا، براى كسب علم و دانشِ بيشتر، دستشويى هم نمى رفته و به خاطر همين دچار ناراحتى كليه و مثانه و يبوست مزمن شده خالى كنى؟!
profprofdr4.jpg
نه! من اين قدرها بد طينت نيستم. من به ايشان توصيه مى كنم براى اين كه مقامى از مقامات عاليه علمى ايشان روى زمين نماند و ما و ملت ايران و بخصوص جمهورى عزيز اسلامى ما از آن بى خبر نمانند، از اين كارت هاى ويزيت تا شو، سفارش بدهند تا جاى بيشترى براى چاپ عناوين علمى ايشان داشته باشد.
ضمنا در همين جا، به جمهورى عزيز اسلامى، به حضرت امام خامنه اى رهبر معظم انقلاب، و به حضرت مهدى (عج)، ظهور اين دُردانه ى علم و دانش را در آغوش نظام اسلامى مان تبريك و تهنيت عرض مى نمايم و اميدوارم كه مسوولان محترم، به ايشان يك پست و مقام در خور نام و تحصيلات اش بدهند و خداى نكرده نگويند كه ايشان در هر زمينه اى «اُوِرْ كواليفايْد» هستند و بدبخت، به خاطر «اور كواليفيكيشن» مجبور شود با اين همه مدرك، برود ظرف بشويد يا زمين تى بكشد!
*****
پى.اس (يعنى اين كه ما هم از اين كلمات علمى «بلديم»:)) : در مورد كلمه ى پروفسور خاطره اى به ذهن ام آمد كه هر چند ربط مستقيم به مطلب ما ندارد، ولى براى انبساطِ خاطرِ بيشتر خوانندگان آن را در اين جا مى آورم:
جاى شما خالى با عده اى از دوستان نازنينم، سفرى به كاشان داشتيم و زيارت تپه ى باستانى سيلك (sialk) هم كه جزو كارهاى هميشگى ماست. من بر فراز تپه، در حال گفت و گو با دوست عزيزى بودم كه عده اى دانشجو، نزديك ما شدند و به كار خود مشغول. من هم كه يد طولايى در سرِ كار گذاشتن مردم دارم، رو به دوستم كردم و با صداى بلند، طورى كه دانشجوها بشنوند، خطاب به او گفتم: «جناب پروفسور! اين كه مى گويند تپه هاى سيلك قدمت هفت هزار ساله دارند درست است؟ در آخرين مقاله ى شما در «نشنال جئوگرافيك» خواندم كه فرموده ايد عمر اين تپه به پانزده هزار سال پيش مى رسد! ممكن است نظرتان را بفرماييد؟!»
در اثناى اين سوال هم، گوشه چشمى به دانشجويان نازنين داشتيم كه ديديم گوش هاى شان تيز شد و سرهاى شان به طرف ما چرخيد. بعد، كم كم به ما نزديك شدند و من و «پروفسور» را در ميان حلقه ى خود قرار دادند! :) پروفسور هم سنگ تمام گذاشت و شروع كرد به توضيح و تفسير قدمت پانزده هزار ساله ى تپه ى سيلك و همين طور كه در حال سخنرانى بود، شروع كرديم به آهسته آهسته قدم زدن كه دانشجويان هم دنبال ما مى آمدند و عده اى هم از سخنان «پروفسور» يادداشت بر مى داشتند! :)
خدا ما را ببخشد! من مطمئن هستم در سر درس باستان شناسى، ميان دانشجويان و اساتيدشان اختلاف نظر شديد در مورد هفت هزار ساله يا پانزده هزار ساله بودن تپه ى سيلك به وجود آمده و كار به جنگ و دعوا كشيده و دانشجويان از سخنان «پروفسور رضا»ى عزيز ما و مقاله ى ايشان در «نشنال جئوگرافيك» فكت آورده اند! :) ) بعد از اين ماجرا هم، تيتر «پروفسور» روى دوست عزيزم ماند و كماكان ايشان را با اين عنوان خطاب مى كنيم!
بله! آدم مى تواند به همين راحتى در ايران «پروفسور» شود و حرف اش كلى خريدار پيدا كند!


هیچ نظری موجود نیست: