نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

لادن بازرگان : به یاد عباس رحیمی



عباس رحیمی را برای اولین بار در دادگاه ایران تریبونال در لندن دیدم. چهره اش لبریز از مهربانی بود، و فشار زندگی را روی شیارهای صورتش و توی چشمان غمگینش می دیدی. عباس جنوب شهری بود و صداقت، مردانگی و از خود گذشتگی خاصی داشت. همه جوانی اش را در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی گذراند، تنها به این دلیل که به شلاق خوردن یک انسان در ملا عام اعتراض کرده بود. در مجموع ۱۱ سال را در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی سپری کرد، بدون اینکه کوچکترین عمل خلافی انجام داده باشد. پیش از شروع ضبط برنامه تلویزیونی ای که هر دوی ما مهمان آن بودیم، با هم کمی گپ زدیم و او با بی پیرایگی خاص خودش گفت: "ما گیج شده بودیم و نفهمیدیم که این رژیم چرا با ما اینچنین کرد، و چرا با چنین وحشیگری ای با ما برخورد کرد". سخنانش نشانگر صداقت، بی پیرایگی و انسان دوستی او بود. مگر چه کرده بود که چنین مورد آزار و شکنجه های بی پایان قرار گرفته بود. من سر در گمی او در پاسخ به این پرسش را که "مگر ما چه کرده بودیم" درک می کردم، و هر چه تلاش نمودم پاسخی برای این پرسش خالصانه او بیابم، نتوانستم و به فشردن دست او قناعت کردم.
در سال ۱۳۵۹ رژیم جمهوری اسلامی به این دلیل که او به شلاق زدن یک انسان در ملا عام اعتراض کرده بود، تیر زده و زخمی کرده بود. روز بعد خلخالی، حاکم شرعی که از طرف خمینی برای سلاخی انسانهای آزاده تعیین شده بود، دستور داد که بروند "و کسی را که مانع اجرای حکم خدا شده بود دستگیر کنند". بعد از یک سال آزاد شده و دوباره چند ماه بعد به همراه تعداد زیادی از اعضا خانواده اش در منزل پدریشان دستگیر شد. وقتی که از شکنجه هایی که شده حرف میزد و بلاهایی را که جمهوری اسلامی در زندان اوین به سرش آورده تعریف می کرد، صدایش پرصلابت و بلند بود، اما وقتی اسم برادرش عزیز محمدی را برد به گریه افتاد. مرد بالا بلندی که شانه های استواری داشت بشدت می لرزید. به سختی هق هقش را فرو خورد، اشک هایش را پاک کرد و با غرور گفت: "عزیز وقتی که گرفتنش هوادار چریکهای فدایی خلق-اقلیت بود. یکی از کسانی که او را می زد خود لاجوردی بود و به سختی او را شلاق زده، می گفت که باید همه اطلاعات ات را بدهی، اما او حتی اسمش را هم به آنها نداد. عزیز پای چپش سیاه شده و کلیه هایش از کار افتاده بود. او را روی برانکارد به میدان اعدام بردند و تیرباران کردند". دوباره به آرامی از خودش، دوستانش و شکنجه ها و آزارهایی که در زندان غزل حصار و بدست حاج داوود و همکارانش شده بود گفت. اما وقتی که به داستان خواهرانش مهری و سهیلا که هر دو در جریان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ حلق آویز شده بودند رسید، گریه مجالش نداد. به سختی از دستگیری و اعدامشان گفت و اینکه نشانی از قبر آنها و هیچ یک از جان باخته گان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ در دست نیست. آنقدر حرف برای زدن داشت که نمی توانست روی موضوعی متمرکز بشود و از این داستان به داستان دیگری می رفت. رژیم جمهوری اسلامی پنج عضو خانواده اش را اعدام کرده و حتی مادر و پدرش را هم به زندان انداخته و خواهر و برادر دیگرش را از رفتن به دانشگاه محروم کرده بود.
برای بار دوم، وقتی که به استودیوی تلویزیون من و تو برای مصاحبه در باره کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ رفته بودم او را دیدم. من و او با هم به سوالات مجری های برنامه پاسخ می دادیم. چنان سادگی و صداقتی در صدایش موج می زد که قابل توصیف نیست. با تاسف سرش را تکان می داد و می گفت: "مقاوت بود اما رژیم همه را می زد (یعنی اعدام می کرد). جنگ بود و به بهانه جنگ هرکسی را می گرفت میگفت مرتد فطری هستی". در آن مصاحبه هم از رنجی که خودش و خانواده اش متحمل شده بود گفت و اینکه معلوم نیست نظام جمهوری اسلامی با اجساد جان باخته گان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۶۷ چه کرده است و بعد با قاطعیت اضافه کرد : "بلاخره معلوم خواهد شد که رژیم با این اجساد چه کرده است و کسانی که این جنایت ها را کرده اند باید پاسخگوی اعمال خود باشند".
عباس رحیمی بعد از پنج سال دسته و پنجه نرم کردن با تومور مغزی در گذشت. یاد و خاطرش گرامی باد. به یاد او، به یاد قهرمانی هایش، و پایمردی هایش در مقابل این رژیم آدمخوار متن فشرده ای را که چکیده ای از شهادت او در دادگاه ایران تریبونال در جون سال ۲۰۱۲ است در زیر آورده ام.
عباس محمد رحیمی از جریان دستگیری خود در سال ۵۹ گفت. حزب الله ای ها، یکی از افراد محله آنها را به جرم مشروب خوردن دستگیر کرده و سپس برای "زدن شلاق در ملا عام" او را به محله آورده بودند. عباس بهمراه عده ای دیگر، به حزب الله ای ها اعترض می کند، موضوع بالا می گیرد و نیروهای رژیم شلیک کرده واو را از ناحیه پای چپ مجروح می کنند. روز بعد خلخالی دستور می دهد که "به محله باز گردید و کسی را که جلوی اجرای حکم خدا را گرفته است، دستگیر کنید." عباس مجروح را به زندان می برند و خلخالی به او یک سال حکم زندان می دهد. بعد از آزادی در سال ۶۰ ، به فاصله کوتاهی، نیروهای سپاه خانه آنها را محاصره کرده و همه افراد خانواده از جمله دو برادر، دو خواهر، و پدر خانواده را استگیر می کنند. خواهر دیگر آنها که تنها ۱۱ سال داشت، در خانه همسایه بود، و از دیدن یورش نیروهای سپاه به خانه شان و دستگیری همه اعضای خانواده اش، آنچنان شوکه می شود که روز بعد همه دهانش "آفت" می زند. پدر خانواده، که در جوانی از هواداران مصدق بود و مدتی هم بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ در زندان بود، به دلیل داشتن خالکوبی ستارخان بر روی سینه اش، بوسیله "گیلانی" به یکسال زندان محکوم می شود. پیرمرد راشلاق زده و از او می خواستند که ارتباطات فرزندانش را لو بدهد. او جواب داده بود : "من چیزی در باره فعالیت های فرزندانم نمی دانم، اما گر هم می دانستم به شما نمی گفتم."
عباس میگفت" من را هر روز کابل می زدند و ۲۴ ساعت از سقف آویزان می کردند و می گفتند که اسلحه خانه دست تو بوده است و بردی اسلحه ها را به مجاهدین داده ای. می گفتم، من نه اسلحه داشتم و نه به کسی داده ام. اما آنها کماکان من را می زدند و شکنجه می دادند و می گفتند که تو در سال ۵۹ در زندان اوین با "محمد رضا سعادتی" ارتباط برقرار کرده ای و او محل اختفای اسلحه ها را به تو داده است. می گفتم، سال گذشته، وقتی که من در زندان بودم، پایم تیر خورده بود و قدرت حرکت نداشتم. سعادتی در سلول روبرویی من زندانی بود، و بعضی وقتها، وقتی که مسٔول زندان غذا تقسیم می کرد، چون حرکت کردن برای من مشکل بود، او ظرف غذای من را می گرفت و برایم می آورد. اما آنها کماکان می زدند و اطلاعات می خواستند و من چیزی نداشتم که به آنها بگویم. هر چه می زدند، من می گفتم که من هیچ کاره ام. بعد از چند ماه من را به زندان غزل حصار منتقل کردند و سپس به من حکم ۱۰ سال زندان دادند. در غزل حصار هر روز شکنجه بود. مسٔول زندان غزل حصار "حاج داوود" بود و او می گفت که شما ها اعتراف نکرده اید و حالا باید همه اطلاعاتتان را بدهید. من، بهزاد نظامی، دکتر فرزین و ۷ نفر دیگر را بردند، و به ستونها بستند و تا صبح به کمک تواب ها می زدند."
برادر دیگرش هوشنگ محمدی قبل از دستگیری دانشجوی معماری بود و از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۷۰ در زندان بود. وقتی که آزاد شد اجازه تحصیل به او داده نشد و مجبور شد از راه تدریس خصوصی به امرار معاش بپردازد.عباس با افتخار و احترام خاصی از هوشنگ حرف می زد و بدلیل سادگی خاصی که داشت، شنونده متوجه می شد که چه احترامی برای هوشنگ قائل است. عباس از اینکه هوشنگ بدون اینکه امکان تمام کردن دانشگاه را داشته باشد، توانایی تدریس و انتقال دانش به دیگران را داشت، لذت می برد. در هنگام شهادت دادن در جلوی کمیته حقیقت یاب مرتب به هوشنگ در جریان قتل های زنجیره ای بوسیله وزارت اطلاعات ربوده شد و معلوم نشد که چه برسرش آوردند و چگونه او را کشتند. بعد از پیگیری های مداوم پدر محمدی و سرگردانی او در جلوی زندان های نظام جمهوری اسلامی برای گرفتن خبری درباره سلامت فرزندش، به او پیغام داده بودند که دیگر به جلوی زندانها نیا، پسرت زنده نیست.
عباس شهادت داد که برادرانش عزیز و هوشنگ، خواهرانش مهرانگیز و سهیلا و پسر خواهرش حسین مجیدی که تنها ۱۵ سال داشت در دهه ۶۰ اعدام شدند. عزیز محمد رحیمی، حسابدار بود و از زندانیان دوران شاه و هوادار چریک های فدایی خلق-اقلیت. عباس می گفت: "لاجوردی شخصا از او بازجویی می کرد و او را شلاق می زد. در اثر شدت جراحات وارده، کلیه های او از کار افتاده و پاهایش سیاه شده، و دیالیز میشد." در اینجا به گریه افتاد و گفت: "عزیز، حتی اسم مستعارش را هم به آنها نداد. او را به بهداری برده بودند و بعد با برانکارد آوردند و باز هم زدنش و بلاخره هم با برانکارد او را به جوخه اعدام بردند. عزیز به فاصله یکماه پس از دستگیری، در تابستان سال ۶۰ تیرباران شد." هوشنگ، دانشجوی معماری، ۱۰ سال زندان بود و از جان بدر برده گان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷. پس از آزادی، از ادامه تحصیل محروم شد و به تدریس خصوصی پرداخت. در سال ۷۱ بعد از خروج از خانه ناپدید شد. گویا ماموران وزارت اطلاعات، در جریان قتل های زنجیره ای او را نیز سربه نیست کرده اند. مهرانگیز و سهیلا پس از سالها زندان، در تانستان خونین سال ۶۷ به دار آویخته شدند. مادر خانواده در سال ۶۵ دستگیر شده و بعد از دو سال از زندان آزاد شد. در تابستان سال ۶۷ ، این مادر دردمند در زندان بود، اما به او اجازه دیدار با دخترانش، مهرانگیز و سهیلا، و خداحافظی از آنها داده نشد. عباس می گفت: "سه ماه بعد از ما، بچه خواهرم، حسین مجیدی که تنها ۱۵ سال داشت، دستگیر شد. او را می زدند و از او می خواستند که محل اختفای عمویش را لو بدهد. گویا درهمان سال ۶۰ زیر ضربات کابل کشته شده است، اما تا سال ۶۶ کوچکترین خبری از او به ما نمی دادند. بلاخره در سال ۶۶ گفتند که او اعدام شده است و قبرش در قطعه ۶۶ بهشت زهرا است. حالا اینکه آیا واقعا جسد او در آن قبر هست یا نه، ما نمی دانیم."

لادن بازرگان
ژانویه ۲۰۱۶
lawdanbazargan@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست: