نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

یادمانهای روزگار سپری شده نسلی سوخته (۸)-کوچ به عراق
منیژه حبشی

یار همراهی به من انتقاد کرد که من با تکرار اراجیفی که مسئولان سازمان بنام انتقاد از افراد در «انقلاب ایدئولوژیک» مطرح میکردند و مایه آن چیزی جز تلاش برای شکستن شخصیت و روحیه آن افراد نبود، بویژه با نام بردن از افراد و بیان آن حرفهای بی محتوا برعلیه آنان،  خود به تحقیر مجدد آنها در نزد عموم دست میزنم.
 من به شهادت نوشته های قبلی خودم و حتی در همین یادمانها، اکثریت بدنه سازمان مجاهدین را انسانهائی بسیار شریف و مبارز دانسته و میدانم:
"هرچند که افراد در بدنه سازمان بلحاظ فردی همه شان انسانهائی بسیار شریف و آرمانخواه و فداکار بودند و فکر میکنم هستند"...نقل از بخش چهارم همین یادمانها
از من دور باد تحقیر انسانها، بویژه انسانهائی مانند سنا برق زاهدی، فردی آرمانخواه و بسیار باسواد و باهوش که متاسفانه در دام یک بیمار روانی گرفتار آمده اند.
 اگر از نوشته من چنین برداشتی ممکن باشد، من حتما از تمام کسانیکه از افراد بدنه سازمان بوده اند (و نه از مسئولین ارشد و دستیاران مسعود رجوی در این فریب بزرگ)، پوزش میطلبم. هدف من از بیان موارد ، رو کردن این شیادی بزرگ و روشهای آن درحد توان خود و تلاشی برای پالایش مبارزه ای است که بنام آزادی آغاز و نهایتا در تمامی گزینه ها به استبدادی دیگر بدل گشت و نه بیش.
------------------
در بخش قبل، از شرایط کودکان در مدرسه و پانسیون سازمان و همچنین بخش دیپلماسی و روشهای بغایت غیر دیپلماتیک آنها سخن گفتم. همچنین به رفتارهای دوگانه سازمان در رابطه با اعضای شورایملی مقاومت، نکاتی را نوشتم. نهایتا هم اعلام خبر کوچ همگانی به عراق برای یکسره کردن کار رژیم که به ادعای رهبر مجاهدین درحال سقوط بود و ما میبایست در زمان مقرر در کنار مرز باشیم و …پرداختم.
چند نکته جا افتاده هم داشته ام که در پانویس به آن ها اشاره خواهم کرد.
-----------------
بخش هشتم
 علاقه به مرضیه نشانه مجاهد نبودن!
همسرم را جدا از من و سه فرزندمان، با همان پروازی که مسعود رجوی میرفت، به عراق فرستادند و من و بچه ها هم باید اندک وسائلمان را جمع و جور کرده و دو سه روز بعد می رفتیم. وسائلی که نداشتیم جز اندکی لباس و چند کتاب  که خانواده ها برای بچه ها داده بودند. ولی من یک ۳۰-۲۰ تائی نوار موسیقی و یک ضبط صوت کوچک هم داشتم که در چندماه اقامت در آلمان تهیه کرده بودم.
عشق به موسیقی درخانواده ما امری موروثی بود. پدرم بدون حتی یک ساعت آموزش گرفتن از یک معلم موسیقی، ۵ نوع آلت موسیقی را مینواخت ( تار- نی- سنتور- ضرب- اکاردئون). هرچند به آرزویش نرسید که ما ها هم استعداد او را داشته باشیم، ولی بهرحال عشق به موسیقی و بالاخص موسیقی سنتی در همه ما بسیار قوی بود. لذا من نوارهای موسیقی مرضیه و بنان و دلکش و فاخته ای و… را با آن ضبط کوچک همراه داشتم و در همان دو چمدانی که میبایست وسائل ما چهارنفر جا داده شود ، گذاشته بودم.

ناگفته نباید بماند که قبل از پیوستن مرضیه نامدار به مجاهدین و فتوای مسعود رجوی در ستایش او ، (که آنهم فقط و فقط از نظر من سوء استفاده از شهرت و محبوبیت مرضیه بود،)، شنیدن موسیقی او و دیگر اساتید موسیقی ایران، حتی در همان ۶-۷ ساعتی که برای خواب به تک اطاقمان میرفتیم، همیشه با عکس العمل و نگاه سنگین اطرافیان بهمراه بود و هرچندوقت یکبار یکی به طعنه به من می گفت که مجاهدین مرضیه و بنان گوش نمیکنند، سرودهای انقلابی گوش میکنند. البته برای من که میدانستم مجاهد نیستم و فقط تا مرحله سقوط خمینی در این مبارزه با آنان همراهم و از این بابت راضی هم بودم، این طعنه ها بی اثر بود.
اما در آخرین ساعات قبل از رفتن به فرودگاه مسئولی برای چک وسائل همراه هرکس آمد و به عنوان اینکه شرایط در بغداد بسیار امنیتی است و لوازم هرکس باید چک شود و… وسایل ما را هم چک کرد و گفت اصلا نمیشود نوارها و ضبط صوت یکوجبی و چند جلد کتاب را ببرم. گفت دردسر ایجاد میشود و آنها خواهند خواست محتوای همه آنها را چک کنند و ما دنبال دردسر در روابطمان نیستیم و... من با دلگرفتگی بسیار در آن شرایط اضطراب آلود و هیجانزدهً چنان سفری، کتابها و همچنین نواری که فرهنگ از بخشی از سفر شان که بدون همراه و با قاچاقچی ها ، پر کرده بود را هم در میان نوارهای موسیقی از دست دادم و برای آن همچنان متاسفم.
البته بعد دیدیم که برای مسئولان و بچه هایشان، تمام امکانات لازم و حتی اسباب بازی های بچه ها را هم همراه برده اند و مشکل امنیتی وجود نداشته!
------------------
احساس هیجان نزدیکی به ایران علیرغم فضای امنیتی شدید
با اینکه از بدو ورود به عراق فضای بسیار سنگین امنیتی کاملا محسوس بود ولی بطور غریبی تصور اینکه به ایران نزدیک شده ایم هیجان آور بود. گوئی حس میکردم که بالاخره وعده ها دارد به عمل نزدیک میشود و پرنده ها به آشیانه باز خواهند گشت. احساسی که در فرانسه هرگز نمیشد داشت.
به این توهم من، گفته های مهدی ابریشمچی که ویدئوی آنرا برای همه پخش کردند دامن زد که از زبان مسعود رجوی میگفت گه ما در عراق یکسال بیشتر وقت نداریم وگرنه چه بلحاظ سیاسی و چه بلحاظ نظامی سوخته ایم. بگذریم.
در عراق ما چند روزی در خانه ای در بغداد بودیم که  نامش را مطمئن نیستم ولی گمانم پایگاه اکبری مینامیدندش.
متاسفانه زمان دقیق وقایع و اسامی را بعد از گذشت ۲۹ سال و اندی بیاد نمیتوانم داشته باشم ولی اصل وقایع را مینویسم ولو زمانشان دقیق نباشد.
بسیاری از اطلاعات مربوط به بچه ها را من بعد از خروج از سازمان و حتی سالها بعد وقتی بچه ها بزرگ شدند دانستم. ولی باید اینها بیان شود. چون از نظر من هنوز هم بخش کاملا ناگفته عملکرد سازمان است. منتقدین سازمان اکثرا در سنین بزرگسالی در سازمان بوده اند که شرایط شان با وضعیت این کودکان کاملا متفاوت بوده و روشهای غیر انسانی که سازمان درمورد این کودکان داشته را نمیتوانند بیان کنند.
بخصوص یکدسته از این کودکان که تعدادشان ۲۵ -۲۰ نفری هم بیشتر نبوده، تجربیاتی متفاوت دارند که برای درک این تجربه دردناک تاریخی باید به آن پرداخته شود.
------------------
مدرسه کودکان در بیابانهای ناامن کرکوک
فرزندان ما را(بجز آزاده ۲ ساله) چند روز بعد باز از ما جدا کرده و به پانسیون سازمان بردند. متاسفانه حتی بچه ها را با هم نگه نداشتند و فرهنگ را که ۱۰ سال داشت به کرکوک فرستادند. او را تحت عنوان بچه های بزرگتر، در شرایطی به کرکوک بردند که منطقه بسیار خطرناک بوده. مدرسه هم وجود خارجی نداشته و باید با کمک و کار خود این بچه ها ساخته میشده! ساختمانی نیمه مخروبه در میان بیابان. مدتی طول میکشد تا با کمک بچه ها همراه با کار کارگران، دور محوطه را دیوار بکشند .
اما در این فاصله برای این کودکان،  شب ها نگهبانی با اسلحه به همراه یک بزرگسال میگذارند!!
 
عکس فرهنگ و امین دو ماه قبل از رفتن به عراق در زمانی که مادرم برای دیدار ما آمده بود*. قدو بالای  فرهنگ ۱۰ ساله را در عکس بخوبی میشود دید! عکسی است با کیفیتی نازل. متاسفم

تصور کنید که سلاحِ دستِ اینها از قد و بالای خودشان اندکی کوچکتر بوده است. این کودکان باید شبها در شیفت های یکساعته با یک همراه نگهبانی میداده اند. درآغاز گویا ۱۰-۱۲ نفر بیشتر نبوده اند و بعد بر تعدادشان اضافه میشود و بعدها دخترها و حتی بچه های کوچکتر همسن و سال امین را هم به کرکوک میبرند.
در این نگهبانی ها که در بیابان و در شب صورت میگرفته ، دور همان خانه نیمه مخروبه و محدوده ای که قرار بوده دیوارکشی شود باید این کودکان، سلاح سنگین بدست و
درحالیکه گاها صدای تیراندازی در مسافتی نه چندان دور بگوش میرسیده، نگهبانی دهند…
دراین میان کودکانِ طبعا وحشت زده که با آن سلاح سنگین امکانِ حرکتِ یکنواخت و همآهنگ با مسئول مربوطه را نداشتند، باید سرکوفتهای او را هم تحمل میکرده اند که با گفتن "بیعرضه"، "ترسو"و "بچه بورژوا" در اوج نافهمی و بی مسئولیتی، با خالی کردن خود بروی بچه ها، با روح و روان و شخصیت کودک بازی میکردند.
حتی تصور صحنه هم بنظر تخیلی میآید ولی دریغ که واقعیتی دردناک بوده و اثر خردکننده اش طبعا بر روی همه آن کودکان مانده است. در مورد این اَعمال و ترور روحی این کودکان، با حیله و مکری که خواهم گفت، امکان خبر یافتن خانواده ها از طریق بچه ها را هم از میان میبردند.
در آن شرایط هیچ امکان بهداشتی و درمانی هم برای بچه هایی که در بازی کردنها یا در کارگری دادنها یا حتی مریض شدن ها نیاز به درمانی داشته اند وجود نداشته تا بعد از مدتی که نمیدانم چقدر بوده ، سازمان درمانگاهی در آنجا دایر میکند که حتی خود بچه ها کلی خوشحال میشوند. یکبار هم که فرهنگ تب کرده بود و من به کرکوک رفتم در همان درمانگاه بستری شده بود.
این مدرسه کذائی با شرایطی که گفتم و با معلمینی که اکثرا همانهائی بودند که در مدرسه فرانسه کار میکردند قریب به یکسال و اندی در کرکوک ماند تا فکر میکنم در زمستان ۶۶ به قرارگاه اشرف منتقل شد که در ساخت آنهم از بچه های بزرگتر کارگری گرفتند.
--------------------
مدرسه اشرف و برنامه های نظامی برای کودکان نوجوان
همانطور که در بخش پیش نوشتم، بنظر پسران نوجوان آن دوران، مدرسه فرانسه با آنچه که در عراق برای این بچه ها تدارک دیده بودند، تفاوتِ میانِ مدرسه ای با مقررات خشک مذهبی با مدرسه ای نظامی را داشت. ظاهرا رهبری سازمان بعنوان سربازان ارتش آزادیبخش، در آینده ای نزدیک، به آنها نگاه میکرده است.
بروشنی مشخص است که معیار سازمان در انتخاب مربی و معلم و مسئول این کودکان، صلاحیت آنها بلحاظ تربیتی و علمی نبوده و حتی مواردی بوده که کسانی انتخاب شده بودند و با دیدن اینکه چه محیط خشن و بی حسابی در آنجا براه است و احتمالا بعد از تلاش بی ثمر برای تغییر، کنار کشیده بوده اند.
برادری نیمه روانی بنام ایرج(قاعدتا اسم مستعار) را مربی گذاشته بوده اند که گاه بسته به حال و هوای روحی خودش ساعت ۲-۳ صبح با سروصدا و خط کش کوبیدن به تختها، این بچه ها را بیدار میکرده که بهمراه او ترانه « مرغ سحر ناله سرکن» را دسته جمعی برایش بخوانند! و او با حرکاتی که گوئی نشئه شده از آن لذت می برده!
یک فرد نامتعادل بعنوان مربی...

از زمانی که از این اعمال باخبر شدم، شنیدن این ترانه که از محبوب ترین ترانه های ماندگار برای منست، بسیار برایم سخت شده. برای فرهنگ هم بهمچنین.

برای پسرانِ نوجوان، ساعات آموزش سلاح هم گذاشته بوده اند! امری که گمان نمیکنم که هیچیک از پدر و مادرها در جریان آن بوده باشند.  سیستم شستشوی مغزی و فرو کردن ارزشهای فکری رهبری در مغز بچه ها که طبعا ساده تر از بزرگترها هم بود، بشدت اعمال میشده و برای ساکت نگه داشتن این کودکان در برابر پدر و مادرشان و درز نکردن روشهای فاشیستی اداره مدرسه، بروش پیچیده تری عمل کرده بوده اند. بدین معنی که یکی دو تا نوشته به بچه ها نشان داده و میگویند مادر و پدرتان با اطلاع از برنامه شما در اینجا، کاملا موافق این برنامه ها هستند و ساعت به ساعت برنامه تان را میدانند. البته بدانید که آنها به ما خبر خواهند داد اگر شما دراین مورد با آنها صحبت کنید و نشان میدهید که هنوز بچه هستید و قابل اعتماد نیستید … و بدین طریق دهان بچه ها را میبستند. چون هر کودکی از رسوا شدنش در جمع رفقایش و تحقیر و بچه ننه خوانده شدنش وحشت داشته و حاضر به چنین ریسکی طبعا نمیشده و مسئولین هم برنامه هایشان را اجرا میکردند.
درس جدی و آموزش واقعی بهیچوجه مد نظر رهبران سازمان نبوده هرچند مثلا کلاسهای ریاضی و زبان و تاریخ و… هم برای بچه ها میگذاشتند.
بعدها زمانیکه همسرم خواست با بچه ها از سازمان بیرون رود، برادر یاسر (محمد طریقت منفرد) بدیدار ما در اطاقی که داده بودند آمد و در تلاش برای منصرف کردن همسرم گفت که فکر میکنید ما نمیدانیم وضعیت اینها عادی نیست؟ ما میدانیم که این بچه ها در چه شرایطی هستند(که بعدها دانستیم که ما بعنوان پدر و مادر نمیدانستیم!)، ولی برای مبارزه با خمینی اینرا پذیرفته ایم که این ها نسل از دست رفته اند. اما این بهای مبارزه است!
آنها خوب میدانسته اند که با این کودکان چه میکنند و چگونه آنها را ویران می سازند.
ناگفته نماند که اطلاعات من از مدرسه پسران نوجوان است و از اینکه در بخش دختران چه میکرده اند هیچ اطلاعی ندارم.
پسران بزرگتر برنامه مرتب کارگری داشتند و حتی آماده سازی میز نهار و شام کوچکترها و کشیدن غذا برای آنها و بعد جمع آوری  میزها و … هم جزو وظایف این ها بوده.
--------------------
چاه نکنده منار دزدیدن!
همانطور که در مورد کودکان دیدیم که بدون هیچ زمینه آماده ای آنها را به عراق منتقل کرده و در شرایطی بسیار خطرناک قرار داده بودند، برای بقیه هم همینطور بود. هرچند بخشی را میتوان به حساب اجبار ناشی از فشار سیاسی برای اخراج رجوی از فرانسه دانست ولی اساسا این سبک کار سازمان بود و اینرا روش انقلابی مینامیدند و میگفتند میریم جلو و حلش میکنیم! ناگفته نماند که رگه های این روشها در افراد هم تاثیرات خود را بجا میگذاشت.
 لذا در تمام کارها وضعیتی نامشخص حکمفرما بود. بخش دیپلماسی هم از آن مستثنی نبود. همسرم و سایر افراد به عراق برده شده، مثلا اباذر ورداسپی همراه کارگران به کار ساختمان سازی کمک میکردند که برای اباذر، کار در آفتاب تابستان بغداد که به ۵۰-۶۰ درجه میرسید، با توجه به آثار شکنجه های دوران زندان شاه، اثرات بسیار بدی روی پوست دست و پایش داشت.
 
ابوذر ورداسبی و همسرش فاطمه فرشچیان در عملیات فروغ جاویدان مجاهدین کشته شدند.
بنظر می رسید که طرح ارتش آزادیبخش را ریخته بودند و برای اینکار نیاز به اونیفرم هم داشتند. البته لباس همآهنگ فقط برای نظامی ها نبود و میبایست به همه افراد سازمان نفری دو دست لباس فرم داده شود. البته اینکار در گام نخست در سازمان انجام میشد و بعد از براه افتادن اولیه، با کارخانه ای قرارداد می بستند. من در بخش خدمات مشغول بودم که به گمانم خواهر فائزه(زهرا رجبی) مسئول آن بود اما تهیه اونیفرمها بعهده خواهر سهیلا صادق گذاشته شده بود و مرا مسئول خیاطخانه ای که میخواستند راه بیندازند کردند و اونیفرم های ارتش آزادیبخش به این شکل طراحی و تهیه شد. صد البته طرح، رنگ، بلندی و کوتاهی و … تماما خطوطی بود که از بالا میرسید و بچه هائی که خیاطی میدانستند به دوخت آن میپرداختند.
 
سهیلا صادق
یکروز خواهر فائزه مرا به دفترش خواند و گفت که همسر بهزاد معزّی از آمریکا دارد میآید اینجا و ما فکر کردیم که بهترین جا برای او خیاطخانه است و با خنده افزود که او میهماندار هواپیما بوده و سالها در آمریکا زندگی کرده و حال و هوای دیگری دارد.
وقتی او آمد، او را زنی ساده و دوست داشتنی دیدم که البته با معیارهای تشکیلاتی نمیخواند ولی بسیار بی ریا بود.با بقیه تفاوتهایی داشت مانند اینکه مثلا او سیگار میکشید و برای بقیه عجیب بود! ولی برای من لین یک انتخاب شخصی بود و در زمان نیازش به سیگار، به او تعطیل میدادم و بعدها خودش گفت که در آن فضا بسیار از بودن با من احساس امنیت میکرد!
همسرش، سرهنگ بهزاد معزّی نیز انسانی فوق العاده شریف و افتاده بود. او که خلبان بسیار برجسته ای بود، بنظر من میرسد که اگر هنوز هم با مجاهدین است، میتواند بدلیل سنگینی و سختی اعترافِ به اشتباهِ در انتخاب باشد. بخصوص که سالهای عمر میگذرد و ساخت دوباره زندگی هم ساده نیست. او با انتخاب مجاهدین برای سومین بار مسیر زندگیش را انتخاب کرده بود. او همان خلبان برجسته ای بود که شاه را از ایران به مصر برد و بعد هواپیما را برداشت و به ایران برگرداند. درحقیقت به انقلاب پیوست و آنرا انتخاب کرد. حتی اگر اشتباه نکنم میگفتند که در پرواز خمینی به ایران هم همراه بوده. اما دیری نگذشت که دانست انقلاب ناگزیر مردم، به دیکتاتوری وحشتناک تری منجر شده است. لذا با امید به تغییر و رسیدن به آزادی مردم ایران، همانند بسیاری دیگر به مجاهدین امید بست و به آنان پیوست. او همان خلبان شجاعی بود که بنی صدر و مسعود رجوی را با مهارت فوق العاده خویش علیرغم تمام خطرات از چنگ رژیم بیرون کشیده و به فرانسه برد. باورم بر اینست که واقعا بلحاظ روانی، برای او ساده نبوده که برای چهارمین بار مسیر زندگیش را تغییر میداد.
به بیان همسرش، خلبانِ همراهِ او در کانادا کاری در تخصص خودش گرفت و رفت و به او هم با حقوق بسیار خوب پیشنهاد کار داده شده بود ولی اینکار بسان اعتراف به اشتباهِ در انتخاب بود و برای سومین بار کار ساده ای نیست. او در سازمان بسیار هم رنج برده است ولی «کَندن» کار سختی است. در دورانی که مثلا تحت برخورد بوده، برای این خلبان برجسته کشور، مسئولی گذاشته بودند که افتخارش این بوده که در دِهِ خودشان اولین کسی بوده که دوچرخه سوار شده!
این روشها در تشکیلات مجاهدین تک نمود نبود و بیقین بعدها هم  فراوان بوده است. مصداقِ روشنی از ''تعهد برتر از تخصص".
شباهتهایِ سیستم دیکتاتوری مذهبی خمینی و اسلام انقلابی مسعود رجوی ، یکی دوتا نیست.
----------------
ازدواج های تشکیلاتی
از نکات دیگری که از آن دوره در ذهن من ماند و با سایر نمونه ها جمع شد، داستان ازدواج های اجباری در سازمان بود. یکی از نفرات خیاطخانه، خواهری بود که مثل اکثریت افراد بدنه سازمان، انسانی بسیارخوب و دوست داشتنی بود ولی نه خوش صورت، و نسبتا هم جاافتاده. او را با برادری که مشخصا بسیار از او جوانتر بود برای ازدواج انتخاب کردند. در واقعیت اینها شناخت شخصی که از هم نداشتند تا علاقه ای بینشان باشد، هیچ تناسب ظاهری  هم با یکدیگر نداشتند و از همان اول ازدواج چهره دائما گرفته آن جوان گویای عدم رضایت او از این ازدواج بود.
دوست قدیم خود ما هم در فرصت گفتگوئی دوستانه با همسرم، که در سازمان بسیار نادر بود، صریحا بوی گفته بود که همسرش را نمیتواند دوست داشته باشد و حتی بوی بدنش او را آزار میدهد.
مورد دیگر هم بود که انتخابِ آن دو نفر به یک شوخی بی معنا بیشتر شبیه بود، انتخاب دو نفری بود که یکی از بلند قدترین نفرات سازمان بود و دیگری کوتاه ترینی که اساسا من دیده ام. شاید یک متر و سی و پنج سانت قد داشت و صورتی که از مهر طبیعت هم به او هیچ نصیبی نرسیده بود.
ازدواج مهدی ابریشمچی و خواهر موسی که نامش را متاسفانه بیاد ندارم هم ازدواجی مانند اکثر ازدواجهای تشکیلاتی، کاملا عوضی و فاقد هرنوع تناسب و علاقه و صرفا با انتخاب از بالا صورت گرفته بود.
همیشه حیران این ازدواجها بودم. آخر اگر مِهر و عاطفه ای قبل از ازدواج بین دو نفر نباشد، این همسری چه چیزی جز یک رابطه صرف جنسی خواهد بود؟
نقطه پیوند دیگر زن و شوهرها، ضمن علاقه و مهر به یکدیگر، پروسه مشترک زندگیشان و همراهی با هم در حلِ مسائلِ زندگی و احساس مسئولیت در برابر هم است که میتوانند یک زندگی عاطفی و با دوام بسازند و زوجها در درون سازمان، هیچ پیوند مشترک و مسئله مشترکی که لازم باشد با همفکری حل کرده و جلو بروند که نداشتند، مهر و علاقه ای هم که عامل ازدواجشان نبود. پس بواقع این ازدواجهایِ بقول تشکیلات، «توحیدی» جز ارضاء غرایز  جنسی به چه درد میخورد؟
امثال ما که از ابتدا بصورت یک زوج به مبارزه آمده بودیم و آنهم با دو بچه، بسیار کم بودند.
-----------------
حجاب زنان در جامعه بی طبقه توحیدی
در این فاصله بیاد دارم شبی را که محمود قجرعضدانلو با مسئولانِ پائینِ قسمتها، کسانی مانند خود من، نشست داشت. باز خط و خطوط داده شده از طرف مسعود رجوی را آورده بود. مطالبی را در مورد اوضاع سیاسی مطرح کرد که نکته عجیبش برای من این بود که انتظار تغییری در اوضاع را تا قبل از انتخابات ریاست جمهوری آمریکا و «تغییر میهمان کاخ سفید» نباید داشت!
باورش و هضمش ساده نبود…

درهمان نشست، از همه ما که اتفاقا هر ۴ نفر زن بودیم پرسید که بنظر شما آیا در جامعه بی طبقه توحیدی هم زن باید حجاب داشته باشد یا نه؟
دو سه نفر قبل از من گفتند بله (بدون ذکر دلیلی و او هم نپرسید چرا؟)، نوبت به من که رسید گفتم نه. پرسید چرا؟ به او گفتم من از آغاز همراهیم با سازمان مرتب در اینباره سوال کرده بودم و همیشه پاسخ گرفته بودم که الان وقت این بحث ها نیست و کار اصلی مبارزه است بعد از سقوط خمینی وقت برای این بحث ها بسیار است. من برای همراهی با سازمان روسری را سر کردم و بعد هم برای خودم استدلال کردم که خوب در جامعه فعلی با نگاه جنسیتی به زن، قبل از هرچیز به منِ نوعی، در هر برخورد و مسئولیتی بجای توجه به این که چه میگویم و چه فکر میکنم به ظاهرم نگاه میشود و با این روسری اندکی این طرز نگاه شاید کنترل شود . اما در جامعه بی طبقه توحیدی که انسانها قاعدتا از درک و انسانیتی بسیار بالاتر برخوردارند من دلیلی نمیبینم که حجاب داشته باشم و علی القاعده مردی هم که در جامعه بی طبقه توحیدی زندگی میکند اسیر جنسیت نیست و مانند الان، زنان بهای عدم کنترل شخصی او را نخواهند پرداخت!
سر تکان میداد و لبخند میزد و نهایتا حرف من که تمام شد گفت نه اشتباه میکنی! برادر مسعود میگوید که در طبیعت، رسالت زیبائی بدوش زنان گذاشته شده و این رسالت همیشگیست و بهمین جهت حجاب در جامعه بی طبقه توحیدی هم برقرار خواهد بود!
از این استدلال کاملا بی معنا جا خورده بودم اما دیدم بحث بی فایده است و مسعود رجوی ، رهبر خاص الخاص مجاهدین وقتی نظر ایدئولوژیک میدهد، حرف نباید داشت!  نتیجه فقط این بود که من به عهد خود مصر تر شدم و با خود گفتم که هرگز دخترم را اسیر این زنجیر نخواهم کرد و به یقین بعد از سقوط خمینی در همان نخستین روز، راهم را از شما جدا خواهم کرد.
این یادمانها ادامه دارد
منیژه حبشی

شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴ برابر با ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۵
-----------------------------------------------------------------
پانویس:
*در فاصله ۱۰ ماهی که از آمدن کودکان ما به فرانسه تا رفتن به عراق گذشت، مادر من برای دیدن بچه ها بعد از تلاش بسیار به فرانسه آمد. مدت دیدار با او، بعد از چند سال که بخشی از آنهم با رنجِ تصورِ کشته شدنِ من و واقعیتِ شهادتِ برادرم بهزاد همراه بود، سه روز بیشتر نبود و او اجبارا به آلمان نزد برادرم بازگشت. دراین فاصله هم زمانهای کوتاهی را همه با هم بودیم و میدانم که مادرم با رنجی عمیق تر از قبل ما را ترک کرد. خواهر و برادر همسرم هم سفر کوتاهی داشتند که بهمین منوال گذشت.

- در آن زمان در Cité Internationale Universitaire de Paris هفته ای یکبار همه گروههای سیاسی میز میگذاشتند و نشریه و کتابهایشان را میگذاشتند و بازار بحث هم همیشه داغ بود. یکهفته سازمان تعداد زیادی را به آنجا میبرد که همسر مرا هم در این میان میبرند. در آنجا او متوجه میشود که سازمان برای برهم زدن بساط میز گذاشتن هواداران بختیار لشگر کشی کرده! او شاهد ضعف شوک آور هواداران سازمان  در بحث و برخورد منطقی با دیگران بود. که چگونه چندین خواهر و برادری که برده بودند، در بحث کردن در برابر استدلال هواداران بختیار، تنها و تنها استنادشان به «برادر مسعود گفتند که ...» بوده و بهیچوجه قادر به استدلال منطقی و سیاسی در بحث ها نبوده اند.
متاسفانه واقعیت این بود که اکثریت افراد سازمان را کسانی تشکیل میدادند که دنیایی جز دنیای سازمان را نشناخته بودند. بسیاری تا به امروز هم جز تنفس در فضای تنگ سازمان تجربه ای نداشته اند.

- بدستور رهبری برای تشکیلات سازمان، بولتن خبری درست کرده بودند و مسئولین میگفتند که بطور کامل تمامی اخبار مهم ایران و جهان را از جراید مختلف انتخاب  و خلاصه کرده و برای آگاهی به همه افراد میدهند که بخوانند و در جریان اوضاع باشند. واقعیت اما این بود که در دنیای بسته درون سازمان ما هیچ نوع امکان اطلاع یابی نداشتیم و این بولتن تنها کانالی بود که اخبار گلچین شده و یا بهتر بگویم سانسور شده  را به ما میداد و جز آن خلاء کامل خبری و اطلاعاتی بود.

- لینک قسمتهای قبل :
 بخش هفتم:
بخش ششم
بخش پنجم
بخش چهارم
بخش سوم
بخش دوم
 بخش اول



هیچ نظری موجود نیست: