نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

بهارستان؛ روز کودتا و این روزها

Parastou Forouhar 



اگر در خانواده‌ای مصدقی بزرگ شده باشی سنگینی و تلخی روزهای آخر مرداد و بختک آن کودتا، که انگار روی سرگذشت «ما» افتاده بود، تا همه چیز را آنگونه کند که نباید می‌شد، تجربه کرده‌ایاز همان سال‌های کودکی این واژه‌ی غریب را می‌شناسی و عصبیتی که همراه آن فضا را می‌انباشت، لمس کرده‌ایانگار که در این واژه همه‌ی پلیدی‌ها و زشتی‌ها حلول می‌کردوقتی به زبان می‌آمد همراه خودش انقباض فَک می‌آورد و پشت‌بندش حرف‌هایی بود پر از خشم و درد و بغض، از افسوسی که از نگاه پدر و مادر انگار بیرون می‌ریخت، و روی دل آدم می‌نشست تا در حافظه حک شودگاهی گفتن این واژه آنچنان نفس‌شان را در سینه می‌برید که به آهی کش‌دار می‌رسیدواژه‌ی کودتا سکوت سنگینی با خود داشت که زیر پوست آن زخم شکستی عمیق زُق می‌زدحالا که تلاش می‌کنم به یاد بیاورم انگار این واژه تنها زمزمه‌ی داغدار شعرها را دنبال خود می‌کشد؛
«ما راویان قصه‌های رفته‌بربادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنمی‌گیرد سکه‌هامان را
گویی از شاهی‌ست بیگانه یا ز میری دودمانش منقرض گشته …»
واژه‌ی کودتا عصیان فروخورده‌ای با خود داشت که در این روزهای آخر مرداد نفس‌ خانه را می‌گرفت.
امسال که در این روزها به تهران آمده‌ام و ساکن آن خانه شده‌ام قصد کردم روایتی بنویسم از گذشته و امروزاز آنچه بر پدرم در روز کودتا رفته است، در میدان بهارستان، و آنچه امروز در این میدان و در مکان آن واقعه می‌توان به چشم دیداز واقعیت دیروز که از تصویر امروز یا محو شده است و یا در مفلوکی یک خرابه به حال خود رها مانده استآنچه می‌خوانید روایت تاریخ است از زبان پدرم و روایت الکن‌شدگی مکانی که از بازگویی آن تاریخ، که روزگاری در آن واقع شده، بازمانده است.
این روزها که در جستجوی ردپای روایت پدرم در این میدان پرسه می‌زنم، در جستجوی مکان‌هایی که او بازمی‌گویدشان، از پیاده‌روها و کنار مغازه‌هایی که حالا جنس‌های بنجل و خوش‌خط‌وخال می‌فروشند، می‌گذرم، تنها آنجا که کهنه‌گی و خرابی ریشه دوانده، نگاهم تکه‌ای می‌یابد از آن روایتگاه حتی خرابه‌ای نیز باقی نمانده تا دریچه‌ای به گذشته شود.از خودم می‌پرسم اگر این مکان‌های تاریخ ما، آن ما که سرکوب شده و روایتش در شعبده‌ی تحریفِ صاحبان قدرت گرفتار مانده، اینگونه محو شوند، چگونه تعلق خود به این جغرافیا و تاریخ را باز خواهیم خوانیم؟
در آن روز کودتا پدرم بیست‌وچهار ساله بوددبیر حزب نوپایی که کمتر از دوسال عمر داشت و به شدت هوادار مصدق بودوابستگان این حزب نیز اغلب جوانانی بودند کم‌وبیش بیست سالهاندک عکس‌های پدرم از دوران زمامداری مصدق، او را در میدان بهارستان نشان می‌دهد، سرشار از شروشور جوانی، در میانه‌ی معرکه‌ی آن دورانقرارگاه آن حزب جوان هم در همین میدان بوده استمدتی در پاساژ آشتیانی در کوچه نظامیه که از جنوب غربی میدان رو به جنوب کشیده شده و بعد در ساختمانی با معماری سنتی در میان حیاطی بزرگ در انتهای جنوبی خیابان صفی‌علیشاه و مشرف به ضلع شمال غربی میدان بهارستان.
حالا از آن قرارگاه، از آن ساختمان قدیمی که در روز کودتا در آتش سوخت و مخروبه شد محوطه‌ای مانده که دورادورش دیوار کوتاهی کشیده، و پشت نرده‌هایی که روی دیوار سوار شده‌اند یا ایرانیت‌های سیمانی نصب شده یا چهل‌تکه‌ای از مصالح جورواجور که بی‌هیچ روزنی فضای درون را از چشم بیرون محفوظ می‌دارندگویا مدتی پارکینگ بوده و حالا تعمیرگاه ماشین‌های وزارت ارشاد است و مثل هر مکانی که پسوند دولتی به آن چسبیده کنجکاوی و عکسبرداری آنجا ممنوع استمکانی که با هیچ تخیلی نمی‌توان به دنیای آن حزب جوان وصل‌اش کرد.

پدرم سرگذشت خود در روز کودتا را اینگونه روایت کرده*:
«به‌ویژه پس از شکست توطئه‌ی نهم اسفند بر علیه مصدق، چهار حزب هوادار حکومت ملی (حزب ایران، حزب زحمتکشان ملت ایران-نیروی سوم، حزب ملت ایران و جمعیت مردم ایرانبه همراه هیأت علمیه تهران، فراکسیون نهضت ملی و جامعه‌ی بازرگانان و پیشه‌وران بازار تهران نشست‌های مشترک و پیوسته‌ای داشتندشب کودتا(۲۵ مرداداین جمعیت ها و حزب‌های چهارگانه کمتر در جریان قرارگرفتنداما صبح که خبردار شدند برای عصر روز بیست‌وپنجم میتینگ بزرگی به پشتیبانی از دولت مصدق در میدان بهارستان ترتیب دادند که چند تن از نمایندگان فراکسیون نهضت ملی و یک تن از وزیران مصدق سخنرانی‌های تندی کردند و مانند همیشه برقراری نظم گرد‌هم‌آیی با حزب ملت ایرانی‌ها بودآن روز نخستین بار بود که توده‌ای‌ها هم به میدان بهارستان آمدنددر طی آن روزها همه در عین ابراز نفرت زیاد از کردار شاه روی پشتیبانی از مصدق و رفراندوم انجام‌شده تأکید داشتند، تا بعد که روشن شد کودتای دیگری در راه است.
در روزهای ۲۶ و ۲۷ مرداد سازمان‌های وابسته به حزب توده در شهر خیلی پرهیجان کار و قدرت‌نمایی می‌کردند و خواستار جمهوری دموکراتیک بودند ولی چون دکتر مصدق دراین‌باره نظری نداده بود حزب‌های ملی از این نظریه چیزی به میان نیاوردنددرگیری‌هایی هم بین آنها و حزب توده شداز جمله در شام بیست‌وهفتم (۲۶ مردادحزب توده به قرارگاه حزب ملت ایران حمله کرد و خیلی ویرانی‌ در آنجا پدید آوردعصر روز بیست‌وهفتم دکتر مصدق دستور جلوگیری از تظاهرات در شهر را داد که شامگاه عده‌ای از نیروهای نظامی در شهر مستقر شدند و شعارهایی از زبانشان شنیده شد در حمایت از شاه.
در روز بیست‌وهشتم، بامداد زود، به دلیل رویدادهای قبلی دکتر مصدق پیغام داده بود و من به خانه‌ی ایشان رفتمبرای دومین بار پیشنهاد دادم جنگ‌افزار به مردم داده شود.پیشنهاد نخست پس از قتل تیمسار افشارطوس(رئیس شهربانی دولت مصدق که آخر فروردین ۱۳۳۲ ربوده و کشته شداز سوی همه‌ی سران آن حزب‌های چهارگانه و نمایندگان بازار داده شده بوددکتر مصدق موافق نبود و گفته بود این نشان بی‌اعتمادی به ارتش و دیگر نیروهای نظامی خواهد بود، که نباید القاء شوداین بار هم پاسخ‌شان همان بوددر آن دیدار چون می‌دانستند که من و دوستانم از حمله‌ی توده‌ای‌ها به‌شدت خشمگین هستیم تأکید کردند که چون دستور داده‌ام هر تظاهری را پراکنده کنند حزب ملت ایرانی‌ها بیرون نیاییدروز قبل هم یک درگیری بین وابستگان حزب توده و حزب ملت ایران در میدان راه‌آهن شده بود که از دوسو کسانی بازداشت شده بودند، و برای آن چند تن از دوستان ما بلافاصله حکم تبعید صادر شده بودوقتی از پیش دکتر مصدق بیرون آمدم دیدم که فرماندار نظامی وقت، سرهنگ اشرفی و سرتیپ مدبر رئیس شهربانی در انتظار دیدار با رئیس دولت هستند و به آن‌ها در مورد حکم تبعید دوستانم اعتراض کردمآن‌ها ضمن اینکه حق را به جانب من می‌دادند، گفتند چون تا به روال عادی کمیسیون امنیت تشکیل شود و حکم لغو شود مدتی طول خواهد کشید، شما زودتر مراجعه کنید تا صورت‌جلسه‌ای تنظیم کنیم که به امضای همه‌ی عضوهای کمیسیون امنیت برسد و حکم لغو شودمن ابتدا به حزب برگشتم و دستور دکتر مصدق را به دوستانم ابلاغ کردمحدود هشت‌ونیم و نه صبح بودتعداد زیادی هم، به گمان خودشان برای تلافی حمله‌ی روز پیش، در حزب اجتماع کرده بودندبرای آن‌ها سخنرانی کردم و خواستم که پراکنده شوند و حزب هم تا حدی خلوت شدبعد به شهربانی رفتم تا آن صورت‌جلسه تهیه شوددر اتاق رئیس شهربانی بودم که به او تلفنی شد که عده‌ای در خیابان‌ها به شعاردهی و تظاهر و آشوب پرداخته‌اند و از جمله به حزب ما حمله کرده‌اندبلافاصله آمدم بیروندر خیابان فردوسی اوضاع کمی غیرعادی بودسوار تاکسی شدم، به میدان بهارستان که رسیدم دیدم از ساختمان حزب آتش زبانه می‌کشددر نبود من به حزب حمله شده بودبعدها فهمیدم کسانی که آنجا بود‌ند دفاع کرده‌اند ولی بعد که نیروهای پلیس‌ به حمایت آشوب‌گران آمده‌اند بعضی زخمی شده و بعضی ناچار از روی دیوارهای همسایه و دبیرستان شاهدخت آنجا را ترک کرده‌اندحتی یک تن کشته شده بودحزب را هم غارت کرده بودند و آتش زده بودندآن هنگام گرداگرد میدان بهارستان ستون‌های سنگی بود که وسط‌اش با نرده جدا می‌شدبه میدان که رسیدم مثل همیشه‌ در چنین موقع‌هایی رفتم بالای یکی از این ستون‌ها که جلوی دفتر روزنامه‌ی کشور در همان ضلع شمال غربی میدان بودامید داشتم که مردم جمع خواهند شد، چون در موردهای مشابه، مانند سی تیر و نهم اسفند و دیگر تظاهرات، فوری هم حزبی‌ها دورم جمع می‌شدند و هم ساکنان و پیشه‌ورانی که در میدان بهارستان و آغاز خیابان‌هایی که از آن جدا می‌شود، بودنداما جز چند نفری از حزبی‌ها که از ابتدا در کنارم بودند، کسی نیامدشروع کرده بودم به صحبت که در این بین از کوچه‌ی نظامیه، که دفتر روزنامه‌ی باختر امروز در آن قرار داشت، که صاحب‌امتیاز آن دکتر حسین فاطمی بود و در نهضت ملی و دوران زمامداری مصدق نقش برجسته‌ای داشت، عده‌ای پنجاه شصت نفره پلیس باتوم‌به‌دست برگشتند رو به میدان بهارستانمن همانجا بالای ستون ایستادماما چند تنی که پای ستون گرد آمده بودند عقب رفتندشاید آنها از تجربه‌ی حمله به حزب می‌دانستند که پاسبان‌ها به اوباش پیوسته‌اندمن اما امید داشتم که پلیس‌ها با شناختن من کاری با من نخواهند داشت، چون گمان می‌کردم که پلیس دولت ملی هستندستوان یکی جلوی آن‌ها بود که وقتی به من رسید با یک دشنام گفتخودشهپای من را گرفتند و من را پایین کشیدند و با باتوم شروع به زدن کردندتنها زرنگی که اینجا کردم این بود که در حین افتادن گریبان افسر فرمانده را گرفتم و سرم را کنار سر او گذاشتمدر نتیجه هر ضربه‌ای که پاسبان‌ها به سر من می‌زدند مقداری هم به او می‌خورداو هی فریاد می‌زد:نزنید، نزنید، من را می‌زنیددوستانم هم که عقب رفته بودند از جلوی حزب ویران شده، که در آغاز خیابان صفی علیشاه بود، سنگ و آجری که از درگیری با اوباش به زمین ریخته بود را برمی‌داشتند و به سوی پاسبان‌ها پرتاب می‌کردنددر نتیجه فرصت کوتاهی پدید آمد که من، البته سرم به شدت زخمی شده بود و صورت و بدنم خون‌آلود، توانستم به سمت دوستانم برومو بعد یک دوچرخه‌سوار، که سال‌ها بعد فهمیدم نامش مالک هست، من را ترکش نشاند و رو به شمال در خیابان صفی‌علیشاه حرکت کرددر آغاز خیابان خانقاه یک تاکسی پیدا کردند و می‌خواستند من را به بیمارستان ببرندبا اینکه خون زیادی از من می‌رفت گفتم نه ببریدم به فرماندار نظامیمی‌خواستم خبر بدهم که برخلاف آنچه گفته شده، آشوبگرها تنها نیروهای اوباش نیستند و همراه‌شان پلیس هم هستحدود ساعت ده، ده‌ونیم بودبا همان وضع به اتاق فرماندار نظامی، سرهنگ اشرفی رفتم، که شماری افسر هم گرداگردش بودندمن را که دید خیلی ناراحت شدگفت چه کنم هرچه نیرو می‌فرستم، می‌پیوندد به اوباشگفتم باید جدی بگیرید چون اگر در آغاز هم یک آشوبی به دست یک مشت بی‌سروپا بوده اکنون کسانی از شهربانی و ارتش از آن‌ها پشتیبانی می کنندهمانجا شنیدم که حزب ایران هم که در آغاز خیابان ظهیرالاسلام بود و حزب نیروی سوم که در دروازه دولت بود، مورد هجوم و غارت قرار گرفته‌اندسرهنگ اشرفی با اصرار افسری را مأمور کرد که با جیپ خودش من را به بیمارستان برساندیک کامیون سرباز هم دنبال آن جیپ فرستادندمی‌خواستند من را به بیمارستان سینا ببرند که نزدیک مرکز فرماندار نظامی و ساختمان شهربانی بودگفتم نه، به بیمارستان نجمیه ببرید، که به نام مادر مصدق ساخته شده بود و وقف بود و تولیت آن را مصدق برعهده داشتآنجا من را به اتاق عمل بردند و دختر بزرگ دکتر مصدق که مدیر بیمارستان بود آمد بالای سرمسرم را پانسمان کردند، اما آنقدر آسیب دیده بود که آگراف، از این بخیه‌های فلزی که آن هنگام می‌زدند، کارساز نبودبرای‌اینکه به هر طرف که می‌زدند سمت دیگرش پاره می‌شدبه تدریج تب هم کرده بودم و ناچار من را آنجا نگه داشتندسروصدا که از بیرون می‌آمد من با خشنودی فکر می‌کردم که مردم آمده‌اند به دفاع از حکومت ملی

مادربزرگم که آن روز سراسیمه خود را به بیمارستان رسانده بود می‌گفت پدرم ساعت‌ها تب شدیدی کرده بود، گاهی از هوش می‌رفت و گاهی هذیان می‌گفت و در تب با کودتاچیان زدوخورد می‌کردبعدازظهر آن روز که کودتاچیان رادیو را تسخیر کردند، میراشرافی که بلندگوی آنان بود، خبر کشته شدن او را داده بود و گفته بود که جنازه‌‌اش در شهر افتاده است.
دم غروب، شاید هنگامی که دیگر خانه‌ی مصدق به تصرف کودتاچی‌ها درآمده بود، پدرم درون اتوموبیلی به همراه چند تن از در کوچکی که برای بردن پیکر مرده‌ها استفاده می‌شد، بیمارستان را ترک کرد و به خانه‌ی یکی از بستگانش در خیابان فروردین رفتاو در دی‌ماه آن سال پس از ماه‌ها زندگی مخفیانه و مبارزه با دولت کودتا سرانجام بازداشت شد.
در پایان آن روایت پدرم می‌گوید: «اگر در نخستین ضربه از پا درنیامده بودم و بعد هم با تلقین و توصیه‌های گرداگردی‌هایم در بستر نمانده بودم و با همان حالت زخم‌خورده سر پا ایستاده بودم، در شام بیست‌وهشت مرداد یا خیلی از صحنه‌ها را برگردانده بودم یا کشته شده بودم
از همین جمله‌ی او پیداست که آن کودتا چه بار طاقت‌فرسایی از شکست بر شانه‌ها و ذهن‌ها تحمیل کرد.

حالا در میدان بهارستان ساختمان کلانتری همانجاست که در آن روزهای کودتا بوده استآن روزها بوده کلانتری دو یا نه حالا شده صدونهلابد در آن روز کودتا هم گروهی از باتوم‌به‌دست‌ها که به هواداران مصدق هجوم برده‌اند از همین ساختمان بیرون آمده‌انداگر در این میدان خط تداومی بتوان یافت در همین بناهایی‌ست که جایگاه قدرت حاکم بوده‌اند، در آن نظام پس از کودتا و در این نظام پس از انقلاب نافرجام؛ در کلانتری و در ساختمان مجلس که در امتداد ضلع شرقی میدان کشیده شدهدر کنار آن بنای قدیمی مجلس، که وقاری خاموش دارد، حالا ساختمان عظیم‌الجثه‌ای ساخته‌اند از خروارها تیرآهن و بتون و سنگ که شباهت غریبی به اهرام ثلاثه‌ی فرعون‌ها داردبنایی بی‌روزن و دژمانند که معماری آن ضد مفهوم شفافیت و نزدیکی‌ست، و از دور و نزدیک چنان قدرت مخوفی از آن ساطع می‌شود که انسان خود را در برابر آن کوچک و ضعیف می‌یابد.
در غرب کلانتری ساختمان بزرگی در امتداد پیاده‌رو کشیده شده که پیداست روزگاری جلوه‌ای داشته استبالکن‌های سنگی آن مشرف به میدان‌اند و هره‌های کلفت و خوش‌فرم آن جابه‌جا ترک خورده‌اند و پوست انداخته‌انداینجا در آن سال‌های پیش از کودتا دفتر روزنامه‌ی کشور بوده استهمانجا که در گردهم‌آیی‌هایی که به هواداری از مصدق در این میدان برپا می‌شده سخنرانان از روی بالکن آن با مردم حرف می‌زده‌اندعصر روز بیست‌وپنجم مرداد و پس از شکست کودتای نخست، که جماعت بیشماری در هواداری از مصدق در این میدان گردآمدند هم سخنران‌ها از بالای همین بالکن برای مردم حرف زده‌اند؛ پرشور و خشمگین و پر از یقین پیروزی … که دیری نپایید.

حالا از آن ستون‌های سنگی که پدرم روی یکی از آن‌ها رفته بود تا مردم را به هواداری مصدق بسیج کند هیچ نشانه‌ای باقی نمانده استوسط میدان حوض‌هایی ساخته‌اند که فواره‌هایشان به راه است و گرمای سوزان مرداد را آبپاشی می‌کننددر حاشیه‌شان دیواره‌های کوتاه آجری کشیده‌اند که مجال نشستن زیر سایه‌ی اندک درخت‌های میدان را به رهگذران می‌دهندآن سوی میدان، مشرف به همان تعمیرگاه دولتی و دلگیر که پیش از کودتا قرارگاه حزب ملت ایران بوده، سر نبش بن‌بستی مغازه‌ی کوچکی‌ هست که هربار رفتم کرکره‌‌ی کهنه‌اش پایین بوداینجا در آن روزگار یک سلمانی بوده که شاید گاهی موهای پدرم را هم اصلاح می‌کردهتابلوی قدیمی آن هنوز بر کنج دیوار مانده و راوی روزگاری سپری شده است.
و من از خود می‌پرسم آیا روایت پدرم در حافظه‌ی این مکان جایی دارد؟ و آنچه را در این میدان بر آن جوان بیست‌وچهارساله که خود را تا پایان عمر «سرباز کوچکی در سپاه مصدق بزرگ» می‌نامید، رفته است، به یاد کسی می‌آورد؟ آیا اینجا سنگینی آن واژه‌ی پلید کودتا برای کسی ملموس می‌شود؟
پرستو فروهر، مرداد ۱۳۹۴، تهران

*برگرفته از دو گفتگوی داریوش فروهر که کمی ویراستاری شده استگفتگو با مهران ادیب در پاییز ۱۳۷۴ در آلمان و گفتگو با سازمان اسناد ملی ایران در پاییز ۱۳۷۶ در تهران.

فهرست عکس‌ها:
۱نمای بیرونی پاساژ آشتیانی در اول کوچه نظامیه در جنوب غربی میدان بهارستان
۲نمای داخلی پاساژ آشتیانی در اول کوچه نظامیه در جنوب غربی میدان بهارستان
۳ و ۴نمای ساختمان و بالکنی در ضلع شمال غربی میدان بهارستان که در دوران زمامداری مصدق دفتر روزنامه کشور بوده است
۵ و ۶نمای تعمیرگاه در ابتدای خیابان صفی‌علیشاه که در دوران زمامداری مصدق قرارگاه حزب ملت ایران بوده است
۷میدان بهارستان رو به شمال غربی
۸میدان بهارستان رو به غرب
۹نبش بن‌بست دیبا در ابتدای خیابان صفی‌علیشاه

    









هیچ نظری موجود نیست: