نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

فعالیتهای "اسکی" و سفر هیئت فدراسیون جهانی سندیکاهای کارگری به ایران



حمد شاملو، سخنرانی در دانشگاه برکلی،  1990
 
 
یک جانوری پیدا شد به اسم شاه اسمائیل که ناگهان یک شبه گفت که ما همه شیعه هستیم و هر کس در اذان نگوید "علی ولی الله" گردنش را می زنیم.  بعد از این فرمان حدود چهار صد و هفتاد هزار نفر را فقط در آذربایجان دذ ملاء عام گردن زدند.  عده ای بودند که به دین سنتی شان دل بسته بودند (به درستی و نادرستی و یا شایست و ناشایست بودن عقایدشان کاری نداریم) اینها حاضر نبودند که همین طور به حرف یک نفر عقایدشان را عوض کنند؛  و رفتند به دربار اکبر شاه هند و در بار عثمانی. تا 250 سال بعد در ایران هیچ اثر درخشانی که پویایی فرهنگ را نشان بدهد یا فرهنگ را به جلو ببرد خلق نشد غیر از همان خزعبلاتی که مجلسی و شیخ بهایی نوشتند.
 
 
 
 
 
خاطرات یوسف افتخاری (1299 تا 1329)
بکوشش کاوه بیات و مجید تفرشی
"قسمت پانزدهم"
فعالیتهای "اسکی" و سفر هیئت فدراسیون جهانی سندیکاهای کارگری به ایران
 
            در این میان قوام السلطنه هم به تقویت حزب دمکرات خود و تأسیس اتحادیه کارگری مشغول شده بود. تشکیلاتی تحت نام اسکی به رهبری خسرو هدایت ساخته بود. تشکیلاتشان درواقع تشکیلات کارگری نبود. یک عده لات از قبیل قزلباش، بیوک صابر و حسن عرب و بعضی افراد شرور کارخانه ها را هم جمع کرده بود. در خیابان پهلوی هم یک جایی را گرفته بودند. کوشش کردند که ما با اسکی متحد شویم. خسرو هدایت به دفعات نزد من آمد و گفت آخر در دنیا چه می خواهی؟ اگر تشکیلات می خواهی که ما داریم، قدرت هم با ما است. ولی ما حاضر نشدیم. این دفعه قضیه برعکس شده بود، فشار از طرف قوام و دولت و اسکی و باصطلاح دست راستیها شروع شده.
            این موقعی بود که تشکیلات ما تقریبأ محرمانه بود و به ما دسترسی نداشتند و نمی توانستند باصطلاح بگزند. کاری به ما نمی توانستند بکنند. فرصت خوبی بود و به جان حزب توده افتاده بودند. یک دفعه کارگران ما آمدند که می خواهیم با اسکی متحد شده و حزب توده را غارت کنیم. آنها را منع کردم و خیلی هم سرزنششان نمودم، گفتند آقا ما باید یک انتقامی بگیریم. گفتم از سیاست انتقام نمی گیریم. ما صلح کشور و مملکت را در نظر می گیریم. اگر ما هم غارتگر بشویم و با دولت همکاری بکنیم پس فرق ما با دولت و حزب توده چه می شود؟ ما زحمتکش هستیم، ما کار می کنیم، ما نان حلال می خوریم، ما مثل آنها نیستیم. نگذاشتم رفقای ما در غارت آنها شرکت بکنند. البته این فشار حزب توده را بسیار ناراحت کرد و به سازمان بین الملل کار و به سندیکای جهانی شکایت کرد. بنا شد از سندیکای جهانی یک عده ای بیایند و رسیدگی بکنند.
            هیئت اعزامی وارد شد. از شوروی بوریسوف، از انگلستان هاریس و از سوریه العریس و یکی هم از فرانسه بود. این دفعه حزب توده بود که متهم می کرد. یعنی همان اوضاعی که حزب توده به سر مردم آورده بود برعکس شده بود. این قضیه می بایستی بیشتر در آبادان حل و فصل شود و بررسی شود که آیا واقعأ فشاری هست یا نه؟ چون در آبادان حزب توده با عشایر زد و خورد کرده بود و در این زد و خورد عده ای کشته شده بودند. حکومت نظامی بود. سرهنگی از اهالی گیلان فرماندار نظامی بود. توده ایها شکایت کرده بودند که ما را محدود کرده اند. در واقع همه را محدود کرده بودند و نه فقط آنها را، دولت اهمیت بیشتری به آبادان می داد و تصور می کرد که اگر این هیئت به آنجا بیاید اهالی همه به دولت شکایت خواهند کرد و این برایشان خوب نیست. این هیئت وقتی که به آبادان وارد شد چند نفری هم از حزب توده همراه خود آورد. این کار از نظر من درست نبود زیرا می بایست حزب توده همراه خود آورد. این کار از نظر من درست نبود زیرا می باستی آزادانه می رفتند و یک تحقیقاتی می کردند و واقعیت را به دست می آوردند، والا این طور همراه آنها آمدن و تلقین کردن درست نبود. سه تا درشکه اجاره کردیم و به پانزده نفر از کارگران وارد و سرشناس گفتم که همراه آنها بروند. آنها هرکجا رفتند ما هم 15 نفر از کارگران را دنبالشان فرستادیم. خودم هم در آبادان بودم. آنها رفتند و به نمایندگان سندیکای جهانی و دولت شکایت کردند که سندیکای ایران نمی گذارد که آزادانه تحقیقات کنیم. آمدند پیش من و گفتم: آرزویم این است که اینها آزادانه این کار را بکنند اما حزب توده را چرا آوردند؟ اگر می خواهند آزادانه تحقیقات کنند فرستادگان حزب توده را برگرداندند و خودشان آزادانه تحقیقات کنند. کارگران می گویند که توده ایها در کشت و کشتار دخالت داشتند و مردم را ناراحت کرده بودند، آزادی مردم را ازشان سلب کردند و از حزب راضی نبودند. هیچ کس به نفع حزب توده صحبت نکرد. هیئت مزبور به ادارۀ کار آمد و در آنجا با عده ای از ماها صحبت کردند. کسانی که در زد و خورد با عشایر عده ای عزیزانشان را از دست  داده بودند و آنهایی که معلول شده بودند همه جلوی ادارۀ کار جمع شده و می گفتند که حزب توده مبالغی پول به اسم ما جمع کرد ولی هیچ چیز به ما نداده است. عزیزانمان را از دست دادیم و گرسنه و ناراحت هستیم. شنیده ایم شما آمدید، آمدیم که شما به داد ما برسید.در ادارۀ کار سؤالاتی از ما می کردند. جواب می دادیم و سؤالاتی از رئیس اداره کار که لطفی نام بود می کردند و جواب می داد و جریان را می گفت. این که آزادی را توده ایها از ایرانیها سلب کرده بودند به طور مفصل برای نمایندگان تشریح کردم.
            بوریسوف نمایندۀ سندیکای جهانی از شوروی که یک پایش هم کمی لنگ بود به من گفت: بیا پهلوی من بنشین و ترجمه کن. شعبان نامی بود روسی خوب بلد  بود گفتم شعبان اون بالاست برای شما ترجمه می کند. گفت نه می خواهم تو ترجمه بکنی. گفتم اگر منظور ترجمه است او بهتر از من می داند، بوریسوف همانطور که نشسته بود صندلیش را پهلوی من کشید و گفت: گذشته، گذشته است، در آینده با هم کار می کنیم. گفتم رفیق بوریسوف ما بیشتر به گذشته توجه می کنیم. ولی شما گذشته را هیچ فرض می کنید و می گویید با هم کار کنیم.
            برای سندیکای جهانی ثابت شد که اینها (شورای متحده) مردمان نارحتی بودند و سرکوب شدند. ولی دولت خیلی دستپاچه شده بود. چند بار از جانب دولت قوام با من تماس گرفتند. هم تماس مستقیم گرفتند و هم شریف امامی را فرستادند که با اسکی متحد بشویم و هرچه بخواهید قوام در اختیارتان می گذارد. وعدۀ وکالت هم دادند. فوق العاده دستپاچه شده بودند و خودشان را به همه جا می زدند  که علیه دولت صحبت نشود نمی دانستند که من خودم واقعیت را می گویم. به هیئت العریس گفتم: دولت، دولت استبدادی است، دمکرات نیست. یک وقتی با توده ای ها ساختند و دسته جمعی ما را غارت کردند. حالا همدیگر را غارت می کنند. فرقی نکرده منتها حالا یک مقداری ما در کناریم و چیزی نداریم که غارت بکنند. ادارۀ ما را بستند، پشت پرده هم کار می کنیم و خودنمایی هم نداریم.
            نتیجه ای که این هیئت گرفت آن بود که حزب توده رفتارش با مردم خوب نبوده است. یک حزب آزادی خواه می بایست با دولت مبارزه می کرد، نه این که با دولت بسازد و تشکیلات کارگری دیگر را غارت کند. هیئت العریس کارش تمام شده و هوا فوق العاده گرم بود. وقتی می خواستند سوار ماشین شوند، یک دفعه این عده ای که معلول بودند یا کشته داده بودند زیر اتومبیل هایشان خوابیدند و گفتند ما نمی رویم مگر این که به کار ما رسیدگی کنید. عده ای از ما مرده اند آمده اند پول جمع کرده اند، پول زیادی هم جمع کرده اند هر کس هم پول نمی داده به او یخ نداده اند و حالا که شما آمدید رسیدگی بکنید، کجا می روید؟ چه رسیدگی به حال ما کردید؟ گفتید و چای و آب خنکی خوردید و بیرون آمدید. بوریسوف داشت هلاک می شد. گفت: به اینها بگویید کنار بروند. گفتم به حرف من که کنار نمی روند. می گویند رسیدگی بکنید. به من گفت: اینها را تو تحریک کردی آوردی. اینها را تو جمع کردی آوردی، اینها را تو یادشان دادی. همۀ اینها را خودت کردی. گفتم آقای بوریسوف صد درصد راست می گویی. به آنها گفتم از صبح تا شب می آیید و مرا ناراحت می کنید، حالا دیگر نمایندۀ ما آمده و از آنها کمک خواهیم خواست. اما ببینم اینا راست می گویند یا دروغ؟ می گویند حزب توده پولی جمع کرد و خورد. حالا ما آن را می خواهیم. بوریسوف گفت: به آنها بگویید بروند کنار دارم می میرم، بگو رد بشوند. باور کنید به نفع آنها اقدام می کنیم. گفتم رفقا بلند شوید به اتحادیه بیایید. ما با این وضع یک کمکی به شما می کنیم. اینها که کمک کن نیستند. پاشدند و رفتند و بوریسوف هم رفت. دولت هم فکرش راحت شد که می تواند آزادانه هرکاری که دلش می خواهد بکند. قضیۀ سندیکای جهانی به این طریق خاتمه پیدا کرد. درواقع کارگران اقلا موفق شدند که حرفهایشان را بزنند. نتایج البته هیچ بود. نه به نفع دولت، نه به نفع حزب توده و نه به نفع ما بود. کاری نکردند چهار نفر آمدند گردش کردند و رفتند. آمدنشان هم نتیجه ای نداشت. وقتی که از آبادان به تهران برگشتند در هتل دربند منزل داشتند و در آنجا هم سراغشان رفتم و مفصل برایشان صحبت کردم که در ایران دولت آزادی را از بین نمی برد. معمولأ این آزادی خواهان هستند که دولت را تحریک می کنند و دست به دست آنها داده و آزادی را از بین می برند. اگر شما بخواهید درواقع در ایران آزادی برقرار باشد باید از آزادی خواهان بخواهید که آزادی را از بین نبرند.
 
اوضاع آذربایجان پس از سقوط پیشه وری                                                                                                     
            بعد از سقوط پیشه وری مجددأ ما یک نفسی کشیدیم، می خواستیم تشکیلات را از پرده بیرون بیاوریم، بنابر این من به تهران آمدم تا به تدریج کارگران را متشکل بکنیم و سندیکا را راه بیاندازیم. به وزارت کار آمدم، دیدم به من خاتمۀ خدمت داده اند. با این که مرخصی داشتم، به علت غیبت طولانی به خدمت من خاتمه داده بودند. این هم برای من فرصتی بود که بتوانم به استانها مسافرتی بکنم. به تبریز رفتم موقعی که پیشه وری سقوط کرد با یک عده از آذربایجانیها پیش شاه رفتیم و تقاضا کردیم که صادقی را که معاون استانداری بود به استانداری منصوب نکنند و نمی خواستیم مأمور قوام دوباره بالای سر ما باشد. شاه قبول کرد و گفت: اقدام می شود. به جای او منصور الملک را استاندار آذربایجان کردند. در صورتی که صادقی به مراتب بهتر از او بود. صادقی آدم خوبی بود فقط با دوستی او با قوام السلطنه مخالف بودیم. ولی منصور آدم مشکوکی بود. یک دفعه هم مثل این که به عنوان ارتشاء زندانی شده بود. به تبریز رفتم دیدم اوضاع فوق العاده خراب است. عده ای را گروه پیشه وری به عنوان مرتجع کشته بود و عده ای را هم دولتیها به عنوان انقلابی اعدام کرده بودند. در این میانه نه به پیشه وری گزندی رسیده بود و نه به رفقایش. حتی دکتر جاوید که استاندار پیشه وری بود، به راحتی گردش می کرد ولی اهالی بیچاره بیخود و بی جهت کشته شده بودند.
            من تا وارد تبریز شدم، تحت نظر قرار گرفتم. دو نفر مفتش همیشه پهلویم بود. آنها شلوار مخصوصی داشتند که شناخته می شدند و مردم می فهمیدند که دور و بر من پلیس هست. پیش دانشور رئیس شهربانی رفتم. فکر کردم رئیس شهربانی منکر خواهد شد که مفتشینی را مأمور من کرده است. گفتم تیمسار شما یک عده را به عنوان مفتش دور و بر من انداختید و من با مردم صحبت می کنم اینها هم می آیند آن جا گوش می کنند. این آبروریزی است، این چه کاری است؟ گفت: دستور می دهم دورتر بایستند. چند روز گذشت دیدم مفتشی آمد و گفت: آقای رئیس شهربانی شما را احضار کرده اند. رفتم، آقای دانشور گفت که شما یک ماشین جیپ خریدید و برای چه این کار را کردید؟ من که نه پول داشتم و نه ماشین. خواستم سر به سرش بگذارم. پلیس بود دیگر. گفتم خوب چرا ماشین نخرم. آخر من هم آدمم. مگر شما ماشین ندارید؟ گفت: دارم، ولی تو چرا جیپ خریدی؟ بعد گفتم که تیمسار من نه جیپ خریدم، نه جیپ دارم، اگر هم داشته باشم آنرا بخشیدم به شهربانی. شما بروید بگیرید و استفاده کنید. آمدم و چند روز بعد دوباره احضار کردند. رفتم و گفت آقا شما چطور منکر شده اید مدرک دقیق داریم. گفتم مدرک دقیق شما چی هست؟ گفت ما از شرکت سؤال کردیم گفتند ما به یوسف افتخاری جیپ فروخته ایم. باز هم یک مقداری سر به سرش گذاشتم و بعد گفتم تیمسار اشتباه می کنید من ندارم. جیپ نخریده ام و شرکت هم اشتباه می کند. گفت چطور می شود. من می دانستم این اشتباهشان از کجاست. یک یوسف افتخاری بود اهل مراغه، مالک و ثروتمند بود، او از شرکت ماشین خریده بود. اینها یقۀ مرا گرفته اند. به آنها گفتم که دنبال او بروند که هر روز پیش من نیایند.
            روزی برای بدرقۀ یکی از دوستان که عازم تهران بود جلسه ای در منزل یکی از دوستان داشتیم، یک مرتبه گفتند که منزل در محاصره نظامی هاست. توی ما یک نفر نظام وظیفه بود. این را گفتیم ببرید پیش خانواده و در را باز کنید بیایند. یک دفعه وارد شدند. من به رئیسشان تغیر کردم که شما وقتی که دشمن حمله می کند در می روید و لباس زنانه می پوشید حالا که دشمن رفته به ما حمله می کنید. یعنی چه؟ چه می خواهید؟ بعد معلوم شد گزارشی به آنها داده اند و گزارش دهنده هم یکی از اعضای قدیمی حزب توده بود. گفته بودند که اینها دارند جمهوری تشکیل می دهند. شهربانی و نظام هم به وحشت افتاده بود که ما ها اسلحه هم داریم. پس از مدتی نظامیها رفتند. اوضاع به این قرار بود. به علاوه مردم را اصلأ غارت می کردند که تو با پیشه وری حرف زدی و بیا ببینم چه داری. وضع بسیار ناگوار شده بود و طوری شده بود که آنها که با پیشه وری مخالف بودند و از او نفرت داشتند یواش یواش می گفتند مثل این که او بهتر بود. پیش منصور رفته و جریان را گفتم. گفتم اهالی آذربایجان از شما ناراضیند و می گویند که حتی رادیوی مردم را هم از دستشان گرفته اند و این اوضاع خوب نیست. ما در همسایگی دولت شوروی هستیم یک آذربایجانی هم آن جاست. اگر آن آذربایجان خوشبختر از این جا باشد اینها مطمئنأ تمایل پیدا می کنند. شما این کار را نکنید. گفت نه آقا من تکذیب می کنم این درست نیست. ما بسیار کمک هم می کنیم.
            بعد کم کم می رفتم به کارخانجات سری بکشم تا ببینم رفقای ما چه می کنند. ما در تمام مدت تسلط فرقه تشکیلات خود را به صورت محرمانه حفظ کرده بودیم حتی یکی از رفقای ما نمایندۀ مجلسش بود. بعد که پیشه وری فرار کرد اینرا توقیفش کردند، اسمش حسن زفیری بود. رئیس چاپخانۀ اطلاعات بود، چاپخانۀ اطلاعات مال خودش بود. پیش آقای ممقانی رفتم که آزادش کنند. گفتم که او عضو دستۀ پیشه وری هم نبود و با اطلاع ما رفته بوده و ما می خواستیم آن جا باشد.
            با این که عده ای را پیشه وری تبعید کرده بود هنوز اثری از تشکیلات باقی بود. من به کارخانجات مختلف سرکشی کردم. رئیس ادارۀ کار مهندسی از آذربایجان بود. او به کارخانه ها، بخشنامه کرده بود که یوسف افتخاری را راه ندهید و من هم برخلاف نظر او به کارگران دستور دادم که از من استقبال کنند. در صورتی که من در تمام زندگیم این کار را نکرده بودم و خوشم هم نمی آمد. حتی در تظاهرات هم جلو نبودم که به نام من تمام بشود. واقعأ هم من این کار را نمی کردم همیشه با هیئت کارگر بودم. من هیچ وقت به تنهایی یک کاری را انجام نداده ام و هر کاری انجام داده ام دسته جمعی بوده است. دستور داد که استقبال بکنند هر کارخانه ای که رفتم کارگران کارهایشان را رها کردند و از من استقبال کردند. از این قضیه شهربانی و استانداری و ارتش که تحت فرماندهی سرلشگر شاه بختی بود (و قبلأ هم او را می شناختم چرا که خانه اش را در خیابان استخر ما اجاره کرده بودیم) به وحشت افتادند و مزاحمت خود را بیشتر کردند.

هیچ نظری موجود نیست: