نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ تیر ۳, چهارشنبه

به یاد مادر انسیه بخارایی کاشی (سید‌احمدی) که «لبخندش باغ ستاره‌ها بود»

به یاد مادر انسیه بخارایی کاشی (سید‌احمدی) که «لبخندش باغ ستاره‌ها بود» 
ایرج مصداقی

مادر را در خلال ملاقات‌ها شناختم و بعد آزادی از زندان، صمیمانه‌ترین روابط را با او داشتم. متولد ۱۳۰۸ بود و دختر عموی بخارایی‌ها.
طبق وعده‌ای که داشتیم هر دوشنبه به ملاقاتش می‌رفتم و ناهار را با هم‌ می‌خوردیم و کنار سماوری که توی هال همیشه قل قل می‌کرد ساعت‌ها درد دل می‌کردیم. بعضی‌ وقت‌ها هفته‌ای دوبار می‌رفتم اما امان از موقعی که کاری پیش می‌آمد و دوشنبه را نمی‌رفتم. هیچ توجیهی را نمی‌پذیرفت و با اخم و لبخند می‌گفت «نکنه زیر سرت بلند شده».
رابطه‌ی نزدیکم با او برمی‌گشت به شخصیت‌اش و چیزی که ما در زندان و به ویژه پس از کشتار ۶۷ آرزویش را داشتیم و رد آن را در اشعار زندان هم می‌شد دید؛ اشعاری که بعدها در خارج از کشور در مجموعه‌ی «برساقه‌‌ی تابیده کنف» انتشار دادم. وجود و حضور افرادی همچون او، نعمتی برای ما بود. ما را به آینده امیدوار می‌ساخت و سختی‌‌های راه را برایمان آسان می‌نمود و غم و اندوه از دلمان می‌زدود.
از سال ۵۴ که پسر بزرگش علی، در نوزده سالگی در ارتباط با علی‌اکبر نبوی نوری یکی از اعضای مجاهدین دستگیر شد، مادر هم مشتری زندان‌های ایران شد. خودش با حسرت می‌گفت انقلاب که شد فکر کردم همه چی تمام شد و رنج‌هایمان به ثمر رسید اما روز از نو روزی از نو، با دستگیری فرزندش محسن در سال ۵۹ دوباره سروکارش به اوین افتاد.
سری پر شور داشت و تا دلتان بخواهد نترس بود و شجاع. هربار که با خنده به او می‌گفتم مادر مطمئنی «کاشی» هستی؟ در حالی که متوجه‌ی منظورم می‌شد و از خنده ریسه می‌رفت با ته لهجه‌ی «کاشی»  می‌گفت مطمئن باش که «کاشونی» اصل اصلم. من هم با خنده با اشاره به همسرش می‌گفتم در زرنگی‌ات که شکی نیست وگرنه بچه‌ی ارومیه را تور نمی‌کردی اما شهامت‌‌ات به کاشی‌ها نمی‌خورد. او که در حرف هم کم نمی‌آورد می‌گفت تو رو خدا ببین حالا بچه نطنز برای ما دور برداشته.  
بارها برای عادی‌سازی، بچه‌هایی را که می‌خواستند از کشور خارج شوند تا استان‌های مرزی همراهی کرده بود. وقتی صحبت به «ح – ک» یکی از بچه‌هایی که در همین رابطه دستگیر شده بود کشیده می‌شد با خنده و شوخی می‌گفت : «از بس که ماست است».
فرزندش محسن، سال‌ها «ملی کش» بود و مادر چشم‌انتظار آزادی‌‌اش. بارها به اوین مراجعه کرده بود و عاقبت با مأمور رسیدگی‌کننده به پرونده‌ی محسن دعوایش شده بود. وی محسن را «منافق» خوانده بود، مادر سیلی به گوش او زده و با فریاد گفته بود «منافق» تویی که زیر حرف‌ات زدی، مگر نگفتی که آزادش می‌کنی، بچه‌ی من از اول روی حرفش قرص و محکم ایستاده است.
در سال‌های ۶۴ و ۶۵ رضا و محمد دو فرزند دیگر مادر هم دستگیر شدند و او از آن به بعد یک پایش خانه بود و یک پایش زندان.
در اولین ملاقات پس از کشتار ۶۷ وقتی رضا که دو برادرش در اوین به دار آویخته شده بودند به دیدار مادرش رفت در حالی که نمی‌توانست بغض‌اش را نگه دارد با چشمانی اشکبار خبر اعدام محسن و محمد را به مادر داد. مادر که به امید ملاقات و گرفتن خبر سلامتی فرزندانش به زندان آمده بود بدون آن که به روی خود بیاورد برای حفظ روحیه‌ی رضا در حالی که می‌خندید و سر تکان می‌داد مدعی شد که خبر دارم و به آنان افتخار می‌کنم و به رضا نهیب زد که خجالت بکش برای چی گریه می‌کنی؟ برخوردش آن‌قدر با آرامش و طمأنینه همراه بود که رضا باور کرده بود مادر پیشتر از اعدام فرزندانش مطلع شده است. 
بعدها مادر برایم تعریف کرد نمی‌خواستم جانیان ضعف خودم یا فرزندم را ببینند و در حالی که به رضا می‌خندید و سر به سرش می‌گذاشت می‌گفت: «این بچه ‌‌است».
 
او حتا بعد از ملاقات با رضا و هنگامی که سالن ملاقات را ترک کرده بود به دخترانش که بیرون از زندان منتظر خبری از برادرانشان بودند، حقیقت را نگفته و مدعی شده بود که همگی خوب و سالم هستند. بعد از این که به خانه رسیده بودند آن‌ها را در جریان اعدام برادرانشان گذاشته بود.
وقتی از او پرسیدم مادر برای چی راستش را به دخترهایت نگفتی؟ در حالی که آن‌ها را با اشاره دست نشان می‌داد و می‌خندید ‌گفت «این‌ها طاقت این‌چیزها را ندارند! گفتم نکنه یکدفعه بگم سکته کنند برای همین وقتی به خانه رسیدیم یواش یواش بهشون گفتم که پس نیافتند».
می‌گفت پس از شنیدن خبر اعدام محسن و محمد، اولین کاری که کردم یک جعبه شیرینی و گل خریدم و به خانه‌ی مادر و پدر عروسم (همسر علی) رفتم. سال‌ها بود خجالت می‌کشیدم توی رویشان نگاه کنم.
در سال ۶۰ و در درگیری مسلحانه در یکی از خانه‌های تیمی مجاهدین، عروس مادر و همسر علی به شهادت رسیده  و امیر فرزند شیرخواره‌شان به اسارت  جانیان رفته بود. لاجوردی که کینه‌ای بیمارگونه داشت و از هیچ جنایتی فرو‌گذار نمی‌کرد مدت‌ها نوزاد را در زندان نگاه داشت و  وی در وضعیت اسفباری در بندها و توسط توابین نگهداری می‌شد تا او را به خانواده‌ای دادند.
کسی از سرنوشت نوه‌ی مادر خبر نداشت تا آن که در اثر پیگیری‌های مداوم در سال ۶۴ عاقبت دادستانی او را در حالی که ضعیف بود و یک بخش از بدنش کمی لمس شده بود تحویل مادر داد. مادر با عشق و محبتی عجیب امیر را بزرگ کرد.
بعد از اعدام محسن و محمد، مادر خودش برای تحویل وسایل و ساک‌هایشان به اوین مراجعه کرده بود. متصدی مربوطه گفته بود بایستی مرد خانواده و پدرشان بیاید تا وسایل را تحویل دهیم. مادر با فریاد گفته بود هم مادرشان هستم و هم پدرشان و اوین را روی سرش گذاشته بود. عاقبت صلاح دیده بودند وسایل را به خود او تحویل دهند. با چه آب و تاب و هیجانی برایم تعریف می‌کرد: «دست‌هایم را بلند کردم و فریاد زدم شیرم حلال بود. افتخار می‌کنم که حسرت یک آری را به دل‌تان گذاشتند.» بارها این صحنه را برایم تعریف کرد و هربار برق عجیبی در چشمانش می‌درخشید. از دم در اوین تا خانه به جای آن که بگرید، هر که را دیده بود از رشادت بچه‌ها و بیرحمی خمینی و قتل‌عامی که در زندان‌ها صورت گرفته بود گفته بود. بعدها هم هیچ فرصتی را برای بیان جنایات رژیم از دست نمی‌داد.
مادر در سال‌های بعد در جستجوی گور عزیزانش هم نبود چرا که نمی‌خواست با قاتلان رو در رو شود. مادر محمدی بهمن‌‌آبادی هم که دو فرزندش رضا و مریم در کشتار ۶۷ به جوخه‌ی اعدام سپرده شده بودند و خانه‌شان در کوچه‌ی پشتی خانه‌ی مادر بود و جیک و پیک‌شان با هم بود هم همین شیوه را در پیش گرفته بود. انگار می‌دانستند «ماه و زیبایی بی مکان می‌میرند».
می‌‌گفت من که می‌دانم راستش را نمی‌گویند چرا دلم را به دروغ آن‌ها خوش کنم. تازه همه‌ی کسانی که در بهشت زهرا و دیگر گورستان‌های ایران خوابیده‌‌اند فرزندان من هستند چه فرقی می‌کند سر قبر هرکدام که فاتحه بخوانم انگار سر قبر بچه‌های خودم خوانده‌ام. بهتر از هرکس می دانست که بچه‌ها «همه بی‌نامند، همه هم‌نامند». دو سه باری او را بهشت زهرا بردم و هر بار از دور و به نیت همه‌ی «شهدا» فاتحه خواند و بر خمینی که حالا در جوار آن‌ها دارای بقعه و بارگاه و حرم شده بود لعنت فرستاد.
گاه که درد دلی می‌کرد و از افسوس‌هایش می‌گفت حسرت این را می‌خورد که چرا محمد «داماد» نشده بود. می‌گفت چیزی نمانده بود که عروسی کند اما فاطمه کزازی که با او نامزد کرده بود، دستگیر و اعدام شد. از من می‌پرسید حالا به هم می‌رسند؟ می‌دانست فاطمه را از کودکی می‌شناختم و همچون خواهر به جان دوستش داشتم و از رابطه‌ی صمیمانه‌ی من با خانواده‌ی کزازی خبر داشت و به همین دلیل جویای احوال مادر کزازی که در کشتار ۶۷ پسرش جلال را نیز از دست داده بود می‌شد. در طول دو سال گذشته هرگاه سیاه‌کاری و رذالتی که مجاهدین در حق فاطمه کزازی به خرج دادند به یادم می‌آمد بی‌اختیار به یاد مادر و آرزوهایش هم می‌افتادم. (۱)
سال گذشته وقتی که زنگ تلفن به صدا در آمد انتظار هرکسی را داشتم که پشت خط باشد الا مادر. سال‌ها بود صدایش را نشنیده بودم. قهقهه‌ی پشت سلامی که کرد مرا از شادی تا به عرش برد، خودش بود باور نمی‌کردم. با این که تازه از بیمارستان برگشته بود و دوران نقاهت را طی می‌کرد و غم از دست دادن «علی» روی دلش سنگینی می‌کرد همچنان می‌خندید و قربان صدقه می‌رفت.  
علی در حمله‌ی بیرحمانه‌ی نیروهای رژیم به قرارگاه اشرف در شهریور ۱۳۹۲ کشته شده بود و مادر انتظار این یکی را نداشت. وقتی اسم علی را در میان کشته شدگان دیدم یک لحظه قیافه‌ی مادر از پیش نظرم دور نمی‌شد. نمی‌دانستم با این درد چه می‌کند. با چه علاقه‌ای از تماس‌های تلفنی علی می‌گفت و گاه می‌زد زیر خنده و می‌گفت این هم که هی میگه داریم میآییم انگار من بچه‌ام.
نوه‌اش امیر هم پس از فروپاشی دولت صدام حسین و خلع سلاح  مجاهدین به عراق رفته بود. علی پس از کشته شدن همسرش از کشور گریخته بود و در روابط مجاهدین با دختری هلندی که یکی از اعضای مجاهدین بود ازدواج کرده و صاحب فرزندی شده بود که مادر او را ندیده بود. 
خواستم دلداری‌‌اش دهم اما دیدم با وجود بیماری و ... همچنان روحیه‌اش قوی است و خم به ابرو نمی‌‌آورد. هیچ‌گاه پیش من نشد که از روزگار شکوه و شکایت کند. نمی‌دانم در تنهایی‌اش در آرزوی نگاهی به زخم سینه‌‌ی جگرگوشه‌هایش گریسته بود یا نه؟ در همان مکالمه‌ی کوتاه چقدر یاد گذشته و روزهایی که در کنار هم بودیم را کرد.
یادش به خیر هر بار که می‌خواستیم سوار اتوبوس شویم می‌گفت «مادر بلیط اتوبوس ندی که حرومه».  
برای رفتن از «تهران نو» به میدان «امام حسین» بایستی نفری دو بلیط می‌دادیم. یک بار سربازی که وظیفه‌ی پاره کردن بلیط‌ها را به عهده داشت پاپی شد که بایستی بلیط دهید و مادر برای هر دو ما یک بلیط داد. سرباز بیچاره گفت مادر این که یک بلیط است. مادر در حالی که دست مرا می‌کشید و سوار اتوبوس می‌شد توی سینه‌ی او زد و گفت: برو خدا را شکر کن همین یکی را هم دادم.
با یادآوری این خاطره چقدر خندید. پرسیدم مادر بلیط می‌خری یا هنوز مجانی سوار اتوبوس می‌شوی؟ در حالی که می‌خندید گفت مادر دیگه پایی برایم نمانده.
وقتی که زندان بودیم یکی از بچه‌ها در شعر «نامه‌ای از بهشت» سروده بود:‌

«گریه مکن مادر
پنجره را ببند
چادر خانگی‌ات را به کمر به‌پیچ
به کوچه‌ها کوچ کن
و پیام ما را بر دیوارها و دروازه‌‌ها نقش بزن
و سلام ما را
به سپیدی لبخند کودکان برسان»

و مادر در همه‌ی روزهای سیاه میهن‌مان چنین کرد. عکس‌هایش را که برایم فرستاد متوجه شدم بعد از گذشت بیش از دو دهه هیچ‌چیز برای او تغییر نکرده است. همان خانه، همان دیوار، همان قاب‌عکس‌ها، همان سماور و قوری، همان چراغ گازی روی دیوار، فقط او بود که تکیده‌تر شده بود، اما همچنان می‌خندید. دیدن عکسش مرا دوباره به یاد روزهای زندان انداخت وقتی شعر «نامه‌ای از بهشت» را در توالت اوین در تابستان ۶۸ از حفظ می‌کردم؛ با چه غروری می‌خواندم «لبخند بزن، که خنده‌هات باغ ستاره‌هاست». مادر به راستی «لبخندش باغ ستاره ها بود.» همین مرا به او پیوند می‌داد.
 
مادر از کمر درد و پاد درد شدید رنج می‌برد. در سال ۱۳۷۱ دیسک کمرش را که به سختی آزارش می‌داد عمل کرد و این آخری‌ها با صندلی چرخدار حرکت می‌کرد. چه داستان‌ها که در جریان عمل جراحی او و ماه‌های پس از آن که رخ نداد.
 
 

هیچ نظری موجود نیست: