نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

دکتر محمد مصدق رهبر ملی ایرانیانداستان دزدی پسران دکتر مصدق

های نارس يا رسیده باغچه‌ها، اغلب زيردرختان مجاور پیاده‌روها می‌ریزد و عابرين به آن توجه نمی‌کنند. از سوی دیگر، در سوئیس، چیدن میوه نارس، بخصوص انگور جرم است و مجازات دارد.
روزى مادر قصد داشت براى ناهار، پلوخورش بادمجان درست کند. آن روز، مادرم وسايل مورد نیاز ناهار، يعنى گوشت،برنج و بادمجان را گرفته بود، اما غوره براى خورشت بادمجان، پیدا نكرده بود، در اروپا مصرف غوره به‌صورت چاشنی به طورى كه در ايران مرسوم است، معمول نبست. به هر صورت مادر به غوره نیاز داشت و در بساط دکان‌های فروش ميزى و میوه، غوره نبود. در همسایگی آپارتمان ما، باغچه و موستان بزرگی بود و من، ضمن عبور و هنگام بازى با بچه ها، درخت‌های انگور آنجا را ديده بودم. وقتى مادر گفت دنبال غوره می‌گردد. به فكرم رسد، خدمتى بكنم. بدون اينكه به مادر حرفی بزنم تصمیم خود را با احمد كه آن روز از پانسیون نزد ما آمده بود در میان گذاشتم و هر دو از خانه بيرون آمديم. از ديوار باغ همسايه، به آسانى بالا رفتيم، احمد در پای دیوار منتظرم بود. در داخل باغ دو خوشه بزرگ غوره چیدم و همراه احمد به خانه برگشتم. مادرم که تعجب گرده بود پرسید: غلام! از کجا غوره پیدا کردی. حقیقت را گفتم. مادر، من و احمد را به خاطر اینکه بدون اجازه وارد خانه مردم شده ایم و میوه باغشان را چیده ایم، ملامت کرد. گفتم : چه اهمیت دارد. بچه ها هر روز هنگام عبور از کنار باغچه‌ها، میوه های را که زمین ریخته برمی‌دارند و گاهی هم از درختان می‌کنند.
مادر گفت : بچه ها کار بدی می‌کنند، شما نباید از آن‌ها تقلید کنید. به‌ هرحال غوره را چیده ای، آن را مصرف می‌کنم، ولی بعدازظهر به اتفاق ، آنجا می رویم و بهای آن را به صاحب خانه می پردازیم. ظهر که پدر آمد از خوشمزگی خورش غوره بادمجان تعریف کرد و از مادرم پرسید غوره از کجا پیدا کرده است. مادر گفت : بعدازاینکه غذا خوردید، داستان را برای شما تعریف می کنم.
پدر، با تعریف مجدد از خوشمزگی خورش، غذایش را تمام کرد و از مادر خواست که چگونگی تهیه غوره را برای او شرح دهد. مادرم گفت : غلام و احمد، غوره را از باغ همسایه چیده‌اند. پدر با شنیدن این خبر، سخت عصبانی شده و خطاب به من و احمد گفت : شما دزدی کرده اید! بی اجازه وارد خانه مردم شده اید. پدرتان را درمی‌آورم. هردویتان را می کشم. در این ضمن از جا برخاست و به طرف ما روی آورد. من و احمد، كه آماده فرار بوديم از اطاق بيرون جستيم.. احمد گریه‌کنان می‌گفت : الان پدر ما را می کشد، فرار کنیم؟ من که از او کوچک‌تر بودم -حدود ۷ سال داشتم- به او گفتم : گریه نکن، نترس، او نمی تواند ما را بکشد او را حبس می‌کنند. حدود نیم ساعت در خارج از خانه بودیم تا مادر آمد و با وساطت و نصیحت فراوان که دیگر از این نوع کارها نکنیم، ماجرا خاتمه یافت.
در کنار پدرم مصدق- غلامحسین مصدق، غلام رضا نجاتی، ص ۱۵-۱۷

هیچ نظری موجود نیست: